This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و درود بر یاران حق ☺️
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
اگر ذهن مان پر از نامگذاری با واژه ها و افکار و باورها و اندیشه های نکاویده باشد، فضایی برای "شهود" باقی نمی ماند.
گیاهان نمیتوانند بدون نور زندگی کنند. مردمان نمیتوانند بدون هوا نفس بکشند. همه چیز برای رشد نیاز به فضا دارد.
به انرژی هستی فضا بده تا وجودت را فراگیرد. انرژی ناب حیات زندگی، جاری و روان است اگر نامی به آن ندهیم تا تصوراتی ذهنی از آن خلق کنیم هر لحظه مثل آب در جریان است.
آن بینام و بی شکل که جنسش از عشق است، مثل آب جاریست و همه ناخالصی ها را در بستر راهش، میشوید و پاکیزگی میبخشد.
عشق، همه احساسات سرکوب شده را آزاد میکند و تطهیر و پالایش داده و انرژی جنسی را استحاله میدهد و تبدیل به ذاتِ وجودش که عشق است، میسازد☺️
🌞💖
گیاهان نمیتوانند بدون نور زندگی کنند. مردمان نمیتوانند بدون هوا نفس بکشند. همه چیز برای رشد نیاز به فضا دارد.
به انرژی هستی فضا بده تا وجودت را فراگیرد. انرژی ناب حیات زندگی، جاری و روان است اگر نامی به آن ندهیم تا تصوراتی ذهنی از آن خلق کنیم هر لحظه مثل آب در جریان است.
آن بینام و بی شکل که جنسش از عشق است، مثل آب جاریست و همه ناخالصی ها را در بستر راهش، میشوید و پاکیزگی میبخشد.
عشق، همه احساسات سرکوب شده را آزاد میکند و تطهیر و پالایش داده و انرژی جنسی را استحاله میدهد و تبدیل به ذاتِ وجودش که عشق است، میسازد☺️
🌞💖
زندگی، هیچوقت اندازه تنم نشد حتی وقتی خودم بریدم و دوختم
چون از خیاطی که فراتر از خودم باشد، بیخبر و غافل بودم
وقتی زندگی ام را به دست نامرئیِ هستی سپردم، همه خیاطی هایش را زیبا یافتم☺️
🌞💖
چون از خیاطی که فراتر از خودم باشد، بیخبر و غافل بودم
وقتی زندگی ام را به دست نامرئیِ هستی سپردم، همه خیاطی هایش را زیبا یافتم☺️
🌞💖
وقتی به کالبده خاکی مان که در طول حیات خادم ماست عشق میورزیم و آن را با مهر می پرورانیم، بذر عشق در وجودمان شروع به رشد می کند. با بیگناه دانستنِ بدنمان، عشق ورزیدن به آن را آغاز میکنیم.
هنگامی که با نگرشی جدید به ذهن که آفریده خودمان است نگاه میکنیم، به محتوای شرطی شده اش، احترام می گذاریم، چرا که در واقع ذهن، آفریده خود ماست. اگر به کاویدن و بررسی افکارمان بپردازیم، زبانِ ذهن را بهتر می فهمیم و با نرم کردنِ واژه هایمان، بهترین دوستی را که میتوانیم داشته باشیم، مپرورانیم. ما می توانیم به خاطر رابطه عاشقانه ای عالی، شکیبا و پرتوجه باشیم.
بدن شما، عشق زندگیتان است. رابطه ای که شما با بدن خود دارید، بر همه روابط دیگر تأثیر میگذارد. دوست داشتن نامشروط خود، می تواند بزرگترین اختلاف ها را در جهان شما بر طرف کند. دوست داشتن نامشروط خود، شما را به آن نیروی انرژی که جهانتان را ممکن ساخته است، متصل می سازد.
هنگامی که با نگرشی جدید به ذهن که آفریده خودمان است نگاه میکنیم، به محتوای شرطی شده اش، احترام می گذاریم، چرا که در واقع ذهن، آفریده خود ماست. اگر به کاویدن و بررسی افکارمان بپردازیم، زبانِ ذهن را بهتر می فهمیم و با نرم کردنِ واژه هایمان، بهترین دوستی را که میتوانیم داشته باشیم، مپرورانیم. ما می توانیم به خاطر رابطه عاشقانه ای عالی، شکیبا و پرتوجه باشیم.
بدن شما، عشق زندگیتان است. رابطه ای که شما با بدن خود دارید، بر همه روابط دیگر تأثیر میگذارد. دوست داشتن نامشروط خود، می تواند بزرگترین اختلاف ها را در جهان شما بر طرف کند. دوست داشتن نامشروط خود، شما را به آن نیروی انرژی که جهانتان را ممکن ساخته است، متصل می سازد.
همه انسانها در تاریکی ها، در جاده های پر پیج و خمِ زندگی شان، به سبب ناآگاهی شان، راه گم میکنند. انسان زمانی بیدار میشود که دیگر راهی در دنیای بیرون نمی یابد و درمی یابد که در مقامِ شخصیت، همواره با نقابها و رلهای جورواجور و هزارچهره، نقش اولِ فیلم سینمایی خودش را بازی میکرد و همه ساخته و پرداخته ذهنش است که در حافظه اش انباشته شده است. من شخصی، بازیگری بیش نیست.
محتوای شرطی شده و غیره شهودیِ ذهن به بیراهه ها، هزارتوها و در نهایت به بن بست ها، منتهی میشود و آنموقع است که انسان راه قلبش را پیش میگیرد چون دریافته که ذهن، زندانی خودساخته است و راه فراری جز کاویدن و خالی کردنش نیست. طبیعتِ انسانی، بیوقفه بدنبال معنای زندگی میگردد و وقتی در دنیای بیرون، پیدایش نمیکند، زندگی را پوچ و توخالی می بیند البته از منظره افکار و باورهای شرطی شده خودش.
معنایِ زندگی را در ذهنت پیدا نمیکنی ذهن، حاصل از انباشته های دنیوی ست دنیای خیالی و رویاهایی و بسیار وسوسه گر (مایا) این جستاره بی پایان را در بیرونت پایان ده و درونت را بنگر.
آنچه میجویی در درون توست.
آن عشق و سعادتی که در بیرونت می جستی، چشمه بی پایان و جاودانه اش در وجوده تو بوده و این ناهشیاری تو بوده که بیهوده بدنبالش میگشتی و پیدا نمیکردی و اندوهگین و ناراحت میشدی.
اکنون درونت را بنگر و عشق را نخست در بدنت جاری کن همان بدنی که خالق هستی بتو از نوزادی بخشیده و قدرش را نمیدانستی و مهرورزی نمیکردی.
بدونِ بدنت، توانِ هیچ تجربه ایی در عالمِ زمان و مکان و ماده و افکار نداشتی. برای هر چیزی، شکرگزار و قدردانِ هستی باش تا از خواب و خیالهای کاذب و موهومی ات، بیدارتر شوی☺️
🌞💖
محتوای شرطی شده و غیره شهودیِ ذهن به بیراهه ها، هزارتوها و در نهایت به بن بست ها، منتهی میشود و آنموقع است که انسان راه قلبش را پیش میگیرد چون دریافته که ذهن، زندانی خودساخته است و راه فراری جز کاویدن و خالی کردنش نیست. طبیعتِ انسانی، بیوقفه بدنبال معنای زندگی میگردد و وقتی در دنیای بیرون، پیدایش نمیکند، زندگی را پوچ و توخالی می بیند البته از منظره افکار و باورهای شرطی شده خودش.
معنایِ زندگی را در ذهنت پیدا نمیکنی ذهن، حاصل از انباشته های دنیوی ست دنیای خیالی و رویاهایی و بسیار وسوسه گر (مایا) این جستاره بی پایان را در بیرونت پایان ده و درونت را بنگر.
آنچه میجویی در درون توست.
آن عشق و سعادتی که در بیرونت می جستی، چشمه بی پایان و جاودانه اش در وجوده تو بوده و این ناهشیاری تو بوده که بیهوده بدنبالش میگشتی و پیدا نمیکردی و اندوهگین و ناراحت میشدی.
اکنون درونت را بنگر و عشق را نخست در بدنت جاری کن همان بدنی که خالق هستی بتو از نوزادی بخشیده و قدرش را نمیدانستی و مهرورزی نمیکردی.
بدونِ بدنت، توانِ هیچ تجربه ایی در عالمِ زمان و مکان و ماده و افکار نداشتی. برای هر چیزی، شکرگزار و قدردانِ هستی باش تا از خواب و خیالهای کاذب و موهومی ات، بیدارتر شوی☺️
🌞💖
همین موج خروشانِ زن، زندگی، آزادی که در جامعه ایران برخاسته، حرف دل و انرژی مقدسِ زنانه است که هزاران ساله که از طریق ادیان و مذاهبِ پدرمدار و مردسالارانه، با همه خدایان و پیامبرانِ انحصاری شون به اسارت و بردگی کشیده شده تا فقط امیالِ جنسیِ نفسِ لذت پرست مردانه ارضا بشه.
زن، از دیدگاه ادیان و مذاهب، از تعلقات مرد بحساب میاد و تبدیل به کالایی شده که به خرید و فروش گذاشته میشه. عشقی در وجوده آنان جاری نیست تا به زوجشون عشق بورزند. برای روحانيت امروزی، فقط برپا نگاه داشتنِ حسِ فاتحانه و قدرت طلبِ خودشونه که این معضلات را رو بطرزه فجیهی بوجود آورده.
همشون نفس پرست، تن پرور و خودشیفته و خودخواهند که قلم بدست گرفتن و کتابهای به اصطلاح آسمانی برای ارضای امیالِ نفسانیِ خودشون، در طول فراینده رشده نامتعادلی و نابسامانِ تاریخی شان، به خورده عوام دادن و خود هنوز در خوابهای غفلت بسر میبرند. بیشتره مردم جامعه، هنوز در هیپنوتیزمِ ادیان و مذاهب، گرفتارند که در دنیای کنونی ما بشکلِ باشگاهی مردانه درآمده که در طبقه ممتاز قدرت نشستن و حق قلم رو با اندیشه های فاسده خودشون بدست گرفتن و اکثریتِ مردم، بی آنکه به این رویکرده فاسد و گمراهِ روحانیت با همه کجروی هاشون، واقف و آگاه باشند آنها را مراجع تقلیدشان کرده و از انها پیروی کورکورانه میکنند. انسانِ متعالی، جانش را مثلِ مسیح و امثالِ او میدهد ولی هرگز بسوی قدرت نمیرود تا از همنوعانش، بهره کشی و یا استثمارشان کند.
زن، از دیدگاه ادیان و مذاهب، از تعلقات مرد بحساب میاد و تبدیل به کالایی شده که به خرید و فروش گذاشته میشه. عشقی در وجوده آنان جاری نیست تا به زوجشون عشق بورزند. برای روحانيت امروزی، فقط برپا نگاه داشتنِ حسِ فاتحانه و قدرت طلبِ خودشونه که این معضلات را رو بطرزه فجیهی بوجود آورده.
همشون نفس پرست، تن پرور و خودشیفته و خودخواهند که قلم بدست گرفتن و کتابهای به اصطلاح آسمانی برای ارضای امیالِ نفسانیِ خودشون، در طول فراینده رشده نامتعادلی و نابسامانِ تاریخی شان، به خورده عوام دادن و خود هنوز در خوابهای غفلت بسر میبرند. بیشتره مردم جامعه، هنوز در هیپنوتیزمِ ادیان و مذاهب، گرفتارند که در دنیای کنونی ما بشکلِ باشگاهی مردانه درآمده که در طبقه ممتاز قدرت نشستن و حق قلم رو با اندیشه های فاسده خودشون بدست گرفتن و اکثریتِ مردم، بی آنکه به این رویکرده فاسد و گمراهِ روحانیت با همه کجروی هاشون، واقف و آگاه باشند آنها را مراجع تقلیدشان کرده و از انها پیروی کورکورانه میکنند. انسانِ متعالی، جانش را مثلِ مسیح و امثالِ او میدهد ولی هرگز بسوی قدرت نمیرود تا از همنوعانش، بهره کشی و یا استثمارشان کند.
دو نوع خدا وجود دارد:
یکی خدای باورها خدای مسیحیان، خدای هندوان ، و...
و دیگری خدای واقعیت، نه خدای باورها که نامحدود است
اگر در مورد خدای مسیحیان فکر کنی، یک مسیحی خواهی بود، ولی نه انسانی بادیانت
اگر ذهنت را به خود خداوند بیاوری، انسانی با دیانت خواهی بود ــ دیگر هندو نیستی، محمدی و مسیحی نیستی
و این خدای واقعیت یک مفهوم concept نیست! مفهوم یک بازیچهی ذهنی است که با آن بازی کنی
خدای واقعی بسیار پهناور است.....
آن خدا با ذهن تو بازی میکند، نه اینکه ذهن تو با آن خدا بازی کند!
آنگاه خداوند دیگر بازیچهای در دست تو نیست؛ تو بازیچهای در دستهای خداوند هستی
تمام این ماجرا کلاً تغییر کرده است. اینک تو دیگر صاحب کنترل نیستی: خداوند تو را تسخیر کرده است
واژهی درست ”تسخیرشدن“ است؛ تسخیرشدن توسط بینهایت.
آنگاه خداوند دیگر تصویری در برابر چشمان ذهن تو نیست
نه،دیگر تصویری وجود ندارد
یک تهیای پهناور....
و تو در آن تهیای گسترده حل می شوی: نه تنها تعریف خداوند گم شده است، مرزها ازبین رفتهاند
وقتی با آن بینهایت در تماس هستی، شروع می کنی به گمکردن مرزهای خودت. مرزهایت مبهم میشوند. مرزهای تو کمتر و کمتر قطعی میشوند، بیشتر و بیشتر قابلانعطاف هستند؛ مانند دودی در آسمان ناپدید میشوی. لحظهای فرا میرسد...
به خودت نگاه میکنی:
دیگر وجود نداری.
ذهن با چیزهای محدود بسیار زرنگ است
اگر در مورد پول فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد قدرت، سیاست فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد کلام، فلسفهها، سیستمها، باورها فکر کنی، ذهن زرنگ است ــ تمام اینها محدود هستند
اگر در مورد خداوند فکر کنی، ناگهان یک خلاء.....
چه فکری میتوانی در مورد خداوند بکنی؟ اگر بتوانی فکر کنی، آنوقت آن خدا دیگر خدا نیست؛ یک چیز محدود شده است
اگر خدا را یک کریشنا تصور کنی، دیگر خدا نیست؛ آنگاه شاید کریشنا با فلوتش در برابرت ایستاده باشد، ولی این یک محدودیت است. اگر خداوند را همچون مسیح تصور کنی ــ کار تمام است! آن خدا دیگر وجود ندارد: یک موجود محدود را از آن بیرون کشیدهای. موجودی زیبا، ولی در برابر زیبایی آن نامحدود هیچ است.
#اشو
یوگا ابتدا و انتها_جلد ششم
یکی خدای باورها خدای مسیحیان، خدای هندوان ، و...
و دیگری خدای واقعیت، نه خدای باورها که نامحدود است
اگر در مورد خدای مسیحیان فکر کنی، یک مسیحی خواهی بود، ولی نه انسانی بادیانت
اگر ذهنت را به خود خداوند بیاوری، انسانی با دیانت خواهی بود ــ دیگر هندو نیستی، محمدی و مسیحی نیستی
و این خدای واقعیت یک مفهوم concept نیست! مفهوم یک بازیچهی ذهنی است که با آن بازی کنی
خدای واقعی بسیار پهناور است.....
آن خدا با ذهن تو بازی میکند، نه اینکه ذهن تو با آن خدا بازی کند!
آنگاه خداوند دیگر بازیچهای در دست تو نیست؛ تو بازیچهای در دستهای خداوند هستی
تمام این ماجرا کلاً تغییر کرده است. اینک تو دیگر صاحب کنترل نیستی: خداوند تو را تسخیر کرده است
واژهی درست ”تسخیرشدن“ است؛ تسخیرشدن توسط بینهایت.
آنگاه خداوند دیگر تصویری در برابر چشمان ذهن تو نیست
نه،دیگر تصویری وجود ندارد
یک تهیای پهناور....
و تو در آن تهیای گسترده حل می شوی: نه تنها تعریف خداوند گم شده است، مرزها ازبین رفتهاند
وقتی با آن بینهایت در تماس هستی، شروع می کنی به گمکردن مرزهای خودت. مرزهایت مبهم میشوند. مرزهای تو کمتر و کمتر قطعی میشوند، بیشتر و بیشتر قابلانعطاف هستند؛ مانند دودی در آسمان ناپدید میشوی. لحظهای فرا میرسد...
به خودت نگاه میکنی:
دیگر وجود نداری.
ذهن با چیزهای محدود بسیار زرنگ است
اگر در مورد پول فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد قدرت، سیاست فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد کلام، فلسفهها، سیستمها، باورها فکر کنی، ذهن زرنگ است ــ تمام اینها محدود هستند
اگر در مورد خداوند فکر کنی، ناگهان یک خلاء.....
چه فکری میتوانی در مورد خداوند بکنی؟ اگر بتوانی فکر کنی، آنوقت آن خدا دیگر خدا نیست؛ یک چیز محدود شده است
اگر خدا را یک کریشنا تصور کنی، دیگر خدا نیست؛ آنگاه شاید کریشنا با فلوتش در برابرت ایستاده باشد، ولی این یک محدودیت است. اگر خداوند را همچون مسیح تصور کنی ــ کار تمام است! آن خدا دیگر وجود ندارد: یک موجود محدود را از آن بیرون کشیدهای. موجودی زیبا، ولی در برابر زیبایی آن نامحدود هیچ است.
#اشو
یوگا ابتدا و انتها_جلد ششم
- من متوجهی اهمیت لحظهی حال هستم، اما نمیتوانم حرف شما را که میگویید زمان پنداری باطل است را قبول کنم.
وقتی من میگویم زمان پنداری باطل است منظورم اظهار مطلبی فلسفی نیست. من فقط یادآور حقیقتی ساده هستم، حقیقتی که چنان بدیهی و آشکار است که به دشواری آن را میفهمی و شاید هم آن را بیمعنا بدانی، اما اگر آن را خوب درک کنی چنان تیز و بران است که بندهای همهی مسئلهها و مشکلات تو را میبُرد. بگذار تکرار کنم: لحظهی حال، تمامی دارایی توست. زمانی وجود ندارد که زندگی تو در لحظهی حال نگذرد. آیا این موضوع حقیقت ندارد؟
📙 کتاب نیروی حال از اکهارت تله
وقتی من میگویم زمان پنداری باطل است منظورم اظهار مطلبی فلسفی نیست. من فقط یادآور حقیقتی ساده هستم، حقیقتی که چنان بدیهی و آشکار است که به دشواری آن را میفهمی و شاید هم آن را بیمعنا بدانی، اما اگر آن را خوب درک کنی چنان تیز و بران است که بندهای همهی مسئلهها و مشکلات تو را میبُرد. بگذار تکرار کنم: لحظهی حال، تمامی دارایی توست. زمانی وجود ندارد که زندگی تو در لحظهی حال نگذرد. آیا این موضوع حقیقت ندارد؟
📙 کتاب نیروی حال از اکهارت تله
به یاد داشته باش:
ذهن چیزی نیست جز آنچه که تاکنون جمع آوری کرده ای
ذهن تمام آن چیزی است که در درون خودت داری
وجود واقعی تو ورای ذهن است
وجود واقعی تو ورای داشتن قرار دارد
تو در بیرون چیزهایی را گردآوری کرده ای
و در درون افکار را گردآورده ای،
هر دو در بعد داشتن هستند.
وقتی که دیگر به چیزها وابسته نباشی و دیگر به افکار هم وابسته نباشی، ناگهان آسمان باز را خواهی دید، آسمان باز بودش را خواهی دید. و این تنها چیزی است که ارزش داشتن را دارد و تنها چیزی که واقعاٌ می توانی داشته باشی.
#اﺷﻮ
ذهن چیزی نیست جز آنچه که تاکنون جمع آوری کرده ای
ذهن تمام آن چیزی است که در درون خودت داری
وجود واقعی تو ورای ذهن است
وجود واقعی تو ورای داشتن قرار دارد
تو در بیرون چیزهایی را گردآوری کرده ای
و در درون افکار را گردآورده ای،
هر دو در بعد داشتن هستند.
وقتی که دیگر به چیزها وابسته نباشی و دیگر به افکار هم وابسته نباشی، ناگهان آسمان باز را خواهی دید، آسمان باز بودش را خواهی دید. و این تنها چیزی است که ارزش داشتن را دارد و تنها چیزی که واقعاٌ می توانی داشته باشی.
#اﺷﻮ
وقتی خودتان را درک کنید
وقتی خودتان را صرفا بدن می پندارید جای تعجب ندارد که این همه بیماری و کسالت داشته باشید.
وقتی خودتان را صرفا ذهن میپندارید جای تعجب ندارد که این همه نگرانی و اضطراب داشته باشید.
هنگامی که خودتان را به عنوان هشیاری درک کنید صلح و آرامشِ عمیق درونی دارید.
هنگامی که خود را به عنوان آگاهی درک کنید، شادمان و مسرور هستید.
وقتی خودتان را صرفا بدن می پندارید جای تعجب ندارد که این همه بیماری و کسالت داشته باشید.
وقتی خودتان را صرفا ذهن میپندارید جای تعجب ندارد که این همه نگرانی و اضطراب داشته باشید.
هنگامی که خودتان را به عنوان هشیاری درک کنید صلح و آرامشِ عمیق درونی دارید.
هنگامی که خود را به عنوان آگاهی درک کنید، شادمان و مسرور هستید.
مردم غمگين از تسلط بر ديگران لذت میبرند. آنان هيچ تفريح ديگری ندارند مگر تسلط بر انسانهای ديگر و سلب آزادی آنان.
تنها تفريحشان غمگين و آزرده ساختن ديگران است. آنان نسبت به مردمی كه شاد هستند و میتوانند به رقص و آواز درآيند و خوش و خرم باشند بسيار حسودند و از دستشان عصبانی...
اين مردم غمگين [در سراسر جهان] به قدری خرابی به بار آوردهاند كه ميزان آن تخمين ناپذير است. هيچكس به اندازهی اينان به بشر آسيب نرسانده است.
من میكوشم انسانی جديد بيافرينم. و انسان جديد را فقط با نگرشی جديد به دين میتوان آفريد.
من مبلغ دينِ عشق، خنده و جشن هستم.
تجربهی من اين است كه وقتی كسی خوش و شادمان باشد، بين او و هستی پل زده میشود. [او با همه چیز و همه کس احساس یگانگی میکند.] بنابراين، من درس شادمانی میدهم و نه چيز ديگر.
#اﺷﻮ
تنها تفريحشان غمگين و آزرده ساختن ديگران است. آنان نسبت به مردمی كه شاد هستند و میتوانند به رقص و آواز درآيند و خوش و خرم باشند بسيار حسودند و از دستشان عصبانی...
اين مردم غمگين [در سراسر جهان] به قدری خرابی به بار آوردهاند كه ميزان آن تخمين ناپذير است. هيچكس به اندازهی اينان به بشر آسيب نرسانده است.
من میكوشم انسانی جديد بيافرينم. و انسان جديد را فقط با نگرشی جديد به دين میتوان آفريد.
من مبلغ دينِ عشق، خنده و جشن هستم.
تجربهی من اين است كه وقتی كسی خوش و شادمان باشد، بين او و هستی پل زده میشود. [او با همه چیز و همه کس احساس یگانگی میکند.] بنابراين، من درس شادمانی میدهم و نه چيز ديگر.
#اﺷﻮ
به این سوتراها توجه بفرمایید
((توضیح :ساریپوترا یکی از مشهورترین دانشوران آن زمان بود. همراه با پنج هزار مرید برای مباحثه نزد بودا آمد
بودا شرطی گذشت و آن شرط این بود که پس از یک سال تجربه سکوت، اگر نیاز به مباحثه باشد قبول میکند، پس از یک سال سکوت ساریپوترا تغییراتی در نگرش خود دید و....
ساریپوترا مرید بودا شد و آن پنجهزار مرید همراهش هم مریدان بودا شدند. . این سوتراها خطاب به اوست.))
سوترا:
اینجا، ای ساریپوترا، شکل خالی است
و خودِ خالیبودنِ شکل است؛
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تفسیر اشو:
منظور بودا از “اینجا” چیست؟ منظورش این فضا است
میگوید:“از این بینش من نسبت به دنیا، از این جایگاه ماورایی من، از این فضا که در آن هستم، از این جاودانگی که در آن هستم…..
این یکی از مهمترین تاکیدات است. تمام رویکرد بودیسم به این بستگی دارد که: متجلیشده، همان نامتجلی است؛ که شکل چیزی نیست جز شکلی از خودِ تهیا؛ و خودِ تهیا نیز چیزی جز آن شکل نیست، امکانی برای شکل است
این جملهای غیرمنطقی است و روشن است که بیمعنی بهنظر میرسد. شکل چگونه میتواند خالی باشد؟ اینها متضاد هم هستند. چگونه خالیبودن میتواند شکل داشته باشد؟
اینها دو قطب متضاد هستند.
قبل از اینکه بتوانیم به درستی وارد این سوترا شویم، یک نکته باید درک شود: بودا منطقی نیست، بودا دیالکتیک Dilectic است.
دو رویکرد نسبت به واقعیت وجود دارد: یکی رویکرد منطق است. در این رویکرد، ارسطو در غرب پدر آن بوده است. این رویکرد فقط در یک خط واضح و روشن حرکت میکند. هرگز به ضد خودش اجازه نمیدهد:
متضاد را باید دور انداخت. این رویکرد میگوید که A است و هرگز غیرA نیست. نمیتواند A نباشد. این ترکیب منطق ارسطویی است ــ و بهنظر کاملاً درست میآید، زیرا همگی ما در مدارس و دانشگاهها با این منطق بزرگ شدهایم. دنیا تحت تسلط ارسطو قرار دارد
دومین رویکرد نسبت به واقعیت رویکرد دیالکتیک Dilectic است.
در غرب این رویکرد را به هراکلیتوس Heraclitus و هگل Hegel نسبت میدهند
روند دیالکتیک میگوید:
زندگی توسط قطبهای متضاد درحرکت است. از طریق مخالفها
درست همانطور که یک رودخانه توسط دو کنارهی مخالف باهم در جریان است. ولی آن دو کنارهی مخالف هستند که رودخانه در میان آنها جریان دارد
این رویکرد بیشتر وجودین است. الکتریسیته دو قطب دارد: مثبت و منفی
اگر منطق ارسطویی وجودین باشد، آنوقت الکتریسته بسیار بسیار غیرمنطقی است. آنوقت خودِ خدا غیرمنطقی است، زیرا زندگی را از ملاقات یک زن و یک مرد خلق میکند
ــ که متضاد همدیگر هستند ــ یین و یانگ Yin / Yang؛ نرینه و مادینه male / femal
اگر خداوند در مکتب ارسطویی پرورش یافته بود، در منطق خطی؛ آنگاه همجنسگرایی پدیدهای طبیعی و عادی بود و افرادی که به جنس مخالف گرایش دارند منحرف قلمداد میشدند!
آنوقت مرد عاشق مرد میشد و زن، عاشق زن. آنوقت متضادها نمیتوانستند باهم دیدار کنند.
ولی خداوند دیالکتیک است. در همهجا متضادها باهم دیدار میکنند
در شما، زندگی و مرگ باهم دیدار میکنند. دیدار متضادها در همهجا وجود دارد ـــ روز و شب؛ تابستان و زمستان. گل و خار باهم دیدار میکنند؛ از یک شاخه هستند، منبعشان یکی است. زن و مرد؛ پیر و جوان؛ زیبایی و زشتی؛ بدن و روح؛ دنیا و خدا ـــ همه قطبهای مخالف هستند. در اینجا سمفونی متضادها وجود دارد. متضادها نهفقط باهم دیدار میکنند، بلکه یک سمفونی عظیم خلق میکنند ــ فقط متضادها هستند که میتوانند سمفونی خلق کنند. درغیراینصورت زندگی یکنواخت میبود و سمفونی نبود. زندگی کسلکننده میشد. اگر فقط یک نُت مدام تکرار میشد، بطور حتم تولید کسالت میکرد. نُتهای متضاد وجود دارند: تز thesis با آنتیتز antithesis دیدار میکند و تولید سنتز میکنند؛ و آن سنتز هم بهنوبهی خود یک تز میشود و یک آنتیتز خلق میکند و یک سنتز والاتر تشکیل میشود. زندگی اینگونه حرکت میکند.
پس رویکرد بودا دیالکتیک است و این بیشتر وجودین است:
واقعیتر و معتبرتر است.
مردی زنی را دوست دارد و زنی یک مرد را دوست دارد ـــ حالا یک نکتهی دیگر هم باید درک شود: اینک زیستشناسان میگویند و روانشناسها هم موافق هستند که مرد فقط مرد نیست، زن هم هست. و زن فقط زن نیست، مرد هم هست. پس وقتی یک زن و مرد باهم دیدار میکنند، دو شخص باهم دیدار نمیکنند، بلکه چهار شخص باهم ملاقات میکنند. مرد با زن دیدار میکند ولی آن مرد یک زن هم در خودش پنهان دارد؛ زن نیز یک مرد را در خودش پنهان دارد؛ اینها نیز باهم دیدار میکنند. این ملاقات در دو سطح رخ میدهد. این دیداری پیچیدهتر، ظریفتر و درهمتنیدهتر است.
ادامه 👇👇
((توضیح :ساریپوترا یکی از مشهورترین دانشوران آن زمان بود. همراه با پنج هزار مرید برای مباحثه نزد بودا آمد
بودا شرطی گذشت و آن شرط این بود که پس از یک سال تجربه سکوت، اگر نیاز به مباحثه باشد قبول میکند، پس از یک سال سکوت ساریپوترا تغییراتی در نگرش خود دید و....
ساریپوترا مرید بودا شد و آن پنجهزار مرید همراهش هم مریدان بودا شدند. . این سوتراها خطاب به اوست.))
سوترا:
اینجا، ای ساریپوترا، شکل خالی است
و خودِ خالیبودنِ شکل است؛
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تفسیر اشو:
منظور بودا از “اینجا” چیست؟ منظورش این فضا است
میگوید:“از این بینش من نسبت به دنیا، از این جایگاه ماورایی من، از این فضا که در آن هستم، از این جاودانگی که در آن هستم…..
این یکی از مهمترین تاکیدات است. تمام رویکرد بودیسم به این بستگی دارد که: متجلیشده، همان نامتجلی است؛ که شکل چیزی نیست جز شکلی از خودِ تهیا؛ و خودِ تهیا نیز چیزی جز آن شکل نیست، امکانی برای شکل است
این جملهای غیرمنطقی است و روشن است که بیمعنی بهنظر میرسد. شکل چگونه میتواند خالی باشد؟ اینها متضاد هم هستند. چگونه خالیبودن میتواند شکل داشته باشد؟
اینها دو قطب متضاد هستند.
قبل از اینکه بتوانیم به درستی وارد این سوترا شویم، یک نکته باید درک شود: بودا منطقی نیست، بودا دیالکتیک Dilectic است.
دو رویکرد نسبت به واقعیت وجود دارد: یکی رویکرد منطق است. در این رویکرد، ارسطو در غرب پدر آن بوده است. این رویکرد فقط در یک خط واضح و روشن حرکت میکند. هرگز به ضد خودش اجازه نمیدهد:
متضاد را باید دور انداخت. این رویکرد میگوید که A است و هرگز غیرA نیست. نمیتواند A نباشد. این ترکیب منطق ارسطویی است ــ و بهنظر کاملاً درست میآید، زیرا همگی ما در مدارس و دانشگاهها با این منطق بزرگ شدهایم. دنیا تحت تسلط ارسطو قرار دارد
دومین رویکرد نسبت به واقعیت رویکرد دیالکتیک Dilectic است.
در غرب این رویکرد را به هراکلیتوس Heraclitus و هگل Hegel نسبت میدهند
روند دیالکتیک میگوید:
زندگی توسط قطبهای متضاد درحرکت است. از طریق مخالفها
درست همانطور که یک رودخانه توسط دو کنارهی مخالف باهم در جریان است. ولی آن دو کنارهی مخالف هستند که رودخانه در میان آنها جریان دارد
این رویکرد بیشتر وجودین است. الکتریسیته دو قطب دارد: مثبت و منفی
اگر منطق ارسطویی وجودین باشد، آنوقت الکتریسته بسیار بسیار غیرمنطقی است. آنوقت خودِ خدا غیرمنطقی است، زیرا زندگی را از ملاقات یک زن و یک مرد خلق میکند
ــ که متضاد همدیگر هستند ــ یین و یانگ Yin / Yang؛ نرینه و مادینه male / femal
اگر خداوند در مکتب ارسطویی پرورش یافته بود، در منطق خطی؛ آنگاه همجنسگرایی پدیدهای طبیعی و عادی بود و افرادی که به جنس مخالف گرایش دارند منحرف قلمداد میشدند!
آنوقت مرد عاشق مرد میشد و زن، عاشق زن. آنوقت متضادها نمیتوانستند باهم دیدار کنند.
ولی خداوند دیالکتیک است. در همهجا متضادها باهم دیدار میکنند
در شما، زندگی و مرگ باهم دیدار میکنند. دیدار متضادها در همهجا وجود دارد ـــ روز و شب؛ تابستان و زمستان. گل و خار باهم دیدار میکنند؛ از یک شاخه هستند، منبعشان یکی است. زن و مرد؛ پیر و جوان؛ زیبایی و زشتی؛ بدن و روح؛ دنیا و خدا ـــ همه قطبهای مخالف هستند. در اینجا سمفونی متضادها وجود دارد. متضادها نهفقط باهم دیدار میکنند، بلکه یک سمفونی عظیم خلق میکنند ــ فقط متضادها هستند که میتوانند سمفونی خلق کنند. درغیراینصورت زندگی یکنواخت میبود و سمفونی نبود. زندگی کسلکننده میشد. اگر فقط یک نُت مدام تکرار میشد، بطور حتم تولید کسالت میکرد. نُتهای متضاد وجود دارند: تز thesis با آنتیتز antithesis دیدار میکند و تولید سنتز میکنند؛ و آن سنتز هم بهنوبهی خود یک تز میشود و یک آنتیتز خلق میکند و یک سنتز والاتر تشکیل میشود. زندگی اینگونه حرکت میکند.
پس رویکرد بودا دیالکتیک است و این بیشتر وجودین است:
واقعیتر و معتبرتر است.
مردی زنی را دوست دارد و زنی یک مرد را دوست دارد ـــ حالا یک نکتهی دیگر هم باید درک شود: اینک زیستشناسان میگویند و روانشناسها هم موافق هستند که مرد فقط مرد نیست، زن هم هست. و زن فقط زن نیست، مرد هم هست. پس وقتی یک زن و مرد باهم دیدار میکنند، دو شخص باهم دیدار نمیکنند، بلکه چهار شخص باهم ملاقات میکنند. مرد با زن دیدار میکند ولی آن مرد یک زن هم در خودش پنهان دارد؛ زن نیز یک مرد را در خودش پنهان دارد؛ اینها نیز باهم دیدار میکنند. این ملاقات در دو سطح رخ میدهد. این دیداری پیچیدهتر، ظریفتر و درهمتنیدهتر است.
ادامه 👇👇