در آینه نگاه میکند. پسری را میبیند که سالهاست میشناسد. موهای خرمایی رنگ، چشمهایی که به درون مینگرند و با بیرون سخن میگویند؛ سخن از رهایی! پسری که از بندِ زندانِ جسم پوسیده اش آزاد شده. از خواب بیدار میشود. کلمات جوهری تکه تکه شده و به درون رگهایش فرو میروند. ردِ خونِ جوهرِ کلماتِ شکسته شده بر روی دستش میماند.
+ پسرکی وجود ندارد!
با پوزخند میگویند و جامِشان را از جوهر پر میکنند تا آمادهی نوشتنِ کلماتِ دردناکِ بیشتر در دفترِ زندگیاش شوند.
+ پسرکی وجود ندارد!
با پوزخند میگویند و جامِشان را از جوهر پر میکنند تا آمادهی نوشتنِ کلماتِ دردناکِ بیشتر در دفترِ زندگیاش شوند.
یه وقتایی یچیزایی مینویسم که حس میکنم تنها کسی که متوجهشون میشه خودمم. این بده. شایدم خوبه یجور حرف زدن نزدنه.
In this shaken, twisted world, I gradually become transparent, unable to be seen.