طـ👑ـلایــهבار
18.4K subscribers
6.12K photos
4.29K videos
6 files
159 links
🌱طلایه‌دار به معنی فرماندۀ سپاه
به قلمِ: دلــــــیار♥️
طلایه دار ( آنلاین)

🌱کپی حرام
Download Telegram
طـ👑ـلایــهבار
#پارت_470 -پس من و تو بریم بیرون. امروز برای من و تو باشه. رسام دستی لابه‌لای موهایش کشید و لحظه‌ای بعد جدی شد و با قاطعیت گفت: -نمی‌تونم... این روزا سرم شلوغه. باید برم خونه‌ی شیخ. "آها" گفتن شاداب پر از کنایه بود. -همون... باشه پس... شاداب کنار در حمام…
#پارت_471


-پول می‌زارم برات.

خرید حلقه‌اش را هم به مانند حاملگی و خیلی چیز‌های دیگر، باید با تنهایی‌اش شریک می‌شد و می‌گذراند.
-امروز و یادت باشه رسام.

رسام کلافه نگاهش کرد. امروز او سر ناسازگاری داشت.
-یه کم وقت... قرار شد اعتماد کنی.

شاداب مشت کوچکش را به در حمام کوبید و فریاد زد:
-تو فقط امروز و یادت باشه. حتی یک روز... حتی یک روز رسام، کامل برای من و بچه‌ت نبودی. یادت بمونه.

اخم کرد و خواست جواب این صدا بالا بردن شاداب را بدهد که صدای گریه‌ی معین بلند شد.

شاداب آنقدر غرق بدبختی و غصه بود که حتی صدای فرزندش را نشنید و به حمام رفت و رسام کلافه به سمت معین راه افتاد‌.
-جانم بابا؟ مامان باز قاطی کرده؟ آره؟!

دوش آب را باز کرد تا صدای دلنشین و روح‌نوازش را نشود.
زیر دوش اشک‌هایش به‌ هق‌هق تبدیل شد و فریاد‌های خفه‌اش را رها کرد‌‌.

آن قدر به خودش فشار آورد و حرص خورد که در نهایت زمانی که آب را بست، حسی جز پوچی نداشت.

پوچی و سیاهی مطلق تمام وجودش را گرفته بود و پس. یک چیزی درست نبود.
گویی با آب نیمه‌ای از قلب شکسته‌اش هم شسته بود و تمام.

در حمام را که باز کرد، به سکوت مطلقی که درون اتاق موج می‌زد، پوزخند زد.

رسام از نبودش استفاده کرده و رفته بود و به خیالش که شاداب متوجه آمدن فاطمه نشده.