🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهشت
دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهشت
دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلونه
خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلونه
خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاه
تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاه
تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
❌ همراهان گرامی 4 رمان بسیار معروف از #هماپوراصفهانی در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهویک
بی قرار و کلافه گفتم:
- باشه شاداب. می دونم. بگو دیگه چی میگن؟
- غیبتشون میشه ولی میگن سلاح سرد داره. یه بارم دستگیر شده. چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته. میگن ... به
یه دختر هم .... چیز شده ... به یه دختر ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به یه دختر چی؟ تجاوز کرده؟
رنگش سرخ شد. به زحمت گفت:
- بله.
خداي من!
- خب دیگه؟
زانوهایش را به هم فشرد و گفت:
- همین.
از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست. با تحکم گفتم:
- شاداب! بقیه ش رو هم بگو. لازم نیست خجالت بکشی.
با من و من گفت:
- من می دونم این حرفا دروغه. اصلا نباید به شما می گفتم.
بی اختیار داد زدم:
- شاداب!
کل هیکلش تکان خورد. ترسید. تند و پشت سر هم گفت:
- میگن چند تا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن.
بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد، دستش را روي دهانش گذاشت و گفت:
- واي! ببخشید!
دست و پایم شل شد. تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم خیره شدم.
- به خدا، آقاي حاتمی من می دونم این حرفا بیخوده. اولش باور کردم، ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه.
با بی حالی گفتم:
- تو مگه چقدر می شناسیش که میگی دروغه؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت:
- ایشون رو زیاد نمی شناسم، اما مطمئنم برادر شما، کسی که شما بزرگش کردین نمی تونه اینقدر بد باشه.
بی اراده قهقهه زدم. نمی دانم از حرف شاداب بود یا از شدت درد!
******
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم. چقدر دلم از این تهرانی هاي بی مرام گرفت. آن هایی که از جنگ فقط اسمش را
شنیده و از خون و آتش فیلم هایش را دیده بودند. تمام ایران شهید داد. تمام ایران در جهنم جنگ سوخت، اما غرب نشینان به
معناي واقعی خاکستر شدند و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد. فقط آن ها می
دانند چه بر سر روح و روان بچه هاي کردستان آمد.
- جنگ ایران و عراق براي تمام مردم کشور جنگ ایران و عراق بود، اما مردم کردستان علاوه بر عراقی ها مجبور بودن با
گروهک هاي استقلال طلب و تروریست هم بجنگن. بقیه فقط درد عراق رو داشتن، اما جنگ کردستان از دو سال قبلش
شروع شده بود. با این گروهک ها شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم. هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر
بریده پیدا می شدن. خصوصا توي شهر کوچیک مرزي ما که دیگه اوج مین گذاري و آتیش سوزي و رعب و وحشت بود.
مرزها رو بسته بودن. راه ها امنیت نداشتن. نمی تونستیم فرار کنیم. حکومت نظامی بود. مردا رو می کشتن و زن ها رو با مو
روي زمین می کشیدن و می بردن. این تازه اول فاجعه بود. جنگ که شروع شد حزب کومله و دموکرات هر چی سلاح و
تجهیزات داشتن،که کمم نبود، علیه مردم ایران و به خصوص کردستان استفاده کردن.
آن روزها برایم زنده می شدند، مو به مو و ذره به ذره. صداي فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را
ندیدم.
- ده سالم بود. تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم. بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکرات ها. بابام می
گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروري برداره که شب راه بیافتیم. یه کمد
داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداري می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازي می کرد. اون
موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود. اون سال حصبه شایع شده بود.
خیلی از بچه ها مردن. مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته، اما علایم حصبه رو نداشت.
معده ام سوخت. با دست مشتش کردم.
- مامان و بابا تو حیاط بودن. بابا تو آلونک گوشه حیاط، مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو بند رخت. یه دفعه صداي
شکستن در حیاط رو شنیدم و چند گلوله هوایی. دویدم پشت پنجره. دانیار هم دنبالم اومد. عراقی بودن. از لباساي بعثی تنشون
شناختمشون. دیدم که مامان جیغ زد. اسلحه رو به طرفش گرفتن، اما یکیشون که انگار فرماندهشون بود نذاشت شلیک کنن.
بابا از آلونک پرید بیرون و جلوي مامانم ایستاد با دست خالی. نگران ناموسش بود. خم شد که یه بیلی کلنگی برداره، اما
مهلتش ندادن. نه یه تیر، نه دو تیر، نه سه تیر! گرفتنش به رگبار. تیر می زدن و لذت می بردن. مادر جیغ می زد و با وحشت
به پنجره نگاه می کرد. ما رو ندیده بودن. حرف مادر رو خوندم. گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد. دایان رو زیر بغل زدم و
رفتم داخل. دانیار التماس می کرد. می گفت داداش برو کمکشون. برو بکششون. خب بچه بود. فکر می کرد برادرش سوپرمنه،
قهرمانه! می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد، اما من حالیم بود. خودم مهم نبودم. به خدا مهم نبودم، اما با همه
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهویک
بی قرار و کلافه گفتم:
- باشه شاداب. می دونم. بگو دیگه چی میگن؟
- غیبتشون میشه ولی میگن سلاح سرد داره. یه بارم دستگیر شده. چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته. میگن ... به
یه دختر هم .... چیز شده ... به یه دختر ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به یه دختر چی؟ تجاوز کرده؟
رنگش سرخ شد. به زحمت گفت:
- بله.
خداي من!
- خب دیگه؟
زانوهایش را به هم فشرد و گفت:
- همین.
از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست. با تحکم گفتم:
- شاداب! بقیه ش رو هم بگو. لازم نیست خجالت بکشی.
با من و من گفت:
- من می دونم این حرفا دروغه. اصلا نباید به شما می گفتم.
بی اختیار داد زدم:
- شاداب!
کل هیکلش تکان خورد. ترسید. تند و پشت سر هم گفت:
- میگن چند تا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن.
بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد، دستش را روي دهانش گذاشت و گفت:
- واي! ببخشید!
دست و پایم شل شد. تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم خیره شدم.
- به خدا، آقاي حاتمی من می دونم این حرفا بیخوده. اولش باور کردم، ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه.
با بی حالی گفتم:
- تو مگه چقدر می شناسیش که میگی دروغه؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت:
- ایشون رو زیاد نمی شناسم، اما مطمئنم برادر شما، کسی که شما بزرگش کردین نمی تونه اینقدر بد باشه.
بی اراده قهقهه زدم. نمی دانم از حرف شاداب بود یا از شدت درد!
******
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم. چقدر دلم از این تهرانی هاي بی مرام گرفت. آن هایی که از جنگ فقط اسمش را
شنیده و از خون و آتش فیلم هایش را دیده بودند. تمام ایران شهید داد. تمام ایران در جهنم جنگ سوخت، اما غرب نشینان به
معناي واقعی خاکستر شدند و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد. فقط آن ها می
دانند چه بر سر روح و روان بچه هاي کردستان آمد.
- جنگ ایران و عراق براي تمام مردم کشور جنگ ایران و عراق بود، اما مردم کردستان علاوه بر عراقی ها مجبور بودن با
گروهک هاي استقلال طلب و تروریست هم بجنگن. بقیه فقط درد عراق رو داشتن، اما جنگ کردستان از دو سال قبلش
شروع شده بود. با این گروهک ها شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم. هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر
بریده پیدا می شدن. خصوصا توي شهر کوچیک مرزي ما که دیگه اوج مین گذاري و آتیش سوزي و رعب و وحشت بود.
مرزها رو بسته بودن. راه ها امنیت نداشتن. نمی تونستیم فرار کنیم. حکومت نظامی بود. مردا رو می کشتن و زن ها رو با مو
روي زمین می کشیدن و می بردن. این تازه اول فاجعه بود. جنگ که شروع شد حزب کومله و دموکرات هر چی سلاح و
تجهیزات داشتن،که کمم نبود، علیه مردم ایران و به خصوص کردستان استفاده کردن.
آن روزها برایم زنده می شدند، مو به مو و ذره به ذره. صداي فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را
ندیدم.
- ده سالم بود. تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم. بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکرات ها. بابام می
گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروري برداره که شب راه بیافتیم. یه کمد
داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداري می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازي می کرد. اون
موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود. اون سال حصبه شایع شده بود.
خیلی از بچه ها مردن. مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته، اما علایم حصبه رو نداشت.
معده ام سوخت. با دست مشتش کردم.
- مامان و بابا تو حیاط بودن. بابا تو آلونک گوشه حیاط، مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو بند رخت. یه دفعه صداي
شکستن در حیاط رو شنیدم و چند گلوله هوایی. دویدم پشت پنجره. دانیار هم دنبالم اومد. عراقی بودن. از لباساي بعثی تنشون
شناختمشون. دیدم که مامان جیغ زد. اسلحه رو به طرفش گرفتن، اما یکیشون که انگار فرماندهشون بود نذاشت شلیک کنن.
بابا از آلونک پرید بیرون و جلوي مامانم ایستاد با دست خالی. نگران ناموسش بود. خم شد که یه بیلی کلنگی برداره، اما
مهلتش ندادن. نه یه تیر، نه دو تیر، نه سه تیر! گرفتنش به رگبار. تیر می زدن و لذت می بردن. مادر جیغ می زد و با وحشت
به پنجره نگاه می کرد. ما رو ندیده بودن. حرف مادر رو خوندم. گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد. دایان رو زیر بغل زدم و
رفتم داخل. دانیار التماس می کرد. می گفت داداش برو کمکشون. برو بکششون. خب بچه بود. فکر می کرد برادرش سوپرمنه،
قهرمانه! می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد، اما من حالیم بود. خودم مهم نبودم. به خدا مهم نبودم، اما با همه
بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از
اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه
دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از
اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه
دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهودو
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
- دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه
آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد.چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم
می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش
بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر
بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن.
چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود.
کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل
کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون
تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي!
لباس تنش نبود. واي ... واي!
حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست.
دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس
کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت
کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:
- خوب نگاه کن بچه.
دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه
مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم،
ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو
چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که
من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟
آخ!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم
سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند
شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما
نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل
نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه
مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار
ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون
اشک.
درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي
نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم.
شاداب:
پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درك کنم. فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام
همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد. هنوز درك درستی از شرایط نداشتم. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم.
باورم نمی شد این همه وحشی گري، این همه رذالت، این همه پستی! در باورم نمی گنجید. این همه زجر، این همه درد، این
همه عذاب! چطور تحمل کرده بودند؟ لحظه اي تصور کردم. خودم را به جاي دانیار گذاشتم. جلوي چشمم به مادرم تجاوز
کنند. واي! سرش را ببرند. واي! چطور همان جا سنکوپ نکرده. چطور نمرده! چطور دوام آورده؟!
صداي دیاکو هر لحظه ضعیف تر می شد، اما اصرار داشت ادامه دهد. حالش خوش نبود. روانش خراب بود جسمش خراب تر!
التماسش کردم که حرف نزند، اما ادامه داد:
- همون شب داییم فراریمون داد. گفت اینجا دیگه جاي موندن نیست. گفت تو بزرگ شدي و باید حواست به خواهر و برادرت
باشه. من نمی تونم همراهتون بیام. باید بمونم و مردمی رو که هنوز فرار نکردن نجات بدم. تو باید قوي باشی.
هی!
- بردمون سر راه، یه راه سنگلاخ. یه کوه رو نشونم داد و گفت اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه. حواست باشه سر و
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهودو
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
- دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه
آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد.چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم
می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش
بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر
بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن.
چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود.
کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل
کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون
تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي!
لباس تنش نبود. واي ... واي!
حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست.
دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس
کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت
کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:
- خوب نگاه کن بچه.
دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه
مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم،
ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو
چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که
من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟
آخ!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم
سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند
شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما
نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل
نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه
مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار
ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون
اشک.
درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي
نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم.
شاداب:
پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درك کنم. فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام
همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد. هنوز درك درستی از شرایط نداشتم. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم.
باورم نمی شد این همه وحشی گري، این همه رذالت، این همه پستی! در باورم نمی گنجید. این همه زجر، این همه درد، این
همه عذاب! چطور تحمل کرده بودند؟ لحظه اي تصور کردم. خودم را به جاي دانیار گذاشتم. جلوي چشمم به مادرم تجاوز
کنند. واي! سرش را ببرند. واي! چطور همان جا سنکوپ نکرده. چطور نمرده! چطور دوام آورده؟!
صداي دیاکو هر لحظه ضعیف تر می شد، اما اصرار داشت ادامه دهد. حالش خوش نبود. روانش خراب بود جسمش خراب تر!
التماسش کردم که حرف نزند، اما ادامه داد:
- همون شب داییم فراریمون داد. گفت اینجا دیگه جاي موندن نیست. گفت تو بزرگ شدي و باید حواست به خواهر و برادرت
باشه. من نمی تونم همراهتون بیام. باید بمونم و مردمی رو که هنوز فرار نکردن نجات بدم. تو باید قوي باشی.
هی!
- بردمون سر راه، یه راه سنگلاخ. یه کوه رو نشونم داد و گفت اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه. حواست باشه سر و
صدا نکنین. به چشم نیاین. دیده بشین مهلتتون نمی دن. یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد. نمی تونم بهت بگم
چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده
نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که
دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي
کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده
نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که
دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي
کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوسه
سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:
- می دونی اولین جمله اي که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟
خندید. تلخ تر از هرچه گریه.
- تو کشتی. تو بابا رو کشتی. تو مامانو کشتی. تو دایان رو کشتی.
موهایش را چنگ زد.
- خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم که اون برادري که همیشه جلوي مزاحماي خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و
قهرمانش بوده نمی تونسته با دست خالی، با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده. اما فایده نداشت. نمی
پذیرفت. یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو. می گفت اگه می مردیم بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم.
می گفت ما هم باید می مردیم. باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن. نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن
تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم. واسه جون اونا می ترسیدم، نه خودم! دانیار هیچ وقت تصمیم منو
درك نکرد. هیچ وقت! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم. می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره، اما دین و ایمون من این
بچه بود. تنها کسی که تو این دنیا داشتم. تنها کسی که واسم مونده بود. به همه کاري تن دادم تا ...
حرفش را قطع کرد. با خشونت از جا برخاست. آن قدر سریع که صندلی واژگون شد.
- من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم. شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟ تو بغل پدر و مادرتون تو خونه
گرم و نرم. اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه یا پدر و مادر
خوبی نداشته باشه یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه، اما دانیار من، تو سن چهارسالگی در حالی که هنوز نفس می کشید مرد!
میگن اتاق خواب بچه ها رو از پدر و مادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه، تو ذهنشون حک
میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه. اون وقت پنج مرد جلوي چشم دانیار، جلوي چشم بچه اي که هیچ درکی از این
روابط نداشت، به نوبت و دسته جمعی به مادرم تجاوز کردن. دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه. هیچ روانکاوي
نتونسته کمکش کنه. هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه. اون وقت این بچه قرتی هاي تهرانی که نمی تونن شلوارشون رو بالا
بکشن و افتخارشون نمایش مارك لباس زیرشونه، پشت سرش حرف می زنن؟ من بزرگش کردم. توي لحظه به لحظه
زندگیش بودم. بهتر از خود خدا می شناسمش. این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه. اصلا با
محیط بیرون قهره. اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه. اون قدر سرده، اون قدر احساسش داغونه که
حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدایش بالاتر رفت.
- تجاوز؟ دانیار اراده کنه صد تا دختر از سر و کولش بالا میرن. نشنیدي؟ قد و بالاش رو ندیدي؟ آخه چه احتیاجی داره تجاوز
کنه؟ چون سرده، چون گوشه گیره، چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه، میشه منبع خبر مردم. میشه فرد مرموز
جامعه و از اون جایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن، هرچی انگه به این بچه می چسبونن.
می گفتم الان است که سکته کند.
- دستگیري به جرم حمل سلاح سرد؟ دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره. نه این که خیلی دلرحم باشه، واسش
مهم نیست. هیچی، حتی خودش. حتی جونش! دانیار من یه مرده متحرکه شاداب، می فهمی؟ یه مرده که فقط نفس می کشه
و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه.
کمی جلو رفتم. می خواستم بگویم غلط کردم، نگو، نکن اما باز داد زد:
- چطور به خودتون اجازه میدین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟ چرا اینقدر راحت
پشت سر مردمی که هر کدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟ چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو
زیر سوال می برین؟ کدوم اخراج؟ کدوم تخلف؟ دانیار من با معدل نوزده و خرده اي ارشدش رو گرفت. تو یکی از بهترین
رشته ها، از یکی از بهترین دانشگاه ها! هوش و نبوغش رو ندیدین؟
دیگر نتوانستم سرپا بایستم. روي مبل افتادم.
- آره قبول دارم. با دختراي زیادي ارتباط داشته، اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن. اونا خواستن. گفتم دانیار
نکن. گفت من از روز اول بهشون گفتم. ازدواج نه! رابطه طولانی مدت نه، آویزون زندگیم شدن نه. این که دخترا احمقن و
همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره. نمی گم
کارش درسته، اما حداقل صداقت داره. کسی رو گول نمی زنه. دختري رو اغفال نمی کنه. اگه دخترا خراب شدن و اینقدر
راحت بهش پا میدن، تقصیر دانیار نیست. پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن. غلط می کنن
پشت سر این بچه حرف می زنن!
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوسه
سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:
- می دونی اولین جمله اي که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟
خندید. تلخ تر از هرچه گریه.
- تو کشتی. تو بابا رو کشتی. تو مامانو کشتی. تو دایان رو کشتی.
موهایش را چنگ زد.
- خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم که اون برادري که همیشه جلوي مزاحماي خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و
قهرمانش بوده نمی تونسته با دست خالی، با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده. اما فایده نداشت. نمی
پذیرفت. یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو. می گفت اگه می مردیم بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم.
می گفت ما هم باید می مردیم. باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن. نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن
تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم. واسه جون اونا می ترسیدم، نه خودم! دانیار هیچ وقت تصمیم منو
درك نکرد. هیچ وقت! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم. می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره، اما دین و ایمون من این
بچه بود. تنها کسی که تو این دنیا داشتم. تنها کسی که واسم مونده بود. به همه کاري تن دادم تا ...
حرفش را قطع کرد. با خشونت از جا برخاست. آن قدر سریع که صندلی واژگون شد.
- من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم. شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟ تو بغل پدر و مادرتون تو خونه
گرم و نرم. اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه یا پدر و مادر
خوبی نداشته باشه یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه، اما دانیار من، تو سن چهارسالگی در حالی که هنوز نفس می کشید مرد!
میگن اتاق خواب بچه ها رو از پدر و مادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه، تو ذهنشون حک
میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه. اون وقت پنج مرد جلوي چشم دانیار، جلوي چشم بچه اي که هیچ درکی از این
روابط نداشت، به نوبت و دسته جمعی به مادرم تجاوز کردن. دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه. هیچ روانکاوي
نتونسته کمکش کنه. هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه. اون وقت این بچه قرتی هاي تهرانی که نمی تونن شلوارشون رو بالا
بکشن و افتخارشون نمایش مارك لباس زیرشونه، پشت سرش حرف می زنن؟ من بزرگش کردم. توي لحظه به لحظه
زندگیش بودم. بهتر از خود خدا می شناسمش. این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه. اصلا با
محیط بیرون قهره. اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه. اون قدر سرده، اون قدر احساسش داغونه که
حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدایش بالاتر رفت.
- تجاوز؟ دانیار اراده کنه صد تا دختر از سر و کولش بالا میرن. نشنیدي؟ قد و بالاش رو ندیدي؟ آخه چه احتیاجی داره تجاوز
کنه؟ چون سرده، چون گوشه گیره، چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه، میشه منبع خبر مردم. میشه فرد مرموز
جامعه و از اون جایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن، هرچی انگه به این بچه می چسبونن.
می گفتم الان است که سکته کند.
- دستگیري به جرم حمل سلاح سرد؟ دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره. نه این که خیلی دلرحم باشه، واسش
مهم نیست. هیچی، حتی خودش. حتی جونش! دانیار من یه مرده متحرکه شاداب، می فهمی؟ یه مرده که فقط نفس می کشه
و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه.
کمی جلو رفتم. می خواستم بگویم غلط کردم، نگو، نکن اما باز داد زد:
- چطور به خودتون اجازه میدین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟ چرا اینقدر راحت
پشت سر مردمی که هر کدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟ چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو
زیر سوال می برین؟ کدوم اخراج؟ کدوم تخلف؟ دانیار من با معدل نوزده و خرده اي ارشدش رو گرفت. تو یکی از بهترین
رشته ها، از یکی از بهترین دانشگاه ها! هوش و نبوغش رو ندیدین؟
دیگر نتوانستم سرپا بایستم. روي مبل افتادم.
- آره قبول دارم. با دختراي زیادي ارتباط داشته، اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن. اونا خواستن. گفتم دانیار
نکن. گفت من از روز اول بهشون گفتم. ازدواج نه! رابطه طولانی مدت نه، آویزون زندگیم شدن نه. این که دخترا احمقن و
همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره. نمی گم
کارش درسته، اما حداقل صداقت داره. کسی رو گول نمی زنه. دختري رو اغفال نمی کنه. اگه دخترا خراب شدن و اینقدر
راحت بهش پا میدن، تقصیر دانیار نیست. پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن. غلط می کنن
پشت سر این بچه حرف می زنن!
هق هق کنان صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟ چه آتشی در دل این مرد
روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم.
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش
جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده
بود؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم.
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش
جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده
بود؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوچهار
خسته و بیحال روي مبل نشستم. درد معده اي که یادگار همان دوران بود عذابم می داد. به زور چند قلپ آب خوردم و دستی
به صورت ملتهبم کشیدم. نگاهش کردم. آن قدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی براي دلداري اش پیدا نمی کردم. منتظر
ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
- شاداب؟
دست هایش را از روي صورتش برداشت و نگاهم کرد. تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت. دلم سوخت. روح
این دختر تحمل این همه خشونت را نداشت. نباید این طور آزرده اش می کردم، اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند
ساله بعد از این همه مدت یک دفعه سرباز کرد و ترکش هایش دامان شاداب را گرفت. آرام گفتم:
- شاداب خانوم بسه دیگه.
اما انگار با هر کلمه من بغض هاي جدیدش می شکستند و اشک هایش سریع تر از قبل فرو می ریختند. برخاستم و نزدیکش
رفتم. کنار پاهاي کوچکش زانو زدم و گفتم:
- شاداب منو ببین.
از نگاهم فرار می کرد. چشم ها و دماغ قرمز شده اش عذاب وجدانم را بیشتر کرد. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
- آخه واسه چی این جوري گریه می کنی؟ از من ترسیدي؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- پس چی؟
در حالی که چانه اش هنوز می لرزید گفت:
- من حرف خیلی بدي زدم. من ... نمی خواستم ...
لبخندي زدم و بلند شدم.
- نه. مقصر تو نیستی. همسن و سالاي تو حق دارن که این چیزا رو درك نکنن، چون هیچ وقت جاي من یا دانیار نبودن. من
واسه خودم ناراحت نیستم، اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه، چون فقط من و خدا می دونیم چه زجري می کشه.
گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه. شاید بهتر بود ما هم می مردیم. شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا این که این جوري
روزي هزار بار بمیره. به هرحال دیگه گذشته و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی میگه، اما من
هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم. عصبانیتم رو هم بذار به پاي عشق برادري.
سرش را بالا گرفت. هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روي گونه اش می غلتید.
- یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست؟ یه چیزي که دردش رو کمتر کنه؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
- نمی دونم. من که هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم. می دونی باید یه حسی باشه که بخواي بهش تلنگر بزنی. اون حسه تو
دانیار نیست دیگه.
برخاست. اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه این جوري نیست. نمی شه که هیچی نباشه. اون شما رو دوست داره. به من کمک می کنه. اینا یعنی یه چیزي هست. یه
چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه.
چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی!
- واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
در حالی که دماغش را بالا می کشید گفت:
- نمی دونم! اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوچهار
خسته و بیحال روي مبل نشستم. درد معده اي که یادگار همان دوران بود عذابم می داد. به زور چند قلپ آب خوردم و دستی
به صورت ملتهبم کشیدم. نگاهش کردم. آن قدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی براي دلداري اش پیدا نمی کردم. منتظر
ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
- شاداب؟
دست هایش را از روي صورتش برداشت و نگاهم کرد. تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت. دلم سوخت. روح
این دختر تحمل این همه خشونت را نداشت. نباید این طور آزرده اش می کردم، اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند
ساله بعد از این همه مدت یک دفعه سرباز کرد و ترکش هایش دامان شاداب را گرفت. آرام گفتم:
- شاداب خانوم بسه دیگه.
اما انگار با هر کلمه من بغض هاي جدیدش می شکستند و اشک هایش سریع تر از قبل فرو می ریختند. برخاستم و نزدیکش
رفتم. کنار پاهاي کوچکش زانو زدم و گفتم:
- شاداب منو ببین.
از نگاهم فرار می کرد. چشم ها و دماغ قرمز شده اش عذاب وجدانم را بیشتر کرد. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
- آخه واسه چی این جوري گریه می کنی؟ از من ترسیدي؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- پس چی؟
در حالی که چانه اش هنوز می لرزید گفت:
- من حرف خیلی بدي زدم. من ... نمی خواستم ...
لبخندي زدم و بلند شدم.
- نه. مقصر تو نیستی. همسن و سالاي تو حق دارن که این چیزا رو درك نکنن، چون هیچ وقت جاي من یا دانیار نبودن. من
واسه خودم ناراحت نیستم، اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه، چون فقط من و خدا می دونیم چه زجري می کشه.
گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه. شاید بهتر بود ما هم می مردیم. شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا این که این جوري
روزي هزار بار بمیره. به هرحال دیگه گذشته و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی میگه، اما من
هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم. عصبانیتم رو هم بذار به پاي عشق برادري.
سرش را بالا گرفت. هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روي گونه اش می غلتید.
- یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست؟ یه چیزي که دردش رو کمتر کنه؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
- نمی دونم. من که هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم. می دونی باید یه حسی باشه که بخواي بهش تلنگر بزنی. اون حسه تو
دانیار نیست دیگه.
برخاست. اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه این جوري نیست. نمی شه که هیچی نباشه. اون شما رو دوست داره. به من کمک می کنه. اینا یعنی یه چیزي هست. یه
چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه.
چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی!
- واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
در حالی که دماغش را بالا می کشید گفت:
- نمی دونم! اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوپنج
دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوپنج
دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوشش
با حسرت سرم را پایین انداختم. مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟
با ناراحتی گفتم:
- آخه شرکت جاي این حرفاست؟ دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارك بخونه تو شرکت؟
دستانش را گرفتم:
- اصلا خودتم بیا. ها؟
اخم کرد.
- چه حرفایی می زنی دختر. من کجا بیام! سن و سال من به این جور مهمونیا می خوره آخه؟
هیجان زده گفتم:
- تو روز که کسی نیست، خودمونیم. قبل از این که مهمونا برسن برگرد. خوبه؟
سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت:
- من کلی کار دارم. نمی تونم.
نزدیک بود گریه کنم.
- مامان! تو رو خدا!
شادي هم از دامانش آویخت:
- مامانی؟ اجازه بده دیگه. پوسیدیم تو این خونه. به خدا خوش می گذره.
مادر مستاصل به صورت هاي غرق خواهشمان نگاه کرد. انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت:
- آدرس دقیق و شماره تلفن خونش، شماره موبایلش و شماره تبسم رو بهم بده. تا قبل از ساعت ده هم باید خونه باشین.
وگرنه بار آخرتون میشه که بدون من جایی میرین.
شادي هلهله کنان خودش را در آغوشم انداخت، اما ناگهان ایستاد و گفت:
- ولی ما که لباس نداریم. چی بپوشیم؟
مادر با همان لحن شاکی اش گفت:
- واسه تو یه تونیک می دوزم. با اون شلوار جینی که شاداب واست خریده بپوش. تو هم بیا اندازه ت رو بگیرم. ببینم با این
پارچه هایی که دارم می تونم یه چیزي سرهم کنم یا نه.
می دانستم که همین پنج - شش متر پارچه هم هزینه زیادي بر مادرم متحمل می کند، اما او با بزرگواري و به خاطر
خوشحالی من و شادي، مثل همیشه گذشت کرد.
*******
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دلقک خودتی و اون شرك و کردك! مگه من میمون سیرکم که بیام اون کردك یخ و ماست رو بخندونم؟
با چاپلوسی گفتم:
- یعنی به خاطر منم نمیاي؟
چینی بر بینی اش انداخت و گفت:
- مثلا تو خیلی شخصیت مهمی هستی؟
توي چشمانش نگاه کردم و و مظلومانه گفتم:
- تبسم؟
رویش را برگرداند و گفت:
- ایش. قیافت رو که این جوري می کنی شبیه سگ آقاي پتی بل میشی. یه وقت این جوري واسه دیاکو عشوه نیاي.
به خاطر منافعم مظلومیتم را حفظ کردم.
- تبسم جونم؟!
بی تفاوت گفت:
- زهرمار. فکر کردي من خرم؟ فکر کردي نمی دونم می خواي از نمک وجود من واسه روشن کردن ترموستات دیاکو، اونم به
نفع خودت سوء استفاده کنی؟ می خوام صد سال سیاه این کردك نخنده. دیاکو هم محل سگ به تو نده. به من چه؟ حالا باز
اگه شهاب جون بود یه چیزي.
با هیجان گفتم:
- خب حتما دعوتش می کنه، دوستشه به هرحال.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦👆
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوشش
با حسرت سرم را پایین انداختم. مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟
با ناراحتی گفتم:
- آخه شرکت جاي این حرفاست؟ دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارك بخونه تو شرکت؟
دستانش را گرفتم:
- اصلا خودتم بیا. ها؟
اخم کرد.
- چه حرفایی می زنی دختر. من کجا بیام! سن و سال من به این جور مهمونیا می خوره آخه؟
هیجان زده گفتم:
- تو روز که کسی نیست، خودمونیم. قبل از این که مهمونا برسن برگرد. خوبه؟
سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت:
- من کلی کار دارم. نمی تونم.
نزدیک بود گریه کنم.
- مامان! تو رو خدا!
شادي هم از دامانش آویخت:
- مامانی؟ اجازه بده دیگه. پوسیدیم تو این خونه. به خدا خوش می گذره.
مادر مستاصل به صورت هاي غرق خواهشمان نگاه کرد. انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت:
- آدرس دقیق و شماره تلفن خونش، شماره موبایلش و شماره تبسم رو بهم بده. تا قبل از ساعت ده هم باید خونه باشین.
وگرنه بار آخرتون میشه که بدون من جایی میرین.
شادي هلهله کنان خودش را در آغوشم انداخت، اما ناگهان ایستاد و گفت:
- ولی ما که لباس نداریم. چی بپوشیم؟
مادر با همان لحن شاکی اش گفت:
- واسه تو یه تونیک می دوزم. با اون شلوار جینی که شاداب واست خریده بپوش. تو هم بیا اندازه ت رو بگیرم. ببینم با این
پارچه هایی که دارم می تونم یه چیزي سرهم کنم یا نه.
می دانستم که همین پنج - شش متر پارچه هم هزینه زیادي بر مادرم متحمل می کند، اما او با بزرگواري و به خاطر
خوشحالی من و شادي، مثل همیشه گذشت کرد.
*******
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دلقک خودتی و اون شرك و کردك! مگه من میمون سیرکم که بیام اون کردك یخ و ماست رو بخندونم؟
با چاپلوسی گفتم:
- یعنی به خاطر منم نمیاي؟
چینی بر بینی اش انداخت و گفت:
- مثلا تو خیلی شخصیت مهمی هستی؟
توي چشمانش نگاه کردم و و مظلومانه گفتم:
- تبسم؟
رویش را برگرداند و گفت:
- ایش. قیافت رو که این جوري می کنی شبیه سگ آقاي پتی بل میشی. یه وقت این جوري واسه دیاکو عشوه نیاي.
به خاطر منافعم مظلومیتم را حفظ کردم.
- تبسم جونم؟!
بی تفاوت گفت:
- زهرمار. فکر کردي من خرم؟ فکر کردي نمی دونم می خواي از نمک وجود من واسه روشن کردن ترموستات دیاکو، اونم به
نفع خودت سوء استفاده کنی؟ می خوام صد سال سیاه این کردك نخنده. دیاکو هم محل سگ به تو نده. به من چه؟ حالا باز
اگه شهاب جون بود یه چیزي.
با هیجان گفتم:
- خب حتما دعوتش می کنه، دوستشه به هرحال.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦👆
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوهفت
لب و لوچه اش را کج کرد و گفت:
- نه. حالا که فکر می کنم می بینم شهاب رو نمی خوام. هرچی ترموستات دیاکو خرابه مال این اکتیوه. خاك بر سر هر روز با
یکیه. افشین جون بهتره، سر به زیره، آقاست. البته عین خودمون شپش تو جیبش بندري می رقصه ها، ولی بهتر از اون شهاب
پولدارِ خوشتیپِ چندشه.
اگر ساکت می ماندم تا خود صبح حرف می زد. با عجله گفتم:
- خب اونم از دوستاي صمیمیشه. میادش حتما.
یک لنگه ابرویش را بالا برد و گفت:
- ا این جوریه؟ قبلا تا از این حرف می زدم می گفتی بی ادبی منحرفی. حالا که کارت گیره هرچی من می خوام همونه، آره؟
خندیدم و دستم را دور گردنش انداختم.
- به خدا جبران می کنم. آخه منو شادي رو که می شناسی. پشه تو دهنمون می ماسه، ولی تو ماشاا... شیرینی، با نمکی،
مجلس گرم کنی، می تونی یخ دانیار رو باز کنی.
خودش را عقب کشید و گفت:
- بکش کنار سبکسرِ نادان. دقیق بنال ببینم چی می خواي. نکنه توقع داري ترموستاتش رو روشن کنم! آخه بدبخت، اون
همین جوریشم تو کار تجاوزه. یخ کجاشو باز کنم؟
حرصم گرفت.
- واي تبسم! صد بار گفتم اون حرفا شایعه بوده. واسش حرف درآوردن. حالا خبر مرگت میاي یا نه؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- به من چی می رسه؟
با خوشحالی گفتم:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تو بیا. قول میدم دست خالی بیرون نري.
با ناز نگاهش را از من گرفت و گفت:
- بذار ببینم چی میشه. حالا کفشو چی کار می کنی؟ نکنه می خواي با اون کت و دامن زرشکی کتونی سبزایی که تازه
خریدي بپوشی.
بعد ناگهان زد زیر خنده و گفت:
- واي فکر کن. خیلی با حال میشی شاداب.
مشتی بر بازویش کوبیدم و گفتم:
- خودت رو مسخره کن بی تربیت. یکی از دوستام یه صندل همون رنگی با پاشنه هاي کوچولوي نخودي داره. اصلا به خاطر
اون رنگ پارچمو زرشکی انتخاب کردم.
جیغش به هوا رفت:
- تو غلط کردي. خودم اینجا بوقم؟
چشمک زدم و گفتم:
- نکنه می خواي با اون پیرهن آبیه صندل قرمز بپوشی؟
با حرص بر بازویم کوبید و گفت:
- تف به اون ذات خرابت شاداب.
راس ساعت هشت صبح دم در آپارتمان دیاکو بودیم. تبسم بر پشت دستش کوبید و گفت:
منو کشته شاداب خانوم. از پنج صبح ول شدیم تو خیابون که مبادا دیر برسیم. آخه گاگول، (time table) - این تایم تیبلت
بر اساس کدوم جی پی اس از خونه ما تا اینجا پنج ساعت راه بود؟ ها؟
سرم را خاراندم. حق با تبسم بود. دیاکو گفته بود ساعت نه. از ترس دیر رسیدن شش صبح حرکت کرده بودیم. تازه با کلی
معطلی اتوبوس و مترو باز هم یک ساعت زود رسیده بودیم.
- الان دقیقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
با کلافگی گفتم:
- اَه تبسم! چقدر غر می زنی. یه دقیقه زبون به دهن بگیر.
نگهبان مجتمع چپ چپ نگاهمان می کرد. آنجا ماندنمان درست نبود.
- چاره اي نیست دیگه. با این بار و بندیل دستمون زشته اینجا وایسیم. بریم بالا.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوهفت
لب و لوچه اش را کج کرد و گفت:
- نه. حالا که فکر می کنم می بینم شهاب رو نمی خوام. هرچی ترموستات دیاکو خرابه مال این اکتیوه. خاك بر سر هر روز با
یکیه. افشین جون بهتره، سر به زیره، آقاست. البته عین خودمون شپش تو جیبش بندري می رقصه ها، ولی بهتر از اون شهاب
پولدارِ خوشتیپِ چندشه.
اگر ساکت می ماندم تا خود صبح حرف می زد. با عجله گفتم:
- خب اونم از دوستاي صمیمیشه. میادش حتما.
یک لنگه ابرویش را بالا برد و گفت:
- ا این جوریه؟ قبلا تا از این حرف می زدم می گفتی بی ادبی منحرفی. حالا که کارت گیره هرچی من می خوام همونه، آره؟
خندیدم و دستم را دور گردنش انداختم.
- به خدا جبران می کنم. آخه منو شادي رو که می شناسی. پشه تو دهنمون می ماسه، ولی تو ماشاا... شیرینی، با نمکی،
مجلس گرم کنی، می تونی یخ دانیار رو باز کنی.
خودش را عقب کشید و گفت:
- بکش کنار سبکسرِ نادان. دقیق بنال ببینم چی می خواي. نکنه توقع داري ترموستاتش رو روشن کنم! آخه بدبخت، اون
همین جوریشم تو کار تجاوزه. یخ کجاشو باز کنم؟
حرصم گرفت.
- واي تبسم! صد بار گفتم اون حرفا شایعه بوده. واسش حرف درآوردن. حالا خبر مرگت میاي یا نه؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- به من چی می رسه؟
با خوشحالی گفتم:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تو بیا. قول میدم دست خالی بیرون نري.
با ناز نگاهش را از من گرفت و گفت:
- بذار ببینم چی میشه. حالا کفشو چی کار می کنی؟ نکنه می خواي با اون کت و دامن زرشکی کتونی سبزایی که تازه
خریدي بپوشی.
بعد ناگهان زد زیر خنده و گفت:
- واي فکر کن. خیلی با حال میشی شاداب.
مشتی بر بازویش کوبیدم و گفتم:
- خودت رو مسخره کن بی تربیت. یکی از دوستام یه صندل همون رنگی با پاشنه هاي کوچولوي نخودي داره. اصلا به خاطر
اون رنگ پارچمو زرشکی انتخاب کردم.
جیغش به هوا رفت:
- تو غلط کردي. خودم اینجا بوقم؟
چشمک زدم و گفتم:
- نکنه می خواي با اون پیرهن آبیه صندل قرمز بپوشی؟
با حرص بر بازویم کوبید و گفت:
- تف به اون ذات خرابت شاداب.
راس ساعت هشت صبح دم در آپارتمان دیاکو بودیم. تبسم بر پشت دستش کوبید و گفت:
منو کشته شاداب خانوم. از پنج صبح ول شدیم تو خیابون که مبادا دیر برسیم. آخه گاگول، (time table) - این تایم تیبلت
بر اساس کدوم جی پی اس از خونه ما تا اینجا پنج ساعت راه بود؟ ها؟
سرم را خاراندم. حق با تبسم بود. دیاکو گفته بود ساعت نه. از ترس دیر رسیدن شش صبح حرکت کرده بودیم. تازه با کلی
معطلی اتوبوس و مترو باز هم یک ساعت زود رسیده بودیم.
- الان دقیقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
با کلافگی گفتم:
- اَه تبسم! چقدر غر می زنی. یه دقیقه زبون به دهن بگیر.
نگهبان مجتمع چپ چپ نگاهمان می کرد. آنجا ماندنمان درست نبود.
- چاره اي نیست دیگه. با این بار و بندیل دستمون زشته اینجا وایسیم. بریم بالا.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوهشت
تبسم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- عواقبش پاي خودت. اگه با صحنه هاي مثبت هجده مواجه شدي نزنی خودت رو بکشی. حوصله نعش کشی ندارم.
در مورد دیاکو حتی به شوخی هم این قضیه را نمی پذیرفتم. با غیظ گفتم:
- خفه. دیاکو اهل این حرفا نیست.
خودش را توي آسانسور جا کرد و گفت:
- آره جون خودت. یه مرد به من نشون بده که تو این خط ها نباشه.
حوصله بحث کردن نداشتم. آن هم با این تپش کر کننده قلبم.
پلاستیک هاي دستم را روي زمین گذاشتم و دست هاي عرق کرده ام را به مانتویم مالیدم و زنگ را به صدا در آوردم. با تاخیر
چند دقیقه اي در باز شد و دیاکو با رکابی سفید و گرمکن مشکی، موهاي آشفته و چشمان خواب آلود در چارچوب قرار گرفت.
هرسه با هم سلام کردیم. با تعجب گفت:
- شمایین؟
هر سه نفرمان سرمان را پایین انداخته بودیم. عادت نداشتم بیشتر از آرنجش را لخت ببینم.
من من کنان گفتم:
- ببخشید. انگار خیلی زود رسیدیم.
از مقابل در کنار رفت و گفت:
- نه. خوش اومدین. بفرمایین.
کف خانه اش مفروش بود. کفش هایمان را در آوردیم. تبسم بلبل زبانی می کرد.
- انگار از خواب بیدارتون کردیم. شرمنده ها، ولی گفتیم نکنه ترافیک باشه و دیر برسیم. البته ساعت از هشتم رد شده. الان
که دیگه وقت خواب نیست.
ضربه آرامی به پاي تبسم زدم. دیاکو خندید و گفت:
- آره حق با شماست. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. خواب موندم. آشپزخونه اونجاست. شما راحت باشین منم الان میام.
خریدها را روي کانتر گذاشتیم. تبسم گفت:
- دیدي گفتم؟ تا دیر وقت واسه چی بیدار بوده؟ اصلا طبق یه اصل کلی مردا به سه دلیل شبا دیر می خوابن. انجام عمل
خاك بر سري، مشاهده عمل خاك بر سري، مطالعه در مورد عمل خاك بر سري. از اونجایی که این جناب شرك همسن
پدربزرگ مرحوم منه دیگه کار از مطالعه و مشاهده گذشته و قطعا مشغول انجام فعل کثیف خاك بر سري بوده. میگی نه، حالا
بذار وقتی رفت میریم تو اتاقش رو می گردیم. اگه یه بالنی، بادکنکی، چیزي پیدا نکردیم، هر چی دلت خواست بگو.
صداي دیاکو را از پشت سرمان شنیدم و مردم.
- چی شده؟ بادکنک نخریدین؟ فکر می کنم سوپري سر کوچه داشته باشه.
تبسم از جا پرید و گفت:
- واي قلبم! بابا شما چرا این جوري داخل ما میشین؟ تو رو خدا قبلش یه خبري بدین.
دیاکو بلند خندید و گفت:
- من داخل کسی نشدم خانومِ تبسم خانوم. شما حواستون نبود.
بمیري تبسم. بمیري با این حرف زدنت. بمیري.
من که ترجیح دادم اصلا نچرخم و نبینمش. تبسم هم که بی شک از دست رفته بود با آن سوتی وحشتناکش.
فکر کنم حال خراب ما را فهمید که ادامه نداد، اما هنوز لبخند روي لبش بود.
- صبحونه خوردین؟
شادي که سکوت ضایع ما دو نفر را دید گفت:
- بله. دستتون درد نکنه.
وارد آشپزخانه شد. درحالی که خودم را مشغول کیسه هاي خرید نشان می دادم زیرچشمی نگاهش کردم. رکابی اش را با یک
تی شرت ساده عوض کرده بود.
- حالا که اینجایین یه کمم با من بخورین. تنهایی از گلوم پایین نمی ره.
تبسم خواست حرف بزند محکم به پایش کوبیدم. براي امروز بس بود.
تا ساعت چهار بی وقفه کار کردیم. کیک را که سفارش داده بودیم، اما خودمان شیرینی خانگی پختیم. سالاد الویه درست
کردیم. میوه هایی که دیاکو خریده بود، شستیم و چیدیم. سالن را تزیین کردیم. شادي هم وظیفه نظافت را بر عهده داشت.
البته در این بین مجبور بودم مرتب تبسم را از اتاق هاي مختلف بیرون بکشم، چون از بس از دست دیاکو حرصش گرفته بود
که به قول خودش می خواست با پیدا کردن بالن و بادکنک گناهکار بودنش را ثابت کند.
تمام سعیم را کردم که امانتدار باشم و جلوي کنجکاوي ام را بگیرم، اما همه ي وجودم تمنا بود براي بازرسی کل زندگی اش.
دلم می خواست اتاق ها را یکی یکی بگردم. کمدها را باز کنم. عطرهایش را ببویم. عکس هایش را ببینم. ظرف هایش،
وسایل خانه اش، همه و همه! اما وجدان و تربیتم اجازه نمی داد.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوهشت
تبسم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- عواقبش پاي خودت. اگه با صحنه هاي مثبت هجده مواجه شدي نزنی خودت رو بکشی. حوصله نعش کشی ندارم.
در مورد دیاکو حتی به شوخی هم این قضیه را نمی پذیرفتم. با غیظ گفتم:
- خفه. دیاکو اهل این حرفا نیست.
خودش را توي آسانسور جا کرد و گفت:
- آره جون خودت. یه مرد به من نشون بده که تو این خط ها نباشه.
حوصله بحث کردن نداشتم. آن هم با این تپش کر کننده قلبم.
پلاستیک هاي دستم را روي زمین گذاشتم و دست هاي عرق کرده ام را به مانتویم مالیدم و زنگ را به صدا در آوردم. با تاخیر
چند دقیقه اي در باز شد و دیاکو با رکابی سفید و گرمکن مشکی، موهاي آشفته و چشمان خواب آلود در چارچوب قرار گرفت.
هرسه با هم سلام کردیم. با تعجب گفت:
- شمایین؟
هر سه نفرمان سرمان را پایین انداخته بودیم. عادت نداشتم بیشتر از آرنجش را لخت ببینم.
من من کنان گفتم:
- ببخشید. انگار خیلی زود رسیدیم.
از مقابل در کنار رفت و گفت:
- نه. خوش اومدین. بفرمایین.
کف خانه اش مفروش بود. کفش هایمان را در آوردیم. تبسم بلبل زبانی می کرد.
- انگار از خواب بیدارتون کردیم. شرمنده ها، ولی گفتیم نکنه ترافیک باشه و دیر برسیم. البته ساعت از هشتم رد شده. الان
که دیگه وقت خواب نیست.
ضربه آرامی به پاي تبسم زدم. دیاکو خندید و گفت:
- آره حق با شماست. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. خواب موندم. آشپزخونه اونجاست. شما راحت باشین منم الان میام.
خریدها را روي کانتر گذاشتیم. تبسم گفت:
- دیدي گفتم؟ تا دیر وقت واسه چی بیدار بوده؟ اصلا طبق یه اصل کلی مردا به سه دلیل شبا دیر می خوابن. انجام عمل
خاك بر سري، مشاهده عمل خاك بر سري، مطالعه در مورد عمل خاك بر سري. از اونجایی که این جناب شرك همسن
پدربزرگ مرحوم منه دیگه کار از مطالعه و مشاهده گذشته و قطعا مشغول انجام فعل کثیف خاك بر سري بوده. میگی نه، حالا
بذار وقتی رفت میریم تو اتاقش رو می گردیم. اگه یه بالنی، بادکنکی، چیزي پیدا نکردیم، هر چی دلت خواست بگو.
صداي دیاکو را از پشت سرمان شنیدم و مردم.
- چی شده؟ بادکنک نخریدین؟ فکر می کنم سوپري سر کوچه داشته باشه.
تبسم از جا پرید و گفت:
- واي قلبم! بابا شما چرا این جوري داخل ما میشین؟ تو رو خدا قبلش یه خبري بدین.
دیاکو بلند خندید و گفت:
- من داخل کسی نشدم خانومِ تبسم خانوم. شما حواستون نبود.
بمیري تبسم. بمیري با این حرف زدنت. بمیري.
من که ترجیح دادم اصلا نچرخم و نبینمش. تبسم هم که بی شک از دست رفته بود با آن سوتی وحشتناکش.
فکر کنم حال خراب ما را فهمید که ادامه نداد، اما هنوز لبخند روي لبش بود.
- صبحونه خوردین؟
شادي که سکوت ضایع ما دو نفر را دید گفت:
- بله. دستتون درد نکنه.
وارد آشپزخانه شد. درحالی که خودم را مشغول کیسه هاي خرید نشان می دادم زیرچشمی نگاهش کردم. رکابی اش را با یک
تی شرت ساده عوض کرده بود.
- حالا که اینجایین یه کمم با من بخورین. تنهایی از گلوم پایین نمی ره.
تبسم خواست حرف بزند محکم به پایش کوبیدم. براي امروز بس بود.
تا ساعت چهار بی وقفه کار کردیم. کیک را که سفارش داده بودیم، اما خودمان شیرینی خانگی پختیم. سالاد الویه درست
کردیم. میوه هایی که دیاکو خریده بود، شستیم و چیدیم. سالن را تزیین کردیم. شادي هم وظیفه نظافت را بر عهده داشت.
البته در این بین مجبور بودم مرتب تبسم را از اتاق هاي مختلف بیرون بکشم، چون از بس از دست دیاکو حرصش گرفته بود
که به قول خودش می خواست با پیدا کردن بالن و بادکنک گناهکار بودنش را ثابت کند.
تمام سعیم را کردم که امانتدار باشم و جلوي کنجکاوي ام را بگیرم، اما همه ي وجودم تمنا بود براي بازرسی کل زندگی اش.
دلم می خواست اتاق ها را یکی یکی بگردم. کمدها را باز کنم. عطرهایش را ببویم. عکس هایش را ببینم. ظرف هایش،
وسایل خانه اش، همه و همه! اما وجدان و تربیتم اجازه نمی داد.(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهونه
تبسم از سرویس بهداشتی داد زد:
- شاداب اینجا دستشویی ایرانی نداره.
من هم داد زدم:
- که چی؟
- حالا من چی کار کنم؟ رو اینا نمی تونم خب.
غش غش خندیدم.
- یعنی چی نمی تونی؟ بشین روش دیگه.
- نمی شه بابا. احساس می کنم رو مبلم. روم نمیشه کاري بکنم.
شادي که دستش را روي دلش گذاشته بود. من از او بدتر.
- خفه شی شاداب. به چی می خندي؟ مگه تو نمی دونی من همیشه یبسم؟ حالا که گرفته من چه خاکی تو سرم بریزم؟ رو
این نمی تونم زور بزنم.
میان خنده گفتم:
- انقدر ادا در نیار تبسم، دیره.
کمی سکوت کرد و گفت:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اینجا یه راه آب داره. میشه رو این؟
برق از چشمم پرید. پشت در ایستادم و گفتم:
- بیا بیرون ببینم. می خواي زندگی مردم رو به گند بکشی؟
همچنان داد می زد:
- چطور بیام بیرون؟ سر بچه اومده. الانه که شونه هاشم متولد شه.
از تصور چیزي که گفته بود عقم گرفت. دستم را جلوي دهانم گرفتم و از سرویس دور شدم.
- بترکی تبسم. ببین با این همه کار دارم سر چی با تو سر و کله می زنم.
بعد از چند دقیقه خوش و خرم بیرون آمد و گفت:
- آخیش. حالم بد بودا. میگم تازه فهمیدم چرا این دو تا برادر هیچیشون به آدم نبرده. آخه بگو آدم عاقل رو به روي توالت آینه
قدي نصب می کنه؟ حالا هی من خودمو می دیدم، هی خندم می گرفت. چیز می دیدم واسه خودم کیف می کردم. خب
معلومه که بعد یه مدت آدم خل میشه.
سري تکان دادم و گفتم:
- تو آدم بشو نیستی. اگه امشب آبروي منو نبردي. حالا ببین.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- دلتم بخواد. از سرتونم زیادم. زود باشین بریم حاضر شیم. الانه که کردك از راه برسه. همین که ما سه تا لولو رو ببینه رم
می کنه و در میره.
به اتاق خواب دیاکو رفتیم. با ولع گوشه به گوشه اش را بلعیدم. اتاقش ساده بود اما شیک. یک تخت چوبی دو نفره، با رو
تختی کرم قهوه اي و میز توالت و پا تختی هاي همرنگش. عکس بزرگی از دانیار را به دیوار زده بود، درست توي دید خودش.
لحظه اي به او حسادت کردم. به این عشق عمیق و بی حدي که از دیاکو نصیبش می شد. تبسم سقلمه اي به پهلوم زد و
گفت:
- نمی دونم حکمتش چیه که همه اتاقا تخت دو نفره دارن. نکنه اینجا از این خونه بدا باشه که شبا اجاره شون میده، ها؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو اگه حرف نزنی می میري؟
بی توجه به من گفت:
- میگما شاداب، اینجا قراره اتاق خوابتون باشه؟ اینجا قراره عروس بشی؟(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهونه
تبسم از سرویس بهداشتی داد زد:
- شاداب اینجا دستشویی ایرانی نداره.
من هم داد زدم:
- که چی؟
- حالا من چی کار کنم؟ رو اینا نمی تونم خب.
غش غش خندیدم.
- یعنی چی نمی تونی؟ بشین روش دیگه.
- نمی شه بابا. احساس می کنم رو مبلم. روم نمیشه کاري بکنم.
شادي که دستش را روي دلش گذاشته بود. من از او بدتر.
- خفه شی شاداب. به چی می خندي؟ مگه تو نمی دونی من همیشه یبسم؟ حالا که گرفته من چه خاکی تو سرم بریزم؟ رو
این نمی تونم زور بزنم.
میان خنده گفتم:
- انقدر ادا در نیار تبسم، دیره.
کمی سکوت کرد و گفت:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اینجا یه راه آب داره. میشه رو این؟
برق از چشمم پرید. پشت در ایستادم و گفتم:
- بیا بیرون ببینم. می خواي زندگی مردم رو به گند بکشی؟
همچنان داد می زد:
- چطور بیام بیرون؟ سر بچه اومده. الانه که شونه هاشم متولد شه.
از تصور چیزي که گفته بود عقم گرفت. دستم را جلوي دهانم گرفتم و از سرویس دور شدم.
- بترکی تبسم. ببین با این همه کار دارم سر چی با تو سر و کله می زنم.
بعد از چند دقیقه خوش و خرم بیرون آمد و گفت:
- آخیش. حالم بد بودا. میگم تازه فهمیدم چرا این دو تا برادر هیچیشون به آدم نبرده. آخه بگو آدم عاقل رو به روي توالت آینه
قدي نصب می کنه؟ حالا هی من خودمو می دیدم، هی خندم می گرفت. چیز می دیدم واسه خودم کیف می کردم. خب
معلومه که بعد یه مدت آدم خل میشه.
سري تکان دادم و گفتم:
- تو آدم بشو نیستی. اگه امشب آبروي منو نبردي. حالا ببین.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- دلتم بخواد. از سرتونم زیادم. زود باشین بریم حاضر شیم. الانه که کردك از راه برسه. همین که ما سه تا لولو رو ببینه رم
می کنه و در میره.
به اتاق خواب دیاکو رفتیم. با ولع گوشه به گوشه اش را بلعیدم. اتاقش ساده بود اما شیک. یک تخت چوبی دو نفره، با رو
تختی کرم قهوه اي و میز توالت و پا تختی هاي همرنگش. عکس بزرگی از دانیار را به دیوار زده بود، درست توي دید خودش.
لحظه اي به او حسادت کردم. به این عشق عمیق و بی حدي که از دیاکو نصیبش می شد. تبسم سقلمه اي به پهلوم زد و
گفت:
- نمی دونم حکمتش چیه که همه اتاقا تخت دو نفره دارن. نکنه اینجا از این خونه بدا باشه که شبا اجاره شون میده، ها؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو اگه حرف نزنی می میري؟
بی توجه به من گفت:
- میگما شاداب، اینجا قراره اتاق خوابتون باشه؟ اینجا قراره عروس بشی؟(رمانی که خانم ها حتما باید بخوانند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
به دليل صحنه هاى #باز_كلامي افراد بالاى 18 عضو بشن💦
❌همراهان گرامی به مناسبت #ولنتاین و #روز_مادر کلی رمان رایگان دریافت کنید از دستش ندید عالیه😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصت
این دقیقا چیزي بود که از لحظه ورود به آن می اندیشیدم، اما با خشم ساختگی گفتم:
- خیلی بی ادبی تبسم. ساکت شو و به کارت برس.
شادي که براي شستن دست و رویش رفته بود، برگشت و لباس هایش را پوشید. منهم لباسم را پوشیدم و با لذت به خودم
نگاه کردم. کار مادرم حرف نداشت. یک کت کوتاه با دامن ماکسی بلند که از پشت چاك می خورد. تبسم با افسوس گفت:
- قربون خدا برم. محض رضاي دیاکو یه خالم از بدنت پیدا نیست. من موندم که دقیقا با کجات می خواي موتورش رو روشن
کنی؟
خندیدم.
- ولی این رنگ زرشکی تیره، با اون تاپ مشکی دلبر خیلی بهت میادا. ظریف مریفم هستی. یه جیگري شدي واسه خودت
ناقلا. باب دندون کردا. یه رژگونه هم بزنی درست میشه.
جوراب نازك مشکی را پوشیدم و گفتم:
- نه. آرایش نمی خوام.
دیاکو گفته بود همین طور دوستم دارد.
- به جان خودت راه نداره. یه جوري می زنم که خودتم نفهمی. بیا.
خفیف اما ماهرانه رنگ و رویی به پوستم داد و خودش سوت کشید.
- ببین چی شدي. محشر!
با رضایت به تصویر خودم خیره شدم و تا خواستم ابراز احساسات کنم زنگ در به صدا در آمد. همزمان تبسم توي صورتش
کوبید.
- واي! اومدن. من هنوز حاضر نشدم.
با اضطراب شالم را روي سرم انداختم و گفتم:
- بدو. زود باش.
و به سمت در رفتم.
دیاکو:
❌رمان انتهای صفحه رو از دست ندید #هات و جذابه 💦
کلید را از جیبم درآوردم که در را باز کنم. امیدي به سالم بودن آن سه دختر شر و شیطان نداشتم، اما قبل از این که کلید را
پیدا کنم در باز شد. سرم را بالا گرفتم و ...جا خوردم. اول فکر کردم اشتباه آمده ام، اما آن دست هاي قفل شده و سر به زیر
افتاده مطمئنم کرد که این دختر خوش پوش و ملیح، خود شاداب است. با تعجب گفتم:
- شاداب؟
آرام سلام کرد و گفت:
- خوش اومدین.
کلید میان انگشتانم خشک شده بود.
- خودتی؟
با شرم لبخند زد و جواب نداد.
داخل خانه شدم. با تحسین سر تا پایش را برانداز کردم و گفتم:
- چقدر بهت میاد! خیلی عوض شدي.
آهسته گفت:
- خیلی ممنون.
صداي سرفه هاي مصلحتی تبسم وادارم کرد چشم از او بگیرم. با شادي کنار هم ایستاده بودند. تبسم هم در آن پیراهن آبی
آسمانی خیلی زیباتر از قبل به نظر می رسید و البته بزرگ تر.
نگاهی به اطراف خانه کردم. سالن پر بود از بادکنک و کاغذ رنگی. یک "تولدت مبارك" بزرگ هم به دیوار چسبانده بودند.
بوي خوشی هم از آشپزخانه به مشام می رسید. شاداب توضیح داد:
- میوه ها رو توي بشقاب گذاشتیم که پذیرایی کردن راحت تر بشه. کیک رو هم گرفتیم تو یخچاله. اگه دوست دارین یه نگاه
بهش بندازین. به عنوان عصرانه هم شیرینی پفکی و سالاد الویه درست کردیم. سالادا رو توي باگت ریختیم آماده ست. شربت
پرتقال و آلبالو هم هست. اینم که تزییناته. اگه فکر می کنین چیزي کم و کسره که سریع آماده کنیم.
در واقع همه چیز خیلی بهتر از تصورات من در مورد توانایی هاي این سه دختر بود. از دور نگاهی اجمالی به آشپزخانه مرتب و
تمیز انداختم و گفتم:
- همه این کارا رو شما کردین؟
تبسم با بی قیدي گفت:
- تنهایی که نه. پدربزرگ مرحوم من که اومده بود جلو چشمم، خیلی تو پیشبرد کارا کمکمون کرد.
شاداب سرزنشگرانه گفت:
- تبسم!
خنده ام گرفت و گفتم:
- حق دارین. خسته شدین. ایشاا... تولد شما جبران کنم.
رو به شاداب گفتم:
- من سریع یه دوش می گیرم و میام. الانه که سر و کله بچه ها پیدا شه.(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصت
این دقیقا چیزي بود که از لحظه ورود به آن می اندیشیدم، اما با خشم ساختگی گفتم:
- خیلی بی ادبی تبسم. ساکت شو و به کارت برس.
شادي که براي شستن دست و رویش رفته بود، برگشت و لباس هایش را پوشید. منهم لباسم را پوشیدم و با لذت به خودم
نگاه کردم. کار مادرم حرف نداشت. یک کت کوتاه با دامن ماکسی بلند که از پشت چاك می خورد. تبسم با افسوس گفت:
- قربون خدا برم. محض رضاي دیاکو یه خالم از بدنت پیدا نیست. من موندم که دقیقا با کجات می خواي موتورش رو روشن
کنی؟
خندیدم.
- ولی این رنگ زرشکی تیره، با اون تاپ مشکی دلبر خیلی بهت میادا. ظریف مریفم هستی. یه جیگري شدي واسه خودت
ناقلا. باب دندون کردا. یه رژگونه هم بزنی درست میشه.
جوراب نازك مشکی را پوشیدم و گفتم:
- نه. آرایش نمی خوام.
دیاکو گفته بود همین طور دوستم دارد.
- به جان خودت راه نداره. یه جوري می زنم که خودتم نفهمی. بیا.
خفیف اما ماهرانه رنگ و رویی به پوستم داد و خودش سوت کشید.
- ببین چی شدي. محشر!
با رضایت به تصویر خودم خیره شدم و تا خواستم ابراز احساسات کنم زنگ در به صدا در آمد. همزمان تبسم توي صورتش
کوبید.
- واي! اومدن. من هنوز حاضر نشدم.
با اضطراب شالم را روي سرم انداختم و گفتم:
- بدو. زود باش.
و به سمت در رفتم.
دیاکو:
❌رمان انتهای صفحه رو از دست ندید #هات و جذابه 💦
کلید را از جیبم درآوردم که در را باز کنم. امیدي به سالم بودن آن سه دختر شر و شیطان نداشتم، اما قبل از این که کلید را
پیدا کنم در باز شد. سرم را بالا گرفتم و ...جا خوردم. اول فکر کردم اشتباه آمده ام، اما آن دست هاي قفل شده و سر به زیر
افتاده مطمئنم کرد که این دختر خوش پوش و ملیح، خود شاداب است. با تعجب گفتم:
- شاداب؟
آرام سلام کرد و گفت:
- خوش اومدین.
کلید میان انگشتانم خشک شده بود.
- خودتی؟
با شرم لبخند زد و جواب نداد.
داخل خانه شدم. با تحسین سر تا پایش را برانداز کردم و گفتم:
- چقدر بهت میاد! خیلی عوض شدي.
آهسته گفت:
- خیلی ممنون.
صداي سرفه هاي مصلحتی تبسم وادارم کرد چشم از او بگیرم. با شادي کنار هم ایستاده بودند. تبسم هم در آن پیراهن آبی
آسمانی خیلی زیباتر از قبل به نظر می رسید و البته بزرگ تر.
نگاهی به اطراف خانه کردم. سالن پر بود از بادکنک و کاغذ رنگی. یک "تولدت مبارك" بزرگ هم به دیوار چسبانده بودند.
بوي خوشی هم از آشپزخانه به مشام می رسید. شاداب توضیح داد:
- میوه ها رو توي بشقاب گذاشتیم که پذیرایی کردن راحت تر بشه. کیک رو هم گرفتیم تو یخچاله. اگه دوست دارین یه نگاه
بهش بندازین. به عنوان عصرانه هم شیرینی پفکی و سالاد الویه درست کردیم. سالادا رو توي باگت ریختیم آماده ست. شربت
پرتقال و آلبالو هم هست. اینم که تزییناته. اگه فکر می کنین چیزي کم و کسره که سریع آماده کنیم.
در واقع همه چیز خیلی بهتر از تصورات من در مورد توانایی هاي این سه دختر بود. از دور نگاهی اجمالی به آشپزخانه مرتب و
تمیز انداختم و گفتم:
- همه این کارا رو شما کردین؟
تبسم با بی قیدي گفت:
- تنهایی که نه. پدربزرگ مرحوم من که اومده بود جلو چشمم، خیلی تو پیشبرد کارا کمکمون کرد.
شاداب سرزنشگرانه گفت:
- تبسم!
خنده ام گرفت و گفتم:
- حق دارین. خسته شدین. ایشاا... تولد شما جبران کنم.
رو به شاداب گفتم:
- من سریع یه دوش می گیرم و میام. الانه که سر و کله بچه ها پیدا شه.(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتویک
شاداب تنها سر تکان داد، اما تبسم در حالی که روي مبل می نشست گفت:
- بفرمایید. چیزي لازم داشتین خبرمون کنین.
بیشتر از جمله تبسم سرخ و سفید شدن شاداب برایم جالب بود. با خنده گفتم:
- چشم. حتما.
از کنار شادي گذشتم و گفتم:
- چه خوشگل شدي دکتر کوچولو.
او هم مثل خواهرش قرمز و شد و سر به زیر انداخت و زیرلب گفت:
- ممنون.
علی رغم ظاهر آرامم، درونم غوغا بود. به شدت از عکس العمل دانیار وحشت داشتم. نه به خاطر خودم، من آمادگی هر چیزي
را از طرف دانیار داشتم، اما براي این سه نفر نگران بودم. به خاطر شوق و ذوقی که داشتند و زحمت بی حسابی که کشیده
بودند. در حالی که فقط من می دانستم که هیچ کس مثل دانیار استاد خراب کردن حال خوش آدم ها نیست. سریع دوش
گرفتم و لباس پوشیدم، یک پیراهن مردانه سربی با شلواري به همان رنگ منتها تیره تر. مقابل آینه ایستادم و موهایم را مرتب
کردم. خواستم عطر بزنم که چشمم به کیف لوازم آرایش صورتی رنگی افتاد. زیپش نیمه باز بود. تمایلی براي دیدن محتویاتش
نداشتم، اما وجودش روي میز من حس خوبی داشت.
موبایلم را برداشتم و شماره دانیار را گرفتم. فقط خدا می داند چقدر براي آمدنش انرژي خرج کرده بودم، اما باز می ترسیدم
پشیمان شود و نیاید. بعد از چند بوق متوالی صداي خسته اش در گوشی پیچید.
- بله؟
- نرسیدي هنوز؟
نفس عمیق و کشدارش را شنیدم.
- نزدیکم.
- باشه. منتظرتم.
- هنوز نمی خواي بگی چه خبره؟
نگران بودم. نگران تر شدم. جشن تولد چیزي نبود که به خاطرش دانیار را مجبور به آمدن بکنم.
- خبري نیست. می خوام پنجشنبه، جمعه رو با هم باشیم، همین.
پوف کلافه اي کرد و گفت:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نیم ساعت دیگه اونجام.
از اتاق بیرون رفتم. طبق معمول شاداب و تبسم در حال سر و کله زدن بودند. شاداب حرص می خورد و شادي می خندید. با
دیدن من هر سه سکوت کردند. خواستم به آشپزخانه بروم و نگاهی به کیک بیاندازم که زنگ به صدا آمد. شهاب و افشین
بودند. با سر و صدا داخل آمدند. شهاب بلافاصله سراغ ضبط رفت و گفت:
- از اون جایی که می دونستم سی دي به درد بخور دور و بر تو و دانیار پیدا نمی شه با خودم یه چیز توپ آوردم. البته چیزاي
توپ تري هم داشتما، ولی از اون جایی که تو اهل حال نیستی بی خیال شدم.
چشم غره اي رفتم و با ابرو به دخترها اشاره کردم و به آشپزخانه رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- تو هم که دختر نیاوردي نیاوردي، الانم که آوردي چشم بازار رو کور کردي. بابا چیزي تو دست و بالت نبود خودمو خبر می
کردي. آخه ما رو چه به این بقچه پیچا؟
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- یا گل بگیر در اون دهنت رو و برو بیرون یا خفه شو و بیا کمک که این کیک رو در بیاریم.
خم شدم و کیک را به زحمت از یخچال درآوردم و به عکس دانیار که روي آن حک شده بود نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- چی میشه اگه این یه روز رو خوش اخلاق باشی؟
صداي همهمه بچه ها قطع شد و سکوت خانه را گرفت. راست ایستادم و از فضاي کانتر بیرون را نگاه کردم. دانیار با صورت
تکیده و اصلاح نشده میان سالن ایستاده بود.
شهاب و افشین جلو رفتند. دست دادند و تبریک گفتند. چشمان هوشیارش را دنبال من چرخاند. کیک را روي میز گذاشتم و از
آشپزخانه بیرون رفتم. مثل گربه کمین کرده زیر نظرم گرفته بود. دستم را دراز کردم. منتظر نماندم. بازویش را گرفتم و در
آغوش کشیدمش. عضلاتش منقبض بود. آرام گفت:
- اینجا چه خبره؟
ضربه دوستانه اي به پشتش زدم و گفتم:
- بچه ها واست جشن تولد گرفتند.
و به شاداب و تبسم و شادي که به خاطر غیرعادي بودن جو عقب ایستاده بودند اشاره کردم.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- تولد؟
با سر تایید کردم. پوزخندي زد و گفت:
- مبارك باشه..(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتویک
شاداب تنها سر تکان داد، اما تبسم در حالی که روي مبل می نشست گفت:
- بفرمایید. چیزي لازم داشتین خبرمون کنین.
بیشتر از جمله تبسم سرخ و سفید شدن شاداب برایم جالب بود. با خنده گفتم:
- چشم. حتما.
از کنار شادي گذشتم و گفتم:
- چه خوشگل شدي دکتر کوچولو.
او هم مثل خواهرش قرمز و شد و سر به زیر انداخت و زیرلب گفت:
- ممنون.
علی رغم ظاهر آرامم، درونم غوغا بود. به شدت از عکس العمل دانیار وحشت داشتم. نه به خاطر خودم، من آمادگی هر چیزي
را از طرف دانیار داشتم، اما براي این سه نفر نگران بودم. به خاطر شوق و ذوقی که داشتند و زحمت بی حسابی که کشیده
بودند. در حالی که فقط من می دانستم که هیچ کس مثل دانیار استاد خراب کردن حال خوش آدم ها نیست. سریع دوش
گرفتم و لباس پوشیدم، یک پیراهن مردانه سربی با شلواري به همان رنگ منتها تیره تر. مقابل آینه ایستادم و موهایم را مرتب
کردم. خواستم عطر بزنم که چشمم به کیف لوازم آرایش صورتی رنگی افتاد. زیپش نیمه باز بود. تمایلی براي دیدن محتویاتش
نداشتم، اما وجودش روي میز من حس خوبی داشت.
موبایلم را برداشتم و شماره دانیار را گرفتم. فقط خدا می داند چقدر براي آمدنش انرژي خرج کرده بودم، اما باز می ترسیدم
پشیمان شود و نیاید. بعد از چند بوق متوالی صداي خسته اش در گوشی پیچید.
- بله؟
- نرسیدي هنوز؟
نفس عمیق و کشدارش را شنیدم.
- نزدیکم.
- باشه. منتظرتم.
- هنوز نمی خواي بگی چه خبره؟
نگران بودم. نگران تر شدم. جشن تولد چیزي نبود که به خاطرش دانیار را مجبور به آمدن بکنم.
- خبري نیست. می خوام پنجشنبه، جمعه رو با هم باشیم، همین.
پوف کلافه اي کرد و گفت:
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نیم ساعت دیگه اونجام.
از اتاق بیرون رفتم. طبق معمول شاداب و تبسم در حال سر و کله زدن بودند. شاداب حرص می خورد و شادي می خندید. با
دیدن من هر سه سکوت کردند. خواستم به آشپزخانه بروم و نگاهی به کیک بیاندازم که زنگ به صدا آمد. شهاب و افشین
بودند. با سر و صدا داخل آمدند. شهاب بلافاصله سراغ ضبط رفت و گفت:
- از اون جایی که می دونستم سی دي به درد بخور دور و بر تو و دانیار پیدا نمی شه با خودم یه چیز توپ آوردم. البته چیزاي
توپ تري هم داشتما، ولی از اون جایی که تو اهل حال نیستی بی خیال شدم.
چشم غره اي رفتم و با ابرو به دخترها اشاره کردم و به آشپزخانه رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- تو هم که دختر نیاوردي نیاوردي، الانم که آوردي چشم بازار رو کور کردي. بابا چیزي تو دست و بالت نبود خودمو خبر می
کردي. آخه ما رو چه به این بقچه پیچا؟
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- یا گل بگیر در اون دهنت رو و برو بیرون یا خفه شو و بیا کمک که این کیک رو در بیاریم.
خم شدم و کیک را به زحمت از یخچال درآوردم و به عکس دانیار که روي آن حک شده بود نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- چی میشه اگه این یه روز رو خوش اخلاق باشی؟
صداي همهمه بچه ها قطع شد و سکوت خانه را گرفت. راست ایستادم و از فضاي کانتر بیرون را نگاه کردم. دانیار با صورت
تکیده و اصلاح نشده میان سالن ایستاده بود.
شهاب و افشین جلو رفتند. دست دادند و تبریک گفتند. چشمان هوشیارش را دنبال من چرخاند. کیک را روي میز گذاشتم و از
آشپزخانه بیرون رفتم. مثل گربه کمین کرده زیر نظرم گرفته بود. دستم را دراز کردم. منتظر نماندم. بازویش را گرفتم و در
آغوش کشیدمش. عضلاتش منقبض بود. آرام گفت:
- اینجا چه خبره؟
ضربه دوستانه اي به پشتش زدم و گفتم:
- بچه ها واست جشن تولد گرفتند.
و به شاداب و تبسم و شادي که به خاطر غیرعادي بودن جو عقب ایستاده بودند اشاره کردم.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- تولد؟
با سر تایید کردم. پوزخندي زد و گفت:
- مبارك باشه..(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتودو
از سردي صدایش نا امیدي در وجودم ریخت. نگاهی به تزیینات و تولدت مبارك کرد و بدون هیچ حرفی به اتاق رفت.
همه به هم نگاه می کردند. آن سه دختر که با رنجش واضح به مسیر رفتن دانیار خیره شده بودند. دلم گرفت، خیلی زیاد. رو به
بچه ها گفتم:
- من واقعا معذرت می خوام. از خودتون پذیرایی کنین الان بر می گردم.
بدون این که در بزنم وارد اتاقش شدم. روي تخت دراز کشیده بود و داشت سیگارش را روشن می کرد. در حالی که به زحمت
صدایم را پایین نگه داشته بودم گفتم:
- این چه برخوردي بود دانیار؟ این دخترا کلی به خاطر تو زحمت کشیدن. به جاي تشکرته؟
پکی به سیگار زد و با بی تفاوتی گفت:
- به خاطر من نبوده، به خاطر تو بوده.
عصبی گفتم:
- تولد منه؟
رویش را برگرداند و گفت:
- نه حوصله بحث دارم، نه حوصله بستري شدن تو رو. برو ولم کن.
با ملایمت گفتم:
- به خاطر من دانیار. آبروم رو نبر. نمی دونی چه تلاشی کردن تا تو رو خوشحال کنن.
این بار پوزخند صداداري زد و گفت:
- نترس. با نبودن من آبروت نمی ره. همین که تو توي جمع باشی واسه اونا کافیه و زحمتشون جبران میشه.
با افسوس به دیوار تکیه دادم. بحث کردن بی فایده بود. دانیار رام نمی شد. نباید این خبط را می کردم. مقصر من بودم، من!
دانیار:
پک آخر را به سیگار زدم و خسته و عصبی از جا بلند شدم. پیراهنم را از تن کندم و با خشم روي تخت کوبیدم. باورم نمی شد
دیاکو به خاطر یک جشن مسخره و در شرایطی که می دانست چقدر از رانندگی و رفت و آمد متنفرم، مرا تا تهران بکشاند. آن
هم با این حجم کارم، با این شلوغی تهران، با این همه خستگی.
شیر آب دستشویی را باز کردم و سرم را زیرش گرفتم. سردي آب تا مغزم نفوذ کرد. چند ثانیه به همان حالت ماندم و بعد به
تصویر خیس خودم در آینه خیره شدم. آب از پیشانی و شقیقه و پشت سرم راه گرفت و گردن و سینه ام را خیس کرد. دستانم
را دو طرف لبه روشویی گذاشتم و دقیق تر به خودم نگاه کردم. به دو گودال ژرف و سیاه همیشگی که مردم عادي "چشم"
می نامیدنش. دست راستم را بالا آوردم و به ته ریش اصلاح نشده ام کشیدم و کمی از خیسی آب را گرفتم. از نفس هاي بی
جانم بخار کمرنگی روي آینه نشست و تصویرم را محو کرد. با نوك انگشتانم خطوط نامنظمی روي بخار ترسیم کردم. بهتر
دیدم دوش بگیرم، اما ضربه هاي آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بیرون همهمه بود. با وجود بعد مسافت صداي دیاکو را از سالن می شنیدم که سعی می کرد جشن را به حالت عادي برگرداند.
می خواستم در را باز نکنم. حوله اي براداشتم و به گردنم کشیدم. صداي ضربه دوباره به گوشم رسید. چرا این جماعت دست از
سر من بر نمی داشتند. با عصبانیت داد زدم:
- بله؟
در آهسته روي پاشنه چرخید و شاداب داخل شد. سینی بزرگی و کیسه کاغذي بزرگ تري در دستش بود. در را با پایش بست
و با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
- سلام.
از این روش مسخره اي که براي جلب توجه دیاکو در پیش گرفته بود بیزار بودم. تند و بی حوصله گفتم:
- چی می خواي؟
چند لحظه سرجاش خشک شد، اما دوباره قدم برداشت و نزدیکم آمد. آباژور روي پاتختی را با احتیاط کنار زد و سینی را
جانشینش کرد و گفت:
- این شیرینی ها رو خودم پختم. گفتم شاید گرسنه باشین.
حوله را کناري انداختم و به محتویات سینی نگاه کردم.
یک ظرف شیرینی با یک لیوان شیر و کمی میوه.
بدم نمی آمد دق دلی ام را سر او خالی کنم. در حالی که به طرز محسوس نگاهش را از برهنگی نیم تنه من می دزدید ادامه
داد:
- کیک هم هست، اما گفتم شاید دوست داشته باشین خودتون ببرینش.
از شدت عصبانیت خنده ام گرفت، اما فقط نگاهش می کردم.
بند کیسه را از دور مچش آزاد کرد و با فاصله از من روي تخت نشست. دو تا جعبه کادوپیچ شده را بیرون آورد و گفت:
- این رو تبسم واستون خریده، این رو هم شادي.
به دست دراز شده اش نگاه کردم. کمی منتظر ماند و بعد بسته ها را روي تخت گذاشت.
- اینم کادوي منه.
این یکی را روي پایش گذاشت و با دقت چسب هایش را باز کرد. پیراهن مردانه سورمه اي با چهارخانه هاي تیره و روشن را
از میان کادوي سفید بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- خودم واستون دوختم. امیدوارم اندازه باشه.
خودش دوخته بود؟
این بار آن قدر دستش را دراز نگه داشت تا تسلیم شدم و پیراهن را از دستش گرفتم. آرام و سر به زیر گفت:
- ببخشید که خیلی کم و ناقابله!.(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتودو
از سردي صدایش نا امیدي در وجودم ریخت. نگاهی به تزیینات و تولدت مبارك کرد و بدون هیچ حرفی به اتاق رفت.
همه به هم نگاه می کردند. آن سه دختر که با رنجش واضح به مسیر رفتن دانیار خیره شده بودند. دلم گرفت، خیلی زیاد. رو به
بچه ها گفتم:
- من واقعا معذرت می خوام. از خودتون پذیرایی کنین الان بر می گردم.
بدون این که در بزنم وارد اتاقش شدم. روي تخت دراز کشیده بود و داشت سیگارش را روشن می کرد. در حالی که به زحمت
صدایم را پایین نگه داشته بودم گفتم:
- این چه برخوردي بود دانیار؟ این دخترا کلی به خاطر تو زحمت کشیدن. به جاي تشکرته؟
پکی به سیگار زد و با بی تفاوتی گفت:
- به خاطر من نبوده، به خاطر تو بوده.
عصبی گفتم:
- تولد منه؟
رویش را برگرداند و گفت:
- نه حوصله بحث دارم، نه حوصله بستري شدن تو رو. برو ولم کن.
با ملایمت گفتم:
- به خاطر من دانیار. آبروم رو نبر. نمی دونی چه تلاشی کردن تا تو رو خوشحال کنن.
این بار پوزخند صداداري زد و گفت:
- نترس. با نبودن من آبروت نمی ره. همین که تو توي جمع باشی واسه اونا کافیه و زحمتشون جبران میشه.
با افسوس به دیوار تکیه دادم. بحث کردن بی فایده بود. دانیار رام نمی شد. نباید این خبط را می کردم. مقصر من بودم، من!
دانیار:
پک آخر را به سیگار زدم و خسته و عصبی از جا بلند شدم. پیراهنم را از تن کندم و با خشم روي تخت کوبیدم. باورم نمی شد
دیاکو به خاطر یک جشن مسخره و در شرایطی که می دانست چقدر از رانندگی و رفت و آمد متنفرم، مرا تا تهران بکشاند. آن
هم با این حجم کارم، با این شلوغی تهران، با این همه خستگی.
شیر آب دستشویی را باز کردم و سرم را زیرش گرفتم. سردي آب تا مغزم نفوذ کرد. چند ثانیه به همان حالت ماندم و بعد به
تصویر خیس خودم در آینه خیره شدم. آب از پیشانی و شقیقه و پشت سرم راه گرفت و گردن و سینه ام را خیس کرد. دستانم
را دو طرف لبه روشویی گذاشتم و دقیق تر به خودم نگاه کردم. به دو گودال ژرف و سیاه همیشگی که مردم عادي "چشم"
می نامیدنش. دست راستم را بالا آوردم و به ته ریش اصلاح نشده ام کشیدم و کمی از خیسی آب را گرفتم. از نفس هاي بی
جانم بخار کمرنگی روي آینه نشست و تصویرم را محو کرد. با نوك انگشتانم خطوط نامنظمی روي بخار ترسیم کردم. بهتر
دیدم دوش بگیرم، اما ضربه هاي آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت.(همراه با تخفیف #ولنتاین و روز #مادر) 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بیرون همهمه بود. با وجود بعد مسافت صداي دیاکو را از سالن می شنیدم که سعی می کرد جشن را به حالت عادي برگرداند.
می خواستم در را باز نکنم. حوله اي براداشتم و به گردنم کشیدم. صداي ضربه دوباره به گوشم رسید. چرا این جماعت دست از
سر من بر نمی داشتند. با عصبانیت داد زدم:
- بله؟
در آهسته روي پاشنه چرخید و شاداب داخل شد. سینی بزرگی و کیسه کاغذي بزرگ تري در دستش بود. در را با پایش بست
و با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
- سلام.
از این روش مسخره اي که براي جلب توجه دیاکو در پیش گرفته بود بیزار بودم. تند و بی حوصله گفتم:
- چی می خواي؟
چند لحظه سرجاش خشک شد، اما دوباره قدم برداشت و نزدیکم آمد. آباژور روي پاتختی را با احتیاط کنار زد و سینی را
جانشینش کرد و گفت:
- این شیرینی ها رو خودم پختم. گفتم شاید گرسنه باشین.
حوله را کناري انداختم و به محتویات سینی نگاه کردم.
یک ظرف شیرینی با یک لیوان شیر و کمی میوه.
بدم نمی آمد دق دلی ام را سر او خالی کنم. در حالی که به طرز محسوس نگاهش را از برهنگی نیم تنه من می دزدید ادامه
داد:
- کیک هم هست، اما گفتم شاید دوست داشته باشین خودتون ببرینش.
از شدت عصبانیت خنده ام گرفت، اما فقط نگاهش می کردم.
بند کیسه را از دور مچش آزاد کرد و با فاصله از من روي تخت نشست. دو تا جعبه کادوپیچ شده را بیرون آورد و گفت:
- این رو تبسم واستون خریده، این رو هم شادي.
به دست دراز شده اش نگاه کردم. کمی منتظر ماند و بعد بسته ها را روي تخت گذاشت.
- اینم کادوي منه.
این یکی را روي پایش گذاشت و با دقت چسب هایش را باز کرد. پیراهن مردانه سورمه اي با چهارخانه هاي تیره و روشن را
از میان کادوي سفید بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- خودم واستون دوختم. امیدوارم اندازه باشه.
خودش دوخته بود؟
این بار آن قدر دستش را دراز نگه داشت تا تسلیم شدم و پیراهن را از دستش گرفتم. آرام و سر به زیر گفت:
- ببخشید که خیلی کم و ناقابله!.(بدور از چشم همسر بخوایند 😱👇)
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتوسه
جواب ندادم. آهی کشید و گفت:
- ما دیگه داریم میریم. نمی خواستیم ناراحتتون کنیم، اما انگار ناخواسته باعثش شدیم. ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت. پیراهن را هم کنار کادوهاي دیگر گذاشتم و گفتم:
- صبر کن.
چرخید. دست هایم را عقب کشیدم و روي تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم. سر تا پایش را از نظر گذراندم. با مانتو و شلوار
خیلی بچه سال تر به نظر می رسید. در حالی که به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
- دوره این حرفا گذشته که با محبتاي غیر مستقیم بخواي توجه یه مرد رو جلب کنی.
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته. این را از سفیدي یک باره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
- دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست. در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه، نه بیشتر! همه این
کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه. نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی. می
فهمی؟ اون قدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره. گذشته از اون اگه قرار بود این جوري تو دام بیفته تا حالا چند تا
بچه داشت. تو نه اولین نفري هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش. پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش
جواب بده تا الان جواب داده بود. در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو.
می دیدم که با هر کلمه اي که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد. لبش را محکم
گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد. تیر خلاص را زدم.
- به هرحال اگه اون قدر خوشبینی و پشتکار داري که بازم می خواي تلاش کنی، لطفا از من مایه نذار. عالم و آدم می دونن
که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد. پس بهت هشدار میدم دیگه پاي منو وسط نکش. فهمیدي؟
شک داشتم فهمیده باشد. اصلا شک داشتم که زنده باشد.
کمی جلو آمد. چانه اش، دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند. رنگ صورتش به شدت پریده بود. حتی می دانستم بغض
کرده اما وقتی توي چشمانم خیره شد. مردمکش مستقیم و بی حرکت بود. بدون ذره اي لرزش، صدایش هم با وجود ارتعاش
محسوس قاطع و محکم بود.
- نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون این کار رو کردم. البته درسته که به ایشون ... به ایشون ...
علاقه دارم، اما ...
باز هم جلوتر آمد. می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم، اما مقاومت می کرد.
- اما این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده. من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم. بدون توجه به این
که برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم. می خواستم خوشحالتون کنم، چون با حل اون مساله خوشحالم کردین. تو شرایط بد
تحصیلیم کمکم کردین. من فقط خواستم جبران کنم. واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه. هیچ برنامه ریزي و نقشه و حیله
اي هم در کار نبود. اصلا من این کارا رو بلد نیستم. اگه بلد بودم ...
بغض در صدایش شکست، اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد.
- مهم نیست که باورتون بشه یا نشه. مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین، اما به جون مادرم تموم تلاشم واسه شاد
کردن شما بود. آقاي حاتمی مخالف این کار بودن، اما من پافشاري کردم، چون ... چون... می خواستم هر طور شده یه جوري
از شما تشکر کنم.
دستش را به طرف در دراز کرد.
- همین تبسم که می بینین کلی التماسش کردم که بیاد اینجا، تا بلکه بتونه یه گره از این همه گره بین ابروتون رو باز کنه.
آخه من آدم شوخی نیستم، ولی اون خیلی شیطونه. گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه.
دوباره لبش را گاز گرفت. محکم! زیرلب گفتم:
- چرا فکر کردي من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
- نیتتون مهم نبود. مهم این بود که کمکم کردین. الانم واسم مهم نیست که این طوري بیرحمانه در موردم قضاوت می
کنین. مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود. بدون هیچ پشت پرده اي، بدون هیچ غرضی.
چند لحظه نگاهم کرد. با نا امیدي، با درد، با رنج، با غم.
- ولی قول میدم دیگه تکرار نشه. واقعا متاسفم که این جوري باعث دلخوریتون شدم. مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته.
فقط ... یه خواهش ازتون دارم. اگه تا الان به برادرتون چیزي از حس من نگفتین ...
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- از این به بعدم نگین. اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه.
درد شدیدي که در نگاهش بود، مثل خنجر تیزي در چشمم فرو رفت. من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح آرام
و بیصدا از اتاق بیرون رفت. طوري که انگار هرگز نبوده.
شاداب:
در را که بستم. اجازه دادم اشکم سرازیر شود. خوشبختانه از سالن دور بودم و کسی به این سمت دید نداشت. کمی آن طرف
تر روي زانوهایم نشستم و به دیوار تکیه دادم. دانیار رسما مرا نابود کرده بود. دلم می خواست حرف هایش را به حساب بی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_شصتوسه
جواب ندادم. آهی کشید و گفت:
- ما دیگه داریم میریم. نمی خواستیم ناراحتتون کنیم، اما انگار ناخواسته باعثش شدیم. ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت. پیراهن را هم کنار کادوهاي دیگر گذاشتم و گفتم:
- صبر کن.
چرخید. دست هایم را عقب کشیدم و روي تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم. سر تا پایش را از نظر گذراندم. با مانتو و شلوار
خیلی بچه سال تر به نظر می رسید. در حالی که به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
- دوره این حرفا گذشته که با محبتاي غیر مستقیم بخواي توجه یه مرد رو جلب کنی.
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته. این را از سفیدي یک باره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
- دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست. در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه، نه بیشتر! همه این
کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه. نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی. می
فهمی؟ اون قدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره. گذشته از اون اگه قرار بود این جوري تو دام بیفته تا حالا چند تا
بچه داشت. تو نه اولین نفري هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش. پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش
جواب بده تا الان جواب داده بود. در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو.
می دیدم که با هر کلمه اي که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد. لبش را محکم
گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد. تیر خلاص را زدم.
- به هرحال اگه اون قدر خوشبینی و پشتکار داري که بازم می خواي تلاش کنی، لطفا از من مایه نذار. عالم و آدم می دونن
که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد. پس بهت هشدار میدم دیگه پاي منو وسط نکش. فهمیدي؟
شک داشتم فهمیده باشد. اصلا شک داشتم که زنده باشد.
کمی جلو آمد. چانه اش، دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند. رنگ صورتش به شدت پریده بود. حتی می دانستم بغض
کرده اما وقتی توي چشمانم خیره شد. مردمکش مستقیم و بی حرکت بود. بدون ذره اي لرزش، صدایش هم با وجود ارتعاش
محسوس قاطع و محکم بود.
- نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون این کار رو کردم. البته درسته که به ایشون ... به ایشون ...
علاقه دارم، اما ...
باز هم جلوتر آمد. می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم، اما مقاومت می کرد.
- اما این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده. من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم. بدون توجه به این
که برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم. می خواستم خوشحالتون کنم، چون با حل اون مساله خوشحالم کردین. تو شرایط بد
تحصیلیم کمکم کردین. من فقط خواستم جبران کنم. واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه. هیچ برنامه ریزي و نقشه و حیله
اي هم در کار نبود. اصلا من این کارا رو بلد نیستم. اگه بلد بودم ...
بغض در صدایش شکست، اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد.
- مهم نیست که باورتون بشه یا نشه. مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین، اما به جون مادرم تموم تلاشم واسه شاد
کردن شما بود. آقاي حاتمی مخالف این کار بودن، اما من پافشاري کردم، چون ... چون... می خواستم هر طور شده یه جوري
از شما تشکر کنم.
دستش را به طرف در دراز کرد.
- همین تبسم که می بینین کلی التماسش کردم که بیاد اینجا، تا بلکه بتونه یه گره از این همه گره بین ابروتون رو باز کنه.
آخه من آدم شوخی نیستم، ولی اون خیلی شیطونه. گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه.
دوباره لبش را گاز گرفت. محکم! زیرلب گفتم:
- چرا فکر کردي من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
- نیتتون مهم نبود. مهم این بود که کمکم کردین. الانم واسم مهم نیست که این طوري بیرحمانه در موردم قضاوت می
کنین. مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود. بدون هیچ پشت پرده اي، بدون هیچ غرضی.
چند لحظه نگاهم کرد. با نا امیدي، با درد، با رنج، با غم.
- ولی قول میدم دیگه تکرار نشه. واقعا متاسفم که این جوري باعث دلخوریتون شدم. مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته.
فقط ... یه خواهش ازتون دارم. اگه تا الان به برادرتون چیزي از حس من نگفتین ...
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- از این به بعدم نگین. اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه.
درد شدیدي که در نگاهش بود، مثل خنجر تیزي در چشمم فرو رفت. من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح آرام
و بیصدا از اتاق بیرون رفت. طوري که انگار هرگز نبوده.
شاداب:
در را که بستم. اجازه دادم اشکم سرازیر شود. خوشبختانه از سالن دور بودم و کسی به این سمت دید نداشت. کمی آن طرف
تر روي زانوهایم نشستم و به دیوار تکیه دادم. دانیار رسما مرا نابود کرده بود. دلم می خواست حرف هایش را به حساب بی