🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتوهفت
- تو چه خبر؟ امروز که فقط در مورد کار حرف زدیم. از اصل حالت واسم بگو.
خم شدم و ساعدم را روي زانوانم گذاشتم و گفتم:
- پس تنهایی.
گیلاسی پر کرد و به سمتم گرفت و با خنده گفت:
- آره بابا. چرا می پرسی؟ کیس خوب تو دست و بالت داري؟
لیوان را گرفتم و روي میز گذاشتم.
- نه. خودت چی؟ کسی رو زیر نظر نداري؟ به کسی پیشنهاد سواري ندادي؟
از نگاه مستقیم و عصبی ام همه چیز دستگیرش شد. دستانش را بالا برد و گفت:
- دانیار، ببین ... نمی دونم شاداب چی بهت گفته، ولی به خدا منظوري نداشتم.
انگشت اشاره ام را توي هوا تکان دادم.
- اولا شاداب نه و خانوم نیایش. ثانیا اون هیچی به من نگفته و ثالثا تو غلط می کنی نسبت به اون منظوري داشته باشی.
با لحن چندش آوري گفت:
- نترس رفیق. ما لوتی هستیم. دوست دختر دوستمون مثل دوست دختر خودمونه.
و با صداي بلند به شوخی بی مزه اش خندید. برخاستم و کاپشنم را درآوردم. آستین پیراهنم را بالا زدم و در حالی که چشم از
چشمش بر نمی داشتم به سمتش رفتم. خنده اش جمع شد. بلند شد و گفت:
- چته رفیق؟ شوخی کردم باهات. چرا غیرتی میشی؟
جلو رفتم. عقب رفت.
- انقدرا هم نامرد نیستم بابا. می دونم چشم تو رو گرفته. حواسم هست که چقدر مواظبشی و احوالش رو می پرسی. فقط
بعضی وقتا که دیرش میشه به خاطر خودش بهش پیشنهاد میدم که برسونمش. اونم تا حالا قبول نکرده.
آن قدر جلو رفتم و آن قدر عقب رفت تا دیوار سد راهش شد. سینه به سینه اش ایستادم. یک سر و گردن از من کوتاه تر بود.
ترس را در چشمانش می دیدم، چون از رشته ورزشی حرفه اي من و از اعصاب نداشته ام خبر داشت. سعی کرد جو را دوستانه
کند.
- حالا چی شده رگ غیرتت واسه این دختره قلمبه شده؟ این که انگش کوچیکه مهتا هم نمی شه. فامیلتونه؟ یا تریپ
ازدواجه؟ ها؟ خب مسئله رو باید بیشتر واسم باز می کردي. تا حالا ندیده بودم انقدر رو کسی حساس باشی، ولی خیالت تخت،
اونم که اصلا تو باغ نیست. یعنی منم بخوام ...
دستم را روي دهانش گذاشتم و صدایش را بریدم.
❌ رمان های نایاب و ممنوعه اینجاس😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- می دونی که من کم عصبانی میشم، چون هیچی واسم مهم نیست که به خاطرش حرص بخورم، اما وقتی عصبانی میشم
بد عصبانی میشم، چون اگه چیزي واسم مهم باشه به خاطرش خون هم می ریزم.
دستم را برداشتم و با انگشت به سینه اش زدم.
- بهت گفتم می خوام به این دختر ماهیگیري یاد بدي، چون کارت رو قبول داشتم. فکر کردم اون قدر مرد هستی که به
دختري که من روش حساسم بد نگاه نکنی. همون طور که نصف دوست دختراي تو به من نخ که چه عرض کنم، طناب دادن
و من نگاهشونم نکردم. بهت گفتم این دختر با بقیه فرق داره. گفتم از اوناش نیست. گفتم فقط کار. گفتم تا دیر وقت نگهش
نمی داري. گفتم با تو تنها نمی مونه. گفتم بهش فشار نمیاري. گفتم سختگیري بیجا نمی کنی. گفتم با بهانه و بی بهانه
صداش نمی زنی. گفتم دلت واسش نمی سوزه. راننده شخصیش نمی شی. وارد زندگی خانوادگیش نمی شی. گفتم فقط کار
یادش میدي. هر چی تو چنته داري یادش میدي. گفتم یا نگفتم؟
انگشتم را گرفت و گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی من فکر بدي در مورد این دختر نکردم؟ اصلا مگه میشه فکر بدي در موردش کرد؟ اون
نیازي به سفارش نداره. خودش اون قدر محجوبه که هیچ مردي جرات نمی کنه چپ نگاهش کنه. من مجبورش نمی کنم
بمونه. خودش مقیده که کارا رو به موقع تحویل بده. صداشم نمی زنم. خودش گاهی توي اتاق من میاد. من فقط ایراداش رو
بهش گوشزد می کنم. اونم همون طوري که تو گفتی. نرم و آروم که نترسه. بهش استرس وارد نشه. نمی گم نسبت بهش بی
تفاوتم، ازش خوشم اومده. از جدیتی که تو رفتار و کارش داره، اما به شرفم قسم تا حالا بد نگاهش نکردم. درسته خیلی
آشغالم، اما نه دیگه انقدر که به رفیقم، به کسی که موقعیت الانمو هرچی که دارم و ندارمو مدیونشم، نارو بزنم. حرفم رو باور
کن رفیق.
نفس سنگینم را رها کردم و گفتم:
- حواسم بهت هست سعید. دعا کن که بهم ثابت شه حرفات راسته، وگرنه خودت خوب می دونی که چه بلایی سرت میارم.
کاپشنم را از روي مبل برداشتم.
- نگفتی چرا انقدر واست مهمه؟ چرا نمی خواي بفهمه که داري این جوري سفت و سخت حمایتش می کنی؟ چرا خودت به
کاراش نظارت نمی کنی؟ چرا طرح هاي خودت رو به اون پیشنهاد میدي؟ چرا دانیار؟ بگو. فقط نگو که عاشق شدي، چون
باورم نمی شه.
دمپاي شلوارم را که بالا رفته بود روي بوتم انداختم و گفتم:
- تو حواست به کار خودت باشه که یه وقت سرت رو به باد ندي.
و از خانه بیرون زدم و اس ام اس رسیده از شاداب را خواندم.
- راستی، شام یادتون نره.
لبخند زدم و زیر لب گفتم:
- مادر بزرگ.
❌#اندوه🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتوهفت
- تو چه خبر؟ امروز که فقط در مورد کار حرف زدیم. از اصل حالت واسم بگو.
خم شدم و ساعدم را روي زانوانم گذاشتم و گفتم:
- پس تنهایی.
گیلاسی پر کرد و به سمتم گرفت و با خنده گفت:
- آره بابا. چرا می پرسی؟ کیس خوب تو دست و بالت داري؟
لیوان را گرفتم و روي میز گذاشتم.
- نه. خودت چی؟ کسی رو زیر نظر نداري؟ به کسی پیشنهاد سواري ندادي؟
از نگاه مستقیم و عصبی ام همه چیز دستگیرش شد. دستانش را بالا برد و گفت:
- دانیار، ببین ... نمی دونم شاداب چی بهت گفته، ولی به خدا منظوري نداشتم.
انگشت اشاره ام را توي هوا تکان دادم.
- اولا شاداب نه و خانوم نیایش. ثانیا اون هیچی به من نگفته و ثالثا تو غلط می کنی نسبت به اون منظوري داشته باشی.
با لحن چندش آوري گفت:
- نترس رفیق. ما لوتی هستیم. دوست دختر دوستمون مثل دوست دختر خودمونه.
و با صداي بلند به شوخی بی مزه اش خندید. برخاستم و کاپشنم را درآوردم. آستین پیراهنم را بالا زدم و در حالی که چشم از
چشمش بر نمی داشتم به سمتش رفتم. خنده اش جمع شد. بلند شد و گفت:
- چته رفیق؟ شوخی کردم باهات. چرا غیرتی میشی؟
جلو رفتم. عقب رفت.
- انقدرا هم نامرد نیستم بابا. می دونم چشم تو رو گرفته. حواسم هست که چقدر مواظبشی و احوالش رو می پرسی. فقط
بعضی وقتا که دیرش میشه به خاطر خودش بهش پیشنهاد میدم که برسونمش. اونم تا حالا قبول نکرده.
آن قدر جلو رفتم و آن قدر عقب رفت تا دیوار سد راهش شد. سینه به سینه اش ایستادم. یک سر و گردن از من کوتاه تر بود.
ترس را در چشمانش می دیدم، چون از رشته ورزشی حرفه اي من و از اعصاب نداشته ام خبر داشت. سعی کرد جو را دوستانه
کند.
- حالا چی شده رگ غیرتت واسه این دختره قلمبه شده؟ این که انگش کوچیکه مهتا هم نمی شه. فامیلتونه؟ یا تریپ
ازدواجه؟ ها؟ خب مسئله رو باید بیشتر واسم باز می کردي. تا حالا ندیده بودم انقدر رو کسی حساس باشی، ولی خیالت تخت،
اونم که اصلا تو باغ نیست. یعنی منم بخوام ...
دستم را روي دهانش گذاشتم و صدایش را بریدم.
❌ رمان های نایاب و ممنوعه اینجاس😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- می دونی که من کم عصبانی میشم، چون هیچی واسم مهم نیست که به خاطرش حرص بخورم، اما وقتی عصبانی میشم
بد عصبانی میشم، چون اگه چیزي واسم مهم باشه به خاطرش خون هم می ریزم.
دستم را برداشتم و با انگشت به سینه اش زدم.
- بهت گفتم می خوام به این دختر ماهیگیري یاد بدي، چون کارت رو قبول داشتم. فکر کردم اون قدر مرد هستی که به
دختري که من روش حساسم بد نگاه نکنی. همون طور که نصف دوست دختراي تو به من نخ که چه عرض کنم، طناب دادن
و من نگاهشونم نکردم. بهت گفتم این دختر با بقیه فرق داره. گفتم از اوناش نیست. گفتم فقط کار. گفتم تا دیر وقت نگهش
نمی داري. گفتم با تو تنها نمی مونه. گفتم بهش فشار نمیاري. گفتم سختگیري بیجا نمی کنی. گفتم با بهانه و بی بهانه
صداش نمی زنی. گفتم دلت واسش نمی سوزه. راننده شخصیش نمی شی. وارد زندگی خانوادگیش نمی شی. گفتم فقط کار
یادش میدي. هر چی تو چنته داري یادش میدي. گفتم یا نگفتم؟
انگشتم را گرفت و گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی من فکر بدي در مورد این دختر نکردم؟ اصلا مگه میشه فکر بدي در موردش کرد؟ اون
نیازي به سفارش نداره. خودش اون قدر محجوبه که هیچ مردي جرات نمی کنه چپ نگاهش کنه. من مجبورش نمی کنم
بمونه. خودش مقیده که کارا رو به موقع تحویل بده. صداشم نمی زنم. خودش گاهی توي اتاق من میاد. من فقط ایراداش رو
بهش گوشزد می کنم. اونم همون طوري که تو گفتی. نرم و آروم که نترسه. بهش استرس وارد نشه. نمی گم نسبت بهش بی
تفاوتم، ازش خوشم اومده. از جدیتی که تو رفتار و کارش داره، اما به شرفم قسم تا حالا بد نگاهش نکردم. درسته خیلی
آشغالم، اما نه دیگه انقدر که به رفیقم، به کسی که موقعیت الانمو هرچی که دارم و ندارمو مدیونشم، نارو بزنم. حرفم رو باور
کن رفیق.
نفس سنگینم را رها کردم و گفتم:
- حواسم بهت هست سعید. دعا کن که بهم ثابت شه حرفات راسته، وگرنه خودت خوب می دونی که چه بلایی سرت میارم.
کاپشنم را از روي مبل برداشتم.
- نگفتی چرا انقدر واست مهمه؟ چرا نمی خواي بفهمه که داري این جوري سفت و سخت حمایتش می کنی؟ چرا خودت به
کاراش نظارت نمی کنی؟ چرا طرح هاي خودت رو به اون پیشنهاد میدي؟ چرا دانیار؟ بگو. فقط نگو که عاشق شدي، چون
باورم نمی شه.
دمپاي شلوارم را که بالا رفته بود روي بوتم انداختم و گفتم:
- تو حواست به کار خودت باشه که یه وقت سرت رو به باد ندي.
و از خانه بیرون زدم و اس ام اس رسیده از شاداب را خواندم.
- راستی، شام یادتون نره.
لبخند زدم و زیر لب گفتم:
- مادر بزرگ.
❌#اندوه🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتوهشت
چند دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدم. وقتی دیدم کنار درخت بی برگ و باري ایستاده و می لرزد خون جلوي چشمانم را
گرفت. چقدر بیفکر بود این دختر. ساعت شش صبح روز جمعه که پرنده در خیابان ها پر نمی زد. در این سرما!
گاهی به شدت پتانسیل کتک خوردن را در وجودش می دیدم.
دوان دوان خودش را به ماشین رساند و سوار شد. بلافاصله دستانش را روي دریچه بخاري گذاشت و گفت:
- سلام. واي یخ زدم.
بینی و لپ هاي قرمزش توجیه داشت. چشم هایش چرا این همه سرخ بود؟
- سلام کردما.
نگاه بداخلاقم را به صورتش دوختم و گفتم:
- هر بار که احساس می کنم یه کم بزرگ شدي به بدترین شکل ممکن ناامیدم می کنی.
از جدیت و خشونت لحنم خشکش زد.
- مگه چی کار کردم؟
- مگه نگفته بودم وقتی برسم زنگ می زنم بیاي بیرون؟ حتما باید گوشه خیابون وایسی و بلرزي و ماشینایی که رد میشن
واست بوق بزنن؟
دست هایش را روي پایش گذاشت و سرش را پایین انداخت.
- آخه ترسیدم دیر بشه و مثل اون سري عصبانی شین و منو نبرین.
در اوج عصبانیت هم که بودم، وقتی این گونه سر به زیر می انداخت و مظلوم می شد آرام می گرفتم. بخاري را روي آخرین
درجه گذاشتم و گفتم:
- این دفعه هم بار آخره. دیگه از این خبرا نیست.
بند کوله اش را فشرد و گفت:
- زیاد معطل نشدم به خدا. تازه اومده بودم.
خشمم فروکش کرده بود. نگرانی ام از سر به هوایی اش، به خاطر خودش بود.
- اما من گفته بودم تو خونه بمون تا برسم، نگفته بودم؟
- خب ببخشید. حالا که چیزي نشده.
آهی کشیدم و در دل گفتم "حتما باید یه چیزي بشه و یه بلایی سرت بیاد تا حرف گوش کنی؟"
- بخشیدین؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و جواب ندادم. سرش تا آخرین حد توي یقه اش بود. زیپ کیفش را باز کرد و پلاستیک را بیرون
آورد و بدون این که تغییري در موقعیت گردنش بدهد گفت:
- این واسه شماست.
با بدخلقی پلاستیک را از دستش گرفتم. بسته ي کادوپیچی داخلش بود. راهنما زدم و گوشه اي ایستادم.
- این چیه؟
قصد نداشت سرش را بلند کند.
- دیشب تا صبح بیدار موندم که اینو تموم کنم. ترسیدم اگه یه ذره دیگه تو خونه و کنار بخاري بمونم خوابم ببره.
ابروهایم بالا رفتند. دیشب تا صبح بیدار مانده بود؟ کاغذ رنگی را پاره کردم و از دیدن محتویاتش بی اختیار لبخند زدم. شال
گردنی پشمی به رنگ سفید و مشکی و طوسی. درز مقنعه اش را کشیدم و گفتم:
- مادربزرگ کوچولو! تو رو چه به این کارا آخه؟
با احتیاط نگاهم کرد و گفت:
- دوستش دارین؟
شال را به بینی یخ زده اش مالیدم و گفتم:
- آره! قشنگه! ولی لازم نبود تا صبح بیدار بمونی.
- آخه گردنتون درد می کنه. هرچی باد سرد بهش بخوره بدتره.
گاهی دلم می خواست طوري فشارش بدهم که صداي استخوان هایش را بشنوم.
- خودت تنهایی بافتی؟
- نه. مامانمم کمک کرد، اما بیشترش رو خودم بافتم.
- وقتی بهت میگم تو این کارا موفق تر از عمرانی واسه همینه. حالا چرا سرت رو بلند نمی کنی؟ الانه که گردنت بشکنه.
با سادگی هرچه تمام تر گفت:
- آشتی؟
رمان انتهای صفحه فوق العادس از دستش ندید 😍
چند لحظه فکر کردم. مواخذه سختم فراموشم شده بود. لبخند زدم. چقدر این دختر لبخند زدن را برایم راحت می کرد.
- آره کوچولو. آشتی!
با خوشحالی از جا پرید و گفت:
- آخ جون! یعنی بازم منو با خودتون می برین؟
درز کج شده مقنعه اش را با نگاه دنبال کردم و گفتم:
- در این مورد بعدا تصمیم می گیرم.
جلو آمد و شال را دور گردنم انداخت و گفت:
- باشه. تصمیماي خوب بگیرینا. خب؟ حالا صبر کنین اینو ببندم. یه مدل خوشگل توي اینترنت دیدم مطمئنم خیلی بهتون
میاد. تکون نخورین، آها.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتوهشت
چند دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدم. وقتی دیدم کنار درخت بی برگ و باري ایستاده و می لرزد خون جلوي چشمانم را
گرفت. چقدر بیفکر بود این دختر. ساعت شش صبح روز جمعه که پرنده در خیابان ها پر نمی زد. در این سرما!
گاهی به شدت پتانسیل کتک خوردن را در وجودش می دیدم.
دوان دوان خودش را به ماشین رساند و سوار شد. بلافاصله دستانش را روي دریچه بخاري گذاشت و گفت:
- سلام. واي یخ زدم.
بینی و لپ هاي قرمزش توجیه داشت. چشم هایش چرا این همه سرخ بود؟
- سلام کردما.
نگاه بداخلاقم را به صورتش دوختم و گفتم:
- هر بار که احساس می کنم یه کم بزرگ شدي به بدترین شکل ممکن ناامیدم می کنی.
از جدیت و خشونت لحنم خشکش زد.
- مگه چی کار کردم؟
- مگه نگفته بودم وقتی برسم زنگ می زنم بیاي بیرون؟ حتما باید گوشه خیابون وایسی و بلرزي و ماشینایی که رد میشن
واست بوق بزنن؟
دست هایش را روي پایش گذاشت و سرش را پایین انداخت.
- آخه ترسیدم دیر بشه و مثل اون سري عصبانی شین و منو نبرین.
در اوج عصبانیت هم که بودم، وقتی این گونه سر به زیر می انداخت و مظلوم می شد آرام می گرفتم. بخاري را روي آخرین
درجه گذاشتم و گفتم:
- این دفعه هم بار آخره. دیگه از این خبرا نیست.
بند کوله اش را فشرد و گفت:
- زیاد معطل نشدم به خدا. تازه اومده بودم.
خشمم فروکش کرده بود. نگرانی ام از سر به هوایی اش، به خاطر خودش بود.
- اما من گفته بودم تو خونه بمون تا برسم، نگفته بودم؟
- خب ببخشید. حالا که چیزي نشده.
آهی کشیدم و در دل گفتم "حتما باید یه چیزي بشه و یه بلایی سرت بیاد تا حرف گوش کنی؟"
- بخشیدین؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و جواب ندادم. سرش تا آخرین حد توي یقه اش بود. زیپ کیفش را باز کرد و پلاستیک را بیرون
آورد و بدون این که تغییري در موقعیت گردنش بدهد گفت:
- این واسه شماست.
با بدخلقی پلاستیک را از دستش گرفتم. بسته ي کادوپیچی داخلش بود. راهنما زدم و گوشه اي ایستادم.
- این چیه؟
قصد نداشت سرش را بلند کند.
- دیشب تا صبح بیدار موندم که اینو تموم کنم. ترسیدم اگه یه ذره دیگه تو خونه و کنار بخاري بمونم خوابم ببره.
ابروهایم بالا رفتند. دیشب تا صبح بیدار مانده بود؟ کاغذ رنگی را پاره کردم و از دیدن محتویاتش بی اختیار لبخند زدم. شال
گردنی پشمی به رنگ سفید و مشکی و طوسی. درز مقنعه اش را کشیدم و گفتم:
- مادربزرگ کوچولو! تو رو چه به این کارا آخه؟
با احتیاط نگاهم کرد و گفت:
- دوستش دارین؟
شال را به بینی یخ زده اش مالیدم و گفتم:
- آره! قشنگه! ولی لازم نبود تا صبح بیدار بمونی.
- آخه گردنتون درد می کنه. هرچی باد سرد بهش بخوره بدتره.
گاهی دلم می خواست طوري فشارش بدهم که صداي استخوان هایش را بشنوم.
- خودت تنهایی بافتی؟
- نه. مامانمم کمک کرد، اما بیشترش رو خودم بافتم.
- وقتی بهت میگم تو این کارا موفق تر از عمرانی واسه همینه. حالا چرا سرت رو بلند نمی کنی؟ الانه که گردنت بشکنه.
با سادگی هرچه تمام تر گفت:
- آشتی؟
رمان انتهای صفحه فوق العادس از دستش ندید 😍
چند لحظه فکر کردم. مواخذه سختم فراموشم شده بود. لبخند زدم. چقدر این دختر لبخند زدن را برایم راحت می کرد.
- آره کوچولو. آشتی!
با خوشحالی از جا پرید و گفت:
- آخ جون! یعنی بازم منو با خودتون می برین؟
درز کج شده مقنعه اش را با نگاه دنبال کردم و گفتم:
- در این مورد بعدا تصمیم می گیرم.
جلو آمد و شال را دور گردنم انداخت و گفت:
- باشه. تصمیماي خوب بگیرینا. خب؟ حالا صبر کنین اینو ببندم. یه مدل خوشگل توي اینترنت دیدم مطمئنم خیلی بهتون
میاد. تکون نخورین، آها.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتونه
حالا که تمام حواسش به گردنم بود. می توانستم با خیال راحت نگاهش کنم. چطور می شد دل یک آدم این قدر بی کینه و
صاف باشد؟ چرا با وجودي که می رنجید و ناراحت می شد قهر نمی کرد؟ چطور می توانست این گونه بی دریغ محبت کند؟
چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد نبودم؟
- تموم شد. واي چه خوب شدین. گردنتون رو هم کامل پوشوند. دیگه کمتر درد می گیره.
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد. توي آینه به خودم و گره ناشیانه اي که به شالم زده بود نگاه کردم و
گفتم:
- آره خوبه. بریم دیگه دیر شد.
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم.
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
- همین کافیه.
اهرم صندلی اش را کشیدم. پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را به هم زد. جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- واي. چرا همچین می کنین؟ قلبم اومد تو دهنم.
بالشتک پشت گردن نصب شده روي صندلی خودم را در آوردم و روي صندلی او گذاشتم و گفتم:
- یه کم بخواب. رسیدیم بیدارت می کنیم.
سعی کرد مقاومت کند.
- خوابم نمیاد که.
پدال گاز را فشردم و گفتم:
- چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره.
گرماي دلچسب بخاري مقاومتش را در هم شکست. سرش را روي بالشتک گذاشت و گفت:
- باشه. بیدارما، فقط چشمامو می بندم.
سرم را تکان دادم. به دقیقه نکشیده نفس هایش عمیق و طولانی شد. صداي ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در
کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم.
شاداب:
❌ رمان های نایاب و ممنوعه اینجاس😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چه کسی باور می کرد که با دانیار می توان انقدر خوش بود و خوش گذراند؟ با این مرد اخمو و قهر با خنده و شادمانی. دانیار را
باید ذره ذره می شناختی. آهسته آهسته، نرم نرمک. آن وقت می فهمیدي چقدر قابل اعتماد است. لازم نبود نگران باشی که
تو دختري و او پسر. برخلاف تمام شایعات دانیار با ملاحظه ترین مردي بود که می شناختم. کنارش راحت می خوابیدم. توي
ماشینش، توي شرکتش، بی آن که از بودنش بترسم. برعکس، این روزها نبودنش می ترساندم. دانیار آرامش و خوشبختی را به
خانواده ام برگردانده بود. بر خلاف حرف هایی که بر زبان جاري می کرد دنیایی از اعتماد به نفس را به من هدیه داده بود.
بزرگم کرده بود. مشکلات را یکی یکی و در سایه، از مقابل راهم برداشته بود و همیشه هم طوري رفتار می کرد که انگار هیچ
اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه این قدر خوب و آرام بوده است. دانیار به من فرصت می داد خودم باشم. تا وقتی
هنجارهایش شکسته نمی شد و توجه کسی را جلب نمی کردم، به من بال و پر می داد و آسمان پروازم را امن و بی خطر می
کرد. اجازه می داد شیطنت کنم. شیطنت هایی که در دوران کودکی جا مانده بود و هرگز وقتی براي بروزشان نداشتم. خودش
در سکوت و گاهی با لبخندهاي کوچک و گاهی با اخم هاي ظریف همراهی ام می کرد. تا جایی که غیرتش به بازي گرفته
نمی شد جلوي مرا نمی گرفت. زیر ابرو بر نمی داشت. شلوار قرمز و سبز چسبان نمی پوشید. لازم نبود به هزار شکل آرایش
کنم. مرا انسان می دید، نه زن. دستم را نمی گرفت. دستش را دور شانه ام نمی انداخت. اطوارهاي عاشقانه و ژست هاي
مجنون وار نداشت. اس ام اس رمانتیک، نجواهاي زیرگوشی و بوسه هاي یواشکی در کارش نبود. اما با او بیشتر از هرکس در
این دنیا خوش می گذشت. مکان هاي مورد علاقه اش خاص و جالب بودند. کافی شاپ و رستوران و پارك در نظرش مسخره
بود. با وجود تشرهایش، با وجود سردي ها و بدخلقی هایش، با وجود عصبانیت هایی که به شدت ترسناکش می کرد، کنارش
آرام بودم. وقتی دانیار بود ترس معنا نداشت. مشکل بی معنی بود. با دانیار همه چیز درست می شد. با دانیار همه چیز سرجایش
بود. با دانیار از تاریکی نمی ترسیدم. از مزاحمت ها وحشت نداشتم. درس و امتحان نگرانم نمی کرد. بی پولی و سختی عقب
رانده شده بود. با دانیار زندگی ام رنگ زندگی گرفته بود مثل همه زندگی ها. با دانیار شاداب شده بودم، نه فقط اسماً! شاداب
بودم. جوانی می کردم. روزهاي ابري ام با وجود دانیار آفتابی شده بود. با دانیار شجاع شدم. با رفتارش یادم داد که چگونه از
خودم و غرورم دفاع کنم. با برخوردهایش یادم داد چگونه با کسانی که تحقیرم می کنند رفتار کنم. یادم داد که مشکلاتم را از
راهی به جز گریه حل کنم. استعدادهایم را کشف کرد و پرورششان داد. با دانیار عوض شدم. با دانیار همه چیز عوض شد.
همین بودن کسی که توانستم از ته دل به وجودش تکیه کنم عوضم کرد. آرامم کرد. شادابم کرد.
- اگه بخوري زمین و مغزت در بیاد کسی به دادت نمی رسه.
❌#اندوه🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشصتونه
حالا که تمام حواسش به گردنم بود. می توانستم با خیال راحت نگاهش کنم. چطور می شد دل یک آدم این قدر بی کینه و
صاف باشد؟ چرا با وجودي که می رنجید و ناراحت می شد قهر نمی کرد؟ چطور می توانست این گونه بی دریغ محبت کند؟
چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد نبودم؟
- تموم شد. واي چه خوب شدین. گردنتون رو هم کامل پوشوند. دیگه کمتر درد می گیره.
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد. توي آینه به خودم و گره ناشیانه اي که به شالم زده بود نگاه کردم و
گفتم:
- آره خوبه. بریم دیگه دیر شد.
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم.
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
- همین کافیه.
اهرم صندلی اش را کشیدم. پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را به هم زد. جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- واي. چرا همچین می کنین؟ قلبم اومد تو دهنم.
بالشتک پشت گردن نصب شده روي صندلی خودم را در آوردم و روي صندلی او گذاشتم و گفتم:
- یه کم بخواب. رسیدیم بیدارت می کنیم.
سعی کرد مقاومت کند.
- خوابم نمیاد که.
پدال گاز را فشردم و گفتم:
- چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره.
گرماي دلچسب بخاري مقاومتش را در هم شکست. سرش را روي بالشتک گذاشت و گفت:
- باشه. بیدارما، فقط چشمامو می بندم.
سرم را تکان دادم. به دقیقه نکشیده نفس هایش عمیق و طولانی شد. صداي ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در
کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم.
شاداب:
❌ رمان های نایاب و ممنوعه اینجاس😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چه کسی باور می کرد که با دانیار می توان انقدر خوش بود و خوش گذراند؟ با این مرد اخمو و قهر با خنده و شادمانی. دانیار را
باید ذره ذره می شناختی. آهسته آهسته، نرم نرمک. آن وقت می فهمیدي چقدر قابل اعتماد است. لازم نبود نگران باشی که
تو دختري و او پسر. برخلاف تمام شایعات دانیار با ملاحظه ترین مردي بود که می شناختم. کنارش راحت می خوابیدم. توي
ماشینش، توي شرکتش، بی آن که از بودنش بترسم. برعکس، این روزها نبودنش می ترساندم. دانیار آرامش و خوشبختی را به
خانواده ام برگردانده بود. بر خلاف حرف هایی که بر زبان جاري می کرد دنیایی از اعتماد به نفس را به من هدیه داده بود.
بزرگم کرده بود. مشکلات را یکی یکی و در سایه، از مقابل راهم برداشته بود و همیشه هم طوري رفتار می کرد که انگار هیچ
اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه این قدر خوب و آرام بوده است. دانیار به من فرصت می داد خودم باشم. تا وقتی
هنجارهایش شکسته نمی شد و توجه کسی را جلب نمی کردم، به من بال و پر می داد و آسمان پروازم را امن و بی خطر می
کرد. اجازه می داد شیطنت کنم. شیطنت هایی که در دوران کودکی جا مانده بود و هرگز وقتی براي بروزشان نداشتم. خودش
در سکوت و گاهی با لبخندهاي کوچک و گاهی با اخم هاي ظریف همراهی ام می کرد. تا جایی که غیرتش به بازي گرفته
نمی شد جلوي مرا نمی گرفت. زیر ابرو بر نمی داشت. شلوار قرمز و سبز چسبان نمی پوشید. لازم نبود به هزار شکل آرایش
کنم. مرا انسان می دید، نه زن. دستم را نمی گرفت. دستش را دور شانه ام نمی انداخت. اطوارهاي عاشقانه و ژست هاي
مجنون وار نداشت. اس ام اس رمانتیک، نجواهاي زیرگوشی و بوسه هاي یواشکی در کارش نبود. اما با او بیشتر از هرکس در
این دنیا خوش می گذشت. مکان هاي مورد علاقه اش خاص و جالب بودند. کافی شاپ و رستوران و پارك در نظرش مسخره
بود. با وجود تشرهایش، با وجود سردي ها و بدخلقی هایش، با وجود عصبانیت هایی که به شدت ترسناکش می کرد، کنارش
آرام بودم. وقتی دانیار بود ترس معنا نداشت. مشکل بی معنی بود. با دانیار همه چیز درست می شد. با دانیار همه چیز سرجایش
بود. با دانیار از تاریکی نمی ترسیدم. از مزاحمت ها وحشت نداشتم. درس و امتحان نگرانم نمی کرد. بی پولی و سختی عقب
رانده شده بود. با دانیار زندگی ام رنگ زندگی گرفته بود مثل همه زندگی ها. با دانیار شاداب شده بودم، نه فقط اسماً! شاداب
بودم. جوانی می کردم. روزهاي ابري ام با وجود دانیار آفتابی شده بود. با دانیار شجاع شدم. با رفتارش یادم داد که چگونه از
خودم و غرورم دفاع کنم. با برخوردهایش یادم داد چگونه با کسانی که تحقیرم می کنند رفتار کنم. یادم داد که مشکلاتم را از
راهی به جز گریه حل کنم. استعدادهایم را کشف کرد و پرورششان داد. با دانیار عوض شدم. با دانیار همه چیز عوض شد.
همین بودن کسی که توانستم از ته دل به وجودش تکیه کنم عوضم کرد. آرامم کرد. شادابم کرد.
- اگه بخوري زمین و مغزت در بیاد کسی به دادت نمی رسه.
❌#اندوه🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتاد
همان طور که عقب عقب می رفتم دستانم را باز کردم و گفتم:
- فکر می کردم فقط من و شما خلیم که تو این سوز و سرما میایم کوه، اما انگار نصف مردم تهران عقل تو کلشون نیست.
و با لذت دور خودم چرخیدم.
- کاش شادي هم اومده بود. کلی سفارش کرد بیدارش کنم، اما صبح فقط مونده بود لگد بزنه بهم.
و خندیدم.
- شاداب بسه دیگه. بیا اینجا.
❌ فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتی صدایش این چنین زنگ دار و هشدار دهنده می شد یعنی دیگر جایی براي جدل نبود. به گروهی از پسرهایی که از
مقابل ما می آمدند نگاه کردم و سر به زیر انداختم و کنارش رفتم و قدم هایم را با قدم هاي او هماهنگ کردم. هنوز سر
بالایی شروع نشده بود. دلم می خواست بدوم، اما خط قرمزهاي دانیار با وجود این شلوغی اجازه نمی داد. با این وجود گفتم:
- دلم دویدن می خواد. هوا خیلی تمیزه، میشه؟
دست هایش را توي جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روي شانه انداخته بود.
- اینجا نه.
همان جا دوچرخه هم کرایه می دادند. می شد در دامنه کوه دوچرخه سواري هم کرد. عاشق دوچرخه بودم، اما هیچ وقت
نتوانستم یکی براي خودم داشته باشم. با حسرت به آن هایی که سوار بودند نگاه کردم و گفتم:
- دوچرخه هم نمی شه؟
التماس و حسرت درون صدایم لبخند بر لبش آورد اما دلش به رحم نیامد.
- نه نمی شه.
عبور کردیم. سرم را چرخاندم و مسیر حرکتشان را نگاه کردم. پایم به سنگی گیر کرد و سکندري خوردم. بازوي دانیار را
چسبیدم. ایستاد و با چشمان بداخلاقش نگاهم کرد.
- آخه وقتی بلد نیستی رو زمین صاف راه بري چطور می خواي با این همه پستی و بلندي دوچرخه سواري کنی؟
خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- دوست دارم خب!
پوفی کرد و گفت:
- تو مطمئنی بیست سالته؟ یه بار دیگه شناسنامه ت رو نگاه کن. فکر کنم اشتباه شده.
زیرچشمی نگاهش کردم و با شیطنت نهفته در چشمانم گفتم:
- آره مطمئنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اما من شک دارم.
و بعد اشاره اي به کوه داد و گفت:
- سربالایی داره شروع میشه. غر زدن و آي خسته شدم و آي نمی تونم نداریم. یا همین الان برگرد تو ماشین یا تا آخرش باید
بیاي.
سینه ام را جلو دادم و گفتم:
- تا آخرش میام.
چین هاي کنار چشمش قوت قلبم بودند. این چین ها یعنی می خندید.
دانیار:
با سماجت پا به پایم بالا آمد. به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود، اما اعتراض نمی کرد. می دانستم فضاي
اینجا را دوست دارد و براي این که بهانه به دست من ندهد و از این جمعه هاي دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می
کند و دم نمی زند. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سال ها پذیراي من بود اما
براي این دختر نحیف و ضعیف این راه فراتر از طاقتش بود. به ایستگاه بعدي که رسیدیم با دست مسیرش را عوض کردم و
گفتم:
- بیا اینجا یه کم استراحت کنیم.
نفسش در نمی آمد، اما کم نمی آورد.
- وا! چه زود خسته شدین. هنوز که راهی نیومدیم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتاد
همان طور که عقب عقب می رفتم دستانم را باز کردم و گفتم:
- فکر می کردم فقط من و شما خلیم که تو این سوز و سرما میایم کوه، اما انگار نصف مردم تهران عقل تو کلشون نیست.
و با لذت دور خودم چرخیدم.
- کاش شادي هم اومده بود. کلی سفارش کرد بیدارش کنم، اما صبح فقط مونده بود لگد بزنه بهم.
و خندیدم.
- شاداب بسه دیگه. بیا اینجا.
❌ فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتی صدایش این چنین زنگ دار و هشدار دهنده می شد یعنی دیگر جایی براي جدل نبود. به گروهی از پسرهایی که از
مقابل ما می آمدند نگاه کردم و سر به زیر انداختم و کنارش رفتم و قدم هایم را با قدم هاي او هماهنگ کردم. هنوز سر
بالایی شروع نشده بود. دلم می خواست بدوم، اما خط قرمزهاي دانیار با وجود این شلوغی اجازه نمی داد. با این وجود گفتم:
- دلم دویدن می خواد. هوا خیلی تمیزه، میشه؟
دست هایش را توي جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روي شانه انداخته بود.
- اینجا نه.
همان جا دوچرخه هم کرایه می دادند. می شد در دامنه کوه دوچرخه سواري هم کرد. عاشق دوچرخه بودم، اما هیچ وقت
نتوانستم یکی براي خودم داشته باشم. با حسرت به آن هایی که سوار بودند نگاه کردم و گفتم:
- دوچرخه هم نمی شه؟
التماس و حسرت درون صدایم لبخند بر لبش آورد اما دلش به رحم نیامد.
- نه نمی شه.
عبور کردیم. سرم را چرخاندم و مسیر حرکتشان را نگاه کردم. پایم به سنگی گیر کرد و سکندري خوردم. بازوي دانیار را
چسبیدم. ایستاد و با چشمان بداخلاقش نگاهم کرد.
- آخه وقتی بلد نیستی رو زمین صاف راه بري چطور می خواي با این همه پستی و بلندي دوچرخه سواري کنی؟
خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- دوست دارم خب!
پوفی کرد و گفت:
- تو مطمئنی بیست سالته؟ یه بار دیگه شناسنامه ت رو نگاه کن. فکر کنم اشتباه شده.
زیرچشمی نگاهش کردم و با شیطنت نهفته در چشمانم گفتم:
- آره مطمئنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اما من شک دارم.
و بعد اشاره اي به کوه داد و گفت:
- سربالایی داره شروع میشه. غر زدن و آي خسته شدم و آي نمی تونم نداریم. یا همین الان برگرد تو ماشین یا تا آخرش باید
بیاي.
سینه ام را جلو دادم و گفتم:
- تا آخرش میام.
چین هاي کنار چشمش قوت قلبم بودند. این چین ها یعنی می خندید.
دانیار:
با سماجت پا به پایم بالا آمد. به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود، اما اعتراض نمی کرد. می دانستم فضاي
اینجا را دوست دارد و براي این که بهانه به دست من ندهد و از این جمعه هاي دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می
کند و دم نمی زند. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سال ها پذیراي من بود اما
براي این دختر نحیف و ضعیف این راه فراتر از طاقتش بود. به ایستگاه بعدي که رسیدیم با دست مسیرش را عوض کردم و
گفتم:
- بیا اینجا یه کم استراحت کنیم.
نفسش در نمی آمد، اما کم نمی آورد.
- وا! چه زود خسته شدین. هنوز که راهی نیومدیم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادویک
درز مقنعه اش را تا جایی که می شد کج کردم و گفتم:
- روتو برم بچه. بدو برو رو اون صندلی بشین تا بیام.
با حرص مقنعه اش را درست کرد و گفت:
- این چه علاقه ایه که شما به مقنعه من دارین؟
خندیدم و گفتم:
- همون علاقه ایه که تو به آستین لباساي من داري. یه پیرهن سالم واسم نذاشتی.
اخم کرد.
- من واسه این که توجهتون رو جلب کنم این کارو می کنم، چون هیچ وقت به حرفام گوش نمی دین.
دستم را به سمت مقنعه اش بردم. سرش را دزدید و دور ایستاد و دستش را روي بینی اش زد و گفت:
- دماغ سوخته.
و با سرخوشی به سمت صندلی دوید. با عمو حیدر دست دادم و گفتم:
- دو کاسه آش رشته داغ.
چشمش را توي محوطه چرخاند و گفت:
- بالاخره بعد از این همه سال تو هم تنهایی رو بوسیدي و کنار گذاشتی. واست خوشحالم پسرم.
بی اختیار سر چرخاندم و شاداب را جستجو کردم. دست هایش را به هم می مالید و نگاهش به جایی که نمی دیدم خیره مانده
بود.
- دختر خوبی به نظر میاد. سنگین و خانوم! امیدوارم خوشبخت شین.
در دل خندیدم. چه فکري کرده بود این پیرمرد؟ کاسه ها را گرفتم و گفتم:
- مرسی.
به محض خروج از دکه مسیر نگاه شاداب را دنبال کردم. دختر و پسر جوانی روي تخت نشسته بودند. در واقع در آغوش هم
فرو رفته بودند. کاسه را جلوي دستش گذاشتم و گفتم:
- اون جوري دوست داري؟
تکان خورد.
- چی؟
❌ فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چرا این قدر غم در صورتش نشسته بود؟
با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:
- بدجوري رفتی تو نخشون.
آهش آشنا بود. از همان هایی بود که من می کشیدم. نشستم و گفتم:
- دلت یه رابطه اون جوري می خواد؟
پوزخند زد. دلم به درد آمد. وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه. پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود. پوزخند
او یعنی انتهاي دنیایش.
جواب نداد و با قاشق آشش را به هم زد. چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند. چه تلاشی می کرد براي
پنهان کردن غمش. سکوتش را تاب نیاوردم.
- چت شد مادر بزرگ؟ تا الان که داشتی بلبلی می خوندي؟
لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشک هایش را محکم می کرد.
- دلت تنگ شده؟
سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد. یعنی اشک تا پشت پلک هایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش
بدهد. خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.
- خاطره ي این جوري که سهله، حتی یه عکسم ازش ندارم.
راه گلویم گرفت.
- دلم که تنگ میشه، دستم به هیچ جا بند نیست.
و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:
- من عاشق آش رشته ام. خصوصا تو این سرما. دستتون درد نکنه.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادویک
درز مقنعه اش را تا جایی که می شد کج کردم و گفتم:
- روتو برم بچه. بدو برو رو اون صندلی بشین تا بیام.
با حرص مقنعه اش را درست کرد و گفت:
- این چه علاقه ایه که شما به مقنعه من دارین؟
خندیدم و گفتم:
- همون علاقه ایه که تو به آستین لباساي من داري. یه پیرهن سالم واسم نذاشتی.
اخم کرد.
- من واسه این که توجهتون رو جلب کنم این کارو می کنم، چون هیچ وقت به حرفام گوش نمی دین.
دستم را به سمت مقنعه اش بردم. سرش را دزدید و دور ایستاد و دستش را روي بینی اش زد و گفت:
- دماغ سوخته.
و با سرخوشی به سمت صندلی دوید. با عمو حیدر دست دادم و گفتم:
- دو کاسه آش رشته داغ.
چشمش را توي محوطه چرخاند و گفت:
- بالاخره بعد از این همه سال تو هم تنهایی رو بوسیدي و کنار گذاشتی. واست خوشحالم پسرم.
بی اختیار سر چرخاندم و شاداب را جستجو کردم. دست هایش را به هم می مالید و نگاهش به جایی که نمی دیدم خیره مانده
بود.
- دختر خوبی به نظر میاد. سنگین و خانوم! امیدوارم خوشبخت شین.
در دل خندیدم. چه فکري کرده بود این پیرمرد؟ کاسه ها را گرفتم و گفتم:
- مرسی.
به محض خروج از دکه مسیر نگاه شاداب را دنبال کردم. دختر و پسر جوانی روي تخت نشسته بودند. در واقع در آغوش هم
فرو رفته بودند. کاسه را جلوي دستش گذاشتم و گفتم:
- اون جوري دوست داري؟
تکان خورد.
- چی؟
❌ فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چرا این قدر غم در صورتش نشسته بود؟
با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:
- بدجوري رفتی تو نخشون.
آهش آشنا بود. از همان هایی بود که من می کشیدم. نشستم و گفتم:
- دلت یه رابطه اون جوري می خواد؟
پوزخند زد. دلم به درد آمد. وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه. پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود. پوزخند
او یعنی انتهاي دنیایش.
جواب نداد و با قاشق آشش را به هم زد. چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند. چه تلاشی می کرد براي
پنهان کردن غمش. سکوتش را تاب نیاوردم.
- چت شد مادر بزرگ؟ تا الان که داشتی بلبلی می خوندي؟
لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشک هایش را محکم می کرد.
- دلت تنگ شده؟
سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد. یعنی اشک تا پشت پلک هایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش
بدهد. خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.
- خاطره ي این جوري که سهله، حتی یه عکسم ازش ندارم.
راه گلویم گرفت.
- دلم که تنگ میشه، دستم به هیچ جا بند نیست.
و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:
- من عاشق آش رشته ام. خصوصا تو این سرما. دستتون درد نکنه.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادودو
چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه. بزرگ شده بود. صبور، خوددار! من هم عوض شده بودم. همه چیز عوض شده بود. مرگ
دیاکو هر دوي ما را تغییر داد. مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد.
- راستی واسه عقد تبسم میاین؟ آخر همین ماهه. قول بدین که میاین. میاین؟
قاشقی را که توي کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم.
- نه.
- چرا؟ من تنها برم؟
- مگه من بادیگاردتم که هر جا میري باشم؟
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
- بادیگارد که نه، ولی دوست دارم شما هم باشین. وقتی نیستین فکرم راحت نیست. همه حواسم پیش شماست.
نمی خواستم این بحث را ادامه دهم. سکوت می خواستم.
- آشت رو بخور بریم. تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده.
دیگر حرفی نزد. به هیچ کس هم نگاه نکرد. شور و شوقش فروکش کرد. تا نزدیک قله در سکوت رفتیم. هرکدام در دنیاي
خودمان غرق بودیم. به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد.
- واي چقدر قشنگه.
ادامه رمان در لینک زیر💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
روي تخت سنگی ایستادم. زمین زیر پایم پوشیده از برف بود. سفیدي یک دست چشمم را می زد.
- محشره. چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟
باد سرد پیشانی ام را می آزرد.
- اینجا خلوتگاه منه. کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد. واسه همین همیشه خلوته.
- خیلی رویاییه. انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه. دلم می خواد داد بزنم.
از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:
- خب بزن.
دست هایش را بغل کرد و گفت:
- کاش می شد.
عقب تر از او روي سنگی نشستم و گفتم:
- چرا نشه. اینجا که کسی نیست. تا اونجایی که می تونی داد بزن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هرچی دوست داري.
چشمانش برق زد از اشک!
- راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
- آره. راحت باش.
انگار منتظر همین یک جمله بود. جلو رفت. گوش هایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
- آي!
احساس کردم کوه از حجم غصه ي توي صدایش می لرزد. سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد.
نشست و پیشانی اش را روي زانویم گذاشت و هاي هاي گریست. کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در
چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم. دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم. سرش را بالا آورد و با
هق هق گفت:
- ببخشید تو رو خدا! ببخشید!
عکس را جلوي چشمانش گرفتم و گفتم:
- بیا.
مات شد.
- بگیرش.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادودو
چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه. بزرگ شده بود. صبور، خوددار! من هم عوض شده بودم. همه چیز عوض شده بود. مرگ
دیاکو هر دوي ما را تغییر داد. مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد.
- راستی واسه عقد تبسم میاین؟ آخر همین ماهه. قول بدین که میاین. میاین؟
قاشقی را که توي کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم.
- نه.
- چرا؟ من تنها برم؟
- مگه من بادیگاردتم که هر جا میري باشم؟
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
- بادیگارد که نه، ولی دوست دارم شما هم باشین. وقتی نیستین فکرم راحت نیست. همه حواسم پیش شماست.
نمی خواستم این بحث را ادامه دهم. سکوت می خواستم.
- آشت رو بخور بریم. تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده.
دیگر حرفی نزد. به هیچ کس هم نگاه نکرد. شور و شوقش فروکش کرد. تا نزدیک قله در سکوت رفتیم. هرکدام در دنیاي
خودمان غرق بودیم. به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد.
- واي چقدر قشنگه.
ادامه رمان در لینک زیر💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
روي تخت سنگی ایستادم. زمین زیر پایم پوشیده از برف بود. سفیدي یک دست چشمم را می زد.
- محشره. چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟
باد سرد پیشانی ام را می آزرد.
- اینجا خلوتگاه منه. کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد. واسه همین همیشه خلوته.
- خیلی رویاییه. انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه. دلم می خواد داد بزنم.
از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:
- خب بزن.
دست هایش را بغل کرد و گفت:
- کاش می شد.
عقب تر از او روي سنگی نشستم و گفتم:
- چرا نشه. اینجا که کسی نیست. تا اونجایی که می تونی داد بزن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هرچی دوست داري.
چشمانش برق زد از اشک!
- راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
- آره. راحت باش.
انگار منتظر همین یک جمله بود. جلو رفت. گوش هایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
- آي!
احساس کردم کوه از حجم غصه ي توي صدایش می لرزد. سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد.
نشست و پیشانی اش را روي زانویم گذاشت و هاي هاي گریست. کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در
چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم. دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم. سرش را بالا آورد و با
هق هق گفت:
- ببخشید تو رو خدا! ببخشید!
عکس را جلوي چشمانش گرفتم و گفتم:
- بیا.
مات شد.
- بگیرش.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوسه
عکس را جلوي چشمانش گرفتم و گفتم:
- بیا.
مات شد.
- بگیرش.
انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده، یک جام شیشه اي گرانبها، یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد. عکس
را کف دستش گذاشتم. چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روي قلبش گذاشت و دوباره به زانویم
متوسل شد. گریه اش جگرم را پاره کرد. در انجام کاري که می خواستم انجام دهم مردد بودم، اما بالاخره تصمیمم را گرفتم.
دستم را روي سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم.
شاداب:
معجزه شد. خدا معجزه کرد یا دانیار یا فریاد، نمی دانم. اما قلبم آن حصار سخت دورش را شکست و آزاد شد. این چهار ماه
آخر بیشتر از یک ماه اول عذاب کشیدم. خودخوري، فکر و خیال، تحمل! داشتم خفه می شدم و خودم خبر نداشتم، اما دانیار
فهمید و نجاتم داد. به قیمت تداعی تمام این پنج ماه گذشته آرامم کرد.
سرم را از روي پایش برداشتم و همان جا روي برف و یخ نشستم. مشتم را باز کردم و عکس را با نگاه بلعیدم. چقدر داشتن
این عکس حالم را خوب کرده بود. انگار دیگر تنها نبودم. انگار نبود دیاکو تمام شده بود. حالا می توانستم او را براي خودم
داشته باشم. هر جا که بودم دیاکو هم بود. دانشگاه، شرکت، خانه. می توانستم وقت خواب بی خجالت، با خیال راحت
ببوسمش. چشمانش را، موهایش را، صورتش را. حالا می توانستم برایش حرف بزنم. تعریف کنم و او گوش می داد، با همین
لبخند توي عکسش. من حرف می زدم و او می خندید. می بوسیدمش و او می خندید. در آغوشش می گرفتم و می خندید.
دیگر غصه نبودنش را نمی خوردم، چون داشتمش. نه تنها در خیال و رویا، در واقعیت. همین عکس براي من دنیایی بود. دیگر
کسی نمی توانست او را از من بگیرد. براي همیشه مال من بود، براي همیشه.
- پاشو. نشستن رو برف خوب نیست.
من دیگر سردم نبود. سردم نمی شد.
ادامه رمان در لینک زیر💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میگم پاشو. به اندازه کافی روزمون رو خراب کردي.
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونم یهویی چم شد. ببخشین.
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
- یهویی نبود. حالا بلند شو بریم دیگه.
برخاستم. عکس را با احتیاط توي جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
- ممنون.
- خوش به حالت.
منظورش را نفهمیدم.
- واسه چی؟
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- هیچی. بریم.
به ماشین که رسیدیم گفتم:
- مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده. قول دادم با خودم ببرمتون خونه.
پشت فرمان نشست و گفت:
- باشه یه وقت دیگه. خوابم میاد. می خوام برم خونه خودم.
- خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین. یا اصلا همون جا بخوابین، تو اتاق من.
با بی حوصلگی جواب داد:
- گفتم که، یه وقت دیگه.
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم.
- مامان به خاطر شما کلی تدارك دیده. دیشب تا دیروقت بیدار بود.
گردنش را ماساژ داد. شال هم بی فایده بود. باید دکتر می رفت که نمی رفت.
- باید قبلش از من می پرسیدین. من جمعه ها رو خونه می مونم، چون تنها روز آزادمه.
فایده اي نداشت. نظرش عوض نمی شد.
- فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین.
حواسش به من نبود.
- آره. دیگه نمیارم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوسه
عکس را جلوي چشمانش گرفتم و گفتم:
- بیا.
مات شد.
- بگیرش.
انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده، یک جام شیشه اي گرانبها، یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد. عکس
را کف دستش گذاشتم. چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روي قلبش گذاشت و دوباره به زانویم
متوسل شد. گریه اش جگرم را پاره کرد. در انجام کاري که می خواستم انجام دهم مردد بودم، اما بالاخره تصمیمم را گرفتم.
دستم را روي سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم.
شاداب:
معجزه شد. خدا معجزه کرد یا دانیار یا فریاد، نمی دانم. اما قلبم آن حصار سخت دورش را شکست و آزاد شد. این چهار ماه
آخر بیشتر از یک ماه اول عذاب کشیدم. خودخوري، فکر و خیال، تحمل! داشتم خفه می شدم و خودم خبر نداشتم، اما دانیار
فهمید و نجاتم داد. به قیمت تداعی تمام این پنج ماه گذشته آرامم کرد.
سرم را از روي پایش برداشتم و همان جا روي برف و یخ نشستم. مشتم را باز کردم و عکس را با نگاه بلعیدم. چقدر داشتن
این عکس حالم را خوب کرده بود. انگار دیگر تنها نبودم. انگار نبود دیاکو تمام شده بود. حالا می توانستم او را براي خودم
داشته باشم. هر جا که بودم دیاکو هم بود. دانشگاه، شرکت، خانه. می توانستم وقت خواب بی خجالت، با خیال راحت
ببوسمش. چشمانش را، موهایش را، صورتش را. حالا می توانستم برایش حرف بزنم. تعریف کنم و او گوش می داد، با همین
لبخند توي عکسش. من حرف می زدم و او می خندید. می بوسیدمش و او می خندید. در آغوشش می گرفتم و می خندید.
دیگر غصه نبودنش را نمی خوردم، چون داشتمش. نه تنها در خیال و رویا، در واقعیت. همین عکس براي من دنیایی بود. دیگر
کسی نمی توانست او را از من بگیرد. براي همیشه مال من بود، براي همیشه.
- پاشو. نشستن رو برف خوب نیست.
من دیگر سردم نبود. سردم نمی شد.
ادامه رمان در لینک زیر💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میگم پاشو. به اندازه کافی روزمون رو خراب کردي.
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونم یهویی چم شد. ببخشین.
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
- یهویی نبود. حالا بلند شو بریم دیگه.
برخاستم. عکس را با احتیاط توي جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
- ممنون.
- خوش به حالت.
منظورش را نفهمیدم.
- واسه چی؟
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- هیچی. بریم.
به ماشین که رسیدیم گفتم:
- مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده. قول دادم با خودم ببرمتون خونه.
پشت فرمان نشست و گفت:
- باشه یه وقت دیگه. خوابم میاد. می خوام برم خونه خودم.
- خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین. یا اصلا همون جا بخوابین، تو اتاق من.
با بی حوصلگی جواب داد:
- گفتم که، یه وقت دیگه.
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم.
- مامان به خاطر شما کلی تدارك دیده. دیشب تا دیروقت بیدار بود.
گردنش را ماساژ داد. شال هم بی فایده بود. باید دکتر می رفت که نمی رفت.
- باید قبلش از من می پرسیدین. من جمعه ها رو خونه می مونم، چون تنها روز آزادمه.
فایده اي نداشت. نظرش عوض نمی شد.
- فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین.
حواسش به من نبود.
- آره. دیگه نمیارم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوچهار
آه کشیدم. حق داشت. کوه می آمد که کمی تسکین یابد.
- از دایی چه خبر؟ باهاش حرف زدین؟
- آره. همه خوبن به جز خودش.
با دلسوزي گفتم:
- بنده خدا چه زجري می کشه.
- آره.
- کاش حداقل ایران بودن. غربت خیلی سخته. خصوصا واسه آدمی مثل اون.
بدنش را کشید و گفت:
- اینجا امکان کنترل بیماریش وجود نداشت. خودش میگه دلش شکسته که رفته، اما اگه به خاطر بیماریش نبود از ایران که
هیچی، پاش رو از اون روستاي با خاك یکسان شده هم بیرون نمی ذاشت.
- می دونین دایی یه جورین! نمی دونم چطوري بگم. مثل یه قدیسه. آدم احساس می کنه که نباید زیاد نزدیکشون شه. باید از
دور ببینیشون و پرستششون کنی. با وجود مریضی و ضعفشون، قدرت عجیبی تو نگاهشونه. وقتی حرف می زنن طرفشون رو
مسخ می کنن. انگار لال میشی. انگار هیپنوتیزم میشی. خیلی دلم می خواد یه بار دیگه ببینمشون. بودنشون حس خوبیه. یه
جور امنیته، یه جور آرامشه. وقتی به این فکر می کنم که این آدم یه تنه و یه نفره جون چند تا ایرانی رو نجات داده، بدنم می
لرزه. معلومه که یه انسان طبیعی نیست. معلومه که چقدر خاصه.
شیشه سمت خودش را کمی پایین داد و گفت:
- تو امروز اراده کردي هر چی خاطره بده واسه من یادآوري کنی.
از داخل لبم را گاز گرفتم. اوف! چه گند بزرگی زده بودم.
خجالت زده گفتم:
❌خانم ها اگر دنبال رمان #هات هستید سریع عضو بشید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- منظوري نداشتم. ببخشید.
سرش را تکان داد و چیزي نگفت. نزدیک کوچه ما ایستاد. آخرین تلاشم را کردم.
- بیاین دیگه. به خاطر من!
نگاهی به گردن کج شده ام کرد و گفت:
- میام، اما نه به خاطر تو. به خاطر فسنجون!
خندیدم، با خوشحالی. دانیار حیف بود براي این همه تنهایی.
پنج ماه قبل؛
شاداب:
با سقوط دانیار من هم سقوط کردم. نمی دانستم با کدام درد بسازم. درد کسی که می گفتند از دست رفته و یا درد کسی که
داشت از دست می رفت. روي زمین خیمه زده بود و حتی علامتی از نفس کشیدن را هم نشان نمی داد. صدایش زدم. جواب
نداد. تکانش دادم. تکان نخورد. وحشت کردم. سنکوپ کرده بود؟ مرده بود؟ رفته بود؟ گیج و دست پاچه به پارچ روي میز
هجوم بردم و تمام محتویاتش را روي سرش خالی کردم. شانه هایش لرزید. نشستم و محکم تکانش دادم.
- آقا دانیار ... تو رو خدا حرف بزنین. یه چیزي بگین.
صداي شاهو می آمد. معناي حرفش را نمی فهمیدم.
کرده. سه بار! (Arrest) - یا امام حسین! میگه ارست
و صداي گریه نشمین، گریه که نه، جیغ هایی که مثل زلزله اتاق را زیر و رو می کرد.
- آقا دانیار ... یه چیزي بگین. گریه کنین تو رو خدا!
تنها امیدم به دایی بود که ببینم مقتدر، با آن نگاه نافذش ایستاده و خم به ابرو نیاورده، اما او هم زانو زده بود.
با مشت به سینه دانیار زدم.
- گریه کن. حرف بزن. یه چیزي بگو.
صورت و موهاي خیسش وضعش را رقت بار تر کرده بود. مثل افراد جن زده نگاهم کرد. صدایش هیچ شباهتی به دانیار
نداشت.
- آخرشم بهش نگفتم.
گریه مهلت نفس کشیدن را از اندام هاي تنفسی ام گرفته بود. گلویم را گرفته بودم و براي ذره اي هوا جان می کندم.
پرستاري بیرون آمد و چیزي گفت. به انگلیسی. آن قدر تند که حتی یک کلمه اش را هم تشخیص ندادم. دانیار زل زد به
مانیتور. من زل زدم به دانیار. دستش را بالا آورد و روي صورتش کشید. رنگ سفیدش آرام آرام طبیعی شد و ناگهان به سرخی
گرایید. صداي دایی می آمد. صورتش غرق اشک بود.
- دانیار ...
موبایلش زنگ خورد. نگاهش به سمت گوشی رفت. دستش را به میز گرفت و بلند شد. گوشی را برداشت و به شماره نگاه کرد.
رگ هاي روي فکش بیرون زدند و دیوانه شد!
گوشی را با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد زد:
- نگفتم.
مانیتور را برداشت و به زمین کوبید.
- من کشتمش.
سیم تلفن را دور دستش پیچید و حتی پریز را هم از جا کند و همه را روي شیشه میز خرد کرد.
- لعنتی.
با لگد به کیس کامپیوتر زد و واژگونش کرد.
- لعنت به من!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوچهار
آه کشیدم. حق داشت. کوه می آمد که کمی تسکین یابد.
- از دایی چه خبر؟ باهاش حرف زدین؟
- آره. همه خوبن به جز خودش.
با دلسوزي گفتم:
- بنده خدا چه زجري می کشه.
- آره.
- کاش حداقل ایران بودن. غربت خیلی سخته. خصوصا واسه آدمی مثل اون.
بدنش را کشید و گفت:
- اینجا امکان کنترل بیماریش وجود نداشت. خودش میگه دلش شکسته که رفته، اما اگه به خاطر بیماریش نبود از ایران که
هیچی، پاش رو از اون روستاي با خاك یکسان شده هم بیرون نمی ذاشت.
- می دونین دایی یه جورین! نمی دونم چطوري بگم. مثل یه قدیسه. آدم احساس می کنه که نباید زیاد نزدیکشون شه. باید از
دور ببینیشون و پرستششون کنی. با وجود مریضی و ضعفشون، قدرت عجیبی تو نگاهشونه. وقتی حرف می زنن طرفشون رو
مسخ می کنن. انگار لال میشی. انگار هیپنوتیزم میشی. خیلی دلم می خواد یه بار دیگه ببینمشون. بودنشون حس خوبیه. یه
جور امنیته، یه جور آرامشه. وقتی به این فکر می کنم که این آدم یه تنه و یه نفره جون چند تا ایرانی رو نجات داده، بدنم می
لرزه. معلومه که یه انسان طبیعی نیست. معلومه که چقدر خاصه.
شیشه سمت خودش را کمی پایین داد و گفت:
- تو امروز اراده کردي هر چی خاطره بده واسه من یادآوري کنی.
از داخل لبم را گاز گرفتم. اوف! چه گند بزرگی زده بودم.
خجالت زده گفتم:
❌خانم ها اگر دنبال رمان #هات هستید سریع عضو بشید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- منظوري نداشتم. ببخشید.
سرش را تکان داد و چیزي نگفت. نزدیک کوچه ما ایستاد. آخرین تلاشم را کردم.
- بیاین دیگه. به خاطر من!
نگاهی به گردن کج شده ام کرد و گفت:
- میام، اما نه به خاطر تو. به خاطر فسنجون!
خندیدم، با خوشحالی. دانیار حیف بود براي این همه تنهایی.
پنج ماه قبل؛
شاداب:
با سقوط دانیار من هم سقوط کردم. نمی دانستم با کدام درد بسازم. درد کسی که می گفتند از دست رفته و یا درد کسی که
داشت از دست می رفت. روي زمین خیمه زده بود و حتی علامتی از نفس کشیدن را هم نشان نمی داد. صدایش زدم. جواب
نداد. تکانش دادم. تکان نخورد. وحشت کردم. سنکوپ کرده بود؟ مرده بود؟ رفته بود؟ گیج و دست پاچه به پارچ روي میز
هجوم بردم و تمام محتویاتش را روي سرش خالی کردم. شانه هایش لرزید. نشستم و محکم تکانش دادم.
- آقا دانیار ... تو رو خدا حرف بزنین. یه چیزي بگین.
صداي شاهو می آمد. معناي حرفش را نمی فهمیدم.
کرده. سه بار! (Arrest) - یا امام حسین! میگه ارست
و صداي گریه نشمین، گریه که نه، جیغ هایی که مثل زلزله اتاق را زیر و رو می کرد.
- آقا دانیار ... یه چیزي بگین. گریه کنین تو رو خدا!
تنها امیدم به دایی بود که ببینم مقتدر، با آن نگاه نافذش ایستاده و خم به ابرو نیاورده، اما او هم زانو زده بود.
با مشت به سینه دانیار زدم.
- گریه کن. حرف بزن. یه چیزي بگو.
صورت و موهاي خیسش وضعش را رقت بار تر کرده بود. مثل افراد جن زده نگاهم کرد. صدایش هیچ شباهتی به دانیار
نداشت.
- آخرشم بهش نگفتم.
گریه مهلت نفس کشیدن را از اندام هاي تنفسی ام گرفته بود. گلویم را گرفته بودم و براي ذره اي هوا جان می کندم.
پرستاري بیرون آمد و چیزي گفت. به انگلیسی. آن قدر تند که حتی یک کلمه اش را هم تشخیص ندادم. دانیار زل زد به
مانیتور. من زل زدم به دانیار. دستش را بالا آورد و روي صورتش کشید. رنگ سفیدش آرام آرام طبیعی شد و ناگهان به سرخی
گرایید. صداي دایی می آمد. صورتش غرق اشک بود.
- دانیار ...
موبایلش زنگ خورد. نگاهش به سمت گوشی رفت. دستش را به میز گرفت و بلند شد. گوشی را برداشت و به شماره نگاه کرد.
رگ هاي روي فکش بیرون زدند و دیوانه شد!
گوشی را با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد زد:
- نگفتم.
مانیتور را برداشت و به زمین کوبید.
- من کشتمش.
سیم تلفن را دور دستش پیچید و حتی پریز را هم از جا کند و همه را روي شیشه میز خرد کرد.
- لعنتی.
با لگد به کیس کامپیوتر زد و واژگونش کرد.
- لعنت به من!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوپنج
مشتش را روي شیشه شکسته زد. نه یک بار، هزار بار.
- لعنت به این زندگی!
گلدان، کتاب هاي توي کتابخانه، پرونده ها، لپ تاپ، حتی کوله من و هرچیزي که جلوي دستش بود شکست و پاره کرد و
درید و فریاد زد.
گوشه اتاق کز کرده و دستانم را حفاظ سرم کرده بودم. دندان هایم از شدت ترس روي هم می خوردند و با هر فریادش قالب
تهی می کردم.
به سمت پنجره رفت. مشت زخمی و نابودش را در شیشه کوبید. شیشه دو جداره بود، نشکست. اما من صداي ترك خوردن
استخوان هاي دستش را شنیدم. دوباره مشت زد. خونش شیشه را رنگین کرده بود. دوباره و دوباره! باید کاري می کردم. نیتش
و عاقبت نیتش مو بر اندامم راست کرد. با توانی که نمانده بود به سمتش رفتم و از بازویش آویزان شدم.
- بسه. تو رو خدا بس کنین. این جوري که بدتر برادرتون رو عذاب میدین.
با آرنجش به قفسه سینه ام کوبید. درد تا نخاعم نفوذ کرد، اما عقب ننشستم. برگشتم. خودم را بین تنه او و پنجره جا دادم و
دستانی را که مشت شده بودند تا دوباره فرود بیایند گرفتم، اما نیروي من کجا و نیروي او کجا؟ کمرم به عقب تا شد. حس می
کردم الان است که تمام مهره هایش بشکنند و از وسط دو نیم شوم. جیغ زدم:
- آي!
فشار دستش را برداشت و سعی کرد کنارم بزند. پاهایم را به زمین چسباندم. بازویم را گرفت و پرتم کرد.
- گمشو از اینجا.
کاش می شد گم شوم! کاش می توانستم گم شوم!
- به خودتون بیاین. آقا دانیار ... دارین خودکشی می کنین.
با نوك کفشش به دیوار کوبید و با مشت به شیشه. از اتاق بیرون دویدم. توي راهرو داد زدم:
- کمک! یکی کمک کنه.
اما حتی اگر کسی کمک خواهی مرا شنید به روي خودش نیاورد. مستاصل به اتاق برگشتم و هق هق کنان به دیوانه زنجیر
گسیخته رو به رویم خیره شدم. نالیدم:
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خدا! به دادم برس.
و خدا به دادم رسید. جرقه اي در ذهنم زده شد. کشوي میز دیاکو را بیرون کشیدم و چیزي را که می خواستم یافتم. شوکري
که دیاکو جا و نحوه استفاده اش را یادم داده بود. روشنش کردم. دستم می لرزید. ستون فقراتم خیس از عرق بود. چشمم را
بستم و همزمان با فریاد ناشی از درد دانیار، فریاد کشیدم.
کنارش نشستم. سرم را روي قلبش گذاشتم. ضعیف بود اما می زد. چند ضربه آرام به صورتش زدم و گفتم:
- آقا دانیار، آقا دانیار، خوبین؟
نفس هایش آرام بودند، اما دماي بدنش به شکل وحشتناکی بالا بود. بلند شدم و دور خودم چرخیدم. نمی دانستم چه باید بکنم.
شقیقه هایم را مالیدم. می خواستم تمرکز کنم اما نمی شد. با خودم تکرار کردم:
- چی کار کنم؟ الان باید چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم. زنگ بزنم آمبولانس.
چرخیدم.
- آمبولانس چنده؟ 110 ؟ نه اون که صد و دهه. اصلا آمبولانس که شماره نداره. به کی زنگ بزنم؟
چرخیدم.
- زنگ بزنم خونه. مامان بلده. اون می دونه باید چی کار کنه. شماره خونه چند بود؟ آها ... تلفن ...
چرخیدم و دویدم، اما هیچ وسیله ارتباطی باقی نمانده بود. دریغ از یک کبوتر نامه بر هم. از ساختمان بیرون رفتم. تمام پله ها
را دویدم. هوا تاریک شده بود، خیلی تاریک! توي خیابان راه رفتم. یک سوپري باز پیدا کردم. وارد شدم. خلوت بود. مرد از
دیدن من جا خورد.
- بفرمایین خانوم.
چشمم را باز و بسته کردم. چه می خواستم؟
- خانوم! حالتون خوبه؟ کسی مزاحمتون شده؟
دهانم خشک بود. زبانم نمی چرخید. پلکم را محکم فشار دادم. سعی کردم به یاد بیاورم.
- تلفن ... میشه یه تلفن بزنم؟
مرد به سرعت گوشی سیارش را به سمتم گرفت و گفت:
- بله بله. بفرمایین.
شماره ها از ذهنم فرار می کردند. دستانم را روي دکمه ها فشردم. فقط یک شماره یادم بود که آن را هم تبسم جواب داد.
- بله؟
بغضم ترکید.
- تبسم!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوپنج
مشتش را روي شیشه شکسته زد. نه یک بار، هزار بار.
- لعنت به این زندگی!
گلدان، کتاب هاي توي کتابخانه، پرونده ها، لپ تاپ، حتی کوله من و هرچیزي که جلوي دستش بود شکست و پاره کرد و
درید و فریاد زد.
گوشه اتاق کز کرده و دستانم را حفاظ سرم کرده بودم. دندان هایم از شدت ترس روي هم می خوردند و با هر فریادش قالب
تهی می کردم.
به سمت پنجره رفت. مشت زخمی و نابودش را در شیشه کوبید. شیشه دو جداره بود، نشکست. اما من صداي ترك خوردن
استخوان هاي دستش را شنیدم. دوباره مشت زد. خونش شیشه را رنگین کرده بود. دوباره و دوباره! باید کاري می کردم. نیتش
و عاقبت نیتش مو بر اندامم راست کرد. با توانی که نمانده بود به سمتش رفتم و از بازویش آویزان شدم.
- بسه. تو رو خدا بس کنین. این جوري که بدتر برادرتون رو عذاب میدین.
با آرنجش به قفسه سینه ام کوبید. درد تا نخاعم نفوذ کرد، اما عقب ننشستم. برگشتم. خودم را بین تنه او و پنجره جا دادم و
دستانی را که مشت شده بودند تا دوباره فرود بیایند گرفتم، اما نیروي من کجا و نیروي او کجا؟ کمرم به عقب تا شد. حس می
کردم الان است که تمام مهره هایش بشکنند و از وسط دو نیم شوم. جیغ زدم:
- آي!
فشار دستش را برداشت و سعی کرد کنارم بزند. پاهایم را به زمین چسباندم. بازویم را گرفت و پرتم کرد.
- گمشو از اینجا.
کاش می شد گم شوم! کاش می توانستم گم شوم!
- به خودتون بیاین. آقا دانیار ... دارین خودکشی می کنین.
با نوك کفشش به دیوار کوبید و با مشت به شیشه. از اتاق بیرون دویدم. توي راهرو داد زدم:
- کمک! یکی کمک کنه.
اما حتی اگر کسی کمک خواهی مرا شنید به روي خودش نیاورد. مستاصل به اتاق برگشتم و هق هق کنان به دیوانه زنجیر
گسیخته رو به رویم خیره شدم. نالیدم:
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خدا! به دادم برس.
و خدا به دادم رسید. جرقه اي در ذهنم زده شد. کشوي میز دیاکو را بیرون کشیدم و چیزي را که می خواستم یافتم. شوکري
که دیاکو جا و نحوه استفاده اش را یادم داده بود. روشنش کردم. دستم می لرزید. ستون فقراتم خیس از عرق بود. چشمم را
بستم و همزمان با فریاد ناشی از درد دانیار، فریاد کشیدم.
کنارش نشستم. سرم را روي قلبش گذاشتم. ضعیف بود اما می زد. چند ضربه آرام به صورتش زدم و گفتم:
- آقا دانیار، آقا دانیار، خوبین؟
نفس هایش آرام بودند، اما دماي بدنش به شکل وحشتناکی بالا بود. بلند شدم و دور خودم چرخیدم. نمی دانستم چه باید بکنم.
شقیقه هایم را مالیدم. می خواستم تمرکز کنم اما نمی شد. با خودم تکرار کردم:
- چی کار کنم؟ الان باید چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم. زنگ بزنم آمبولانس.
چرخیدم.
- آمبولانس چنده؟ 110 ؟ نه اون که صد و دهه. اصلا آمبولانس که شماره نداره. به کی زنگ بزنم؟
چرخیدم.
- زنگ بزنم خونه. مامان بلده. اون می دونه باید چی کار کنه. شماره خونه چند بود؟ آها ... تلفن ...
چرخیدم و دویدم، اما هیچ وسیله ارتباطی باقی نمانده بود. دریغ از یک کبوتر نامه بر هم. از ساختمان بیرون رفتم. تمام پله ها
را دویدم. هوا تاریک شده بود، خیلی تاریک! توي خیابان راه رفتم. یک سوپري باز پیدا کردم. وارد شدم. خلوت بود. مرد از
دیدن من جا خورد.
- بفرمایین خانوم.
چشمم را باز و بسته کردم. چه می خواستم؟
- خانوم! حالتون خوبه؟ کسی مزاحمتون شده؟
دهانم خشک بود. زبانم نمی چرخید. پلکم را محکم فشار دادم. سعی کردم به یاد بیاورم.
- تلفن ... میشه یه تلفن بزنم؟
مرد به سرعت گوشی سیارش را به سمتم گرفت و گفت:
- بله بله. بفرمایین.
شماره ها از ذهنم فرار می کردند. دستانم را روي دکمه ها فشردم. فقط یک شماره یادم بود که آن را هم تبسم جواب داد.
- بله؟
بغضم ترکید.
- تبسم!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوشش
جیغ زد:
- شاداب! معلومه کدوم گوري هستی؟ می دونی ساعت چنده؟ مامانت داره دیوونه میشه.
کاش گریه امان می داد!
- تبسم ... بیا.
- چی شده شاداب؟ کجایی؟ چرا گریه می کنی؟
مرد فروشنده زیرچشمی نگاهم می کرد.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شرکتم. شرکت دیاکو. زود بیاین. تو رو خدا!
- شرکت؟ اون جا چی کار می کنی؟ چی شده؟
گریه ام شدت گرفت.
- بیا.
- باشه باشه. اومدیم. الان اومدیم. نترسیا. اومدیم.
تلفن را به مرد دادم یا نه. یادم نیست. فقط می دانم که به شرکت برگشتم. دانیار هنوز بیهوش بود. مثل کسانی که در خواب
راه می روند. کاسه اي را پر آب کردم. جعبه کمک هاي اولیه را برداشتم و نشستم. سرش را روي پایم گذاشتم و خون
صورتش را پاك کردم. دست آش و لاشش ورم کرده بود. خرده هاي شیشه تا عمق بافت هایش نفوذ کرده بود. با پنس چند
تکه از شیشه هاي سطحی را درآوردم. خواستم دستش را بچرخانم اما آن قدر دردش شدید بود که به هوشش آورد.
ناله کرد و چشم گشود. اشک هایم قطره قطره روي پیشانی اش می ریختند. دستمالی را خیس کردم روي چشم هاي قرمزش
کشیدم. با دست چپ، مچ دست راستش را گرفت و گفت:
- آخ!
سرش را بلند کرد و تکیه اش را به آرنج چپش داد. می ترسیدم؛ از این که باز دیوانه شود.
کامل نشست. به دور و برش نگاه کرد. به ویرانه اي که درست کرده بود. چشمان تبدارش را چرخاند و روي صورت من زوم
کرد و بعد پایین آمد و به جعبه کمک هاي اولیه رسید. با وجود حال خراب و ذهن گنگم، مثل پلنگ آماده حمله بودم. نمی
توانستم اجازه بدهم بیشتر از این به خودش، به امانت دیاکوي من آسیب بزند. گلویم خراش داشت. صدایم مثل مردها کلفت و
خشن شده بود.
- آقا دانیار!
مچش را رها نمی کرد. حرف نمی زد. تکان نمی خورد. فقط مردمکش را این طرف و آن طرف می برد.
- یه چیزي بگین. دارم دق می کنم.
عقب عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد. پیراهن طوسی اش پر از لکه هاي زشت و بد رنگ خون بود.
- ببینین چی کار کردین. با من، با خودتون، ببینین.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
زانوانش را جمع کرد و سرش را روي بازوي دراز شده اش گذاشت.
- حداقل حرف بزنین که بدونم خوبین. به خدا دارم میمیرم.
اما حرف نزد. بی انصاف یک کلمه هم نگفت.
- زنگ زدم به تبسم. الان میان کمک. حالتون خوب میشه.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوشش
جیغ زد:
- شاداب! معلومه کدوم گوري هستی؟ می دونی ساعت چنده؟ مامانت داره دیوونه میشه.
کاش گریه امان می داد!
- تبسم ... بیا.
- چی شده شاداب؟ کجایی؟ چرا گریه می کنی؟
مرد فروشنده زیرچشمی نگاهم می کرد.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شرکتم. شرکت دیاکو. زود بیاین. تو رو خدا!
- شرکت؟ اون جا چی کار می کنی؟ چی شده؟
گریه ام شدت گرفت.
- بیا.
- باشه باشه. اومدیم. الان اومدیم. نترسیا. اومدیم.
تلفن را به مرد دادم یا نه. یادم نیست. فقط می دانم که به شرکت برگشتم. دانیار هنوز بیهوش بود. مثل کسانی که در خواب
راه می روند. کاسه اي را پر آب کردم. جعبه کمک هاي اولیه را برداشتم و نشستم. سرش را روي پایم گذاشتم و خون
صورتش را پاك کردم. دست آش و لاشش ورم کرده بود. خرده هاي شیشه تا عمق بافت هایش نفوذ کرده بود. با پنس چند
تکه از شیشه هاي سطحی را درآوردم. خواستم دستش را بچرخانم اما آن قدر دردش شدید بود که به هوشش آورد.
ناله کرد و چشم گشود. اشک هایم قطره قطره روي پیشانی اش می ریختند. دستمالی را خیس کردم روي چشم هاي قرمزش
کشیدم. با دست چپ، مچ دست راستش را گرفت و گفت:
- آخ!
سرش را بلند کرد و تکیه اش را به آرنج چپش داد. می ترسیدم؛ از این که باز دیوانه شود.
کامل نشست. به دور و برش نگاه کرد. به ویرانه اي که درست کرده بود. چشمان تبدارش را چرخاند و روي صورت من زوم
کرد و بعد پایین آمد و به جعبه کمک هاي اولیه رسید. با وجود حال خراب و ذهن گنگم، مثل پلنگ آماده حمله بودم. نمی
توانستم اجازه بدهم بیشتر از این به خودش، به امانت دیاکوي من آسیب بزند. گلویم خراش داشت. صدایم مثل مردها کلفت و
خشن شده بود.
- آقا دانیار!
مچش را رها نمی کرد. حرف نمی زد. تکان نمی خورد. فقط مردمکش را این طرف و آن طرف می برد.
- یه چیزي بگین. دارم دق می کنم.
عقب عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد. پیراهن طوسی اش پر از لکه هاي زشت و بد رنگ خون بود.
- ببینین چی کار کردین. با من، با خودتون، ببینین.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
زانوانش را جمع کرد و سرش را روي بازوي دراز شده اش گذاشت.
- حداقل حرف بزنین که بدونم خوبین. به خدا دارم میمیرم.
اما حرف نزد. بی انصاف یک کلمه هم نگفت.
- زنگ زدم به تبسم. الان میان کمک. حالتون خوب میشه.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوهفت
نفسی که بیرون داد آن قدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوي اتاق حس کردم.
- دستتون خیلی درد می کنه؟ می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟ آب می خواین بیارم واستون؟ الان خیابونا
خلوته. زود می رسن. باید عکس بگیریم از دستتون. یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه.
امیدي به جواب نداشتم. فقط حرف می زدم که سکوت نباشد. از سکوت می ترسیدم. سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود.
به محض شنیدن صداي در مثل فنر از جا در رفتم. تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند. هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند.
دیدنشان قوت قلبم شد. دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم. یک دستم را روي دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را
نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دانیار:
دستم را جلوي دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:
- ممنون. دیگه جا ندارم.
- مگه میشه؟ شما که چیزي نخوردي.
بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.
- کافی بود. سیر شدم.
پدرش گفت:
- اي بابا! با چی سیر شدي مهندس؟ شما ماشاا... ورزشکاري. اینه غذات؟
خوابم می آمد. حوصله تعارف را نداشتم.
- بازم ممنون. خیلی خوشمزه بود.
شادي ظرف سالاد را جلویم گرفت.
- از این سالاد بخورین. خودم درست کردم مخصوص شما.
به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود. معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت. خواهري که حتی
تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.
- باشه. یه کم بریز واسم.
خندید. خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.
- سس هم نریختم. می دونستم دوست ندارین.
لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.
- کار خوبی کردي. آبلیمو چی؟
در حالی که نصف ظرف را توي بشقابم خالی می کرد گفت:
- یه عالمه. بخورین اگه کم بود بازم می ریزم.
چنگال را توي سبز و قرمزهاي بشقابم فرو برده و گفتم:
- مرسی!
با اشتیاق به دهانم خیره شد. هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:
- اوم! عالیه! حسابی حرفه اي شدي.
چشمانش برق زد.
- راست میگین؟
سرم را تکان دادم.
- آره. فقط یه ذره نمکش کمه.
بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:
- بفرمایین.
نسخه کوچک شده شاداب بود، از صفا و سادگی.
- چقدر کم به ما سر می زنی پسرم. اینه رسمش؟
نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم. زنی که یک هفته تمام بر
بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد. زنی که برایم عشق مادري را یک بار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی
از نوع مادرانه را بچشم. زنی که تداعی کننده زن دیگري بود. با قد بلند و موهاي روشن و صورتی فرشته گونه.
- خیلی گرفتارم. فرصت نمی شه.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
تکه اي ته دیگ توي بشقابم گذاشت و گفت:
- یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداري؟
قلبم به طپش افتاد. این طپش هاي تند را نمی شناختم. مدت ها بود که قلبم یکنواخت می زد، بی کم و کاست، بی بالا و
پایین. ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بله. حق با شماست.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوهفت
نفسی که بیرون داد آن قدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوي اتاق حس کردم.
- دستتون خیلی درد می کنه؟ می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟ آب می خواین بیارم واستون؟ الان خیابونا
خلوته. زود می رسن. باید عکس بگیریم از دستتون. یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه.
امیدي به جواب نداشتم. فقط حرف می زدم که سکوت نباشد. از سکوت می ترسیدم. سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود.
به محض شنیدن صداي در مثل فنر از جا در رفتم. تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند. هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند.
دیدنشان قوت قلبم شد. دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم. یک دستم را روي دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را
نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دانیار:
دستم را جلوي دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:
- ممنون. دیگه جا ندارم.
- مگه میشه؟ شما که چیزي نخوردي.
بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.
- کافی بود. سیر شدم.
پدرش گفت:
- اي بابا! با چی سیر شدي مهندس؟ شما ماشاا... ورزشکاري. اینه غذات؟
خوابم می آمد. حوصله تعارف را نداشتم.
- بازم ممنون. خیلی خوشمزه بود.
شادي ظرف سالاد را جلویم گرفت.
- از این سالاد بخورین. خودم درست کردم مخصوص شما.
به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود. معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت. خواهري که حتی
تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.
- باشه. یه کم بریز واسم.
خندید. خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.
- سس هم نریختم. می دونستم دوست ندارین.
لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.
- کار خوبی کردي. آبلیمو چی؟
در حالی که نصف ظرف را توي بشقابم خالی می کرد گفت:
- یه عالمه. بخورین اگه کم بود بازم می ریزم.
چنگال را توي سبز و قرمزهاي بشقابم فرو برده و گفتم:
- مرسی!
با اشتیاق به دهانم خیره شد. هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:
- اوم! عالیه! حسابی حرفه اي شدي.
چشمانش برق زد.
- راست میگین؟
سرم را تکان دادم.
- آره. فقط یه ذره نمکش کمه.
بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:
- بفرمایین.
نسخه کوچک شده شاداب بود، از صفا و سادگی.
- چقدر کم به ما سر می زنی پسرم. اینه رسمش؟
نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم. زنی که یک هفته تمام بر
بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد. زنی که برایم عشق مادري را یک بار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی
از نوع مادرانه را بچشم. زنی که تداعی کننده زن دیگري بود. با قد بلند و موهاي روشن و صورتی فرشته گونه.
- خیلی گرفتارم. فرصت نمی شه.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
تکه اي ته دیگ توي بشقابم گذاشت و گفت:
- یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداري؟
قلبم به طپش افتاد. این طپش هاي تند را نمی شناختم. مدت ها بود که قلبم یکنواخت می زد، بی کم و کاست، بی بالا و
پایین. ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بله. حق با شماست.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوهشت
شادي غر زد:
- چرا امروز منو نبردین؟ خوبه کلی سفارش کردما.
چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:
- از خواهرت بپرس.
اما خواهرش پیش ما نبود. جسمش حاضر و روحش غایب!
مادر، مادر شاداب پرسید:
- راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟
نگاهش کردم. با غذایش بازي می کرد.
- آره قشنگ بود.
- شاداب میگه گردنت درد می کنه. چرا پیگیري نمی کنی؟
- چیز مهمی نیست. خوب میشه.
دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد. به اتاق رفت و با کامواي سورمه اي نیمه بافته اي بیرون آمد.
- منم دارم واست یه پلیور می بافم. رنگش رو دوست داري؟
حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.
- نیازي به این کار نیست. ممنون.
کنارم زانو زد. میل و بافتنی آویزان از آن را جلوي سینه ام گرفت و گفت:
- بذار اندازه بگیرم ببینم درسته یا نه.
صداي اعتراض شاداب ضعیف بود.
- مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن بعد.
پس حواسش بود.
- آخ شرمنده! اصلا حواسم نبود.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:
- مساله اي نیست. بفرمایین.
- دوست داري داخلش طرح سفیدم کار کنم؟ مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟
- نمی دونم. من سلیقه این کارا رو ندارم.
- شاداب؟ تو چی میگی مادر؟ اون جوري قشنگ تره یا ساده؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
- با رنگ سفید قاطی شه قشنگ تره.
کار مادر که تمام شد رو به پدر شاداب کردم و گفتم:
- اوضاع کار و بار چطوره؟
محجوبانه گفت:
- به لطف شما. خدا رو شکر. خیلی خوبه.
سرم را تکان دادم.
- کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم.
- به مهندس سپردم یواش یواش کاراي بزرگ تر بهت بده. با کار خارج از شهر که مشکلی نداري؟
با خوشحالی جواب داد:
- نه. چه مشکلی! هرجا کار باشه میرم.
سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.
- خوبه!
رو به مادر کردم و گفتم:
- من دیگه میرم. ممنون بابت ناهار.
بالاخره شاداب به حرف آمد.
- کجا؟ واستون تو اتاق رختخواب انداختم. مگه خوابتون نمی اومد؟
دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.
- ترجیح میدم برم خونه.
مادر گفت:
- آخه کجا میري؟ بعد از این همه وقت اومدي حالا هم می خواي بري؟ امروز رو پیشمون بمون. یه کم بخواب. بعدش کلی
حرف داریم باهات.
وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد. تجربه اش را داشتم. اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود.
شادي التماس کرد.
- تو رو خدا آقا دانیار! بمونین دیگه. من کلی سوال درسی دارم ازتون. تازه چند تا طرحم کشیدم. می خوام نشونتون بدم.
خنده ام گرفت. دختربچه دبیرستانی اسم نقاشی هایش را طرح گذاشته بود. احتمالا به خاطر کم نیاوردن از خواهرش!
- باشه. ممنون.
بلند شدم. شاداب هم بلند شد و همراهم آمد. رختخوابی وسط اتاق نزدیک به بخاري پهن بود و ملافه سفید و تمیزي روي
تشکش کشیده شده بود.
- بفرمایین. اینم شلوار راحتی، مال بابامه، هنوز نپوشیده، نو و تمیزه.
شلوار پدرش نهایتا تا قوزك پایم را می پوشاند.
- نیازي نیست. راحتم.
پلیورم را در آوردم و دو دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم. نگاهش را دزدید.
- چیزي احتیاج داشتین صدام بزنین، با اجازه.
- شاداب؟
سعی کرد نگاهم نکند.
- بله؟
- تو امروز چت شده؟
آهی کشید و گفت:
- هیچی. فقط خوشحالم که اینجایین.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
و گریخت. نمی دانم از چه! دو دکمه باز شده پیراهن من یا رو شدن دستش.
پیراهنم را کامل درآوردم و دراز کشیدم. ساعدم را روي پیشانی ام گذاشتم و به سقف خیره شدم. خسته بودم، اما مثل همیشه
خواب از چشمانم فراري بود. حتی گرماي مطبوع بخاري هم نتوانست رخوت و بی خبري را براي جسمم به ارمغان آورد.
چشمانم را بستم و برگشتم به پنج ماه قبل.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادوهشت
شادي غر زد:
- چرا امروز منو نبردین؟ خوبه کلی سفارش کردما.
چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:
- از خواهرت بپرس.
اما خواهرش پیش ما نبود. جسمش حاضر و روحش غایب!
مادر، مادر شاداب پرسید:
- راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟
نگاهش کردم. با غذایش بازي می کرد.
- آره قشنگ بود.
- شاداب میگه گردنت درد می کنه. چرا پیگیري نمی کنی؟
- چیز مهمی نیست. خوب میشه.
دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد. به اتاق رفت و با کامواي سورمه اي نیمه بافته اي بیرون آمد.
- منم دارم واست یه پلیور می بافم. رنگش رو دوست داري؟
حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.
- نیازي به این کار نیست. ممنون.
کنارم زانو زد. میل و بافتنی آویزان از آن را جلوي سینه ام گرفت و گفت:
- بذار اندازه بگیرم ببینم درسته یا نه.
صداي اعتراض شاداب ضعیف بود.
- مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن بعد.
پس حواسش بود.
- آخ شرمنده! اصلا حواسم نبود.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:
- مساله اي نیست. بفرمایین.
- دوست داري داخلش طرح سفیدم کار کنم؟ مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟
- نمی دونم. من سلیقه این کارا رو ندارم.
- شاداب؟ تو چی میگی مادر؟ اون جوري قشنگ تره یا ساده؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
- با رنگ سفید قاطی شه قشنگ تره.
کار مادر که تمام شد رو به پدر شاداب کردم و گفتم:
- اوضاع کار و بار چطوره؟
محجوبانه گفت:
- به لطف شما. خدا رو شکر. خیلی خوبه.
سرم را تکان دادم.
- کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم.
- به مهندس سپردم یواش یواش کاراي بزرگ تر بهت بده. با کار خارج از شهر که مشکلی نداري؟
با خوشحالی جواب داد:
- نه. چه مشکلی! هرجا کار باشه میرم.
سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.
- خوبه!
رو به مادر کردم و گفتم:
- من دیگه میرم. ممنون بابت ناهار.
بالاخره شاداب به حرف آمد.
- کجا؟ واستون تو اتاق رختخواب انداختم. مگه خوابتون نمی اومد؟
دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.
- ترجیح میدم برم خونه.
مادر گفت:
- آخه کجا میري؟ بعد از این همه وقت اومدي حالا هم می خواي بري؟ امروز رو پیشمون بمون. یه کم بخواب. بعدش کلی
حرف داریم باهات.
وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد. تجربه اش را داشتم. اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود.
شادي التماس کرد.
- تو رو خدا آقا دانیار! بمونین دیگه. من کلی سوال درسی دارم ازتون. تازه چند تا طرحم کشیدم. می خوام نشونتون بدم.
خنده ام گرفت. دختربچه دبیرستانی اسم نقاشی هایش را طرح گذاشته بود. احتمالا به خاطر کم نیاوردن از خواهرش!
- باشه. ممنون.
بلند شدم. شاداب هم بلند شد و همراهم آمد. رختخوابی وسط اتاق نزدیک به بخاري پهن بود و ملافه سفید و تمیزي روي
تشکش کشیده شده بود.
- بفرمایین. اینم شلوار راحتی، مال بابامه، هنوز نپوشیده، نو و تمیزه.
شلوار پدرش نهایتا تا قوزك پایم را می پوشاند.
- نیازي نیست. راحتم.
پلیورم را در آوردم و دو دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم. نگاهش را دزدید.
- چیزي احتیاج داشتین صدام بزنین، با اجازه.
- شاداب؟
سعی کرد نگاهم نکند.
- بله؟
- تو امروز چت شده؟
آهی کشید و گفت:
- هیچی. فقط خوشحالم که اینجایین.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
و گریخت. نمی دانم از چه! دو دکمه باز شده پیراهن من یا رو شدن دستش.
پیراهنم را کامل درآوردم و دراز کشیدم. ساعدم را روي پیشانی ام گذاشتم و به سقف خیره شدم. خسته بودم، اما مثل همیشه
خواب از چشمانم فراري بود. حتی گرماي مطبوع بخاري هم نتوانست رخوت و بی خبري را براي جسمم به ارمغان آورد.
چشمانم را بستم و برگشتم به پنج ماه قبل.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادونه
هنوز زنده بودم. این همه جان سختی در باورم نمی گنجید. چطور نمی مردم؟ چرا مرگ از من فراري بود؟ نمی دانم چه برایم
تزریق کرده بودند که مثل وزنه صد کیلوگرمی از پلکم آویزان شده بود. دلم می خواست چشم باز کنم و از خواب بیدار شوم و
ببینم که هرچه دیده ام کابوس بوده. دوست داشتم از خواب بپرم و ببینم دیاکو با یک لیوان آب و لبخند اعجاب آورش کنارم
نشسته و می گوید "هیچی نیست داداش. خواب دیدي." احساس می کردم قطرات آب از روي شقیقه ام راه گرفته اند و روي
گردنم می ریزند. باز هم زور زدم. خواستم دستم را مشت کنم، اما نشد. دستم بسته نمی شد. قطره اي آب گوشه چشمم
ریخت. بالاخره توانستم پلک هاي چسبیده به همم را باز کنم. فضا تاریک بود. هیچ چیز را تشخیص نمی دادم. گردنم درد می
کرد. نمی توانستم تکانش بدهم. سردم بود. حس می کردم تار به تار ماهیچه هایم می لرزند. لب زدم:
- دیاکو.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کسی را دیدم که سریع نزدیک شد. از ته دل لبخند زدم. پس همه چیز خواب بود.
- آقا دانیار؟ بیدار شدین؟
لبخند روي لبم خشک شد. دست سنگینم را بالا آوردم و روي پیشانی ام کشیدم، اما بانداژ دستم خیس شد. جسم مرطوبی
فضاي پیشانی ام را اشغال کرده بود. صداي "تقی" آمد و اتاق روشن شد. همان دست بانداژي خیس را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
- خاموشش کن.
دوباره سیاهی.
حوله را برداشت. صداي غوطه ور شدنش در آب و سپس چلاندنش را شنیدم و دوباره چکیدن قطرات آب.
- اینجا کجاست؟
صدا پر از اشک بود، پر از گریه، پر از بغض.
- خونه ما. منو می شناسین؟ شاداب؟
پس حقیقت داشت. خداي من! حقیقت داشت.
دستمالی را روي صورت و گردنم کشید و خیسی اش را خشک کرد.
- بهترین؟ منو یادتون میاد؟
یادم می آمد. این حافظه لعنتی من همیشه همه چیز را با جزئیات، زنده نگاه می داشت.
دست سالمم را روي گردنم کشیدم. چرا انقدر درد می کرد؟
- گردنتون درد می کنه؟ الان حوله داغ می کنم می ذارم روش.
کمی بعد داغی حوله جدید را هم حس کردم. دلم می خواست بنشینم. دلم می خواست برخیزم.
- می خواین بشینین؟ اجازه بدین کمکتون کنم.
زیر بازویم را گرفت. این دختر با این هیکل نحیفش چطور می خواست وزن مرا تحمل کند؟
- صبر کنین بالش رو بذارم پشتتون. آها ... الان خوب شد.
تکیه دادم. چشمم به تاریکی عادت کرده بود. آن قدر که می توانستم چشمان متورم و ملتهب شاداب را تشخیص بدهم.
- بذارین یه چیزي بیارم بخورین. سه روزه لب به هیچی نزدین.
سه روز؟ کدام سه روز؟ چرا چیزي یادم نمی آمد؟ خواست بلند شود. مچش را گرفتم و گفتم:
- چی میگی؟ سه روز؟
لبش را گاز گرفت. چانه اش می لرزید.
- حالتون خوش نبود. نتونستیم تو بیمارستان نگهتون داریم. مجبور شدیم بیاریمتون خونه. یادتون نیست؟
این یکی را استثنا یادم نبود. سینه ام می سوخت.
- بعد چی شد؟
- تب داشتین. همش هذیون می گفتین. یه دکتر میاد خونه ویزیتتون می کنه.
پس این سنگینی پلک هایم کار همین دکتر بود. دستم را بالا بردم و گفتم:
- شکسته؟
حوله را در آب زد و به پیشانی ام کشید.
- نه ترك خورده. گفتن اگه بوکسور نبودین تموم استخوناش خرد می شد.
- چرا انقدر سرده؟
- سردتونه؟ الان واستون پتوي اضافی میارم.
بلند شد که از اتاق بیرون برود.
- شاداب؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
برگشت.
- بله؟
- گفتی سه روز؟
- آره.
آه کشیدم.
- یعنی سه روزه که دیاکو مرده؟
تمام تنش را رعشه گرفت. با کمک دیوار تعادلش را حفظ کرد. پشت سرم را به دیوار زدم.
- سه روزه که مرده.
سرم را بلند کردم و دوباره به دیوار زدم.
- سه روزه.
دوباره و دوباره.
- سه روز!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفتادونه
هنوز زنده بودم. این همه جان سختی در باورم نمی گنجید. چطور نمی مردم؟ چرا مرگ از من فراري بود؟ نمی دانم چه برایم
تزریق کرده بودند که مثل وزنه صد کیلوگرمی از پلکم آویزان شده بود. دلم می خواست چشم باز کنم و از خواب بیدار شوم و
ببینم که هرچه دیده ام کابوس بوده. دوست داشتم از خواب بپرم و ببینم دیاکو با یک لیوان آب و لبخند اعجاب آورش کنارم
نشسته و می گوید "هیچی نیست داداش. خواب دیدي." احساس می کردم قطرات آب از روي شقیقه ام راه گرفته اند و روي
گردنم می ریزند. باز هم زور زدم. خواستم دستم را مشت کنم، اما نشد. دستم بسته نمی شد. قطره اي آب گوشه چشمم
ریخت. بالاخره توانستم پلک هاي چسبیده به همم را باز کنم. فضا تاریک بود. هیچ چیز را تشخیص نمی دادم. گردنم درد می
کرد. نمی توانستم تکانش بدهم. سردم بود. حس می کردم تار به تار ماهیچه هایم می لرزند. لب زدم:
- دیاکو.
❌فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کسی را دیدم که سریع نزدیک شد. از ته دل لبخند زدم. پس همه چیز خواب بود.
- آقا دانیار؟ بیدار شدین؟
لبخند روي لبم خشک شد. دست سنگینم را بالا آوردم و روي پیشانی ام کشیدم، اما بانداژ دستم خیس شد. جسم مرطوبی
فضاي پیشانی ام را اشغال کرده بود. صداي "تقی" آمد و اتاق روشن شد. همان دست بانداژي خیس را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
- خاموشش کن.
دوباره سیاهی.
حوله را برداشت. صداي غوطه ور شدنش در آب و سپس چلاندنش را شنیدم و دوباره چکیدن قطرات آب.
- اینجا کجاست؟
صدا پر از اشک بود، پر از گریه، پر از بغض.
- خونه ما. منو می شناسین؟ شاداب؟
پس حقیقت داشت. خداي من! حقیقت داشت.
دستمالی را روي صورت و گردنم کشید و خیسی اش را خشک کرد.
- بهترین؟ منو یادتون میاد؟
یادم می آمد. این حافظه لعنتی من همیشه همه چیز را با جزئیات، زنده نگاه می داشت.
دست سالمم را روي گردنم کشیدم. چرا انقدر درد می کرد؟
- گردنتون درد می کنه؟ الان حوله داغ می کنم می ذارم روش.
کمی بعد داغی حوله جدید را هم حس کردم. دلم می خواست بنشینم. دلم می خواست برخیزم.
- می خواین بشینین؟ اجازه بدین کمکتون کنم.
زیر بازویم را گرفت. این دختر با این هیکل نحیفش چطور می خواست وزن مرا تحمل کند؟
- صبر کنین بالش رو بذارم پشتتون. آها ... الان خوب شد.
تکیه دادم. چشمم به تاریکی عادت کرده بود. آن قدر که می توانستم چشمان متورم و ملتهب شاداب را تشخیص بدهم.
- بذارین یه چیزي بیارم بخورین. سه روزه لب به هیچی نزدین.
سه روز؟ کدام سه روز؟ چرا چیزي یادم نمی آمد؟ خواست بلند شود. مچش را گرفتم و گفتم:
- چی میگی؟ سه روز؟
لبش را گاز گرفت. چانه اش می لرزید.
- حالتون خوش نبود. نتونستیم تو بیمارستان نگهتون داریم. مجبور شدیم بیاریمتون خونه. یادتون نیست؟
این یکی را استثنا یادم نبود. سینه ام می سوخت.
- بعد چی شد؟
- تب داشتین. همش هذیون می گفتین. یه دکتر میاد خونه ویزیتتون می کنه.
پس این سنگینی پلک هایم کار همین دکتر بود. دستم را بالا بردم و گفتم:
- شکسته؟
حوله را در آب زد و به پیشانی ام کشید.
- نه ترك خورده. گفتن اگه بوکسور نبودین تموم استخوناش خرد می شد.
- چرا انقدر سرده؟
- سردتونه؟ الان واستون پتوي اضافی میارم.
بلند شد که از اتاق بیرون برود.
- شاداب؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
برگشت.
- بله؟
- گفتی سه روز؟
- آره.
آه کشیدم.
- یعنی سه روزه که دیاکو مرده؟
تمام تنش را رعشه گرفت. با کمک دیوار تعادلش را حفظ کرد. پشت سرم را به دیوار زدم.
- سه روزه که مرده.
سرم را بلند کردم و دوباره به دیوار زدم.
- سه روزه.
دوباره و دوباره.
- سه روز!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتاد
باز هم آمد و زانوهایش را روي زمین گذاشت. سرم را بین دستانش گرفت و گفت:
- نه. تو رو خدا آروم باشین.
آرام بودم. فقط سرم درد می کرد. این طوري دردم کم می شد. سعی کردم سرم را از بین دستانش بیرون بکشم. با ضرب به
دیوار خوردم. با درد گفت "نه!" بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند و نالید:
- مامان!
در باز شد. زنی داخل آمد و با هول گفت:
- چیه مامان؟
شاداب سرم را رها نمی کرد. طپش پر و کوبنده قلبش را می شنیدم. زار زد:
- حالش خوب نیست.
زن کنارش زد و نشست. دستش را روي صورتم گذاشت و گفت:
- یه گوله آتیشه.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستش بو می داد. یک بوي خاص! سر رها شده ام را عقب بردم. به سرعت دستش را حائل من و دیوار کرد و گفت:
- آروم پسرم، آروم!
چرا رهایم نمی کردند؟
- ولم کنین. سرم درد می کنه.
- شاداب یه مسکن بیار.
دوید و از اتاق بیرون رفت.
- دراز بکش پسرم. الان خوب میشی.
نمی خواستم. با قرص خوب نمی شدم. باید این سر را منفجر می کردم.
- ببین. دراز بکش. من سرت رو ماساژ میدم. قول میدم بهتر شی.
دستش بو می داد. یک بوي خاص، یک بوي آشنا. مجابم می کرد به اطاعت.
- آفرین. حالا چشمات رو ببند.
بستم. دستی بین موهایم حرکت کرد، روي شقیقه هایم. حس خوبی بود. انگار خون متوقف شده در عروقم دوباره به جریان
افتاده بودند. بهتر از آن بوي دستانش بود، آن بوي خاص. با دست سالمم دستش را گرفتم و روي بینی ام گذاشتم و بو کشیدم.
بوي خاص بود، یک بوي خاص.
- این بوي چیه؟
دستش را زیر گردنم گذاشت و سرم را بلند کرد. لباسش هم بو می داد. آب خوردم. همراه با یک قرص سفت و تلخ. دستش را
آهسته برداشت. به پیراهنش چنگ زدم. چشمم را باز کردم. هوا روشن شده بود. صورتش می خندید. موهاي خوشرنگش در باد
تکان می خورد. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت:
- دانیار! جانِ مامان! عمرِ مامان! پسر خوشگل مامان!
همان بو بود. خندیدم.
- مامان!
خنده او هم وسعت پیدا کرد.
- جانم؟ همه زندگی مامان!
همان صدا بود. همان زنگ خوش آهنگ.
- خوابم میاد. خستمه!
- بخواب مامان. بخواب. من اینجام.
کسی به زبان کردي لالایی خواند. سرم را روي پایش گذاشتم و بویش را نفس کشیدم. درد رفت. غم رفت. مرگ و وحشت
رفت. آرامش آمد. خیال راحت آمد. روز و روشنایی آمد، چون مادرم برگشته بود.
شاداب:
رو به شادي کردم و گفتم:
- یه کم یواش تر. چه خبرته؟ الان بیدارش می کنی با این صدات.
انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:
- واي! اصلا یادم نبود که اینجاست.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
کتاب و دفترش را جمع کرد و ادامه داد:
- برم تو اون یکی اتاق. آخه نمی تونم با صداي آهسته درس بخونم. حفظم نمی شه. فردا هم که امتحان دارم.
و در حالی که به سمت اتاق می رفت گفت:
- از درس حفظ کردنی متنفرم!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتاد
باز هم آمد و زانوهایش را روي زمین گذاشت. سرم را بین دستانش گرفت و گفت:
- نه. تو رو خدا آروم باشین.
آرام بودم. فقط سرم درد می کرد. این طوري دردم کم می شد. سعی کردم سرم را از بین دستانش بیرون بکشم. با ضرب به
دیوار خوردم. با درد گفت "نه!" بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند و نالید:
- مامان!
در باز شد. زنی داخل آمد و با هول گفت:
- چیه مامان؟
شاداب سرم را رها نمی کرد. طپش پر و کوبنده قلبش را می شنیدم. زار زد:
- حالش خوب نیست.
زن کنارش زد و نشست. دستش را روي صورتم گذاشت و گفت:
- یه گوله آتیشه.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستش بو می داد. یک بوي خاص! سر رها شده ام را عقب بردم. به سرعت دستش را حائل من و دیوار کرد و گفت:
- آروم پسرم، آروم!
چرا رهایم نمی کردند؟
- ولم کنین. سرم درد می کنه.
- شاداب یه مسکن بیار.
دوید و از اتاق بیرون رفت.
- دراز بکش پسرم. الان خوب میشی.
نمی خواستم. با قرص خوب نمی شدم. باید این سر را منفجر می کردم.
- ببین. دراز بکش. من سرت رو ماساژ میدم. قول میدم بهتر شی.
دستش بو می داد. یک بوي خاص، یک بوي آشنا. مجابم می کرد به اطاعت.
- آفرین. حالا چشمات رو ببند.
بستم. دستی بین موهایم حرکت کرد، روي شقیقه هایم. حس خوبی بود. انگار خون متوقف شده در عروقم دوباره به جریان
افتاده بودند. بهتر از آن بوي دستانش بود، آن بوي خاص. با دست سالمم دستش را گرفتم و روي بینی ام گذاشتم و بو کشیدم.
بوي خاص بود، یک بوي خاص.
- این بوي چیه؟
دستش را زیر گردنم گذاشت و سرم را بلند کرد. لباسش هم بو می داد. آب خوردم. همراه با یک قرص سفت و تلخ. دستش را
آهسته برداشت. به پیراهنش چنگ زدم. چشمم را باز کردم. هوا روشن شده بود. صورتش می خندید. موهاي خوشرنگش در باد
تکان می خورد. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت:
- دانیار! جانِ مامان! عمرِ مامان! پسر خوشگل مامان!
همان بو بود. خندیدم.
- مامان!
خنده او هم وسعت پیدا کرد.
- جانم؟ همه زندگی مامان!
همان صدا بود. همان زنگ خوش آهنگ.
- خوابم میاد. خستمه!
- بخواب مامان. بخواب. من اینجام.
کسی به زبان کردي لالایی خواند. سرم را روي پایش گذاشتم و بویش را نفس کشیدم. درد رفت. غم رفت. مرگ و وحشت
رفت. آرامش آمد. خیال راحت آمد. روز و روشنایی آمد، چون مادرم برگشته بود.
شاداب:
رو به شادي کردم و گفتم:
- یه کم یواش تر. چه خبرته؟ الان بیدارش می کنی با این صدات.
انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:
- واي! اصلا یادم نبود که اینجاست.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
کتاب و دفترش را جمع کرد و ادامه داد:
- برم تو اون یکی اتاق. آخه نمی تونم با صداي آهسته درس بخونم. حفظم نمی شه. فردا هم که امتحان دارم.
و در حالی که به سمت اتاق می رفت گفت:
- از درس حفظ کردنی متنفرم!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادویک
مرواریدي از دست مادر رها شد. قل خورد و تا کنار پاي من آمد. برش داشتم و توي دستم غلطاندمش و گفتم:
- خدا کنه خوابش ببره. همیشه از شدت بیخوابی چشماش سرخه. اصلا نمی دونم چطوري سر پاست.
مادرم عینکش را کمی بالا و پایین کرد و گفت:
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- فکر کردي راحته مادر؟ می دونی چی به این بچه گذشته؟ موندم چطور کارش به تیمارستان نکشیده تا حالا؟ والا به خدا
آفرین داره این مقاومت. تصور زجرایی که کشیده مو به تن هر آدمی راست می کنه. کی باورش میشه یه انسان بتونه این همه
مصیبت رو تحمل کنه؟
از سوراخ ریز مروارید به حیاط نگاه کردم. به حیاط بی برگ و بار و سفیدپوش.
- آره. بعد از اون اتفاق مطمئن بودم یا می میره یا خودکشی می کنه یا عقلش رو از دست میده، اما دووم آورد. چون از این
بدترشم رو هم دیده بود.
مادر آه کشید.
- بمیرم الهی واسه دل این بچه. بمیرم واسه بی مادریش. بمیرم واسه تنهاییش. کاش حداقل بیشتر اینجا می اومد. نمی دونم
چرا این قدر دوري می کنه! چرا این قدر گوشه گیره. چرا این قدر سرده. به خداوندي خدا با شما دو تا واسم هیچ فرقی نداره.
مگه کم زحمتمون رو کشیده؟ کم به دادمون رسیده؟ درست وقتی که دیگه داشتیم غرق می شدیم دستمون رو گرفت و
نجاتمون داد. پدرت رو اون به ما برگردوند. کار به این خوبی واسش جور کرد. این همه هواي تو و شادي رو داره. خونه اي رو
که داشت روي سرمون خراب می شد یه تنه بازسازي کرد. حقا که برادر همون مرده. حیف این پسر با این همه جوونمردي که
این جوري تو تنهایی و انزواي خودش بپوسه. کاش می شد یه کاري واسش کرد! کاش راهی بلد بودم!
مروارید را توي وسایل مادرم گذاشتم و گفتم:
- الان خوبه مامان. با ما می جوشه. همین که میاد خونمون یه ناهاري می خوره یا می خوابه و باهامون حرف می زنه یه
معجزه ست. باید رفتارش رو با بقیه ببینی. اون وقت به خاطر همینی که الان کنارمونه خدا رو شکر می کنی. روزاي اولی که
دیده بودمش مث چی ازش می ترسیدم. اصلا نمی شد باهاش حرف زد. وقتی نگام می کرد قبض روح می شدم. الان کلی
عوض شده. خیلی تغییر کرده. نمی تونم بگم دقیقا چه اتفاقی افتاده، اما یه چیزاییش عوض شده. دیگه اون آدم سابق نیست.
مادرم نچ نچی کرد و گفت:
- به خدا اگه دو تا دختر جوون تو خونه نداشتم محال بود بذارم از اینجا بره. نه این که بهش شک داشته باشم، نه به خدا!
اندازه چشمام قبولش دارم. نه یه نگاه بد، نه یه شوخی زشت، نه یه حرکت نابجا. آدم حض می کنه واسه مردونگیش. فقط شما
معذب میشین با روسري و لباس پوشیده. وگرنه این طفلک که همش داره کار می کنه. حداقل شب به شب یه غذاي درستی
می خورد و یه جاي راحتی می خوابید. من شک ندارم اگه تنها نباشه راحت تر خوابش می بره. تو تنهایی آدم خوف می کنه.
هر چی درده، هرچی مصیبته، هرچی خاطره ي بده میاد سراغش. همینه که نمی تونه بخوابه. خونه شم که اون سر دنیاست.
منم با این پا دردم که نمی تونم هر روز برم بهش سر بزنم و واسش غذا ببرم. هی! مادر، دلم کبابه واسه این پسر، کباب!
از جا برخاستم. دل نگرانش شده بودم. دانیار قسمتی از زندگی ام بود. قسمت بزرگی که به خاطرش همیشه در هول و ولا
بودم. شالم را روي سرم انداختم و آهسته گوشه در را باز کردم. دیدم که بیدار است. نشسته میان رختخواب و سرش را بین
دستانش گرفته بود. پیراهن بر تن نداشت. سریع قصد برگشت کردم که صدایم زد:
- بیا تو شاداب.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
او لباس تنش نبود. من گر گرفته بودم. کمی بیشتر لاي در را باز کردم.
- آخه ...
دستش را دراز کرد و پیراهنش را برداشت و با بدخلقی گفت:
- بیا بابا! توام.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادویک
مرواریدي از دست مادر رها شد. قل خورد و تا کنار پاي من آمد. برش داشتم و توي دستم غلطاندمش و گفتم:
- خدا کنه خوابش ببره. همیشه از شدت بیخوابی چشماش سرخه. اصلا نمی دونم چطوري سر پاست.
مادرم عینکش را کمی بالا و پایین کرد و گفت:
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- فکر کردي راحته مادر؟ می دونی چی به این بچه گذشته؟ موندم چطور کارش به تیمارستان نکشیده تا حالا؟ والا به خدا
آفرین داره این مقاومت. تصور زجرایی که کشیده مو به تن هر آدمی راست می کنه. کی باورش میشه یه انسان بتونه این همه
مصیبت رو تحمل کنه؟
از سوراخ ریز مروارید به حیاط نگاه کردم. به حیاط بی برگ و بار و سفیدپوش.
- آره. بعد از اون اتفاق مطمئن بودم یا می میره یا خودکشی می کنه یا عقلش رو از دست میده، اما دووم آورد. چون از این
بدترشم رو هم دیده بود.
مادر آه کشید.
- بمیرم الهی واسه دل این بچه. بمیرم واسه بی مادریش. بمیرم واسه تنهاییش. کاش حداقل بیشتر اینجا می اومد. نمی دونم
چرا این قدر دوري می کنه! چرا این قدر گوشه گیره. چرا این قدر سرده. به خداوندي خدا با شما دو تا واسم هیچ فرقی نداره.
مگه کم زحمتمون رو کشیده؟ کم به دادمون رسیده؟ درست وقتی که دیگه داشتیم غرق می شدیم دستمون رو گرفت و
نجاتمون داد. پدرت رو اون به ما برگردوند. کار به این خوبی واسش جور کرد. این همه هواي تو و شادي رو داره. خونه اي رو
که داشت روي سرمون خراب می شد یه تنه بازسازي کرد. حقا که برادر همون مرده. حیف این پسر با این همه جوونمردي که
این جوري تو تنهایی و انزواي خودش بپوسه. کاش می شد یه کاري واسش کرد! کاش راهی بلد بودم!
مروارید را توي وسایل مادرم گذاشتم و گفتم:
- الان خوبه مامان. با ما می جوشه. همین که میاد خونمون یه ناهاري می خوره یا می خوابه و باهامون حرف می زنه یه
معجزه ست. باید رفتارش رو با بقیه ببینی. اون وقت به خاطر همینی که الان کنارمونه خدا رو شکر می کنی. روزاي اولی که
دیده بودمش مث چی ازش می ترسیدم. اصلا نمی شد باهاش حرف زد. وقتی نگام می کرد قبض روح می شدم. الان کلی
عوض شده. خیلی تغییر کرده. نمی تونم بگم دقیقا چه اتفاقی افتاده، اما یه چیزاییش عوض شده. دیگه اون آدم سابق نیست.
مادرم نچ نچی کرد و گفت:
- به خدا اگه دو تا دختر جوون تو خونه نداشتم محال بود بذارم از اینجا بره. نه این که بهش شک داشته باشم، نه به خدا!
اندازه چشمام قبولش دارم. نه یه نگاه بد، نه یه شوخی زشت، نه یه حرکت نابجا. آدم حض می کنه واسه مردونگیش. فقط شما
معذب میشین با روسري و لباس پوشیده. وگرنه این طفلک که همش داره کار می کنه. حداقل شب به شب یه غذاي درستی
می خورد و یه جاي راحتی می خوابید. من شک ندارم اگه تنها نباشه راحت تر خوابش می بره. تو تنهایی آدم خوف می کنه.
هر چی درده، هرچی مصیبته، هرچی خاطره ي بده میاد سراغش. همینه که نمی تونه بخوابه. خونه شم که اون سر دنیاست.
منم با این پا دردم که نمی تونم هر روز برم بهش سر بزنم و واسش غذا ببرم. هی! مادر، دلم کبابه واسه این پسر، کباب!
از جا برخاستم. دل نگرانش شده بودم. دانیار قسمتی از زندگی ام بود. قسمت بزرگی که به خاطرش همیشه در هول و ولا
بودم. شالم را روي سرم انداختم و آهسته گوشه در را باز کردم. دیدم که بیدار است. نشسته میان رختخواب و سرش را بین
دستانش گرفته بود. پیراهن بر تن نداشت. سریع قصد برگشت کردم که صدایم زد:
- بیا تو شاداب.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
او لباس تنش نبود. من گر گرفته بودم. کمی بیشتر لاي در را باز کردم.
- آخه ...
دستش را دراز کرد و پیراهنش را برداشت و با بدخلقی گفت:
- بیا بابا! توام.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادودو
همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
- خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- نه. خوابم نبرد.
رمان ممنوعه #هوس_وگرما دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا؟ جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روي پایش کنار زد و بلند شد.
- هیچ کدوم.
سریع جلو رفتم. پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
- من جمع می کنم. الانم یه چاي تازه دم میدم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روي شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
- مرسی مادر بزرگ.
خندیدم.
- من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
- همه جات. الانم برو بیرون. می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم. حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم.
همین حرفش سرخم کردم. با همان اخم هاي در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
- تو دیگه از اون ور بوم افتادي.
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر پرسید:
- بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید. براي همین "بله" اي گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چاي بردم. صورتش را شسته و موهایش خیس بود. با مادر حرف می زد.
- مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟ چرا انقدر به خودتون فشار میارین؟ شاداب میگه نمره چشماتون بالاتر رفته.
مادرم با محبت گفت:
- عادت کردم پسرم. کار نکنم مریضم.
- ولی قرار ما این نبود. اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندي گفت:
- ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهم ترین عضو این خانه براي او مادرم است. واکنش هایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
- نه مشکلی نیست. درآمد من و بابا کافیه، اما گوش نمی ده. میگین چی کار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
- این جوري فایده نداره. من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
- نه. به خدا از سر احتیاج نیست. اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده، ولی حوصله م سر میره. این سه تا که از صبح تا
شب خونه نیستن. تنهام. دق می کنم از بیکاري. باشه، قول میدم هفته اي یه سفارش بیشتر نگیرم، خوبه؟
اخم هاي لعنتی اش باز نمی شدند.
- به هر حال از من گفتن بود. با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه. با این سوزن زدن چشماتون رو از دست میدین. در
نتیجه اگه این سري که دکتر میرین وضعیتتون بدتر شده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبري نیست.
دل من از این محبت هاي نادر اما دلچسب قنج می رفت. خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد. لبخند و برق چشمانش گواه حال
خوبش بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- چشم پسرم. چشم. خیالت راحت باشه. من حواسم به خودم هست. تو دل نگران من نباش مادر.
جمله آخر مادر کمی اخم هایش را باز کرد. پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
- من دیگه میرم. ممنون از پذیراییتون.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادودو
همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
- خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- نه. خوابم نبرد.
رمان ممنوعه #هوس_وگرما دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا؟ جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روي پایش کنار زد و بلند شد.
- هیچ کدوم.
سریع جلو رفتم. پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
- من جمع می کنم. الانم یه چاي تازه دم میدم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روي شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
- مرسی مادر بزرگ.
خندیدم.
- من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
- همه جات. الانم برو بیرون. می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم. حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم.
همین حرفش سرخم کردم. با همان اخم هاي در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
- تو دیگه از اون ور بوم افتادي.
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر پرسید:
- بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید. براي همین "بله" اي گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چاي بردم. صورتش را شسته و موهایش خیس بود. با مادر حرف می زد.
- مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟ چرا انقدر به خودتون فشار میارین؟ شاداب میگه نمره چشماتون بالاتر رفته.
مادرم با محبت گفت:
- عادت کردم پسرم. کار نکنم مریضم.
- ولی قرار ما این نبود. اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندي گفت:
- ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهم ترین عضو این خانه براي او مادرم است. واکنش هایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
- نه مشکلی نیست. درآمد من و بابا کافیه، اما گوش نمی ده. میگین چی کار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
- این جوري فایده نداره. من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
- نه. به خدا از سر احتیاج نیست. اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده، ولی حوصله م سر میره. این سه تا که از صبح تا
شب خونه نیستن. تنهام. دق می کنم از بیکاري. باشه، قول میدم هفته اي یه سفارش بیشتر نگیرم، خوبه؟
اخم هاي لعنتی اش باز نمی شدند.
- به هر حال از من گفتن بود. با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه. با این سوزن زدن چشماتون رو از دست میدین. در
نتیجه اگه این سري که دکتر میرین وضعیتتون بدتر شده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبري نیست.
دل من از این محبت هاي نادر اما دلچسب قنج می رفت. خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد. لبخند و برق چشمانش گواه حال
خوبش بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- چشم پسرم. چشم. خیالت راحت باشه. من حواسم به خودم هست. تو دل نگران من نباش مادر.
جمله آخر مادر کمی اخم هایش را باز کرد. پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
- من دیگه میرم. ممنون از پذیراییتون.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوسه
شادي و پدر را صدا زدم. شادي با دلخوري گفت:
- من کلی سوال درسی دارم. طرحام رو هم ندیدن هنوز.
پاشنه کفش را بالا کشید و گفت:
- سوالات رو از شاداب بپرس. اگه بلد نبود به من زنگ بزن. طرحات رو هم بده شاداب واسم بیاره. ایراداش رو واست یادداشت
می کنم تا برطرفشون کنی. خوبه؟
شادي راضی نبود، اما گفت:
- باشه. ولی کاش بیشتر می موندین.
لبخند نزد، اما دیگر اخم هم نداشت.
- بازم میام.
من و پدر تا دم در همراهی اش کردیم و من تا پاي ماشین رفتم.
در ماشین را باز کرد، اما قبل از سوار شدن دستش را روي لبه بالایی در گذاشت و گفت:
- از این به بعد تا دیروقت شرکت نمی مونی. ساعت هفت کار رو تموم می کنی. زیادم با این سهرابیه چیک تو چیک نمی
شی. اگرم یه وقتی، یه مشکلی پیش اومد که کارت طول کشید به من زنگ می زنی یا خودم میام یا یکی رو می فرستم
دنبالت، اما تحت هیچ شرایطی حتی اگه تا خود صبحم تو شرکت موندي سوار ماشین سهرابی نمی شی، فهمیدي؟
دهان باز کردم تا بپرسم چرا، اما مهلت نداد. سوار شد. شیشه ماشین را پایین داد و گفت:
- چرا و اما و اگه نداره. همین که گفتم. الانم برو تو خونه. دیرم شده.
کمی عقب رفتم و گفتم:
- باشه. آروم رانندگی کنین. مراقب خودتونم باشین.
صورتش جدي بود، اما گوشه چشمش چین داشت. منتظر ماند تا در خانه را ببندم و بعد رفت.
زمستان سردي بود، اما نه به سردي آبان ماه. دستانم را بغل زدم و آرام آرام در حیاط پیش رفتم تا به پله ها رسیدم. جایی که
پنج ماه پیش دانیار زیر باران وحشتناك و شلاق وار نشسته بود.
پتویی برداشتم و قصد حیاط کردم. مادر صدا زد:
- تو کجا؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
شنل بزرگ و بافتنی ام را دور خودم پیچیدم و گفتم:
- میرم پیشش. نمی تونم تحمل کنم.
مادر لا اله الا اللهی بر لب راند و گفت:
- راضیش کن بیاد داخل. با اون تب وحشتناکش، زبونم لال جون سالم به در نمی بره.
فقط سرم را تکان دادم. دمپایی هایم را پوشیدم و داخل حیاط شدم. دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و روي پله صامت و
بی حرکت نشسته بود. پتو را روي دوشش انداختم و کنارش نشستم. حرفی براي گفتن نداشتم. تسلایی براي دادن هم نداشتم،
چون تازه معناي رنج را می فهمیدم. معناي بدبختی، معناي تنهایی، معناي غم، معناي جنگ. تمام تعاریف برایم عوض شده
بودند. دیگر بی پولی عذابم نمی داد. همین که مادري داشتم که می توانستم به آغوشش پناه ببرم یعنی خوشبخت بودم.
شکست عشقی برایم مضحک شده بود. خجالت می کشیدم در برابر دردي که دانیار می کشید در مورد همچین چیزي حتی
فکر کنم. تازه فهمیده بودم همیشه بدتري هم وجود دارد. همیشه زندگی جاي شکر دارد. فهمیده بودم در زندگی باید به پایین
دست خودم نگاه کنم نه آن بالا بالاها. آن وقت زندگی شیرین و سختی هایش راحت می شد. از دست دادن دیاکو نفس مرا
هم گرفته بود، اما در مقایسه با دانیار من خوشبخت ترین و بی غم ترین آدم روي زمین بودم. مرگ دیاکو اولویت ها و دیدگاه
هایم را تغییر داد. دیگر براي کیف و کفش نداشته شادي غصه نمی خوردم و یا چشم هاي ضعیف شده مادرم. فقط از هر
فرصتی براي ابراز عشق به خانواده ام استفاده می کردم. فهمیده بودم فرصتم براي دوست داشتن خیلی کم است. براي عشق
ورزیدن بی رحمی دنیا را به چشم دیده بودم. مرگ و از دست دادن برایم ملموس شده بود. می دانستم که بالاخره، دیر یا زود
براي خودم و یا عزیزانم اتفاق می افتد و نباید حتی یک لحظه از زمانم را از دست بدهم. فهمیده بودم زندگی به اندازه پشیزي
ارزش ندارد. ارزش مدام اشک ریختن، مدام حسرت خوردن، مدام آه کشیدن. مشکلات پیش چشمم رنگ باخته بود. فهمیده
بودم انسان در عین ضعف و فناپذیري، سخت جان ترین موجود این دنیاست و هر چیزي را تحمل می کند و با چند قطره
اشک و یک دل شکسته نمی میرد. دانیار را که می دیدم خدا را شکر می کردم. شکر می کردم که جاي او نبودم و از جنگ
هیچ چیز نمی دانستم. شکر می کردم که کابوس هاي او در خواب هاي من جایی ندارد. شکر می کردم که هنوز انگیزه داشتم،
شوق داشتم، امید داشتم. وقتی او را می دیدم که چگونه به آخر خط رسیده بود، از خودم و ناشکري هاي مداومم عقم می
گرفت. از ضعفم، از بی طاقتی ام، از کم تحملی ام چندشمم می شد.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوسه
شادي و پدر را صدا زدم. شادي با دلخوري گفت:
- من کلی سوال درسی دارم. طرحام رو هم ندیدن هنوز.
پاشنه کفش را بالا کشید و گفت:
- سوالات رو از شاداب بپرس. اگه بلد نبود به من زنگ بزن. طرحات رو هم بده شاداب واسم بیاره. ایراداش رو واست یادداشت
می کنم تا برطرفشون کنی. خوبه؟
شادي راضی نبود، اما گفت:
- باشه. ولی کاش بیشتر می موندین.
لبخند نزد، اما دیگر اخم هم نداشت.
- بازم میام.
من و پدر تا دم در همراهی اش کردیم و من تا پاي ماشین رفتم.
در ماشین را باز کرد، اما قبل از سوار شدن دستش را روي لبه بالایی در گذاشت و گفت:
- از این به بعد تا دیروقت شرکت نمی مونی. ساعت هفت کار رو تموم می کنی. زیادم با این سهرابیه چیک تو چیک نمی
شی. اگرم یه وقتی، یه مشکلی پیش اومد که کارت طول کشید به من زنگ می زنی یا خودم میام یا یکی رو می فرستم
دنبالت، اما تحت هیچ شرایطی حتی اگه تا خود صبحم تو شرکت موندي سوار ماشین سهرابی نمی شی، فهمیدي؟
دهان باز کردم تا بپرسم چرا، اما مهلت نداد. سوار شد. شیشه ماشین را پایین داد و گفت:
- چرا و اما و اگه نداره. همین که گفتم. الانم برو تو خونه. دیرم شده.
کمی عقب رفتم و گفتم:
- باشه. آروم رانندگی کنین. مراقب خودتونم باشین.
صورتش جدي بود، اما گوشه چشمش چین داشت. منتظر ماند تا در خانه را ببندم و بعد رفت.
زمستان سردي بود، اما نه به سردي آبان ماه. دستانم را بغل زدم و آرام آرام در حیاط پیش رفتم تا به پله ها رسیدم. جایی که
پنج ماه پیش دانیار زیر باران وحشتناك و شلاق وار نشسته بود.
پتویی برداشتم و قصد حیاط کردم. مادر صدا زد:
- تو کجا؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
شنل بزرگ و بافتنی ام را دور خودم پیچیدم و گفتم:
- میرم پیشش. نمی تونم تحمل کنم.
مادر لا اله الا اللهی بر لب راند و گفت:
- راضیش کن بیاد داخل. با اون تب وحشتناکش، زبونم لال جون سالم به در نمی بره.
فقط سرم را تکان دادم. دمپایی هایم را پوشیدم و داخل حیاط شدم. دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و روي پله صامت و
بی حرکت نشسته بود. پتو را روي دوشش انداختم و کنارش نشستم. حرفی براي گفتن نداشتم. تسلایی براي دادن هم نداشتم،
چون تازه معناي رنج را می فهمیدم. معناي بدبختی، معناي تنهایی، معناي غم، معناي جنگ. تمام تعاریف برایم عوض شده
بودند. دیگر بی پولی عذابم نمی داد. همین که مادري داشتم که می توانستم به آغوشش پناه ببرم یعنی خوشبخت بودم.
شکست عشقی برایم مضحک شده بود. خجالت می کشیدم در برابر دردي که دانیار می کشید در مورد همچین چیزي حتی
فکر کنم. تازه فهمیده بودم همیشه بدتري هم وجود دارد. همیشه زندگی جاي شکر دارد. فهمیده بودم در زندگی باید به پایین
دست خودم نگاه کنم نه آن بالا بالاها. آن وقت زندگی شیرین و سختی هایش راحت می شد. از دست دادن دیاکو نفس مرا
هم گرفته بود، اما در مقایسه با دانیار من خوشبخت ترین و بی غم ترین آدم روي زمین بودم. مرگ دیاکو اولویت ها و دیدگاه
هایم را تغییر داد. دیگر براي کیف و کفش نداشته شادي غصه نمی خوردم و یا چشم هاي ضعیف شده مادرم. فقط از هر
فرصتی براي ابراز عشق به خانواده ام استفاده می کردم. فهمیده بودم فرصتم براي دوست داشتن خیلی کم است. براي عشق
ورزیدن بی رحمی دنیا را به چشم دیده بودم. مرگ و از دست دادن برایم ملموس شده بود. می دانستم که بالاخره، دیر یا زود
براي خودم و یا عزیزانم اتفاق می افتد و نباید حتی یک لحظه از زمانم را از دست بدهم. فهمیده بودم زندگی به اندازه پشیزي
ارزش ندارد. ارزش مدام اشک ریختن، مدام حسرت خوردن، مدام آه کشیدن. مشکلات پیش چشمم رنگ باخته بود. فهمیده
بودم انسان در عین ضعف و فناپذیري، سخت جان ترین موجود این دنیاست و هر چیزي را تحمل می کند و با چند قطره
اشک و یک دل شکسته نمی میرد. دانیار را که می دیدم خدا را شکر می کردم. شکر می کردم که جاي او نبودم و از جنگ
هیچ چیز نمی دانستم. شکر می کردم که کابوس هاي او در خواب هاي من جایی ندارد. شکر می کردم که هنوز انگیزه داشتم،
شوق داشتم، امید داشتم. وقتی او را می دیدم که چگونه به آخر خط رسیده بود، از خودم و ناشکري هاي مداومم عقم می
گرفت. از ضعفم، از بی طاقتی ام، از کم تحملی ام چندشمم می شد.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوچهار
گاهی پنج روز یعنی خیلی. گاهی پنج روز یعنی یک عمر! گاهی پنج روز که هیچ، پنج دقیقه هم نمی گذرد و تمام نمی شود.
این پنج روز از همان پنج روزها بود. پنج روز من و دانیار گوشه خانه نشستیم و در سکوت به هم زل زدیم. پنج روز با تمام دنیا
قهر کردیم و از همه بریدیم. فکر نکن کم است، نه، باید از این پنج روزها در زندگی داشته باشی تا بفهمی. هر شب فکر می
کردم این شب آخر است. هر شب با وحشت از دست دادن دانیار می خوابیدم و نمی خوابیدم. رختخوابم را دم اتاقش پهن کرده
بودم. بیدار می شدم. گوشم را به در می چسباندم. فکر نکن نمی شنیدم. حتی تندي و کندي ریتم نفس هایش را هم می
فهمیدم. باید تجربه کرده باشی تا حال مرا بفهمی. هر چه چاقو داشتیم، هرچه قرص داشتیم، هرچه طناب داشتیم همه را قایم
کرده بودم. فوبیا داشتم، فوبیاي مرگ! فوبیاي خودکشی. می ترسیدم نخ نازك حیاتش را پاره کند. می ترسیدم بیشتر از این از
دستم برود. می ترسیدم از دستم برود. نه به خاطر این که امانت دیاکو بود، نه به خاطر این که یادگاري عشق نافرجامم بود، نه!
من مردن و زنده شدن دانیار را به چشم دیده بودم. خودم کشتمش و خودم نفس در دهانش دمیدم. حس مادري را داشتم که
بچه اش مقابل چشمش پرپر می شد. نگرانی ام از سر دلسوزي و ترحم نبود. براي نگه داشتنش دست و پا می زدم مثل
دکتري که براي نجات مریضش دست و پا می زند. نه از سر دلسوزي، بلکه از سر وظیفه. از سر انسان دوستی. می دانستم که
مراقبت از دانیار و دانیار ها از کسی و کسانی که همه چیزشان را در جنگ باخته بودند تا شاداب و شاداب ها راحت زندگی
کنند، وظیفه من است. افتخار من است. تنها راه براي اداي دین من است.
ولی دانیار مقاوم تر از آن چیزي بود که فکر می کردم. نه در فکر خودکشی بود و نه نیازي به مراقبت داشت. سکوتش طولانی
و طولانی تر می شد، اما صبورانه تحمل می کرد. صبورانه بحران را پشت سر می گذاشت. گاهی که جان به لب می شد، به
مادرم پناه می برد. می بوییدش. نمی دانم چه حس می کرد که عین یک کودك شیرخوار پس از خوردن شیر، آرام می گرفت
و می خوابید. دانیار آتشمان می زد. مظلومیت و بی کسی اش چشممان را به اشک و خون نشانده بود. صبوري اش بیچاره ام
کرده بود. آن قدر که آرزو می کردم اي کاش باز دیوانه شود و همه چیز را بشکند و از بین ببرد اما این طور مظلوم و غریب
نباشد. حال خراب دانیار بیشتر از مرگ دیاکو مرا از پا در آورده بود. مرگ یک بار است و شیونش یک بار، اما حال دانیار جان
دادن همیشگی و لحظه به لحظه بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
پتو از روي شانه اش لیز خورد. دوباره روي دوشش انداختمش و لبه هایش را از جلو به هم آوردم. آب از سر و صورت و
موهایش می چکید. لب هایش از سرما بیرنگ شده بود و از تنش حرارت متصاعد می شد. التماسش کردم:
- آقا دانیار! خواهش می کنم. حالتون به اندازه کافی بد هست. سینه پهلو می کنین. بیاین بریم داخل.
با شنلم آب موهایش را گرفتم:
- با این کارا هیچی درست نمی شه. هیچی عوض نمی شه. فقط خودتون رو نابود می کنین. هم خودتون رو هم منو. تو رو
خدا! تو رو به هرچی که می پرستین، پاشین بریم داخل.
جوابم را نمی داد لعنتی! یک پله از او پایین تر رفتم و جلوي پایش زانو زدم. لباس هایم به تنم چسبیده بود. دندان هایم به هم
می خورد. اشک و باران با هم قاطی شده بودند.
- می خواین منو سکته بدین؟ آره؟ می خواین دقم بدین؟ به این فکر کردین که اگه شما چیزیتون بشه منم می میرم؟ مهم
نیست واستون؟
بالاخره نگاهش را حرکت داد. کی این سرخی چاه تیره چشمانش خوب می شد؟ چند لحظه با بی حال ترین شکل ممکن
تماشایم کرد و بعد دستش را بالا برد و شنل را از روي سرش برداشت و دور من پیچید و گفت:
- داري می لرزي.
اندوه لانه کرده در گلویم هر لحظه حجم بیشتري می گرفت.
- برو. منم میام.
به شدت سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه، نمی رم. یا با هم میریم، یا منم همین جا می مونم.
آب صورتش را با کف دست پاك کرد و گفت:
- اینجا خوبه. بارون رو دوست دارم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوچهار
گاهی پنج روز یعنی خیلی. گاهی پنج روز یعنی یک عمر! گاهی پنج روز که هیچ، پنج دقیقه هم نمی گذرد و تمام نمی شود.
این پنج روز از همان پنج روزها بود. پنج روز من و دانیار گوشه خانه نشستیم و در سکوت به هم زل زدیم. پنج روز با تمام دنیا
قهر کردیم و از همه بریدیم. فکر نکن کم است، نه، باید از این پنج روزها در زندگی داشته باشی تا بفهمی. هر شب فکر می
کردم این شب آخر است. هر شب با وحشت از دست دادن دانیار می خوابیدم و نمی خوابیدم. رختخوابم را دم اتاقش پهن کرده
بودم. بیدار می شدم. گوشم را به در می چسباندم. فکر نکن نمی شنیدم. حتی تندي و کندي ریتم نفس هایش را هم می
فهمیدم. باید تجربه کرده باشی تا حال مرا بفهمی. هر چه چاقو داشتیم، هرچه قرص داشتیم، هرچه طناب داشتیم همه را قایم
کرده بودم. فوبیا داشتم، فوبیاي مرگ! فوبیاي خودکشی. می ترسیدم نخ نازك حیاتش را پاره کند. می ترسیدم بیشتر از این از
دستم برود. می ترسیدم از دستم برود. نه به خاطر این که امانت دیاکو بود، نه به خاطر این که یادگاري عشق نافرجامم بود، نه!
من مردن و زنده شدن دانیار را به چشم دیده بودم. خودم کشتمش و خودم نفس در دهانش دمیدم. حس مادري را داشتم که
بچه اش مقابل چشمش پرپر می شد. نگرانی ام از سر دلسوزي و ترحم نبود. براي نگه داشتنش دست و پا می زدم مثل
دکتري که براي نجات مریضش دست و پا می زند. نه از سر دلسوزي، بلکه از سر وظیفه. از سر انسان دوستی. می دانستم که
مراقبت از دانیار و دانیار ها از کسی و کسانی که همه چیزشان را در جنگ باخته بودند تا شاداب و شاداب ها راحت زندگی
کنند، وظیفه من است. افتخار من است. تنها راه براي اداي دین من است.
ولی دانیار مقاوم تر از آن چیزي بود که فکر می کردم. نه در فکر خودکشی بود و نه نیازي به مراقبت داشت. سکوتش طولانی
و طولانی تر می شد، اما صبورانه تحمل می کرد. صبورانه بحران را پشت سر می گذاشت. گاهی که جان به لب می شد، به
مادرم پناه می برد. می بوییدش. نمی دانم چه حس می کرد که عین یک کودك شیرخوار پس از خوردن شیر، آرام می گرفت
و می خوابید. دانیار آتشمان می زد. مظلومیت و بی کسی اش چشممان را به اشک و خون نشانده بود. صبوري اش بیچاره ام
کرده بود. آن قدر که آرزو می کردم اي کاش باز دیوانه شود و همه چیز را بشکند و از بین ببرد اما این طور مظلوم و غریب
نباشد. حال خراب دانیار بیشتر از مرگ دیاکو مرا از پا در آورده بود. مرگ یک بار است و شیونش یک بار، اما حال دانیار جان
دادن همیشگی و لحظه به لحظه بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
پتو از روي شانه اش لیز خورد. دوباره روي دوشش انداختمش و لبه هایش را از جلو به هم آوردم. آب از سر و صورت و
موهایش می چکید. لب هایش از سرما بیرنگ شده بود و از تنش حرارت متصاعد می شد. التماسش کردم:
- آقا دانیار! خواهش می کنم. حالتون به اندازه کافی بد هست. سینه پهلو می کنین. بیاین بریم داخل.
با شنلم آب موهایش را گرفتم:
- با این کارا هیچی درست نمی شه. هیچی عوض نمی شه. فقط خودتون رو نابود می کنین. هم خودتون رو هم منو. تو رو
خدا! تو رو به هرچی که می پرستین، پاشین بریم داخل.
جوابم را نمی داد لعنتی! یک پله از او پایین تر رفتم و جلوي پایش زانو زدم. لباس هایم به تنم چسبیده بود. دندان هایم به هم
می خورد. اشک و باران با هم قاطی شده بودند.
- می خواین منو سکته بدین؟ آره؟ می خواین دقم بدین؟ به این فکر کردین که اگه شما چیزیتون بشه منم می میرم؟ مهم
نیست واستون؟
بالاخره نگاهش را حرکت داد. کی این سرخی چاه تیره چشمانش خوب می شد؟ چند لحظه با بی حال ترین شکل ممکن
تماشایم کرد و بعد دستش را بالا برد و شنل را از روي سرش برداشت و دور من پیچید و گفت:
- داري می لرزي.
اندوه لانه کرده در گلویم هر لحظه حجم بیشتري می گرفت.
- برو. منم میام.
به شدت سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه، نمی رم. یا با هم میریم، یا منم همین جا می مونم.
آب صورتش را با کف دست پاك کرد و گفت:
- اینجا خوبه. بارون رو دوست دارم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوپنج
با مشت روي زانویش زدم و با داد گفتم:
- مریض میشین. می فهمین؟ مریض تر میشین. آخه چرا انقدر بی رحمین؟ چرا انقدر منو اذیت می کنین؟ چرا؟
آهی کشید و گفت:
- مریض تر از این نمی شم. پاشو برو داخل. پاشو.
روي پله نشستم و گفتم:
- باشه. پس منم همین جا می مونم.
آه این دفعه اش از سر کلافگی بود. بی هیچ حرفی از جا بلند شد. من هم سریع برخاستم و پشت سرش راه افتادم. دستش را
که روي دستگیره گذاشت صداي زنگ در بلند شد. برگشت و نگاهم کرد. تند گفتم:
- من باز می کنم.
و دوان دوان به سمت در رفتم. به محض باز شدن لنگه در تبسم و افشین خودشان را داخل انداختند. تبسم با هیجان گفت:
- شاداب!
از هجومشان شوکه شدم و عقب نشستم. افشین مهلت نداد. به سمت دانیار دوید. گوشی موبایل را توي دست مرد مبهوت
مقابلش گذاشت و گفت:
- دانیار، دیاکو!
دانیار:
به محض رسیدن به خانه سیگاري روشن کردم و شماره دایی را گرفتم. تا تماس وصل شود روي مبل لم دادم و پاهایم را روي
میز گذاشتم.
- جان دایی؟
- سلام.
- سلام پسر. خوبی؟
دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم:
- خوبم. شما خوبین؟
سرفه زد:
- همه خوبیم. اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم.
- چطور مگه چیزي شده؟
- نه. فقط دلمون واست تنگ شده.
نفس راحتی کشیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟
- آره، اما براي بار هزارم، لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاري.
خم شدم و خاکستر سیگار را توي جا سیگاري تکاندم.
- می خوام همه چیز بهترین باشه، از هر لحاظ!
- همین طور هم هست پسر جان. من که هنوز نمردم.
گردنم را مالیدم و گفتم:
- ممنون. حالش چطوره؟
دایی خندید.
- عالی! اتفاقا فیلش بدجوري یاد هندستون کرده. گوشی رو میدم بهش.
بی اراده پاهام را از روي میز برداشتم. از این کار متنفر بود.
- سلام داداش.
تمام تنم را گوش کردم. چند بار شکر کردن براي "نعمت هنوز شنیدن این صدا" کافی بود؟
- سلام. خوبی؟
- مرسی. تو چطوري؟ خوبی؟
این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود. صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد.
- خوبم.
- چه خبر؟ همه چی مرتبه؟
خدایا، اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، شکرت!
- همه چی خوبه، مرتب.
- خودت چی؟ اوضاع احوالت چطوره؟ گردنت؟ خوابت؟ خوراکت؟
خدایا اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، آن پنج روز را ببر و برنگردان.
- خوبِ خوب! نگران من نباش. تو بگو. درمان چطور پیش میره؟
خندید. از همان خنده هاي دیازپامی اش.
- اینا که راضی ان، اما من نه. دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب. نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا. باز صد رحمت به دکترا.
وقتی بستري بودم وضعم بهتر بود. از موقعی اومدم خونه هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده. واسه آب خوردنمم از این
دکتراي بی احساس اجازه می گیرن. خلاصه بد اوضاعیه پسر.
انگشتم را روي قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم:
- حتما لازمه. باید رعایت کنی دیگه.
- نه بابا. اینا شورش رو در آوردن. واسه همینم دارم میام مرخصی. جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوپنج
با مشت روي زانویش زدم و با داد گفتم:
- مریض میشین. می فهمین؟ مریض تر میشین. آخه چرا انقدر بی رحمین؟ چرا انقدر منو اذیت می کنین؟ چرا؟
آهی کشید و گفت:
- مریض تر از این نمی شم. پاشو برو داخل. پاشو.
روي پله نشستم و گفتم:
- باشه. پس منم همین جا می مونم.
آه این دفعه اش از سر کلافگی بود. بی هیچ حرفی از جا بلند شد. من هم سریع برخاستم و پشت سرش راه افتادم. دستش را
که روي دستگیره گذاشت صداي زنگ در بلند شد. برگشت و نگاهم کرد. تند گفتم:
- من باز می کنم.
و دوان دوان به سمت در رفتم. به محض باز شدن لنگه در تبسم و افشین خودشان را داخل انداختند. تبسم با هیجان گفت:
- شاداب!
از هجومشان شوکه شدم و عقب نشستم. افشین مهلت نداد. به سمت دانیار دوید. گوشی موبایل را توي دست مرد مبهوت
مقابلش گذاشت و گفت:
- دانیار، دیاکو!
دانیار:
به محض رسیدن به خانه سیگاري روشن کردم و شماره دایی را گرفتم. تا تماس وصل شود روي مبل لم دادم و پاهایم را روي
میز گذاشتم.
- جان دایی؟
- سلام.
- سلام پسر. خوبی؟
دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم:
- خوبم. شما خوبین؟
سرفه زد:
- همه خوبیم. اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم.
- چطور مگه چیزي شده؟
- نه. فقط دلمون واست تنگ شده.
نفس راحتی کشیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟
- آره، اما براي بار هزارم، لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاري.
خم شدم و خاکستر سیگار را توي جا سیگاري تکاندم.
- می خوام همه چیز بهترین باشه، از هر لحاظ!
- همین طور هم هست پسر جان. من که هنوز نمردم.
گردنم را مالیدم و گفتم:
- ممنون. حالش چطوره؟
دایی خندید.
- عالی! اتفاقا فیلش بدجوري یاد هندستون کرده. گوشی رو میدم بهش.
بی اراده پاهام را از روي میز برداشتم. از این کار متنفر بود.
- سلام داداش.
تمام تنم را گوش کردم. چند بار شکر کردن براي "نعمت هنوز شنیدن این صدا" کافی بود؟
- سلام. خوبی؟
- مرسی. تو چطوري؟ خوبی؟
این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود. صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد.
- خوبم.
- چه خبر؟ همه چی مرتبه؟
خدایا، اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، شکرت!
- همه چی خوبه، مرتب.
- خودت چی؟ اوضاع احوالت چطوره؟ گردنت؟ خوابت؟ خوراکت؟
خدایا اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، آن پنج روز را ببر و برنگردان.
- خوبِ خوب! نگران من نباش. تو بگو. درمان چطور پیش میره؟
خندید. از همان خنده هاي دیازپامی اش.
- اینا که راضی ان، اما من نه. دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب. نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا. باز صد رحمت به دکترا.
وقتی بستري بودم وضعم بهتر بود. از موقعی اومدم خونه هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده. واسه آب خوردنمم از این
دکتراي بی احساس اجازه می گیرن. خلاصه بد اوضاعیه پسر.
انگشتم را روي قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم:
- حتما لازمه. باید رعایت کنی دیگه.
- نه بابا. اینا شورش رو در آوردن. واسه همینم دارم میام مرخصی. جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوشش
اول نفهمیدم چه گفت، اما ناگهان از جا پریدم و گفتم:
- چی؟ جدي میگی؟ کی؟
- آره. فکر کنم تا آخر این هفته بیام.
قلبم به سینه می کوبید.
- مگه میشه؟ واست بد نیست؟ بهت اجازه میدن؟ نکنه مشکلی پیش بیاد؟
خندید. خدا ...
- نه. با دکتر حرف زدم. به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم.
گردنم تیر می کشید. عرض اتاق را با قدم هاي تند طی کردم.
- نه. ریسکه! این کارو نکن. بذار یه کم دیگه بگذره. نکنه مشکلی پیش بیاد. دیوونگی نکن لطفا.
- نترس پسر. کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده، یعنی پوستش خیلی کلفته. دلم می خواد
عید رو با تو باشم.
سریع گفتم:
- باشه. من میام. خب؟ من میام اونجا.
لبخندهاي قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- می خوام ایران باشم. دلم واسه ایران، واسه خونمون تنگ شده. نیاز به یه تجدید قواي اساسی دارم وگرنه دووم نمیارم.
کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟ دستم را به دیوار زدم و سرم را روي آن
گذاشتم.
- بلیط گرفتی؟
- نه. فردا می گیرم.
- دایی هم میاد؟
- نه! تنها میام. دایی باید تحت نظر باشه.
آهسته و بی رمق گفتم:
- باشه. پس به محض این که بلیط گرفتی بهم خبر بده.
- باشه داداش حتما. مواظب خودت باش.
گوشی را روي مبل پرت کردم و به ستاره هاي کمرنگ زمستانی خیره شدم. قبلا این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم
نمی آمدند، اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد. پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توي دستم چپاند و گفت:
- دانیار! دیاکو!
پنج ماه قبل؛
دانیار:
گیج و متعجب به گوشی توي دستم خیره شدم و بعد به افشین نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
افشین نچ بلندي گفت. دستم را گرفت و روي گوشم گذاشت و گفت:
- حرف بزن. دیاکوئه.
نمی فهمیدم. این شوخی کثیف را درك نمی کردم. دستم را پایین آوردم و گوشی را محکم به تخت سینه اش چسباندم و با
عصبانیت گفتم:
- بزن به چاك!
افشین بازویم را گرفت.
- چی چیو بزن به چاك. میگم دیاکو پشت خطه. حالیت نیست؟
چطور جرأت می کرد سر همچین چیزي با من شوخی کند؟ آن هم زیر این باران، با این هوا؟ گوشی را دم گوشم گذاشت.
دستش را پس زدم.
- دانیار کجایی؟ میگم دیاکو پشت خطه. باور نداري یه الو بگو.
سرم را چرخاندم تا شاداب را پیدا کنم. روي زانو نشسته و به دیوار تکیه داده بود.
- دانیار با توام. چرا ماتت برده؟ دیاکو زنده ست. پشت خطه. بهش اجازه نمی دن زیاد حرف بزنه. زود باش یه چیزي بگو تا
قطع نشده.
شانه ام را به در زدم. از حرف هاي افشین به جز مشتی اصوات نامفهموم چیزي نمی فهمیدم. بازویم را تکان داد و دوباره
گوشی را روي گوشم گذاشت.
- به جون مادرم راست میگم دانیار. فقط بگو الو.
نگفتم. میمردم هم نمی گفتم. نمی توانستم الو بگویم و هیچ جوابی نشنوم. دیگر نمی توانستم.
- دانیار!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادوشش
اول نفهمیدم چه گفت، اما ناگهان از جا پریدم و گفتم:
- چی؟ جدي میگی؟ کی؟
- آره. فکر کنم تا آخر این هفته بیام.
قلبم به سینه می کوبید.
- مگه میشه؟ واست بد نیست؟ بهت اجازه میدن؟ نکنه مشکلی پیش بیاد؟
خندید. خدا ...
- نه. با دکتر حرف زدم. به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم.
گردنم تیر می کشید. عرض اتاق را با قدم هاي تند طی کردم.
- نه. ریسکه! این کارو نکن. بذار یه کم دیگه بگذره. نکنه مشکلی پیش بیاد. دیوونگی نکن لطفا.
- نترس پسر. کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده، یعنی پوستش خیلی کلفته. دلم می خواد
عید رو با تو باشم.
سریع گفتم:
- باشه. من میام. خب؟ من میام اونجا.
لبخندهاي قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- می خوام ایران باشم. دلم واسه ایران، واسه خونمون تنگ شده. نیاز به یه تجدید قواي اساسی دارم وگرنه دووم نمیارم.
کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟ دستم را به دیوار زدم و سرم را روي آن
گذاشتم.
- بلیط گرفتی؟
- نه. فردا می گیرم.
- دایی هم میاد؟
- نه! تنها میام. دایی باید تحت نظر باشه.
آهسته و بی رمق گفتم:
- باشه. پس به محض این که بلیط گرفتی بهم خبر بده.
- باشه داداش حتما. مواظب خودت باش.
گوشی را روي مبل پرت کردم و به ستاره هاي کمرنگ زمستانی خیره شدم. قبلا این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم
نمی آمدند، اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد. پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توي دستم چپاند و گفت:
- دانیار! دیاکو!
پنج ماه قبل؛
دانیار:
گیج و متعجب به گوشی توي دستم خیره شدم و بعد به افشین نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
افشین نچ بلندي گفت. دستم را گرفت و روي گوشم گذاشت و گفت:
- حرف بزن. دیاکوئه.
نمی فهمیدم. این شوخی کثیف را درك نمی کردم. دستم را پایین آوردم و گوشی را محکم به تخت سینه اش چسباندم و با
عصبانیت گفتم:
- بزن به چاك!
افشین بازویم را گرفت.
- چی چیو بزن به چاك. میگم دیاکو پشت خطه. حالیت نیست؟
چطور جرأت می کرد سر همچین چیزي با من شوخی کند؟ آن هم زیر این باران، با این هوا؟ گوشی را دم گوشم گذاشت.
دستش را پس زدم.
- دانیار کجایی؟ میگم دیاکو پشت خطه. باور نداري یه الو بگو.
سرم را چرخاندم تا شاداب را پیدا کنم. روي زانو نشسته و به دیوار تکیه داده بود.
- دانیار با توام. چرا ماتت برده؟ دیاکو زنده ست. پشت خطه. بهش اجازه نمی دن زیاد حرف بزنه. زود باش یه چیزي بگو تا
قطع نشده.
شانه ام را به در زدم. از حرف هاي افشین به جز مشتی اصوات نامفهموم چیزي نمی فهمیدم. بازویم را تکان داد و دوباره
گوشی را روي گوشم گذاشت.
- به جون مادرم راست میگم دانیار. فقط بگو الو.
نگفتم. میمردم هم نمی گفتم. نمی توانستم الو بگویم و هیچ جوابی نشنوم. دیگر نمی توانستم.
- دانیار!
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA