انسان در حالتِ بیداری بخش روحانی وجودش، هرلحظه در میانِ بین بودن و نبودنش، با مراقبه و مشاهده هرآنچه نیست، پیش میرود.
بزبانِ ساده، هرآنچه را که مشاهده کنی، نمیتوانی باشی و هرچقدر هم که به ان دلبسته باشی، باید از آن بگذری و رهایش کنی تا در فضای خالی گشته از هرآنچه آنچه نیستی، آنچه هستی، بیشتر و بیشتر نمایان گردد که چیزی جز هشیاری و نور آگاهی نیست. به هرآنچه که شک و تردید کنی، تو را پيش میبرد که با درک و شناختی شهودی به آن، تبدیل به یقین میشود که بهیچوجه قابل استنباط و اثباتِ عقلانی نیست چون آنچه فراسوی عقلانیت است، توسط عقلانیت قابلِ درک و فهم نیست و حیرتی که در آن است غیره قابلِ درک و فهم است که در معصومیت کودکانه شعور، وضوح و نظم و تبلور میابد...
عقلانیت، بزرگترین مانع آگاهی ست که انواع و اقسام مقومت ها را ایجاد میکند چون آنچه در محدوده امنیتیِ عقلانیت، نگنجد را، نمیپذیرد و نفی و انکارش میکند. تا شهود وارده قلمرو عقلانیت نشود، نفس همچنان تداوم میابد که در نهایت باید بسوزد تا فضای اشغال شده درون را خالی کند تا همزمان یا یک آن واحد، الوهیت وارده آن فضا یا خلا درون گردد☺️
عقل، روح پذیر نیست
و شعور بی نام و بی شکل(تائو) فراسوی عقلانیت است.
🌞💖
بزبانِ ساده، هرآنچه را که مشاهده کنی، نمیتوانی باشی و هرچقدر هم که به ان دلبسته باشی، باید از آن بگذری و رهایش کنی تا در فضای خالی گشته از هرآنچه آنچه نیستی، آنچه هستی، بیشتر و بیشتر نمایان گردد که چیزی جز هشیاری و نور آگاهی نیست. به هرآنچه که شک و تردید کنی، تو را پيش میبرد که با درک و شناختی شهودی به آن، تبدیل به یقین میشود که بهیچوجه قابل استنباط و اثباتِ عقلانی نیست چون آنچه فراسوی عقلانیت است، توسط عقلانیت قابلِ درک و فهم نیست و حیرتی که در آن است غیره قابلِ درک و فهم است که در معصومیت کودکانه شعور، وضوح و نظم و تبلور میابد...
عقلانیت، بزرگترین مانع آگاهی ست که انواع و اقسام مقومت ها را ایجاد میکند چون آنچه در محدوده امنیتیِ عقلانیت، نگنجد را، نمیپذیرد و نفی و انکارش میکند. تا شهود وارده قلمرو عقلانیت نشود، نفس همچنان تداوم میابد که در نهایت باید بسوزد تا فضای اشغال شده درون را خالی کند تا همزمان یا یک آن واحد، الوهیت وارده آن فضا یا خلا درون گردد☺️
عقل، روح پذیر نیست
و شعور بی نام و بی شکل(تائو) فراسوی عقلانیت است.
🌞💖
پدر بزرگ، پدر، برادر، عمو، دایی و ...
مادربزرگ، مادر، خواهر، عمه، خاله و ...
که خوانواده را شکل و فرم میدهند، مفاهیمی ذهنی اند که هنگام کودکی، هیچ درک و فهمی از آنها نداشتیم.
داستانِ نمادینِ تارزان، کودکی که در جنگل از طریق حیوانات پرورش میابد و زندگی میکند، هیج درکی از انسان بودنش ندارد. آگاهی هم وقتی در جسم انسانی زاده میشود درکی از آگاهی اش ندارد و به همین سبب نیاز به تاریکی، برای پی بردن به عظمت و شکوه نورش دارد که بی نهایت است و آغاز و پایانی برآن نیست که آن را جاودانه نام دادیم☺️
🌞💖
مادربزرگ، مادر، خواهر، عمه، خاله و ...
که خوانواده را شکل و فرم میدهند، مفاهیمی ذهنی اند که هنگام کودکی، هیچ درک و فهمی از آنها نداشتیم.
داستانِ نمادینِ تارزان، کودکی که در جنگل از طریق حیوانات پرورش میابد و زندگی میکند، هیج درکی از انسان بودنش ندارد. آگاهی هم وقتی در جسم انسانی زاده میشود درکی از آگاهی اش ندارد و به همین سبب نیاز به تاریکی، برای پی بردن به عظمت و شکوه نورش دارد که بی نهایت است و آغاز و پایانی برآن نیست که آن را جاودانه نام دادیم☺️
🌞💖
تائو، بین بود و نبود
و پیدا و ناپیداست
هرلحظه که شروع به فکر کنی، از دستش میدهی چون بدست آوردنی نیست☺️
و پیدا و ناپیداست
هرلحظه که شروع به فکر کنی، از دستش میدهی چون بدست آوردنی نیست☺️
تائو، بین بود و نبود
و پیدا و ناپیداست
هرلحظه که شروع به فکر کنی، از دستش میدهی چون بدست آوردنی نیست☺️
🌞💖
و پیدا و ناپیداست
هرلحظه که شروع به فکر کنی، از دستش میدهی چون بدست آوردنی نیست☺️
🌞💖
افکار، همیشه در حال کنش و واکنش و کشمکش اند و تو آنی که بدونِ پیشداوری و پیش فرض های شرطی شده از دانستگی های گذشته های ذخیره شده در ذهنِ مقاومت گرت، نگاهشان میکنی.
تو آن هشیاری در پسِ تفکراتی☺️
🌞💖
تو آن هشیاری در پسِ تفکراتی☺️
🌞💖
تمام اختلالات روحی و روانی بشری، از اختلال در استفاده از نیروی جنسی شان، سرچشمه میگیرد و تا نیروی جنسی بازنگری نشده تا انسان به آگاهی رسد، نفسِ منکرش، همچنان به نفی و انکاره فانتزی های جنسی اش، ادامه میدهد.
حس گناه آلودگی که ریشه در باورهای دینی و مذهبی دارد، عمیقا با نیروی جنسی انسان، مرتبط است. اگر به درک و شناختش نرسی، همچنان در زندانش اسیر میمانی و نمیتوانی فراتر از کالبده فیزیکی به کالبدهای والاترت وصل شوی یعنی به ابعاده ناشناخته وجودت.
🌞💖
حس گناه آلودگی که ریشه در باورهای دینی و مذهبی دارد، عمیقا با نیروی جنسی انسان، مرتبط است. اگر به درک و شناختش نرسی، همچنان در زندانش اسیر میمانی و نمیتوانی فراتر از کالبده فیزیکی به کالبدهای والاترت وصل شوی یعنی به ابعاده ناشناخته وجودت.
🌞💖
تا هشیاری ات، به امیال و تمايلات و گرایش های نفسانی ات، حاکم نباشد، برده امیالِ نفست میمانی.
🌞💖
🌞💖
متاسفانه جامعه امروز درک بسیار محدودی از معنای سلامتی دارد. دانش پزشکی، به شکلی که امروز می شناسیم، با سرعت بسیار بالایی پیشرفت کرده است. با این وجود احتمالا بشر هرگز در گذشته، با ناراحتی های جسمی که امروزه با آنها دست و پنجه نرم می کند، مواجه نشده است. ما توانسته ایم بر عفونت ها و بیماری های واگیردار غلبه کنیم اما بیماری هایی که بشر در درون خود دست به تولید آنها میزند، بسیار شایع تر می شوند.
اجازه دهید بین بیماری های عفونی و مزمن تمایز قائل شویم. بیماری های عفونی تحت تاثیر حمله یک عامل بیرونی بوجود می آیند، به همین دلیل است که پزشکی مدرن (جدید) برای آنها؛ دست به ساخت داروهای شیمیایی بسیاری زده است. مواد شیمیایی که برای از بین بردن این مهاجم ها مصرف میکنید به سیستم بدنی خود شما نیز آسیب می زنند، اما از آن جا که بشر امروزی به دلیل تراکم جمعیتی بسیار بالا، نزدیکی بسیاری با این مهاجمین دارد، برای کنترل شیوع این بیماری ها، چاره ایی جز استفاده از این داروهای شمیایی وجود ندارد، درست مثل اینکه محصولات زراعی خود را سمپاشی کنیم. میدانیم که این سموم برای سلامتی مضراند. در عین حال قادر به متوقف ساختن آن نیستیم زیرا هنوز روشهای طبیعی و موثر لازم برای کنترل آفات را در اختیار نداریم.
سادگورو
ذهن، بدن، سرطان
اجازه دهید بین بیماری های عفونی و مزمن تمایز قائل شویم. بیماری های عفونی تحت تاثیر حمله یک عامل بیرونی بوجود می آیند، به همین دلیل است که پزشکی مدرن (جدید) برای آنها؛ دست به ساخت داروهای شیمیایی بسیاری زده است. مواد شیمیایی که برای از بین بردن این مهاجم ها مصرف میکنید به سیستم بدنی خود شما نیز آسیب می زنند، اما از آن جا که بشر امروزی به دلیل تراکم جمعیتی بسیار بالا، نزدیکی بسیاری با این مهاجمین دارد، برای کنترل شیوع این بیماری ها، چاره ایی جز استفاده از این داروهای شمیایی وجود ندارد، درست مثل اینکه محصولات زراعی خود را سمپاشی کنیم. میدانیم که این سموم برای سلامتی مضراند. در عین حال قادر به متوقف ساختن آن نیستیم زیرا هنوز روشهای طبیعی و موثر لازم برای کنترل آفات را در اختیار نداریم.
سادگورو
ذهن، بدن، سرطان
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، تسلیم من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم،
پس ابداً یک تسلیم واقعی نیست. من این را تماشا میکنم، ولی مشکل این است:
همیشه “من” است که تماشا میکند.
پس هرگونه ادراکی که از این تماشاگری بیرون بیاید تقویتی است برای نفْس.
احساس میکنم نفسِ من به من حقّّه میزند!
#پاسخ(قسمت اول)
تو تسلیم را درک نکردهای.
نخستین چیزی که باید در مورد تسلیم درک شود این است که:
تو نمیتوانی آن را انجام بدهی، این یک عمل نیست که انجامش بدهی. میتوانی مانع رخدادنِ آن بشوی، ولی نمیتوانی ترتیبی بدهی که اتفاق بیفتد. قدرت تو در مورد تسلیم فقط منفی است: میتوانی مانعش بشوی، ولی نمیتوانی آن را بیاوری.
تسلیم چیزی نیست که بتوانی انجامش بدهی. اگر انجام بدهی، تسلیم نیست؛ زیرا آن کننده وجود دارد.
تسلیم این ادراک عظیم است که:
“من نیستم.”
تسلیم یک بینش است که نفْس وجود ندارد، که: “من جدا نیستم.” تسلیم یک عمل نیست، بلکه یک ادراک است.
نخستین نکته اینکه تو کاذب هستی، جدایی دروغین است. حتی برای یک لحظه هم نمیتوانی از کائنات جدا باشی. اگر درخت از زمین ریشهکن شود نمیتواند وجود داشته باشد. اگر فردا خورشید ازبین برود درخت نمیتواند وجود داشته باشد. درخت نمیتواند بدون جذب آب که به ریشههایش میرسد وجود داشته باشد. درخت نمیتواند وجود داشته باشد، اگر نتواند تنفس کند. درخت در تمام پنج عنصر ریشه دارد ـــ آنچه بوداییان “اسکانداها” Skandhas میخواند.
آوالوکیتا Avalokita….
وقتی بودا به این بینش ماورایی رسید، وقتی از تمام مراحل گذر کرد، وقتی تمام پلّههای نردبام را پیمود و به هفتمین رسید ــ از آنجا به پایین نگاه کرد، به عقب نگاه کرد ـــ او چه دید؟ او فقط پنج توده را دید که هیچ جوهری از خود ندارند، فقط خالیبودن، شونیاتا Shunyata.
اگر این پنج عنصر پیوسته به درخت انرژی نرسانند، درخت نمیتواند وجود داشته باشد. اگر درخت شروع به فکر کردن کند که: “من هستم،” آنوقت دچار مصیبت خواهد شد؛ برای خودش جهنم خلق خواهد کرد. ولی درختان آنقدر احمق نیستند، هیچ ذهنیتی حمل نمیکنند. آنها وجود دارند، و اگر فردا ازبین بروند، ازبین رفتهاند. آنان نمیچسبند، کسی برای چسبیدن وجود ندارد. درخت پیوسته تسلیم کائنات است. منظور از تسلیم این است که درخت هرگز جدا نبوده، او به این مفهوم احمقانهی نفْس نرسیده است.
و پرندگان نیز چنین هستند، کوهستانها نیز چنین هستند و ستارگان نیز
فقط انسان است که این فرصت عظیم آگاه بودن being conscious را به آگاهیازخود self-conscious تبدیل کرده است. انسان آگاهی دارد، اگر این آگاهی رشد کند میتواند بزرگترین سرور ممکن را بیاورد. ولی اگر اشتباهی صورت بگیرد و این آگاهی فاسد شود و به آگاهی از خود تبدیل شود، آنوقت تولید جهنم میکند، آنوقت مصیبت خلق میکند. هردو امکان همیشه وجود دارد؛ انتخاب با شماست.
نخستین چیزی که باید در مورد نفْس فهمیده شود این است که وجود ندارد. هیچکس در جدایی وجود ندارد. شما همان مقدار با کائنات یکی هستید که من هستم، که بودا هست، که مسیح هست. من این را میدانم، شما نمیدانید؛ تفاوت فقط در تشخیص است. این تفاوتی وجودین نیست، ابداً چنین نیست. پس باید به این فکر احمقانهی جدایی فکر کنید. حالا، اگر تلاش کنی که تسلیم شوی، هنوز همان مفهوم جدایی را حمل میکنی. حالا فکر میکنی، “تسلیم خواهم شد، اینک خودم را تسلیم میکنم!” ولی فقط چنین فکر میکنی!
با نگاهکردن به خودِ مفهوم جدایی، یک روز درخواهی یافت که جدا نیستی، پس چگونه میتوانی تسلیم شوی؟ کسی وجود ندارد که تسلیم شود! هرگز کسی برای تسلیمشدن وجود نداشته است! تسلیم ابداًدر هیچکجا وجود ندارد ـــ هرگز درجایی یافت نشده است. اگر به درون خودت بروی تسلیم را در هیچ کجا پیدا نخواهی کرد. در آن لحظه، تسلیم وجود دارد. وقتی تسلیم در جدایی پیدا نشد، در آن لحظه تسلیم وجود دارد. تو نمیتوانی آن را انجام بدهی. اگر انجام بدهی، دروغین خواهد بود. و یک دروغ به دروغ دیگر منتهی میشود و این زنجیره ادامه خواهد یافت. و دروغ اساسی همان نفْس است: فکر اینکه،
“من جدا هستم.”
میگویی، “تسلیم من هدفمند است.”
نفْس همیشه هدفمند است. همیشه طمعکار است و همیشه درحالت گرفتن قرار دارد. همیشه به دنیال بیشتر و بیشتر و بیشتر میگردد؛ نفس در “بیشتر” زندگی میکند. اگر پول داشته باشی، پول بیشتری میخواهد؛ اگر یک خانه داشته باشی، خانهای بزرگتر میخواهد، اگر یک زن داشته باشی، میخواهد زنی زیبا داشته باشد، ولی همیشه خواهان بیشتر است. نفْس همیشه گرسنه است؛ همیشه در آینده و گذشته زندگی میکند. در گذشته مانند یک محتکر زندگی میکند: “من این و این و آن را دارم.
ادامه👇
اشوی عزیز، تسلیم من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم،
پس ابداً یک تسلیم واقعی نیست. من این را تماشا میکنم، ولی مشکل این است:
همیشه “من” است که تماشا میکند.
پس هرگونه ادراکی که از این تماشاگری بیرون بیاید تقویتی است برای نفْس.
احساس میکنم نفسِ من به من حقّّه میزند!
#پاسخ(قسمت اول)
تو تسلیم را درک نکردهای.
نخستین چیزی که باید در مورد تسلیم درک شود این است که:
تو نمیتوانی آن را انجام بدهی، این یک عمل نیست که انجامش بدهی. میتوانی مانع رخدادنِ آن بشوی، ولی نمیتوانی ترتیبی بدهی که اتفاق بیفتد. قدرت تو در مورد تسلیم فقط منفی است: میتوانی مانعش بشوی، ولی نمیتوانی آن را بیاوری.
تسلیم چیزی نیست که بتوانی انجامش بدهی. اگر انجام بدهی، تسلیم نیست؛ زیرا آن کننده وجود دارد.
تسلیم این ادراک عظیم است که:
“من نیستم.”
تسلیم یک بینش است که نفْس وجود ندارد، که: “من جدا نیستم.” تسلیم یک عمل نیست، بلکه یک ادراک است.
نخستین نکته اینکه تو کاذب هستی، جدایی دروغین است. حتی برای یک لحظه هم نمیتوانی از کائنات جدا باشی. اگر درخت از زمین ریشهکن شود نمیتواند وجود داشته باشد. اگر فردا خورشید ازبین برود درخت نمیتواند وجود داشته باشد. درخت نمیتواند بدون جذب آب که به ریشههایش میرسد وجود داشته باشد. درخت نمیتواند وجود داشته باشد، اگر نتواند تنفس کند. درخت در تمام پنج عنصر ریشه دارد ـــ آنچه بوداییان “اسکانداها” Skandhas میخواند.
آوالوکیتا Avalokita….
وقتی بودا به این بینش ماورایی رسید، وقتی از تمام مراحل گذر کرد، وقتی تمام پلّههای نردبام را پیمود و به هفتمین رسید ــ از آنجا به پایین نگاه کرد، به عقب نگاه کرد ـــ او چه دید؟ او فقط پنج توده را دید که هیچ جوهری از خود ندارند، فقط خالیبودن، شونیاتا Shunyata.
اگر این پنج عنصر پیوسته به درخت انرژی نرسانند، درخت نمیتواند وجود داشته باشد. اگر درخت شروع به فکر کردن کند که: “من هستم،” آنوقت دچار مصیبت خواهد شد؛ برای خودش جهنم خلق خواهد کرد. ولی درختان آنقدر احمق نیستند، هیچ ذهنیتی حمل نمیکنند. آنها وجود دارند، و اگر فردا ازبین بروند، ازبین رفتهاند. آنان نمیچسبند، کسی برای چسبیدن وجود ندارد. درخت پیوسته تسلیم کائنات است. منظور از تسلیم این است که درخت هرگز جدا نبوده، او به این مفهوم احمقانهی نفْس نرسیده است.
و پرندگان نیز چنین هستند، کوهستانها نیز چنین هستند و ستارگان نیز
فقط انسان است که این فرصت عظیم آگاه بودن being conscious را به آگاهیازخود self-conscious تبدیل کرده است. انسان آگاهی دارد، اگر این آگاهی رشد کند میتواند بزرگترین سرور ممکن را بیاورد. ولی اگر اشتباهی صورت بگیرد و این آگاهی فاسد شود و به آگاهی از خود تبدیل شود، آنوقت تولید جهنم میکند، آنوقت مصیبت خلق میکند. هردو امکان همیشه وجود دارد؛ انتخاب با شماست.
نخستین چیزی که باید در مورد نفْس فهمیده شود این است که وجود ندارد. هیچکس در جدایی وجود ندارد. شما همان مقدار با کائنات یکی هستید که من هستم، که بودا هست، که مسیح هست. من این را میدانم، شما نمیدانید؛ تفاوت فقط در تشخیص است. این تفاوتی وجودین نیست، ابداً چنین نیست. پس باید به این فکر احمقانهی جدایی فکر کنید. حالا، اگر تلاش کنی که تسلیم شوی، هنوز همان مفهوم جدایی را حمل میکنی. حالا فکر میکنی، “تسلیم خواهم شد، اینک خودم را تسلیم میکنم!” ولی فقط چنین فکر میکنی!
با نگاهکردن به خودِ مفهوم جدایی، یک روز درخواهی یافت که جدا نیستی، پس چگونه میتوانی تسلیم شوی؟ کسی وجود ندارد که تسلیم شود! هرگز کسی برای تسلیمشدن وجود نداشته است! تسلیم ابداًدر هیچکجا وجود ندارد ـــ هرگز درجایی یافت نشده است. اگر به درون خودت بروی تسلیم را در هیچ کجا پیدا نخواهی کرد. در آن لحظه، تسلیم وجود دارد. وقتی تسلیم در جدایی پیدا نشد، در آن لحظه تسلیم وجود دارد. تو نمیتوانی آن را انجام بدهی. اگر انجام بدهی، دروغین خواهد بود. و یک دروغ به دروغ دیگر منتهی میشود و این زنجیره ادامه خواهد یافت. و دروغ اساسی همان نفْس است: فکر اینکه،
“من جدا هستم.”
میگویی، “تسلیم من هدفمند است.”
نفْس همیشه هدفمند است. همیشه طمعکار است و همیشه درحالت گرفتن قرار دارد. همیشه به دنیال بیشتر و بیشتر و بیشتر میگردد؛ نفس در “بیشتر” زندگی میکند. اگر پول داشته باشی، پول بیشتری میخواهد؛ اگر یک خانه داشته باشی، خانهای بزرگتر میخواهد، اگر یک زن داشته باشی، میخواهد زنی زیبا داشته باشد، ولی همیشه خواهان بیشتر است. نفْس همیشه گرسنه است؛ همیشه در آینده و گذشته زندگی میکند. در گذشته مانند یک محتکر زندگی میکند: “من این و این و آن را دارم.
ادامه👇
ادامه قسمت اول پاسخ👇
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
هنگامی که نفْس تسلیم می شود،
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،
و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.
#اشو
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،
و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.
#اشو
Forwarded from عشق و نور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و درود بر یاران حق ☺️
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
حلقه گمشده
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار می کردم. دو بار در هفته به دیدن زنی می رفتم که سراسر بدنش را سرطان فرا گرفته بود. او آموزگار دبستان بود و در اواسط دهه چهل عمر به سر می برد. پزشکان پیش بینی کرده بودند که چند ماه بیش تر زنده نمی ماند. گاهی در طی دیدارمان فقط چند کلمه ای میان ما رد و بدل می شد، اما بیش تر در سکوت با همدیگر می نشستیم آن زن در همین حالت سکوت نخستین اشارات سکون درون را دید که پیش از آن در زندگی شلوغش به عنوان آموزگار دبستان هرگز نمی دانست وجود دارد.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشان حالی و خشم او شدم علت را پرسیدم و فهمیدم انگشتر الماسش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است او یقین داشت زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او می آید آن را دزدیده است. او گفت نمی تواند بفهمد که چگونه کسی می تواند تا این اندازه سنگدل و بی رحم باشد که چنین کاری را در حق او روا بدارد لز من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند، یا این که بی درنگ با پلیس تماس بگیرد؟ به آن زن گفتم که من نمی توانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم که ببیند تا چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در این مقطع از زندگی برایش است. آن زن گفت «ولی تو نمی فهمی، این انگشتر مادر بزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آن که انگشتانم متورم شوند هر روز آن را در دست می کردم. ارزش آن برای من خیلی بیش تر از ارزش فقط یک انگشتر است. چه طور می توانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخ سریع خشم و بی دفاعی او در لحن صدایش نشانه هایی بود از این که هنوز به اندازه کافی حضور ندارد. تا درون و واکنش خود را از این رویداد جدا و آن ها را مشاهده کند. خشم و بی پناهی این زن نشانه هایی از من درون بود که همچنان از طریق او صحبت می کرد گفتم: «چند سؤال از تو می پرسم، اما به جای این که جواب آن ها را همین لحظه به من بدهی ببین آیا می توانی پاسخ را از درون خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چند لحظه ای صبر می کنم زمانی که پاسخ این سؤال ها بیاید شاید الزاماً به صورت چند کلمه نباشد.» او گفت که آماده شنیدن پرسش ها است. پرسیدم: «آیا می فهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آن که آماده رها کردن آن شوی، چه قدر زمان می خواهی؟ زمانی که آن را رها کنی آیا کم تر می شوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبود آن انگشتر، کوچک می شود؟» پس از آخرین پرسش چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
هنگامی که شروع به صحبت کرد لبخندی بر لبانش بود و به نظر می رسید در آرامش به سر می برد. او گفت: «آخرین پرسش باعث شد که به مسأله مهمی پی ببرم. ابتدا برای یافتن پاسخ سؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شده ای!» بعد دوباره سؤال را از خودم پرسیدم: «آیا آن کسی که هستم، کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای این که به آن فکر کنم حس کنم و ناگهان توانستم احساس «من هستم» را حس کنم هرگز این بودن را احساس نکرده بودم. اگر من بتوانم من هستم را با نیرومندی احساس کنم پس آن کسی که هستم به هیچ رو کوچک نشده است. هنوز هم این احساس را دارم حسی بسیار آرام بخش و با وجود این، بسیار سرزنده.»
به او گفتم: «این، شادی بودن است». سپس ادامه دادم این حالت را فقط هنگامی می توانید احساس کنید که از ذهن خود بیرون آمده باشید. بودن باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید من درون این نکته را نمی داند، زیرا از اندیشه ساخته شده است این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حس من هستم. اشتباه گرفته بودید. شما فکر کردید که من هستم یا بخشی از آن در انگشتر بوده است.
اکهارت تله
جهانی نو
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار می کردم. دو بار در هفته به دیدن زنی می رفتم که سراسر بدنش را سرطان فرا گرفته بود. او آموزگار دبستان بود و در اواسط دهه چهل عمر به سر می برد. پزشکان پیش بینی کرده بودند که چند ماه بیش تر زنده نمی ماند. گاهی در طی دیدارمان فقط چند کلمه ای میان ما رد و بدل می شد، اما بیش تر در سکوت با همدیگر می نشستیم آن زن در همین حالت سکوت نخستین اشارات سکون درون را دید که پیش از آن در زندگی شلوغش به عنوان آموزگار دبستان هرگز نمی دانست وجود دارد.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشان حالی و خشم او شدم علت را پرسیدم و فهمیدم انگشتر الماسش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است او یقین داشت زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او می آید آن را دزدیده است. او گفت نمی تواند بفهمد که چگونه کسی می تواند تا این اندازه سنگدل و بی رحم باشد که چنین کاری را در حق او روا بدارد لز من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند، یا این که بی درنگ با پلیس تماس بگیرد؟ به آن زن گفتم که من نمی توانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم که ببیند تا چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در این مقطع از زندگی برایش است. آن زن گفت «ولی تو نمی فهمی، این انگشتر مادر بزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آن که انگشتانم متورم شوند هر روز آن را در دست می کردم. ارزش آن برای من خیلی بیش تر از ارزش فقط یک انگشتر است. چه طور می توانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخ سریع خشم و بی دفاعی او در لحن صدایش نشانه هایی بود از این که هنوز به اندازه کافی حضور ندارد. تا درون و واکنش خود را از این رویداد جدا و آن ها را مشاهده کند. خشم و بی پناهی این زن نشانه هایی از من درون بود که همچنان از طریق او صحبت می کرد گفتم: «چند سؤال از تو می پرسم، اما به جای این که جواب آن ها را همین لحظه به من بدهی ببین آیا می توانی پاسخ را از درون خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چند لحظه ای صبر می کنم زمانی که پاسخ این سؤال ها بیاید شاید الزاماً به صورت چند کلمه نباشد.» او گفت که آماده شنیدن پرسش ها است. پرسیدم: «آیا می فهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آن که آماده رها کردن آن شوی، چه قدر زمان می خواهی؟ زمانی که آن را رها کنی آیا کم تر می شوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبود آن انگشتر، کوچک می شود؟» پس از آخرین پرسش چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
هنگامی که شروع به صحبت کرد لبخندی بر لبانش بود و به نظر می رسید در آرامش به سر می برد. او گفت: «آخرین پرسش باعث شد که به مسأله مهمی پی ببرم. ابتدا برای یافتن پاسخ سؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شده ای!» بعد دوباره سؤال را از خودم پرسیدم: «آیا آن کسی که هستم، کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای این که به آن فکر کنم حس کنم و ناگهان توانستم احساس «من هستم» را حس کنم هرگز این بودن را احساس نکرده بودم. اگر من بتوانم من هستم را با نیرومندی احساس کنم پس آن کسی که هستم به هیچ رو کوچک نشده است. هنوز هم این احساس را دارم حسی بسیار آرام بخش و با وجود این، بسیار سرزنده.»
به او گفتم: «این، شادی بودن است». سپس ادامه دادم این حالت را فقط هنگامی می توانید احساس کنید که از ذهن خود بیرون آمده باشید. بودن باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید من درون این نکته را نمی داند، زیرا از اندیشه ساخته شده است این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حس من هستم. اشتباه گرفته بودید. شما فکر کردید که من هستم یا بخشی از آن در انگشتر بوده است.
اکهارت تله
جهانی نو
عذرخواهی همراه با نزاکت
اگر در موقعیتی هستیم که بخشایش دیگران را طلب میکنیم، ضروری ست با نزاکت عذرخواهی کنیم. همان گونه که یک سیاستمدار بزرگ گفته است: «برای برقراری صلحی قطعی و پایدار دو سو لازم است، اما نخستین گام باید فقط از یک سو برداشته شود.» گفتۀ آن سیاستمدار در بارۀ آشتی میان کشورهاست. زمانی که ما از برقراری ارتباط صلح آمیز با دیگران سخن می گوییم، می توانیم نخستین گام را با گفتن «متأسفم» برداریم. وقتی خطایی میکنیم و موجب درد و اندوه دیگران میشویم، خشم در درون آنها انباشته میشود، در حالی که ما هم بار احساس گناه را بر دوش میکشیم، بسیاری از مردم تمایل دارند تقصیر را به گردن دیگران بیندازند. ما همواره سعی میکنیم احساس گناه را از خود دور کنیم، تلاش میکنیم از موقعیت بگریزیم یا روابط ارزشمند خود را به نابودی بکشانیم.
یک اندیشمند ژرف نگر می گوید: «کسی که مرتکب اشتباهی میشود و آن را تصحیح نمی کند، مرتکب اشتباهی دیگر شده است.» ما باید مسؤولیت اشتباهات و کارهای نادرست خود را بپذیریم، چنان که یکی از بزرگان میگوید: «کسی که می تواند به خطاهایش اعتراف کند، برتر از کسی ست که صرفاً میداند چگونه از اشتباه کردن بپرهیزد».
مردم به دو دلیل، معذرت خواهی را دشوار می دانند. اول از همه منیت آنها عذرخواهی را با نوعی بازنده شدن برابر می شمارد. دلیل دوم این که معذرت خواهی شجاعت میخواهد و متأسفانه بسیاری از مردم شجاعت ندارند. وقتی میگویم «معذرت میخواهم»، منظورم زیر لبی «متأسفم» گفتن، بدون این که واقعاً «متأسف باشم» نیست منظورم این است که از اندوه و دردی که برای کسی ایجاد کرده ام، واقعاً و صادقانه پشیمانم.
عذرخواهی شکست نیست، بلکه در واقع به معنای چیرگی بر منیت خود و موقعیت بدی ست که به محض معذرت خواستن، جبران پذیر میشود. عذرخواهی همچنین یک پیروزی معنوی ست، زیرا از هر نظر، تنش، احساس گناه، خشم و رنج را کاهش می دهد. اگر حاضر باشیم بپذیریم، احساس گناهی که از آن رنج میبریم و خشم طرف مقابل نسبت به ما در واقع نتیجه عدم تمایل ما به عذر خواستن است.
پوزش خواستن، تحقیر شدن نیست، بلکه نشان میدهد به اندازه کافی بالغ هستیم که مسؤولیت اعمال خود را بر عهده بگیریم. همچنین نشانگر این است که به احساسات دیگران اهمیت میدهیم و رابطه با آنها برایمان ارزشمند است.
جی. پی. وسوانی
باران بخشایش
اگر در موقعیتی هستیم که بخشایش دیگران را طلب میکنیم، ضروری ست با نزاکت عذرخواهی کنیم. همان گونه که یک سیاستمدار بزرگ گفته است: «برای برقراری صلحی قطعی و پایدار دو سو لازم است، اما نخستین گام باید فقط از یک سو برداشته شود.» گفتۀ آن سیاستمدار در بارۀ آشتی میان کشورهاست. زمانی که ما از برقراری ارتباط صلح آمیز با دیگران سخن می گوییم، می توانیم نخستین گام را با گفتن «متأسفم» برداریم. وقتی خطایی میکنیم و موجب درد و اندوه دیگران میشویم، خشم در درون آنها انباشته میشود، در حالی که ما هم بار احساس گناه را بر دوش میکشیم، بسیاری از مردم تمایل دارند تقصیر را به گردن دیگران بیندازند. ما همواره سعی میکنیم احساس گناه را از خود دور کنیم، تلاش میکنیم از موقعیت بگریزیم یا روابط ارزشمند خود را به نابودی بکشانیم.
یک اندیشمند ژرف نگر می گوید: «کسی که مرتکب اشتباهی میشود و آن را تصحیح نمی کند، مرتکب اشتباهی دیگر شده است.» ما باید مسؤولیت اشتباهات و کارهای نادرست خود را بپذیریم، چنان که یکی از بزرگان میگوید: «کسی که می تواند به خطاهایش اعتراف کند، برتر از کسی ست که صرفاً میداند چگونه از اشتباه کردن بپرهیزد».
مردم به دو دلیل، معذرت خواهی را دشوار می دانند. اول از همه منیت آنها عذرخواهی را با نوعی بازنده شدن برابر می شمارد. دلیل دوم این که معذرت خواهی شجاعت میخواهد و متأسفانه بسیاری از مردم شجاعت ندارند. وقتی میگویم «معذرت میخواهم»، منظورم زیر لبی «متأسفم» گفتن، بدون این که واقعاً «متأسف باشم» نیست منظورم این است که از اندوه و دردی که برای کسی ایجاد کرده ام، واقعاً و صادقانه پشیمانم.
عذرخواهی شکست نیست، بلکه در واقع به معنای چیرگی بر منیت خود و موقعیت بدی ست که به محض معذرت خواستن، جبران پذیر میشود. عذرخواهی همچنین یک پیروزی معنوی ست، زیرا از هر نظر، تنش، احساس گناه، خشم و رنج را کاهش می دهد. اگر حاضر باشیم بپذیریم، احساس گناهی که از آن رنج میبریم و خشم طرف مقابل نسبت به ما در واقع نتیجه عدم تمایل ما به عذر خواستن است.
پوزش خواستن، تحقیر شدن نیست، بلکه نشان میدهد به اندازه کافی بالغ هستیم که مسؤولیت اعمال خود را بر عهده بگیریم. همچنین نشانگر این است که به احساسات دیگران اهمیت میدهیم و رابطه با آنها برایمان ارزشمند است.
جی. پی. وسوانی
باران بخشایش
اشـoshoـو:
در وجود خودت مستقل باش،
فقط به ندای درون خودت گوش بده.
لحظه ای که شروع به نشستن و ساکت کردن ذهنت کنی می توانی آن را بشنوی.... و این مشکل نیست.
و وقتی که می گویم این مشکل نیست، با مرجعیت مطلق آن را می گویم:
دشوار نیست!
اگر برای من رخ داده باشد، می تواند برای تو نیز رخ بدهد. تفاوتی وجود ندارد. تمام انسان ها این قابلیت بالقوه را دارند که خودشان را بشناسند.
و لحظه ای که خودت را بشناسی، آنگاه هیچکس نمی تواند فردیت تو را از تو بگیرد
حتی اگر تو را به قتل برسانند، فقط می توانند بدنت را بکشند و نه خودت را،
زمانی که سقراط را زهر می دادند، قاضی بزرگ به او گفت، "متاسفم که من باید با اکثریت همراهی می کردم. آنان همگی مایل بودند تا تو را بکشند.
و تو موجودی بسیار عجیب هستی.....
من سه انتخاب به تو دادم ولی تو نپذیرفتی."
قاضی اعظم احترام بسیاری برای سقراط داشت، ولی چه می توانست بکند؟ اکثریت تصمیم گیرندگان فریاد می زدند، "او باید کشته شود زیرا جوانان ما را فاسد می کند. او افکاری را به آنان می دهد که برخلافت سنت های ماست، برخلاف مذهب ماست. او آنان را نسبت به گذشته و سنت های ما بدبین و شکاک می سازد. او جوانان را وادار می کند تا واقعیت را برای خودشان کشف کنند و به باورها و دانسته های باستانی ما متکی نباشند. او سنت های ما را نابود می کند. ما این مرد را نمی خواهیم، این مرد باید ازبین برود."
ولی قاضی اعظم تمام موقعیت را درک می کرد. زیرا در آن روزگار در یونان ایالت های شهری وجود داشت، آتن یک ایالت شهر بود و قوانین آتن در بیرون از آتن کاربرد نداشتند.
پس او گفت: "نخستین انتخاب ساده برایت این است که فقط از آتن خارج بشوی، درست در بیرون از خط مرزی و در آنجا می توانی مدرسه و مکتب خودت را داشته باشی. آنان که مایل به یادگیری باشند نزد تو خواهند آمد."
سقراط گفت: "این نشان خواهد داد که من از مرگ می ترسم.... و من روزی خواهم مرد، بقدر کافی سالخورده هستم. این مردم بسیار بی صبر هستند، من خودم خواهم مرد. بنابراین فرارکردن از آتن، فقط برای چند سال... وجودم از چنین فکری حمایت نمی کند.
من نمی توانم بر اساس ترس عمل کنم. ترجیح می دهم که مرگ را بپذیرم، زیرا شما فقط می توانید بدن مرا بکشید، ولی روح مرا نمی توانید ازبین ببرید.
و بدن به هرترتیب و هرلحظه ای خواهد مرد."
قاضی اعظم گفت: "انتخاب دوم تو این است که قول بدهی دیگر در مورد حقیقت حرف نزنی و دست از آموزش برداری؛ آنگاه می توانی در آتن زندگی کنی."
سقراط گفت: "آنگاه منظور از زندگی کردن در چیست؟ به نظر من حقیقت از زندگی والاتر است. زندگی می آید و می رود، حقیقت باقی می ماند. نه، نمی توانم این را بپذیرم."
قاضی اعظم گفت: "آنگاه آخرین انتخاب تو این خواهد بود که بتوانی بگویی از اینکه احساسات مردم را رنجانده ای متاسف هستی. یک عذرخواهی کفایت می کند که من به پشتیبانی از تو برخیزم و تو بتوانی از این عمل زشت مسموم شدنت نجات پیدا کنی."
سقراط گفت: "این ممکن نیست، زیرا من هیچ خطایی مرتکب نشده ام. نمی توانم بگویم که متاسف هستم. فقط می توانم بگویم که بی اندازه خوشحالم و مشکل عذرخواهی وجود نخواهد داشت. همگی شما برای زهر دادن من برای قرن ها محکوم خواهید شد. و یک نکته که مایلم تو بدانی این است که نام تو فقط به این سبب به یاد خواهد ماند که تو مرا به مرگ محکوم کرده ای، وگرنه هیچکس تو را به یاد نخواهد آورد."
این انسان با فردیت است، که برای زندگی خودش و برای بدن خودش نیز نگران نیست، کسی که ترس ندارد. او مرگ را با خوشحالی می پذیرد.
یک فرد تنها کسی است که می تواند از این حالت گدایی کردن خلاص بشود: وگرنه شما برای تمام زندگیتان یک گدا باقی خواهید ماند. و شما به نوعی ظریف پیوسته در حال گدایی هستید.
تا باور شما از خدا رها نشود،
نفس را نمیتوان رها کرد.
شما نمیتوانید از یک سایه یا بازتاب
بدون اینکه منبع و سرچشمهٔ ایجاد آن را نابود کنید، رها شوید.
تلقی شما از خدا کاملاً نفسانی است.
#اشو
در وجود خودت مستقل باش،
فقط به ندای درون خودت گوش بده.
لحظه ای که شروع به نشستن و ساکت کردن ذهنت کنی می توانی آن را بشنوی.... و این مشکل نیست.
و وقتی که می گویم این مشکل نیست، با مرجعیت مطلق آن را می گویم:
دشوار نیست!
اگر برای من رخ داده باشد، می تواند برای تو نیز رخ بدهد. تفاوتی وجود ندارد. تمام انسان ها این قابلیت بالقوه را دارند که خودشان را بشناسند.
و لحظه ای که خودت را بشناسی، آنگاه هیچکس نمی تواند فردیت تو را از تو بگیرد
حتی اگر تو را به قتل برسانند، فقط می توانند بدنت را بکشند و نه خودت را،
زمانی که سقراط را زهر می دادند، قاضی بزرگ به او گفت، "متاسفم که من باید با اکثریت همراهی می کردم. آنان همگی مایل بودند تا تو را بکشند.
و تو موجودی بسیار عجیب هستی.....
من سه انتخاب به تو دادم ولی تو نپذیرفتی."
قاضی اعظم احترام بسیاری برای سقراط داشت، ولی چه می توانست بکند؟ اکثریت تصمیم گیرندگان فریاد می زدند، "او باید کشته شود زیرا جوانان ما را فاسد می کند. او افکاری را به آنان می دهد که برخلافت سنت های ماست، برخلاف مذهب ماست. او آنان را نسبت به گذشته و سنت های ما بدبین و شکاک می سازد. او جوانان را وادار می کند تا واقعیت را برای خودشان کشف کنند و به باورها و دانسته های باستانی ما متکی نباشند. او سنت های ما را نابود می کند. ما این مرد را نمی خواهیم، این مرد باید ازبین برود."
ولی قاضی اعظم تمام موقعیت را درک می کرد. زیرا در آن روزگار در یونان ایالت های شهری وجود داشت، آتن یک ایالت شهر بود و قوانین آتن در بیرون از آتن کاربرد نداشتند.
پس او گفت: "نخستین انتخاب ساده برایت این است که فقط از آتن خارج بشوی، درست در بیرون از خط مرزی و در آنجا می توانی مدرسه و مکتب خودت را داشته باشی. آنان که مایل به یادگیری باشند نزد تو خواهند آمد."
سقراط گفت: "این نشان خواهد داد که من از مرگ می ترسم.... و من روزی خواهم مرد، بقدر کافی سالخورده هستم. این مردم بسیار بی صبر هستند، من خودم خواهم مرد. بنابراین فرارکردن از آتن، فقط برای چند سال... وجودم از چنین فکری حمایت نمی کند.
من نمی توانم بر اساس ترس عمل کنم. ترجیح می دهم که مرگ را بپذیرم، زیرا شما فقط می توانید بدن مرا بکشید، ولی روح مرا نمی توانید ازبین ببرید.
و بدن به هرترتیب و هرلحظه ای خواهد مرد."
قاضی اعظم گفت: "انتخاب دوم تو این است که قول بدهی دیگر در مورد حقیقت حرف نزنی و دست از آموزش برداری؛ آنگاه می توانی در آتن زندگی کنی."
سقراط گفت: "آنگاه منظور از زندگی کردن در چیست؟ به نظر من حقیقت از زندگی والاتر است. زندگی می آید و می رود، حقیقت باقی می ماند. نه، نمی توانم این را بپذیرم."
قاضی اعظم گفت: "آنگاه آخرین انتخاب تو این خواهد بود که بتوانی بگویی از اینکه احساسات مردم را رنجانده ای متاسف هستی. یک عذرخواهی کفایت می کند که من به پشتیبانی از تو برخیزم و تو بتوانی از این عمل زشت مسموم شدنت نجات پیدا کنی."
سقراط گفت: "این ممکن نیست، زیرا من هیچ خطایی مرتکب نشده ام. نمی توانم بگویم که متاسف هستم. فقط می توانم بگویم که بی اندازه خوشحالم و مشکل عذرخواهی وجود نخواهد داشت. همگی شما برای زهر دادن من برای قرن ها محکوم خواهید شد. و یک نکته که مایلم تو بدانی این است که نام تو فقط به این سبب به یاد خواهد ماند که تو مرا به مرگ محکوم کرده ای، وگرنه هیچکس تو را به یاد نخواهد آورد."
این انسان با فردیت است، که برای زندگی خودش و برای بدن خودش نیز نگران نیست، کسی که ترس ندارد. او مرگ را با خوشحالی می پذیرد.
یک فرد تنها کسی است که می تواند از این حالت گدایی کردن خلاص بشود: وگرنه شما برای تمام زندگیتان یک گدا باقی خواهید ماند. و شما به نوعی ظریف پیوسته در حال گدایی هستید.
تا باور شما از خدا رها نشود،
نفس را نمیتوان رها کرد.
شما نمیتوانید از یک سایه یا بازتاب
بدون اینکه منبع و سرچشمهٔ ایجاد آن را نابود کنید، رها شوید.
تلقی شما از خدا کاملاً نفسانی است.
#اشو