نوید دانشگاه ملایر via @like
سلام با خبر شدیم که غذای دیشب سلف برای عده ای از دانشجویان مشکل ساز شده در همین راستا برای بررسی صحت این موضوع و پیگیری مشکل لطفا در نظر سنجی مربوطه شرکت نمایید. در صورت وجود هر مشکل دیگری میتوانید با #الو_نوید در میان بگذارید. 🍁 @navidmu
#پیگیری
#مسمومیت_غذایی_نبوده
🔸به گفته ی یکی از مطلعین امور دانشجویی دانشگاه:
♨️مسمومیت غذایی نبوده.این روزها ویروسی شایع شده که در ملایر هم شیوع پیدا کرده و عده ای از دانشجویان هم مبتلا شده اند.
این موضوع مسمومیت غذا هم که مطرح شده، مربوط به غذای دوشب پیش است که ما همان شب بررسی کردیم و غذا از استانداردهای لازم برخوردار بوده و مشکلی نداشته است.دیشب هم آقایان سوری و رحیمی(مسئول سلف دانشگاه) برای بررسی موضوع به خوابگاه مربوطه رفته اند و بعد از بررسی متوجه شدند که هم کسی که غذا را خورده و هم کسی که غذا را نخورده بیمار شده و مشکل از غذا نبوده است.
🍁 @navidmu
#مسمومیت_غذایی_نبوده
🔸به گفته ی یکی از مطلعین امور دانشجویی دانشگاه:
♨️مسمومیت غذایی نبوده.این روزها ویروسی شایع شده که در ملایر هم شیوع پیدا کرده و عده ای از دانشجویان هم مبتلا شده اند.
این موضوع مسمومیت غذا هم که مطرح شده، مربوط به غذای دوشب پیش است که ما همان شب بررسی کردیم و غذا از استانداردهای لازم برخوردار بوده و مشکلی نداشته است.دیشب هم آقایان سوری و رحیمی(مسئول سلف دانشگاه) برای بررسی موضوع به خوابگاه مربوطه رفته اند و بعد از بررسی متوجه شدند که هم کسی که غذا را خورده و هم کسی که غذا را نخورده بیمار شده و مشکل از غذا نبوده است.
🍁 @navidmu
🔺️ پوستر جدید سایت رهبرانقلاب به مناسبت روز دانشجو
✊ پوستر جدید سایت رهبری در پاسخ به برخی تحریفهای تاریخی درباره ماهیت روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲؛ رهبر انقلاب: خروش دانشجویان در ۱۶آذر به دلیل سفر نیکسون به ایران بود؛ ۱۶ آذر متعلق به دانشجوی ضدآمریکاست.
🍁 @navidmu
✊ پوستر جدید سایت رهبری در پاسخ به برخی تحریفهای تاریخی درباره ماهیت روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲؛ رهبر انقلاب: خروش دانشجویان در ۱۶آذر به دلیل سفر نیکسون به ایران بود؛ ۱۶ آذر متعلق به دانشجوی ضدآمریکاست.
🍁 @navidmu
#تابلو_اعلانات
▫ بازتاب گسترده رسانه ای #سخنرانی دبیر شورای تبین مواضع بسیج دانشجویی در نماز جمعه:
لینک خبر:
خبرگزاری دانشجو
1) http://snn.ir/fa/news/729508/
خبرگزاری تسنیم همدان
2) @TasnimOstanHamedan
خبرگزاری فارس همدان
3) http://hamedan.farsnews.com/news/13970916000277
خبرنامه دانشجویان ایران
۴) http://iusnews.ir/fa/news-details/293313/
@gharargah_mu
🍁 @navidmu
▫ بازتاب گسترده رسانه ای #سخنرانی دبیر شورای تبین مواضع بسیج دانشجویی در نماز جمعه:
لینک خبر:
خبرگزاری دانشجو
1) http://snn.ir/fa/news/729508/
خبرگزاری تسنیم همدان
2) @TasnimOstanHamedan
خبرگزاری فارس همدان
3) http://hamedan.farsnews.com/news/13970916000277
خبرنامه دانشجویان ایران
۴) http://iusnews.ir/fa/news-details/293313/
@gharargah_mu
🍁 @navidmu
خبرگزاری دانشجو | SNN.IR
نظری در نماز جمعه ملایر: دولت و مجلس باید به فکر بهبود وضعیت معیشت مردم باشند، نه سازش
دبیر شورای تبیین مواضع بسیج دانشجویی ملایر گفت: دولت و مجلس باید در این شرایط سخت اقتصادی به فکر بهبود وضعیت معیشت مردم باشند، نه فکر سازش و پیوستن به معاهدات و کنوانسیونها.
#کتاب_خوان
انتشار قسمت های 9 و 10
داستان 《کف خیابون》
👈 امان از وقتی که گناهان در نظر ما زیبا جلوه داده شوند...
@Mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
انتشار قسمت های 9 و 10
داستان 《کف خیابون》
👈 امان از وقتی که گناهان در نظر ما زیبا جلوه داده شوند...
@Mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
#کتاب_خوان
#کف_خیابون_9
شهید شاهرودی نوشته بود:
پرونده افشین را بررسی کردم. باید میرفتم سراغ خانوادش. یه خانواده معمولی که طرفای میدون امام حسین و بیمارستان امام حسین خونشون بود. خیلی معمولی. پدرش که فوت شده بود. مادرش هم در یه خونه سبزی پاک کنی و خوردکنی کار میکرد و یه نون بخور نمیر درمیاورد. افشین به خاطر شدت فقر و فشاری که در خونه بود، مجبور میشه ترک تحصیل کنه و به بهانه اینکه حوصله درس ندارم و حالا این همه دکتر و مهندس بیکار داریم و مگه حتما همه باید درس بخونند، در مغازه مکانیکی اوس جلال مشغول به کار میشه.
همه ماجرا از جایی شروع میشه که علت کار کردن افشین را در آوردم. افشین یه خواهر داره که چهار سال از خودش بزرگتره. ینی حدودا 21 سالشه. به نام «افسانه» ... خیلی امروزی... ورزشکار... مانتویی ... باهوش... زیبا ...
وقتی افسانه، دانشگاه آزاد رشته مهندسی عمران با اون شهریه های سنگینش قبول میشه، به مشکل مالی شدیدتری مواجه میشن. پولی که مادر در سبزی خوردکنی درمیاورده، حتی کفاف یومیه شون هم نمیکرده چه برسه به شهریه دانشگاه آزاد از اسلام افسانه!
به هر بدختی بود، پول ترم اول و ثبت نامش را جور کردند. جور کردن همین پول هم کار افشین بود. افشین طبق قراردادی که با اوس جلال میبنده، متعهد میشه که سه ماه به صورت کاملا رایگان برای اوس جلال کار کنه تا بتونه دست مزدش را جلوجلو دریافت کنه و واسه شهریه افسانه هزینه کنه.
ترم اول را گذروندند. افشین میگفت: «روز به روز، وضعیت ظاهری خواهرم داشت تغییر میکرد. هر روز آرایشش غلیظ تر میشد. من و مامانم تعجب میکردیم اما از بس دخترای بد حجاب تر و بد ترکیب تر از افسانه در دانشگاهشون و اطرافیان خودمون دیده بودیم، خیلی به افسانه گیر نمیدادیم.
تا اینکه افسانه یه روز اومد خونه و گفت: اینجوری نمیشه! میخوام کار کنم. معنی نداره که فقط درس بخونم و شماها واسه شهریه دانشگاهم کار کنید.
بهش گفتم: خوبه که! اتفاقا منم از تنهایی درمیام!
افسانه که داشت شاخ درمیاورد گفت: تو از تنهایی در میایی؟! ینی چی؟!
با خنده گفتم: چون اوس جلال یه شاگرد دیگه هم واسه تعویض روغنی میخواد باهاش حرف میزنم که تو را استخدام کنه و بیایی ور دست خودم وایسی یه لقمه نون در بیاریم!
افسانه که دوزاریش افتاد که سر کاری بوده، ویشگونم گرفت و در و وری بهم گفت و خندیدیم.»
چند روز میگذره... شاید کمتر از یه هفته... یه روز افسانه با خنده و شیرینی در را باز میکنه و میاد خونه. افشین و مامانش که تعجب کرده بودن، علت شیرینی و خوشحالی افسانه را میپرسند!
افسانه میگه: «بالاخره یه کار آبرومند و با کلاس پیدا کردم. ایشالله میخوام دستم تو جیب خودم باشه و سربار داش کوچیکه گلم و مامان نانازم نباشم!»
ازش میپرسن که کجاست؟ پیش کیا کار میکنی؟ چطوریه؟ ماهی چقدر بهت حقوق میدن؟
افسانه که با دمش داشته گردو میشکسته، با شور و ذوق بالایی میگه: «یکی از کارمندای دانشگاهمون میدونست که من دنبال کار میگردم. یکی دو روز پیش بهم گفت که افسانه خانم من واسه شما یه کار خوب سراغ دارم! چون کلاس و پریستیژ شما جوریه که به هر کاری نمیخورین و باید یه کار در حدّ توانمندی های شما باشه ... خلاصه... جونم واستون بگه که ازش پرسیدم چه کاریه؟ اگه گفتین؟!»
افشین و مامانش که زبونشون بند اومده بود، گفتن: «زود باش دیگه! لوس نشو!»
افسانه جواب میده: «اون آقاهه بهم پیشنهاد کار در یه مزون لباس داده! خیلی کار باخالیه!»
مامانش میگه: «ینی بری پشت دخل؟ فروشنده بشی؟»
افسانه با دلخوری میگه: «مامان! از تو انتظار نداشتم. ینی دختر خوشکلت بره پشت دخل بشینه؟! واقعا که!»
افشین میگه: «جون بکن دیگه! چه کاریه؟!»
افسانه گفت: «من کارم اینه که لباس ها را میپوشم و شو میدم!»
ادامه دارد...
@mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
#کف_خیابون_9
شهید شاهرودی نوشته بود:
پرونده افشین را بررسی کردم. باید میرفتم سراغ خانوادش. یه خانواده معمولی که طرفای میدون امام حسین و بیمارستان امام حسین خونشون بود. خیلی معمولی. پدرش که فوت شده بود. مادرش هم در یه خونه سبزی پاک کنی و خوردکنی کار میکرد و یه نون بخور نمیر درمیاورد. افشین به خاطر شدت فقر و فشاری که در خونه بود، مجبور میشه ترک تحصیل کنه و به بهانه اینکه حوصله درس ندارم و حالا این همه دکتر و مهندس بیکار داریم و مگه حتما همه باید درس بخونند، در مغازه مکانیکی اوس جلال مشغول به کار میشه.
همه ماجرا از جایی شروع میشه که علت کار کردن افشین را در آوردم. افشین یه خواهر داره که چهار سال از خودش بزرگتره. ینی حدودا 21 سالشه. به نام «افسانه» ... خیلی امروزی... ورزشکار... مانتویی ... باهوش... زیبا ...
وقتی افسانه، دانشگاه آزاد رشته مهندسی عمران با اون شهریه های سنگینش قبول میشه، به مشکل مالی شدیدتری مواجه میشن. پولی که مادر در سبزی خوردکنی درمیاورده، حتی کفاف یومیه شون هم نمیکرده چه برسه به شهریه دانشگاه آزاد از اسلام افسانه!
به هر بدختی بود، پول ترم اول و ثبت نامش را جور کردند. جور کردن همین پول هم کار افشین بود. افشین طبق قراردادی که با اوس جلال میبنده، متعهد میشه که سه ماه به صورت کاملا رایگان برای اوس جلال کار کنه تا بتونه دست مزدش را جلوجلو دریافت کنه و واسه شهریه افسانه هزینه کنه.
ترم اول را گذروندند. افشین میگفت: «روز به روز، وضعیت ظاهری خواهرم داشت تغییر میکرد. هر روز آرایشش غلیظ تر میشد. من و مامانم تعجب میکردیم اما از بس دخترای بد حجاب تر و بد ترکیب تر از افسانه در دانشگاهشون و اطرافیان خودمون دیده بودیم، خیلی به افسانه گیر نمیدادیم.
تا اینکه افسانه یه روز اومد خونه و گفت: اینجوری نمیشه! میخوام کار کنم. معنی نداره که فقط درس بخونم و شماها واسه شهریه دانشگاهم کار کنید.
بهش گفتم: خوبه که! اتفاقا منم از تنهایی درمیام!
افسانه که داشت شاخ درمیاورد گفت: تو از تنهایی در میایی؟! ینی چی؟!
با خنده گفتم: چون اوس جلال یه شاگرد دیگه هم واسه تعویض روغنی میخواد باهاش حرف میزنم که تو را استخدام کنه و بیایی ور دست خودم وایسی یه لقمه نون در بیاریم!
افسانه که دوزاریش افتاد که سر کاری بوده، ویشگونم گرفت و در و وری بهم گفت و خندیدیم.»
چند روز میگذره... شاید کمتر از یه هفته... یه روز افسانه با خنده و شیرینی در را باز میکنه و میاد خونه. افشین و مامانش که تعجب کرده بودن، علت شیرینی و خوشحالی افسانه را میپرسند!
افسانه میگه: «بالاخره یه کار آبرومند و با کلاس پیدا کردم. ایشالله میخوام دستم تو جیب خودم باشه و سربار داش کوچیکه گلم و مامان نانازم نباشم!»
ازش میپرسن که کجاست؟ پیش کیا کار میکنی؟ چطوریه؟ ماهی چقدر بهت حقوق میدن؟
افسانه که با دمش داشته گردو میشکسته، با شور و ذوق بالایی میگه: «یکی از کارمندای دانشگاهمون میدونست که من دنبال کار میگردم. یکی دو روز پیش بهم گفت که افسانه خانم من واسه شما یه کار خوب سراغ دارم! چون کلاس و پریستیژ شما جوریه که به هر کاری نمیخورین و باید یه کار در حدّ توانمندی های شما باشه ... خلاصه... جونم واستون بگه که ازش پرسیدم چه کاریه؟ اگه گفتین؟!»
افشین و مامانش که زبونشون بند اومده بود، گفتن: «زود باش دیگه! لوس نشو!»
افسانه جواب میده: «اون آقاهه بهم پیشنهاد کار در یه مزون لباس داده! خیلی کار باخالیه!»
مامانش میگه: «ینی بری پشت دخل؟ فروشنده بشی؟»
افسانه با دلخوری میگه: «مامان! از تو انتظار نداشتم. ینی دختر خوشکلت بره پشت دخل بشینه؟! واقعا که!»
افشین میگه: «جون بکن دیگه! چه کاریه؟!»
افسانه گفت: «من کارم اینه که لباس ها را میپوشم و شو میدم!»
ادامه دارد...
@mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
#کتاب_خوان
#کف_خیابون_10
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!»
افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه... ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!»
افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!»
افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!»
مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!»
افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم.»
دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن.
افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند.
اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم.
واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه.
افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم.
حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها.
سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت.
تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه... 11 نه... بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه.
من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه!
صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه!
پاکت را گرفتم... یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! ... دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم... نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم!
خیلی خوشحال شدم... قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه... وقتی مامانم رفت آشپرخونه... آروم رفتم تو اتاق افسانه... بهش نزدیک شدم... خواب خواب بود... صورتمو بردم نزدیک صورتش... یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار.»
ادامه دارد...
@mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
#کف_خیابون_10
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!»
افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه... ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!»
افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!»
افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!»
مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!»
افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم.»
دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن.
افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند.
اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم.
واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه.
افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم.
حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها.
سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت.
تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه... 11 نه... بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه.
من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه!
صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه!
پاکت را گرفتم... یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! ... دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم... نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم!
خیلی خوشحال شدم... قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه... وقتی مامانم رفت آشپرخونه... آروم رفتم تو اتاق افسانه... بهش نزدیک شدم... خواب خواب بود... صورتمو بردم نزدیک صورتش... یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار.»
ادامه دارد...
@mohamadrezahadadpour
🍁 @navidmu
بیانیه ی روز دانشجو.pdf
278.8 KB
بیانیه تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه ملایر به مناسبت روز دانشجو
🍁 @navidmu
🍁 @navidmu
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍حسن روحانی از عارضه خاصی رنج میبرد یا ملت را دچار عارضه خاصی میبیند که همچنان از این شکل حرفها میزند؟؟!!!🤔
🗓وعده روحانی در ۲۰ مهر ۱۳۹۴ برای برجام : اگر برجام بیاد ۲۰% کالا ارزونتر میشه !!!!
🗓وعده روحانی در ۱۹ آذر ۱۳۹۷ برای FATF : اگر FATF باشد جنس ۲۰% ارزون تر میشه !!!!
✅با وعده های برجام و تحمیل برجام توسط سلسله فریدونیان براین ملت همه چیز ۲۰۰% گران شده است و الان هم آقای روحانی وعده ارزانی ۲۰% درقبال گرانی ۲۰۰درصد میدهد.
🍁 @navidmu
🗓وعده روحانی در ۲۰ مهر ۱۳۹۴ برای برجام : اگر برجام بیاد ۲۰% کالا ارزونتر میشه !!!!
🗓وعده روحانی در ۱۹ آذر ۱۳۹۷ برای FATF : اگر FATF باشد جنس ۲۰% ارزون تر میشه !!!!
✅با وعده های برجام و تحمیل برجام توسط سلسله فریدونیان براین ملت همه چیز ۲۰۰% گران شده است و الان هم آقای روحانی وعده ارزانی ۲۰% درقبال گرانی ۲۰۰درصد میدهد.
🍁 @navidmu
📢#اطلاعیه_شماره_۲
💠#اردوی_مشهد
🔸مهلت شرکت در مسابقه کتابخوانی #مشهد_الرضا(ع) و خرید کتاب #پسرک_فلافل_فروش تا شنبه ۲۴ آذر ماه تمدید شد.
🍁 @navidmu
💠#اردوی_مشهد
🔸مهلت شرکت در مسابقه کتابخوانی #مشهد_الرضا(ع) و خرید کتاب #پسرک_فلافل_فروش تا شنبه ۲۴ آذر ماه تمدید شد.
🍁 @navidmu
⭕️ اینستاگرام امکان ارسال پیام های صوتی در دایرکت را فراهم کرد.
🔹حالا می توانید با نگه داشتن آیکون میکروفون به دوستان تان در دایرکت تا سقف یک دقیقه پیام صوتی بفرستید.
🔹این قابلیت به تدریج برای تمام کاربران فعال خواهد شد
🍁 @navidmu
🔹حالا می توانید با نگه داشتن آیکون میکروفون به دوستان تان در دایرکت تا سقف یک دقیقه پیام صوتی بفرستید.
🔹این قابلیت به تدریج برای تمام کاربران فعال خواهد شد
🍁 @navidmu
✍ بابام....
رفیقم ...
عموم ....
شوهر خاله ام ....
و.....
و.....
پلک هایم را بَر هـــم گذاشته بودم...
و بی وقفه می شمردم؛
همآنان را که تصور می کردم، می توانند گرهِ کار مرا بگشایند....
💫 و.. صدایِ الله اکبرِ مادرم، شیشه ی افکار مرا درهم شکست...
الله اکبــــر....
و خــدا بزرگتر از آن است که...
دنیا، دورِ سرم گیج رفت!
من رویِ همه حساب کرده بودم، جز او که از همه بزرگتر است!
چه شد که یادم رفت؟
خدا که قبلاً بدستانِ موسی، برایم تقلّب نوشته بود؛
[حتی علف گوسفندانت را از من بخواه...]
راستی؛
از چشمانِ من تا دیدنِ خدا، چقــدر فاصله هست؟
🍁 @navidmu
رفیقم ...
عموم ....
شوهر خاله ام ....
و.....
و.....
پلک هایم را بَر هـــم گذاشته بودم...
و بی وقفه می شمردم؛
همآنان را که تصور می کردم، می توانند گرهِ کار مرا بگشایند....
💫 و.. صدایِ الله اکبرِ مادرم، شیشه ی افکار مرا درهم شکست...
الله اکبــــر....
و خــدا بزرگتر از آن است که...
دنیا، دورِ سرم گیج رفت!
من رویِ همه حساب کرده بودم، جز او که از همه بزرگتر است!
چه شد که یادم رفت؟
خدا که قبلاً بدستانِ موسی، برایم تقلّب نوشته بود؛
[حتی علف گوسفندانت را از من بخواه...]
راستی؛
از چشمانِ من تا دیدنِ خدا، چقــدر فاصله هست؟
🍁 @navidmu
#تابلو_اعلانات
💠دانشجویانی که در خوابگاه هستند میتوانند از طرح 10گیگ اینترنت 5000 تومان اینترنت زمان استفاده کنند.
#یلدا
🍁 @navidmu
💠دانشجویانی که در خوابگاه هستند میتوانند از طرح 10گیگ اینترنت 5000 تومان اینترنت زمان استفاده کنند.
#یلدا
🍁 @navidmu