🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوپنج
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست
دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبر لرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ د یالا دیگه.
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و
بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که
روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از
منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این
گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
- باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوپنج
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست
دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبر لرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ د یالا دیگه.
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و
بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که
روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از
منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این
گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
- باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#زنان_زیرک
⚠️اصل مهم
خود را خیلی دست بالا بگیرید😎در این صورت اونیز شما را باور خواهد کرد☺️❤️
زنی که علاقه و توجه مرد را نسبت به خود نگه میدارد ، آن زنی نیست که به خاطر یک دامن کوتاه خاص یا آویزناف و یا یک پیراهن سیاه با یقه مواج از فلان برند لباس،احساس خوبی نسبت به خودپیدامیکند.👌😚
@beautiful_method
⚠️اصل مهم
خود را خیلی دست بالا بگیرید😎در این صورت اونیز شما را باور خواهد کرد☺️❤️
زنی که علاقه و توجه مرد را نسبت به خود نگه میدارد ، آن زنی نیست که به خاطر یک دامن کوتاه خاص یا آویزناف و یا یک پیراهن سیاه با یقه مواج از فلان برند لباس،احساس خوبی نسبت به خودپیدامیکند.👌😚
@beautiful_method
شایع ترین علت فیزیکی نرسیدن به ارگاسم، فقدان تحریک کافی ، کلیتوریـس هستاکثر زنان برای رسیدن به ارگاسم به لمس مستقیم کلیتـوریس نیاز دارند که اغلب در طول مقاربت تنها صورت نمی گیرد
@beautiful_method
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوشش
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس دانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. می خواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:
- امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این
آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه
ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ
محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی
نکردند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوشش
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس دانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. می خواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:
- امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این
آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه
ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ
محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی
نکردند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهفت
آن سمت سالن دو مرد کرد با لباس محلی قهوه اي، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود
این لباس و این سمت سالن عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ براي شوهرش! و چه لذتی داشت دیدن این بهت با شکوه در
چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همان جا فریاد زد.
- رحمت به اون شیر پاکی که خوردي عروس.
و باز هم صداي جیغ و کل و هلهله. این بار با شور و شوقی بیشتر.
ورق زدم.
دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد. طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر
پاي سه مرد از خطه کردستان لرزید. قسم به یگانگی خدا که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید.
شانه بالا می انداختند و پاي بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند. مهم نبود که این دو برادر از
کردستان بریده شده بودند، مهم این بود که گلبول هاي خونشان هم رسومشان را از بر بود. گلبول به گلبولشان کرد بودنشان را
فریاد می زد.
ورق زدم.
دو برادر در دو طرف من ایستادند. با خنده گفتم:
- من بلد نیستم.
دستم را گرفتند و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند.
ورق زدم.
دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت و با صدایی رسا که نمی توانست صداي یک مرد شمیایی باشد خواند. سرود ملی
کردستان را!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- ئەي ڕە قیب ھھر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زەمان
کورد مردووە، کورد زیندووە كەس نە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاكەمان
و دیاکو برایمان ترجمه کرد.
- اي دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است.
گردش چرخ زمانه نمی تواند او را به تسلیم وا دارد.
چه کسی می گوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.
ورق زدم.
میان دعاهاي بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو وارد خانه مشترکمان شدیم. خانه اي که چند روز قبل یکی شدنمان را به
تماشا نشسته بود، اما امشب با تزیینات و گل افشانی هاي تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود. خانه اي که دیگر مال من و
براي من بود. قلمروي فرمانروایی ام، حریم و حرمتم و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم که
هرگز حرمتش را نشکنم. هرگز!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهفت
آن سمت سالن دو مرد کرد با لباس محلی قهوه اي، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود
این لباس و این سمت سالن عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ براي شوهرش! و چه لذتی داشت دیدن این بهت با شکوه در
چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همان جا فریاد زد.
- رحمت به اون شیر پاکی که خوردي عروس.
و باز هم صداي جیغ و کل و هلهله. این بار با شور و شوقی بیشتر.
ورق زدم.
دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد. طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر
پاي سه مرد از خطه کردستان لرزید. قسم به یگانگی خدا که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید.
شانه بالا می انداختند و پاي بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند. مهم نبود که این دو برادر از
کردستان بریده شده بودند، مهم این بود که گلبول هاي خونشان هم رسومشان را از بر بود. گلبول به گلبولشان کرد بودنشان را
فریاد می زد.
ورق زدم.
دو برادر در دو طرف من ایستادند. با خنده گفتم:
- من بلد نیستم.
دستم را گرفتند و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند.
ورق زدم.
دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت و با صدایی رسا که نمی توانست صداي یک مرد شمیایی باشد خواند. سرود ملی
کردستان را!
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- ئەي ڕە قیب ھھر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زەمان
کورد مردووە، کورد زیندووە كەس نە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاكەمان
و دیاکو برایمان ترجمه کرد.
- اي دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است.
گردش چرخ زمانه نمی تواند او را به تسلیم وا دارد.
چه کسی می گوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.
ورق زدم.
میان دعاهاي بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو وارد خانه مشترکمان شدیم. خانه اي که چند روز قبل یکی شدنمان را به
تماشا نشسته بود، اما امشب با تزیینات و گل افشانی هاي تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود. خانه اي که دیگر مال من و
براي من بود. قلمروي فرمانروایی ام، حریم و حرمتم و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم که
هرگز حرمتش را نشکنم. هرگز!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مصرف قرص های ویاگرا که معمولا برای رفع مشکل نعوظ در مردان استفاده می شود حتما باید با مشورت پزشک صورت گیرد ، قرص ویاگرا را باید یک ساعت قبل از نزدیکی و در دوز 50 میلی گرم مصرف نمود ، بعضی از افراد برای نتیجه گیری بهتر و سریع تر مقدار بیشتری از این قرص را مصرف می کنند که باعث نعوظ طولانی مدت و صدمه شدید به آلت تناسلی آنها میشود
@beautiful_method
@beautiful_method
🔻امروزه اکثر خانمها معتقدند که سـک,س بدون احساس، خسته کننده و بیهوده است.
🔻زنان به هیچ وجه دوست ندارند که فضای رمانتیک موجود در رابطه از بین برود.
← برای لذت بردن زن نیازی به فشار و سرعت لمس مخصوصا در عضو جنسی نیست، برای شروع و ادامه کار همیشه رمانتیک باشید، زمان لازم برای شدت بخشیدن به لمس و تحریک را بدن زن و صدای نفس های او اعلام می کند.
@beautiful_method
🔻زنان به هیچ وجه دوست ندارند که فضای رمانتیک موجود در رابطه از بین برود.
← برای لذت بردن زن نیازی به فشار و سرعت لمس مخصوصا در عضو جنسی نیست، برای شروع و ادامه کار همیشه رمانتیک باشید، زمان لازم برای شدت بخشیدن به لمس و تحریک را بدن زن و صدای نفس های او اعلام می کند.
@beautiful_method
شاید باورتان نشود اما یک مسواک نزدن ساده خطر این بیمارے ها را تا 40% افزایش میدهد !😨
▫️ڪلیه و خون
▫️پوڪے استخوان
▫️بیمارے هاے قلبی
▫️سرطان لوزالمعده
▫️انسداد مزمن ریوی
@beautiful_method
▫️ڪلیه و خون
▫️پوڪے استخوان
▫️بیمارے هاے قلبی
▫️سرطان لوزالمعده
▫️انسداد مزمن ریوی
@beautiful_method
⊰•🤤°💛•⊱ دلبرانه
آنگاه که موهای_بلوندت؛
همراه با سمفونیِ زیبایِ باد،
به رقص در می آید
تپش های قلبم، برای تو
نغمه دوستت_دارم سَر می دهند
@beautiful_method
آنگاه که موهای_بلوندت؛
همراه با سمفونیِ زیبایِ باد،
به رقص در می آید
تپش های قلبم، برای تو
نغمه دوستت_دارم سَر می دهند
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که
تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ
شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی
چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي
ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که
دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم
گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها
عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تا
درد را در صورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که
تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ
شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی
چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي
ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که
دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم
گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها
عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تا
درد را در صورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
❌ رمان جذاب #گل_فروش تازه شروع شده از دستش ندید 😱 ❌
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتونه
سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توي آغوشم جا دهد. با قرار گرفتن سرش روي سینه ام همان ته مانده نفس را هم از
دست دادم. دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم، اما دلم نیامد از خودم دورش کنم.
- ولی به نظر منم بهتره بره. تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناك شدن.
عرق سردي را که روي پیشانی ام نشسته بود پاك کردم.
- آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
- حالا من چی کار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعا بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ي آرامی بر لب هایش زدم.
- هیچی. همین جایی که هستی بمون.
خندید. چقدر این خنده هاي معصومانه اش را دوست داشتم. بی آن که از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر
قدرتمندي ست.
دوباره سرش را روي سینه ام گذاشت.
- دانیاري؟ یه چیزي بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه. به همه می توانستم بگویم، اما به او؟
- بگو کوچولو.
- میشه هفته بعد که می خواي بري سر سد منو هم ببري؟
نمی گفت هم می بردمش. دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
- اونجا واسه چی؟
این بار او چانه ام را بوسید.
- دانشگاه که تعطیله، منم که بیکارم. مثلا بشه ماه عسلمون.
توي چشمانم خیره شد.
- طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش براي هر بازدمی به التماس می افتادم، اما در همان حین به خودم نهیب زدم "من هنوز شاداب را به ماه عسل
نبرده ام. هنوز نبرده ام."
- اونجا جاي ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد برخلاف تمام این دو ماه گذشته.
- باشه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت. هر جا که دوست داشته باشی، اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
- راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟ باید واسه بدرقه ش حتما باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
- حواسم هست.
سکوت کرد و بعد نیم خیز شد.
- دانیار؟ خوبی؟
از میان دندان هاي کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
- آره. چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
- آخه خیلی تند نفس می کشی. تنت عرق کرده. قلبتم ...
نگذاشتم ادامه بدهد. در آغوشش کشیدم و گفتم:
- وقتی یه کوچولوي خوشگل این جوري دلبري می کنه انتظار داري حالم بهتر از این باشه؟
- ولی ...
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه. تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود. درد و شیطان را با هم لعنت کردم و
دستم را زیر بلوزش بردم که ناگهان یادم آمد.
- واي!
نگران نگاهم کرد.
- چی شده؟
- امشب نوبت آمپول دایی بود. باید می بردمش بیمارستان.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتونه
سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توي آغوشم جا دهد. با قرار گرفتن سرش روي سینه ام همان ته مانده نفس را هم از
دست دادم. دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم، اما دلم نیامد از خودم دورش کنم.
- ولی به نظر منم بهتره بره. تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناك شدن.
عرق سردي را که روي پیشانی ام نشسته بود پاك کردم.
- آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
- حالا من چی کار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعا بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ي آرامی بر لب هایش زدم.
- هیچی. همین جایی که هستی بمون.
خندید. چقدر این خنده هاي معصومانه اش را دوست داشتم. بی آن که از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر
قدرتمندي ست.
دوباره سرش را روي سینه ام گذاشت.
- دانیاري؟ یه چیزي بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه. به همه می توانستم بگویم، اما به او؟
- بگو کوچولو.
- میشه هفته بعد که می خواي بري سر سد منو هم ببري؟
نمی گفت هم می بردمش. دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
- اونجا واسه چی؟
این بار او چانه ام را بوسید.
- دانشگاه که تعطیله، منم که بیکارم. مثلا بشه ماه عسلمون.
توي چشمانم خیره شد.
- طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش براي هر بازدمی به التماس می افتادم، اما در همان حین به خودم نهیب زدم "من هنوز شاداب را به ماه عسل
نبرده ام. هنوز نبرده ام."
- اونجا جاي ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد برخلاف تمام این دو ماه گذشته.
- باشه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت. هر جا که دوست داشته باشی، اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
- راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟ باید واسه بدرقه ش حتما باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
- حواسم هست.
سکوت کرد و بعد نیم خیز شد.
- دانیار؟ خوبی؟
از میان دندان هاي کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
- آره. چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
- آخه خیلی تند نفس می کشی. تنت عرق کرده. قلبتم ...
نگذاشتم ادامه بدهد. در آغوشش کشیدم و گفتم:
- وقتی یه کوچولوي خوشگل این جوري دلبري می کنه انتظار داري حالم بهتر از این باشه؟
- ولی ...
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه. تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود. درد و شیطان را با هم لعنت کردم و
دستم را زیر بلوزش بردم که ناگهان یادم آمد.
- واي!
نگران نگاهم کرد.
- چی شده؟
- امشب نوبت آمپول دایی بود. باید می بردمش بیمارستان.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
📍آسیب های ازدواج موقت، متعه و صیغه
⚠️1- پیامدهای ازدواج موقت | وابستگی عاطفی و عدم تعهد در رابطه
در بسیاری از موارد کسانی که پنهانی اقدام به صیغه یا ازدواج موقت میکنند الزامی برای تعهد برای خود در نظر نمیگیرند. نبود تعهد در رابطه باعث میشود که آن رابطه، رابطهای سطحی و شکننده باشد. بسیاری از زنان در طول دوران ازدواج موقت وابستگی عاطفی به همسر خود پیدا میکنند و هنگامی که با عدم تعهد از طرف فرد مقابل و اتمام دوران عقد خود مواجه میشوند دچار احساس شکست و آسیب های روانی بسیاری میشوند.
@beautiful_method
⚠️1- پیامدهای ازدواج موقت | وابستگی عاطفی و عدم تعهد در رابطه
در بسیاری از موارد کسانی که پنهانی اقدام به صیغه یا ازدواج موقت میکنند الزامی برای تعهد برای خود در نظر نمیگیرند. نبود تعهد در رابطه باعث میشود که آن رابطه، رابطهای سطحی و شکننده باشد. بسیاری از زنان در طول دوران ازدواج موقت وابستگی عاطفی به همسر خود پیدا میکنند و هنگامی که با عدم تعهد از طرف فرد مقابل و اتمام دوران عقد خود مواجه میشوند دچار احساس شکست و آسیب های روانی بسیاری میشوند.
@beautiful_method
🚺 نشانه های ارضا شدن در زنان:
🔹نوک پستان ها سفت میشود
نفس نفس زدن های تند ممکن است نشان دهنده این باشد که خانمتان حتما ارضاء شده
🔹احساساتی میشود
بعضی از مواقع به #ارگاسم رسیدن زن چنان موجی از احساست در او بوجود می آورد که شروع به گریه میکنند
🔹به خواب میروند
البته بیشتر مردم تصور میکنند این حالت در مردان بیشتر نمایان میشود اما در حقیقت این چنین نمی باشد. به خاطر داشته باشید اگر زن شما بعد از برقراری رابطه جنسی به خواب رفت و پشتش را به شما کرد بی احترامی از جانب او تلقی نکنید این خود نشانه خوبی از ارضاء شدن آن میباشد
🔹نیاز به آغوش صمیمی
بعد از به ازگاسم رسیدن مایلند که شما محکم آنها را در آغوش بگیرید این کار احساس خوبی به آنها دست میدهد و به عنوان خاتمه کار مفید میباشد.
🔹نمیتواند راه برود
بعد از به ارگاسم رسیدن به علت لرزش پاها قادر به راه رفتن نمی باشد لرزش پاها و بدن بدین معنی است که شما بعنوان یک مرد وظیفه خود را به نحو احسن انجام داده اید
🔹نمی تواند در موردش حرف نزند
اگر خانمتان پس از اتمام کار نتوانست در مورد سـک,س با شما صحبت نکند یا برخی مواقع حرف های حین سکس را تکرار میکند این نشانه خوبیست
🔹لبخند رضایت
شما میدانید راجع به چه چیزی میگویم زمانی که خانمتان تا مدتی بر اساس بوجود آمدن حس خوبی که نسبت به شما بعد از انجام سـک,س و به ارگاسم رسیدن دارند لبخند بر لب دارد
@beautiful_method
🔹نوک پستان ها سفت میشود
نفس نفس زدن های تند ممکن است نشان دهنده این باشد که خانمتان حتما ارضاء شده
🔹احساساتی میشود
بعضی از مواقع به #ارگاسم رسیدن زن چنان موجی از احساست در او بوجود می آورد که شروع به گریه میکنند
🔹به خواب میروند
البته بیشتر مردم تصور میکنند این حالت در مردان بیشتر نمایان میشود اما در حقیقت این چنین نمی باشد. به خاطر داشته باشید اگر زن شما بعد از برقراری رابطه جنسی به خواب رفت و پشتش را به شما کرد بی احترامی از جانب او تلقی نکنید این خود نشانه خوبی از ارضاء شدن آن میباشد
🔹نیاز به آغوش صمیمی
بعد از به ازگاسم رسیدن مایلند که شما محکم آنها را در آغوش بگیرید این کار احساس خوبی به آنها دست میدهد و به عنوان خاتمه کار مفید میباشد.
🔹نمیتواند راه برود
بعد از به ارگاسم رسیدن به علت لرزش پاها قادر به راه رفتن نمی باشد لرزش پاها و بدن بدین معنی است که شما بعنوان یک مرد وظیفه خود را به نحو احسن انجام داده اید
🔹نمی تواند در موردش حرف نزند
اگر خانمتان پس از اتمام کار نتوانست در مورد سـک,س با شما صحبت نکند یا برخی مواقع حرف های حین سکس را تکرار میکند این نشانه خوبیست
🔹لبخند رضایت
شما میدانید راجع به چه چیزی میگویم زمانی که خانمتان تا مدتی بر اساس بوجود آمدن حس خوبی که نسبت به شما بعد از انجام سـک,س و به ارگاسم رسیدن دارند لبخند بر لب دارد
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتاد
چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:
- نمی شه به دیاکو بگی؟
نمی شد. می دانستم از فراموشکاري من حس بدي خواهد داشت. می دانستم وظیفه اي را که به عهده گرفته ام خودم باید
انجام دهم. نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.
- نه نمی شه.
نشستم و جوراب هایم را پوشیدم. پیراهن چروك شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم. شاداب پشت سرم ایستاد.
- منم بیام؟
چرخیدم.
- نه کوچولو.
سگک کمربندم را میزان کرد.
- زود برمی گردي؟
این روزها براي تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیري می کرد.
- آره.
قلبم تیر کشید. ترسیدم. نکند زود برنگردم. نکند اصلا ...
- شاداب؟
- جونم؟
محکم میان بازوانم گرفتمش. در خودم حلش کردم. دایی از وقت حرف زده بود. از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد.
از حرف هاي نگفته. از کارهاي ناتمام.
- دوستت دارم.
آن قدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت. کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد. می خواست
باور کند که اشتباه نشنیده. کمکش کردم.
- دوستت دارم کوچولو. خیلی!
بدون این که پلک بزند اشک هایش سرازیر شد. خم شدم و قطره هاي درشت روي پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دست
هایش را دور گردنم انداخت مثل بچه ها و به جاي حرف زدن هق زد. آن قدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید "من
هم."
- نخواب تا برگردم. باشه؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با سر جواب داد. به بهتش لبخند زدم. صورت قشنگش را توي ذهنم حک کردم و رفتم.
چقدر احساس سبکی می کردم.
تهران و شب هایش، تهران و مردم سردرگمش، تهران و شب هاي پر رمز و رازش، تهران و ...
- سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم. یه بار دکتر هست پرستار نیست، پرستار هست دارو نیست، دارو هست تجهیزات نیست.
خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره. خدا به داد مردم این کشور برسه.
به ساعت ماشین نگاه کردم. دوازده را رد کرده بود.
- اي کاش گذاشته بودي با دیاکو برم. خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.
پخش را روشن کردم. آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد. هوا را به زور توي ریه هایم چپاندم و گفتم:
- مشکلی نیست.
آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.
- مشکل که هست. فقط نمی دونم چیه.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتاد
چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:
- نمی شه به دیاکو بگی؟
نمی شد. می دانستم از فراموشکاري من حس بدي خواهد داشت. می دانستم وظیفه اي را که به عهده گرفته ام خودم باید
انجام دهم. نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.
- نه نمی شه.
نشستم و جوراب هایم را پوشیدم. پیراهن چروك شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم. شاداب پشت سرم ایستاد.
- منم بیام؟
چرخیدم.
- نه کوچولو.
سگک کمربندم را میزان کرد.
- زود برمی گردي؟
این روزها براي تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیري می کرد.
- آره.
قلبم تیر کشید. ترسیدم. نکند زود برنگردم. نکند اصلا ...
- شاداب؟
- جونم؟
محکم میان بازوانم گرفتمش. در خودم حلش کردم. دایی از وقت حرف زده بود. از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد.
از حرف هاي نگفته. از کارهاي ناتمام.
- دوستت دارم.
آن قدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت. کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد. می خواست
باور کند که اشتباه نشنیده. کمکش کردم.
- دوستت دارم کوچولو. خیلی!
بدون این که پلک بزند اشک هایش سرازیر شد. خم شدم و قطره هاي درشت روي پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دست
هایش را دور گردنم انداخت مثل بچه ها و به جاي حرف زدن هق زد. آن قدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید "من
هم."
- نخواب تا برگردم. باشه؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با سر جواب داد. به بهتش لبخند زدم. صورت قشنگش را توي ذهنم حک کردم و رفتم.
چقدر احساس سبکی می کردم.
تهران و شب هایش، تهران و مردم سردرگمش، تهران و شب هاي پر رمز و رازش، تهران و ...
- سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم. یه بار دکتر هست پرستار نیست، پرستار هست دارو نیست، دارو هست تجهیزات نیست.
خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره. خدا به داد مردم این کشور برسه.
به ساعت ماشین نگاه کردم. دوازده را رد کرده بود.
- اي کاش گذاشته بودي با دیاکو برم. خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.
پخش را روشن کردم. آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد. هوا را به زور توي ریه هایم چپاندم و گفتم:
- مشکلی نیست.
آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.
- مشکل که هست. فقط نمی دونم چیه.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#سیاستهای_همسرداری
جملات مخرب روابط😱:
✖چه افکار بچه گانه ای داری
✖یکم بزرگ شو .اصلأ عقایدت منطقی نیست
✖کمی درست و منطقی فکر کن
این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید
که در مورد افکار او قضاوت کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آوردزمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید
💞شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید!
(که دراینصورت باید منتظر واکنشهای شدید او باشید.و بعید نیست که خیلی غیرمنطقی تر از قبل هم رفتار کند!!!)
💞یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند(که درنتیجه با سکوت و کم حرفی او مواجه می شوید!)
@beautiful_method
جملات مخرب روابط😱:
✖چه افکار بچه گانه ای داری
✖یکم بزرگ شو .اصلأ عقایدت منطقی نیست
✖کمی درست و منطقی فکر کن
این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید
که در مورد افکار او قضاوت کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آوردزمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید
💞شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید!
(که دراینصورت باید منتظر واکنشهای شدید او باشید.و بعید نیست که خیلی غیرمنطقی تر از قبل هم رفتار کند!!!)
💞یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند(که درنتیجه با سکوت و کم حرفی او مواجه می شوید!)
@beautiful_method
❌ رمان جذاب #گل_فروش تازه شروع شده از دستش ندید 😱 ❌
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادویک
باز هم دستم را خوانده بود.
- از سر شب حواسم پیشته. مرتب رنگ به رنگ میشی. عین آدمایی که دارن خفه میشن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا
می زنی. جریان چیه؟ چیزي هست که من نمی دونم؟
با دایی می شد گفت. با دایی می شد حرف زد. دایی بوي مادر را می داد. با دایی می شد فرزندوار درد دل کرد.
- ها؟ دانیار؟ چیزي هست که باید به من بگی؟
درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود. مثل فشاري که کوه بر زمین وارد می کند.
- نمی دونم. دو سه روزه یه حالی ام. قفسه سینه م تیر می کشه مدام. دلم آشوبه. کابوسام دوباره شروع شده. شاداب رو خیلی
تو خواب اذیت می کنم. خودم بدتر از اون. نفس کشیدنم واسم سخت شده. گاهی میگم الانه که سکته کنم. نمی دونم چمه.
غلظت اخم هایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.
- دکتر رفتی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- پس دور بزن. برمی گردیم بیمارستان. باید همین الان یه نوار قلب بگیري.
شادابم تنها بود. شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت.
- نوار قلب واسه چی؟
دستش را روي فرمان گذاشت.
- این چیزایی که میگی علائم خوبی نیست پسرم. سرسري نگذر ازش.
دستی به گردنم کشیدم.
- نه دایی! من سال هاست که این درد رو می شناسم. یه مدت نیستش و باز برمی گرده. ربطی به قلبم نداره.
عصبانی شد.
- مگه تو دکتري؟ امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدي. صورتت مثل لبو سرخ می شد. اینا باید چک بشن.
آن چیزي که باید چک می شد روح بیمارم بود. جسم من قربانی روح زخمی ام بود.
- باشه چک می کنم، ولی امشب نه. شاداب تنهاست.
دست گذاشتم روي نقطه ضعفش.
- فردا اول وقت با هم میریم. خب؟
قطعا راه نجاتی نبود.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باشه. فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن. بیخودي نگران میشن.
به جلو خیره شد و جواب نداد.
- دایی؟
- جان دایی؟
- به خاطر نشمین و دیاکو داري برمی گردي. درسته؟
- میشه گفت مهم ترین دلیلشه. چطور؟
- آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد. نمی خواد ...
- می دونم. واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم. مطمئن باش.
- پس چی؟
آه کشید.
- یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم، اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.
زانویم را نوازش کرد.
- دنیا بر اساس لیاقته. باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره.
صدایش آرام شد.
- فقط امیدوارم اون قدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.
زمزمه کردم:
- هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد، اما اون قدر مرده که ...
فشار دستش را زیاد کرد.
- می دونم. می دونم. اونی که می بازه نشمینه. می دونم.
وقتی آن قدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟
- واسه دیاکو چیزي که ... زیاده ... دانیار ...
سرم را چرخاندم.
- نگه دار.
- چی؟ چرا؟
- گفتم نگه دار.
مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم.
- چی شده؟
- نمی بینی؟ نگه دار این لعنتی رو.
ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و ...
- دایی بی خیال. این صحنه ها اینجا طبیعیه.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادویک
باز هم دستم را خوانده بود.
- از سر شب حواسم پیشته. مرتب رنگ به رنگ میشی. عین آدمایی که دارن خفه میشن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا
می زنی. جریان چیه؟ چیزي هست که من نمی دونم؟
با دایی می شد گفت. با دایی می شد حرف زد. دایی بوي مادر را می داد. با دایی می شد فرزندوار درد دل کرد.
- ها؟ دانیار؟ چیزي هست که باید به من بگی؟
درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود. مثل فشاري که کوه بر زمین وارد می کند.
- نمی دونم. دو سه روزه یه حالی ام. قفسه سینه م تیر می کشه مدام. دلم آشوبه. کابوسام دوباره شروع شده. شاداب رو خیلی
تو خواب اذیت می کنم. خودم بدتر از اون. نفس کشیدنم واسم سخت شده. گاهی میگم الانه که سکته کنم. نمی دونم چمه.
غلظت اخم هایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.
- دکتر رفتی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- پس دور بزن. برمی گردیم بیمارستان. باید همین الان یه نوار قلب بگیري.
شادابم تنها بود. شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت.
- نوار قلب واسه چی؟
دستش را روي فرمان گذاشت.
- این چیزایی که میگی علائم خوبی نیست پسرم. سرسري نگذر ازش.
دستی به گردنم کشیدم.
- نه دایی! من سال هاست که این درد رو می شناسم. یه مدت نیستش و باز برمی گرده. ربطی به قلبم نداره.
عصبانی شد.
- مگه تو دکتري؟ امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدي. صورتت مثل لبو سرخ می شد. اینا باید چک بشن.
آن چیزي که باید چک می شد روح بیمارم بود. جسم من قربانی روح زخمی ام بود.
- باشه چک می کنم، ولی امشب نه. شاداب تنهاست.
دست گذاشتم روي نقطه ضعفش.
- فردا اول وقت با هم میریم. خب؟
قطعا راه نجاتی نبود.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باشه. فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن. بیخودي نگران میشن.
به جلو خیره شد و جواب نداد.
- دایی؟
- جان دایی؟
- به خاطر نشمین و دیاکو داري برمی گردي. درسته؟
- میشه گفت مهم ترین دلیلشه. چطور؟
- آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد. نمی خواد ...
- می دونم. واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم. مطمئن باش.
- پس چی؟
آه کشید.
- یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم، اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.
زانویم را نوازش کرد.
- دنیا بر اساس لیاقته. باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره.
صدایش آرام شد.
- فقط امیدوارم اون قدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.
زمزمه کردم:
- هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد، اما اون قدر مرده که ...
فشار دستش را زیاد کرد.
- می دونم. می دونم. اونی که می بازه نشمینه. می دونم.
وقتی آن قدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟
- واسه دیاکو چیزي که ... زیاده ... دانیار ...
سرم را چرخاندم.
- نگه دار.
- چی؟ چرا؟
- گفتم نگه دار.
مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم.
- چی شده؟
- نمی بینی؟ نگه دار این لعنتی رو.
ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و ...
- دایی بی خیال. این صحنه ها اینجا طبیعیه.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جالب ترین خصوصیت بشر "تناقض" است!
به شدت عجله داریم بزرگ شویم
و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان
تنگ میشود...!
برای پول در آوردن خودمان را
مریض میکنیم
بعد تمام پولمان را خرج میکنیم
تا دوباره سالم شویم!
طوری زندگی میکنیم
که انگار هرگز نمی میریم
و طوری می میریم
که انگار هرگز زندگی نکرده ایم...!
👤پائولو کوئلیو
@beautiful_method
به شدت عجله داریم بزرگ شویم
و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان
تنگ میشود...!
برای پول در آوردن خودمان را
مریض میکنیم
بعد تمام پولمان را خرج میکنیم
تا دوباره سالم شویم!
طوری زندگی میکنیم
که انگار هرگز نمی میریم
و طوری می میریم
که انگار هرگز زندگی نکرده ایم...!
👤پائولو کوئلیو
@beautiful_method
۱۷ نوع شخصیت مردانه را بشناسید
قسمت اول:
۱: مرد بلندپرواز
او می داند چه می خواهد. هم در شغل و آتیه اقتصادی، هم در تفریحات و سرگرمی ها… او مصمم است و زیاد با کسانی که سر راه هدف هایش هستند ساده عبور نمی کند
۲: مرد شوخ طبع
هر جمعی حداقل یک مرد خوشمزه با ذهن سریع دارد که انرژی اش را می گذارد برای شادی دیگران … او با وجود خل بازی هایش از توجه خانم ها برخوردار است. همه عاشق خندیدن هستند.
۳:مرد حساس
او عاشق موسیقی و شعر و خواندن قصه و حتی نوشتن است. آرام و دوست داشتنی است. میل دارد همین احساس خوب را به دیگران هم منتقل کند.
۴: مرد ماجراجو
بازمانده نسلِ احساسات دوران عشایری است. نمی خواهد یک جا بند باشد. اهل ریسک و سفر است. دوست دارد بدن و جسمش را به درون سختی ها بکشاند.
۵: بچه مامان
کاملا وابسته و دلبسته مادرش است. او اخر هفته ها، دوست دارد دور و بر مادرش بگردد. در طول هفته، این مادر است که لباس های درون آپارتمانش را می شوید. برایش در یخچال غذا می گذارد.
@beautiful_method
قسمت اول:
۱: مرد بلندپرواز
او می داند چه می خواهد. هم در شغل و آتیه اقتصادی، هم در تفریحات و سرگرمی ها… او مصمم است و زیاد با کسانی که سر راه هدف هایش هستند ساده عبور نمی کند
۲: مرد شوخ طبع
هر جمعی حداقل یک مرد خوشمزه با ذهن سریع دارد که انرژی اش را می گذارد برای شادی دیگران … او با وجود خل بازی هایش از توجه خانم ها برخوردار است. همه عاشق خندیدن هستند.
۳:مرد حساس
او عاشق موسیقی و شعر و خواندن قصه و حتی نوشتن است. آرام و دوست داشتنی است. میل دارد همین احساس خوب را به دیگران هم منتقل کند.
۴: مرد ماجراجو
بازمانده نسلِ احساسات دوران عشایری است. نمی خواهد یک جا بند باشد. اهل ریسک و سفر است. دوست دارد بدن و جسمش را به درون سختی ها بکشاند.
۵: بچه مامان
کاملا وابسته و دلبسته مادرش است. او اخر هفته ها، دوست دارد دور و بر مادرش بگردد. در طول هفته، این مادر است که لباس های درون آپارتمانش را می شوید. برایش در یخچال غذا می گذارد.
@beautiful_method