#خود_مراقبتی
بابا و عموم تو کل زندگی شون نقطه مقابل هم بودن!
در حدی که بابابزرگم همیشه می گفت:
اگه به چشم خودم، اومدن این دو تا توله سگ رو از شکم زنم ندیده بودم، محال بود باور کنم که با هم برادرن!
خودتون بهتر می دونین که حتی بین دوتا دوست صمیمی هم، یه اختلاف های کوچیکی هست.
منتها باید تو بطن زندگیشون باشی تا بفهمی!
خوشبختانه در مورد بابا و عمو حمیدم، هیچ نیازی به رفتن تو عمق رابطه شون نبود!
تفاوت هاشون از یک کیلومتری، داد می زد!
از قیافه بگیرید تا نوع لباس پوشیدن.
برای همین، کم پیش می اومد که بیشتر از سالی یه بار، همدیگه رو ببینن.
یه جورایی، سایه همو با تیر می زدن!
بزرگ ترین فرق بابا و عموم، تو سبک زندگیاشون بود!
بابام تقریبا هیچ وقت لب به غذای خونه نمی زد.
عاشق فست فود و غذای بیرون بود!
سر همین قضیه، دو بار طلاق گرفت و کلی داداش و خواهر واسه من درست کرد!
حال و حوصله ورزش کردن رو هم نداشت.
فقط گاه گاهی عملکرد ریه اش رو با سیگار چک می کرد!
هر وقت که پشت بند سیگار، خلطش در می اومد، می فهمید ریه هاش هنوز سالمن و نیازی به ورزش کردن نداره!
بالاخره یه روز، به زور بردمش کوه!
صبح زود بلند شدیم.
بنا بود که تا قله رو یه نفس بریم!
پایین کوه یه خروار رستوران بود.
بابام گفت که اگه با شکم خالی بریم بالا، ضعف می کنیم!
دنبال بهونه بود که بریم کله پاچه بخوریم!
جاتون خالی، اون قدر خوردیم که آخر غذا، همش تصویر سیراب شیردون، جلوی چشام رژه می رفت!
از رستوران که زدیم بیرون، گفتم:
بابا بسم الله!
یهو عصبانی شد و گفت:
"انگار تو قصد کشتن منو داری!
با شکم پر که نمی شه راه رفت!
بذار یه خورده تو این مسجد بغل، استراحت کنیم، بعدش راه میوفتیم!"
هر دومون حسابی خسته بودیم، این شد که تا رفتیم تو مسجد،خوابمون برد!
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم دو ظهره!
بابام جوری بغلم خوابیده بود و خرناس می کشید که هر کی نمی دونست، خیال می کرد، سه تا قله رو با هم، تو یه روز فتح کرده!
تکونش دادم و گفتم: بابا پاشو، خیلی دیر شده!
یهو چشماش رو باز کرد.
موقعیتمون رو با ناراحتی براش شرح دادم!
حس کردم به غرور ورزشکاریش برخورد، چون بلند شد و گفت: بزن بریم!
از مسجد اومدیم بیرون.
بیست قدم بیشتر راه نرفته بودیم که یه بوی عجیبی به دماغمون خورد.
بوی کباب بود! کباب اصل گوسفندی!
اغراق نمی کنم ولی اون بو، فیل رو هم از پا می انداخت!
پاهامون دیگه از مغزمون فرمون نمی برد!
رفتیم و نشستیم داخل کبابی و سه چهار پرس کباب مشتی زدیم!
راستش، تا اون موقع نمی دونستم که معده آدم، این قدر جا برای غذا داره!
از چلو کبابی که اومدیم بیرون، دیگه هیچ کدوممون حرف کوه رو نمی زدیم!
بابام گفت: بعد کباب چی می چسبه؟
داد زدم: بستنی!
آخر اون روز، من و بابام به هم قول دادیم که دیگه هیچ وقت واسه لاغر شدن، سراغ کوه نریم!
از اون ور قضیه، عمو حمیدم، تقریبا هیچ غذایی جز این غذا های ارگانیک رو نمی خورد!
منظورم کاهو و گوجه و در کل غذای گوسفنده!
هفته ای نبود که نره کوه و ورزش نکنه!
هر وقت عمو حمید بابام رو می دید، بهش نصیحت می کرد که مواظب خودش باشه.
اون هم جواب می داد:
"عمر دست خداست!
اگه بخواد هستی، نخواد هم نیستی!"
بابام با همین طرز فکر تا چهل سالگی رفت جلو، تا اینکه بالاخره کله پا شد!
روزی که تو بیمارستان بستریش کردیم رو خوب یادمه.
قلبش از صبح درد گرفته بود ولی به روی خودش نمی آورد.
چون مثل چی از دوا و دکتر می ترسید!
رو همین حساب می خواست خودش رو با گل گاو زبون و اسطوخودوس خوب کنه که یهو گرومپی افتاد زمین!
بی معطلی بردیمش مریض خونه!
چند روز بعد عمو حمید اومد عیادتش...
_احوال داش رضای ما چطوره؟
_از کی تا حالا حال من واسه تو مهم شده حمید؟
_از همون بچگی!
حتما باید این جوری می شد تا عقلت بیاد سر جاش؟
_عقلم سر جاشه! بگو ببینم حمید، تو با این سن و سالت هنوز نمی دونی که باید واسه مریض کمپوت بیاری؟!
_اولا که تو مریض نیستی!
دوما تمام کمپوت ها سرطان زان!
اصلا هر چی فکرش رو بکنی سرطان زاست!
از این روغن های ترنس و دو جنسه بگیر تا آب و هوا!
_اولا من فقط قلبم مشکل داره!
سرطان ندارم که بخوام نگرانش باشم!
دوما، مگه گُل، آدمو مریض می کنه که یه شاخه هم برام نخریدی؟!
_من خودم گُلم رضا!
یادت باشه که گل فقط واسه دو جاست!
عروسی و ختم!
کار تو هم که از عروسی گذشته!
_پس تا وقتی نمردم، دیگه حق نداری بیای دیدنم "گل من"!
_ اگه پشت گوش هات رو دیدی، من رو هم می بینی رضا!
_برو به جهنم!
...
نمی خوام ناراحتتون کنم ولی بابام یه هفته بعد، عمرش رو داد به شما!
فکر کنم در کل از زندگیش راضی بود!
چون تا دم مرگ، پای عقایدش وایساد!
آخرین غذایی هم که قبل مردنش با کلی ذوق و شوق خورد، فلافل و نوشابه بود.
طفلکی ۲۰ تا فلافل رو، تو یه نون چپونده بود!
احتمالا برای همین بود که صاحب فلافلی، حلوای بابام رو این قدر با علاقه می خورد!
#KAD
@olompezeshkisem
بابا و عموم تو کل زندگی شون نقطه مقابل هم بودن!
در حدی که بابابزرگم همیشه می گفت:
اگه به چشم خودم، اومدن این دو تا توله سگ رو از شکم زنم ندیده بودم، محال بود باور کنم که با هم برادرن!
خودتون بهتر می دونین که حتی بین دوتا دوست صمیمی هم، یه اختلاف های کوچیکی هست.
منتها باید تو بطن زندگیشون باشی تا بفهمی!
خوشبختانه در مورد بابا و عمو حمیدم، هیچ نیازی به رفتن تو عمق رابطه شون نبود!
تفاوت هاشون از یک کیلومتری، داد می زد!
از قیافه بگیرید تا نوع لباس پوشیدن.
برای همین، کم پیش می اومد که بیشتر از سالی یه بار، همدیگه رو ببینن.
یه جورایی، سایه همو با تیر می زدن!
بزرگ ترین فرق بابا و عموم، تو سبک زندگیاشون بود!
بابام تقریبا هیچ وقت لب به غذای خونه نمی زد.
عاشق فست فود و غذای بیرون بود!
سر همین قضیه، دو بار طلاق گرفت و کلی داداش و خواهر واسه من درست کرد!
حال و حوصله ورزش کردن رو هم نداشت.
فقط گاه گاهی عملکرد ریه اش رو با سیگار چک می کرد!
هر وقت که پشت بند سیگار، خلطش در می اومد، می فهمید ریه هاش هنوز سالمن و نیازی به ورزش کردن نداره!
بالاخره یه روز، به زور بردمش کوه!
صبح زود بلند شدیم.
بنا بود که تا قله رو یه نفس بریم!
پایین کوه یه خروار رستوران بود.
بابام گفت که اگه با شکم خالی بریم بالا، ضعف می کنیم!
دنبال بهونه بود که بریم کله پاچه بخوریم!
جاتون خالی، اون قدر خوردیم که آخر غذا، همش تصویر سیراب شیردون، جلوی چشام رژه می رفت!
از رستوران که زدیم بیرون، گفتم:
بابا بسم الله!
یهو عصبانی شد و گفت:
"انگار تو قصد کشتن منو داری!
با شکم پر که نمی شه راه رفت!
بذار یه خورده تو این مسجد بغل، استراحت کنیم، بعدش راه میوفتیم!"
هر دومون حسابی خسته بودیم، این شد که تا رفتیم تو مسجد،خوابمون برد!
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم دو ظهره!
بابام جوری بغلم خوابیده بود و خرناس می کشید که هر کی نمی دونست، خیال می کرد، سه تا قله رو با هم، تو یه روز فتح کرده!
تکونش دادم و گفتم: بابا پاشو، خیلی دیر شده!
یهو چشماش رو باز کرد.
موقعیتمون رو با ناراحتی براش شرح دادم!
حس کردم به غرور ورزشکاریش برخورد، چون بلند شد و گفت: بزن بریم!
از مسجد اومدیم بیرون.
بیست قدم بیشتر راه نرفته بودیم که یه بوی عجیبی به دماغمون خورد.
بوی کباب بود! کباب اصل گوسفندی!
اغراق نمی کنم ولی اون بو، فیل رو هم از پا می انداخت!
پاهامون دیگه از مغزمون فرمون نمی برد!
رفتیم و نشستیم داخل کبابی و سه چهار پرس کباب مشتی زدیم!
راستش، تا اون موقع نمی دونستم که معده آدم، این قدر جا برای غذا داره!
از چلو کبابی که اومدیم بیرون، دیگه هیچ کدوممون حرف کوه رو نمی زدیم!
بابام گفت: بعد کباب چی می چسبه؟
داد زدم: بستنی!
آخر اون روز، من و بابام به هم قول دادیم که دیگه هیچ وقت واسه لاغر شدن، سراغ کوه نریم!
از اون ور قضیه، عمو حمیدم، تقریبا هیچ غذایی جز این غذا های ارگانیک رو نمی خورد!
منظورم کاهو و گوجه و در کل غذای گوسفنده!
هفته ای نبود که نره کوه و ورزش نکنه!
هر وقت عمو حمید بابام رو می دید، بهش نصیحت می کرد که مواظب خودش باشه.
اون هم جواب می داد:
"عمر دست خداست!
اگه بخواد هستی، نخواد هم نیستی!"
بابام با همین طرز فکر تا چهل سالگی رفت جلو، تا اینکه بالاخره کله پا شد!
روزی که تو بیمارستان بستریش کردیم رو خوب یادمه.
قلبش از صبح درد گرفته بود ولی به روی خودش نمی آورد.
چون مثل چی از دوا و دکتر می ترسید!
رو همین حساب می خواست خودش رو با گل گاو زبون و اسطوخودوس خوب کنه که یهو گرومپی افتاد زمین!
بی معطلی بردیمش مریض خونه!
چند روز بعد عمو حمید اومد عیادتش...
_احوال داش رضای ما چطوره؟
_از کی تا حالا حال من واسه تو مهم شده حمید؟
_از همون بچگی!
حتما باید این جوری می شد تا عقلت بیاد سر جاش؟
_عقلم سر جاشه! بگو ببینم حمید، تو با این سن و سالت هنوز نمی دونی که باید واسه مریض کمپوت بیاری؟!
_اولا که تو مریض نیستی!
دوما تمام کمپوت ها سرطان زان!
اصلا هر چی فکرش رو بکنی سرطان زاست!
از این روغن های ترنس و دو جنسه بگیر تا آب و هوا!
_اولا من فقط قلبم مشکل داره!
سرطان ندارم که بخوام نگرانش باشم!
دوما، مگه گُل، آدمو مریض می کنه که یه شاخه هم برام نخریدی؟!
_من خودم گُلم رضا!
یادت باشه که گل فقط واسه دو جاست!
عروسی و ختم!
کار تو هم که از عروسی گذشته!
_پس تا وقتی نمردم، دیگه حق نداری بیای دیدنم "گل من"!
_ اگه پشت گوش هات رو دیدی، من رو هم می بینی رضا!
_برو به جهنم!
...
نمی خوام ناراحتتون کنم ولی بابام یه هفته بعد، عمرش رو داد به شما!
فکر کنم در کل از زندگیش راضی بود!
چون تا دم مرگ، پای عقایدش وایساد!
آخرین غذایی هم که قبل مردنش با کلی ذوق و شوق خورد، فلافل و نوشابه بود.
طفلکی ۲۰ تا فلافل رو، تو یه نون چپونده بود!
احتمالا برای همین بود که صاحب فلافلی، حلوای بابام رو این قدر با علاقه می خورد!
#KAD
@olompezeshkisem
حضور در جمع دانشجویان دانشکده ی پیراپزشکی و معرفی جشنواره ی بین المللی سیمرغ
#SNH
@Simorgh_semums
@olompezeshkisem
#SNH
@Simorgh_semums
@olompezeshkisem
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from دوازدهمین جشنواره دانشجویی سیمرغ
⭕️دانشجویان عزیز
✅روز های یکشنبه و دوشنبه مورخ 25 و 26 فروردین ساعت 12 تا 2 در دانشگاه غرفه ای برای معرفی جشنواره سیمرغ به شما عزیزان داریم.
میتوانید در این تاریخ در مجتمع دانشگاه حضور پیدا کنید و سوالات احتمالی خود را مطرح کنید و همچنین با روند ثبت نام و ثبت اثر نیز آشنا شوید.
پیشاپیش از همکاری همه ی شما عزیزان سپاسگزاریم.
- سفیران سمنان
🔴دهمین جشنواره بین المللی سیمرغ
مهلت ثبت نام و ثبت اثر تا 25 اردیبهشت
@simorgh_semums
✅روز های یکشنبه و دوشنبه مورخ 25 و 26 فروردین ساعت 12 تا 2 در دانشگاه غرفه ای برای معرفی جشنواره سیمرغ به شما عزیزان داریم.
میتوانید در این تاریخ در مجتمع دانشگاه حضور پیدا کنید و سوالات احتمالی خود را مطرح کنید و همچنین با روند ثبت نام و ثبت اثر نیز آشنا شوید.
پیشاپیش از همکاری همه ی شما عزیزان سپاسگزاریم.
- سفیران سمنان
🔴دهمین جشنواره بین المللی سیمرغ
مهلت ثبت نام و ثبت اثر تا 25 اردیبهشت
@simorgh_semums
نه آنقدری
به دوست داشتنم مطمئنی
که یک بار برایِ همیشه بخواهی ام
و نه دلش را داری که بگذاری
بروم ..
چند چندی با خودت؟!
دلت کجا مانده که
اینگونه مرا لایِ منگنهِ " بلاتکلیفی "
میگذاری!؟
#رکسانا_احمدشاهی
#اردیبهشتی
#متفاوت_خاص
@olompezeshkisem
به دوست داشتنم مطمئنی
که یک بار برایِ همیشه بخواهی ام
و نه دلش را داری که بگذاری
بروم ..
چند چندی با خودت؟!
دلت کجا مانده که
اینگونه مرا لایِ منگنهِ " بلاتکلیفی "
میگذاری!؟
#رکسانا_احمدشاهی
#اردیبهشتی
#متفاوت_خاص
@olompezeshkisem
Forwarded from کانال انجمن علوم پزشکی سمنان
جلسه اول کلاس فتوشاپ
امروز ،یکشنبه ۲۵ فروردین ماه
ساعت ۱۲:۳۰ در دفتر انجمن برگزار خواهد شد.
@anjoman_semums 🌱
امروز ،یکشنبه ۲۵ فروردین ماه
ساعت ۱۲:۳۰ در دفتر انجمن برگزار خواهد شد.
@anjoman_semums 🌱
زندگی من همیشه طوفانی بوده است و زمان هایی پیش آمده که من باد را لعن و نفرین کرده ام که چرا سبب شکستن من شده است. اما حالا دیگر یک درخت تنومند و بلند با ریشه های قوی در خاک شده ام. حالا می فهمم که آن لحظه های تلخ در زندگی ام چون رحمتی بوده اند و از باد متشکرم . نیروی بی رحم آن مرا به صورت زنی که امروز می بینید درآورد.
👤باربارا دی آنجلس
📚لحظه های واقعی
@olompezeshkisem
👤باربارا دی آنجلس
📚لحظه های واقعی
@olompezeshkisem
💊💉علوم پزشکی سمنان💉💊
زندگی من همیشه طوفانی بوده است و زمان هایی پیش آمده که من باد را لعن و نفرین کرده ام که چرا سبب شکستن من شده است. اما حالا دیگر یک درخت تنومند و بلند با ریشه های قوی در خاک شده ام. حالا می فهمم که آن لحظه های تلخ در زندگی ام چون رحمتی بوده اند و از باد متشکرم…
بهترین لحظه ها ،موقع کتاب خوندن اون وقت هاییه که به جمله هایی می رسی که انگار خودت نوشتی 😊
#F_tm
@olompezeshkisem
#F_tm
@olompezeshkisem
روزی که هممون تو این مملکت بفهمیم اگه تو یه زمینهای تخصص داریم دلیلی نداره تو زمینههای دیگه هم کارشناسی کنیم روزیه که دهنمکی نه تنها در مورد فوتبال بلکه در مورد سینما هم اظهار نظر خاصی نمیکنه
#Hex
@olompezeshkisem
#khoshke
#Hex
@olompezeshkisem
#khoshke
💊💉علوم پزشکی سمنان💉💊
روزی که هممون تو این مملکت بفهمیم اگه تو یه زمینهای تخصص داریم دلیلی نداره تو زمینههای دیگه هم کارشناسی کنیم روزیه که دهنمکی نه تنها در مورد فوتبال بلکه در مورد سینما هم اظهار نظر خاصی نمیکنه #Hex @olompezeshkisem #khoshke
#ارسالی
دقیقا 👏👏
اون روزی عید منه که هممون تو این مملکت بفهمیم اگه تو یه زمینه ای تخصص داریم ( یا اغلب حتی نداریم ! ) دلیلی نداره اصرار کنیم تو زمینه های دیگه پروفسوریم ، دکتریم ، سیاست مداریم یا اقتصاددانیم .
سلبریتی ای ، مهنازی ، شهنازی ، پرویزی ، چنگیزی ، هر چی هستی
یه لطفی کن ، همشو واسه خودت باش .
#qzl99
@olompezeshkisem
دقیقا 👏👏
اون روزی عید منه که هممون تو این مملکت بفهمیم اگه تو یه زمینه ای تخصص داریم ( یا اغلب حتی نداریم ! ) دلیلی نداره اصرار کنیم تو زمینه های دیگه پروفسوریم ، دکتریم ، سیاست مداریم یا اقتصاددانیم .
سلبریتی ای ، مهنازی ، شهنازی ، پرویزی ، چنگیزی ، هر چی هستی
یه لطفی کن ، همشو واسه خودت باش .
#qzl99
@olompezeshkisem
Forwarded from نکته تست دکتر خلیلی
#ارشد_وزارت_بهداشت
همایش های جمع بندی،بهترین فرصت برای مرور درزمان باقیمانده است
فرصت را ازدست ندهید
اطلاعات بیشتروثبت نام:
09382027425
09100332098
@parpari2
@Semnan_DKGً
@drkhalili_jambandi_semnan
همایش های جمع بندی،بهترین فرصت برای مرور درزمان باقیمانده است
فرصت را ازدست ندهید
اطلاعات بیشتروثبت نام:
09382027425
09100332098
@parpari2
@Semnan_DKGً
@drkhalili_jambandi_semnan
انقدر خودتان را درگیر
به اصطلاح"عشق" دو سه روزه نکنید
یک دفعه به خودتان میایید
و میبینید که دیگر در دلتان عشقی وجود ندارد
که بخواهید به کسی که مستحقش است، خرجش کنید
عشق مقدس است
این ظلم را در حق کسی که در آینده شما را عاشقانه دوست خواهد داشت،
نکنید...
#مريم_پورعظيمي
هدف های بزرگتر از عشق در زندگی شما هست
به اون فکر کنید😉💙🤞
#m_rb8
@olompezeshkisem
به اصطلاح"عشق" دو سه روزه نکنید
یک دفعه به خودتان میایید
و میبینید که دیگر در دلتان عشقی وجود ندارد
که بخواهید به کسی که مستحقش است، خرجش کنید
عشق مقدس است
این ظلم را در حق کسی که در آینده شما را عاشقانه دوست خواهد داشت،
نکنید...
#مريم_پورعظيمي
هدف های بزرگتر از عشق در زندگی شما هست
به اون فکر کنید😉💙🤞
#m_rb8
@olompezeshkisem
⭕️ ابتکاری نو از شکوه ایران ⭕️
✅ برگزاری نمایشگاه کتاب های دست اول و دست دوم زبان انگلیسی (با قیمت مناسب) و سی دی های آموزشی 📚💿
🔹متقاضیان فروش کتاب ها میبایست تا پایان وقت اداری پنج شنبه ۵ اردیبهشت ماه کتابهای خود و قیمت پیشنهادی را به موسسه ارائه دهند.
📌 راه ارتباطی جهت کسب اطلاعات بیشتر: 👇
🔸 @ShokouhIran_admin2
📌برای اطلاع از تاریخ نمایشگاه وارد کانال شکوه ایران به آدرس زیر شوید. 👇
🔸 @Semnan_Shokouh_Academy
✅ برگزاری نمایشگاه کتاب های دست اول و دست دوم زبان انگلیسی (با قیمت مناسب) و سی دی های آموزشی 📚💿
🔹متقاضیان فروش کتاب ها میبایست تا پایان وقت اداری پنج شنبه ۵ اردیبهشت ماه کتابهای خود و قیمت پیشنهادی را به موسسه ارائه دهند.
📌 راه ارتباطی جهت کسب اطلاعات بیشتر: 👇
🔸 @ShokouhIran_admin2
📌برای اطلاع از تاریخ نمایشگاه وارد کانال شکوه ایران به آدرس زیر شوید. 👇
🔸 @Semnan_Shokouh_Academy
#ازدواج
_خودت رو معرفی کن؟
_مخلص شما، هادی هدایتی.
_با این اسم و فامیل خجالت نکشیدی اومدی زندان؟!
_به خدا تقصیر من نبود جناب سروان!
_من گوشم از این حرف ها پره!
داستانت رو از اول برام تعریف کن.
_راستیاتش جناب سروان، ما یه جوون بودیم عین هزار تا جوون دیگه.
بیکار و متصل به جیب بابامون!
نمی دونم چه حکمتی بود که از وقتی بابام عمرش رو داد به شما، یه "ویاری" به دل ننه ام افتاد!
مدام بهم می گفت:
آخرین آرزوی آقای خدا بیامرزت این بود که بچه هاش برن خونه بخت!
گفتم: ننه جون من پسرم ها!
این حرف ها واسه دخترهاست که ترشی نشن!
ننه ام گفت: حالا هر چی! خواهرات همه سر و سامون گرفتن! کم کم نوبت توئه!
گفتم: سر و سامون کجا بود ننه؟! همشون دم به ساعت از شوهراشون می نالن!
گفت: بالاخره سایه یه مردی بالاسرشون هست!
گفتم: فقط سایه شون هست ها!
این داستان واسه ده سال پیشه که تازه بیست سالم شده بود.
از بچگی درس نخون بودم.
این شد که رفتم سربازی!
تو اون دو سال مرد شدیم ها، مرد!
اون جا یه عده بودن هم سن وسال خودمون که ازدواج کرده بودن ولی راهشون خیلی دور بود!
دو سه ماه یه بار، خانوماشون رو می دیدن.
خودتون بهتر می دونین که آدم جوون، انرژی زیاد داره!
تو همه جای بدنش!
این بنده های خدا هم یه وقتایی انرژی بدنشون می زد بالا و ما رو با زن هاشون اشتباه می کردن!
خدا شاهده عمدی نبود!
ما هم بالاخره یاد گرفتیم، چطور باهاشون کنار بیایم!
از همون موقع بود که فهمیدم، ازدواج همون قدر که برای مرد ها خوبه، برای زن ها هم لذت داره.
یعنی به یه درکی از جنس مخالفمون هم رسیدیم!
_مزه نریز و حرفتو بزن!
_اواخر سربازی، ما هم تو سرباز خونه اسم در کرده بودیم.
ملت، به سر و پا و جاهای دیگه مون قسم می خوردن!
دیگه حس زن ها برامون مهم نبود.
به مرد بودنمون افتخار می کردیم!
روز آخر کل بچه ها به احتراممون صف کشیدن!
هنوز هم با بعضی هاشون در ارتباطم!
دردسرتون ندم.
همین که رسیدم دم خونه، دیدم صدای کِل زدن زن ها و "لی لی لی" کردنشون میاد.
یه "یاالله" گفتم و اومدم داخل که چشمم به یه خروار زن افتاد!
تا من رو دیدن، بلندتر کِل زدن.
نفهمیدم ننه ام از کجا پرید تو بغلم!
جوری منو ماچ می کرد که انگار دکترا گرفته بودم!
وسط ماچ و بوسه، یه خانوم بزرگی اومد و خودش رو انداخت بغل ننه ام.
من رو که دید، نیشش وا شد و گفت:
الهی شکر که نمردم و عروسی نوه ام رو دیدم!
طوبی، دخترم، بیا جلو و خودت رو به آقا داماد نشون بده!
کلی دختر تو اون جمع بود و همشون غیر یکی، خوشگل بودن.
ته دلم گفتم: هر چه پیش آید، خوش آید!
شانس اینکه یه دختر خوشگل گیرم بیاد، بیشتره!
جناب سروان، چشمت روز بعد نبینه!
همون دختر بدشکل، اومد جلو.
داشتم پس می افتادم!
بی مقدمه نشوندمون پای سفره عقد.
یه حاج آقایی اومد که صیغه رو برامون بخونه.
از خوبی های ازدواج واسمون گفت.
گفت ازدواج باعث می شه دنبال خلاف نریم، مریضی های بد نگیریم و صاحب اولاد درستکار بشیم.
می دونم که حرف هاش از سر خیر بود ولی من هر چی به قیافه طوبی نگاه می کردم نمی تونستم به نتایج حاج آقا برسم!
آخر حرف های حاج آقا بود که صحبت مهریه شد!
آبجیم به حرف اومد:
هر چی داداشم داره واسه طوبی است!
خدا رو شکر هیچی نداشتم که بخوام با اون قسمت کنم!
مادربزرگش به حرف اومد:
مهریه طوبی ۱۰۰۰ سکه است!
یهو ننه ام عصبانی شد و گفت:
مگه دختر شاه پریون رو گرفتیم که باید این همه پول بدیم؟!
جمع کنین مجلس رو بابا. تعطیله!
منو می گی، داشت قند تو دلم آب می شد!
مامان بزرگه دوباره به حرف اومد:
جهنم و ضرر! ۹۰۰ تا!
دوباره صدای داد و فریاد بلند شد!
پر حرفی نمی کنم، آخرش رسیدن به ۵۰ تا سکه!
ننه ام گفت:
حاج آقا لطف کردین اومدین، ولی ما معامله مون نمی شه!
ناغافل طوبی به حرف اومد:
به خاطر هادی، فقط ۱۰ تا سکه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که ننه و آبجیام ریختن سرش و بوسیدنش!
ننه ام گفت: مبارکه! صیغه رو بخونین حاج آقا!
دیگه هیچی نفهمیدم...
اون روز گذشت و من و طوبی زن و شوهر شدیم.
_ده سال زندگی کردی باهاش؟
_بله.
وجدانا زن بدی نبود!
دست پختش هم حرف نداشت!
_پس چرا مهرش رو گذاشت اجرا؟
_پیله کرده بود که بچه می خوام جناب سروان!
من قیافه خودم و اون رو، به زور می تونستم تحمل کنم، چه برسه به اینکه به بچه هامون نگاه کنم!
اون هم طلاق خواست.
من هم که یه قرون هم نداشتم تا واسه مهریه بدم، گفتم: طلاق بی طلاق!
اما اون دست بردار نبود.
وقت هایی که خونه نبودم خودش رو کتک می زد و می رفت از من، واسه خاطر ضرب و جرح، به کلانتری محل شکایت می کرد!
پلیس ها می اومدن سراغم و هر چی می گفتم باور نمی کردن.
بالاخره تسلیم شدم و طلاقش دادم!
هیچی دیگه!
الان چند ماهیه که به خاطر مهریه در خدمتتونم!
_سخت نمی گذره تو زندان؟
_نه قربان! عالیه!
یاد جوونی هام تو سرباز خونه افتادم!
نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی:
تازه دارم بعد مدت ها رو میام!
#KAD
@olompezeshkisem
_خودت رو معرفی کن؟
_مخلص شما، هادی هدایتی.
_با این اسم و فامیل خجالت نکشیدی اومدی زندان؟!
_به خدا تقصیر من نبود جناب سروان!
_من گوشم از این حرف ها پره!
داستانت رو از اول برام تعریف کن.
_راستیاتش جناب سروان، ما یه جوون بودیم عین هزار تا جوون دیگه.
بیکار و متصل به جیب بابامون!
نمی دونم چه حکمتی بود که از وقتی بابام عمرش رو داد به شما، یه "ویاری" به دل ننه ام افتاد!
مدام بهم می گفت:
آخرین آرزوی آقای خدا بیامرزت این بود که بچه هاش برن خونه بخت!
گفتم: ننه جون من پسرم ها!
این حرف ها واسه دخترهاست که ترشی نشن!
ننه ام گفت: حالا هر چی! خواهرات همه سر و سامون گرفتن! کم کم نوبت توئه!
گفتم: سر و سامون کجا بود ننه؟! همشون دم به ساعت از شوهراشون می نالن!
گفت: بالاخره سایه یه مردی بالاسرشون هست!
گفتم: فقط سایه شون هست ها!
این داستان واسه ده سال پیشه که تازه بیست سالم شده بود.
از بچگی درس نخون بودم.
این شد که رفتم سربازی!
تو اون دو سال مرد شدیم ها، مرد!
اون جا یه عده بودن هم سن وسال خودمون که ازدواج کرده بودن ولی راهشون خیلی دور بود!
دو سه ماه یه بار، خانوماشون رو می دیدن.
خودتون بهتر می دونین که آدم جوون، انرژی زیاد داره!
تو همه جای بدنش!
این بنده های خدا هم یه وقتایی انرژی بدنشون می زد بالا و ما رو با زن هاشون اشتباه می کردن!
خدا شاهده عمدی نبود!
ما هم بالاخره یاد گرفتیم، چطور باهاشون کنار بیایم!
از همون موقع بود که فهمیدم، ازدواج همون قدر که برای مرد ها خوبه، برای زن ها هم لذت داره.
یعنی به یه درکی از جنس مخالفمون هم رسیدیم!
_مزه نریز و حرفتو بزن!
_اواخر سربازی، ما هم تو سرباز خونه اسم در کرده بودیم.
ملت، به سر و پا و جاهای دیگه مون قسم می خوردن!
دیگه حس زن ها برامون مهم نبود.
به مرد بودنمون افتخار می کردیم!
روز آخر کل بچه ها به احتراممون صف کشیدن!
هنوز هم با بعضی هاشون در ارتباطم!
دردسرتون ندم.
همین که رسیدم دم خونه، دیدم صدای کِل زدن زن ها و "لی لی لی" کردنشون میاد.
یه "یاالله" گفتم و اومدم داخل که چشمم به یه خروار زن افتاد!
تا من رو دیدن، بلندتر کِل زدن.
نفهمیدم ننه ام از کجا پرید تو بغلم!
جوری منو ماچ می کرد که انگار دکترا گرفته بودم!
وسط ماچ و بوسه، یه خانوم بزرگی اومد و خودش رو انداخت بغل ننه ام.
من رو که دید، نیشش وا شد و گفت:
الهی شکر که نمردم و عروسی نوه ام رو دیدم!
طوبی، دخترم، بیا جلو و خودت رو به آقا داماد نشون بده!
کلی دختر تو اون جمع بود و همشون غیر یکی، خوشگل بودن.
ته دلم گفتم: هر چه پیش آید، خوش آید!
شانس اینکه یه دختر خوشگل گیرم بیاد، بیشتره!
جناب سروان، چشمت روز بعد نبینه!
همون دختر بدشکل، اومد جلو.
داشتم پس می افتادم!
بی مقدمه نشوندمون پای سفره عقد.
یه حاج آقایی اومد که صیغه رو برامون بخونه.
از خوبی های ازدواج واسمون گفت.
گفت ازدواج باعث می شه دنبال خلاف نریم، مریضی های بد نگیریم و صاحب اولاد درستکار بشیم.
می دونم که حرف هاش از سر خیر بود ولی من هر چی به قیافه طوبی نگاه می کردم نمی تونستم به نتایج حاج آقا برسم!
آخر حرف های حاج آقا بود که صحبت مهریه شد!
آبجیم به حرف اومد:
هر چی داداشم داره واسه طوبی است!
خدا رو شکر هیچی نداشتم که بخوام با اون قسمت کنم!
مادربزرگش به حرف اومد:
مهریه طوبی ۱۰۰۰ سکه است!
یهو ننه ام عصبانی شد و گفت:
مگه دختر شاه پریون رو گرفتیم که باید این همه پول بدیم؟!
جمع کنین مجلس رو بابا. تعطیله!
منو می گی، داشت قند تو دلم آب می شد!
مامان بزرگه دوباره به حرف اومد:
جهنم و ضرر! ۹۰۰ تا!
دوباره صدای داد و فریاد بلند شد!
پر حرفی نمی کنم، آخرش رسیدن به ۵۰ تا سکه!
ننه ام گفت:
حاج آقا لطف کردین اومدین، ولی ما معامله مون نمی شه!
ناغافل طوبی به حرف اومد:
به خاطر هادی، فقط ۱۰ تا سکه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که ننه و آبجیام ریختن سرش و بوسیدنش!
ننه ام گفت: مبارکه! صیغه رو بخونین حاج آقا!
دیگه هیچی نفهمیدم...
اون روز گذشت و من و طوبی زن و شوهر شدیم.
_ده سال زندگی کردی باهاش؟
_بله.
وجدانا زن بدی نبود!
دست پختش هم حرف نداشت!
_پس چرا مهرش رو گذاشت اجرا؟
_پیله کرده بود که بچه می خوام جناب سروان!
من قیافه خودم و اون رو، به زور می تونستم تحمل کنم، چه برسه به اینکه به بچه هامون نگاه کنم!
اون هم طلاق خواست.
من هم که یه قرون هم نداشتم تا واسه مهریه بدم، گفتم: طلاق بی طلاق!
اما اون دست بردار نبود.
وقت هایی که خونه نبودم خودش رو کتک می زد و می رفت از من، واسه خاطر ضرب و جرح، به کلانتری محل شکایت می کرد!
پلیس ها می اومدن سراغم و هر چی می گفتم باور نمی کردن.
بالاخره تسلیم شدم و طلاقش دادم!
هیچی دیگه!
الان چند ماهیه که به خاطر مهریه در خدمتتونم!
_سخت نمی گذره تو زندان؟
_نه قربان! عالیه!
یاد جوونی هام تو سرباز خونه افتادم!
نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی:
تازه دارم بعد مدت ها رو میام!
#KAD
@olompezeshkisem