🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتودو
یلدا از میان نگاه تارش به امیرکیا چشم دوخت و
سر تکان داد.
امیرکیا راست می گفت بعضی وقت ها نوبت این بود
که کوچک تر ها از خطای بزرگترها چشم پوشی
کنند.
اما گاهی فراموشکردن چقدر سخت بود نه؟
عذاب آور!
_ تو دختر قوی ای هستی یلدا، تو این همه سختی
که حقت نبوده رو تحمل کردی، بزرگ شدی، عاقل
شدی نمیخوای به خانواده ت این و نشون بدی؟
تلنگری در یلدا به وجود آمد.
انگار که وجودش با این حرف ها آرام گرفت و
جسارت در وجودشزبانه کشید.
_ به خانواده ای که فکر میکردن بچه ای، اشتباه
کردی، طردت کردن نشون بده که این سختی ها از
تو یه آدم قوی ساخته که هیچ جوره شکستنی
نیست.
یلدا تکانی خورد و سرشرا پایین انداخت.
_ بهشون زنگ بزن و بگو که شب میریم اونجا،
مشکلی نداره من هستم پیشت!
یلدا مردد گوشی را از امیرکیا گرفت و سرشرا از
روی پای او برداشت.
با دو دلی شماره مادرشرا گرفت و سعی کرد این بار
برخلاف دفعه قبل با آرامش حرف بزند.
تماسکه جواب داده شد نفسلرزانی کشید.
_ جانم یلدا؟ بهتری مامان؟قطع کردی نگرانت شدم.
چشم هایشرا بست و سپسآرام جواب داد:
_ من و امیرکیا قراره امشب بیایم اونجا، گفتم خبر
بدم .
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
------------------
_ آماده ای یلدا؟
با صدای امیرکیا از فکر بیرون آمد و نگاهی به
ساعت انداخت.
حتی نفهمیده بود که امروزش چطور گذشته بود!
سرشرا تکان داد و با او هم قدم شد.
_ از صبح چیزی نخوردی.
از خانه که بیرون آمدند بدون فوت وقت در ماشین
نشست و جواب امیرکیا را با آرامشداد.
_ میل نداشتم، راستی بخاطر حلیم خیلی ممنون.
امیرکیا با نگرانی نگاهشکرد و همانطور که به راه
می افتاد، جواب داد:
_ چیزی نخوردی که ...
سرشرا به پشتی صندلی تکیه داد و آرام لب زد:
_ قول میدم وقتی برگشتم بخورم .
سپسنگاهشرا از پنجره به خیابان های تاریک
دوخت.
تمام وجودشاسترس بود...
نمی خواست ضعیف جلوه کند اما جا زده بود.
مطمئن نبود بتواند ببخشدشان...
مطمئن نبود بتواند یلدای سابق شود.
_ میدونم استرسداری.
ولی چیزی نمیشه اونا خودشون همه چی و فهمیدن
و خودشونم بهتر بلدن اوضاع رو چطوری مدیریت
کنن.
دست امیرکیا که روی دستشنشست آرامشی به
قلبشسرازیر شد.
چه خوب که در این بلبشو او را داشت... شده حتی
اجباری!
ماشین که جلوی خانه شان ایستاد با دیدن در نیمه
باز، دهانشاز نگرانی خشک شد.
اما قبل آن که پشیمان شود، همراه با نفسعمیقی از
ماشین پیاده شد.
امیر کیا نیز بلافاصله پایین آمد و کنارشایستاد.
سپستقه ای به در زد و طولی نکشید که مادر یلدا
خودشرا به در رساند و به سرعت یلدا را در آغوش
کشید.
_ یلدا دخترم اومدی بالاخره! از صبح دل تو دلم
نیست که ببینمت .خوبی؟ دورت بگردم من ...خوش
اومدی!
چشم های یلدا خیسشد و نگاهی به صورت مادرش
انداخت و در اغوشش جای گرفت .
مادرش بود، از او گله داشت اما نمی شد منکر علا
قه اششود.
_ خوشاومدین!
با صدای زمخت پدرش نفسشدر سینه حبسشد و
نگران به امیرکیا نگاهی انداخت که مردانه با او
دست داد.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتودو
یلدا از میان نگاه تارش به امیرکیا چشم دوخت و
سر تکان داد.
امیرکیا راست می گفت بعضی وقت ها نوبت این بود
که کوچک تر ها از خطای بزرگترها چشم پوشی
کنند.
اما گاهی فراموشکردن چقدر سخت بود نه؟
عذاب آور!
_ تو دختر قوی ای هستی یلدا، تو این همه سختی
که حقت نبوده رو تحمل کردی، بزرگ شدی، عاقل
شدی نمیخوای به خانواده ت این و نشون بدی؟
تلنگری در یلدا به وجود آمد.
انگار که وجودش با این حرف ها آرام گرفت و
جسارت در وجودشزبانه کشید.
_ به خانواده ای که فکر میکردن بچه ای، اشتباه
کردی، طردت کردن نشون بده که این سختی ها از
تو یه آدم قوی ساخته که هیچ جوره شکستنی
نیست.
یلدا تکانی خورد و سرشرا پایین انداخت.
_ بهشون زنگ بزن و بگو که شب میریم اونجا،
مشکلی نداره من هستم پیشت!
یلدا مردد گوشی را از امیرکیا گرفت و سرشرا از
روی پای او برداشت.
با دو دلی شماره مادرشرا گرفت و سعی کرد این بار
برخلاف دفعه قبل با آرامش حرف بزند.
تماسکه جواب داده شد نفسلرزانی کشید.
_ جانم یلدا؟ بهتری مامان؟قطع کردی نگرانت شدم.
چشم هایشرا بست و سپسآرام جواب داد:
_ من و امیرکیا قراره امشب بیایم اونجا، گفتم خبر
بدم .
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
------------------
_ آماده ای یلدا؟
با صدای امیرکیا از فکر بیرون آمد و نگاهی به
ساعت انداخت.
حتی نفهمیده بود که امروزش چطور گذشته بود!
سرشرا تکان داد و با او هم قدم شد.
_ از صبح چیزی نخوردی.
از خانه که بیرون آمدند بدون فوت وقت در ماشین
نشست و جواب امیرکیا را با آرامشداد.
_ میل نداشتم، راستی بخاطر حلیم خیلی ممنون.
امیرکیا با نگرانی نگاهشکرد و همانطور که به راه
می افتاد، جواب داد:
_ چیزی نخوردی که ...
سرشرا به پشتی صندلی تکیه داد و آرام لب زد:
_ قول میدم وقتی برگشتم بخورم .
سپسنگاهشرا از پنجره به خیابان های تاریک
دوخت.
تمام وجودشاسترس بود...
نمی خواست ضعیف جلوه کند اما جا زده بود.
مطمئن نبود بتواند ببخشدشان...
مطمئن نبود بتواند یلدای سابق شود.
_ میدونم استرسداری.
ولی چیزی نمیشه اونا خودشون همه چی و فهمیدن
و خودشونم بهتر بلدن اوضاع رو چطوری مدیریت
کنن.
دست امیرکیا که روی دستشنشست آرامشی به
قلبشسرازیر شد.
چه خوب که در این بلبشو او را داشت... شده حتی
اجباری!
ماشین که جلوی خانه شان ایستاد با دیدن در نیمه
باز، دهانشاز نگرانی خشک شد.
اما قبل آن که پشیمان شود، همراه با نفسعمیقی از
ماشین پیاده شد.
امیر کیا نیز بلافاصله پایین آمد و کنارشایستاد.
سپستقه ای به در زد و طولی نکشید که مادر یلدا
خودشرا به در رساند و به سرعت یلدا را در آغوش
کشید.
_ یلدا دخترم اومدی بالاخره! از صبح دل تو دلم
نیست که ببینمت .خوبی؟ دورت بگردم من ...خوش
اومدی!
چشم های یلدا خیسشد و نگاهی به صورت مادرش
انداخت و در اغوشش جای گرفت .
مادرش بود، از او گله داشت اما نمی شد منکر علا
قه اششود.
_ خوشاومدین!
با صدای زمخت پدرش نفسشدر سینه حبسشد و
نگران به امیرکیا نگاهی انداخت که مردانه با او
دست داد.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوسه
با صدای زمخت پدرش نفسشدر سینه حبسشد و
نگران به امیرکیا نگاهی انداخت که مردانه با او
دست داد.
_ سلام خیلی ممنونم.
جرات نگاه کردن به آن طرف و رو به رو شدن با
پدرشرا نداشت ولی لحنش باعث شد کمی آرام
بگیرد.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
_ تسلیت میگم امیرکیا ما خبر نداشتیم که پدر
محترم فوت شده و تازه فهمیدیم که برادرت هم به
رحمت خدا رفته.
یلدا از آغوش مادرش بیرون آمد و نگاهی به پدرش
انداخت.
امیرکیا در جواب پدرش، با تاسف سرشرا تکان
داد.
_ بله متاسفانه .خیلی ممنونم.
نگاه پدرشکه به یلدا افتاد دلشلرزید و چند قدم
جلو رفت.
دلتنگ بود... برای تمام پدرانه هایی که اندک
خرج اشکرده بود.
برای قامت خمیده اش...
برای اقتدار و صدایی که همچنان به صد تا مداح
جوان می ارزید.
_ سلام بابا.
کربلایی مستقیم نگاهشکرد.
نگاهی که پر بود از شرمندگی... از پشیمانی...
نگاهی که فریاد می زد تا چه حد، او هم دلتنگ بوده.
زمزمه لرزانشرا شنید.
_ به خونت خوشاومدی بابا .
و همین جمله ساده، آنقدر کامشرا شیرین کرد که
اشک شوق از چشم هایشسرازیر شد.
خودشرا در آغوشپدرشانداخت و به اندازه چند
ماه دوری ، گریه کرد.
گریه کرد و پدرش نوازش اشکرد.
گریه کرد و کربلایی قاسم برای اولین بار زیر
گوش اش، پدرانه قربان صدقه اشک هایشرفت.
گریه کرد و خالی شد...
_ بفرمایید تو دم در نمونید، بفرمایید.
وارد خانه که شدند ناخوداگاه نزدیک امیرکیا قدم
برداشت و آرام لب زد:
_ یزدان نیست .
اما همین که وارد شد نگاهش به یزدان افتاد.
گوشه هال با سری افتاده، ایستاده بود.
قبل آن که فرصت کند واکنشی نشان دهد، یگانه از
اتاق خارج شد و دوان دوان خودشرا در آغوش اش
انداخت.
با لبخند عمیقی، تن خواهرشرا به خودشفشرد و
حضبرد از عطر تن اش...
_ الهی قربونت برم من آبجی .دورت بگردم خوش
اومدی .
با دلتنگی جای جای صورت یگانه را بوسه زد و
بغضکرده جواب داد:
_ دلم برات تنگ شده بود جانِ یلدا....
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوسه
با صدای زمخت پدرش نفسشدر سینه حبسشد و
نگران به امیرکیا نگاهی انداخت که مردانه با او
دست داد.
_ سلام خیلی ممنونم.
جرات نگاه کردن به آن طرف و رو به رو شدن با
پدرشرا نداشت ولی لحنش باعث شد کمی آرام
بگیرد.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
_ تسلیت میگم امیرکیا ما خبر نداشتیم که پدر
محترم فوت شده و تازه فهمیدیم که برادرت هم به
رحمت خدا رفته.
یلدا از آغوش مادرش بیرون آمد و نگاهی به پدرش
انداخت.
امیرکیا در جواب پدرش، با تاسف سرشرا تکان
داد.
_ بله متاسفانه .خیلی ممنونم.
نگاه پدرشکه به یلدا افتاد دلشلرزید و چند قدم
جلو رفت.
دلتنگ بود... برای تمام پدرانه هایی که اندک
خرج اشکرده بود.
برای قامت خمیده اش...
برای اقتدار و صدایی که همچنان به صد تا مداح
جوان می ارزید.
_ سلام بابا.
کربلایی مستقیم نگاهشکرد.
نگاهی که پر بود از شرمندگی... از پشیمانی...
نگاهی که فریاد می زد تا چه حد، او هم دلتنگ بوده.
زمزمه لرزانشرا شنید.
_ به خونت خوشاومدی بابا .
و همین جمله ساده، آنقدر کامشرا شیرین کرد که
اشک شوق از چشم هایشسرازیر شد.
خودشرا در آغوشپدرشانداخت و به اندازه چند
ماه دوری ، گریه کرد.
گریه کرد و پدرش نوازش اشکرد.
گریه کرد و کربلایی قاسم برای اولین بار زیر
گوش اش، پدرانه قربان صدقه اشک هایشرفت.
گریه کرد و خالی شد...
_ بفرمایید تو دم در نمونید، بفرمایید.
وارد خانه که شدند ناخوداگاه نزدیک امیرکیا قدم
برداشت و آرام لب زد:
_ یزدان نیست .
اما همین که وارد شد نگاهش به یزدان افتاد.
گوشه هال با سری افتاده، ایستاده بود.
قبل آن که فرصت کند واکنشی نشان دهد، یگانه از
اتاق خارج شد و دوان دوان خودشرا در آغوش اش
انداخت.
با لبخند عمیقی، تن خواهرشرا به خودشفشرد و
حضبرد از عطر تن اش...
_ الهی قربونت برم من آبجی .دورت بگردم خوش
اومدی .
با دلتنگی جای جای صورت یگانه را بوسه زد و
بغضکرده جواب داد:
_ دلم برات تنگ شده بود جانِ یلدا....
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوچهار
با دلتنگی جای جای صورت یگانه را بوسه زد و
بغضکرده جواب داد:
_ دلم برات تنگ شده بود جانِ یلدا....
--------------
چند دقیقه ای از آمدنشان می گذشت.
یزدان همچنان دورتر از آن ها، با سری افتاده نشسته
بود و حرفی نمی زد.
هرچند برای یلدا هم بخشیدن اشسخت تر از دیگر
اعضای خانواده اش بود.
و انگار یزدان هم به خوبی این را می فهمید که
ترجیح داده بود، در سکوت بماند.
- برات غذایی که دوست داری و پختم یلدا، هنوزم
زرشک پلو با مرغ دوست داری دیگه، مگه نه؟
با صدای مادرش نگاهی به او و چشم هایی که از
بدو ورود خیس بودند انداخت و دلشریششد.
_ مرسی مامان دستت درد نکنه زحمت کشیدی .
لبخندی روی لب هایش نشست و پدرشسر صحبت
را باز کرد.
باید از یک جایی شروع می شد و این جو را عوض
می کردند.
_ وقتی خبر فوت و شنیدم خیلی ناراحت شدم
مرحوم مرد خیلی بزرگی بود ولی متاسفانه خیلی
دیر فهمیدیم و به مراسمشنرسیدیم.
امیرکیا با یادآوری دوباره ی مرگ عزیزهایشقلبش
درد گرفت.
_ لطف دارید شما .
در این میان که امیرکیا مشغول حرف زدن با پدرش
بود، مادرش به یلدا اشاره کرد تا نزدیکش برود.
_ بله مامان؟
مادرشدستی به صورتشکشید و با حسرت جز به
جز صورتشرا نگاه کرد.
_ کار خوبی کردی اومدی مامان، حلالم کن باشه؟
ببخشکه انقدر بد کردم بهت.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
یلدا برای تمام کردن عذاب وجدان های مادرش
دستی روی صورتشکشید و سعی کرد همه چیز را
فراموشکند.
_ مگه میشه نتونم مادرم و حلال کنم؟ من
فراموش میکنم ...شما هم فراموشکن .
مادرشلبخندی زد و با گریه او را در آغوشکشید.
_ دورت بگردم مادر!
یلدا در آغوش مادرش ماند و قلبشلرزید.
چقدر مادر نعمت بزرگی بود و این مدت به ناحق از
این نعمت محروم شده بود...
با اینکه زخم قلب هایشهنوز وجود داشتند اما با
دیدن این محبت ها کمی کمر نگ شده بودند.
کمرنگ شده بودند اما از بین نمی رفتند.
اما می توانست با آن ها بسازد نه؟
_ یلدا بابا میشه برام یه چای بیاری؟
با صدای پدرش نگاهی به او انداخت و بعد به بقیه
که با لبخند نگاهشمی کردند.
او هم لبخندی زد و با کمال میل به سمت سماور
مادرشرفت.
پدرش می خواست با این کار به او بفهماند که او را
بخشیده و همچنین از او هم طلب بخششدارد.
و خب رفته رفته دیگر آن احساس ناخوشایند را
نسبت به این مهمانی نداشت.
مادرشهم پشت سرشآمد و پرسید:
_ حال دلت با شوهرت خوبه؟ اذیتت که نمیکنه؟
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوچهار
با دلتنگی جای جای صورت یگانه را بوسه زد و
بغضکرده جواب داد:
_ دلم برات تنگ شده بود جانِ یلدا....
--------------
چند دقیقه ای از آمدنشان می گذشت.
یزدان همچنان دورتر از آن ها، با سری افتاده نشسته
بود و حرفی نمی زد.
هرچند برای یلدا هم بخشیدن اشسخت تر از دیگر
اعضای خانواده اش بود.
و انگار یزدان هم به خوبی این را می فهمید که
ترجیح داده بود، در سکوت بماند.
- برات غذایی که دوست داری و پختم یلدا، هنوزم
زرشک پلو با مرغ دوست داری دیگه، مگه نه؟
با صدای مادرش نگاهی به او و چشم هایی که از
بدو ورود خیس بودند انداخت و دلشریششد.
_ مرسی مامان دستت درد نکنه زحمت کشیدی .
لبخندی روی لب هایش نشست و پدرشسر صحبت
را باز کرد.
باید از یک جایی شروع می شد و این جو را عوض
می کردند.
_ وقتی خبر فوت و شنیدم خیلی ناراحت شدم
مرحوم مرد خیلی بزرگی بود ولی متاسفانه خیلی
دیر فهمیدیم و به مراسمشنرسیدیم.
امیرکیا با یادآوری دوباره ی مرگ عزیزهایشقلبش
درد گرفت.
_ لطف دارید شما .
در این میان که امیرکیا مشغول حرف زدن با پدرش
بود، مادرش به یلدا اشاره کرد تا نزدیکش برود.
_ بله مامان؟
مادرشدستی به صورتشکشید و با حسرت جز به
جز صورتشرا نگاه کرد.
_ کار خوبی کردی اومدی مامان، حلالم کن باشه؟
ببخشکه انقدر بد کردم بهت.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
یلدا برای تمام کردن عذاب وجدان های مادرش
دستی روی صورتشکشید و سعی کرد همه چیز را
فراموشکند.
_ مگه میشه نتونم مادرم و حلال کنم؟ من
فراموش میکنم ...شما هم فراموشکن .
مادرشلبخندی زد و با گریه او را در آغوشکشید.
_ دورت بگردم مادر!
یلدا در آغوش مادرش ماند و قلبشلرزید.
چقدر مادر نعمت بزرگی بود و این مدت به ناحق از
این نعمت محروم شده بود...
با اینکه زخم قلب هایشهنوز وجود داشتند اما با
دیدن این محبت ها کمی کمر نگ شده بودند.
کمرنگ شده بودند اما از بین نمی رفتند.
اما می توانست با آن ها بسازد نه؟
_ یلدا بابا میشه برام یه چای بیاری؟
با صدای پدرش نگاهی به او انداخت و بعد به بقیه
که با لبخند نگاهشمی کردند.
او هم لبخندی زد و با کمال میل به سمت سماور
مادرشرفت.
پدرش می خواست با این کار به او بفهماند که او را
بخشیده و همچنین از او هم طلب بخششدارد.
و خب رفته رفته دیگر آن احساس ناخوشایند را
نسبت به این مهمانی نداشت.
مادرشهم پشت سرشآمد و پرسید:
_ حال دلت با شوهرت خوبه؟ اذیتت که نمیکنه؟
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوپنج
مادرشهم پشت سرشآمد و پرسید:
_ حال دلت با شوهرت خوبه؟ اذیتت که نمیکنه؟
یلدا لبخندی روی لبش نشاند.
امیرکیا طوری در این مدت او را آرام کرده بود که
تمام رفتارهای بدشرا به کل فراموشکرده بود.
شاید اوایل با هم بد بودند اما حال، ورژنی از
امیرکیا می دید که برایش باور نکردنی بود. ورژن
حمایتگر و مهربان!
امیرکیا برایش حامی شده بود، حامی و همراه.
_ نه مامان امیرکیا تنها کسیه که من و درک کرد و
پشتم بود!
لبخند روی لب های مادرش باعث شد با برداشتن
سینی چای از آشپزخانه بیرون بزند.
با دیدن یزدان که مشغول حرف زدن با امیرکیا بود،
دلشآرام گرفت.
خانواده اشرا بالاخره کنار هم می دید، با حال
خوب!
زندگی چقدر عجیب بود.
هر روز روی جدیدی از خودشرا نشان هرکسی می
داد.
یک روز خوب، یک روز بد و یک روز خاکستری!
سمت دیگر امیر کیا نشست و با لبخند به
خانواده اش نگاه کرد.
_ خوشحالی؟
زمزمه آرام امیرکیا را نزدیک گوش اششنید.
خوشحال بود؟ آره! هنوز هم زخم هایشبودند اما
دیگر مانند قبل درد نداشتند.
در واقع حال اشخیلی بهتر شده بود.
نگاهی به او انداخت و لب زد:
_ زشته بگم خیلی؟
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
در جوابشمردانه و بی صدا خندید.
خوب بود.
همین خوشحالی اش به تمام نداشته هایشان
می ارزید.
دستشرا روی دست یلدا گذاشت و گفت:
_ به لبخندت می ارزید .
یلدا با احساس نگاه خیره بقیه، لبخند معذبی زد و
کمی در جایش جا به جا شد.
_ مرسی که امشب بودی.
سرشرا که بلند کرد، با لبخند یزدان مواجه شد و
نگاه دزدید.
یزدان اما نگاه می کرد تا بداند خواهرشدر کنار این
مرد خوشبخت است یا نه؟با اینکه در حقشبد
کرده بود اما می خواست جبران کند.
اشتباهشرا دیر فهمیده بود اما بالاخره فهمیده بود
و سعی داشت کاری برای به دست آوردن دل یلدا
انجام دهد.
_ سفره رو بندازم؟ اگه گشنه این؟
پدرشسری تکان داد و یلدا بلند شد تا به مادرش
کمک کند و این بار یزدان گفت:
_ تو بشین من کمکشمیکنم یلدا.
این حرف کافی بود تا قلبشفرو بریزد و
چشم هایش خیسشود.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوپنج
مادرشهم پشت سرشآمد و پرسید:
_ حال دلت با شوهرت خوبه؟ اذیتت که نمیکنه؟
یلدا لبخندی روی لبش نشاند.
امیرکیا طوری در این مدت او را آرام کرده بود که
تمام رفتارهای بدشرا به کل فراموشکرده بود.
شاید اوایل با هم بد بودند اما حال، ورژنی از
امیرکیا می دید که برایش باور نکردنی بود. ورژن
حمایتگر و مهربان!
امیرکیا برایش حامی شده بود، حامی و همراه.
_ نه مامان امیرکیا تنها کسیه که من و درک کرد و
پشتم بود!
لبخند روی لب های مادرش باعث شد با برداشتن
سینی چای از آشپزخانه بیرون بزند.
با دیدن یزدان که مشغول حرف زدن با امیرکیا بود،
دلشآرام گرفت.
خانواده اشرا بالاخره کنار هم می دید، با حال
خوب!
زندگی چقدر عجیب بود.
هر روز روی جدیدی از خودشرا نشان هرکسی می
داد.
یک روز خوب، یک روز بد و یک روز خاکستری!
سمت دیگر امیر کیا نشست و با لبخند به
خانواده اش نگاه کرد.
_ خوشحالی؟
زمزمه آرام امیرکیا را نزدیک گوش اششنید.
خوشحال بود؟ آره! هنوز هم زخم هایشبودند اما
دیگر مانند قبل درد نداشتند.
در واقع حال اشخیلی بهتر شده بود.
نگاهی به او انداخت و لب زد:
_ زشته بگم خیلی؟
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
در جوابشمردانه و بی صدا خندید.
خوب بود.
همین خوشحالی اش به تمام نداشته هایشان
می ارزید.
دستشرا روی دست یلدا گذاشت و گفت:
_ به لبخندت می ارزید .
یلدا با احساس نگاه خیره بقیه، لبخند معذبی زد و
کمی در جایش جا به جا شد.
_ مرسی که امشب بودی.
سرشرا که بلند کرد، با لبخند یزدان مواجه شد و
نگاه دزدید.
یزدان اما نگاه می کرد تا بداند خواهرشدر کنار این
مرد خوشبخت است یا نه؟با اینکه در حقشبد
کرده بود اما می خواست جبران کند.
اشتباهشرا دیر فهمیده بود اما بالاخره فهمیده بود
و سعی داشت کاری برای به دست آوردن دل یلدا
انجام دهد.
_ سفره رو بندازم؟ اگه گشنه این؟
پدرشسری تکان داد و یلدا بلند شد تا به مادرش
کمک کند و این بار یزدان گفت:
_ تو بشین من کمکشمیکنم یلدا.
این حرف کافی بود تا قلبشفرو بریزد و
چشم هایش خیسشود.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
Telegram
CEX.IO Power Tap
🤩 Farm CEXP tokens and earn rewards! CEX.IO App makes it simple and secure to buy, exchange, and store cryptocurrencies
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوشش
پدرشسری تکان داد و یلدا بلند شد تا به مادرش
کمک کند و این بار یزدان گفت:
_ تو بشین من کمکشمیکنم یلدا.
این حرف کافی بود تا قلبشفرو بریزد و
چشم هایش خیسشود.
یزدان می خواست رابطه شان را درست کند.
این برایشزیادی ارزشداشت با آن که قلبشهنوز
از دست تحقیرهای او درد می کرد.
حال می فهمید که چقدر دلتنگش بوده و خبر
نداشته.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
موهایشرا دم اسبی بست و لبخندزنان به سمت
اویی که با دقت جلوی بوم نقاشی اشایستاده بود،
رفت و صدایشزد:
_ امیرکیا.
امیرکیا نیم نگاهی به او انداخت.
از دیشب که از خانه پدرش برگشته بودند، فرصت
نکرده بود آنطور که شایسته امیر کیا است، از او
بابت همراهی اش تشکر کند.
لبخند کوتاهی زد و همزمان که با قلم مو روی بوم
طرح می کشید، جواب داد:
_ جانم؟
مقابلشنشست و با قدردانی نگاهشکرد.
امیرکیا با دیدن لبخند و چشم های شاداب او لبخند
مردانه ای زد و گفت:
_ حتی چشماتم می خنده .
با ذوقی که توان وصفشرا نداشت، شانه ای بالا
فرستاد و با لبخند عمیقی گفت:
_ بخاطر دیشب ازت خیلی ممنونم امیرکیا، مرسی
که کمکم کردی و بهم جرات دادی که رو به رو بشم
با خانواده م ...اگه تو نبودی من هیچوقت همچین
جراتی پیدا نمیکردم.
امیرکیا قلم مو را روی میز کوچک کنارشانداخت و
بدون کلامی به سمت او آمد.
دست های ظریفشرا میان دست های بزرگشگرفت
و نگاهشکرد.
یلدا با بغضادامه داد:
_ آرامشالانم و مدیون توام .تو بودی که کاری
کردی برم دیدن مامانم...
خم شد و بی مقدمه پیشانی اشرا با مهر بوسید.
_ این کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم
یلدا .
برق چشم های یلدا بیشتر شد و نگاهشلرزان تر...
ضربان قلبش بخاطر بوسه شیرین او، اوج گرفته
بود و دست هایشمی لرزید.
امیرکیا با کمی مکث ادامه داد:
_ خوشحالم که چشمات میخنده ...اما در عین حال
ازش میترسم.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوشش
پدرشسری تکان داد و یلدا بلند شد تا به مادرش
کمک کند و این بار یزدان گفت:
_ تو بشین من کمکشمیکنم یلدا.
این حرف کافی بود تا قلبشفرو بریزد و
چشم هایش خیسشود.
یزدان می خواست رابطه شان را درست کند.
این برایشزیادی ارزشداشت با آن که قلبشهنوز
از دست تحقیرهای او درد می کرد.
حال می فهمید که چقدر دلتنگش بوده و خبر
نداشته.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
موهایشرا دم اسبی بست و لبخندزنان به سمت
اویی که با دقت جلوی بوم نقاشی اشایستاده بود،
رفت و صدایشزد:
_ امیرکیا.
امیرکیا نیم نگاهی به او انداخت.
از دیشب که از خانه پدرش برگشته بودند، فرصت
نکرده بود آنطور که شایسته امیر کیا است، از او
بابت همراهی اش تشکر کند.
لبخند کوتاهی زد و همزمان که با قلم مو روی بوم
طرح می کشید، جواب داد:
_ جانم؟
مقابلشنشست و با قدردانی نگاهشکرد.
امیرکیا با دیدن لبخند و چشم های شاداب او لبخند
مردانه ای زد و گفت:
_ حتی چشماتم می خنده .
با ذوقی که توان وصفشرا نداشت، شانه ای بالا
فرستاد و با لبخند عمیقی گفت:
_ بخاطر دیشب ازت خیلی ممنونم امیرکیا، مرسی
که کمکم کردی و بهم جرات دادی که رو به رو بشم
با خانواده م ...اگه تو نبودی من هیچوقت همچین
جراتی پیدا نمیکردم.
امیرکیا قلم مو را روی میز کوچک کنارشانداخت و
بدون کلامی به سمت او آمد.
دست های ظریفشرا میان دست های بزرگشگرفت
و نگاهشکرد.
یلدا با بغضادامه داد:
_ آرامشالانم و مدیون توام .تو بودی که کاری
کردی برم دیدن مامانم...
خم شد و بی مقدمه پیشانی اشرا با مهر بوسید.
_ این کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم
یلدا .
برق چشم های یلدا بیشتر شد و نگاهشلرزان تر...
ضربان قلبش بخاطر بوسه شیرین او، اوج گرفته
بود و دست هایشمی لرزید.
امیرکیا با کمی مکث ادامه داد:
_ خوشحالم که چشمات میخنده ...اما در عین حال
ازش میترسم.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوهفت
گیج نگاهشکرد.
کمی عقب رفت و پرسید:
_ میترسی؟ از چی؟
دستی بین موهایشکشید.
انگار بابت به زبان آوردن یا نیاوردن مطلبی دو دل
بود.
یلدا که قصد نداشت کوتاه بیاید، فشاری به
دست های امیر کیا وارد کرد و گفت:
_ چرا میترسی امیر کیا؟
نگاهشکرد.
عمیق... جدی... اما با مهر!
آب دهانشرا قورت داد و در جوابشگفت:
_ میترسم بری یلدا ...
یکه خورد.
امیر کیا از نبود او می ترسید...
می ترسید و نخواسته بود بماند؟
یعنی نفهمیده بود که او منتظر اشاره ای است تا
دلشرا بند دل او کند؟
بدون تعارف تلخ لبخند زد و دست هایشرا از میان
دست های امیرکیا بیرون کشید.
زیر نگاه نگران و جدی او، قدمی به عقب برداشت و
گفت:
_ میترسی برم؟ مگه ازم خواستی که بمونم؟
اخم کوتاهی روی صورتش نشست.
فاصله را پر کرد و گفت:
_ یلدا تو زن منی!
پر درد خندید.
این ربات هر 6 ساعت باید بهش سر بزنید و سکه رو استخراج کنید تا شهریور لیست میشه از دستش ندید😍
_ زنتم؟ ملاکت چیه امیر کیا؟ اسم های دکوری توی
شناسنامه مون؟ یا اون رابطه کوفتی قبل ازدواج که
جفتمون هیچی ازشیادمون نمیاد؟
با خشم به سمتشآمد و روی قلبشکوبید.
مستقیم نگاهشکرد و تقربیا فریاد زد:
_ نه! چون نمیدونم از کی و چه موقع نفسم بند
نفس هات شده! چون تمومِ منی! چون عاشقت
شدم یلدا!
شوکه نگاهشکرد.
دهانش باز و بسته می شد اما حرفی برای گفتن
نداشت.
نگاه حیرت زده اش، مات نگاه خشمگین اما پر
احساسامیر کیا مانده بود و نمی دانست چه
واکنشی مناسب این لحظه شیرین اما شوکه
کننده است.
امیر کیا از گیجی او سو استفاده کرد و بی مقدمه در
آغوششکشید.
بوسه ای روی موهایشنشاند و لب زد:
_ برام عین مخدری یلدا ...نباشی نسخم ...جون تو
تنم نیست .لحظه به لحظه دارم بیشتر معتادت
میشم و لحظه به لحظه داری بیشتر از قبل تو رگام
رسوخ میکنی!
دوست داشت جوابی بدهد اما انگار از ابتدای حیات
، هیچ کلمه ای را نیاموخته بود.
همه کلمات از ذهنشپر کشیده بودند.
برعکساو، امیرکیا پر بود از کلمات عاشقانه ای که
دوست داشت نثار تک تک نفس های این مونس
اجباری اما عزیزش بکند.
یلدا را محکم تر به خودشفشرد و ادامه داد:
_تو زن منی یلدا ...مونسمن ...حریم و محرمم ...
کجا بذارم بری وقتی پرم از تو؟
نگاهی به چشم های معصوم و نم دار یلدا دوخت.
چشم هایی که دل بسته بود به تک تک مژه های فر و
مشکی رنگ اش.
روی هر دو چشم روشن اشرا به نوبت بوسه زد و
گفت:
_ معتادم بهت، مخدر ناب من...ازت نخواستم
بمونی چون نمی تونی بری! چون نمیذارم که بری
شب طولانی من...
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوهفت
گیج نگاهشکرد.
کمی عقب رفت و پرسید:
_ میترسی؟ از چی؟
دستی بین موهایشکشید.
انگار بابت به زبان آوردن یا نیاوردن مطلبی دو دل
بود.
یلدا که قصد نداشت کوتاه بیاید، فشاری به
دست های امیر کیا وارد کرد و گفت:
_ چرا میترسی امیر کیا؟
نگاهشکرد.
عمیق... جدی... اما با مهر!
آب دهانشرا قورت داد و در جوابشگفت:
_ میترسم بری یلدا ...
یکه خورد.
امیر کیا از نبود او می ترسید...
می ترسید و نخواسته بود بماند؟
یعنی نفهمیده بود که او منتظر اشاره ای است تا
دلشرا بند دل او کند؟
بدون تعارف تلخ لبخند زد و دست هایشرا از میان
دست های امیرکیا بیرون کشید.
زیر نگاه نگران و جدی او، قدمی به عقب برداشت و
گفت:
_ میترسی برم؟ مگه ازم خواستی که بمونم؟
اخم کوتاهی روی صورتش نشست.
فاصله را پر کرد و گفت:
_ یلدا تو زن منی!
پر درد خندید.
این ربات هر 6 ساعت باید بهش سر بزنید و سکه رو استخراج کنید تا شهریور لیست میشه از دستش ندید😍
_ زنتم؟ ملاکت چیه امیر کیا؟ اسم های دکوری توی
شناسنامه مون؟ یا اون رابطه کوفتی قبل ازدواج که
جفتمون هیچی ازشیادمون نمیاد؟
با خشم به سمتشآمد و روی قلبشکوبید.
مستقیم نگاهشکرد و تقربیا فریاد زد:
_ نه! چون نمیدونم از کی و چه موقع نفسم بند
نفس هات شده! چون تمومِ منی! چون عاشقت
شدم یلدا!
شوکه نگاهشکرد.
دهانش باز و بسته می شد اما حرفی برای گفتن
نداشت.
نگاه حیرت زده اش، مات نگاه خشمگین اما پر
احساسامیر کیا مانده بود و نمی دانست چه
واکنشی مناسب این لحظه شیرین اما شوکه
کننده است.
امیر کیا از گیجی او سو استفاده کرد و بی مقدمه در
آغوششکشید.
بوسه ای روی موهایشنشاند و لب زد:
_ برام عین مخدری یلدا ...نباشی نسخم ...جون تو
تنم نیست .لحظه به لحظه دارم بیشتر معتادت
میشم و لحظه به لحظه داری بیشتر از قبل تو رگام
رسوخ میکنی!
دوست داشت جوابی بدهد اما انگار از ابتدای حیات
، هیچ کلمه ای را نیاموخته بود.
همه کلمات از ذهنشپر کشیده بودند.
برعکساو، امیرکیا پر بود از کلمات عاشقانه ای که
دوست داشت نثار تک تک نفس های این مونس
اجباری اما عزیزش بکند.
یلدا را محکم تر به خودشفشرد و ادامه داد:
_تو زن منی یلدا ...مونسمن ...حریم و محرمم ...
کجا بذارم بری وقتی پرم از تو؟
نگاهی به چشم های معصوم و نم دار یلدا دوخت.
چشم هایی که دل بسته بود به تک تک مژه های فر و
مشکی رنگ اش.
روی هر دو چشم روشن اشرا به نوبت بوسه زد و
گفت:
_ معتادم بهت، مخدر ناب من...ازت نخواستم
بمونی چون نمی تونی بری! چون نمیذارم که بری
شب طولانی من...
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوهشت
لبخند کوتاهی زد.
هرچند لبخند خیلی واکنشناچیزی محسوب می شد
در مقابل ابراز علاقه زیبای امیرکیا.
اما در این لحظه به حدی گیج و شوکه بود که
نمی دانست چه واکنشی باید از خودش نشان دهد.
تنها چیزی که برایشعین روز روشن بود، این بود
که او هم معتاد حضور امیر کیا شده...
که اگر نباشد انگار درخت زندگی اشریشه ندارد.
که مدت هاست دلشرا گره زده به دل او و
نمی خواهد بازشکند.
امیر کیا نگاهشرا به لب های سرخ یلدا دوخت و
لب زد:
❌مهم: فقط 2 روز فرصت برای ورود به ربات داگز وقت دارید همین الان روی این لینک کلیک کنید و سکه هاتون رو دریافت کنید.
_ قبل اینکه ببوسمت فکر کن .میمونی؟ یا به زور
نگهت دارم؟
ناخواسته بلند قهقهه زد.
پسرک زورگو...
حتی ابراز علاقه اشهم رنگ خودخواهی و اجبار
داشت.
با لبخند کوتاه و مردانه ای، با عشق به خنده بلند او
نگاه کرد و لب زد:
_ جانم ...بخند که میخوام سکوت این خونه رو
صدای خنده های تو بشکنه .
خنده اش به لبخند عمیقی تبدیل شد.
حالا وقت او بود تا آجر های زندگی اشرا بنا کند.
با خجالت دست هایشرا دور گردن امیر کیا حلقه
کرد و نزدیک لب هایش، لب زد:
_ مهلتم تموم شد!
قبل آن که عقب برود، لب های امیر کیا با حرصروی
لب هایش نشست.
با خشونتی عاشقانه، لب های یلدا را بوسید و پر شد
از نیاز...
از حسی حلال با مونساین روزهایش...
بدون آن که لب هایشرا رها کند، دست انداخت زیر
باسن اشو او را بالا کشید.
یلدا نیز پاهایشرا دور کمر امیر کیا حلقه کرد و
همانطور که بدن اشرا بین دست های او پیچ و تاب
می داد، لب هایشرا می بوسید.
هر دو هر چه می بوسیدند، به جای سیراب شدن،
برعکس تشنه تر می شدند.
امیر کیا همانطور که یلدا را در آغوشداشت، راهی
اتاق خواب شد.
یلدا را روی تخت انداخت و خودش نیز بلافاصله
روی بدن اش خیمه زد.
نگاهی به چشم های خمارشانداخت و نفس
نفس زنان گفت:
_ تو مستی منو مجنون خودت کردی، وای به حال ا
لان که هوشیارم!
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتوهشت
لبخند کوتاهی زد.
هرچند لبخند خیلی واکنشناچیزی محسوب می شد
در مقابل ابراز علاقه زیبای امیرکیا.
اما در این لحظه به حدی گیج و شوکه بود که
نمی دانست چه واکنشی باید از خودش نشان دهد.
تنها چیزی که برایشعین روز روشن بود، این بود
که او هم معتاد حضور امیر کیا شده...
که اگر نباشد انگار درخت زندگی اشریشه ندارد.
که مدت هاست دلشرا گره زده به دل او و
نمی خواهد بازشکند.
امیر کیا نگاهشرا به لب های سرخ یلدا دوخت و
لب زد:
❌مهم: فقط 2 روز فرصت برای ورود به ربات داگز وقت دارید همین الان روی این لینک کلیک کنید و سکه هاتون رو دریافت کنید.
_ قبل اینکه ببوسمت فکر کن .میمونی؟ یا به زور
نگهت دارم؟
ناخواسته بلند قهقهه زد.
پسرک زورگو...
حتی ابراز علاقه اشهم رنگ خودخواهی و اجبار
داشت.
با لبخند کوتاه و مردانه ای، با عشق به خنده بلند او
نگاه کرد و لب زد:
_ جانم ...بخند که میخوام سکوت این خونه رو
صدای خنده های تو بشکنه .
خنده اش به لبخند عمیقی تبدیل شد.
حالا وقت او بود تا آجر های زندگی اشرا بنا کند.
با خجالت دست هایشرا دور گردن امیر کیا حلقه
کرد و نزدیک لب هایش، لب زد:
_ مهلتم تموم شد!
قبل آن که عقب برود، لب های امیر کیا با حرصروی
لب هایش نشست.
با خشونتی عاشقانه، لب های یلدا را بوسید و پر شد
از نیاز...
از حسی حلال با مونساین روزهایش...
بدون آن که لب هایشرا رها کند، دست انداخت زیر
باسن اشو او را بالا کشید.
یلدا نیز پاهایشرا دور کمر امیر کیا حلقه کرد و
همانطور که بدن اشرا بین دست های او پیچ و تاب
می داد، لب هایشرا می بوسید.
هر دو هر چه می بوسیدند، به جای سیراب شدن،
برعکس تشنه تر می شدند.
امیر کیا همانطور که یلدا را در آغوشداشت، راهی
اتاق خواب شد.
یلدا را روی تخت انداخت و خودش نیز بلافاصله
روی بدن اش خیمه زد.
نگاهی به چشم های خمارشانداخت و نفس
نفس زنان گفت:
_ تو مستی منو مجنون خودت کردی، وای به حال ا
لان که هوشیارم!
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتونه
سعی کرد خجالت را کنار بگذارد تا اولین رابطه
متاهلی شان، پر شود از لذت و خاطره های خوش...
صورت اشرا جلو برد و بوسه نم دار و کوتاهی روی
چانه امیر کیا نشاند.
سپسهمانطور که نامحسوس خودشرا به او می م
الید، با لحن اغواگری زمزمه کرد:
_ نظرت راجع به تئاتر چیه؟
در حالی که می دانست در پستوی ذهن یلدا بی شک
نقشه ای نهفته شده، خندید و پاسخ داد:
_ هیچ وقت از یه مرد با خشتک باد کرده سوال
نپرس چون در هر صورت جوابی میده که تو
می خوای بشنوی!
❌مهم: فقط 1 روز فرصت برای ورود به ربات داگز وقت دارید همین الان روی این لینک کلیک کنید و سکه هاتون رو دریافت کنید.❌
طنازانه خندید و مانند ماهی از زیر بدن امیرکیا
بیرون خزید.
خجالت می کشید اما نه آنقدر که دست و پا ی اشرا
گم کند.
عزم خودشرا جمع کرده بود تا امیر کیا را به جنون
بکشاند.
به قول خودشاینبار در هوشیاری!
امیر کیا با کنجکاوی، در حالی که لبخند روی لبش
بود، روی تخت دراز کشید و منتظر به یلدا نگاه کرد.
از میان اهنگ های موبایلش، آهنگی که مد نظرش
بود را پلی کرد.
سپس چراغ اتاق را خاموشکرد و پرده هایشرا
هم کشید.
حالا به جز نور سرخ هالوژن های اتاق، هیچ منبع
روشنایی نبود.
جلوی تخت ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ، بدنش
را شروع به رقصدر آورد.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشصتونه
سعی کرد خجالت را کنار بگذارد تا اولین رابطه
متاهلی شان، پر شود از لذت و خاطره های خوش...
صورت اشرا جلو برد و بوسه نم دار و کوتاهی روی
چانه امیر کیا نشاند.
سپسهمانطور که نامحسوس خودشرا به او می م
الید، با لحن اغواگری زمزمه کرد:
_ نظرت راجع به تئاتر چیه؟
در حالی که می دانست در پستوی ذهن یلدا بی شک
نقشه ای نهفته شده، خندید و پاسخ داد:
_ هیچ وقت از یه مرد با خشتک باد کرده سوال
نپرس چون در هر صورت جوابی میده که تو
می خوای بشنوی!
❌مهم: فقط 1 روز فرصت برای ورود به ربات داگز وقت دارید همین الان روی این لینک کلیک کنید و سکه هاتون رو دریافت کنید.❌
طنازانه خندید و مانند ماهی از زیر بدن امیرکیا
بیرون خزید.
خجالت می کشید اما نه آنقدر که دست و پا ی اشرا
گم کند.
عزم خودشرا جمع کرده بود تا امیر کیا را به جنون
بکشاند.
به قول خودشاینبار در هوشیاری!
امیر کیا با کنجکاوی، در حالی که لبخند روی لبش
بود، روی تخت دراز کشید و منتظر به یلدا نگاه کرد.
از میان اهنگ های موبایلش، آهنگی که مد نظرش
بود را پلی کرد.
سپس چراغ اتاق را خاموشکرد و پرده هایشرا
هم کشید.
حالا به جز نور سرخ هالوژن های اتاق، هیچ منبع
روشنایی نبود.
جلوی تخت ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ، بدنش
را شروع به رقصدر آورد.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتاد
جلوی تخت ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ، بدنش
را شروع به رقصدر آورد.
#پارت دویست وچهل وهفت
)بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا)
همراه با هر پیچ و خم بدن اش، یکی از دکمه های
پیراهن طرح مردانه اشرا باز می کرد.
)بیا کنارم ساقه ی بهاره
رو فرش برگ و پولک ستاره
خمار شعرم می شکنه پیش تو
عجب شرابی نفستو داره)
کشموهایشرا باز کرد تا آبشار موهای فرش،
دورشپخششوند.
نگاه تب دار و منتظر امیر کیا را حسمی کرد اما
بی توجه به او سعی داشت با تمام وجود،
تحریک آمیز برقصد!
)گل بهارم ، در انتظارم
حریق سبزی ، بیا کنارم)
به آخرین دکمه پیراهن یاسی رنگشکه رسید، زیر
چشمی نگاهی به امیرکیا انداخت.
بی تاب و تحریک شده نگاهشمی کرد.
لبخند نامحسوسی زد و همزمان با تکان دادن کمر و
باسن اش، پیراهنشرا از تن خارج کرد و هماهنگ با
ضرب آهنگ، او را به سمت امیر کیا پرتاب کرد.
)تن حریرت جوی عطر جاری
صدای گرمت حیرت قناری
بذار بگیرم مثل تور دریا
تو رو در آغوش ماهی فراری)
حالا تنها پوشش اشیک سوتین اسفنجی قرمز و
دامن حریر و بلند سفید بود.
و با هر چرخش، دامنشرا تا روی زانوهایش بالا
می کشید تا پاهای سفید و خوش تراششرا به
نمایش بگذارد.
✅ کانال جدیدمون که ربات هایی که مطمئن هستیم دلار میدن معرفی میکنیم حتما عضو بشید و از ربات ها استفاده کنید.
(بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
گل بهارم ، در انتظارم
حریق سبزی ، بیا کنارم)
تحریک شده بود.
آنقدر زیاد که می ترسید نتواند خودشرا نگه دارد و
مانند پسرهای نوبلوغ، منفجر شود!
آب دهانشرا بلعید و سعی کرد زیاد از حد به پیچ و
تاب بدن نیمه عریان یلدا نگاه نکند.
اما نمی شد... لعنتی قصد کرده بود او را به جنون
بکشاند.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتاد
جلوی تخت ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ، بدنش
را شروع به رقصدر آورد.
#پارت دویست وچهل وهفت
)بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا)
همراه با هر پیچ و خم بدن اش، یکی از دکمه های
پیراهن طرح مردانه اشرا باز می کرد.
)بیا کنارم ساقه ی بهاره
رو فرش برگ و پولک ستاره
خمار شعرم می شکنه پیش تو
عجب شرابی نفستو داره)
کشموهایشرا باز کرد تا آبشار موهای فرش،
دورشپخششوند.
نگاه تب دار و منتظر امیر کیا را حسمی کرد اما
بی توجه به او سعی داشت با تمام وجود،
تحریک آمیز برقصد!
)گل بهارم ، در انتظارم
حریق سبزی ، بیا کنارم)
به آخرین دکمه پیراهن یاسی رنگشکه رسید، زیر
چشمی نگاهی به امیرکیا انداخت.
بی تاب و تحریک شده نگاهشمی کرد.
لبخند نامحسوسی زد و همزمان با تکان دادن کمر و
باسن اش، پیراهنشرا از تن خارج کرد و هماهنگ با
ضرب آهنگ، او را به سمت امیر کیا پرتاب کرد.
)تن حریرت جوی عطر جاری
صدای گرمت حیرت قناری
بذار بگیرم مثل تور دریا
تو رو در آغوش ماهی فراری)
حالا تنها پوشش اشیک سوتین اسفنجی قرمز و
دامن حریر و بلند سفید بود.
و با هر چرخش، دامنشرا تا روی زانوهایش بالا
می کشید تا پاهای سفید و خوش تراششرا به
نمایش بگذارد.
✅ کانال جدیدمون که ربات هایی که مطمئن هستیم دلار میدن معرفی میکنیم حتما عضو بشید و از ربات ها استفاده کنید.
(بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
گل بهارم ، در انتظارم
حریق سبزی ، بیا کنارم)
تحریک شده بود.
آنقدر زیاد که می ترسید نتواند خودشرا نگه دارد و
مانند پسرهای نوبلوغ، منفجر شود!
آب دهانشرا بلعید و سعی کرد زیاد از حد به پیچ و
تاب بدن نیمه عریان یلدا نگاه نکند.
اما نمی شد... لعنتی قصد کرده بود او را به جنون
بکشاند.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادویک
آب دهانشرا بلعید و سعی کرد زیاد از حد به پیچ و
تاب بدن نیمه عریان یلدا نگاه نکند.
اما نمی شد... لعنتی قصد کرده بود او را به جنون
بکشاند.
نگاه تب دارشرا به گردن سفید و بعد از آن به
سینه هایشدوخت.
انقدر زیبا و ماهرانه آن ها را می لرزاند که باورش
نمی شد کلاسرقصنرفته باشد.
به سختی نگاه از سینه های خوشفرم و سفیدش
برداشت و پایین آمد.
محو تماشای موج کمرششد.
این دختر انگار می دانست هربار کجا را نگاه می کند
تا با همانجا دیوانه اشکند!
جوری پهلوهایشرا آرام تکان می داد، که به موج
های دریا دهن کجی می کردند.
(اگه بدونن ابر و باد و بارون
چه دلنوازه این شب مهربون
هجوم میارن روی چرت کوچه
صدای شهرو می برن آسمون)
چرخی زد و پشت به او ایستاد.
همزمان موجی به باسن اشداد و با ریتم آرامی تا
روی زمین آمد و همانطور که به جلو خم می شد،
مجدد برخاست.
(غروب گذشت و شب رسید به نیمه
تب تو می خواد گل سرخ هیمه
بزار بخوابن همه اهل دنیا
هنوز یه نیمه مونده از شب ما)
به اندازه کافی تحمل کرده بود. یوسف نبی هم اگر
این همه دلبری از زلیخا می دید، نمی توانست
خودداری کند!
از روی تخت برخاست و با حرصاو را از پشت به
خودش چسباند.
لبشرا روی ترقوه او چسباند و همزمان با بوسه ای
لب زد:
_ تو بردی یلدا! من اگه اون شب مست هم نبودم
بازم در مقابل دلبری هات نمیتونستم مقاومت کنم!
سپساو را در آغوشگرفت و مجدد روی تخت
انداخت.
بدون آن که حتی ثانیه ای تحمل کند، روی تن اش
خیمه زد و لب هایشرا روی سیبک گلوی یلدا
چسباند و بوسه زد.
سپسکمی پایین تر آمد و بوسه ای روی قفسه سینه
اش نشاند.
باز هم پایین آمد و به نوبت بالای دو سینه اشرا
بوسید.
بوسه هایشرا تا روی کشدامن اشامتداد داد و باز
بالا آمد و لب گذاشت روی لب هایش...
همزمان با رقصلب هایشان، کشدامن یلدا را پایین
کشید.
یلدا نیز همزمان با او، انتهای تیشرت خانگی اشرا
گرفت و کمک کرد از تن خارج اشکند تا وصال شان
زودتر میسر شود...
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادویک
آب دهانشرا بلعید و سعی کرد زیاد از حد به پیچ و
تاب بدن نیمه عریان یلدا نگاه نکند.
اما نمی شد... لعنتی قصد کرده بود او را به جنون
بکشاند.
نگاه تب دارشرا به گردن سفید و بعد از آن به
سینه هایشدوخت.
انقدر زیبا و ماهرانه آن ها را می لرزاند که باورش
نمی شد کلاسرقصنرفته باشد.
به سختی نگاه از سینه های خوشفرم و سفیدش
برداشت و پایین آمد.
محو تماشای موج کمرششد.
این دختر انگار می دانست هربار کجا را نگاه می کند
تا با همانجا دیوانه اشکند!
جوری پهلوهایشرا آرام تکان می داد، که به موج
های دریا دهن کجی می کردند.
(اگه بدونن ابر و باد و بارون
چه دلنوازه این شب مهربون
هجوم میارن روی چرت کوچه
صدای شهرو می برن آسمون)
چرخی زد و پشت به او ایستاد.
همزمان موجی به باسن اشداد و با ریتم آرامی تا
روی زمین آمد و همانطور که به جلو خم می شد،
مجدد برخاست.
(غروب گذشت و شب رسید به نیمه
تب تو می خواد گل سرخ هیمه
بزار بخوابن همه اهل دنیا
هنوز یه نیمه مونده از شب ما)
به اندازه کافی تحمل کرده بود. یوسف نبی هم اگر
این همه دلبری از زلیخا می دید، نمی توانست
خودداری کند!
از روی تخت برخاست و با حرصاو را از پشت به
خودش چسباند.
لبشرا روی ترقوه او چسباند و همزمان با بوسه ای
لب زد:
_ تو بردی یلدا! من اگه اون شب مست هم نبودم
بازم در مقابل دلبری هات نمیتونستم مقاومت کنم!
سپساو را در آغوشگرفت و مجدد روی تخت
انداخت.
بدون آن که حتی ثانیه ای تحمل کند، روی تن اش
خیمه زد و لب هایشرا روی سیبک گلوی یلدا
چسباند و بوسه زد.
سپسکمی پایین تر آمد و بوسه ای روی قفسه سینه
اش نشاند.
باز هم پایین آمد و به نوبت بالای دو سینه اشرا
بوسید.
بوسه هایشرا تا روی کشدامن اشامتداد داد و باز
بالا آمد و لب گذاشت روی لب هایش...
همزمان با رقصلب هایشان، کشدامن یلدا را پایین
کشید.
یلدا نیز همزمان با او، انتهای تیشرت خانگی اشرا
گرفت و کمک کرد از تن خارج اشکند تا وصال شان
زودتر میسر شود...
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادودو
همزمان با رقصلب هایشان، کشدامن یلدا را پایین
کشید.
یلدا نیز همزمان با او، انتهای تیشرت خانگی اشرا
گرفت و کمک کرد از تن خارج اشکند تا وصال شان
زودتر میسر شود...
---------------------
(یک سال و پنج ماه بعد)
با استرس به جعبه کادو شده میان دستش نگاه
کرد.
✅خانم ها این همه تاکید کردم از ربات استفاده کنید در عرض 5 هفته حدود 300 دلار (21میلیون ) از دست داید. برای بقیه ربات ها مجدد اینجا کلیک کنید.
نمی دانست امروز و اینجا جای درستی برای دادن
این کادوی خاصبود یا نه...
اما دوست داشت ماندگار باشد.
با صدای زنگ موبایل اش، به سرعت از ماشین پیاده
شد و همزمان جواب داد:
_ جانم آبجی؟
یگانه شروع به نق زدن کرد و لبخند روی لبش
نشاند.
_ جانم و کوفت یلدا! میشه بپرسم کجایی؟ بابا خیر
سرت امروز نمایشگاه نقاشی شوهرته ها!
همه اومدن جز تو...طفلک امیرکیا نمیدونه جواب
مراجعه کننده هارو بده یا سراغ تو رو از من بگیره!
جعبه آبی رنگ را بیشتر به خودش چسباند و جلوی
در تالار ایستاد.
نگاه پر غروری به تابلوی بزرگی که نام امیرکیا روی
آن حک سده بود انداخت و کوتاه لب زد:
_ اومدم.
تماسرا قطع کرد و لبخند زد.
مانند تمام یک سال و پنج ماهی که از آغاز عشق
شان می گذشت.
لبخندی که سرشار بود از خوشبختی و نگاه پرمهر
خدا...
از میان انبوه تاج گل ها عبور کرد و وارد تالار شد تا
در کنار امیرکیا و خانواده اش، اولین نمایشگاه
نقاشی همسرشرا جشن بگیرد.
همین که داخل شد، نگاهش به پدر و مادرشافتاد
که جلوی تابلویی از نیم رخ او ایستاده بودند و با
لبخند حرف می زدند.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادودو
همزمان با رقصلب هایشان، کشدامن یلدا را پایین
کشید.
یلدا نیز همزمان با او، انتهای تیشرت خانگی اشرا
گرفت و کمک کرد از تن خارج اشکند تا وصال شان
زودتر میسر شود...
---------------------
(یک سال و پنج ماه بعد)
با استرس به جعبه کادو شده میان دستش نگاه
کرد.
✅خانم ها این همه تاکید کردم از ربات استفاده کنید در عرض 5 هفته حدود 300 دلار (21میلیون ) از دست داید. برای بقیه ربات ها مجدد اینجا کلیک کنید.
نمی دانست امروز و اینجا جای درستی برای دادن
این کادوی خاصبود یا نه...
اما دوست داشت ماندگار باشد.
با صدای زنگ موبایل اش، به سرعت از ماشین پیاده
شد و همزمان جواب داد:
_ جانم آبجی؟
یگانه شروع به نق زدن کرد و لبخند روی لبش
نشاند.
_ جانم و کوفت یلدا! میشه بپرسم کجایی؟ بابا خیر
سرت امروز نمایشگاه نقاشی شوهرته ها!
همه اومدن جز تو...طفلک امیرکیا نمیدونه جواب
مراجعه کننده هارو بده یا سراغ تو رو از من بگیره!
جعبه آبی رنگ را بیشتر به خودش چسباند و جلوی
در تالار ایستاد.
نگاه پر غروری به تابلوی بزرگی که نام امیرکیا روی
آن حک سده بود انداخت و کوتاه لب زد:
_ اومدم.
تماسرا قطع کرد و لبخند زد.
مانند تمام یک سال و پنج ماهی که از آغاز عشق
شان می گذشت.
لبخندی که سرشار بود از خوشبختی و نگاه پرمهر
خدا...
از میان انبوه تاج گل ها عبور کرد و وارد تالار شد تا
در کنار امیرکیا و خانواده اش، اولین نمایشگاه
نقاشی همسرشرا جشن بگیرد.
همین که داخل شد، نگاهش به پدر و مادرشافتاد
که جلوی تابلویی از نیم رخ او ایستاده بودند و با
لبخند حرف می زدند.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادوسه
همین که داخل شد، نگاهش به پدر و مادرشافتاد
که جلوی تابلویی از نیم رخ او ایستاده بودند و با
لبخند حرف می زدند.
✅خانم ها این همه تاکید کردم از ربات استفاده کنید در عرض 5 هفته حدود 300 دلار (21میلیون ) از دست داید. برای بقیه ربات ها مجدد اینجا کلیک کنید.
شلوغی سالن باعث شد که متوجه آمدن او نشوند و
او هم بدون آن که مزاحم خلوت شان شود،
لبخندزنان از کنارشان عبور کرد.
کمی که جلوتر رفت یگانه و نامزدشعلی را دید که
دست در دست هم، دور از چشم پدر و مادرشان دل
می دادند و قلوه می گرفتند.
دو ماهی می شد که دردانه خواهرش، محرم
پسرخاله شان شده بود...
با لبخند سری تکان داد و از کنار آن ها نیز گذشت تا
حضور او، لحظات شیرین نامزدی شان را خراب
نکند.
با دیدن یزدان که کت و شلوار مشکی و پیراهن
سفیدشاز او یک پارچه داماد ساخته بود اَبرویی با
لا فرستاد.
پدرسوخته جلوی دختر زیبا اما غریبه ای ایستاده
بود و با ژست زیبایی که دل هر دختری را آب می
کرد، از نسبت اش با امیرکیا سخن می گفت.
_ بلاخره اومدی مخدر من؟
با صدای امیر کیا نگاه از برادرش برداشت و به
عقب چرخید.
آخ که فقط خدا می دانست تا چه حد سلول های تن
اشواله و شیدای این مرد شده بودند.
جلوتر رفت و با فاصله کمی جلویشایستاد.
لبخندی زد و در جوابشگفت:
_ ببخشید منتظر موندی... مجبور بودم اول جایی
برم.
بدون توجه به نگاه های اطرافیان و شلوغی تالار،
پیشانی اشرا با عشق بوسید و گفت:
_ فدای سرت خانومم.
لب های رژ زده اشرا روی هم مالید و با استرس
جعبه را به سمت امیر کیا گرفت.
_ خاص ترین هدیه امروز و من برات آوردم!
با لبخند جعبه را از دستشگرفت و با عشق جواب
داد:
_ تو خودت هدیه ای خانوم، دستت درد نکنه.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادوسه
همین که داخل شد، نگاهش به پدر و مادرشافتاد
که جلوی تابلویی از نیم رخ او ایستاده بودند و با
لبخند حرف می زدند.
✅خانم ها این همه تاکید کردم از ربات استفاده کنید در عرض 5 هفته حدود 300 دلار (21میلیون ) از دست داید. برای بقیه ربات ها مجدد اینجا کلیک کنید.
شلوغی سالن باعث شد که متوجه آمدن او نشوند و
او هم بدون آن که مزاحم خلوت شان شود،
لبخندزنان از کنارشان عبور کرد.
کمی که جلوتر رفت یگانه و نامزدشعلی را دید که
دست در دست هم، دور از چشم پدر و مادرشان دل
می دادند و قلوه می گرفتند.
دو ماهی می شد که دردانه خواهرش، محرم
پسرخاله شان شده بود...
با لبخند سری تکان داد و از کنار آن ها نیز گذشت تا
حضور او، لحظات شیرین نامزدی شان را خراب
نکند.
با دیدن یزدان که کت و شلوار مشکی و پیراهن
سفیدشاز او یک پارچه داماد ساخته بود اَبرویی با
لا فرستاد.
پدرسوخته جلوی دختر زیبا اما غریبه ای ایستاده
بود و با ژست زیبایی که دل هر دختری را آب می
کرد، از نسبت اش با امیرکیا سخن می گفت.
_ بلاخره اومدی مخدر من؟
با صدای امیر کیا نگاه از برادرش برداشت و به
عقب چرخید.
آخ که فقط خدا می دانست تا چه حد سلول های تن
اشواله و شیدای این مرد شده بودند.
جلوتر رفت و با فاصله کمی جلویشایستاد.
لبخندی زد و در جوابشگفت:
_ ببخشید منتظر موندی... مجبور بودم اول جایی
برم.
بدون توجه به نگاه های اطرافیان و شلوغی تالار،
پیشانی اشرا با عشق بوسید و گفت:
_ فدای سرت خانومم.
لب های رژ زده اشرا روی هم مالید و با استرس
جعبه را به سمت امیر کیا گرفت.
_ خاص ترین هدیه امروز و من برات آوردم!
با لبخند جعبه را از دستشگرفت و با عشق جواب
داد:
_ تو خودت هدیه ای خانوم، دستت درد نکنه.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادوچهار (قسمت پایانی)
لب های رژ زده اشرا روی هم مالید و با استرس
جعبه را به سمت امیر کیا گرفت.
_ خاص ترین هدیه امروز و من برات آوردم!
با لبخند جعبه را از دستشگرفت و با عشق جواب
داد:
_ تو خودت هدیه ای خانوم، دستت درد نکنه.
بااسترسلبخندی زد و گفت:
_ بازشکن امیر کیا...
با لبخند پلک هایشرا به نشانه چشم، باز و بسته
کرد و جعبه را باز کرد.
با دیدن محتوایی داخل اش، اخمی کرد و گیج
نگاهشکرد.
انگار که به دنبال ربط بین شان بود.
با استرسلب گزید و نگاهی به اطراف دوخت.
تقریباً تمام میهمان ها به آن دو نگاه می کردند و او
می ترسید امیر کیا واکنش خوبی نشان ندهد.
ناخواسته بغضگلویشرا چسبید و با التماسلب
زد:
_ امیرکیا...
انگار صدای یلدا باعث شد از شوک خارج شود.
حیرت زده و خوشحال پستونک و پاپوش نوزادی را
برداشت و رو به او پرسید:
_ بابا شدم یلدا؟
در حالی که بغضکرده بود، عمیق خندید و جواب
داد:
_ بابا شدی عزیزدل یلدا...
میان دست و سوت میهمان هایی که با دیدن
پستونک و پاپوش نوزادی، متوجه موضوع شده
بودند، یلدا را محکم بغل گرفت و در حالی که
مردانه بغضکرده بود، نزدیک گوششزمزمه کرد:
_ دورت بگردم که مامان شدی... قربونت بره
امیرکیا. قربون تو و اون نخودفرنگی تو شکمت...
سرشرا به سینه امن مرد مهربانش چسباند و با
تمام عشق لب زد:
_ منم فدات، معجزه ی من...
پایان.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفتادوچهار (قسمت پایانی)
لب های رژ زده اشرا روی هم مالید و با استرس
جعبه را به سمت امیر کیا گرفت.
_ خاص ترین هدیه امروز و من برات آوردم!
با لبخند جعبه را از دستشگرفت و با عشق جواب
داد:
_ تو خودت هدیه ای خانوم، دستت درد نکنه.
بااسترسلبخندی زد و گفت:
_ بازشکن امیر کیا...
با لبخند پلک هایشرا به نشانه چشم، باز و بسته
کرد و جعبه را باز کرد.
با دیدن محتوایی داخل اش، اخمی کرد و گیج
نگاهشکرد.
انگار که به دنبال ربط بین شان بود.
با استرسلب گزید و نگاهی به اطراف دوخت.
تقریباً تمام میهمان ها به آن دو نگاه می کردند و او
می ترسید امیر کیا واکنش خوبی نشان ندهد.
ناخواسته بغضگلویشرا چسبید و با التماسلب
زد:
_ امیرکیا...
انگار صدای یلدا باعث شد از شوک خارج شود.
حیرت زده و خوشحال پستونک و پاپوش نوزادی را
برداشت و رو به او پرسید:
_ بابا شدم یلدا؟
در حالی که بغضکرده بود، عمیق خندید و جواب
داد:
_ بابا شدی عزیزدل یلدا...
میان دست و سوت میهمان هایی که با دیدن
پستونک و پاپوش نوزادی، متوجه موضوع شده
بودند، یلدا را محکم بغل گرفت و در حالی که
مردانه بغضکرده بود، نزدیک گوششزمزمه کرد:
_ دورت بگردم که مامان شدی... قربونت بره
امیرکیا. قربون تو و اون نخودفرنگی تو شکمت...
سرشرا به سینه امن مرد مهربانش چسباند و با
تمام عشق لب زد:
_ منم فدات، معجزه ی من...
پایان.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚