#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت ۷ #مهمان_شب
در تمام طول مسیر دادگاه تا خانه دلم میخواست هنگام رد شدن از خیابان، خودم را مقابل موترها بیندازم ولی به خانه نرسم. دلم نمیخواست لحظهای با پدرم زیر یک سقف زندگی کنم. حتی از نگاه کردن به او وحشت داشتم. پدرم ما را به آدرسی برد و در کنار خانهای دو طبقه از موتر پیاده شدیم. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بود؛ در طبقه اول یک مرد تقریباً جوان با همسر و دو تا فرزندش زندگی میکردند. طبقه دوم متعلق به پدرم بود. ساختمان خیلی فرسوده و به شکل خرابهای به نظر میرسید. همه جای آن بوی بدی میداد و گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. وارد طبقه دوم که شدیم متعجبتر شدم؛ هیچ فرشی برای نشستن وجود نداشت، بیشتر به انباری وسایل خرابه میماند. تا چشم کار میکرد آشغال و خاک بود. مشخص بود کسی سالها آنجا زندگی نکرده است. هرکدام مان بدون حرفی در سکوت به گوشهای نشستیم. تلاش کردیم جسم خود را با مکانی که در آن هستیم عادت بدهیم. پدرم در کتیرای برای خود چای گذاشت و با کمی کلنجار رفتن برای خود چای آماده کرد و به تنهای آنرا نوشید و از خانه بیرون رفت اما قبل آن بار دیگر خطاب به من و مادرم تاکید کرد که حق ندارید به چیزی دست بزنید و اشاره کرد به خانه که نباید چیزی از آن جابجا شود.
با انگشت به روی یکی از وسایل کشیدم و چاپ انگشتم روی قسمتی که خاکش پاک شده بود، باقی ماند. مادرم که وضعیت را دید گفت اینطوری نمیشود و ما با کمک هم مقداری اطراف مان را جمع و جور کردیم. مادرم گفت بهتر است تا جایی که ممکن است به چیزی دست نزنیم و به من گفت که اخلاق پدرت را که میشناسی. در جوابش گفتم چشم و تمام سعیام را کردم که به چیزی دست نزدم. من و مادرم فقط یک گوشه را تمیز کردیم تا بتوانیم آنجا بنشینیم. هنگامی که پدرم برگشت و دید وسایل کمی جابجا شده است باز همه چیز را از چشم من دید و تا میتوانست مرا کتک زد.
بیحال یک گوشه نشستم و در میان انبوهی از خاک و وسایل کثیف، به زندگیام فکر کردم. با خودم گفتم خدایا ببین حتی دو ساعت هم نشد که از دادگاه برگشتهایم و پدرم باز رفتار قبلیاش را در پیش گرفته است. از خدا کمک خواستم. کاری که همیشه مادرم میکرد. او همیشه دعا میکرد که زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد اما زندگی هیچ وقت با ما رفیق نشد. بارها مادرم را در حال گریه بر سجاده دیده بودم. گاهی فکر میکردم خدا ما را دوست ندارد یا از ما قهر کرده است که اینگونه چشمش را به روی ما بسته است اما باز این مادرم بود که میگفت خدا تمام بندههایش را دوست دارد و همه چیز خوب خواهد شد.
بعد آن شب شکنجهها چاشنی هر روز و شب زندگیام شد؛ پدرم دنبال بهانهای بود تا مرا کتک بزند کافی بود جای چیزی در خانه عوض شده باشد، سراغ من میآمد و میگفت: «این پیاله (لیوان) آنجا بود چرا حالا اینجاست؟» و به این بهانه خشم خود را بر سر من خالی میکرد. یک ساعت بعد یا روز بعد دوباره با بهانهای اینچنینی مرا لت و کوب میکرد. مثلا میگفت: «این خط قبلا روی دیوار نبود و تو این کار را کردی.» وقتی برایش توضیح میدادم که کار من نبوده و روحم هم از آن خبر ندارد گویا که بیشتر ناراحت میشد و مرا بیشتر لت و کوب میکرد. شکنجهها روز و شب نمیشناخت؛ نصف شب هم اگر میشد همینکه پدرم چشمش به من میافتاد شروع به کتک زدن من میکرد. گاهی شبها بالای سرم میآمد و مرا لت و کوب میکرد. به وضاحت برایم میگفت از تو بدم میآید و دوست ندارم تو را مقابل چشمانم ببینم. او در شب عادت به بیخوابی داشت. به گونهای که اکثرا اصلا نمیخوابید و این برای من بدترین نوع شکنجه بود. مجبور بودم تمام شب را به حالت خواب و بیداری سپری کنم تا مبادا پدرم بالای سرم بیاید و مرا کتک بزند. ترس از لت و کوب خواب را از چشمانم برده بود. برق اتاق را تا صبح روشن نگه میداشت و به همسایهها میگفت که تمام شب قرآن میخواند. تا تصویر مثبتی از خودش در ذهن همه ایجاد کند. به همسایهها میگفت: «هرشب لامپ خانه ما روشن است چون تا صبح من قرآن میخوانم.»...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر در: سایت رسانه #گوهرشاد
@Navae_Del1401
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇https://gowharshadmedia.com/?p=7502
#پدر_شکنجه_گر
قسمت ۷ #مهمان_شب
در تمام طول مسیر دادگاه تا خانه دلم میخواست هنگام رد شدن از خیابان، خودم را مقابل موترها بیندازم ولی به خانه نرسم. دلم نمیخواست لحظهای با پدرم زیر یک سقف زندگی کنم. حتی از نگاه کردن به او وحشت داشتم. پدرم ما را به آدرسی برد و در کنار خانهای دو طبقه از موتر پیاده شدیم. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بود؛ در طبقه اول یک مرد تقریباً جوان با همسر و دو تا فرزندش زندگی میکردند. طبقه دوم متعلق به پدرم بود. ساختمان خیلی فرسوده و به شکل خرابهای به نظر میرسید. همه جای آن بوی بدی میداد و گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. وارد طبقه دوم که شدیم متعجبتر شدم؛ هیچ فرشی برای نشستن وجود نداشت، بیشتر به انباری وسایل خرابه میماند. تا چشم کار میکرد آشغال و خاک بود. مشخص بود کسی سالها آنجا زندگی نکرده است. هرکدام مان بدون حرفی در سکوت به گوشهای نشستیم. تلاش کردیم جسم خود را با مکانی که در آن هستیم عادت بدهیم. پدرم در کتیرای برای خود چای گذاشت و با کمی کلنجار رفتن برای خود چای آماده کرد و به تنهای آنرا نوشید و از خانه بیرون رفت اما قبل آن بار دیگر خطاب به من و مادرم تاکید کرد که حق ندارید به چیزی دست بزنید و اشاره کرد به خانه که نباید چیزی از آن جابجا شود.
با انگشت به روی یکی از وسایل کشیدم و چاپ انگشتم روی قسمتی که خاکش پاک شده بود، باقی ماند. مادرم که وضعیت را دید گفت اینطوری نمیشود و ما با کمک هم مقداری اطراف مان را جمع و جور کردیم. مادرم گفت بهتر است تا جایی که ممکن است به چیزی دست نزنیم و به من گفت که اخلاق پدرت را که میشناسی. در جوابش گفتم چشم و تمام سعیام را کردم که به چیزی دست نزدم. من و مادرم فقط یک گوشه را تمیز کردیم تا بتوانیم آنجا بنشینیم. هنگامی که پدرم برگشت و دید وسایل کمی جابجا شده است باز همه چیز را از چشم من دید و تا میتوانست مرا کتک زد.
بیحال یک گوشه نشستم و در میان انبوهی از خاک و وسایل کثیف، به زندگیام فکر کردم. با خودم گفتم خدایا ببین حتی دو ساعت هم نشد که از دادگاه برگشتهایم و پدرم باز رفتار قبلیاش را در پیش گرفته است. از خدا کمک خواستم. کاری که همیشه مادرم میکرد. او همیشه دعا میکرد که زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد اما زندگی هیچ وقت با ما رفیق نشد. بارها مادرم را در حال گریه بر سجاده دیده بودم. گاهی فکر میکردم خدا ما را دوست ندارد یا از ما قهر کرده است که اینگونه چشمش را به روی ما بسته است اما باز این مادرم بود که میگفت خدا تمام بندههایش را دوست دارد و همه چیز خوب خواهد شد.
بعد آن شب شکنجهها چاشنی هر روز و شب زندگیام شد؛ پدرم دنبال بهانهای بود تا مرا کتک بزند کافی بود جای چیزی در خانه عوض شده باشد، سراغ من میآمد و میگفت: «این پیاله (لیوان) آنجا بود چرا حالا اینجاست؟» و به این بهانه خشم خود را بر سر من خالی میکرد. یک ساعت بعد یا روز بعد دوباره با بهانهای اینچنینی مرا لت و کوب میکرد. مثلا میگفت: «این خط قبلا روی دیوار نبود و تو این کار را کردی.» وقتی برایش توضیح میدادم که کار من نبوده و روحم هم از آن خبر ندارد گویا که بیشتر ناراحت میشد و مرا بیشتر لت و کوب میکرد. شکنجهها روز و شب نمیشناخت؛ نصف شب هم اگر میشد همینکه پدرم چشمش به من میافتاد شروع به کتک زدن من میکرد. گاهی شبها بالای سرم میآمد و مرا لت و کوب میکرد. به وضاحت برایم میگفت از تو بدم میآید و دوست ندارم تو را مقابل چشمانم ببینم. او در شب عادت به بیخوابی داشت. به گونهای که اکثرا اصلا نمیخوابید و این برای من بدترین نوع شکنجه بود. مجبور بودم تمام شب را به حالت خواب و بیداری سپری کنم تا مبادا پدرم بالای سرم بیاید و مرا کتک بزند. ترس از لت و کوب خواب را از چشمانم برده بود. برق اتاق را تا صبح روشن نگه میداشت و به همسایهها میگفت که تمام شب قرآن میخواند. تا تصویر مثبتی از خودش در ذهن همه ایجاد کند. به همسایهها میگفت: «هرشب لامپ خانه ما روشن است چون تا صبح من قرآن میخوانم.»...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر در: سایت رسانه #گوهرشاد
@Navae_Del1401
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇https://gowharshadmedia.com/?p=7502
.
▫️#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر |
🔹قسمت #نهم
در یکی از همان روزها ادارهی مکتب از من خواست که مادرم را با خود به مکتب ببرم. من نیز ناگزیر شدم از مادربزرگم بخواهم که به مکتب من بیاید. چون مادرم حق بیرون شدن از خانه را نداشت و خواهرو برادر کوچکم نیز به او احتیاج داشتند.
هنگامی که مادربزرگم وارد اداره شد معاون مکتبمان که زن جوانی بود با چند تن از معلمانمان در ادارهی مکتب نشسته بودند. از من خواستند که اداره را ترک کنم تا در مورد بعضی موضوعات با مادربزرگم به تنهایی صحبت کنند. کنجاو بودم که چرا از مادربزرگم خواستهاند به مکتب بیاید زیرا درس من خوب بود و من هیچ مشکلی هم ایجاد نکرده بودم. اکثرا دختر آرام و گوشه گیری بودم و بخاطر زندگی تلخی که داشتم و نمیخواستم آن را با کسی شریک سازم، با افراد کمی حرف میزدم.
هنوز از اداره خیلی دور نشده بودم که بعضی حرفها را شنیدم و بشدت شوکه شدم. وقتی شنیدم که معاون مکتبمان از مادربزرگم پرسید که آیا نازنین دوست پسر دارد یا خیر؟ گوشهایم صوت کشید و ضربان قلبم چند برابر افزایش یافت. او دوباره خطاب به مادربزرگم پرسید که آیا نواسهی شما باردار است؟ و در ادامه افزود که ممکن است نازنین با کسی رابطه داشته باشد و شما از آن اطلاعی نداشته باشید. نمیتوانستم پاسخ مادربزرگم را بشنوم شاید او نیز چون من شوکه از پرسشهای اداره بود. من دیگر نایستادم تا پاسخ مادربزرگم را بشنوم. به اندازهی کافی شنیده بودم و آنقدر بود که رمقی در تن من نماند و تلو تلو خوران از دهلیز خارج شدم. از این تشت رسوایی که بر سرم کوبانده بودند آشفته و عاصی بودم. دلم شکسته بود و با تمام وجود از خودم ناامید شده بودم، حس میکردم دیگر غروری ندارم که بتوانم باقی زندگی را با آن سپری کنم. آنان چه ظالمانه پاکدامنیام را نشانه گرفته بودند. خورد شده بودم و ازگریهی زیاد چشمانم قرمز شده بود. هنگامی که مادربزرگم از اداره برگشت بسیار تلاش کرد که حرفهای معلمان را از من پنهان کند و قبل از اینکه من سوالی بپرسم گفت در مورد درسهایت سوال کردند و خواستند که بیشتر متوجه درسهایت باشی. با اینکه تا قبل از بیرون شدن مادربزرگم از اداره حسابی گریه کرده بودم و فکر میکردم که دیگر گریهام نگیرد اما با شنیدن حرفهای مادربزرگم بار دیگر بغض کردم. میدیدم که او چقدر تلاش دارد تا با عوض کردن حرف ادارهی مکتب، دلم نشکند. اشکم ریخت و او متوجه شد که من از اصل ماجرا خبر دارم. سرم را در آغوشش گرفت و با تمام مهربانیای که همیشه در کلامش وجود داشت از من خواست که با این حرفها ذهنم را درگیر نسازم و به درس و مشقم تمرکز کنم.
چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم. هرباری که به یاد حرفهایی که در ادارهی مکتبمان تبادله شده بود، میافتادم دلم خون میشد و باز گریهام را از سر میگرفتم و باز این پدربزرگ و مادربزرگم بودند که مرا دلداری میدادند و تلاش میکردند با نرمترین حالت ممکن و به گونهی منطقی مرا قناعت دهند. آنها تاکید میکردند که معلمان و ادارهی مکتب نیت بدی نداشته اند، وظیفهی آنان این را ایجاد میکند که هر احتمالی را در نظر بگیرند. مادربزرگم به من این اطمینان خاطر را میداد که معلمانم به فکر من هستند و حرفهای آنها به این دلیل بوده که من در وضعیت صحی خوبی قرار نداشتهام و آنچه از حالم برداشت کرده بودند را بیان کردند. طبق معمول همیشه در برابر منطق و مهربانی مادربزرگم تسلیم بودم. او خوب بلد بود که چگونه با من حرف بزند تا راه درست را تشخیص دهم و نگرانیها را از خودم دور بسازم...
✍ #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:
https://gowharshadmedia.com/?p=7983
▫️#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر |
🔹قسمت #نهم
در یکی از همان روزها ادارهی مکتب از من خواست که مادرم را با خود به مکتب ببرم. من نیز ناگزیر شدم از مادربزرگم بخواهم که به مکتب من بیاید. چون مادرم حق بیرون شدن از خانه را نداشت و خواهرو برادر کوچکم نیز به او احتیاج داشتند.
هنگامی که مادربزرگم وارد اداره شد معاون مکتبمان که زن جوانی بود با چند تن از معلمانمان در ادارهی مکتب نشسته بودند. از من خواستند که اداره را ترک کنم تا در مورد بعضی موضوعات با مادربزرگم به تنهایی صحبت کنند. کنجاو بودم که چرا از مادربزرگم خواستهاند به مکتب بیاید زیرا درس من خوب بود و من هیچ مشکلی هم ایجاد نکرده بودم. اکثرا دختر آرام و گوشه گیری بودم و بخاطر زندگی تلخی که داشتم و نمیخواستم آن را با کسی شریک سازم، با افراد کمی حرف میزدم.
هنوز از اداره خیلی دور نشده بودم که بعضی حرفها را شنیدم و بشدت شوکه شدم. وقتی شنیدم که معاون مکتبمان از مادربزرگم پرسید که آیا نازنین دوست پسر دارد یا خیر؟ گوشهایم صوت کشید و ضربان قلبم چند برابر افزایش یافت. او دوباره خطاب به مادربزرگم پرسید که آیا نواسهی شما باردار است؟ و در ادامه افزود که ممکن است نازنین با کسی رابطه داشته باشد و شما از آن اطلاعی نداشته باشید. نمیتوانستم پاسخ مادربزرگم را بشنوم شاید او نیز چون من شوکه از پرسشهای اداره بود. من دیگر نایستادم تا پاسخ مادربزرگم را بشنوم. به اندازهی کافی شنیده بودم و آنقدر بود که رمقی در تن من نماند و تلو تلو خوران از دهلیز خارج شدم. از این تشت رسوایی که بر سرم کوبانده بودند آشفته و عاصی بودم. دلم شکسته بود و با تمام وجود از خودم ناامید شده بودم، حس میکردم دیگر غروری ندارم که بتوانم باقی زندگی را با آن سپری کنم. آنان چه ظالمانه پاکدامنیام را نشانه گرفته بودند. خورد شده بودم و ازگریهی زیاد چشمانم قرمز شده بود. هنگامی که مادربزرگم از اداره برگشت بسیار تلاش کرد که حرفهای معلمان را از من پنهان کند و قبل از اینکه من سوالی بپرسم گفت در مورد درسهایت سوال کردند و خواستند که بیشتر متوجه درسهایت باشی. با اینکه تا قبل از بیرون شدن مادربزرگم از اداره حسابی گریه کرده بودم و فکر میکردم که دیگر گریهام نگیرد اما با شنیدن حرفهای مادربزرگم بار دیگر بغض کردم. میدیدم که او چقدر تلاش دارد تا با عوض کردن حرف ادارهی مکتب، دلم نشکند. اشکم ریخت و او متوجه شد که من از اصل ماجرا خبر دارم. سرم را در آغوشش گرفت و با تمام مهربانیای که همیشه در کلامش وجود داشت از من خواست که با این حرفها ذهنم را درگیر نسازم و به درس و مشقم تمرکز کنم.
چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم. هرباری که به یاد حرفهایی که در ادارهی مکتبمان تبادله شده بود، میافتادم دلم خون میشد و باز گریهام را از سر میگرفتم و باز این پدربزرگ و مادربزرگم بودند که مرا دلداری میدادند و تلاش میکردند با نرمترین حالت ممکن و به گونهی منطقی مرا قناعت دهند. آنها تاکید میکردند که معلمان و ادارهی مکتب نیت بدی نداشته اند، وظیفهی آنان این را ایجاد میکند که هر احتمالی را در نظر بگیرند. مادربزرگم به من این اطمینان خاطر را میداد که معلمانم به فکر من هستند و حرفهای آنها به این دلیل بوده که من در وضعیت صحی خوبی قرار نداشتهام و آنچه از حالم برداشت کرده بودند را بیان کردند. طبق معمول همیشه در برابر منطق و مهربانی مادربزرگم تسلیم بودم. او خوب بلد بود که چگونه با من حرف بزند تا راه درست را تشخیص دهم و نگرانیها را از خودم دور بسازم...
✍ #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:
https://gowharshadmedia.com/?p=7983
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰) - رسانه گوهرشاد
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی،…
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۱) - رسانه گوهرشاد
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم…