♥️ @pandnab📚
144 subscribers
134 photos
7 videos
7 links
جملات ، حکایات و داستان های کوتاه ، سخنان و پندهای آموزنده
.
.
.
جملات و مطالب زیبای خود را به آدرس ادمین کانال ارسال نمائید :

@ahmad20pc

می توانید نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتر شدن مطالب و محتوای کانال با ما در میان بگذارید .

@ahmad20pc
Download Telegram
🔹امشب، اولین شب جمعه‌ی ماه رجب، ليلة‌الرغائب (شب برآورده شدن آرزوها) است.

برای همدیگر دعا کنیم!
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معجزه یعنی داشتنه کسی
که با لبخندش
به یکباره
همه دردهایت را از دل میشوید...
معجزه
یعنی لبخند تو
وقتی نگاهم میکنی....

‎‌‌
‎‌‌🌺
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
هوای نفس چیست؟

هر چیزی که خلاف وجدان اصول وارزشهای انسانی باشد هوای نفس است

هوای نفس برگرفته از فکر لذت طلب من است
هوا یعنی خواسته نفس یعنی فکر
دعاهایی که برآورده نمیشود برگرفته از هوای نفس است

واگر برآورده شود باعث نابودی میشود
نیاز انسان با اولین دعا بر آورده میشود
ولی خواسته های افراطی ولذت طلبانه که باعث نابودی میشوند به سختی

پس هیچ وقت روی خواسته هایمان پا فشاری نکنیم..
____🥀

┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @pandnab ❤️
┄┅┅┄┅✶☝🏻✶┅┄┅┅┄
#داستان:جوان و مورچه

در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!

#محمودرسته

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد..
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من اورید..
پادشاه را اوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه.

گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی..
تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود..
گفت پس از بحر چه بود!؟
گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده......

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمیدهند.
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @pandnab 🍷📚 ईह
💎دکترا گفتن ۳ روز دیگه بیشتر زنده نمیمونه...
هرکاری از دستم برمیومد براش کردم
هرجا که دلش میخواست بردمش
قرض کردم تا بتونم به آرزوهاش برسونمش
روزا رو باهم خوش بودیم و میخندیدیم
شبا هم میومدیم باهم گریه میکردیم
شاید کسی تجربه نکرده باشه باهم گریه کردن رو
همه معمولا باهم خندیدن
ولی تو این ۳ روز من فهمیدم باهم گریه کردن خیلی بیشتر آرامش میده...
میرفتیم مینشستیم به صدای ویولن اون نوازنده خیابونیِ گوش میکردیم، دیگه بی تفاوت از کنارش رد نمیشدیم...
خیایون هارو ساعت ۲ شب باهم قدم میزدیم ...
تا تونستیم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم...
۳ روز تموم شد و دیگه نداشتمش...
۲۳ سال نفس کشیدم و راه رفتم و کار کردم و پول درآوردم و جمع کردم، ولی فقط تو ۳ روز معنی زندگی رو فهمیدم و تو این سه روز فقط زندگی کردم
شاید یکی از ما هم ۳ روز بیشتر نباشیم
پس زندگی کنیم و قدر همدیگه رو بدونیم...
✍️ #امیرحسین_سرمنگانی
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎مریدی لرزان نزد شیخ بشد و عارض گشت:
یا شیخ خوابی بس ترسناک بدیدمی
شیخ گفت: بنال ببینم خواب
چه دیده ای که بی قراری؟

مرید گفت: به خواب دیدم 3 گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و پاچه مرا به دندان گرفتندی ، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهایی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بوده که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...

شیخ دستی بر سر کچلش کشید
و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و گاهی دو ماه بر تو حمله ور می گردند و آن تکه گوشت یارانه توست که به دستت داده اند...

مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، گریبان خویش دریده و دعاهایی نثار مسولین کرده که به دلیل شورانگیز بودن در این مقال نمی گنجد....

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
#ماجرای_عشقی_عجیب_و_واقعی

💎این ماجرای عشقی در دنیا مانند بمبی صدا کرده است. اگرچه شاید ماجرای عاشقانه زیر به نظر خیالی و افسانه ای برسد ولی جریان واقعی یک راننده کامیون 51 ساله انگلیسی و آشنا شدن با عشق زندگی اش است و باور کنید یا نه!!! شماره او را در دیوار یک توالت عمومی پیدا کرده است!آنها می گویند

عشق درست زمانی اتفاق افتاده که کمترین انتظار آن را داشته اند و البته این جمله خصوصا برای آقای #مارک_الیس راننده کامیون اهل وست یورکشایر کاملا صدق می کند. او در مسیر خود برای دیدن دوستانش در یک رستوران، برای استفاده از سرویس بهداشتی توقف می کند.


او در داخل توالت عمومی ناگهان در دیوار متوجه حک شدن جمله ای با مضمون ” به دانا زنگ بزن… (شماره تلفن)” شد.ظاهرا مارک این جمله را سرگرم کننده می یابد و از روی کنجکاوی به این شماره مرموز زنگ می زند تا ببیند آیا به راستی یک شخص واقعی صاحب این خط است.


مارک پس از تماس با شماره به شخص پشت خط می گوید:”شما چه کسی هستی؟” او می گوید هنوز با یادآوری خاطره این تماس، می خندند و در کمال تعجب، دانا جواب می دهد:”شما چه کسی هستید؟” و این گونه مکالمه آنها شکل می گیرد و پس از سه روز یکدیگر را از نزدیک ملاقات می کنند و عاشق هم می شوند.


#دانا_رابرتس که یک منشی قضایی است در مصاحبه مطبوعاتی اظهار داشت مارک تا زمانی که او را ملاقات نکرده بود حرفی از این که چگونه شماره او را یافته است نزد. او در ابتدا با شنیدن داستان او متعجب شد ولی در نهایت دریافت که قرار دادن شماره تلفن او در دیوار سرویس بهداشتی کار نامزد سابق کینه توزاش بوده است. دانا در این مورد گفت:”من باید از نامزد سابقم ممنون باشم که همچین لطفی به من کرد!! اینجاست که میگن:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!

”اکنون مارک و دانا صاحب دو فرزند هشت و نه ساله هستند و هر زمان یکی از آنها در مورد چگونگی ملاقات و آشنایی والدینشان سوال می کنند، مادرشان یک جواب غیرواقعی می سازد. دانا به خبرنگاران گفت:”من معمولا می گویم که پدرشان یک پیامک اشتباهی به من فرستاده بود.”گرچه با در نظر گرفتن این که ماجرای عاشقانه و عجیب آنها بسیار مورد توجه رسانه ها و مطبوعات قرار گرفته است، احتمال آنکه بتوانند این راز را از فرزندانشان پنهان کنند، بعید به نظر می رسد!


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
از خروس هم رو میگیره !!

💎مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟
گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس.
مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است.
پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم.
دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد.
دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت:
عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت...

گر خدای ناکرده ز آدمی دوری
طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند
اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی
به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
📚 #حکایت هایپرمارکت

💎پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟

👱پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟

👱پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق🚤 توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری 🐟بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
" کارل استوارت "صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا..

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎روزی صلاح الدين ايوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صليبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شايد بتواند پولی برای ادامه جنگهايش بگيرد آن تاجر مبلغ مورد نياز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد صلاح الدين موقعی كه خواست از خانه بيرون برود رو به آن مرد نمود و پرسيد به نظر شما بين سه دين يهود و مسيح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدام یک است، آن تاجر بزرگ گفت بشين تا يک داستان برايت بگويم بعد خودت نتيجه گيری كن

او گفت در روزگاران قديم مرد كشاورزی بود كه صاحب يک انگشتر بود و همه ميگفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت ميرسد، خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آنها از روي آن انگشتر دو تای ديگر دقيقا شبيه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكي از انگشترها را داد از اين به بعد هر كدام از پسرها ميگفتند كه انگشتر اصلی پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانيت ميشود پيش كداميک از آنهاست تا بالاخره تصميم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پيش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را براي قاضی گفتند قاضی گفت احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر اين بوده كه آن انگشتر پيش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقی با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گويی به يكديگر هستيد..

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎در دزدی از یک بانک ، دزد فریاد زد:
"هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند "شیوه تفکر"

وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم". دزد پیرگفت:"وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند."
به این میگویند "تجربه"

بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت "صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم".
به این میگویند "با موج شنا کردن"

وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.
به این میگویند "دانش بیشتر از طلا میارزد"

دانایی قدرت است 👌🏻

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
دردنامه ای به قلم یک پزشک:
تازه دیروز پی به جهل خویش برده ام..
روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر مارکت برای خرید پارک کردم
هنگامی که از ماشین پیاده شدم پسر بچه ی حدودا ۶ تا ۷ ساله ای بسته ی آدامس را برای فروش به طرفم گرفت
پول نقد همراه نداشتم و نخریدم
وارد سوپر مارکت شدم
پسرک رنگ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامسها صحبت کرد
کسی چیزی نخرید
رفت و روی لبه ی باغچه ی مقابل سوپر نشست
من که از داخل سوپر نظاره گر بودم با خودم گفتم یک کیک و ابمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب در ماشین برای کودکان کار میگذارم)
در لحظه تصمیم دیگری گرفتم
پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من
گقت هر چی میخوام؟!
گفتم بله
رفت داخل ردیفها و چند دقیقه بعد برگشت
فکر میکنید چه برداشته بود؟؟!!
یک رب کوچک ، یک روغن کوچک ، نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته !
پنجه ی بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و بزرگترش را برداشتم
همیشه فکر میکردم فقر را می شناسم و کودکی را!
در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و می اندیشیدم کودک همیشه کودک است ! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی تر!
دیروز فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است
فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشته های معصوم وارد دنیای کار شوند کودکی شان را بلعیده است !
من گفته بودم هر چه دوست داری! و او مثل یک مرد نان آور فقط به مایحتاج اندیشیده بود!
حتی لبهای کوچک خشک رنگ پریده اش را به یک آب میوه میهمان نکرد !
گفتم بیشتر بردارم میتوانی ببری؟
پاسخش این بود:
من خیلی قوی هستم
راست می گفت خیلی قوی بود
شاید هم فقر خیلی قوی بود !
خیلی خیلی قوی تر از رویاها و خواسته های کودکانه
من یک پزشک این سرزمینم
آنچه از رنج و درد و غصه بود در این سالها از بیمارانم دیده و شنیده بودم!
ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که " در این قحط سال دمشقی " مرد و پژمرد!
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
اعرابی در روز عید شتری قربانی کرده بود و در هر مجلسی که میرسید میگفت که من شتری در راه خدا قربانی کردم .

به او گفتند : چه معنی دارد که هرجا میرسی ذکر قربانی شتر را میگویی قربانی کردن در راه خدا که این همه گفتن ندارد .

اعرابی گفت : سبحان‌الله خدای تعالی خودش یک گوسفند فدای اسماعیل کرد در ۵٠ آیۀ قرآن آن را ذکر کرده
آن وقت من شتری به این بزرگی قربانی کردم و هیچ جا نگویم؟؟

عیدتون مبارک ❤️☺️

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
خواندنی👌👇👇

«ﻣﻈﻔﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ» ده سال بر ایران حکومت کرد و ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺳﻔﺮﮐﺮﺩ.
ﺳﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۱۷خورشیدی ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ و ﻫﻔﺖ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻧﯿﻢ به طول انجامید!
وی ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ «ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ» ﻓﺎﺗﺤﻪ خواند ﻭ ﭼﻮﻥ ناخوش احوال و ﺗﺮﺳﻮ ﺑﻮﺩ حاضر نشد به بالای «ﺑﺮﺝ ﺍﯾﻔﻞ» رود ﻭ ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺯﻣﯿﻦ ﺁن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩ!
وی ﻣﺒﺎﻟﻎ ﮔﺰﺍﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎﯼ تنومند، ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻫﻨﯽ، ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ … ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ هنوز ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ نیز ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺎﺥ ﺑﻼ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪ!
در فرانسه از وی دعوت به عمل آمد که از ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ «ﻣﺎری ﮐﻮﺭﯼ» ﺩﯾﺪﻥ نماید بنابراین او را به ﺯﯾﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ تکه ای از ﺭﺍﺩﯾﻮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ!
مظفرالدین شاه به سبب بیماری و کسالت ذاتی که داشت ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ زد ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﻭﯾﻢ! از اینجا برویم!
پس از روشن شدن چراغ ها از ترس شاه کاسته شد و او برای دلجویی قطعه جواهری ارزشمند را به ماری کوری پیش کش کرد اما او هدیه شاه را نپذیرفت!!!


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود:
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.

تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
قمرالملوک و کبابی سر کوچه !

رضا نیازمند تعریف میکند:
شبی در باغی کنار بوته های گل سرخ نشسته بودیم، همه اساتید حاضر بودند. حبیب سماعی سنتور میزد و قمر بلبلی میکرد.

میهمانان هوس کباب سر کوچه کردند. صاحبخانه باغبانش، محمد حسین را فرستاد تا چند نان سنگک دوآتشه خشخاشی و چند سیخ کباب و مقداری ریحان تازه از سر کوچه بخرد.
محمد حسین دیر کرد و غُرغر آقایان بلند شد که ناگه قمر صدا را بلند کرد و شش دانگ آواز برآورد:

محمد حسین خان کباب را زود بیار، ما همه منتظریم !

قمر در آن سن و سال چنان صدائی سر داد که به تصور من نمیگنجید. لحظه ای بعد محمد حسین با کباب، خندان آمد و گفت: کبابی سر کوچه وقتی صدای قمر را شنید مرا زود راه انداخت !

«چهره های موسیقی معاصر ایران - هوشنگ اتحاد»

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
من فهرستی از آنچه در مدرسه
به ما یاد نمی‌دهند را تهیه کرده‌ام:

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه کسی را دوست بداریم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه در شهرت
به درستی زندگی کنیم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه در گمنامی،
از زندگی لذت ببریم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه از کسی که
دوستش نداریم جدا شویم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که به آنچه در ذهن دیگری می‌گذرد
فکر کنیم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که به کسی که در حال مرگ است
چه بگوییم.

آنها به ما هیچ چیزی را که
ارزش یاد گرفتن داشته باشد،
یاد نمی‌دهند ...

📘 #مرد_ماسه_ای
✍🏻 #نیل_گیمن
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎مطمئنم همه می دانند که باید پنیر و ماست را گذاشت توی یخچال!
یا شیشه‌ی شربت را قبل از مصرف تکان داد.

ولی همیشه روی در پنیر و کاغذ روی شربت این نکات را می‌نویسند.
برای اطمینان شاید. برای یادآوری...
برای آنها که اولین بار است پنیر می‌خرند شاید. فکر بدی نیست!
چه اشکالی دارد؟! آنها که همیشه می‌دانستند و می‌دانند که نوشابه را باید خنک و تگری خورد اصلا جمله‌ی «خنک بنوشید» به چشمشان نمی‌آید.

ولی اگر بنده خدایی اولین برخوردش با بطری نوشابه باشد، این جمله‌ی کوتاه دو کلمه‌ای می‌تواند آینده‌ی رابطه‌ی او و این نوشیدنی را عوض کند.

میگویم کاش خدا هم یک اتیکت روی هرکداممان نصب می‌کرد و با حداقل کلمات وصفمان می‌کرد.
شاید روابطمان با آدم‌های اطراف بهتر میشد. ساده و روشن...

چیزهایی شبیه
«اعصاب پرحرفی ندارد»
یا «در گرما بداخلاق می شود»
«هرچیز را یکبار بهش بگو»
«غیر قابل دوستی»
«طول می‌کشد تا یخ اش باز شود
صبور باش».
و...

خب آنها که می‌شناختند آدم را به مرور زمان مثل تمام نوشته‌های روی بسته‌ها، دیگر به آن توجه نمی‌کردند و همانطور که کیسه‌های خرید را جابه جا کنند با چشم بسته هم پنیر و شیر را میگذارند توی یخچال...
و آدم‌های جدید حین برخورد با «بی احساس و غیرمنطقی» خیلی ساده راهشان را کج می‌کنند و وقتشان را صرف کسی می‌کنند که روی اتیکتش نوشته باشد «صمیمی و با معرفت» .

✍️ #فاطمه_شاهبگلو

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد.

نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست.

گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.»

گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»

از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह