👙اتاق خلوت همسرانه
4.1K subscribers
1.73K photos
169 videos
47 files
717 links
✔️✔️✔️

مدیر کانال و خادمـ شما
@labaikyasayedati

ارسال ایده های همسرانه :
@iede313

ادمین تبلیغات:
@yamolaali313

ادمین تبادلات :
@shadi12345bae

✔️✔️✔️
Download Telegram
#زناشویی

تنوع در نوع لباس های زیر
استحمام قبل از رابطه جنسی
اصلاح کردن موهای زائد
و آرایش قبل رابطه جنسی

👈می تواند شعله های آتش #جنسـی همسرتان دو چندان افروخته کند.
#دانستنی_جنسی


نوشیدن یک فنجان چای سبز به عنوان یک روش مؤثربرای درمان مشکل کمبود میل جنسی درزنان شناخته شده است.سعی کنید در رژیم روزانه تان حتما آن را بگنجانید.

💗 @otagh_khalvat_hamsarane
🔶🔸🔶🔶🔸🔶🔶🔸
🔶🔸
🔸
🔶
#بوسيدن_از_روي_شهوت

⁉️اگر مرد عاقل و بالغى يكى از محارم مؤنّث و يا مذكّر نسبى خود را از روى شهوت ببوسد، مجازاتش چيست؟ اگر نابالغ باشد چه حكمى دارد؟

آيت‌الله مكارم شيرازي: در مورد بوسيدن فقط تعزير است و فرقى ميان محارم و غير محارم نيست (البتّه قاضى مى تواند در مورد محارم، تعزير شديدترى قائل شود) ، ولى فاعل نابالغ تعزير ندارد؛ بلكه مقدار كمى به عنوان تأديب تنبيه مى شود.

📚آيت‌الله مكارم شيرازي، استفتائات، ج2، س1487.
-----------------💞🌙⭐️🌙💞-------------
اتاق خلوت همسرانه
https://t.me/joinchat/AAAAAEF8nlDUtSKhzsNeVA
#بیماری_جنسے

①تغییرات در رنگ،بو و میزان ترشحات واژن
②خشڪے،خارش و قرمزیـ واژن
③خونریزیـ زمانے غیر از پریـ.ـود یا بعد از رابطہ جنسے
④لمس توده ایـ در واژن

💗 @otagh_khalvat_hamsarane
#اعتماد_زن_و_شوهر

1.برای ساختن اعتماد ، سعی کنید کوچکترین قولهــ💜ـــایتان را هم جدی بگیرید.
لازم نیست کارهایی که انجامشان برایتان مقدور نیست را قبول کنید.
2. رازهایش را فاش نکنید.
در زمان مقاربت

به هیچ عنوان به هم ایراد نگیرید .سایز سینه .. رنگ پوست و تمامی این صحبتها باید در زمان و مکان دیگری صورت گیرد و با هم مشکلات را حل کنید.

💗 @otagh_khalvat_hamsarane
♨️ راه هایی برای افزایش انزال و جهش منی:

💠مصرف برخى ویتامین ومکملها
💠لباس زیر راحت و گشاد
💠مصرف سبزیجات وغلات
💠پرهیز از الکل
💠ترک دخانیات

💗 @otagh_khalvat_hamsarane
#توصیه_ای_به_آقایان_شهوتی

مردهایی که لباس های همسرشان را به آرامی در می آوردند بدانید این روش همیشه خوب نیست قابل توجه آقایونی که تا شهوتی میشوند فوری و با عجله شروع میکنند به کندن لباسهای خانمشون و حتی گاهی تمایل دارن که معشوقشون لخت کرده روی تخت آماده و منتظر خوابیده باشه ! این را برای بار آخر میگویم، زنان در پروسه جنسی شان نیاز به آمادگی دارند و این کار میتواند یکی از آمادگیهای لازم را به آنها بدهد .

💗 @otagh_khalvat_hamsarane
🔶🔸🔶🔶🔸🔶🔶🔸
🔶🔸
🔸
🔶
#خارج_كردن_منى_به_وسيله_استمنا


⁉️خارج كردن منى به وسيله استمنا در صورتى كه باقى ماندن آن در بدن ضرر داشته باشد چه حكمى دارد؟


آيت‌الله مكارم شيرازي: در صورتى كه واقعا ضرورتى باشد حرام نيست.


📚آيت‌الله مكارم شيرازي، استفتائات، ج2، س1799.

@otagh_khalvat_hamsarane

آرامش یعنی
حضـورِ تو
در هر ثانیه ۍ من 😍🙈

🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane

وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است😌
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من

🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز دیگـر
یک برکت دیگر
خدای مهربانم تو را سپاس
بخاطر روزی دیگر...

🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
‎یکی از مواد مغذی مهم در میل جنسی خانمها آهن است .فقر آهن و کم خونی زنان را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد و موجب کاهش تمایلات جنسی میشود.
🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
🔶🔸🔶🔶🔸🔶🔶🔸
🔶🔸
🔸
🔶
⁉️آیا جایز است زن در جشن‏ های عروسی بدون اجازه شوهرش عکس بیندازد؟ و بر فرض جواز، آیا مراعات حجاب کامل در آن واجب است؟

اصل عکس گرفتن منوط به اجازه شوهر نيست ولى اگر احتمال بدهد که اجنبى عکس او را ببيند و عدم رعايت حجاب کامل منجر به مفسده‏اى شود، مراعات آن واجب است.

📚 استفتائات امام خامنه ای (مدظله العالی)

-----------------💞🌙⭐️🌙💞-------------
اتاق خلوت همسرانه
https://t.me/joinchat/AAAAAEF8nlDUtSKhzsNeVA
☑️عطربدن،زنان ومردان را ت حریک به رابطه ج نسی میکند

■بهترین زمان عطرزدن درست بعد از حمام است عطر را روی نقاط نبض دار بزنید، نبض عطر راپخش میکند

■قبل از رابطه حتما عطر بزنید

🌙⭐️
@otagh_khakvat_ham
دلایل بی حوصلگی خانم ها :


👈دوری ازهمسر
👈نیاز به میل جنسی
👈نیاز به آغوش همسرشون
👈نزدیکی به دوران عادت ماهیانه
👈زمانی که احساس تنهایی و بی پناهی میکنند
🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
🔶🔸🔶🔶🔸🔶🔶🔸
🔶🔸
🔸
🔶
#شش_کاری_که_قبل_از_بارداری_باید_انجام_دهید:

🌸بهبود عادات غذایی : رژیم غذایی سالم و سم زدایی حداقل 3 ماه قبل از بارداری شروع شود

🌸شروع مصرف ویتامین های دوران بارداری حداقل 3 ماه قبل از باردار شدن

🌸نوشیدن 3 لیتر آب در روز و ادامه دادن تا پایان دوران بارداری

🌸تهیه لیستی از کارهایی که می خواهیم انجام دهیم ، قبل از آنکه شکمتان بزرگتر شود . چون ممکن است این کارها در آن دوران برای شما سخت باشد . مثل مسافرتهای طولانی مدت

🌸رهایی از استرس های غیر ضروری . " استرس قاتل خاموش است " می توانید از روغن های ضروری برای آرام کردن استرس بدن نیز استفاده کرد .
🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
🔶🔸🔶🔶🔸🔶🔶🔸
🔶🔸
🔸
🔶
#شش_کاری_که_قبل_از_بارداری_باید_انجام_دهید:

🌸بهبود عادات غذایی : رژیم غذایی سالم و سم زدایی حداقل 3 ماه قبل از بارداری شروع شود

🌸شروع مصرف ویتامین های دوران بارداری حداقل 3 ماه قبل از باردار شدن

🌸نوشیدن 3 لیتر آب در روز و ادامه دادن تا پایان دوران بارداری

🌸تهیه لیستی از کارهایی که می خواهیم انجام دهیم ، قبل از آنکه شکمتان بزرگتر شود . چون ممکن است این کارها در آن دوران برای شما سخت باشد . مثل مسافرتهای طولانی مدت

🌸رهایی از استرس های غیر ضروری . " استرس قاتل خاموش است " می توانید از روغن های ضروری برای آرام کردن استرس بدن نیز استفاده کرد .
🌙⭐️
@otagh_khakvat_hamsarane
💗💞💗💞💗💞💗💞💗💞💗

#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_ششم
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید:

#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_اول
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_دوم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_سوم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_چهارم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_پنجم

دل توی دلم نبود داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود. توی این فکر بودم که یک خانم زد به شیشه ماشین ...
انگلیسی بلد بود خیلی روان و راحت صحبت می کردبهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه ها... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا از خوشحالی گریه ام گرفته بود.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت.
حس فوق العاده ای بود مهمان نواز و خون گرم, طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند.
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدندچند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود. نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود علی الخصوص حسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم..
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود صورت مملو از خشم وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند پدرم تا خونه ساکت بود . عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده.
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند. هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد .چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید. تعادلم رو از دست داد و پرت شدم پوست سرم آتش گرفته بود...
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد.
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد به زحمت می تونستم نفس بکشم دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم کسی سراغم نمی اومد خودم هم توان حرکت نداشتم تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید...
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود کتف چپم در رفته بود ساق چپم ترک برداشته بود چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود.
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم "حسین"، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود, کتک خورده، زخمی و تنها چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه.
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم هیچ کس ملاقاتم نیومد نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ماه اول که بدتر بود تنها، زندانی روی یک تخت.
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده و همزمان نقشه فرار می کشیدم بالاخره زمان موعود رسید , وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم و فرار کردم ...
رفتم عبادتگاه و خادمین اونجا هم مخفیم کردن چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم اینکه یه روز پدرم اومد پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به خادم اونجا و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه نه تنها از ارث محرومه دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ...
بی پول، با یه ساک کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم.
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه ا"حسین" کجا باید می رفتم؟ کجا رو داشتم که برم؟
اون شب خیلی گریه کردم توی همون حالت خوابم برد توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد دستم رو گرفت سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟
صبح اول وقت، به خادم اونجا گفتم می خوام برم آفریقا... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️

این داستان ادامه دارد....
-----------------💞🌙⭐️🌙💞-------------
اتاق خلوت همسرانه
https://t.me/joinchat/AAAAAEF8nlDUtSKhzsNeVA
💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕

#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_آخر
🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹

برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید:

#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_اول
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_دوم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_سوم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_چهارم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_پنجم
#بامن_ازدواج_میکنی_قسمت_ششم

به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم.
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود.
سفید و سیاه و زرد و همه برام یکی شده بود.
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم. اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ولی برای من، نه.
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم..

دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارکدار, آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد تغییر کرده بود. اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن.
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمی شد. توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن.
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح می شد خاطرات حسین جلوی چشمم زنده می شد. چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود..

همه رو ندید رد می کردم یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود. اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم.

نذر کردم و چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت.
اون سال برای اردویی از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب جایی که حسین جنگیده بود.
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آرا رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.خیلی از خاطرات حسین که در مورد جنگ و درگیری بود تو ذهنم مرور میکردم!

وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اشک می ریختم.
فردا، آخرین روز بود و جای دیگه میرفتیم دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو گریه کردم.
راهی شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم . ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد.
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول...
چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید...

اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد زمان متوقف شده بود خودش بود "حسین" من اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد.
اتوبوس راه افتاد من رو ندیده بود بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون "حسین" سر به زیر من بود بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه.

اتوبوس ایستاد خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید. یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟
برگشت سمت من با گریه گفتم: کجایی حسین؟
جا خورده بود ناباوری توی چشم هاش موج می زد گریه اش گرفته بود نفسش در نمی اومد.
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ... غروب ... ما هر دو مهمان بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️

-----------------💞🌙⭐️🌙💞-------------
اتاق خلوت همسرانه
https://t.me/joinchat/AAAAAEF8nlDUtSKhzsNeVA