اکثر مشکلات زناشویی؛ از رختخواب برمیخیزند!
رابطهی جنسی سالم، میتواند به عنوان چسب زندگی عمل کند و خیلی از تعارضات و تنشهای بین زن و شوهر را کاهش دهد. آمارها نشان میدهد که خیلی از طلاقها به دلیل عدم رضایت جنسی است.
وقتی که زن و شوهر نتوانند نیازهای همدیگر را برطرف کنند؛ زودرنج و شکننده میشوند. زود از کوره در میروند. به کوچکترین مسئله گیر میدهند.
ولی اگر این نیاز ارضا شود؛ زوجین یک احساس سبکی دارند که موجب تخلیهی هیجانی آنها میشود و انرژی مضاعف میگیرند. به راحتی از کنار عیوب همدیگر رد میشوند و همدیگر را با تمام نقایص دوست دارند.
برای زنان؛
رابطهی عاطفی، مقدمهی رابطهی جنسی است
ولی
برای مردان؛
رابطهی جنسی، مقدمهی رابطه عاطفی است.
یعنی مرد به دلیل اینکه نیاز جنسیاش برطرف شده، محبت بیشتری به همسرش میورزد.
رابطهی جنسی سالم، میتواند به عنوان چسب زندگی عمل کند و خیلی از تعارضات و تنشهای بین زن و شوهر را کاهش دهد. آمارها نشان میدهد که خیلی از طلاقها به دلیل عدم رضایت جنسی است.
وقتی که زن و شوهر نتوانند نیازهای همدیگر را برطرف کنند؛ زودرنج و شکننده میشوند. زود از کوره در میروند. به کوچکترین مسئله گیر میدهند.
ولی اگر این نیاز ارضا شود؛ زوجین یک احساس سبکی دارند که موجب تخلیهی هیجانی آنها میشود و انرژی مضاعف میگیرند. به راحتی از کنار عیوب همدیگر رد میشوند و همدیگر را با تمام نقایص دوست دارند.
برای زنان؛
رابطهی عاطفی، مقدمهی رابطهی جنسی است
ولی
برای مردان؛
رابطهی جنسی، مقدمهی رابطه عاطفی است.
یعنی مرد به دلیل اینکه نیاز جنسیاش برطرف شده، محبت بیشتری به همسرش میورزد.
کاری را که در آن ماهر هستید، انجام دهید
کاری را که در آن ماهر هستید، انجام دهید تا احساس لیاقت و موفقیت کنید.
هر کس در رشته ها و کارهایی بیشتر موفق است یکی در آشپزی، یکی خیاطی، دیگری هم در کوهنوردی و...
نوع کاری که در آن مهارت دارید مهم نیست،
بلکه میزان رضایتی که از خودتان بابت انجام دادنش دارید مهم است.
همان وقت که به خودتان دست مریزاد می گویید،
اعتماد به نفس تان جان می گیرد.
کاری را که در آن ماهر هستید، انجام دهید تا احساس لیاقت و موفقیت کنید.
هر کس در رشته ها و کارهایی بیشتر موفق است یکی در آشپزی، یکی خیاطی، دیگری هم در کوهنوردی و...
نوع کاری که در آن مهارت دارید مهم نیست،
بلکه میزان رضایتی که از خودتان بابت انجام دادنش دارید مهم است.
همان وقت که به خودتان دست مریزاد می گویید،
اعتماد به نفس تان جان می گیرد.
🔴میخکوبها
وقتی اکبر، نجار خوش نام محله ما، متوجه شد همسرش به او خیانت کرده است و با مرد دیگری فرار کرده؛ چند روزی چنان آشفته بود که حتی شنیدن صدای اطرافیان و گوش دادن به آنها بیشتر از چند ثانیه برایش ممکن نبود. روز سوم اهالی خانه دیوار به دیوارشان با صدای میخ به دیوار کوفتن های اکبر بیدار شدند. وقتی علت را از اکبر پرسیدیم میگفت میخواهد تابلوهای نقاشی بخرد و به دیوار آویزان کند، اما شروع به میخ کوبیدن که کرده است، احساس خوبی به او دست داده و تصمیم گرفته چند میخ دیگر هم به دیوار بکوبد! البته همسایه ها و اهل محل هم راضی بودند؛ از آشفته حالی اکبر کم شده بود و عصبانیتش را جایی خالی میکرد. مشکل از جایی شروع شد که اکبر آموخت که از هرچه و هرکه عصبانی شود، میتواند به دیوار میخ بکوبد، تا آنجا که دیگر حتی دلیلی هم لازم نبود و اکبر عادتا هرروز به دیوار میخ میکوبید. وقتی هم میپرسیدی میگفت دارد برای تابلو، قفسه و چیزهای دیگر جا آماده میکند، ولی همه میدانستیم میخ ها را اکبر چرا به دیوار میکوبد. حالا دیوار خانه اکبر پر از میخهاییست که هیچ کاربردی ندارند ولی هنوز هم اکبر هرروز میخ میکوبد.
دیوار بیچاره روان ما هم دست کمی از دیوار خانه اکبر ندارد. میخهایی که بار اول برای فرار از واقعیتی به روانمان کوفتیم، حالا دیگر این دیوار را سوراخ سوراخ کردهاند و عادت کردهایم حتی بی دلیل هم به خودمان میخ بزنیم. وسواسهای فکری و عملی که برایشان دلایل خوبی هم داریم، حکایت توجیه اکبر است و قصه خریدن تابلوهای نقاشی؛ که البته هرگز خریده نشدند.
گاهی آنقدر روانمان را با این وسواسها آزردهایم که ناگهان نگاه میکنیم و میبینیم آنقدر میخ کوفتهایم که دیگر دیوارهای خانه از پس میخها مشخص نیستند.
در رواندرمانی یکی یکی این میخها را بیرون باید کشید و باید فهمید چرا کوفتیمشان. البته وسواسهای ما میخهای سفت و بزرگی هستند که کمتر پیش میآید جایی غیر از درمان بتوان فهمید چرا به کوفتنشان عادت کردهایم.
وقتی اکبر، نجار خوش نام محله ما، متوجه شد همسرش به او خیانت کرده است و با مرد دیگری فرار کرده؛ چند روزی چنان آشفته بود که حتی شنیدن صدای اطرافیان و گوش دادن به آنها بیشتر از چند ثانیه برایش ممکن نبود. روز سوم اهالی خانه دیوار به دیوارشان با صدای میخ به دیوار کوفتن های اکبر بیدار شدند. وقتی علت را از اکبر پرسیدیم میگفت میخواهد تابلوهای نقاشی بخرد و به دیوار آویزان کند، اما شروع به میخ کوبیدن که کرده است، احساس خوبی به او دست داده و تصمیم گرفته چند میخ دیگر هم به دیوار بکوبد! البته همسایه ها و اهل محل هم راضی بودند؛ از آشفته حالی اکبر کم شده بود و عصبانیتش را جایی خالی میکرد. مشکل از جایی شروع شد که اکبر آموخت که از هرچه و هرکه عصبانی شود، میتواند به دیوار میخ بکوبد، تا آنجا که دیگر حتی دلیلی هم لازم نبود و اکبر عادتا هرروز به دیوار میخ میکوبید. وقتی هم میپرسیدی میگفت دارد برای تابلو، قفسه و چیزهای دیگر جا آماده میکند، ولی همه میدانستیم میخ ها را اکبر چرا به دیوار میکوبد. حالا دیوار خانه اکبر پر از میخهاییست که هیچ کاربردی ندارند ولی هنوز هم اکبر هرروز میخ میکوبد.
دیوار بیچاره روان ما هم دست کمی از دیوار خانه اکبر ندارد. میخهایی که بار اول برای فرار از واقعیتی به روانمان کوفتیم، حالا دیگر این دیوار را سوراخ سوراخ کردهاند و عادت کردهایم حتی بی دلیل هم به خودمان میخ بزنیم. وسواسهای فکری و عملی که برایشان دلایل خوبی هم داریم، حکایت توجیه اکبر است و قصه خریدن تابلوهای نقاشی؛ که البته هرگز خریده نشدند.
گاهی آنقدر روانمان را با این وسواسها آزردهایم که ناگهان نگاه میکنیم و میبینیم آنقدر میخ کوفتهایم که دیگر دیوارهای خانه از پس میخها مشخص نیستند.
در رواندرمانی یکی یکی این میخها را بیرون باید کشید و باید فهمید چرا کوفتیمشان. البته وسواسهای ما میخهای سفت و بزرگی هستند که کمتر پیش میآید جایی غیر از درمان بتوان فهمید چرا به کوفتنشان عادت کردهایم.
با اتوبوس به سمت یکی از شهرهای شمالی کشور میرفتم و مشغول مطالعۀ کتاب بودم. دو دختر نوجوان در صندلی جلو نشسته بودند و با یک آهنگِ دیس دیس دار سرشان را به چپ و راست تکان میدادند و با خوانندۀ آهنگ همراهی میکردند! ترانه را کامل حفظ بودند. از لای دو صندلی به آنها نگاه کردم. دو نفرشان از یک هدفون استفاده میکردند و هرکدامشان یکی از گوشیها را در گوشش داشت. شدیداً غرقِ دنیای خودشان بودند. من نمیتوانستم مطالعه کنم. چون علاوه بر آنکه صدای زیری از هدفون به گوش میرسید آنها هم با آهنگ زمزمه میکردند! با خودم درگیر بودم که به آنها تذکر بدهم یا نه. البته من با کلمۀ تذکر مشکل دارم چون برایم تداعیکنندۀ خط کش استیل، مداد لای انگشت و یا زدن دستبند به دست است! خودم را قانع کردم که تذکر که نه، ولی خواهش کنم که مراعات کنند.
از خودم پرسیدم که چگونه بگویم و چه بگویم؟ این خیلی مهم است. سناریوهای مختلفی از ذهنم عبور کرد. چون در سن حسّاسی بودند نمیخواستم که از واکنش من ناراحت شوند. هر بار تصمیم میگرفتم بلند شوم و خواستهام را بیان کنم صدایی در درونم شروع به حرف زدن میکرد: "خودمانیم. اگر این دو دختر، پسر بودند بازهم از آنها میخواستی که مراعات کنند؟ مطمئن هستی که با دختر بودن آنها مشکل نداری و مسئله جنسیت در میان نیست؟ مطمئن هستی که هنجارهای سنّتی حاکم بر جامعه که این رفتارها را برای دختران نمیپسندد ریشۀ واکنش تو نیست؟ واقعاً اگر این دو نفر پسر بودند مانند مادربزرگ خدابیامرزت که فقط وقتی پسرها میخندیدند میگفت "خدایا دل همه جوانان را شاد کن، از خندۀ آنها خوشحال نمیشدی؟"
خودم را قانع کردم که این حرفها نیست و تصمیم گرفتم که خواستهام را بگویم. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد: "واقعاً صدای آنها مزاحم توست؟ بیا صادق باشیم. آیا تو به حال آنها غبطه نمیخوری؟ به حال آنها حسودیت نمیشود؟ نسل خودت را با نسل آنها مقایسه نمیکنی؟ نسل تو مدام خودش را سانسور کرد. خودش نبود و جامعه مدام خواستهها و انتظاراتش را به او تحمیل کرد. آیا مطمئن هستی که عقدههای سرکوبشدهات دلیل تذکر تو نیست؟"
خودم را قانع کردم که اینطور نیست. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد:"یادت هست در یکی از کشورهای اروپایی دو دختر جوان را دیدی که با آهنگی زمزمه میکردند و گفتی که در اروپا جوانان چقدر شادند و جوانان کشور من چقدر غمگین. حالا که شادی جوانان کشورت را می بینی میخواهی به آنها تذکر بدهی،خجالت نمیکشی؟"
و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در ذهنم میپیچید:
-"مطمئن هستی که همین برخوردهای بهظاهر کوچک ما، بهتدریج این جوانان را به نتیجهگیریهای کلی و جدی نخواهد رساند: این نتیجه که "ایران جای ماندن نیست!"
-"مطمئن هستی که تذکر تو آنها را عاشق غرب نخواهد کرد یا آرزوی زندگی در غرب را بر دل آنان نخواهد گذاشت؟ باعث نخواهد شد که مانند میلیونها ایرانی که رفتهاند عزمشان را برای مهاجرت جزم کنند؟ باعث نخواهد شد که با حسرت به مجریان خندان شبکۀ من و تو خیره شوند؟"
-نمیتوانی تحمل ات را کمی را بالا ببری و جوانی آنها را درک کنی، طوری که تو مطالعه کنی و آنها هم جوانی کنند؟
-چگونه میخواهی به آنها بگویی؟ آیا میخواهی از جایت بلند شوی و بگویی؟ اگر بایستی و بگویی توجه مسافران دیگر به موضوع جلب خواهد شد و ممکن است غرور آنها بشکند. ممکن است ضربه روانی بخورند. مثل نسل خودت که خیلی جاها به او خیلی بد تذکر دادند و عقدهای شد. بهتر نیست از لای صندلی بگویی؟ اگر نشسته باشی و سرت را به جلو خم کنی بیشتر بیانگر خواهش و تواضع خواهد بود. احتمال اینکه آنها ناراحت شوند هم خیلی کمتر میشود.
-چگونه میخواهی بگویی که متوجه شوند یک مسئله مدنی و شهروندی مطرح است و نه مسئلهای ایدئولوژیک.
و...
بعد از آنکه عزمم را برای گفتن جزم کردم از لای صندلی سرم را به جلو خم کردم تا حرفم را بگویم. واقعاً میخواستم بگویم. دیدم هر دو خوابند! ضبط هم خاموش است! کمی صبوری و تحمل میتوانست مشکل را حل کند.
👤 #دکتر_فردین_علیخواه
از خودم پرسیدم که چگونه بگویم و چه بگویم؟ این خیلی مهم است. سناریوهای مختلفی از ذهنم عبور کرد. چون در سن حسّاسی بودند نمیخواستم که از واکنش من ناراحت شوند. هر بار تصمیم میگرفتم بلند شوم و خواستهام را بیان کنم صدایی در درونم شروع به حرف زدن میکرد: "خودمانیم. اگر این دو دختر، پسر بودند بازهم از آنها میخواستی که مراعات کنند؟ مطمئن هستی که با دختر بودن آنها مشکل نداری و مسئله جنسیت در میان نیست؟ مطمئن هستی که هنجارهای سنّتی حاکم بر جامعه که این رفتارها را برای دختران نمیپسندد ریشۀ واکنش تو نیست؟ واقعاً اگر این دو نفر پسر بودند مانند مادربزرگ خدابیامرزت که فقط وقتی پسرها میخندیدند میگفت "خدایا دل همه جوانان را شاد کن، از خندۀ آنها خوشحال نمیشدی؟"
خودم را قانع کردم که این حرفها نیست و تصمیم گرفتم که خواستهام را بگویم. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد: "واقعاً صدای آنها مزاحم توست؟ بیا صادق باشیم. آیا تو به حال آنها غبطه نمیخوری؟ به حال آنها حسودیت نمیشود؟ نسل خودت را با نسل آنها مقایسه نمیکنی؟ نسل تو مدام خودش را سانسور کرد. خودش نبود و جامعه مدام خواستهها و انتظاراتش را به او تحمیل کرد. آیا مطمئن هستی که عقدههای سرکوبشدهات دلیل تذکر تو نیست؟"
خودم را قانع کردم که اینطور نیست. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد:"یادت هست در یکی از کشورهای اروپایی دو دختر جوان را دیدی که با آهنگی زمزمه میکردند و گفتی که در اروپا جوانان چقدر شادند و جوانان کشور من چقدر غمگین. حالا که شادی جوانان کشورت را می بینی میخواهی به آنها تذکر بدهی،خجالت نمیکشی؟"
و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در ذهنم میپیچید:
-"مطمئن هستی که همین برخوردهای بهظاهر کوچک ما، بهتدریج این جوانان را به نتیجهگیریهای کلی و جدی نخواهد رساند: این نتیجه که "ایران جای ماندن نیست!"
-"مطمئن هستی که تذکر تو آنها را عاشق غرب نخواهد کرد یا آرزوی زندگی در غرب را بر دل آنان نخواهد گذاشت؟ باعث نخواهد شد که مانند میلیونها ایرانی که رفتهاند عزمشان را برای مهاجرت جزم کنند؟ باعث نخواهد شد که با حسرت به مجریان خندان شبکۀ من و تو خیره شوند؟"
-نمیتوانی تحمل ات را کمی را بالا ببری و جوانی آنها را درک کنی، طوری که تو مطالعه کنی و آنها هم جوانی کنند؟
-چگونه میخواهی به آنها بگویی؟ آیا میخواهی از جایت بلند شوی و بگویی؟ اگر بایستی و بگویی توجه مسافران دیگر به موضوع جلب خواهد شد و ممکن است غرور آنها بشکند. ممکن است ضربه روانی بخورند. مثل نسل خودت که خیلی جاها به او خیلی بد تذکر دادند و عقدهای شد. بهتر نیست از لای صندلی بگویی؟ اگر نشسته باشی و سرت را به جلو خم کنی بیشتر بیانگر خواهش و تواضع خواهد بود. احتمال اینکه آنها ناراحت شوند هم خیلی کمتر میشود.
-چگونه میخواهی بگویی که متوجه شوند یک مسئله مدنی و شهروندی مطرح است و نه مسئلهای ایدئولوژیک.
و...
بعد از آنکه عزمم را برای گفتن جزم کردم از لای صندلی سرم را به جلو خم کردم تا حرفم را بگویم. واقعاً میخواستم بگویم. دیدم هر دو خوابند! ضبط هم خاموش است! کمی صبوری و تحمل میتوانست مشکل را حل کند.
👤 #دکتر_فردین_علیخواه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماجرا از آنجایی شروع شد كه ما به یك مهمانی «اعلام خبر بارداری» دعوت شدیم. اول با خودمان گفتیم «آخی! خودشون خوشحالن دارن بچهدار میشن، میخوان ما رو هم شریك كنن». آن موقع نمیدانستیم از این به بعد هربار كه آنها خوشحال هستند، قرار است ما هم شریك باشیم و كادو بدهیم.
ما بیخبر از سرنوشت شومی كه در انتظارمان بود، خوشحال به آن مهمانی رفتیم. به عنوان هدیه هم از این سكه گرمیها دادیم كه هم بالاخره طلاست، هم خیلی گران نیست.
چند هفته بعد از آن مهمانی، با ذوق و شوق تماس گرفتند و گفتند به مناسبت «تعیین جنسیت بچه»، یك مهمانی كوچك گرفتهاند. هرچه اصرار كردیم بگویند بچه دختر است یا پسر، كه حداقل بدانیم هدیه صورتی تهیه كنیم یا آبی، قبول نكردند و گفتند كه باید همان شب سورپرایز شویم. ما یك هدیه سفید خریدیم و به مهمانی رفتیم؛ سعی كردیم خودمان را سورپرایز شده نشان دهیم و در حالی كه وانمود میكنیم اصلا انتظارش را نداشتهایم، بابت مشخص شدن جنسیت بچه، به والدینش با هیجان تبریك بگوییم.
نه ماه كه تمام شد، فرزند دلبندشان به دنیا آمد و در این مرحله، علیرغم دانستن جنسیت بچه، فقط باید یك تكه طلای سنگین هدیه میدادیم. از شانس ما بچه هم پسر بود و با این حساب، یك سور دیگر به مجموعه جشنها اضافه میشد.😊
چند ماه بعد، وقتی كمكم داشتیم نگران میشدیم كه چرا این بچه دندان در نمیآورد، زنگ زدند و گفتند: «جشن دوتا دندونشرو باهم گرفتیم، منتها یكم بزرگتر و سنگینتر. بالاخره دوتا دندون با همه دیگه». و بدین ترتیب ما هم با یك هدیه كه چند گرم سنگینتر بود و مناسب دوتا دندان با هم، به «جشن دندونی» رفتیم.
به جز جشنهای تولد، جشن راه افتادن و جشن زبان باز كردن، خیالمان راحت بود تا زمان «از شیر گرفتن»، جشنی نخواهیم داشت كه با یك «گودبای پمپرز» ناگهانی غافلگیر شدیم. فكر اینجایش را نكرده بودیم. به این مناسبت فرخنده هم كادویی جز چند دست شلوار اضافه و قالیچه زاپاس به ذهنمان نرسید. هدایا را زدیم زیربغلمان و به جشن رفتیم. با اینكه دست و دلمان نمیرفت در مهمانیای كه تم لباسها «قهوهای» و كیك هم به شكل «پوشك» بود چیزی بخوریم، وقتی بچه میگفت شماره يك یا بعضا دو دارد، سعی میكردیم اشك شوق در چشمانمان حلقه بزند و ایستاده او را تشویق میكردیم.
بعد از اینكه فرزند دلبندشان به مدرسه رفت، نفس راحتی كشیدیم. خوشحال بودیم كه زندگیمان به حالت عادی بازگشته و كم كم داشتیم روحیه از دست رفتهمان را به دست میآوردیم. تا اینكه چند روز پیش تماس گرفتند و اعلام كردند ما به جشن «به فكر به دنیا آوردن فرزند دوم افتادن» دعوت شدهایم.
جشن شکوفایی بچه
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
ما بیخبر از سرنوشت شومی كه در انتظارمان بود، خوشحال به آن مهمانی رفتیم. به عنوان هدیه هم از این سكه گرمیها دادیم كه هم بالاخره طلاست، هم خیلی گران نیست.
چند هفته بعد از آن مهمانی، با ذوق و شوق تماس گرفتند و گفتند به مناسبت «تعیین جنسیت بچه»، یك مهمانی كوچك گرفتهاند. هرچه اصرار كردیم بگویند بچه دختر است یا پسر، كه حداقل بدانیم هدیه صورتی تهیه كنیم یا آبی، قبول نكردند و گفتند كه باید همان شب سورپرایز شویم. ما یك هدیه سفید خریدیم و به مهمانی رفتیم؛ سعی كردیم خودمان را سورپرایز شده نشان دهیم و در حالی كه وانمود میكنیم اصلا انتظارش را نداشتهایم، بابت مشخص شدن جنسیت بچه، به والدینش با هیجان تبریك بگوییم.
نه ماه كه تمام شد، فرزند دلبندشان به دنیا آمد و در این مرحله، علیرغم دانستن جنسیت بچه، فقط باید یك تكه طلای سنگین هدیه میدادیم. از شانس ما بچه هم پسر بود و با این حساب، یك سور دیگر به مجموعه جشنها اضافه میشد.😊
چند ماه بعد، وقتی كمكم داشتیم نگران میشدیم كه چرا این بچه دندان در نمیآورد، زنگ زدند و گفتند: «جشن دوتا دندونشرو باهم گرفتیم، منتها یكم بزرگتر و سنگینتر. بالاخره دوتا دندون با همه دیگه». و بدین ترتیب ما هم با یك هدیه كه چند گرم سنگینتر بود و مناسب دوتا دندان با هم، به «جشن دندونی» رفتیم.
به جز جشنهای تولد، جشن راه افتادن و جشن زبان باز كردن، خیالمان راحت بود تا زمان «از شیر گرفتن»، جشنی نخواهیم داشت كه با یك «گودبای پمپرز» ناگهانی غافلگیر شدیم. فكر اینجایش را نكرده بودیم. به این مناسبت فرخنده هم كادویی جز چند دست شلوار اضافه و قالیچه زاپاس به ذهنمان نرسید. هدایا را زدیم زیربغلمان و به جشن رفتیم. با اینكه دست و دلمان نمیرفت در مهمانیای كه تم لباسها «قهوهای» و كیك هم به شكل «پوشك» بود چیزی بخوریم، وقتی بچه میگفت شماره يك یا بعضا دو دارد، سعی میكردیم اشك شوق در چشمانمان حلقه بزند و ایستاده او را تشویق میكردیم.
بعد از اینكه فرزند دلبندشان به مدرسه رفت، نفس راحتی كشیدیم. خوشحال بودیم كه زندگیمان به حالت عادی بازگشته و كم كم داشتیم روحیه از دست رفتهمان را به دست میآوردیم. تا اینكه چند روز پیش تماس گرفتند و اعلام كردند ما به جشن «به فكر به دنیا آوردن فرزند دوم افتادن» دعوت شدهایم.
جشن شکوفایی بچه
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
بچه اي که دائم به مادر میگوید
«این را بیاور یا اونو بده» یعنی
نمی خواهد مسئولیت بپذیرد
حال اگر مادر هرچه او می خواهد بدهد باعث مسئولیت ناپذیر بارآمدن فرزندش میشود
«این را بیاور یا اونو بده» یعنی
نمی خواهد مسئولیت بپذیرد
حال اگر مادر هرچه او می خواهد بدهد باعث مسئولیت ناپذیر بارآمدن فرزندش میشود
صرف اینکه دائما به کودک تذکر بدهيد "مودب باش، درست بشین، سلام کن و..." نه تنها مهارتهای اجتماعی کودک افزایش نميياد بلکه اعتماد به نفس او نيز کاهش پيدا ميكند.
کودک نوپا تصوری که شما از ادب و تربیت دارید، ندارد. اينطور نيست که اگر کودک شما در 2 سالگی سلام نکرد، در بزرگسالی هم سلام نکند. او مفهوم سلام کردن را نمیداند و شما هم قادر نخواهید بود با هیچ منطقی این موضوع را به او تفهیم کنید. او باید خودش آمادگی لازم را پیدا کند.
پس به هیچ وجه کودک نوپا را مجبور به سلام کردن نکنید و برای سلام کردن صرفا از تکنیک جدول تربیتی "ترغیب و تشویق" استفاده كنيد. هیچ وقت به او براي انجام ندادن رفتارهای اجتماعی احساس شرم و گناه ندهید و از جملاتی مانند: بد و زشت است و گناه و... استفاده نکنید. اصرار و خواهش هم در انجام این رفتارها تاثیری نخواهد داشت.
کودک نوپا تصوری که شما از ادب و تربیت دارید، ندارد. اينطور نيست که اگر کودک شما در 2 سالگی سلام نکرد، در بزرگسالی هم سلام نکند. او مفهوم سلام کردن را نمیداند و شما هم قادر نخواهید بود با هیچ منطقی این موضوع را به او تفهیم کنید. او باید خودش آمادگی لازم را پیدا کند.
پس به هیچ وجه کودک نوپا را مجبور به سلام کردن نکنید و برای سلام کردن صرفا از تکنیک جدول تربیتی "ترغیب و تشویق" استفاده كنيد. هیچ وقت به او براي انجام ندادن رفتارهای اجتماعی احساس شرم و گناه ندهید و از جملاتی مانند: بد و زشت است و گناه و... استفاده نکنید. اصرار و خواهش هم در انجام این رفتارها تاثیری نخواهد داشت.
كودكان همين چند سال را براي بازي وشادي وقت دارند اين تصور شماست كه كلاسهاي مختلف كودكتان را ازخوشحالي كودكي دور نميكند.
زماني متوجه ميشويد كه هيچ راهي براي پس دادن كودكي آنها نيست.
زماني متوجه ميشويد كه هيچ راهي براي پس دادن كودكي آنها نيست.
The account of the user that created this channel has been inactive for the last 1 month. If it remains inactive in the next 9 days, that account will self-destruct and this channel will no longer have a creator.