همان طور که رسیدن به ارگاسم در رابطه جنـسی باعث میشود سریعتر و راحت تر به خواب بروید، نرسیدن به ارگاسم در رابطه میتواند باعث اختلال شدید در خواب و بروز بی خوابی شود.
🍃 @beautiful_method 🍃
🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوچهار
راهنما زدم و پیچیدم.
- زندگی منه. قرار نیست تو خوشت بیاد.
با حرص گفت:
- هزار تا درد و مرض می گیري بدبخت.
- تو لازم نیست نگران باشی.
دستش را مشت کرد و گفت:
- مگه میشه؟ پس من اینجا چی کارم؟
اَه! این بحث لعنتی همیشگی!
- برادرمی! نه بیشتر نه کمتر.
براي چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم. آتشش زده بودم. فهمیدم که آتشش زدم. رویش را چرخاند و تند گفت:
- نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردي سرم را تکان دادم.
داد زد.
- من فقط برادرتم دانیار؟ فقط برادرت بودم؟ تو این همه سال فقط برادرت بودم؟ نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم. در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- این که تو همیشه خواستی نقش هاي دیگه اي رو هم تو زندگی من بازي کنی دلیل نمی شه که منم اون نقش ها رو
پذیرفته باشم.
صورتش گلگون شد، اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
- حق با توئه. یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی.
پوزخند زدم.
- باشه. من قبول می کنم که بی صفتم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی.
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالی که پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود، از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
- کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
- گمشو برو.
و رفت. پیاده شدم و صدایش زدم:
- حداقل بیا تا خونه برسونمت.
روي پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد. یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
- تا نزدم اون فکتو بیارم پایین از جلوي چشمام گمشو.
چند ثانیه با ابروهاي گره کرده و دندان هاي کلید شده در چشمم خیره ماند و بعد پشتش را به من کرد و دور شد.
شاداب:
تبسم کیفش را روي دوشش انداخت و گفت:
- حالا یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم، اگه ولمون کرد.
با اخم گفتم:
- یه بار؟ تو خداي سوتی دادنی. امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده، درست موقع شیرین کاري هاي من سر و کلش پیدا میشه؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
- اون چرت و پرتا چی؟ به رییس شرکت میگی وقتی می خواي بیاي تو سالن در بزن، اهن و اوهون کن. تو آبرو واسه من
گذاشتی آخه؟ اینجا مثلا محل کارمه.
با مشت روي دستم کوبید و گفت:
- نکن وحشی. رییس من که نیست. هر چی دوست داشته باشم میگم. همچی میگه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره.
حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست. تازه اونم من واست گیر آوردم.
در حالی که بازویش را می مالید غر غر زنان ادامه داد:
- خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داري. ببین چه جایی واست کار پیدا کردم. بلبل میره، قناري میاد. مرغ عشق میره،
قمري می یاد. اون وقت خود بدبختم روزي سه بار باید از جلو چشماي ورقلمبیده اسمال آقا سبزي فروش رد شم.
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند. اسماعیل آقا را می شناختم. سبزي فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش
بدجوري تبسم را گرفته بود.
- ایشاا... همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره. هیچ کسم نباشه، صداتم به هیچ جا نرسه.
چشماتو ببندي و فکر کنی دیگه کار تمومه، ولی اون بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوچهار
راهنما زدم و پیچیدم.
- زندگی منه. قرار نیست تو خوشت بیاد.
با حرص گفت:
- هزار تا درد و مرض می گیري بدبخت.
- تو لازم نیست نگران باشی.
دستش را مشت کرد و گفت:
- مگه میشه؟ پس من اینجا چی کارم؟
اَه! این بحث لعنتی همیشگی!
- برادرمی! نه بیشتر نه کمتر.
براي چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم. آتشش زده بودم. فهمیدم که آتشش زدم. رویش را چرخاند و تند گفت:
- نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردي سرم را تکان دادم.
داد زد.
- من فقط برادرتم دانیار؟ فقط برادرت بودم؟ تو این همه سال فقط برادرت بودم؟ نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم. در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- این که تو همیشه خواستی نقش هاي دیگه اي رو هم تو زندگی من بازي کنی دلیل نمی شه که منم اون نقش ها رو
پذیرفته باشم.
صورتش گلگون شد، اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
- حق با توئه. یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی.
پوزخند زدم.
- باشه. من قبول می کنم که بی صفتم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی.
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالی که پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود، از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
- کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
- گمشو برو.
و رفت. پیاده شدم و صدایش زدم:
- حداقل بیا تا خونه برسونمت.
روي پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد. یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
- تا نزدم اون فکتو بیارم پایین از جلوي چشمام گمشو.
چند ثانیه با ابروهاي گره کرده و دندان هاي کلید شده در چشمم خیره ماند و بعد پشتش را به من کرد و دور شد.
شاداب:
تبسم کیفش را روي دوشش انداخت و گفت:
- حالا یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم، اگه ولمون کرد.
با اخم گفتم:
- یه بار؟ تو خداي سوتی دادنی. امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده، درست موقع شیرین کاري هاي من سر و کلش پیدا میشه؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
- اون چرت و پرتا چی؟ به رییس شرکت میگی وقتی می خواي بیاي تو سالن در بزن، اهن و اوهون کن. تو آبرو واسه من
گذاشتی آخه؟ اینجا مثلا محل کارمه.
با مشت روي دستم کوبید و گفت:
- نکن وحشی. رییس من که نیست. هر چی دوست داشته باشم میگم. همچی میگه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره.
حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست. تازه اونم من واست گیر آوردم.
در حالی که بازویش را می مالید غر غر زنان ادامه داد:
- خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داري. ببین چه جایی واست کار پیدا کردم. بلبل میره، قناري میاد. مرغ عشق میره،
قمري می یاد. اون وقت خود بدبختم روزي سه بار باید از جلو چشماي ورقلمبیده اسمال آقا سبزي فروش رد شم.
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند. اسماعیل آقا را می شناختم. سبزي فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش
بدجوري تبسم را گرفته بود.
- ایشاا... همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره. هیچ کسم نباشه، صداتم به هیچ جا نرسه.
چشماتو ببندي و فکر کنی دیگه کار تمومه، ولی اون بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
❣ "اورال سکـس" یا رابطه دهانی به شرط رعایت بهداشت و مهم تر از آن رضایت قلبی دو طرف در هنگام اجرای آن برای دیگری ، از هیجان بالایی در #رابطه_جنسی برخوردار است.
سردترین مردها و زن ها را تحریک میکند.
#پوزیشن
🍃 @beautiful_method 🍃
سردترین مردها و زن ها را تحریک میکند.
#پوزیشن
🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوپنج
دیگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- درد! هر چی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده. من رفتم. توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر
کن تا بترشی.
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت. با خنده نگاهی به ساعت دیواري انداختم. هنوز نیم ساعتی تا
پایان وقت مانده بود. جزوه محاسبات عددي را در آوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد. فکر کردم تبسم
برگشته، اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد. برخاستم و سلام کردم، اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در
را به هم کوبید. حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد، اما جرات نکردم به اتاقش بروم. سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم، اما با
آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم. ده دقیقه زودتر از زمان معمول به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم. در زدم.
جواب نداد. در را باز کردم. چراغ ها خاموش بودند. نشسته بود و سرش را روي میز گذاشته بود. قلبم فشرده شد. با احتیاط جلو
رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم. سرش را بلند کرد. این بار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک
بود. حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود. نگاهم روي دستش ثابت ماند. ناحیه اي نزدیک قلبش را در مشت می فشرد.
چند نوع قوطی مختلف دارو هم روي میز بود. با وحشت گفتم:
- حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- میشه یه لیوان آب واسم بیاري؟
درد در صدایش بیداد می کرد. هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم. هنوز همان ناحیه را فشار می داد. لیوان را
به دستش دادم و گفتم:
- چی شده آقاي حاتمی؟ قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سر کشید و با صداي ضعیفی گفت:
- نه معدمه.
و چشمانش را بست. محکم، پر از درد! دست و پایم را گم کرده بودم.
- می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا؟ باید برین دکتر.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه. نمی خوام کسی بفهمه. توام برو. چیز مهمی نیست، عصبیه.
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟ چه کسی؟ بغض راه گلویم را بست. من عادت نداشتم دیاکو را این گونه درمانده ببینم.
مرد من همیشه قوي و استوار بود.
- خب بذارین من ببرمتون دکتر. با هم میریم.
لبخند کمرنگی روي لبش نشست و گفت:
- گفتم که ... یه درد عصبیه. خوب میشه. برو تا دیرت نشده.
چطور می رفتم؟ مگر می توانستم؟ مستاصل دور خودم می چرخیدم بلکه راهی براي کمک پیدا کنم.
- شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود. نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
- بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود. به زحمت گفت:
- مگه نمی گم برو خونه؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟
علی رغم تمام تلاشم، اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت. مرد من، درد داشت و نمی توانستم حتی لمسش کنم.
- حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم.
پوزخندي زد و گفت:
- اون الان سرش شلوغه. نمی خوام نگرانش کنم.
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟ چه کسی؟! گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. مادر جواب داد.
- سلام مامان.
- سلام گلم. خسته نباشی. نیومدي هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
- نه. زنگ زدم بگم یه کم دیر میام. یه وقت نگران نشی.
اما صداي مادر بلافاصله نگران شد.
- چرا؟ چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روي میز گذاشته بود.
- آقاي حاتمی حالش خوب نیست. هیچ کسم اینجا نیست. من می برمشون بیمارستان.
مادر معترض شد.
- تو چی کاره اي دختر؟ این وقت شب کجا می خواي بري؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوپنج
دیگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- درد! هر چی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده. من رفتم. توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر
کن تا بترشی.
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت. با خنده نگاهی به ساعت دیواري انداختم. هنوز نیم ساعتی تا
پایان وقت مانده بود. جزوه محاسبات عددي را در آوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد. فکر کردم تبسم
برگشته، اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد. برخاستم و سلام کردم، اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در
را به هم کوبید. حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد، اما جرات نکردم به اتاقش بروم. سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم، اما با
آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم. ده دقیقه زودتر از زمان معمول به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم. در زدم.
جواب نداد. در را باز کردم. چراغ ها خاموش بودند. نشسته بود و سرش را روي میز گذاشته بود. قلبم فشرده شد. با احتیاط جلو
رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم. سرش را بلند کرد. این بار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک
بود. حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود. نگاهم روي دستش ثابت ماند. ناحیه اي نزدیک قلبش را در مشت می فشرد.
چند نوع قوطی مختلف دارو هم روي میز بود. با وحشت گفتم:
- حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- میشه یه لیوان آب واسم بیاري؟
درد در صدایش بیداد می کرد. هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم. هنوز همان ناحیه را فشار می داد. لیوان را
به دستش دادم و گفتم:
- چی شده آقاي حاتمی؟ قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سر کشید و با صداي ضعیفی گفت:
- نه معدمه.
و چشمانش را بست. محکم، پر از درد! دست و پایم را گم کرده بودم.
- می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا؟ باید برین دکتر.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه. نمی خوام کسی بفهمه. توام برو. چیز مهمی نیست، عصبیه.
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟ چه کسی؟ بغض راه گلویم را بست. من عادت نداشتم دیاکو را این گونه درمانده ببینم.
مرد من همیشه قوي و استوار بود.
- خب بذارین من ببرمتون دکتر. با هم میریم.
لبخند کمرنگی روي لبش نشست و گفت:
- گفتم که ... یه درد عصبیه. خوب میشه. برو تا دیرت نشده.
چطور می رفتم؟ مگر می توانستم؟ مستاصل دور خودم می چرخیدم بلکه راهی براي کمک پیدا کنم.
- شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود. نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
- بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود. به زحمت گفت:
- مگه نمی گم برو خونه؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟
علی رغم تمام تلاشم، اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت. مرد من، درد داشت و نمی توانستم حتی لمسش کنم.
- حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم.
پوزخندي زد و گفت:
- اون الان سرش شلوغه. نمی خوام نگرانش کنم.
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟ چه کسی؟! گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. مادر جواب داد.
- سلام مامان.
- سلام گلم. خسته نباشی. نیومدي هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
- نه. زنگ زدم بگم یه کم دیر میام. یه وقت نگران نشی.
اما صداي مادر بلافاصله نگران شد.
- چرا؟ چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روي میز گذاشته بود.
- آقاي حاتمی حالش خوب نیست. هیچ کسم اینجا نیست. من می برمشون بیمارستان.
مادر معترض شد.
- تو چی کاره اي دختر؟ این وقت شب کجا می خواي بري؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوشش
چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوشش
چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوهفت
با اشاره سر دکتر مرا از اتاق بیرون کردند. التماس کردم اجازه بدهند که بمانم، اما بی فایده بود. پشت در روي زانوهایم نشستم.
چه بلایی بر سر دیاکوي من آمده بود؟ پوست لبم را جویدم. اشک ریختم و در دل نالیدم.
- خدا جون، خدا ... نکنه بلایی سرش بیاد! نکنه اتفاقی واسش بیفته. من می میرم. به خودت قسم، می میرم! کمکش کن خدا!
من هیچی ازت نمی خوام، حتی خودش رو. فقط کمکش کن خوب شه. همین که باشه، همین که سالم باشه، همین که گاهی
ببینمش واسه من بسه. چیز بیشتري نمی خوام. خدا!
در اتاق باز شد. عین فنر از جا پریدم. دکترها بیرون آمدند. خانم دکتر مسن تر با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توي اتاق را نگاه کنم. می ترسیدم ملحفه سفید را روي سرش کشیده باشند. بریده بریده پرسیدم:
- زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
- معلومه که زنده ست. چرا باید بمیره؟
انگار تانکري از هوا در محیط آزاد کردند، چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد.
- پس چشه؟ چرا این جوري شده؟
دکتر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه. منشیشم. تو شرکت حالش بد شده.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
- نمی دونی سابقه خونریزي معده داشته یا نه؟
صورتم را پاك کردم و گفتم:
- نه! فقط می گفت عصبیه.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- به نظر میاد خونریزي شدیدي تو دستگاه گوارشش رخ داده. ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم، ولی باید بستري شه.
خاك بر سرم شد. بستري؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
- نترس دخترم. چیز مهمی نیست. احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن. رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده. اگه شماره
اي از اقوامشون داري تماس بگیر که بیان اینجا. در غیر این صورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده.
سرم را بالا و پایین کردم. شانه ام را محکم تر فشرد و گفت:
- یه کمم مقاوم تر باش. چیزي نشده که این جوري خودت رو باختی. بهت قول میدم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیري.
دوباره خلاء فضا را فرا گرفت. به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم.
*********
مادر چادر مشکی اش را روي سرش مرتب کرد و پاکتی زرد را از کیفش درآورد و به دستم داد.
- بیا مادر. امروز دستمزد این سه تا لباس آخري رو گرفتم. برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب.
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
- یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
- چه حرفایی می زنی دختر. پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده. خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
- الهی بمیرم. مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فقط همون یه برادر رو داره که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه، چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
- چه جوون رشیدي هم هست. تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده. ببین چه با روح و روانشون کردن که این
جوري جسمشون رو داغون می کنه.
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
- به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
- ایشاا...! برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد.
اتاقش دو تخته بود و خوشبختانه چون مریض دیگري وجود نداشت اجازه دادند ما بمانیم. رو به مادر گفتم:
- شما برو خونه. شادي تنهاست.
روي صندلی نشست و گفت:
- نه مادر جون. مگه میشه تو رو اینجا بذارم. ولی کاش یه جوري برادرش رو پیدا می کردي. مسئولیت داره واسمون.
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
- موبایلش همراش نیست. احتمالا تو شرکت جا مونده. منم که شماره اي ازش ندارم. چطوري پیداش کنم؟
دستش را روي هم مالید و گفت:
- هم نگران شادي ام، هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم.
اصرار کردم.
- شما برو مامانی. اینجا بیمارستانه. محیطش امنه. مشکلی پیش نمیاد به خدا.
از جا برخاست و گفت:
- نه عزیزم، نمی شه. برم یه زنگ به شادي بزنم ببینم چه می کنه.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوهفت
با اشاره سر دکتر مرا از اتاق بیرون کردند. التماس کردم اجازه بدهند که بمانم، اما بی فایده بود. پشت در روي زانوهایم نشستم.
چه بلایی بر سر دیاکوي من آمده بود؟ پوست لبم را جویدم. اشک ریختم و در دل نالیدم.
- خدا جون، خدا ... نکنه بلایی سرش بیاد! نکنه اتفاقی واسش بیفته. من می میرم. به خودت قسم، می میرم! کمکش کن خدا!
من هیچی ازت نمی خوام، حتی خودش رو. فقط کمکش کن خوب شه. همین که باشه، همین که سالم باشه، همین که گاهی
ببینمش واسه من بسه. چیز بیشتري نمی خوام. خدا!
در اتاق باز شد. عین فنر از جا پریدم. دکترها بیرون آمدند. خانم دکتر مسن تر با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توي اتاق را نگاه کنم. می ترسیدم ملحفه سفید را روي سرش کشیده باشند. بریده بریده پرسیدم:
- زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
- معلومه که زنده ست. چرا باید بمیره؟
انگار تانکري از هوا در محیط آزاد کردند، چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد.
- پس چشه؟ چرا این جوري شده؟
دکتر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه. منشیشم. تو شرکت حالش بد شده.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
- نمی دونی سابقه خونریزي معده داشته یا نه؟
صورتم را پاك کردم و گفتم:
- نه! فقط می گفت عصبیه.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- به نظر میاد خونریزي شدیدي تو دستگاه گوارشش رخ داده. ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم، ولی باید بستري شه.
خاك بر سرم شد. بستري؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
- نترس دخترم. چیز مهمی نیست. احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن. رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده. اگه شماره
اي از اقوامشون داري تماس بگیر که بیان اینجا. در غیر این صورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده.
سرم را بالا و پایین کردم. شانه ام را محکم تر فشرد و گفت:
- یه کمم مقاوم تر باش. چیزي نشده که این جوري خودت رو باختی. بهت قول میدم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیري.
دوباره خلاء فضا را فرا گرفت. به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم.
*********
مادر چادر مشکی اش را روي سرش مرتب کرد و پاکتی زرد را از کیفش درآورد و به دستم داد.
- بیا مادر. امروز دستمزد این سه تا لباس آخري رو گرفتم. برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب.
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
- یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
- چه حرفایی می زنی دختر. پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده. خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
- الهی بمیرم. مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فقط همون یه برادر رو داره که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه، چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
- چه جوون رشیدي هم هست. تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده. ببین چه با روح و روانشون کردن که این
جوري جسمشون رو داغون می کنه.
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
- به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
- ایشاا...! برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد.
اتاقش دو تخته بود و خوشبختانه چون مریض دیگري وجود نداشت اجازه دادند ما بمانیم. رو به مادر گفتم:
- شما برو خونه. شادي تنهاست.
روي صندلی نشست و گفت:
- نه مادر جون. مگه میشه تو رو اینجا بذارم. ولی کاش یه جوري برادرش رو پیدا می کردي. مسئولیت داره واسمون.
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
- موبایلش همراش نیست. احتمالا تو شرکت جا مونده. منم که شماره اي ازش ندارم. چطوري پیداش کنم؟
دستش را روي هم مالید و گفت:
- هم نگران شادي ام، هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم.
اصرار کردم.
- شما برو مامانی. اینجا بیمارستانه. محیطش امنه. مشکلی پیش نمیاد به خدا.
از جا برخاست و گفت:
- نه عزیزم، نمی شه. برم یه زنگ به شادي بزنم ببینم چه می کنه.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوهشت
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روي صندلی کنار تختش نشستم. لباس آبی بیمارستان، صورتش را رنگ پریده تر نشان
می داد. به رگ متورم دستش که پذیراي سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم. انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم و دوباره
دستم را پس کشیدم. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم یادآوري کرد. یادآوري که نه، چون هیچ وقت فراموشم نشده
بود. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم مرور کرد و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش، گرماي نفسی را که فقط
یک بار چشیده بودمش!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم و این بار به دانیار اندیشیدم. مردي پر از نقطه هاي سیاه و تاریک در
زندگی اش. پر از شایعات تلخ و وحشتناك و البته رفتاري عجیب که بر تمام آن حرف و حدیث ها مهر تایید می زد. یک لحظه
نفرت در دلم قل زد. از کسی که می توانست این قدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودي بکشاند. از آدم بی
وجدانی که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ي از خود گذشتگی نبود، بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می
کشید. بی اختیار نفرت قل زد. نفرت از دانیار حاتمی!
دانیار:
پاهایم را روي میز دراز کردم و لم دادم و به مهتا که ایستاده با موبایلش حرف می زد نگاه کردم. پشتش به من بود. با یک
پیراهن دو بنده کوتاه که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روي بازویش می افتاد. موهاي خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و
بی قید روي شانه هایش ریخته بود. چشمانم را روي صندل مشکی پاشنه داري که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم.
خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و براي بار سوم شماره دیاکو را گرفتم. نه! جواب نمی داد. براي اولین بار در
تمام طول زندگی ام دیاکو جوابم را نمی داد. فکرم درگیر شده بود. دیاکو قهر نمی کرد. تنبیه نمی کرد. تماس مرا بی جواب
نمی گذاشت، حتی اگر دعوا کرده بودیم. بار اول نبود که دعوایمان می شد. همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد. خودش
آشتی می کرد، اما امروز ... امروز که آن قدر عصبانی شده بود، امروز که آن طور رنگش برگشته بود، امروز که آن طور یقه مرا
چسبید و هلم داد، امروز که بیشتر از هر وقت دیگري آتشش زده بودم، امروز تماس نگرفت. امروز تماس مرا هم جواب نداد.
سنگینی وزن مهتا مرا از فکر و خیال بیرون کشید. با جام سرخ رنگ توي دستش و آن همه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد. گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم. خندید. بازویم را نوازش کرد و گفت:
- بعد از اون همه بداخلاقیات که اون جوري جلو چشم مهندس ضایعم کردي، می خواستم دیگه نیام طرفت.
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
- ولی درسته که اخلاق نداري، اما متاسفانه مهره مار داري. نمی شه ازت گذشت.
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد. لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش. بوي خوبی می داد. بویی که
می توانست هوش از سرم ببرد، اما یک فکر موذي در گوشه ذهنم از مستی و بی خبري ام جلو گیري می کرد. چشمم را بستم
و سرم را بین موهایش فرو بردم.
"دیاکو قهر نمی کرد، تنبیه نمی کرد."
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد.
"وسط راه پیاده شد. صورتش قرمز بود."
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم.
"تلفنش را جواب نمی داد. تماس مرا. دانیار را!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم.
"نکند ... نکند ... نکند!"
خم شدم و لیوان را روي میز گذاشتم. "بهتر است هوشیار باشم. شاید زنگ زد."
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم. روي تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم.
"اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده."
کلافه و عصبی سرم را بین دستانم گرفتم.
- چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
- یه اتفاقی افتاده، مطمئنم!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوهشت
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روي صندلی کنار تختش نشستم. لباس آبی بیمارستان، صورتش را رنگ پریده تر نشان
می داد. به رگ متورم دستش که پذیراي سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم. انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم و دوباره
دستم را پس کشیدم. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم یادآوري کرد. یادآوري که نه، چون هیچ وقت فراموشم نشده
بود. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم مرور کرد و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش، گرماي نفسی را که فقط
یک بار چشیده بودمش!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم و این بار به دانیار اندیشیدم. مردي پر از نقطه هاي سیاه و تاریک در
زندگی اش. پر از شایعات تلخ و وحشتناك و البته رفتاري عجیب که بر تمام آن حرف و حدیث ها مهر تایید می زد. یک لحظه
نفرت در دلم قل زد. از کسی که می توانست این قدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودي بکشاند. از آدم بی
وجدانی که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ي از خود گذشتگی نبود، بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می
کشید. بی اختیار نفرت قل زد. نفرت از دانیار حاتمی!
دانیار:
پاهایم را روي میز دراز کردم و لم دادم و به مهتا که ایستاده با موبایلش حرف می زد نگاه کردم. پشتش به من بود. با یک
پیراهن دو بنده کوتاه که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روي بازویش می افتاد. موهاي خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و
بی قید روي شانه هایش ریخته بود. چشمانم را روي صندل مشکی پاشنه داري که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم.
خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و براي بار سوم شماره دیاکو را گرفتم. نه! جواب نمی داد. براي اولین بار در
تمام طول زندگی ام دیاکو جوابم را نمی داد. فکرم درگیر شده بود. دیاکو قهر نمی کرد. تنبیه نمی کرد. تماس مرا بی جواب
نمی گذاشت، حتی اگر دعوا کرده بودیم. بار اول نبود که دعوایمان می شد. همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد. خودش
آشتی می کرد، اما امروز ... امروز که آن قدر عصبانی شده بود، امروز که آن طور رنگش برگشته بود، امروز که آن طور یقه مرا
چسبید و هلم داد، امروز که بیشتر از هر وقت دیگري آتشش زده بودم، امروز تماس نگرفت. امروز تماس مرا هم جواب نداد.
سنگینی وزن مهتا مرا از فکر و خیال بیرون کشید. با جام سرخ رنگ توي دستش و آن همه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد. گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم. خندید. بازویم را نوازش کرد و گفت:
- بعد از اون همه بداخلاقیات که اون جوري جلو چشم مهندس ضایعم کردي، می خواستم دیگه نیام طرفت.
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
- ولی درسته که اخلاق نداري، اما متاسفانه مهره مار داري. نمی شه ازت گذشت.
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد. لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش. بوي خوبی می داد. بویی که
می توانست هوش از سرم ببرد، اما یک فکر موذي در گوشه ذهنم از مستی و بی خبري ام جلو گیري می کرد. چشمم را بستم
و سرم را بین موهایش فرو بردم.
"دیاکو قهر نمی کرد، تنبیه نمی کرد."
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد.
"وسط راه پیاده شد. صورتش قرمز بود."
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم.
"تلفنش را جواب نمی داد. تماس مرا. دانیار را!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم.
"نکند ... نکند ... نکند!"
خم شدم و لیوان را روي میز گذاشتم. "بهتر است هوشیار باشم. شاید زنگ زد."
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم. روي تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم.
"اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده."
کلافه و عصبی سرم را بین دستانم گرفتم.
- چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
- یه اتفاقی افتاده، مطمئنم!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیونه
از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیونه
از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهل
نگاهش دقیق و موشکافانه بود، اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت. نفس راحتی کشید و گفت:
- از کرداي مملکتمون به جز این چیز دیگه اي انتظار نمی ره. خدا رو شکر که هنوز توي منطقه شما ناموس و ناموس پرستی
حرمت داره.
دردم شدت گرفته بود. به زور لبخندي زدم و گفتم:
- از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
- نه والا. هیچ شماره اي ازش نداشتیم. شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد. می خواین الان بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. همین طوري هم این بچه خواب راحتی نداشت. نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه! چند ساعت دیگه تماس می گیرم.
دانیار:
ساعت هشت صبح پیدایش کردم!
رفتم خانه اش نبود. تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد، اما نیامد. دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش
نخوابیده بود. به شرکت رفتم. گفتم شاید آنجا باشد، اما با دیدن موبایلش که روي میز جا مانده بود و از آن بدتر قرص هاي
معده اش که همه پخش و پلا بودند، فهمیدم که حدسم درست بوده. تک تک بیمارستان ها و درمانگاه هاي اطراف خانه و
شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم. وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت می خواستم دهانش را ببوسم. به
سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم. خواب بود. از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد. به هر دو
دستش سرم زده بودند و تنها بود. تنها بود! خواستم در را باز کنم، اما نتوانستم. ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روي آن
گذاشتم و همان جا پشت در به چهره اش خیره ماندم.
من چه کرده بودم؟ با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بدون
چشمداشت، بی قید و شرط همیشه و همه جوره هوایم را داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بارها و بارها بدون لحظه اي
درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود، چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را
در دهان من می گذاشت. با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند، با کسی که به خاطر ادامه تحصیل من
قید درس خواندن خودش را زد. با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلاي من شد. با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا
به جا کرد تا من آسایش داشته باشم. با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی هاي زندگی
اش بدون ثانیه اي تردید گذشت. من با این مرد، با این از هر چه مرد "مردتر" چه کرده بودم؟
مگر چه خواسته بود؟ یک غذاي دو نفره! با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود. یک غذاي دو نفره، با من،
با برادرش، با دانیارش! من چه کرده بودم؟ دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم. چه گفته بود؟ دلش براي یک غذاي دو
نفره تنگ شده بود. من چه گفته بودم؟ "تو قهرمان نیستی" ولی بود. به خدا قهرمان بود. هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان
پهلوانی را نداشت. هیچ کس به اندازه من نمی دانست که هیچ کس به اندازه او قهرمان نیست!
من می دانستم که کولیت عصبی دارد. من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است. می دانستم همان شب
هایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه، بلکه پدرانه مرا در آغوش می گرفت و آرامم می کرد. درد داشت. خودش درد
داشت، اما خم به ابرو نمی آورد و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزي می کند و من در هیچ کدام از این
دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها در بیمارستان بستري می شد. پس چرا او همیشه بود؟ چطور او در تمام مشکلات من
حضور داشت و طوري حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟ چطور او زودتر از من براي پیوند کلیه آماده شد؟
چطور همیشه با لبخندش و دست هاي قدرتمندش به من اطمینان می داد که تنها نیستم. که او هست. که هست، اما من هیچ
وقت نبودم. هیچ وقت!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهل
نگاهش دقیق و موشکافانه بود، اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت. نفس راحتی کشید و گفت:
- از کرداي مملکتمون به جز این چیز دیگه اي انتظار نمی ره. خدا رو شکر که هنوز توي منطقه شما ناموس و ناموس پرستی
حرمت داره.
دردم شدت گرفته بود. به زور لبخندي زدم و گفتم:
- از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
- نه والا. هیچ شماره اي ازش نداشتیم. شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد. می خواین الان بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. همین طوري هم این بچه خواب راحتی نداشت. نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه! چند ساعت دیگه تماس می گیرم.
دانیار:
ساعت هشت صبح پیدایش کردم!
رفتم خانه اش نبود. تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد، اما نیامد. دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش
نخوابیده بود. به شرکت رفتم. گفتم شاید آنجا باشد، اما با دیدن موبایلش که روي میز جا مانده بود و از آن بدتر قرص هاي
معده اش که همه پخش و پلا بودند، فهمیدم که حدسم درست بوده. تک تک بیمارستان ها و درمانگاه هاي اطراف خانه و
شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم. وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت می خواستم دهانش را ببوسم. به
سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم. خواب بود. از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد. به هر دو
دستش سرم زده بودند و تنها بود. تنها بود! خواستم در را باز کنم، اما نتوانستم. ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روي آن
گذاشتم و همان جا پشت در به چهره اش خیره ماندم.
من چه کرده بودم؟ با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بدون
چشمداشت، بی قید و شرط همیشه و همه جوره هوایم را داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بارها و بارها بدون لحظه اي
درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود، چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را
در دهان من می گذاشت. با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند، با کسی که به خاطر ادامه تحصیل من
قید درس خواندن خودش را زد. با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلاي من شد. با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا
به جا کرد تا من آسایش داشته باشم. با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی هاي زندگی
اش بدون ثانیه اي تردید گذشت. من با این مرد، با این از هر چه مرد "مردتر" چه کرده بودم؟
مگر چه خواسته بود؟ یک غذاي دو نفره! با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود. یک غذاي دو نفره، با من،
با برادرش، با دانیارش! من چه کرده بودم؟ دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم. چه گفته بود؟ دلش براي یک غذاي دو
نفره تنگ شده بود. من چه گفته بودم؟ "تو قهرمان نیستی" ولی بود. به خدا قهرمان بود. هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان
پهلوانی را نداشت. هیچ کس به اندازه من نمی دانست که هیچ کس به اندازه او قهرمان نیست!
من می دانستم که کولیت عصبی دارد. من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است. می دانستم همان شب
هایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه، بلکه پدرانه مرا در آغوش می گرفت و آرامم می کرد. درد داشت. خودش درد
داشت، اما خم به ابرو نمی آورد و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزي می کند و من در هیچ کدام از این
دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها در بیمارستان بستري می شد. پس چرا او همیشه بود؟ چطور او در تمام مشکلات من
حضور داشت و طوري حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟ چطور او زودتر از من براي پیوند کلیه آماده شد؟
چطور همیشه با لبخندش و دست هاي قدرتمندش به من اطمینان می داد که تنها نیستم. که او هست. که هست، اما من هیچ
وقت نبودم. هیچ وقت!
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
❌ همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر برای دوستانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخوانند قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلویک
کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلویک
کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
سکنجبین یک نوشیدنی فوق العاده است، نام سکنجبین برگرفته از مواد تشکیل دهنده آن یعنی سرکه و انگبین به معنی عسل است.
مصرف شربت سکنجبین باعث کاهش غلظت و فشار خون شده و به بهبود نعوظ می انجامد، اما باید توجه داشت مصرف سکنجبین ترش و دارای سرکه زیاد باعث لاغری و کاهش میل جنسی می شود.
🌱 @new_method
مصرف شربت سکنجبین باعث کاهش غلظت و فشار خون شده و به بهبود نعوظ می انجامد، اما باید توجه داشت مصرف سکنجبین ترش و دارای سرکه زیاد باعث لاغری و کاهش میل جنسی می شود.
🌱 @new_method
سطح #خشونت در رابطه جنسی :
● تلمبه زنی سریع شوهر ، گرفتن دست های خانم توسط شوهر برای جلوگیری از حرکت کردن اون ، زدن ضربه های آروم به باسن یا سینه ، گاز گرفتن های آروم اندام زن ، فشردن اندام جنسی زن و … .
این موارد در حدی نیست که زن آسیب ببینه . بعضی از خانم دوست دارن در رابطه جنسی شوهرشون بر اونا تسلط داشته باشه و خودشون رو تسلیم شوهرشون کنن این کار براشون لذت بخش هستش .
●اما در رابطه جنسی خشن که در اون آسیب دیدگی وجود داره ، کارهایی مثل بستن زن با طناب ، زدن با شلاق ، سوزاندن با آتیش و … وجود داره .این سطح از رابطه جنسی خشن خطرناک هستش و اگه کسی تمایل به این کارها داره حتما برای درمان باید اقدام کنه
🌱 @new_method
● تلمبه زنی سریع شوهر ، گرفتن دست های خانم توسط شوهر برای جلوگیری از حرکت کردن اون ، زدن ضربه های آروم به باسن یا سینه ، گاز گرفتن های آروم اندام زن ، فشردن اندام جنسی زن و … .
این موارد در حدی نیست که زن آسیب ببینه . بعضی از خانم دوست دارن در رابطه جنسی شوهرشون بر اونا تسلط داشته باشه و خودشون رو تسلیم شوهرشون کنن این کار براشون لذت بخش هستش .
●اما در رابطه جنسی خشن که در اون آسیب دیدگی وجود داره ، کارهایی مثل بستن زن با طناب ، زدن با شلاق ، سوزاندن با آتیش و … وجود داره .این سطح از رابطه جنسی خشن خطرناک هستش و اگه کسی تمایل به این کارها داره حتما برای درمان باید اقدام کنه
🌱 @new_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلودو
با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****
بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلودو
با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****
بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
❌همراهان گرامی رمان #مومیایی به #رایگان در کانال زیر قرار گرفت حتما دانلود کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوسه
کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوسه
کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
❌همراهان گرامی رمان #ماه_خاموش (بیش از 3000 صفحه) به #رایگان در کانال زیر قرار گرفت حتما دانلود کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوچهار
برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوچهار
برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوپنج
مادر با کلافگی گفت:
- از دست تو. از سر شب یه سر داري همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
600 تومن پول بابتش داده. - - می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700
این چرخ و لپ تاپ که بماند. به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد. لباس پسته اي رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
- چی کار می کردم مادر جون؟ تا اینجا بلند شده اومده. با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده. دیدي که
نخواستم قبول کنم، اما نشد. چه جوري می گفتم هرچی خریدي بردار و ببر. زشت بود. تو عمل انجام شده قرار گرفتم. وگرنه
خودت که منو بهتر می شناسی. تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم. مادر کمی به سمتم خم شد و از بالاي عینکش نگاهم کرد.
- حالا هم چیزي نشده. یه جوري جبران می کنیم. می خواي واسش شال گردن ببافم؟ پیرهن مردونه هم بلدم. می خواي
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
- شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم اشاره کردم.
مادر از تندي من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
- نه، ولی خب منم وسعم همین قدره مادر جون! تو بگو چی کار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت. از خودم بدم آمد. روي زمین خزیدم و کنارش نشستم. دستم را
روي دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید مامانی. غلط کردم داد زدم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- من این همه جون می کنم که شما با سربلندي زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم. وقتی اون
جوري تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه. دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم. بعدشم حتما که
نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم. هر کی به اندازه تواناییش. اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که
سهم اونم بدي. از بس از این آت و آشغالاي رستورانا رو خورده معدش به این حال و روز افتاده. یه مدت غذاي خونگی بخوره
حالشم بهتر میشه. خوبه این جوري؟
عینکش را برداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم. توي آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
- آره مامانی. این جوري خیلی خوبه.
دستی روي موهایم کشید و گفت:
- تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن. تو که مدرکت رو بگیري، مهندس بشی، دست و بالمون باز میشه. اون موقع خودت
هرجوري خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده.
سرم را توي سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
- دیگه غصه نمی خوري؟
محکم تر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
- وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادي هم روي زانوهایش جلو آمد و گفت:
- پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید. آرامش به وجودم برگشت. علی رغم
دلخوري هایم شب فوق العاده اي بود. دیاکو براي اولین بار به خانه ما آمد. با صمیمت هر چه تمام تر کنارمان نشست و بدون
هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد. این را از خنده هاي بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم و غرق خوشی
بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من. قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و
برادري که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد.
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر!
دانیار:
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
- بله؟
صداي زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
- چه عجب آقا! بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراري بیزار بودم.
- مهتا من الان وقت ندارم. کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
- پس تو کی واسه من وقت داري؟ شبا؟ تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوپنج
مادر با کلافگی گفت:
- از دست تو. از سر شب یه سر داري همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
600 تومن پول بابتش داده. - - می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700
این چرخ و لپ تاپ که بماند. به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد. لباس پسته اي رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
- چی کار می کردم مادر جون؟ تا اینجا بلند شده اومده. با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده. دیدي که
نخواستم قبول کنم، اما نشد. چه جوري می گفتم هرچی خریدي بردار و ببر. زشت بود. تو عمل انجام شده قرار گرفتم. وگرنه
خودت که منو بهتر می شناسی. تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم. مادر کمی به سمتم خم شد و از بالاي عینکش نگاهم کرد.
- حالا هم چیزي نشده. یه جوري جبران می کنیم. می خواي واسش شال گردن ببافم؟ پیرهن مردونه هم بلدم. می خواي
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
- شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم اشاره کردم.
مادر از تندي من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
- نه، ولی خب منم وسعم همین قدره مادر جون! تو بگو چی کار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت. از خودم بدم آمد. روي زمین خزیدم و کنارش نشستم. دستم را
روي دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید مامانی. غلط کردم داد زدم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- من این همه جون می کنم که شما با سربلندي زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم. وقتی اون
جوري تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه. دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم. بعدشم حتما که
نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم. هر کی به اندازه تواناییش. اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که
سهم اونم بدي. از بس از این آت و آشغالاي رستورانا رو خورده معدش به این حال و روز افتاده. یه مدت غذاي خونگی بخوره
حالشم بهتر میشه. خوبه این جوري؟
عینکش را برداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم. توي آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
- آره مامانی. این جوري خیلی خوبه.
دستی روي موهایم کشید و گفت:
- تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن. تو که مدرکت رو بگیري، مهندس بشی، دست و بالمون باز میشه. اون موقع خودت
هرجوري خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده.
سرم را توي سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
- دیگه غصه نمی خوري؟
محکم تر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
- وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادي هم روي زانوهایش جلو آمد و گفت:
- پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید. آرامش به وجودم برگشت. علی رغم
دلخوري هایم شب فوق العاده اي بود. دیاکو براي اولین بار به خانه ما آمد. با صمیمت هر چه تمام تر کنارمان نشست و بدون
هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد. این را از خنده هاي بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم و غرق خوشی
بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من. قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و
برادري که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد.
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر!
دانیار:
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
- بله؟
صداي زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
- چه عجب آقا! بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراري بیزار بودم.
- مهتا من الان وقت ندارم. کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
- پس تو کی واسه من وقت داري؟ شبا؟ تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوشش
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
- سر من منت می ذاري؟ اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدي که از ور دل اون برادرت جم نمی خوري؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند یا کلا هر چیزي که مربوط به شخص خودم می شد. به سردي جواب
دادم:
- اینش به تو مربوط نیست. یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام. لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توي گوشی فوت کرد و گفت:
- من این حرفا حالیم نیست. یا امشب میاي یا این که همه چی تمومه.
هه! تهدید می کرد مرا.
- باشه. همه چی تمومه.
جیغ کشید.
- دانیار!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت، چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند.
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم. آخر وقت بود و شرکت خلوت. شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توي کتاب و
دفترش فرو برده بود. از اخم هاي درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده. با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست
راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد. هر چند لحظه یک بار هم اصواتی مانند "نچ" و "اَه" از گلویش خارج
می شد. چند قدم جلوتر رفتم و روي دفترش سرك کشیدم. به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم. سنگینی نگاهم را
حس کرد و سرش را بالا گرفت. با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
- سلام. خوش اومدین.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
- نه. بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم، اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون این که برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
- اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه.
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- داري میري؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- آره. این دو هفته رو کرج می مونم. حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- باشه. هرطور راحتی. فقط منو بی خبر نذار.
چشمم را باز و بسته کردم.
- هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
- آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
- باشه. پس برو. خدا به همرات.
می شد دست داد. می شد در آغوش گرفت. می شد روبوسی کرد، اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم، اما قبل از
خروج من ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. لیوان شیري که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
- وقت قرصتونه. فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد. به محض بسته شدن در، ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم. دیاکو خندید و گفت:
- نمی دونم کدوم دکتر بیکاري به این دختر گفته که شیرعسل گرم براي تسکین دستگاه گوارشم خوبه. به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه. تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه. عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته!
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد عاشقته.
بلندتر خندید و گفت:
- شاید!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید. نگاه هاي زیرچشمی که گاهی خیره می شدند،
سرخ و سفید شدن ها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو، این همه توجه و نگرانی براي سلامتی اش.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
- من رفتم. خداحافظ.
و از اتاق بیرون زدم. شاداب مجددا بلند شد. نیازي به خداحافظی ندیدم. فقط سر تکان دادم، اما او صدایم زد:
- آقاي حاتمی؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
- به انتگرال جواب داد. خیلی ممنون.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوشش
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
- سر من منت می ذاري؟ اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدي که از ور دل اون برادرت جم نمی خوري؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند یا کلا هر چیزي که مربوط به شخص خودم می شد. به سردي جواب
دادم:
- اینش به تو مربوط نیست. یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام. لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توي گوشی فوت کرد و گفت:
- من این حرفا حالیم نیست. یا امشب میاي یا این که همه چی تمومه.
هه! تهدید می کرد مرا.
- باشه. همه چی تمومه.
جیغ کشید.
- دانیار!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت، چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند.
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم. آخر وقت بود و شرکت خلوت. شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توي کتاب و
دفترش فرو برده بود. از اخم هاي درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده. با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست
راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد. هر چند لحظه یک بار هم اصواتی مانند "نچ" و "اَه" از گلویش خارج
می شد. چند قدم جلوتر رفتم و روي دفترش سرك کشیدم. به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم. سنگینی نگاهم را
حس کرد و سرش را بالا گرفت. با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
- سلام. خوش اومدین.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
- نه. بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم، اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون این که برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
- اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه.
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- داري میري؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- آره. این دو هفته رو کرج می مونم. حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- باشه. هرطور راحتی. فقط منو بی خبر نذار.
چشمم را باز و بسته کردم.
- هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
- آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
- باشه. پس برو. خدا به همرات.
می شد دست داد. می شد در آغوش گرفت. می شد روبوسی کرد، اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم، اما قبل از
خروج من ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. لیوان شیري که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
- وقت قرصتونه. فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد. به محض بسته شدن در، ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم. دیاکو خندید و گفت:
- نمی دونم کدوم دکتر بیکاري به این دختر گفته که شیرعسل گرم براي تسکین دستگاه گوارشم خوبه. به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه. تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه. عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته!
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد عاشقته.
بلندتر خندید و گفت:
- شاید!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید. نگاه هاي زیرچشمی که گاهی خیره می شدند،
سرخ و سفید شدن ها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو، این همه توجه و نگرانی براي سلامتی اش.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
- من رفتم. خداحافظ.
و از اتاق بیرون زدم. شاداب مجددا بلند شد. نیازي به خداحافظی ندیدم. فقط سر تکان دادم، اما او صدایم زد:
- آقاي حاتمی؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
- به انتگرال جواب داد. خیلی ممنون.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهفت
جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهفت
جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ