🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدونه
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
- نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر میدي. اعصاب نداري. بداخلاقی! بهونه گیري! بابا کی می خواي قبول کنی که من
بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟ کی می خواي قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟ چرا منو همین
جوري که هستم قبول نمی کنی؟ از چی می ترسی؟ اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود. من
محکومم به این زندگی! هنوز اینو نفهمیدي؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد. داد زد:
- یا خفه شو یا بزن به چاك!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
- باشه بابا. خفه میشم. فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
- کردستان!
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدونه
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
- نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر میدي. اعصاب نداري. بداخلاقی! بهونه گیري! بابا کی می خواي قبول کنی که من
بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟ کی می خواي قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟ چرا منو همین
جوري که هستم قبول نمی کنی؟ از چی می ترسی؟ اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود. من
محکومم به این زندگی! هنوز اینو نفهمیدي؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد. داد زد:
- یا خفه شو یا بزن به چاك!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
- باشه بابا. خفه میشم. فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
- کردستان!
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوده
مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد. خودم هم نفهمیدم چرا، اما با تمام وجود روي ترمز کوبیدم و با تحیر
گفتم:
- کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
- دیوانه! این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
- منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
- کردستان یکی از استان هاي غربی ایرانه. حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره. می خوام برم اونجا. منظورم
اینه.
شوخی خوبی نبود. اصلا شوخی خوبی نبود. آهسته گفتم:
- تو حالت خوش نیست. بیا برگردیم خونه. یه کم استراحت کن. بعد حرف می زنیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
- برو پایین.
چشمانم را بستم. اي خدا!
- دیاکو الان عصبانی هستی. می خواي بري اونجا چی کار؟ کردستان جاي من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.
البته که نمی رفتم. هرچند چیز زیادي یادم نبود، اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدم هاي آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم. دستانم را یک بار به کمر زدم و یک بار میان موهایم فرو بردم.
براي بار آخر نالیدم:
- دیاکو! از خر شیطون بیا پایین. تو حالت خوش نیست. دووم نمیاري. به اونجا نمی رسی.
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست. با بی قراري پاهایم را بر زمین می کوبیدم. می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم. با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم.
صدایی در سرم داد می زد که این رفت، برگشت ندارد.
دیاکو:
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم. همان طور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند. ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم. هنوز براي من همان بچه چهار ساله بود که صبحا وقتی من به هواي کمی پول، کمی غذا از خانه بیرون می زدم،
دنبالم می دوید. گریه نمی کرد. حرف نمی زد. تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد. می ترسید. از
این که بروم و برنگردم می ترسید. همیشه می ترسید و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازي را راه انداختم. بازي
اي که باید سال ها پیش شروع می شد، اما به خاطر ناتوانی خودم، به خاطر ترس خودم از آن چشم پوشیدم.
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دست هایش را روي زانوهایش گذاشت. از دیدن صورت ملتهب و
موهاي به هم ریخته اش رگ هاي قلبم تنگ شدند، چون جاي دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از
کار می انداخت. پیاده شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- تو بشین. من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. غصه داشت. زجر داشت. التماس داشت، اما هیچی نگفت. این بار سکوت کرد. مثل اکثر دوران
زندگی اش! صندلی را خواباندم و سعی کردم دردي را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده
بگیرم. براي عوض کردن جو پرسیدم:
- از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار، چون مرتب یک دستش روي آن بود.
- خوبه.
- خوبه یعنی چی؟ دیدیش؟
- آره.
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوده
مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد. خودم هم نفهمیدم چرا، اما با تمام وجود روي ترمز کوبیدم و با تحیر
گفتم:
- کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
- دیوانه! این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
- منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
- کردستان یکی از استان هاي غربی ایرانه. حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره. می خوام برم اونجا. منظورم
اینه.
شوخی خوبی نبود. اصلا شوخی خوبی نبود. آهسته گفتم:
- تو حالت خوش نیست. بیا برگردیم خونه. یه کم استراحت کن. بعد حرف می زنیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
- برو پایین.
چشمانم را بستم. اي خدا!
- دیاکو الان عصبانی هستی. می خواي بري اونجا چی کار؟ کردستان جاي من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.
البته که نمی رفتم. هرچند چیز زیادي یادم نبود، اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدم هاي آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم. دستانم را یک بار به کمر زدم و یک بار میان موهایم فرو بردم.
براي بار آخر نالیدم:
- دیاکو! از خر شیطون بیا پایین. تو حالت خوش نیست. دووم نمیاري. به اونجا نمی رسی.
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست. با بی قراري پاهایم را بر زمین می کوبیدم. می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم. با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم.
صدایی در سرم داد می زد که این رفت، برگشت ندارد.
دیاکو:
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم. همان طور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند. ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم. هنوز براي من همان بچه چهار ساله بود که صبحا وقتی من به هواي کمی پول، کمی غذا از خانه بیرون می زدم،
دنبالم می دوید. گریه نمی کرد. حرف نمی زد. تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد. می ترسید. از
این که بروم و برنگردم می ترسید. همیشه می ترسید و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازي را راه انداختم. بازي
اي که باید سال ها پیش شروع می شد، اما به خاطر ناتوانی خودم، به خاطر ترس خودم از آن چشم پوشیدم.
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دست هایش را روي زانوهایش گذاشت. از دیدن صورت ملتهب و
موهاي به هم ریخته اش رگ هاي قلبم تنگ شدند، چون جاي دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از
کار می انداخت. پیاده شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- تو بشین. من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. غصه داشت. زجر داشت. التماس داشت، اما هیچی نگفت. این بار سکوت کرد. مثل اکثر دوران
زندگی اش! صندلی را خواباندم و سعی کردم دردي را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده
بگیرم. براي عوض کردن جو پرسیدم:
- از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار، چون مرتب یک دستش روي آن بود.
- خوبه.
- خوبه یعنی چی؟ دیدیش؟
- آره.
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویازده
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش رابگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها وگلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویازده
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش رابگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها وگلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدودوازده
دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد. دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
- من و تو پشت اون پنجره بودیم. یادته؟
یادم بود.
- بابا رو کشتن. یادته؟
یادم بود.
خم شد. روي زانو نشست.
- همین جا افتاد. یادته؟
یادم بود.
زبانش را روي لب هایش کشید.
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدودوازده
دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد. دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
- من و تو پشت اون پنجره بودیم. یادته؟
یادم بود.
- بابا رو کشتن. یادته؟
یادم بود.
خم شد. روي زانو نشست.
- همین جا افتاد. یادته؟
یادم بود.
زبانش را روي لب هایش کشید.
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g