محتوا و ساختار من درون
ذهن من گرا کاملاً توسط گذشته شرطی شده و این شرطی شدن دو جنبه محتوا و ساختار آن را در بر می گیرد.
در مورد کودکی که به دلیل درد عمیق حاصل از جدا شدن از اسباب بازی خود گریه می کند. اسباب بازی نشانه محتوا است که با هر محتوای دیگر هر اسباب بازی یا شیء دیگری قابل عوض شدن است. محتوایی که خود را با آن یکی می دانید توسط محیط چگونگی تربیت و فرهنگ پیرامون شما شرطی شده است. این که کودکی ثروتمند یا فقیر باشد و این که اسباب بازی او از یک تکه چوب به شکل حیوان یا ابزار پیچیده برقی ساخته شده باشد تا آن جا که علت رنج از دست دادن باشد تفاوتی نمی کند. دلیل این که چرا رنجی چنین شدید پیش می آید در واژۀ «مال من» و ساختار آن نهفته است. اجبار نا آگاهانه برای بالا بردن هویت از طریق وابستگی به اشیا در خود ساختار ذهن من گرا قرار گرفته است.
یکی از اصلی ترین ساختار های ذهن که به واسطه آن «من درون» به وجود می آید، همانند سازی می باشد. واژه همانند سازی از دو واژه لاتین «ایدم» به معنی یکسان و «فیسر» به مفهوم ساختن ریشه گرفته است.
بنابراین زمانی که من خود را با چیزی همانند می کند، «من»، «آن را یکسان می سازد». یکسان با چه چیزی؟ یکسان با «من». «من»، حسی از خود را به آن می بخشم و از این رو آن بخشی از هویت من می شود و یکی از بنیادی ترین سطوح یکسان سازی همانندی با اشیا است؛ اسباب بازی من بعد ها به اتومبیلم، خانه ام لباس هایم و مانند این ها تبدیل می شود. من سعی می کنم خودم را در چیز ها بیابم، ولی هرگز موفق نمی شوم و سر انجام خود را در آن ها کم می کنم. این است سرنوشت «من درون»!.
اکهارت تله
جهانی نو
ذهن من گرا کاملاً توسط گذشته شرطی شده و این شرطی شدن دو جنبه محتوا و ساختار آن را در بر می گیرد.
در مورد کودکی که به دلیل درد عمیق حاصل از جدا شدن از اسباب بازی خود گریه می کند. اسباب بازی نشانه محتوا است که با هر محتوای دیگر هر اسباب بازی یا شیء دیگری قابل عوض شدن است. محتوایی که خود را با آن یکی می دانید توسط محیط چگونگی تربیت و فرهنگ پیرامون شما شرطی شده است. این که کودکی ثروتمند یا فقیر باشد و این که اسباب بازی او از یک تکه چوب به شکل حیوان یا ابزار پیچیده برقی ساخته شده باشد تا آن جا که علت رنج از دست دادن باشد تفاوتی نمی کند. دلیل این که چرا رنجی چنین شدید پیش می آید در واژۀ «مال من» و ساختار آن نهفته است. اجبار نا آگاهانه برای بالا بردن هویت از طریق وابستگی به اشیا در خود ساختار ذهن من گرا قرار گرفته است.
یکی از اصلی ترین ساختار های ذهن که به واسطه آن «من درون» به وجود می آید، همانند سازی می باشد. واژه همانند سازی از دو واژه لاتین «ایدم» به معنی یکسان و «فیسر» به مفهوم ساختن ریشه گرفته است.
بنابراین زمانی که من خود را با چیزی همانند می کند، «من»، «آن را یکسان می سازد». یکسان با چه چیزی؟ یکسان با «من». «من»، حسی از خود را به آن می بخشم و از این رو آن بخشی از هویت من می شود و یکی از بنیادی ترین سطوح یکسان سازی همانندی با اشیا است؛ اسباب بازی من بعد ها به اتومبیلم، خانه ام لباس هایم و مانند این ها تبدیل می شود. من سعی می کنم خودم را در چیز ها بیابم، ولی هرگز موفق نمی شوم و سر انجام خود را در آن ها کم می کنم. این است سرنوشت «من درون»!.
اکهارت تله
جهانی نو
الفاظ قشنگ
تو فکر میکنی رواج کلمات و تعارفات قشنگ و خوش نما در اجتماعات و بین انسان ها بیخودی است؟ نه. اینها نقش دارد اینها ابزار فریب است. من در قلبم احساس صلح و دوستی و سازگاری و آشتی ندارم. ساختمان وجود من با اینها بیگانه است. و اگر بر فرض محال داشتم، به دلیلی که گفتم حیفم می آمد چیزی از آن را به جامعه ایثار کنم و در روابط خود از اصالت هایم مایه بگذارم. از طرفی رابطه سوداگرانه ایجاب میکند که در ازاء گرفتن "به به" چیزی بپردازم. آنچه می پردازم، حرف است، شعار خوش نماست. می آیم نعرۀ صلح و صفا بلند میکنم.
این نعره در واقع همان لفاف است، همان آب قشری زلال است بر روی آن نهر تیره ای که در عمق وجود من جریان دارد. تو الان ببین دولت ها نعره شان در تلویزیون ها و رادیوها بلندست که میخواهیم صلح جهانی بیاوریم، میخواهیم تحديد سلاح کنیم. جكسون وانمود میکند من میخواهم ولی مکسون نمیخواهد، مكسون هم همین را میگوید و هر دو اشتباه میکنند اینها فقط در بند نمرۀ شخصیت خودشان اند. کسی که میگوید میخواهم صلح بیاورم، در وجودش کیفیت صلح نیست، صلح آوردنی نیست؛ بلکه کیفیتی است از بودن. اگر خشم و نفرت و ترس و حساسیت و خودخواهی و تعصب و عوامل دیگر ناهنجاری و ناسازگاری وجود مرا نگرفته بود، آیا به تو میگفتم من میخواهم با تو صلح کنم؟ نه. من از قبل و خود بخود در کیفیت صلح با تو بودم.
اصلاً حرف و گفت و گویی لازم نبود. پس اگر بگویم میخواهم با تو صلح کنم، معنایش اینست که هم اکنون در حالت صلح با تو نیستم، و معنایش اینست که خشم و نفرت، کیفیت در صلح بودن را از درون من زایل کرده است. و تا آن عوامل هست، ادعای صلح من نمیتواند چیزی جز وانمود، فریب، نفرت و میل انتقام باشد. با وجود هویت فکری - که بنیادش بر خشم و نفرت و میل انتقام گرفتن است - صحبت از صلح کردن چیزی جز ریا و نمایش نیست. به قول یک آقایی، جای صلح در قلب است نه روی کاغذ و توافق قراردادی.
تو از همین امروز با درون خودت یک قرارداد ببند که از این پس یک بار هم با خودت دعوا نکنی، به خودت نق نزنی، خودت را ملامت و آزار نکنی، با خودت توافق داشته باشی، خودت را عزیز بداری، هستی خودت را دوست بداری و آنرا با شوق بپذیری؛ آن را محکوم و طرد نکنی. اگر توانستی چنین قراری را برای حتی یک ساعت، حتی برای یک ثانیه رعایت کنی، آنوقت من باورم می شود که میتوانی چنین قراری را با همسایه ات هم رعایت کنی.
بگذار حکایتی برایت تعریف کنم که نمونه و نماینده ماهیت روابط همۀ ما در تمام زمینه هاست. یک ایرانی در آلمان به یک آلمانی یک بسته هروئین می فروشد. قرار میگذارند غروب آفتاب، یعنی در تاریکی، در یک پارک همدیگر را ببینند و معامله کنند. ایرانی بسته هروئین را در یک جعبه شیرینی تحویل میدهد و پولش را می گیرد. وقتی به خانه می رود و پول ها را در روشنایی نگاه میکند متوجه میشود که پول ها تقلبی است. آلمانی هم وقتی در منزل جعبه هروئین را باز میکند میبیند مثلاً گرد آسپرین است. این دقیقاً نماینده ماهیت روابط ماست - رابطه تقلبی، رابطه ریایی و نمایشی، رابطه ای که بنیانش بر لفافه های خوش نما به منظور فریب است.
میشنویم که میگویند شناخت نظام اجتماعات و اینکه با چه مکانیسمی حرکت میکنند کار مشکلی است. میدانی چرا مشکل است؟ علتش اینست که ما نمیخواهیم چشممان را باز کنیم و به واقعیت و ماهیت رابطه ای که در پشت روابط ظاهری جریان دارد نگاه کنیم. یکی از خصوصيات هویت فکری اینست که صریح نگری را از انسان سلب کرده است.
اگر خوب توجه کنی می بینی که روابط انسانها در تمام زمینه ها دوگونه است، در دو سطح متفاوت جریان دارد، ظاهر و باطن دارد. یکی پشت صحنه است، یکی روى صحنه. يكى واقعیت هایی است در آنسوی مه تیره ای که انسان آنها را نمی بیند - یعنی میل ندارد ببیند؛ یکی هم این سوی مه، عوامل حاکم بر رفتار و روابط ما به صورت یک نهر عظیم در زیر یک قشر و لعاب خوش نما پنهان است. و ما مصلحت خود را در این می بینیم که همان قشر را ببینیم. حال آنکه آن نهر زیرین تعیین کنندۀ روابط ماست و روابط ما را اداره می کند.
محمد جعفر مصفا
تو فکر میکنی رواج کلمات و تعارفات قشنگ و خوش نما در اجتماعات و بین انسان ها بیخودی است؟ نه. اینها نقش دارد اینها ابزار فریب است. من در قلبم احساس صلح و دوستی و سازگاری و آشتی ندارم. ساختمان وجود من با اینها بیگانه است. و اگر بر فرض محال داشتم، به دلیلی که گفتم حیفم می آمد چیزی از آن را به جامعه ایثار کنم و در روابط خود از اصالت هایم مایه بگذارم. از طرفی رابطه سوداگرانه ایجاب میکند که در ازاء گرفتن "به به" چیزی بپردازم. آنچه می پردازم، حرف است، شعار خوش نماست. می آیم نعرۀ صلح و صفا بلند میکنم.
این نعره در واقع همان لفاف است، همان آب قشری زلال است بر روی آن نهر تیره ای که در عمق وجود من جریان دارد. تو الان ببین دولت ها نعره شان در تلویزیون ها و رادیوها بلندست که میخواهیم صلح جهانی بیاوریم، میخواهیم تحديد سلاح کنیم. جكسون وانمود میکند من میخواهم ولی مکسون نمیخواهد، مكسون هم همین را میگوید و هر دو اشتباه میکنند اینها فقط در بند نمرۀ شخصیت خودشان اند. کسی که میگوید میخواهم صلح بیاورم، در وجودش کیفیت صلح نیست، صلح آوردنی نیست؛ بلکه کیفیتی است از بودن. اگر خشم و نفرت و ترس و حساسیت و خودخواهی و تعصب و عوامل دیگر ناهنجاری و ناسازگاری وجود مرا نگرفته بود، آیا به تو میگفتم من میخواهم با تو صلح کنم؟ نه. من از قبل و خود بخود در کیفیت صلح با تو بودم.
اصلاً حرف و گفت و گویی لازم نبود. پس اگر بگویم میخواهم با تو صلح کنم، معنایش اینست که هم اکنون در حالت صلح با تو نیستم، و معنایش اینست که خشم و نفرت، کیفیت در صلح بودن را از درون من زایل کرده است. و تا آن عوامل هست، ادعای صلح من نمیتواند چیزی جز وانمود، فریب، نفرت و میل انتقام باشد. با وجود هویت فکری - که بنیادش بر خشم و نفرت و میل انتقام گرفتن است - صحبت از صلح کردن چیزی جز ریا و نمایش نیست. به قول یک آقایی، جای صلح در قلب است نه روی کاغذ و توافق قراردادی.
تو از همین امروز با درون خودت یک قرارداد ببند که از این پس یک بار هم با خودت دعوا نکنی، به خودت نق نزنی، خودت را ملامت و آزار نکنی، با خودت توافق داشته باشی، خودت را عزیز بداری، هستی خودت را دوست بداری و آنرا با شوق بپذیری؛ آن را محکوم و طرد نکنی. اگر توانستی چنین قراری را برای حتی یک ساعت، حتی برای یک ثانیه رعایت کنی، آنوقت من باورم می شود که میتوانی چنین قراری را با همسایه ات هم رعایت کنی.
بگذار حکایتی برایت تعریف کنم که نمونه و نماینده ماهیت روابط همۀ ما در تمام زمینه هاست. یک ایرانی در آلمان به یک آلمانی یک بسته هروئین می فروشد. قرار میگذارند غروب آفتاب، یعنی در تاریکی، در یک پارک همدیگر را ببینند و معامله کنند. ایرانی بسته هروئین را در یک جعبه شیرینی تحویل میدهد و پولش را می گیرد. وقتی به خانه می رود و پول ها را در روشنایی نگاه میکند متوجه میشود که پول ها تقلبی است. آلمانی هم وقتی در منزل جعبه هروئین را باز میکند میبیند مثلاً گرد آسپرین است. این دقیقاً نماینده ماهیت روابط ماست - رابطه تقلبی، رابطه ریایی و نمایشی، رابطه ای که بنیانش بر لفافه های خوش نما به منظور فریب است.
میشنویم که میگویند شناخت نظام اجتماعات و اینکه با چه مکانیسمی حرکت میکنند کار مشکلی است. میدانی چرا مشکل است؟ علتش اینست که ما نمیخواهیم چشممان را باز کنیم و به واقعیت و ماهیت رابطه ای که در پشت روابط ظاهری جریان دارد نگاه کنیم. یکی از خصوصيات هویت فکری اینست که صریح نگری را از انسان سلب کرده است.
اگر خوب توجه کنی می بینی که روابط انسانها در تمام زمینه ها دوگونه است، در دو سطح متفاوت جریان دارد، ظاهر و باطن دارد. یکی پشت صحنه است، یکی روى صحنه. يكى واقعیت هایی است در آنسوی مه تیره ای که انسان آنها را نمی بیند - یعنی میل ندارد ببیند؛ یکی هم این سوی مه، عوامل حاکم بر رفتار و روابط ما به صورت یک نهر عظیم در زیر یک قشر و لعاب خوش نما پنهان است. و ما مصلحت خود را در این می بینیم که همان قشر را ببینیم. حال آنکه آن نهر زیرین تعیین کنندۀ روابط ماست و روابط ما را اداره می کند.
محمد جعفر مصفا
"من" از کودکی با هویت گرفتن از "مال من" با نامی که به او داده شده در بدن رشد میکند و توسط شکل و فرم های محیط و سر و صداها و داده ها(اسباب بازی های کودکی) با تربیت و آموزش و فرهنگ و حکومتِ حاکم بر جامعه، از هنگام تولد تا بزرگسالی، تبدیل به محتوای شرطی شده در تصورات ذهنی میشود و مثل "فیلمی تکراری" بیوقفه در سینمای سر، پخش میشود و نقش اولِ داستانهای ماجراجویانه خودش را بازی میکند، بی آنکه به کیستی واقعی خودش، واقف و هشیار و آگاه باشد.
بازی با منِ فکری(فکرکننده) با آموختنِ واژگان و زبانی که با زمان(گذشته، حال، آینده)آمیخته است، از کودکی آغاز میشود و در حافظهِ صوتی و تصویری ذهن، با همه خاطراتِ دور و نزدیکِ انباشته شده از گرد و غباره عمری سپری شده در زمان و مکان، تداوم و استمرار میابد.
وقتی مثل یک بیننده یا تماشاچی به ذهنت نگاه کنی، فیلم زندگی ات را میبینی. آن شاهدی که بیناست و فیلم را میبیند، هویتی ندارد و آن حضور تو در این لحظه است که ورای زمان است.
ذهن و زمان، مترادفند. هنگامی که در همین بدنت که همیشه در اینجا و اکنون ساکن است(بدن، پیرامون توست) سینمای سرت را میبینی، خارج از زمانی.
هرچه هشیارتر به این لحظه موجود در بدنت شوی و حس و احساسش کنی، هشیاری ات بیدارتر گشته و از هرآنچه که نیستی(من های فکری و خیالیِ ذهنی)خالی شده و در نهایت حضور باقی میماند که در پسِ افکار و فکرکننده است.
🌞💖
بازی با منِ فکری(فکرکننده) با آموختنِ واژگان و زبانی که با زمان(گذشته، حال، آینده)آمیخته است، از کودکی آغاز میشود و در حافظهِ صوتی و تصویری ذهن، با همه خاطراتِ دور و نزدیکِ انباشته شده از گرد و غباره عمری سپری شده در زمان و مکان، تداوم و استمرار میابد.
وقتی مثل یک بیننده یا تماشاچی به ذهنت نگاه کنی، فیلم زندگی ات را میبینی. آن شاهدی که بیناست و فیلم را میبیند، هویتی ندارد و آن حضور تو در این لحظه است که ورای زمان است.
ذهن و زمان، مترادفند. هنگامی که در همین بدنت که همیشه در اینجا و اکنون ساکن است(بدن، پیرامون توست) سینمای سرت را میبینی، خارج از زمانی.
هرچه هشیارتر به این لحظه موجود در بدنت شوی و حس و احساسش کنی، هشیاری ات بیدارتر گشته و از هرآنچه که نیستی(من های فکری و خیالیِ ذهنی)خالی شده و در نهایت حضور باقی میماند که در پسِ افکار و فکرکننده است.
🌞💖
کسی که از پلکان تاریکی درون خودش پایین میرود و آن را کشف میکند، به خورشید واقعی درون دست خواهد یافت.
کارل گوستاو یونگ
اگر شما به سوی معلم و راهنمایی آگاه و روشن جذب شده اید، به این علت بوده که در درونتان آنقدر هشیاری وجود داشته که هشیاری را در دیگران تشخیص دهید.
#اکهارت_تله
کارل گوستاو یونگ
اگر شما به سوی معلم و راهنمایی آگاه و روشن جذب شده اید، به این علت بوده که در درونتان آنقدر هشیاری وجود داشته که هشیاری را در دیگران تشخیص دهید.
#اکهارت_تله
با هر دم و بازدمی هشیارانه که در بدنت میکنی، در گذشته های نفست بمیر تا در همین لحظه بی آغاز و بی پایانِ هستی از دوباره زنده شوی.
🌞💖
🌞💖
خواسته ها و آرزوهایت تورا در بنده زمان و مکان و ماده، در شکل و فرمها، نگه میدارند. بی خواست و اراده شو تا لحظه به لحظه، اراده هستی در وجودت جاری گردد. هرآنچه نیستی در هستی محو و ناپدید میگردد و هرآنچه هستی باقی میماند.
🌞💖
🌞💖
خوانش 7-کتاب هزار و یک دلیل برای شاد بودن_بایرون کیتی
📻@AlphaPodcast
🔸 هزار و یک دلیل برای شاد بودن
🔸 اثر بایرون کیتی
هویتِ تفکیک سازه ذهنی
همدلی
🔸 اثر بایرون کیتی
هویتِ تفکیک سازه ذهنی
همدلی
اگر من تو را دوست داشته باشم،
لحظه اي كه ببينم عشقِ من براي تو رنج آور است تو را ترك خواهم كرد
اگر تو مرا دوست داري،
لحظه اي كه ببيني عشق تو سبب زنداني بودن من است، مرا ترك خواهي كرد
عشق والاترين ارزش در زندگي است.
عشق را نبايد به تشريفات و مراسم احمقانه تنزل داد
عشق و آزادي با هم مي آيند
نمي تواني يكي را انتخاب كني و ديگري را وانهي
انسانی كه آزادي را مي شناسد،
سرشار از عشق است
و انسانی كه عشق را بشناسد هميشه آماده است تا آزادي بدهد.
اگر نتواني به كسي كه دوستش داري آزادي بدهي، به چه كسي ميتواني آزادي بدهي؟
دادن آزادي چيزي جز #اعتماد نيست
و آزادي بيانی از عشق است.
#اشو
#روح_عصيانگر
لحظه اي كه ببينم عشقِ من براي تو رنج آور است تو را ترك خواهم كرد
اگر تو مرا دوست داري،
لحظه اي كه ببيني عشق تو سبب زنداني بودن من است، مرا ترك خواهي كرد
عشق والاترين ارزش در زندگي است.
عشق را نبايد به تشريفات و مراسم احمقانه تنزل داد
عشق و آزادي با هم مي آيند
نمي تواني يكي را انتخاب كني و ديگري را وانهي
انسانی كه آزادي را مي شناسد،
سرشار از عشق است
و انسانی كه عشق را بشناسد هميشه آماده است تا آزادي بدهد.
اگر نتواني به كسي كه دوستش داري آزادي بدهي، به چه كسي ميتواني آزادي بدهي؟
دادن آزادي چيزي جز #اعتماد نيست
و آزادي بيانی از عشق است.
#اشو
#روح_عصيانگر
اعتماد چیست؟
چگونه میتوانی اعتماد کنی؟
باید ذهن را درک کنی.
با درک ذهن و دوگانگیِ پیوستهی آن،
با مشاهدهی ذهن، از ذهن جدا میشوی.
و در این جداشدن است که اعتماد برمیخیزد، و آن اعتماد هیچ جدایی
بین من و تو نمیشناسد.
آن اعتماد بین تو و زندگی جدایی نمیشناسد. آن اعتماد فقط اعتماد است.
یک اعتماد بدون مخاطب است،
مخاطب آن هیچکس نیست
اشو
یوگا_ابتدا_و_انتها
چگونه میتوانی اعتماد کنی؟
باید ذهن را درک کنی.
با درک ذهن و دوگانگیِ پیوستهی آن،
با مشاهدهی ذهن، از ذهن جدا میشوی.
و در این جداشدن است که اعتماد برمیخیزد، و آن اعتماد هیچ جدایی
بین من و تو نمیشناسد.
آن اعتماد بین تو و زندگی جدایی نمیشناسد. آن اعتماد فقط اعتماد است.
یک اعتماد بدون مخاطب است،
مخاطب آن هیچکس نیست
اشو
یوگا_ابتدا_و_انتها
به هر چیزی که در دیگران، حساسیت نشان میدهید، به تقویت همان چیز در خودتان میپردازید بی آنکه بدانید. کسی که متوجه تاریکی های درون و نفسِ حیلتگره خودش نیست، پیوسته تاریکی های دردآور خودش را در آینه دیگران میبیند و آنان را مقصره بدبختی هایش میپندارد هرچند که نفسِ متظاهرش واقعیت ها را نفی و انکار کند.
🌞💖
🌞💖
مقدار زیادی از استرسهای روانی فقط حاصل شتاب و دست پاچگیهای ذهنی آشفته است؛ ذهنی که با بیپروایی به نتایج بیجا میرسد، زود قضاوت میکند و غالبا با عجله از دیدن حقیقتِ مردم رد میشود. چنین ذهنی، بدن را زیرِ فشار مداوم خودش دارد. پیوسته در حرکت است؛ آرزو میکند، نگران است، امیدوار است، میترسد، نقشه میکشد، دفاع میکند، تمرین میکند، وانتقاد میکند. نمیتواند درنگ یا استراحت کند مگر در خواب عمیق زمانیکه تمام بدن، بخصوص سیستم عصبی, نفس راحتی میکشد و تلاش میکند تا آسیبهای روز را بهسازی کند. تنها با کم کردن سرعت حرکت ذهن – همان هدف اولیهی مراقبه – میتوان بیشتر این فشارها را از بین برد. از آن پس دیگر آزادانه میتوانیم مشکلات را نه در قالب خاستگاهی از استرس بلکه به شکل چالشهای زندگی پاسخگو باشیم؛ و این خود عاملی خواهد بود برای دسترسیمان به منابعی درونی که هیچگاه به فکرمان هم نمیرسید ممکن است آنها را داشته باشیم. ذهنِ متمرکز آهسته و استوار زیر فشار استرس بسیار انعطاف پذیر است. با چنین ذهنی برای مواجهه با آنچه در اطرافمان و در زندگی میگذرد، ما همیشه دارای قدرت انتخاب هستیم.
ترجمهای کوتاه از کتاب: «سخنانی که باید به آن گوش جان سپرد»
ترجمهای کوتاه از کتاب: «سخنانی که باید به آن گوش جان سپرد»
رفیقان دوستان ده ها گروهند که هر یک در مسیر امتحاناتنند
گروهی صورتک برچهره دارند به ظاهر دوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست نه زحمت بخش و نه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار نگاه خود به هر سو میدوانند براین بی عصمتان ننگ جهان باد که چون خوک اند و بل بدتر از آنند
ولی یاران همدل از ره لطف به هر حالتی که باشند مهربانند رفیقان را درون جان نگه دار که آنان پر بهاتر از جهانند...
فریدون_مشیری
گروهی صورتک برچهره دارند به ظاهر دوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست نه زحمت بخش و نه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار نگاه خود به هر سو میدوانند براین بی عصمتان ننگ جهان باد که چون خوک اند و بل بدتر از آنند
ولی یاران همدل از ره لطف به هر حالتی که باشند مهربانند رفیقان را درون جان نگه دار که آنان پر بهاتر از جهانند...
فریدون_مشیری
فکر، با کلمه من و مال من، با نامی که از کودکی به انسانها داده میشود رفته رفته تبدیل به هویتی تفکیک گر و مقایسه گر میشود و پیوسته برای تثبیتِ تداومِ بقایش در روابطِ ساختگی و خیالی در ذهن، بیوقفه دوست و دشمن میسازد تا وجودیتش را در بدنی که در آن رشد میکند، تقویت کند. بدونِ مقایسه گری، نه دوستی و نه دشمنی هست.
وقتی به این نقطه رسیدی، بلافاصله دگرگونیِ عظیمی در درونت ایجاد میشود و از هیچ منی هویت نمیگیری.
هشیاری ات، بی هویت است.
هشیاری، در پسِ فکرکننده و فاعل یا کننده ذهنِ صوتی و تصویری توست که عمری با من های هویتی و شخصی ات به آنها عادت کرده و چسبیده ایی و اکنون با درکی شهودی در تاریکی های ناخودآگاهت، آنها را شناسایی کرده و میبینی که نیستی و هشیاری ات را از منها بیرون میکشی و انرژی حیاتی که در من هایت، ذخیره کرده بودی، دوباره جاری و روان میگردد.
(هرمنی که مشاهده کنی، نیستی)
وقتی هشیاری، متوجه بیرون باشد فقط دنیای بیرون را میبینی. وقتی هشیاری متوجه درون گردد، دوباره به خانه بازمیگردد به این لحظه حضور در بدنت و با بعدی عمیقتر از بودن(وجود) و فراتر از نامها، افکار و احساسات و شکل و فرم ها، متصل میشود. وقتی درون و بیرون و ظاهر و باطنت، بدون تفکیک گری های ذهنی، یکی شود به وحدت و یکپارچگی وجودت، واقف و آگاه میشوی.
🌞💖
وقتی به این نقطه رسیدی، بلافاصله دگرگونیِ عظیمی در درونت ایجاد میشود و از هیچ منی هویت نمیگیری.
هشیاری ات، بی هویت است.
هشیاری، در پسِ فکرکننده و فاعل یا کننده ذهنِ صوتی و تصویری توست که عمری با من های هویتی و شخصی ات به آنها عادت کرده و چسبیده ایی و اکنون با درکی شهودی در تاریکی های ناخودآگاهت، آنها را شناسایی کرده و میبینی که نیستی و هشیاری ات را از منها بیرون میکشی و انرژی حیاتی که در من هایت، ذخیره کرده بودی، دوباره جاری و روان میگردد.
(هرمنی که مشاهده کنی، نیستی)
وقتی هشیاری، متوجه بیرون باشد فقط دنیای بیرون را میبینی. وقتی هشیاری متوجه درون گردد، دوباره به خانه بازمیگردد به این لحظه حضور در بدنت و با بعدی عمیقتر از بودن(وجود) و فراتر از نامها، افکار و احساسات و شکل و فرم ها، متصل میشود. وقتی درون و بیرون و ظاهر و باطنت، بدون تفکیک گری های ذهنی، یکی شود به وحدت و یکپارچگی وجودت، واقف و آگاه میشوی.
🌞💖
رامانا ماهارشی:
شاگرد: اما من از روش و از " خویش " غافل هستم.
باگوان : چه کسی غافل از چه چیزی است؟ پرسش را مطرح کنید و کاوش را بطوریکه چه کسی است که گفته میشود غافل باشد دنبال کنید. وقتیکه پرسش را مطرح کردید، تلاش کردید که در "من " تحقیق کنید ، " من " ناپدید میشود. آنگاه آنچه که بقا مییابد شناخت خویش یا درک واقعیت خویش است.
...
شاگرد: اما چگونه بر آن دست یافت؟ آیا کمکی از استاد معنوی ضروری نیست؟
باگوان : چرا؟ در تمرین، همه در این اتخاذ میشود. اما در تفحص نهایی، به عبارتی دیگر، پس از دستیابی هدف ، روش و ابزاری که اتخاذ میشود یافته میشود که خودشان هدف باشند. استاد معنوی از کار درمیآید که خدا باشد و خدا از کار درمیآید که خود " خویش" واقعی خودتان باشد.
شاگرد: اما آیا فیض استاد معنوی یا فیض خدا برای پیشرفت انسان در تفحص خویش ضروری نیست؟
باگوان : بله. اما تفحص خویشی که شما میسازید خودش فیض استاد یا فیض خدا است.
باگوان شری رامانا ماهارشی
آنی که همیشه وجود ندارد بلکه در زمانی وجود دارد و در زمانی دیگر وجود ندارد، نمیتواند واقعی باشد.
تو همیشه وجود داری و لذا تو به تنهایی واقعی هستی.
باگوان شری رامانا ماهارشی
سؤال: آیا این خوب نیست که قدرتهایی مثل تلهپاتی را کسب کرد؟
رامانا ماهارشی : تلهپاتی یا رادیو، انسان را قادر میسازند که از دور ببیند یا بشنود. همه آنها یکی هستند، شنیدن و دیدن. چه انسان از نزدیک یا از دور بشنود هیچ تفاوتی برای کسی که میشنود نمیسازد. عنصر اساسی شنونده ، فاعل است. بدون شنونده یا بیننده، هیچ شنیدن یا دیدنی نمیتواند باشد. آخری (شنیدن یا دیدن) عملکردهای ذهن است. بنابراین قدرتهای غیبی فقط در ذهن هستند. آنها برای خویش طبیعی نیستند. آنچه که طبیعی نیست، بلکه... کسب شود، نمیتواند پایدار باشد، و ارزش تلاش برای آن را ندارد.
این قدرتهای غیبی قدرتهای بسط یافته را نشان میدهند. انسان از قدرتهای محدود دیوانه میشود و شوربخت است. او به خاطر این میخواهد که قدرتهای خودش را گسترش دهد به ترتیبی که بتواند خوشحال باشد. اما در نظر بگیرید آیا اینطور خواهد بود. اگر انسان با حسهای محدود شوربخت است، با حسهای گسترده شوربختی هم باید به همان میزان افزایش یابد. قدرتهای غیبی خوشحالی را برای هیچ کسی نخواهند آورد، بلکه انسان را باز هم بیشتر شوربخت خواهند ساخت.
علاوهبر این این قدرتها برای چه چیزی هستند؟ قدرتهای چشمانتظار آنها آرزو میکنند که قدرتها را به معرض نمایش گذاشت به ترتیبی که دیگران بتوانند فرد را تجلیل و تمجید کنند. او تمجید را جستجو میکند، و اگر آن ارائه نشود خوشحال نخواهد بود. باید دیگرانی باشند که او را تجلیل و تمجید کنند. او حتی میتواند دارنده قدرتهای عالیتر دیگری را پیدا کند. و آن حسادت را باعث خواهد شد و ناخرسندی را بار میآورد.
قدرت واقعی کدام است؟ آیا او آنست که رفاه را افزایش داد یا صلح را آورد؟
آنی که به آرامش ختم شود عالیترین کمال است.
باگوان شری رامانا ماهارشی
شاگرد: اما من از روش و از " خویش " غافل هستم.
باگوان : چه کسی غافل از چه چیزی است؟ پرسش را مطرح کنید و کاوش را بطوریکه چه کسی است که گفته میشود غافل باشد دنبال کنید. وقتیکه پرسش را مطرح کردید، تلاش کردید که در "من " تحقیق کنید ، " من " ناپدید میشود. آنگاه آنچه که بقا مییابد شناخت خویش یا درک واقعیت خویش است.
...
شاگرد: اما چگونه بر آن دست یافت؟ آیا کمکی از استاد معنوی ضروری نیست؟
باگوان : چرا؟ در تمرین، همه در این اتخاذ میشود. اما در تفحص نهایی، به عبارتی دیگر، پس از دستیابی هدف ، روش و ابزاری که اتخاذ میشود یافته میشود که خودشان هدف باشند. استاد معنوی از کار درمیآید که خدا باشد و خدا از کار درمیآید که خود " خویش" واقعی خودتان باشد.
شاگرد: اما آیا فیض استاد معنوی یا فیض خدا برای پیشرفت انسان در تفحص خویش ضروری نیست؟
باگوان : بله. اما تفحص خویشی که شما میسازید خودش فیض استاد یا فیض خدا است.
باگوان شری رامانا ماهارشی
آنی که همیشه وجود ندارد بلکه در زمانی وجود دارد و در زمانی دیگر وجود ندارد، نمیتواند واقعی باشد.
تو همیشه وجود داری و لذا تو به تنهایی واقعی هستی.
باگوان شری رامانا ماهارشی
سؤال: آیا این خوب نیست که قدرتهایی مثل تلهپاتی را کسب کرد؟
رامانا ماهارشی : تلهپاتی یا رادیو، انسان را قادر میسازند که از دور ببیند یا بشنود. همه آنها یکی هستند، شنیدن و دیدن. چه انسان از نزدیک یا از دور بشنود هیچ تفاوتی برای کسی که میشنود نمیسازد. عنصر اساسی شنونده ، فاعل است. بدون شنونده یا بیننده، هیچ شنیدن یا دیدنی نمیتواند باشد. آخری (شنیدن یا دیدن) عملکردهای ذهن است. بنابراین قدرتهای غیبی فقط در ذهن هستند. آنها برای خویش طبیعی نیستند. آنچه که طبیعی نیست، بلکه... کسب شود، نمیتواند پایدار باشد، و ارزش تلاش برای آن را ندارد.
این قدرتهای غیبی قدرتهای بسط یافته را نشان میدهند. انسان از قدرتهای محدود دیوانه میشود و شوربخت است. او به خاطر این میخواهد که قدرتهای خودش را گسترش دهد به ترتیبی که بتواند خوشحال باشد. اما در نظر بگیرید آیا اینطور خواهد بود. اگر انسان با حسهای محدود شوربخت است، با حسهای گسترده شوربختی هم باید به همان میزان افزایش یابد. قدرتهای غیبی خوشحالی را برای هیچ کسی نخواهند آورد، بلکه انسان را باز هم بیشتر شوربخت خواهند ساخت.
علاوهبر این این قدرتها برای چه چیزی هستند؟ قدرتهای چشمانتظار آنها آرزو میکنند که قدرتها را به معرض نمایش گذاشت به ترتیبی که دیگران بتوانند فرد را تجلیل و تمجید کنند. او تمجید را جستجو میکند، و اگر آن ارائه نشود خوشحال نخواهد بود. باید دیگرانی باشند که او را تجلیل و تمجید کنند. او حتی میتواند دارنده قدرتهای عالیتر دیگری را پیدا کند. و آن حسادت را باعث خواهد شد و ناخرسندی را بار میآورد.
قدرت واقعی کدام است؟ آیا او آنست که رفاه را افزایش داد یا صلح را آورد؟
آنی که به آرامش ختم شود عالیترین کمال است.
باگوان شری رامانا ماهارشی
هنگامی که متوجه می شوید تندیس درد شما بیـدار شـده است، می توانید خیلی زود بفهمید چه عاملی بیش ترین محرک را برای فعال شدن تندیس دردتان به وجود می آورد؛ آیا آن عامل، شرایط اسـت یـا حـرف هـای مـردم یا کردار آن ها است. هنگام بروز این محرک ها شما بی درنگ می توانید متوجه ماهیت آن ها
شوید و در نتیجه به یک حالت هوشیاری بسیار بالا برسید. طی یکی ـ دو ثانیه متوجه می شوید که این واکنش از تندیس درد شما برمی خیزد، ولی شما در آن حالت هوشیاری حضور، خود را با آن یکی نخواهید دانست. این هوشیاری به آن معنا است که تندیس درد نمی تواند اختیار شما را در دست بگیرد و به صـدای درون سرتان تبدیل شود. اگر در چنین مواقعی با همسر خود هستید، می توانید به او بگویید: «آن چه اکنون گفتی یا انجام دادی، تندیس درد مـرا فـعـال کـرد.» با همسرتان قرار بگذارید که هر گاه یکی از شما حرفی زد یا کاری انجام داد.
تندیس درد را فعال می کند، بی درنگ آن را گوشزد نمایید. با ایـن شـیوه، دیگر تندیس درد نمی تواند از داستان رابطه برای خود نیرو بگیرد و به جای این که شما را به نا آگاهی بکشاند، کمکتان خواهد کرد که کاملاً حضور داشته باشید.
هر گاه هنگام فعال شدن تندیس درد حضور داشته باشید، مقداری از نیروی احساسی منفی تندیس درد می سوزد و به حضـور تبدیل می شود. باقی مانـده تندیس درد بی درنگ عقب نشینی می کند و منتظر می ماند تا موقعیت بهتری برای بیدار شدن بیابد؛ یعنی زمانی که شما کمتر آگاه باشید. فرصت بهتر برای بیدار شدن تندیس درد هنگامی است که شما حضور خود را از دست می دهید که شاید پس از نوشیدن چند لیوان نوشابه الکلی یا تماشای فیلمی خشونت آمیز باشـد. کم ترین احساس منفی مانند نگرانی و خشم می تواند دری برای تندیس درد به شمار آید که بار دیگر از آن وارد شود. تندیس درد به نا آگاهی شما نیاز دارد و نمی تواند نور حضور شما را برتابد.
اکهارت تله
جهانی نو
شوید و در نتیجه به یک حالت هوشیاری بسیار بالا برسید. طی یکی ـ دو ثانیه متوجه می شوید که این واکنش از تندیس درد شما برمی خیزد، ولی شما در آن حالت هوشیاری حضور، خود را با آن یکی نخواهید دانست. این هوشیاری به آن معنا است که تندیس درد نمی تواند اختیار شما را در دست بگیرد و به صـدای درون سرتان تبدیل شود. اگر در چنین مواقعی با همسر خود هستید، می توانید به او بگویید: «آن چه اکنون گفتی یا انجام دادی، تندیس درد مـرا فـعـال کـرد.» با همسرتان قرار بگذارید که هر گاه یکی از شما حرفی زد یا کاری انجام داد.
تندیس درد را فعال می کند، بی درنگ آن را گوشزد نمایید. با ایـن شـیوه، دیگر تندیس درد نمی تواند از داستان رابطه برای خود نیرو بگیرد و به جای این که شما را به نا آگاهی بکشاند، کمکتان خواهد کرد که کاملاً حضور داشته باشید.
هر گاه هنگام فعال شدن تندیس درد حضور داشته باشید، مقداری از نیروی احساسی منفی تندیس درد می سوزد و به حضـور تبدیل می شود. باقی مانـده تندیس درد بی درنگ عقب نشینی می کند و منتظر می ماند تا موقعیت بهتری برای بیدار شدن بیابد؛ یعنی زمانی که شما کمتر آگاه باشید. فرصت بهتر برای بیدار شدن تندیس درد هنگامی است که شما حضور خود را از دست می دهید که شاید پس از نوشیدن چند لیوان نوشابه الکلی یا تماشای فیلمی خشونت آمیز باشـد. کم ترین احساس منفی مانند نگرانی و خشم می تواند دری برای تندیس درد به شمار آید که بار دیگر از آن وارد شود. تندیس درد به نا آگاهی شما نیاز دارد و نمی تواند نور حضور شما را برتابد.
اکهارت تله
جهانی نو
آنچه صلح و آرامشِ درونی و طبیعی بودنِ انسان را مخدوش و مختل میسازد، نفس اوست و لذیذترین خوراک و تغذیه نفس، غرور و تکبر است. هر چه انسان مغرورتر و متکبرتر میشود، نفسش قویتر و فربه تر میگردد و فطرت و طبیعت انسانی اش را از دست میدهد و رفته رفته غیره انسانی و سنگدل میشود چون از ژرفای سکوتِ وجودش و از قلبش الهام نمیگیرد و از ندای درونش پیروی نمیکند و با این راه و روش ناسالمِ زندگی در ادامه رشده نفسانی اش، دیر یا زود، صاحب ذهنی پرمشغله و آشفته میشود که در اداره و مدیریتش در عجز و ناتوانی میماند و درجا میزند.
نفست را با مراقبه و مشاهده خودت با درک و شناخت حاصل کردن به منیت های نفسانی ات، ضعیف تر و ضعیف ترش کن تا دیگر نتواند به هشیاری ات چیره و غالب گردد و در نهایت نفست خواهد مرد.
نفس، ریشه در ترس دارد و آنچه بشر را می آزارد، نفسِ اوست.
رهایی واقعی، در نبوده نفس، تجربه پذیر میشود که تجربه زنده هستی یا به واژه سنتی، تجربه زنده خداوندیست.
تنها بیماری انسان، نفسِ حاکم بر هشیاری اوست.
انسانِ هشیار، از نفسش فرمان نمیبرد.
🌞💖
نفست را با مراقبه و مشاهده خودت با درک و شناخت حاصل کردن به منیت های نفسانی ات، ضعیف تر و ضعیف ترش کن تا دیگر نتواند به هشیاری ات چیره و غالب گردد و در نهایت نفست خواهد مرد.
نفس، ریشه در ترس دارد و آنچه بشر را می آزارد، نفسِ اوست.
رهایی واقعی، در نبوده نفس، تجربه پذیر میشود که تجربه زنده هستی یا به واژه سنتی، تجربه زنده خداوندیست.
تنها بیماری انسان، نفسِ حاکم بر هشیاری اوست.
انسانِ هشیار، از نفسش فرمان نمیبرد.
🌞💖