🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهفت
نگاه وحشتناكي بهم كرد تا اومد حرفي بزنه خدمتكاري با
سيني حاوي جام هاي شراب روبه رومون قرار گرفت
دامون دست دراز كرد و جامي برداشت و مشغول مزه كردن
ازش شد دست خدمتكار و رد كردم و بهش چشم دوختم تا
جواب سوالمو بگيرم
ولي دامون مسير نگاهش عوض شد و به ورودي سالن خيره
شد مسير نگاهشو دنبال كردم و روي دختر و پسر جواني كه
وارد شدن متوقف شد..
زير چشمي به دامون نگاه كردم كه ابروهاش توي هم گره
خورده بود و دستاش مشت شده بود..
دنيا به محض ديدنشون شروع به كِل زدن و ميدون گرمي كرد
كه توجه همه به سمتش جلب شد
چند نفري از جاشون بلند شدن و دورشون حلقه زدن و شروع
به احوال پرسي كرد م
بعد دنيا رو به بهشون با صداي بلند جوري كه ما بشنويم گفت:
_به به خوش اومدين ماماني و بابايي
الهي عمه فداي اون فسقلي توي شكمت بشه عسل جونم
كي بشه بدنيا بياد از همين الان دلم براش غش كرده
بعد با پوزخند به ما نگاهي انداخت
صدا ي پدر دامون بلند شد كه گفت
_خوب حالا بسه دنيا بزار بچه ها برسن بعد شروع كن
دختر ه و پسره كه حالا فهميده بودم اسمشون عسل و دانيال
هست
به سمت پدر مادر دامون رفتن دستشونو بوسيدن و باهاشون
خوش بشي كردن و ازشون دور شدن تا به بقيه هم سلام كن ن
تموم مدت نگاه دامون روي دختره بود و با خشم يا شايدم
حصرت بهش نگاه ميكرد!!
وقتي سنگيني نگاهمو ديد بهم چشم دوخت توي چشماش
غم و حصرت بزرگي موج ميزد كه علتشو نميدونستم..
دوست داشتم ازش سوال كنم ولي از واكنشش واهمه داشتم
با صداي نازك دختري برگشتم سمت صدا
كه با عسل مواجه شدم كه با لبخند و شادي كه كاملا
مصنوعي بود
گفت
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_واييي ببين كي اينجاس دانيال بلاخره چشممون به جمالت
روشن شد دامون خيلي وقته نديدمت چقدر عوض شد ي
دانيال با شادي به سمت دامون گام برداشت و بغلش كرد و
گفت
_وايي داداشت خيلي بي معرفتي چه عجب از اين ورا
دامون دستاشو با سخاوت دور برادرش حلقه كرد و به خودش
فشار داد گف ت
_گرفتار بودم داداش كوچيكه
دانيا ل تازه توجهش به من كه ساكت نظاره گرشون بودم افتاد
و گفت
_اوه عسل ببين دامون بلاخره از لاك تنهايش در اومده و با
يكي جفت شده
عسل نگاه ستيزه گري بهم انداخت و دستشو دور بازوي دانيال
حلقه كرد و گفت
_چه خوب..
بعد رو دامون كرد و گف ت
_معرفي نميكنيد؟!
دامون دستشو دور كمرم حلقه كرد به سمت خودش كشيدم
و با لحن خاصي گفت
_هيلدا دوست دخترم..
عسل با شنيدن اين حرف دامون پوزخندي زد كه از ديدمون
دور نموند و گفت
_دوست دخترت...اوه چه خوب پايدار باشي ن
و دانيال هم ابراز خوشحالي كرد و باهام دست داد ولي عسل
بهم توجهي نكرد و ناديده گرفتم..
عسل دستشو روي شكم تختش كه هنوز اثري از حاملگي
نبود كشيد و گفت
_داري عمو ميشي دامون..بهمون تبريك نميگي
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهفت
نگاه وحشتناكي بهم كرد تا اومد حرفي بزنه خدمتكاري با
سيني حاوي جام هاي شراب روبه رومون قرار گرفت
دامون دست دراز كرد و جامي برداشت و مشغول مزه كردن
ازش شد دست خدمتكار و رد كردم و بهش چشم دوختم تا
جواب سوالمو بگيرم
ولي دامون مسير نگاهش عوض شد و به ورودي سالن خيره
شد مسير نگاهشو دنبال كردم و روي دختر و پسر جواني كه
وارد شدن متوقف شد..
زير چشمي به دامون نگاه كردم كه ابروهاش توي هم گره
خورده بود و دستاش مشت شده بود..
دنيا به محض ديدنشون شروع به كِل زدن و ميدون گرمي كرد
كه توجه همه به سمتش جلب شد
چند نفري از جاشون بلند شدن و دورشون حلقه زدن و شروع
به احوال پرسي كرد م
بعد دنيا رو به بهشون با صداي بلند جوري كه ما بشنويم گفت:
_به به خوش اومدين ماماني و بابايي
الهي عمه فداي اون فسقلي توي شكمت بشه عسل جونم
كي بشه بدنيا بياد از همين الان دلم براش غش كرده
بعد با پوزخند به ما نگاهي انداخت
صدا ي پدر دامون بلند شد كه گفت
_خوب حالا بسه دنيا بزار بچه ها برسن بعد شروع كن
دختر ه و پسره كه حالا فهميده بودم اسمشون عسل و دانيال
هست
به سمت پدر مادر دامون رفتن دستشونو بوسيدن و باهاشون
خوش بشي كردن و ازشون دور شدن تا به بقيه هم سلام كن ن
تموم مدت نگاه دامون روي دختره بود و با خشم يا شايدم
حصرت بهش نگاه ميكرد!!
وقتي سنگيني نگاهمو ديد بهم چشم دوخت توي چشماش
غم و حصرت بزرگي موج ميزد كه علتشو نميدونستم..
دوست داشتم ازش سوال كنم ولي از واكنشش واهمه داشتم
با صداي نازك دختري برگشتم سمت صدا
كه با عسل مواجه شدم كه با لبخند و شادي كه كاملا
مصنوعي بود
گفت
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_واييي ببين كي اينجاس دانيال بلاخره چشممون به جمالت
روشن شد دامون خيلي وقته نديدمت چقدر عوض شد ي
دانيال با شادي به سمت دامون گام برداشت و بغلش كرد و
گفت
_وايي داداشت خيلي بي معرفتي چه عجب از اين ورا
دامون دستاشو با سخاوت دور برادرش حلقه كرد و به خودش
فشار داد گف ت
_گرفتار بودم داداش كوچيكه
دانيا ل تازه توجهش به من كه ساكت نظاره گرشون بودم افتاد
و گفت
_اوه عسل ببين دامون بلاخره از لاك تنهايش در اومده و با
يكي جفت شده
عسل نگاه ستيزه گري بهم انداخت و دستشو دور بازوي دانيال
حلقه كرد و گفت
_چه خوب..
بعد رو دامون كرد و گف ت
_معرفي نميكنيد؟!
دامون دستشو دور كمرم حلقه كرد به سمت خودش كشيدم
و با لحن خاصي گفت
_هيلدا دوست دخترم..
عسل با شنيدن اين حرف دامون پوزخندي زد كه از ديدمون
دور نموند و گفت
_دوست دخترت...اوه چه خوب پايدار باشي ن
و دانيال هم ابراز خوشحالي كرد و باهام دست داد ولي عسل
بهم توجهي نكرد و ناديده گرفتم..
عسل دستشو روي شكم تختش كه هنوز اثري از حاملگي
نبود كشيد و گفت
_داري عمو ميشي دامون..بهمون تبريك نميگي
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
👱 #سیاست_مردانه
بوسیدن سرهمسرتان زیباترین #بوسه ازنظر اوست
چون این بوسه به رابطه زناشویی منجرنمیشه
ومیدونه شما ازروی
عشق و علاقه این کاررا میکنید
🌱 @new_method
بوسیدن سرهمسرتان زیباترین #بوسه ازنظر اوست
چون این بوسه به رابطه زناشویی منجرنمیشه
ومیدونه شما ازروی
عشق و علاقه این کاررا میکنید
🌱 @new_method
بدقولی باعث کاهش عزت نفس در کودكان ميشود
كودكان برای این که در جامعه و در زندگی اجتماعی موفق باشند نیاز به حس عزت نفس دارند و وقتی به قولی که به آن ها داده شده عمل نشود آنها احساس بیارزشی و بیاهمیت بودن میکنند. این احساس کم كم به عدم وجود عزت نفس در کودک منجر میشود. برخی مواقع به جای این که از قول دادنهای بی جا استفاده کنید، بهتر است معذرت خواهی کنید. از کودکتان بخواهید که شما را ببخشد نه اینکه با وعده و وعید بی جا او را فریب دهید.
👩👧👦 @koodak_madar_method
كودكان برای این که در جامعه و در زندگی اجتماعی موفق باشند نیاز به حس عزت نفس دارند و وقتی به قولی که به آن ها داده شده عمل نشود آنها احساس بیارزشی و بیاهمیت بودن میکنند. این احساس کم كم به عدم وجود عزت نفس در کودک منجر میشود. برخی مواقع به جای این که از قول دادنهای بی جا استفاده کنید، بهتر است معذرت خواهی کنید. از کودکتان بخواهید که شما را ببخشد نه اینکه با وعده و وعید بی جا او را فریب دهید.
👩👧👦 @koodak_madar_method
یکی از دلایل مهم خود ارضایی خانم ها
زمانی است که مرد پس از ارضاء شدن رابطه را قطع میکند، درصورتیکه خانم هنوز به ارگاسم نرسیده است
و این به مرور باعث اختلال ج,نسی در خانم ها میشود
🌱 @new_method
زمانی است که مرد پس از ارضاء شدن رابطه را قطع میکند، درصورتیکه خانم هنوز به ارگاسم نرسیده است
و این به مرور باعث اختلال ج,نسی در خانم ها میشود
🌱 @new_method
#همسرانه
👂نشانه های #طلاق عاطفی کدامند؟👇👇👇
👌1- کاهش چشمگیر وقت گذاشتن برای همدیگر.
👌2- کاهش وابستگی ها و گیرایی های همسران در رابطه با همدیگر
👌3- افزایش سرگرمیهای برون زناشویی و تمرکز بر مسائل بیرون از خانواده
👌4- فاش شدن رازها و اشتباهات همسران در بیرون از خانواده .
👌5- عدم استفاده از راهبردها حل مسئله.
👌6- کاهش میزان نوازش کلامی، جسمی و روابط جنسی که منجر به از دست دادن روابط عاطفی و وفاداری و زمینه ساز روابط فرا زناشویی خواهد شد.
👌7- عدم اعتماد همسران به یکدیگر در حل مشکلات و یاس و نامیدی در حل مسائل. که منجر به ادامه مشاجره در خانواده میشود.
👌8-وقت گذاشتن بیش از اندازه برای فرزندان و غافل شدن از روابط بهینه زناشويي که منجر به تشکیل ائتلافی علیه همسر دیگر میشود.
👌9- به رخ کشیدن اشتباهات، فاجعه آمیز کردن مسائل کوچک و سرزنش کردن همدیگر.
👌10- پرداختن به مسائل گذشته به جای اندیشیدن به مخاطرات پیش رو.
👌11-کاهش شور و هیجان در زندگی.
👌12-پرداختن به سریال ها و برنامه های تلویزیون به جای صرف وقت برای همدیگر.
👌13- عدم پذیرش مشکل یا ماندن در وضعیت سکوت.
🌱 @new_method
👂نشانه های #طلاق عاطفی کدامند؟👇👇👇
👌1- کاهش چشمگیر وقت گذاشتن برای همدیگر.
👌2- کاهش وابستگی ها و گیرایی های همسران در رابطه با همدیگر
👌3- افزایش سرگرمیهای برون زناشویی و تمرکز بر مسائل بیرون از خانواده
👌4- فاش شدن رازها و اشتباهات همسران در بیرون از خانواده .
👌5- عدم استفاده از راهبردها حل مسئله.
👌6- کاهش میزان نوازش کلامی، جسمی و روابط جنسی که منجر به از دست دادن روابط عاطفی و وفاداری و زمینه ساز روابط فرا زناشویی خواهد شد.
👌7- عدم اعتماد همسران به یکدیگر در حل مشکلات و یاس و نامیدی در حل مسائل. که منجر به ادامه مشاجره در خانواده میشود.
👌8-وقت گذاشتن بیش از اندازه برای فرزندان و غافل شدن از روابط بهینه زناشويي که منجر به تشکیل ائتلافی علیه همسر دیگر میشود.
👌9- به رخ کشیدن اشتباهات، فاجعه آمیز کردن مسائل کوچک و سرزنش کردن همدیگر.
👌10- پرداختن به مسائل گذشته به جای اندیشیدن به مخاطرات پیش رو.
👌11-کاهش شور و هیجان در زندگی.
👌12-پرداختن به سریال ها و برنامه های تلویزیون به جای صرف وقت برای همدیگر.
👌13- عدم پذیرش مشکل یا ماندن در وضعیت سکوت.
🌱 @new_method
خدایا
در این شب زیبا
ایمان غبار گرفته مارا
در باران رحمت خویش پاک کن
شب تون بخیر و سرشار از
آرامش در پناه خدا
شبتون آروم
🍃 @infostory 🍃
در این شب زیبا
ایمان غبار گرفته مارا
در باران رحمت خویش پاک کن
شب تون بخیر و سرشار از
آرامش در پناه خدا
شبتون آروم
🍃 @infostory 🍃
صبح زیباتون بخیر
خونه هاتون پر بركت
شادی توی دلهاتون
آرامش توی قلبهاتون
دلتون پر امید
وجودتون سلامت
روز خوبی داشته باشید...
🍃 @infostory 🍃
خونه هاتون پر بركت
شادی توی دلهاتون
آرامش توی قلبهاتون
دلتون پر امید
وجودتون سلامت
روز خوبی داشته باشید...
🍃 @infostory 🍃
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهشت
فشار دست دامون روي پهلوم زياد شد بهش نگاه كردم كه
داشت به شدت سعي ميكرد عادي باشه و خونسرد ابرويي بالا
انداخت و گف ت
_چه خوب تبريك ميگم
عسل مرسي خاصي گفت و ازمون دور شدن،
اروم گفتم
_حالت خوبه؟!
دامون كنار گوشم زمزمه كرد و گفت
_اره بريم به چندنفر ديگه معرفيت كنم
و دستمو گرفت و به سمت چندتا دختر و پسر كه گوشه ي
سالن بودن كشيد بعد از اشنايي و خوش بش باهاشون خنده
و حرفاشون شروع شد
پسر جوان و خوش چهره ايي كه پسر خاله ي دامون بود با
خنده گفت
_هيلدا بانو چطوري اين دامون اخمو رو تحمل ميكنين ما كه
هنوز خنده رو لباش نديديم شما ديدين؟!
و قاه قاه شروع به خنديدن كرد كه باعث شد بقيه هم بخندن
و منتظر به من چشم دوختن
واقعا تو بدمخمصه ايي گير كرده بودم نميدونستم بايد الان
چي بگم نگاه كوتاهي به دامون كرد كه اونم منتظر بهم خيره
بود
اب دهنمو قورت دادم و با من و من گفت م
_خوب قرار نيست خنده هاشو خرج همه كنه خنده هاش فقط
براي كسيه كه دوسش داره..
با اين حرف منم همه هوووويي گفتن و شروع به دست زدن
كردن تو اين بين نگاهم به عسل افتاد كه با كينه داشت نگام
ميكرد
دامون با ديدن نگاه عسل دستشو دور شونم حلقه كردم و به
سمت خودش كسيد و طي يه حركت ناگهاني روي پيشونيم
بوسه ايي كاشت كه..
كه باز صداي هوي بقيه بلند شد از خجالت صورتم گر گرفته
بود و پشتم عرق كرده بود..
عسل با ديدن اين حركت دامون پاشو به زمين كوبيد و ازمون
دور شد و به سمت ديگه ي سالن رفت
كم كم وقت صرف شام شد خدمتكارا شروع به چيدن انواع
غذا روي ميز كردن بعد تموم شدن كارشون
پدر دامون بلند همه رو براي صرف شام دعوت كرد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نزديك ميز شديم و براي خودمون غذا كشيديم و به سمت
مبلا رفتيم
اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي براي اينكه بي احترامي نشه و
دامون عصباني نكنم شروع به خوردن كردم
بعد از چند دقيقه يكي از خدمتكارا بهمون نزديك شد و خيلي
مودبانه گفت
_اقا.... بزرگ اقا باهاتون كار دارن گفتن برين پيششون
دامون سري به نشانه باشه تكون داد كه خدمتكار ازمون دور
شد
ازجاش بلند شد و گفت
_با كسي حرف نزن و غذاتو بخور تا بيام
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهشت
فشار دست دامون روي پهلوم زياد شد بهش نگاه كردم كه
داشت به شدت سعي ميكرد عادي باشه و خونسرد ابرويي بالا
انداخت و گف ت
_چه خوب تبريك ميگم
عسل مرسي خاصي گفت و ازمون دور شدن،
اروم گفتم
_حالت خوبه؟!
دامون كنار گوشم زمزمه كرد و گفت
_اره بريم به چندنفر ديگه معرفيت كنم
و دستمو گرفت و به سمت چندتا دختر و پسر كه گوشه ي
سالن بودن كشيد بعد از اشنايي و خوش بش باهاشون خنده
و حرفاشون شروع شد
پسر جوان و خوش چهره ايي كه پسر خاله ي دامون بود با
خنده گفت
_هيلدا بانو چطوري اين دامون اخمو رو تحمل ميكنين ما كه
هنوز خنده رو لباش نديديم شما ديدين؟!
و قاه قاه شروع به خنديدن كرد كه باعث شد بقيه هم بخندن
و منتظر به من چشم دوختن
واقعا تو بدمخمصه ايي گير كرده بودم نميدونستم بايد الان
چي بگم نگاه كوتاهي به دامون كرد كه اونم منتظر بهم خيره
بود
اب دهنمو قورت دادم و با من و من گفت م
_خوب قرار نيست خنده هاشو خرج همه كنه خنده هاش فقط
براي كسيه كه دوسش داره..
با اين حرف منم همه هوووويي گفتن و شروع به دست زدن
كردن تو اين بين نگاهم به عسل افتاد كه با كينه داشت نگام
ميكرد
دامون با ديدن نگاه عسل دستشو دور شونم حلقه كردم و به
سمت خودش كسيد و طي يه حركت ناگهاني روي پيشونيم
بوسه ايي كاشت كه..
كه باز صداي هوي بقيه بلند شد از خجالت صورتم گر گرفته
بود و پشتم عرق كرده بود..
عسل با ديدن اين حركت دامون پاشو به زمين كوبيد و ازمون
دور شد و به سمت ديگه ي سالن رفت
كم كم وقت صرف شام شد خدمتكارا شروع به چيدن انواع
غذا روي ميز كردن بعد تموم شدن كارشون
پدر دامون بلند همه رو براي صرف شام دعوت كرد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نزديك ميز شديم و براي خودمون غذا كشيديم و به سمت
مبلا رفتيم
اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي براي اينكه بي احترامي نشه و
دامون عصباني نكنم شروع به خوردن كردم
بعد از چند دقيقه يكي از خدمتكارا بهمون نزديك شد و خيلي
مودبانه گفت
_اقا.... بزرگ اقا باهاتون كار دارن گفتن برين پيششون
دامون سري به نشانه باشه تكون داد كه خدمتكار ازمون دور
شد
ازجاش بلند شد و گفت
_با كسي حرف نزن و غذاتو بخور تا بيام
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
✨
#زن
یک زن مگر چه میخواهد از زندگی جز همین عشق؟ اینکه بنشیند بی هایوهو، رج به رج و رنگ به رنگ نقش بزند، تار و پود آواز و آرزو و رویا مهر را در هم بتند، فرش رنگینی بسازد، بیاندازد زیر پاهایت تا رویش قدم بزنی..
👈یک زن مگر چه میخواهد جز ساختن، بافتن، وصل کردن، سرهم کردن، رج زدن. چه سرهم کردن پیاز و گوجه و گوشت باشد که حاصلش بوی خوشمزهای بشود که هوش از سرت میبرد، چه بافتن نخهایی باشد که شال و کلاه و ژاکت بشوند،
👈توی زمستان در آغوشت بگیرند و محافظتت کنند از سرما، چه قلمه زدن برگهای نازک شمعدانی باشد با خاک.
یک زن داراییاش همینهاست و با همینها کاری میکند.
👈 که روی عشق قدم بزنی، عشق را مزمزه کنی و سر بکشی، عشق را بپوشی و ببینی. و در عوض همهی اینها از تو پنجرهای را میخواهد که باز کنی به خانهاش، پنجرهای که نور روشن را بتاباند درون زندگی..
🌱 @new_method
#زن
یک زن مگر چه میخواهد از زندگی جز همین عشق؟ اینکه بنشیند بی هایوهو، رج به رج و رنگ به رنگ نقش بزند، تار و پود آواز و آرزو و رویا مهر را در هم بتند، فرش رنگینی بسازد، بیاندازد زیر پاهایت تا رویش قدم بزنی..
👈یک زن مگر چه میخواهد جز ساختن، بافتن، وصل کردن، سرهم کردن، رج زدن. چه سرهم کردن پیاز و گوجه و گوشت باشد که حاصلش بوی خوشمزهای بشود که هوش از سرت میبرد، چه بافتن نخهایی باشد که شال و کلاه و ژاکت بشوند،
👈توی زمستان در آغوشت بگیرند و محافظتت کنند از سرما، چه قلمه زدن برگهای نازک شمعدانی باشد با خاک.
یک زن داراییاش همینهاست و با همینها کاری میکند.
👈 که روی عشق قدم بزنی، عشق را مزمزه کنی و سر بکشی، عشق را بپوشی و ببینی. و در عوض همهی اینها از تو پنجرهای را میخواهد که باز کنی به خانهاش، پنجرهای که نور روشن را بتاباند درون زندگی..
🌱 @new_method
برای شروع رابطه #زناشویی باشوهرم چیکارکنم؟
❤️ ❤️
خانم ها اگر به دنبال یک رابطه زناشویی موفقی هستید تحریک و عشوه گری برای همسرتان را در اولویت خودتون قرار بدید و منتظر نباشید او به سمت شما بیاد بلکه شما میتوانید با رفتارهای بدنی همانند:
👈 لبخند های ملیح همراه با کج کردن سر
👈 بازی با چشم ها و چشمک زدن به همراه موهای آرایش کرده و تمیز
👈 پوشیدن لباس های نازک و بدن نما و کوتاه
👈 آرام و خرامیده در جلوی چشمان همسر حرکت کردن
👈 بوی عطر تحریک کننده
👈 بازی های شیطنت آمیز وتحریک کننده
و خیلی رفتارهای دیگه میتونه زمینه تحریک شوهرتان را ایجاد کنید البته همه اینها باید در یک محیط آرام و امن و بانشاط باشه پس اینها مواردی هست که یک زن باید برای شروع رابطه زناشویی با شوهرش رعایت کنه
❤️ ❤️
البته شاید براتون جالب باشه که هر آنچه را که گفتم در این حدیث گهربار پیامبر مهربانی ها یافتم آنجایی که فرمودند:
👈 خانم ها از آرایش دریغ مکنید و بهترین و ملایم ترین و دل نواز ترین عطر را به کار ببرید و زیبا ترین و دلربا ترین لباس را به اندام خویش بپوشانید و خود را حداقل با یک گردن بند زینت بخشید و صبح و شام خود را به شوهرتان عرضه کنید و در یک کلام چشم و دل شریک زندگیتان را هنرمندانه بربایید 💃
🌱 @new_method
❤️ ❤️
خانم ها اگر به دنبال یک رابطه زناشویی موفقی هستید تحریک و عشوه گری برای همسرتان را در اولویت خودتون قرار بدید و منتظر نباشید او به سمت شما بیاد بلکه شما میتوانید با رفتارهای بدنی همانند:
👈 لبخند های ملیح همراه با کج کردن سر
👈 بازی با چشم ها و چشمک زدن به همراه موهای آرایش کرده و تمیز
👈 پوشیدن لباس های نازک و بدن نما و کوتاه
👈 آرام و خرامیده در جلوی چشمان همسر حرکت کردن
👈 بوی عطر تحریک کننده
👈 بازی های شیطنت آمیز وتحریک کننده
و خیلی رفتارهای دیگه میتونه زمینه تحریک شوهرتان را ایجاد کنید البته همه اینها باید در یک محیط آرام و امن و بانشاط باشه پس اینها مواردی هست که یک زن باید برای شروع رابطه زناشویی با شوهرش رعایت کنه
❤️ ❤️
البته شاید براتون جالب باشه که هر آنچه را که گفتم در این حدیث گهربار پیامبر مهربانی ها یافتم آنجایی که فرمودند:
👈 خانم ها از آرایش دریغ مکنید و بهترین و ملایم ترین و دل نواز ترین عطر را به کار ببرید و زیبا ترین و دلربا ترین لباس را به اندام خویش بپوشانید و خود را حداقل با یک گردن بند زینت بخشید و صبح و شام خود را به شوهرتان عرضه کنید و در یک کلام چشم و دل شریک زندگیتان را هنرمندانه بربایید 💃
🌱 @new_method
💔 سوء تفاهم های جنسی 💔
👄 #لذت_جنسی
💜 مرد فکر می کند:
ما بیشترین لذت از س.ک.س را وقتی تجربه می کنیم که نزدیکی می کنیم. آلت تناسلی ما،مهم ترین ابزار ماست برای لذت بردن. پس اگر من از چهل و پنج دقیقه نزدیکی و رفت و آمد آلتم لذت می برم، همسرم هم لذت می برد. تازه کلی هم باید خوشحال باشد شوهرش این همه قدرتمند است. زودانزال بودم خوب بود؟!
💚 زن فکر می کند:
من بعد از یک ربع خشک می شوم و سوزش دارم. کاش همسرم همان قدر که به نزدیکی طولانی علاقه دارد، به معاشقه طولانی هم علاقه داشت.
💛 واقعیت چیست؟
یک زن، از معاشقه بیشتر از نزدیکی لذت میبرد.
یک معاشقه خوب، حتی بدون نزدیکی، رضایت جسمی و روانی بیشتری برای یک زن ایجاد می کند، تا یک نزدیکی خوب، بدون معاشقه.
🌱 @new_method
👄 #لذت_جنسی
💜 مرد فکر می کند:
ما بیشترین لذت از س.ک.س را وقتی تجربه می کنیم که نزدیکی می کنیم. آلت تناسلی ما،مهم ترین ابزار ماست برای لذت بردن. پس اگر من از چهل و پنج دقیقه نزدیکی و رفت و آمد آلتم لذت می برم، همسرم هم لذت می برد. تازه کلی هم باید خوشحال باشد شوهرش این همه قدرتمند است. زودانزال بودم خوب بود؟!
💚 زن فکر می کند:
من بعد از یک ربع خشک می شوم و سوزش دارم. کاش همسرم همان قدر که به نزدیکی طولانی علاقه دارد، به معاشقه طولانی هم علاقه داشت.
💛 واقعیت چیست؟
یک زن، از معاشقه بیشتر از نزدیکی لذت میبرد.
یک معاشقه خوب، حتی بدون نزدیکی، رضایت جسمی و روانی بیشتری برای یک زن ایجاد می کند، تا یک نزدیکی خوب، بدون معاشقه.
🌱 @new_method
مرد و زن ندارد!
زنی که عاشق است می خواهد تمام وجودش را به همسرش هدیه دهد و او را از لذت سیراب کند،مرد عاشق می خواهد در عین تسلط کامل برهمسر او را به اوج لذت برساند!
🌱 @new_method
زنی که عاشق است می خواهد تمام وجودش را به همسرش هدیه دهد و او را از لذت سیراب کند،مرد عاشق می خواهد در عین تسلط کامل برهمسر او را به اوج لذت برساند!
🌱 @new_method
اگر یک بچه ای بزرگ تر از سنش داره رفتار میکنه مثل یه باغی هست که زودتر از وقتش شکوفه داده...!
باغبان خوشحال نمیشه بلکه ناراحت میشه چون اگه یه بارون بزنه شکوفه ها میریزه و دیگه باغش ثمره ای نداره...!
پس اگه دیدیم بچمون بزرگ تر از سنش رفتار میکنه، زیاد آفرین و باریک الله نگیم!!
👩👧👦 @koodak_madar_method
باغبان خوشحال نمیشه بلکه ناراحت میشه چون اگه یه بارون بزنه شکوفه ها میریزه و دیگه باغش ثمره ای نداره...!
پس اگه دیدیم بچمون بزرگ تر از سنش رفتار میکنه، زیاد آفرین و باریک الله نگیم!!
👩👧👦 @koodak_madar_method
اگر نمیتوانی به کسی
امیدبدهی ناامیدش نکن
اگرشنونده خوبی هستی
رازدارخوبی هم باش
اگرنمیتوانی زخمی را
مرحم کنی،نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش
شب خوش
🍃 @infostory 🍃
امیدبدهی ناامیدش نکن
اگرشنونده خوبی هستی
رازدارخوبی هم باش
اگرنمیتوانی زخمی را
مرحم کنی،نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش
شب خوش
🍃 @infostory 🍃
لحظه های زنـدگی
پـراز حس ناب
عـشـق اسـت
آرزو می کنم
هرچیز خـوبی که
خـواهانش هستید
بـه همین زودی هـا
در دستانتان قرار بگیرد
لحظه هاتون پراز حس های قشنگ
🍃 @infostory 🍃
پـراز حس ناب
عـشـق اسـت
آرزو می کنم
هرچیز خـوبی که
خـواهانش هستید
بـه همین زودی هـا
در دستانتان قرار بگیرد
لحظه هاتون پراز حس های قشنگ
🍃 @infostory 🍃
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلونه
باشه ايي گفتم و خودمو مشول خوردن نشون دادم بيشتر
داشتم باهاش بازي ميكردم تا خوردن
چند دقيقه ايي از رفتن دامون ميگذشت كه نشستن كسيو و
كنارم احساس كرد م
با فكر به اينكه دامونه به سمتش برگشتم كه با پسرخالش
كه حتي اسمشم به خاطر نمياوردم روبه رو شدم
سوالي نگاهش كردم كه تو چشمام خيره شد و گفت
_ديدم تنهايي و داري باغذات بازي ميكني گفتم بيام پيشت...
هراسون به اطراف نگاه كردم تا دامون و پيدا كنم ولي چشمم
بهش نخورد پوفي كلافه كردم كه باز گفت:
گفت
_ازش ميترسي؟!
به سمتش برگشتم و با گنگي گفتم
_چي؟!
خونسرد لم داد به مبل دستاشو زير بغلش زد و گفت
_منظورمه دامونه ازش ميترسي؟!
مشغول بازي با انگشتام شدم و گفتم
_نه..چرا بابد ازش بترسم؟!
پوزخند ي زد و گفت
_نميخواد مخفي كاري كني همه ي ادماي اينجا ميدونن
دامون بيماري جنسي داره و نرمال نيست
ابروهامو تو هم كشيدم بهش چشم دوختم و گفتم
_درست صحبت كنين اقا..فكر نكنم مساعل شخصي ما به شما
مربوط باشه
دستاشو به صورت مضحكي بالا اورد و گف ت
_اوه ببخشيد نميدونستم ان قدر روش حساسي ولي اين
واقعيته
چي باعث شده بتونه خانم زيبايي مثل تورو كنارش نگه
داره؟!پول ؟!
كاش ميتونستم تو صورتش داد بزنم و بگم اون الان غريزه ي
جنسيش از هر ازدم سالمي سالمتره ولي شرم و حيام
نميزاشت.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دوباره نگاهمو تو سالن چرخوندم كه با دامون چشم تو چشم
شد نگاهش جور خاصي روي ما بود و ترس به دلم انداخت
پسرخالش مسير نگاهمو دنبال كرد با ديدن دامون گفت
_اوه قيافشو يكي از خصلتاي بد ديگش شكاك بودنشه
بهتره ديگه من برم..
اميدوارم بازم ببينمت
جوابشو ندادم كه از جاش بلند شد و ازم دور شد و توي دلم
ارزو كردم هيچ وقت ديگه چشمم به چشمش نيفته..
دامون حرفشو با مردي كه جلوش بود تموم كرد و با گامهاي
بلند و سري خودشو بهم رسوند كنارم نشست و دستشو دور
بازوم حلقه كر د
جور ي كه بقيه متوجه نشن شروع به فشار دادن دستم كرد و
از بين دندوناي قفل شدش گفت
_چي داشت وز وز ميكرد بيخ گوشت اين پسره؟!
ترسيده از عكس العملش و به دروغ گفتم
_هيچي باور كن فقط ابراز خوشبختي كرد از ديدنم
_به من دروغ نگوو هيلدا از پوزخندايي كه ميزد معلوم بود
داره زر زيادي ميزنه بگو تا برم حاليش كنم ..اندازه ي دهنش
حرف بزنه.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلونه
باشه ايي گفتم و خودمو مشول خوردن نشون دادم بيشتر
داشتم باهاش بازي ميكردم تا خوردن
چند دقيقه ايي از رفتن دامون ميگذشت كه نشستن كسيو و
كنارم احساس كرد م
با فكر به اينكه دامونه به سمتش برگشتم كه با پسرخالش
كه حتي اسمشم به خاطر نمياوردم روبه رو شدم
سوالي نگاهش كردم كه تو چشمام خيره شد و گفت
_ديدم تنهايي و داري باغذات بازي ميكني گفتم بيام پيشت...
هراسون به اطراف نگاه كردم تا دامون و پيدا كنم ولي چشمم
بهش نخورد پوفي كلافه كردم كه باز گفت:
گفت
_ازش ميترسي؟!
به سمتش برگشتم و با گنگي گفتم
_چي؟!
خونسرد لم داد به مبل دستاشو زير بغلش زد و گفت
_منظورمه دامونه ازش ميترسي؟!
مشغول بازي با انگشتام شدم و گفتم
_نه..چرا بابد ازش بترسم؟!
پوزخند ي زد و گفت
_نميخواد مخفي كاري كني همه ي ادماي اينجا ميدونن
دامون بيماري جنسي داره و نرمال نيست
ابروهامو تو هم كشيدم بهش چشم دوختم و گفتم
_درست صحبت كنين اقا..فكر نكنم مساعل شخصي ما به شما
مربوط باشه
دستاشو به صورت مضحكي بالا اورد و گف ت
_اوه ببخشيد نميدونستم ان قدر روش حساسي ولي اين
واقعيته
چي باعث شده بتونه خانم زيبايي مثل تورو كنارش نگه
داره؟!پول ؟!
كاش ميتونستم تو صورتش داد بزنم و بگم اون الان غريزه ي
جنسيش از هر ازدم سالمي سالمتره ولي شرم و حيام
نميزاشت.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دوباره نگاهمو تو سالن چرخوندم كه با دامون چشم تو چشم
شد نگاهش جور خاصي روي ما بود و ترس به دلم انداخت
پسرخالش مسير نگاهمو دنبال كرد با ديدن دامون گفت
_اوه قيافشو يكي از خصلتاي بد ديگش شكاك بودنشه
بهتره ديگه من برم..
اميدوارم بازم ببينمت
جوابشو ندادم كه از جاش بلند شد و ازم دور شد و توي دلم
ارزو كردم هيچ وقت ديگه چشمم به چشمش نيفته..
دامون حرفشو با مردي كه جلوش بود تموم كرد و با گامهاي
بلند و سري خودشو بهم رسوند كنارم نشست و دستشو دور
بازوم حلقه كر د
جور ي كه بقيه متوجه نشن شروع به فشار دادن دستم كرد و
از بين دندوناي قفل شدش گفت
_چي داشت وز وز ميكرد بيخ گوشت اين پسره؟!
ترسيده از عكس العملش و به دروغ گفتم
_هيچي باور كن فقط ابراز خوشبختي كرد از ديدنم
_به من دروغ نگوو هيلدا از پوزخندايي كه ميزد معلوم بود
داره زر زيادي ميزنه بگو تا برم حاليش كنم ..اندازه ي دهنش
حرف بزنه.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
رابطه جنسی لذت بخش نیازی طبیعی و مهم برای جسم و روح انسان و نشان سلامت اوست، نه نیازی منفور و خجالت آور،به جای آنکه با این نیازمقابله کنید به دنبال راه حل صحیح برای پاسخ به آن باشید.
🌱 @new_method
🌱 @new_method
#تربیت_فرزند 👨👩👧👦
با این رفتار، فرزندتون حسود بار میاد:
📌وقتی اونو با بقیه مقایسه میکنین، مثلا میگین:
دختر خالت رو نگاه کن، یه سال از تو کوچیکتره، همیشه اتاقش مرتبه، یکم منظم بودن و از اون یاد بگیر.
📌این موضوع باعث میشود تا کودک شما، به بقیه حسادت کند و از آنها بدش بیاید. پس در هیچ شرایطی، فرزندتان را با کسی مقایسه نکنید.
📌ما فقط اجازه داریم کودک را با گذشته خودش مقایسه کنیم و پیشرفتش را به او یادآوری کنیم.
یعنی مقایسهی ما در جهت پیشرفت کودک باشد، نه در جهتی که کم و کاستی او را یادآوری کنیم.
👩👧👦 @koodak_madar_method
با این رفتار، فرزندتون حسود بار میاد:
📌وقتی اونو با بقیه مقایسه میکنین، مثلا میگین:
دختر خالت رو نگاه کن، یه سال از تو کوچیکتره، همیشه اتاقش مرتبه، یکم منظم بودن و از اون یاد بگیر.
📌این موضوع باعث میشود تا کودک شما، به بقیه حسادت کند و از آنها بدش بیاید. پس در هیچ شرایطی، فرزندتان را با کسی مقایسه نکنید.
📌ما فقط اجازه داریم کودک را با گذشته خودش مقایسه کنیم و پیشرفتش را به او یادآوری کنیم.
یعنی مقایسهی ما در جهت پیشرفت کودک باشد، نه در جهتی که کم و کاستی او را یادآوری کنیم.
👩👧👦 @koodak_madar_method