♥️ @pandnab📚
133 subscribers
134 photos
7 videos
7 links
جملات ، حکایات و داستان های کوتاه ، سخنان و پندهای آموزنده
.
.
.
جملات و مطالب زیبای خود را به آدرس ادمین کانال ارسال نمائید :

@ahmad20pc

می توانید نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتر شدن مطالب و محتوای کانال با ما در میان بگذارید .

@ahmad20pc
Download Telegram
اما حالا وقتی وارد جامعه می‌شویم، دیگر چهره‌های مختلف را ‌نمی‌بینیم. حتی برای ثانیه‌ای نظاره‌گر زیبایی چهره‌ی دیگران نیستیم و فقط چشمان آنها را از پشت یک نقاب اجباری می‌بینیم، نه لبخند کسی را شاهد هستیم و نه فرد مقابلمان، لبخند ما را می‌بیند. حتی گاهی از اینکه تن صدایمان تغییر پیدا می‌کند و یا در حین صحبت کردن دچار کمبود اکسیژن کافی می‌شویم، کلافه‌ایم. انگار برای افراد جامعه‌ی خود بیگانه‌ایم و همه‌ی آنها نیز برای ما بیگانه اند.
افرادی که تا یکسال پیش؛ چند ماه قبل و یا حتی در چند روز گذشته زندگی می‌کردند، دیگر کنارمان نیستند. طبیعتی که تابحال مطیع و قابل کنترل ما بود، اکنون ما در سیطره‌ی قدرت اوییم.
بله، اشاره به موضوعاتی که هریک از ما در تنهایی‌مان نیز به آن اندیشیده‌ایم، کمک می‌کند تا متوجه یک خصلت عمومی در خود شویم. خصلتی که بنظر می‌رسد باید تسلط بیشتری روی آن پیدا کنیم. فرقی نمی‌کند اهل کجا باشیم و در کدام کشور زندگی کنیم. همه‌ی ما این ویژگی را با خود به همراه داریم.
شما فکر می‌کنید نام این خصلت و یا ویژگیِ همیشه همراهمان چیست؟

بله پاسخ شما درست است. حس “قدرشناسی” همان خصلت مثبت ماست که در عمق وجود بشر وجود دارد اما در برخی از افراد متاسفانه بر اساس سبک زندگی نادرست، روش‌های آموزشی غلط و یا عوامل بیشمار دیگری از بین رفته و یا کاهش یافته است.
چه خوب است قبل از اینکه شرایط مثبت، ثروت انتسابی و اکتسابی و یا عزیزانمان را از دست بدهیم، “قدر شناس” باشیم.
در یک جمله:
“همیشه قدردان داشته‌های خود باشیم نه زمانی که دیگر دیر شده باشد! “

نویسنده : رعنا محمدی
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎هنگامی‌‌که مدام با خودت می‌گویی" سخت است" خب معلوم است که رسیدن به هدفت برایت دشوارتر می‌شود و از هدفت دورتر می‌شوی. وقتی هزار و یک بهانه جور می‌کنی برای اینکه ثابت کنی دشوار است؛ ولی یک دلیل نمی‌آوری که آسان است، باید هم رسیدن به مقصد برایت دشوار شود، باید هم به آن نرسی.
ذهن مثل پرنده‌ایست و هربار بگویی نمی‌شود، میله‌های محکم‌تری را برای اسارتش می‌سازید. حال کدامین پرنده‌ می‌تواند درون قفسی با میله‌های خیلی محکم قدرت پرواز خودش را نشان دهد؟ کدام پرنده درون چنین قفسی می‌تواند کیلومترها پرواز کند؟
واقعیت این است که هرچند بااستعداد و نابغه باشی؛ اما هربار که بگویی نمی‌شود، سنگ‌های بزرگتر و بیشتری را بر سر راه رسیدن به هدف‌هایت می‌اندازی.
خودت را باور کن. باید خودت به خودت باور دهی‌‌. باور خیلی چیزها را تغییر می‌دهد، چون باور کرده‌ای آب خوردن آسان است، برایت آسان است. چون باور کرده‌ای غذا خوردن آسان است، برایت آسان است. برای رسیدن به هدف، باور کن می‌خواهی یک لیوان آب بنوشی.

#مصطفی_باقرزاده
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
مرگ احساس

💎اومد خونه،چشمانش مانند کاسه خون بود!
رگ گردنش متورم و سرخ شده بود،خشم و غضب از وجودش میبارید!
هر کس اورا میدید و یا صدای نعره و فریادش را میشنید،خیال میکرد،من زنا کرده ام، یا جنایتی مرتکب شده ام که اینگونه مورد خشمش قرار گرفته ام!
دستان مردانه اش! را با تمام وجود بالا برد و بر تن من فرود آورد!با درد جانکاهی که کشیدم تمام قوانین نیوتن درباره شدت نیرو را برخود ثابت شده دیدم!
با گریه و فریاد بی امان دخترم،متوجه صدای شکستن چیزی درتمام وجودم شدم،غرورم؟قلبم؟احساسم؟
و شاید هم اعتمادم؟
همزمان با ضربه های بی امانی که بر تنم وارد میکرد،با دروغهای بزرگش مرا شرمنده خودش میکرد! باحرفهای پوچ و بی اساسش و دروغهایی که برای توجیه گناهش(خیانت)میزد عصبی شدم ،جرات پیدا کردم و به سمتی پرتش کردم،اما دستانم را چنان مورد لطف مشت و لگدش قرار داده بود که قدرتی نداشتم!
او مقصر بود،این را خودش هم میدانست و میدانست که من هم میدانم!نمیدانم چرا اصرار داشت که دروغهایش را باور کنم!
اما او مرد! بود و من یک زن و مادر!
خسته که شد،شرش را از سرم کم کرد و رفت خوابید!
دخترم سمتم دوید و محکم در آغوشم جای گرفت! گرمی تن نحیف و کوچکش،بهم جان دوباره داد!
دخترم آرام گفت:مادر ،بیا باهم بریم!
+کجا دخترم؟
_جایی که بابا نباشه تو رو اذیت کنه!
چشمانش را بوسیدم.
با لالایی کودکانه،گرد این دعوا را از ذهنش پاک کردم!
در آغوشم خوابید!من باید در کنار دخترم میماندم.
شوهرم سرکی کشید و با نیشخند نفرت انگیزش گفت:چیه؟نمیخوای حرف دخترت رو گوش بدی و بری؟؟اما بدون دخترم!!!
سرم را بلند کردم،نگاهم در نگاهش گره خورد،
به قدرت جادویی چشمانم ایمان داشتم ،اوهم ایمان داشت! بعد از سکوتی پرمعنا،آرام گفتم :
خیلی وقته که از پیشت رفته ام،همین برایم کافیست!!
چیزی نگفت ورفت!

✍️یوتاب بانو

#نه_به_خشونت_علیه_زنان
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💞مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.

به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.

مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“

گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است.

اول به خودت نگاه کن...

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
#یک_دقیقه_مطالعه 📚

💎روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!

روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!

مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند،
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!

مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...

سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر
همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،
مسیر بسیار بدی بود!

در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟


📙قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها
✍🏻 پائولو کوئلیو

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎تفاوت بیشعور با احمق❗️

حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست، بیمار است ...
یعنی: معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند ...
خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند...نه....احمق!

احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند.
بیشعور ها داستان شان با احمق ها فرق دارد.

کسی که ساعت سه صبح بوق میزند...بیشعور است.
کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد....بیشعور است.
کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند..بیشعور است.
کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود... بیشعور است.

این ها بیشعورند...حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور....
احمق بودن درد ندارد؛ درمان هم ندارد، ربطی هم به شعور ندارد، بیشعوری از جای دیگری می آید...
از خانه و مدرسه...از سرانه مطالعه....از خود شیفتگی...از بی وجدانی..از مرکز فرهنگ فاسد.
بیشعوری واگیر دارد. هم درد دارد و هم درمان...
مشکل ما، احمق ها نیستند؛
مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند
مشکل ما، بیشعور ها هستند.
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمی آورد.

شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه
سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!
این شعور است که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما می گوید!
شعور رو به کسی نمی شود آموخت؛ یک انسان می بایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند!

📕 بیشعوری
✍🏻 خاویر کرمنت

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.

بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.

داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.

اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.

داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.

✍️پی نوشت:
این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم.

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
خیلی خیلی زیباست 👇

مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور..
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن..دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...

خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی ودرونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..

كپى با ذكر صلوات
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
زن ها قلب خانه اند ..

زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ...

زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند

زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ،
بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند

اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد ، حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد ، اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد ، تمام اهل خانه را به غم کشیده است

آری زن بودن دشوار است ، خداوند بهشت را سزاوار مادران می داند چون ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند

یادمان نرود قلب خانه باید بتپد

15 بهمن روز زن بر تمام "مهربانوان" وطنم مبارک و خجسته باد

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
Audio
امشب تو را با خودم تنها میگذارم،
روی‌ تکه ابرِ پیشِ روی ماه تاب می نشینم و
تماشا میکنم چگونه دلم را میبَری
چگونه غم هایم را از گونه ام‌ پاک میکنی
و چگونه تا رویا همراهی ام‌ میکنی
امشب
تو را با من تنها میگذارم
و لب ِ دیوارِ سحر
سَر روی زانویِ محبوبه ها میگذارم
و تماشا میکنم چگونه برایم شعر میخوانی
چگونه در چشم هایم‌ زل میزنی ‌و به دکمه های بسته ی پیراهنم چپ چپ نگاه میکنی!
تماشا میکنم چگونه مرا تَن میکنی ‌و
تن‌پوشَت را با لبخند به رخ ستاره ها میکشی
امشب تو را با خودم تنها میگذارم
ببینم چگونه عاشقم ‌میکنی!
خدا را چه دیدی
شاید امشب در بیداری خواب دیدم!

#حامد_نیازی
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺 روز مادر مبارک 🌺

┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
🔹امشب، اولین شب جمعه‌ی ماه رجب، ليلة‌الرغائب (شب برآورده شدن آرزوها) است.

برای همدیگر دعا کنیم!
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معجزه یعنی داشتنه کسی
که با لبخندش
به یکباره
همه دردهایت را از دل میشوید...
معجزه
یعنی لبخند تو
وقتی نگاهم میکنی....

‎‌‌
‎‌‌🌺
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
هوای نفس چیست؟

هر چیزی که خلاف وجدان اصول وارزشهای انسانی باشد هوای نفس است

هوای نفس برگرفته از فکر لذت طلب من است
هوا یعنی خواسته نفس یعنی فکر
دعاهایی که برآورده نمیشود برگرفته از هوای نفس است

واگر برآورده شود باعث نابودی میشود
نیاز انسان با اولین دعا بر آورده میشود
ولی خواسته های افراطی ولذت طلبانه که باعث نابودی میشوند به سختی

پس هیچ وقت روی خواسته هایمان پا فشاری نکنیم..
____🥀

┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
#داستان:جوان و مورچه

در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!

#محمودرسته

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد..
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من اورید..
پادشاه را اوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه.

گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی..
تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود..
گفت پس از بحر چه بود!؟
گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده......

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمیدهند.
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎دکترا گفتن ۳ روز دیگه بیشتر زنده نمیمونه...
هرکاری از دستم برمیومد براش کردم
هرجا که دلش میخواست بردمش
قرض کردم تا بتونم به آرزوهاش برسونمش
روزا رو باهم خوش بودیم و میخندیدیم
شبا هم میومدیم باهم گریه میکردیم
شاید کسی تجربه نکرده باشه باهم گریه کردن رو
همه معمولا باهم خندیدن
ولی تو این ۳ روز من فهمیدم باهم گریه کردن خیلی بیشتر آرامش میده...
میرفتیم مینشستیم به صدای ویولن اون نوازنده خیابونیِ گوش میکردیم، دیگه بی تفاوت از کنارش رد نمیشدیم...
خیایون هارو ساعت ۲ شب باهم قدم میزدیم ...
تا تونستیم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم...
۳ روز تموم شد و دیگه نداشتمش...
۲۳ سال نفس کشیدم و راه رفتم و کار کردم و پول درآوردم و جمع کردم، ولی فقط تو ۳ روز معنی زندگی رو فهمیدم و تو این سه روز فقط زندگی کردم
شاید یکی از ما هم ۳ روز بیشتر نباشیم
پس زندگی کنیم و قدر همدیگه رو بدونیم...
✍️ #امیرحسین_سرمنگانی
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎مریدی لرزان نزد شیخ بشد و عارض گشت:
یا شیخ خوابی بس ترسناک بدیدمی
شیخ گفت: بنال ببینم خواب
چه دیده ای که بی قراری؟

مرید گفت: به خواب دیدم 3 گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و پاچه مرا به دندان گرفتندی ، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهایی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بوده که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...

شیخ دستی بر سر کچلش کشید
و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و گاهی دو ماه بر تو حمله ور می گردند و آن تکه گوشت یارانه توست که به دستت داده اند...

مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، گریبان خویش دریده و دعاهایی نثار مسولین کرده که به دلیل شورانگیز بودن در این مقال نمی گنجد....

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
#ماجرای_عشقی_عجیب_و_واقعی

💎این ماجرای عشقی در دنیا مانند بمبی صدا کرده است. اگرچه شاید ماجرای عاشقانه زیر به نظر خیالی و افسانه ای برسد ولی جریان واقعی یک راننده کامیون 51 ساله انگلیسی و آشنا شدن با عشق زندگی اش است و باور کنید یا نه!!! شماره او را در دیوار یک توالت عمومی پیدا کرده است!آنها می گویند

عشق درست زمانی اتفاق افتاده که کمترین انتظار آن را داشته اند و البته این جمله خصوصا برای آقای #مارک_الیس راننده کامیون اهل وست یورکشایر کاملا صدق می کند. او در مسیر خود برای دیدن دوستانش در یک رستوران، برای استفاده از سرویس بهداشتی توقف می کند.


او در داخل توالت عمومی ناگهان در دیوار متوجه حک شدن جمله ای با مضمون ” به دانا زنگ بزن… (شماره تلفن)” شد.ظاهرا مارک این جمله را سرگرم کننده می یابد و از روی کنجکاوی به این شماره مرموز زنگ می زند تا ببیند آیا به راستی یک شخص واقعی صاحب این خط است.


مارک پس از تماس با شماره به شخص پشت خط می گوید:”شما چه کسی هستی؟” او می گوید هنوز با یادآوری خاطره این تماس، می خندند و در کمال تعجب، دانا جواب می دهد:”شما چه کسی هستید؟” و این گونه مکالمه آنها شکل می گیرد و پس از سه روز یکدیگر را از نزدیک ملاقات می کنند و عاشق هم می شوند.


#دانا_رابرتس که یک منشی قضایی است در مصاحبه مطبوعاتی اظهار داشت مارک تا زمانی که او را ملاقات نکرده بود حرفی از این که چگونه شماره او را یافته است نزد. او در ابتدا با شنیدن داستان او متعجب شد ولی در نهایت دریافت که قرار دادن شماره تلفن او در دیوار سرویس بهداشتی کار نامزد سابق کینه توزاش بوده است. دانا در این مورد گفت:”من باید از نامزد سابقم ممنون باشم که همچین لطفی به من کرد!! اینجاست که میگن:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!

”اکنون مارک و دانا صاحب دو فرزند هشت و نه ساله هستند و هر زمان یکی از آنها در مورد چگونگی ملاقات و آشنایی والدینشان سوال می کنند، مادرشان یک جواب غیرواقعی می سازد. دانا به خبرنگاران گفت:”من معمولا می گویم که پدرشان یک پیامک اشتباهی به من فرستاده بود.”گرچه با در نظر گرفتن این که ماجرای عاشقانه و عجیب آنها بسیار مورد توجه رسانه ها و مطبوعات قرار گرفته است، احتمال آنکه بتوانند این راز را از فرزندانشان پنهان کنند، بعید به نظر می رسد!


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
از خروس هم رو میگیره !!

💎مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟
گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس.
مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است.
پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم.
دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد.
دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت:
عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت...

گر خدای ناکرده ز آدمی دوری
طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند
اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی
به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------