هرقدر خردمندتر شوی از این که چقدر کم میدانی آگاه تر میشوی.
هرقدر احمق تر باشی، از دانشت مطمئن تر می شوی.
حماقت را از روی قطعیت و اطمینان میتوان شناخت.
انسان های احمق بسیار کوته فکرند، زیرا به نتایج قطعی رسیده اند. نه فقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز.
می خواهند این نتایج را به همه عالم تحمیل کنند.
گمان میکنند که با این کار با مردم همدردی می کنند!
سقراط در آخرین روزهای عمرش گفت: "یگانه چیزی که می دانم این است که هیچ نمی دانم".
وآن روزی بود که سقراط به بزرگترین انسان خردمند تبدیل شد که غرب تابه حال همانند او را به خود ندیده است. آن روز، روزی بود که سقراط به گروهای عظیم بوداها ملحق شد. آن روز، او از جرگه ی فیلسوفان خارج شد و به بیداری و روشنی رسید.
اشو
هرقدر احمق تر باشی، از دانشت مطمئن تر می شوی.
حماقت را از روی قطعیت و اطمینان میتوان شناخت.
انسان های احمق بسیار کوته فکرند، زیرا به نتایج قطعی رسیده اند. نه فقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز.
می خواهند این نتایج را به همه عالم تحمیل کنند.
گمان میکنند که با این کار با مردم همدردی می کنند!
سقراط در آخرین روزهای عمرش گفت: "یگانه چیزی که می دانم این است که هیچ نمی دانم".
وآن روزی بود که سقراط به بزرگترین انسان خردمند تبدیل شد که غرب تابه حال همانند او را به خود ندیده است. آن روز، روزی بود که سقراط به گروهای عظیم بوداها ملحق شد. آن روز، او از جرگه ی فیلسوفان خارج شد و به بیداری و روشنی رسید.
اشو
از این عادت نقشه کشیدن دست بردار و از نگرانی براي آینده باز بایست.
اگر فردا بیاید، آنجا خواهی بود؛
و اگر بدانی که همین_لحظه را چگونه با شادي و رقص زندگی کنی، فرداي تو نیز سرشار از شعف و رقص خواهد بود.
این انسان رنجور است که براي آینده نقشه می کشد، چون زمان حال او چنان دردناك است که می خواهد از آن دوري کند، نمیخواهد آن را ببیند. او به فرداها می اندیشد:
"روزهاي خوش خواهند آمد!"
او کاملاً ناتوان است که همین لحظه را به لحظه اي خوش تبدیل کند.
این عادت کهنه و قدیمی که همه چیز را به آینده حواله بدهی و همه چیز را به تعویق بیندازي و براي آینده زندگی کنی، تمامی زندگی را از دستت خواهد ربود.
اشو
اگر فردا بیاید، آنجا خواهی بود؛
و اگر بدانی که همین_لحظه را چگونه با شادي و رقص زندگی کنی، فرداي تو نیز سرشار از شعف و رقص خواهد بود.
این انسان رنجور است که براي آینده نقشه می کشد، چون زمان حال او چنان دردناك است که می خواهد از آن دوري کند، نمیخواهد آن را ببیند. او به فرداها می اندیشد:
"روزهاي خوش خواهند آمد!"
او کاملاً ناتوان است که همین لحظه را به لحظه اي خوش تبدیل کند.
این عادت کهنه و قدیمی که همه چیز را به آینده حواله بدهی و همه چیز را به تعویق بیندازي و براي آینده زندگی کنی، تمامی زندگی را از دستت خواهد ربود.
اشو
🌞یادآوری🌞
عزیزان متون و آموزهای معنوی مثل دروسِ دنیوی که در مدرسه ها و دانشگاههای این عالم تدریس میشن، نیستند که با سوال و پاسخ و ازبرکردنها در ذهنتون ذخیره و انباشته کنید و با خوتون حملشون کنید!
متونِ معنوی از انرژی زنده حیات، نوشته یا بیان میشن که در تجربه فردی ریشه دارن و از کلمات فقط و فقط بطوره اشاره به آن گوهره وجودین و شعوره ناب آگاهی شما هشیارتون میکنند تا به درونتان رهنمود شوید که در حقیقت فراسوی نوشتارها و بیان ها و موعظه هاست!
متونِ معنوی برای خود و فراآگاهی شما هستند که فقط با قلبتون این جوهره و الماسهای آگاهی را درک و دریافت میکنید.
متونِ معنوی را زیره سوال نبرید کافیه روشون اندکی تامل کنید تا جوهره مطالب را بگیرید مابقی رو که همه از کلماتند، مثل تفاله دور بریزید.
🌞💖
عزیزان متون و آموزهای معنوی مثل دروسِ دنیوی که در مدرسه ها و دانشگاههای این عالم تدریس میشن، نیستند که با سوال و پاسخ و ازبرکردنها در ذهنتون ذخیره و انباشته کنید و با خوتون حملشون کنید!
متونِ معنوی از انرژی زنده حیات، نوشته یا بیان میشن که در تجربه فردی ریشه دارن و از کلمات فقط و فقط بطوره اشاره به آن گوهره وجودین و شعوره ناب آگاهی شما هشیارتون میکنند تا به درونتان رهنمود شوید که در حقیقت فراسوی نوشتارها و بیان ها و موعظه هاست!
متونِ معنوی برای خود و فراآگاهی شما هستند که فقط با قلبتون این جوهره و الماسهای آگاهی را درک و دریافت میکنید.
متونِ معنوی را زیره سوال نبرید کافیه روشون اندکی تامل کنید تا جوهره مطالب را بگیرید مابقی رو که همه از کلماتند، مثل تفاله دور بریزید.
🌞💖
تا روح تان را که فراذهن هست، درنیابید، روح دیگران را هم که همگی همان یگانه روح هستی اند، درنمی یابید تا در هم ادغام و یکی شوید.
تا روح همدیگرو لمس نکنید در اجباره حرف زدن با کلمات و درگیری های رابطه های ذهنی که همه متغیر و ناپایدارند، میمانید.
با قلبی باز و گشوده همه دنیا و مخلوقاتش را بغل کنید چون همه آنها در وجوده شماست. تو همه ایی☺️
🌞💖
تا روح همدیگرو لمس نکنید در اجباره حرف زدن با کلمات و درگیری های رابطه های ذهنی که همه متغیر و ناپایدارند، میمانید.
با قلبی باز و گشوده همه دنیا و مخلوقاتش را بغل کنید چون همه آنها در وجوده شماست. تو همه ایی☺️
🌞💖
خدا، همه دارایی من است!
من آدم مذهبی نيستم، اما از آنانی که بيش از حد مذهبیاند میترسم. از هر دين و آئینی که باشند، از آنانی که تنها آئين و مذهب خود را راه سعادت میدانند، میترسم. از کسانی که به غير از خود و هم کيش خودشان، ديگران را کافر میانگارند.
فريب ظاهر خدا ترسشان را نخوريد! شما را در نهايت، کافر میپندارند. اينان به عشق نيز خيانت میکنند. چرا که به درگاه خدایشان توبه خواهند کرد...
آدم مذهبیای نيستم. اما خدا، همه دارایی من است!
اشو
من آدم مذهبی نيستم، اما از آنانی که بيش از حد مذهبیاند میترسم. از هر دين و آئینی که باشند، از آنانی که تنها آئين و مذهب خود را راه سعادت میدانند، میترسم. از کسانی که به غير از خود و هم کيش خودشان، ديگران را کافر میانگارند.
فريب ظاهر خدا ترسشان را نخوريد! شما را در نهايت، کافر میپندارند. اينان به عشق نيز خيانت میکنند. چرا که به درگاه خدایشان توبه خواهند کرد...
آدم مذهبیای نيستم. اما خدا، همه دارایی من است!
اشو
اگر با کلماتِ ذهنتان خدایی نیافرینید در اجباره گفتگوهای ذهنی با خدایتان هم نیستید تا جدایی از آن را تجربه کنید و همه گفتگوهای ذهنی تان در مورده خدا اندک اندک و رفته رفته کاسته تر و کاسته تر و کاسته تر میگردنند و در نهایت بدونِ گفتگو و فاصله که با خداوند رابطه برقرار کرده بودید در روحش حل و محو میشوید...
شما خدایید در مرحله نوزادی اش که فقط در جسم خاکی این تولده ثانی ممکن میشود. خدا از درونتان متولد میشود و ظهور میکند فقط باید بی مقاومت و پذیرنده و هشیار به این لحظه بمانید تا از دستش ندهید☺️
🌞💖
شما خدایید در مرحله نوزادی اش که فقط در جسم خاکی این تولده ثانی ممکن میشود. خدا از درونتان متولد میشود و ظهور میکند فقط باید بی مقاومت و پذیرنده و هشیار به این لحظه بمانید تا از دستش ندهید☺️
🌞💖
اشـoshoـو:
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
برای نمونه، فردی را میبینی که در خیابان راه میرود. تو چهرهاش را به خاطر میآوری ولی نه اسم او را
اگر تو حافظه باشی، باید آن نام را هم به یاد میآوردی. ولی میگویی، “چهره را یادم هست ولی اسم را بخاطر ندارم.” سپس شروع میکنی به گشتن در حافظهات، وارد حافظه میشوید و به این سو و آن سو میروی و ناگهان آن اسم بالا میزند و میگویی، “بله، اسمش همین است!” حافظه، سابقهی تو است. تو کسی هستی که به آن سابقه نگاه میکنی، خودِ حافظه نیستی.
و این بارها اتفاق میافتد که اگر در مورد یادآوری چیزی خیلی تنش داشته باشی، یادآوری آن دشوار میشود، زیرا خودِ آن تنش، خود آن فشار و انقباض در وجودت به حافظه اجازه نمیدهد تا آن اطلاعات را برای تو آزاد کند. تو سعی میکنی و تلاش داری تا نام فردی را به یاد بیاوری و یادت نمیآید، حتی اگر بگویی که آن نام نوکِ زبانت است! میدانی که آن نام را میدانی، ولی بازهم آن اسم بالا نمیآید.
حالا این پدیدهای عجیب است. اگر تو همان حافظهات باشی، پس چه کسی مانع تو است و چرا آن اسم را نمیتوانی به زبان بیاوری؟
و اینکه میگوید، “میدانم، ولی هنوز هم اسمش یاد نمیآید،” کیست؟!
و سپس سخت تلاش میکنی و هرچه بیشتر سعی کنی، مشکلتر میشود. آنگاه، خسته میشوی و به باغ میروی و قدری پیادهروی میکنی، و ناگهان، با نگاهکردن به بوته گلسرخ، آن نام بالا میزند!
حافظهی تو خودت نیست. تو آگاهی هستی، حافظهی تو محتوای آن است.
ولی حافظه تمام انرژی زندگیِ نفس است. البته که حافظه کهنه است و از جدید وحشت دارد. آن جدید شاید آشفتهکننده باشد، جدید شاید طوری باشد که قابلهضم نباشد. جدید شاید دردسر بیشتری بیاورد. شاید مجبور باشی که خودت را جابهجا کنی و تغییراتی در وضعیت خودت بدهی. باید دوباره خودت را تنظیم کنی. این کاری طاقتفرسا بهنظر میرسد.
برای جدید بودن فرد نیاز دارد تا هویت خودش را با نفْس قطع کند.
وقتی هویت خودت را از نفس وانهادی، دیگر اهمیت نمیدهی که نفس بمیرد یا زنده بماند. درواقع، میدانی که چه بمیرد و چه زنده بماند، نفس پیشاپیش مُرده است
نفْس یک مکانیسم است:
از آن استفاده کن، ولی نگذار از تو استفاده کند.
نفْس پیوسته از مرگ وحشت دارد زیرا چیزی قراردادی و غیرطبیعی است. وحشت از همین است. نفس از وجود برنخاسته است، نمیتواند از وجود برخیزد، زیرا وجود همان زندگی است. زندگی چگونه میتواند از مرگ بترسد؟ زندگی هیچ چیز از مرگ نمیداند.
نفس مصنوعی است و به نوعی سرِهم شده است، کاذب است و تقلبی. و فقط این رهاکردن و مرگِ نفس است که یک انسان را زنده میسازد. مردن در نفس یعنی زادهشدن در وجود، در خداوند.
آن جدید پیامبر خداوند است،
جدید پیامی از سوی خداوند است.
یک مژدگانی است.
به جدید گوش بسپار، با جدید پیش برو. میدانم که میترسید. باوجود ترس، با جدید بهپیش برو؛ و زندگیت غنی و غنیتر میشود
و روزی قادر خواهی بود تا آن شکوه زندانیشده را آزاد کنی.
پایان
اشو
اگر تو حافظه باشی، باید آن نام را هم به یاد میآوردی. ولی میگویی، “چهره را یادم هست ولی اسم را بخاطر ندارم.” سپس شروع میکنی به گشتن در حافظهات، وارد حافظه میشوید و به این سو و آن سو میروی و ناگهان آن اسم بالا میزند و میگویی، “بله، اسمش همین است!” حافظه، سابقهی تو است. تو کسی هستی که به آن سابقه نگاه میکنی، خودِ حافظه نیستی.
و این بارها اتفاق میافتد که اگر در مورد یادآوری چیزی خیلی تنش داشته باشی، یادآوری آن دشوار میشود، زیرا خودِ آن تنش، خود آن فشار و انقباض در وجودت به حافظه اجازه نمیدهد تا آن اطلاعات را برای تو آزاد کند. تو سعی میکنی و تلاش داری تا نام فردی را به یاد بیاوری و یادت نمیآید، حتی اگر بگویی که آن نام نوکِ زبانت است! میدانی که آن نام را میدانی، ولی بازهم آن اسم بالا نمیآید.
حالا این پدیدهای عجیب است. اگر تو همان حافظهات باشی، پس چه کسی مانع تو است و چرا آن اسم را نمیتوانی به زبان بیاوری؟
و اینکه میگوید، “میدانم، ولی هنوز هم اسمش یاد نمیآید،” کیست؟!
و سپس سخت تلاش میکنی و هرچه بیشتر سعی کنی، مشکلتر میشود. آنگاه، خسته میشوی و به باغ میروی و قدری پیادهروی میکنی، و ناگهان، با نگاهکردن به بوته گلسرخ، آن نام بالا میزند!
حافظهی تو خودت نیست. تو آگاهی هستی، حافظهی تو محتوای آن است.
ولی حافظه تمام انرژی زندگیِ نفس است. البته که حافظه کهنه است و از جدید وحشت دارد. آن جدید شاید آشفتهکننده باشد، جدید شاید طوری باشد که قابلهضم نباشد. جدید شاید دردسر بیشتری بیاورد. شاید مجبور باشی که خودت را جابهجا کنی و تغییراتی در وضعیت خودت بدهی. باید دوباره خودت را تنظیم کنی. این کاری طاقتفرسا بهنظر میرسد.
برای جدید بودن فرد نیاز دارد تا هویت خودش را با نفْس قطع کند.
وقتی هویت خودت را از نفس وانهادی، دیگر اهمیت نمیدهی که نفس بمیرد یا زنده بماند. درواقع، میدانی که چه بمیرد و چه زنده بماند، نفس پیشاپیش مُرده است
نفْس یک مکانیسم است:
از آن استفاده کن، ولی نگذار از تو استفاده کند.
نفْس پیوسته از مرگ وحشت دارد زیرا چیزی قراردادی و غیرطبیعی است. وحشت از همین است. نفس از وجود برنخاسته است، نمیتواند از وجود برخیزد، زیرا وجود همان زندگی است. زندگی چگونه میتواند از مرگ بترسد؟ زندگی هیچ چیز از مرگ نمیداند.
نفس مصنوعی است و به نوعی سرِهم شده است، کاذب است و تقلبی. و فقط این رهاکردن و مرگِ نفس است که یک انسان را زنده میسازد. مردن در نفس یعنی زادهشدن در وجود، در خداوند.
آن جدید پیامبر خداوند است،
جدید پیامی از سوی خداوند است.
یک مژدگانی است.
به جدید گوش بسپار، با جدید پیش برو. میدانم که میترسید. باوجود ترس، با جدید بهپیش برو؛ و زندگیت غنی و غنیتر میشود
و روزی قادر خواهی بود تا آن شکوه زندانیشده را آزاد کنی.
پایان
اشو
تو عاشق كسي خواهي شد كه خودش را دوست داشته باشد، هرگز غير از اين نيست. نخستين عشق بايد نسبت به خودت باشد فقط از آن مركز است كه ساير انواع عشق برمي خيزند.
اگر بتواني در اين لحظه باشي، در حال حاضر، در اين لحظه ي آماده، فقط آنوقت مي تواني عشق بورزي.
عشق يك شكوفايي نادر است.
فقط گاهي رخ مي دهد.
ميليون ها ميليون انسان در اين پندار كاذب به سر مي برند كه عاشق هستند.
آنان باور دارند كه عاشق هستند، ولي اين فقط باور آنان است.
عشق يك شكوفايي نادر است.
گاهي رخ مي دهد.
به اين سبب نادر است كه فقط وقتي مي تواند روي دهد كه ترسي نباشد، نه هرگز قبل از اين.
اين يعني كه عشق فقط مي تواند براي يك انسان عميقاً روحاني و اهل معنا رخ بدهد.
سكس براي همه ممكن است.
آشنايي براي همه ممكن است. نه عشق.
وقتي كه نترسي،
آنوقت چيزي براي پنهان كردن نيست،
آنوقت مي تواني باز باشي،
آنوقت مي تواني تمام مرزها را برداري. و آنگاه مي تواني از ديگري دعوت كني تا به تو رسوخ كند
تا عمق وجودت.
و به ياد بسپار:
اگر به كسي اجازه دهي تا عميقاً به تو رسوخ كند، ديگري نيز به تو اجازه خواهد داد تا به درونش نفوذ كني، زيرا وقتي به ديگري اجازه مي دهي تا به تو نفوذ كند، اعتماد ايجاد مي شود.
وقتي كه تو نترسی، ديگري نيز نترس میشود.
اشو
📘 زن
اگر بتواني در اين لحظه باشي، در حال حاضر، در اين لحظه ي آماده، فقط آنوقت مي تواني عشق بورزي.
عشق يك شكوفايي نادر است.
فقط گاهي رخ مي دهد.
ميليون ها ميليون انسان در اين پندار كاذب به سر مي برند كه عاشق هستند.
آنان باور دارند كه عاشق هستند، ولي اين فقط باور آنان است.
عشق يك شكوفايي نادر است.
گاهي رخ مي دهد.
به اين سبب نادر است كه فقط وقتي مي تواند روي دهد كه ترسي نباشد، نه هرگز قبل از اين.
اين يعني كه عشق فقط مي تواند براي يك انسان عميقاً روحاني و اهل معنا رخ بدهد.
سكس براي همه ممكن است.
آشنايي براي همه ممكن است. نه عشق.
وقتي كه نترسي،
آنوقت چيزي براي پنهان كردن نيست،
آنوقت مي تواني باز باشي،
آنوقت مي تواني تمام مرزها را برداري. و آنگاه مي تواني از ديگري دعوت كني تا به تو رسوخ كند
تا عمق وجودت.
و به ياد بسپار:
اگر به كسي اجازه دهي تا عميقاً به تو رسوخ كند، ديگري نيز به تو اجازه خواهد داد تا به درونش نفوذ كني، زيرا وقتي به ديگري اجازه مي دهي تا به تو نفوذ كند، اعتماد ايجاد مي شود.
وقتي كه تو نترسی، ديگري نيز نترس میشود.
اشو
📘 زن
ترسها را با ذهن آگاهی تبدیل به آرامش کنید2
1~ قضاوت نکردن: تمرین آگاهی بدون قضاوت به شما این امکان را میدهد که متوجه شوید ذهن قضاوتگر همه چیز را به خوب یا بد تقسیم میکند. به جای واکنش به این ادعاهای ذهنی، به خود اجازه دهید تا متوجه شوید که بدون نیاز به اصلاح چیزی فقط گوش دهید. ترس و اضطراب به مغز ما پیام میفرستد که به شدت میخواهد شنیده شود. با این حال، اگر ذهن خود را برای گوش دادن بدون قضاوت ساکت کنیم، میتوانیم بفهمیم که چرا نسبت به یک سناریوی خاص اینگونه احساس میکنیم.
فردی با فکر آگاهانه میگوید: "این جالب است. من متوجه نشدم که احساسات شدیدی پیرامون این وضعیت دارد."
2~ صبر: صبر میتواند دردناک باشد زیرا باعث کاهش سرعت شما میشود تا به طور کامل در یک لحظه خاص، خوب یا بد حضور داشته باشید. غلبه بر ترس و اضطراب خود با حوصله ممکن است دشوار باشد، اما به جای اینکه به این فکر کنید که چگونه میخواهید از آن عبور کنید، باید ترس را مشاهده کنید. از خود بپرسید که در این لحظه از چه چیزی میترسید؟ آیا از شکست، قضاوت یا حتی موفقیت میترسید؟ فرار از احساسات دشوار را فراموش کنید و بیاموزید که چگونه برای مشاهده آنها حضور داشته باشید.
ذهن آگاه میگوید: "اگر این زمان را صرف مشاهده ترس خود به جای فرار از آن کنم، چه اتفاقی میافتد؟"
3~ معنا پیدا کنید: ترس میتواند حس ما را از جهان آنطور که میشناسیم تحریف کند. کسانی که تجربههای آسیب زا را پشت سر گذاشتهاند، گاهی میتوانند معنای زندگی خود را زیر سوال ببرند. افراد آسیب دیده همچنین میتوانند در مورد موقعیت احساس گناه و شرم کنند، احساس کنند که میتوانستند به نحوی از آن جلوگیری کنند و این شرم میتواند به شک و تردید روی اهداف آینده آنها تاثیر منفی بگذارد. با این حال، حتی اگر از اضطراب یا ضربههای روحی گذشته رنج میبریم، برای بقای ما ضروری است که حس معنا داری در زندگی را دوباره کشف کنیم.
ما این پتانسیل را داریم که دوباره به خودمان اعتماد کنیم و به خود یادآوری کنیم که هر چه باشد همه چیز به خوبی میگذارد. (این نیز بگذرد)
ذهن آگاه میگوید: "بدون توجه به شرایط، من خوب هستم. من اطمینان دارم و میدانم چه کاری باید انجام دهم یا در صورت نیاز از فرد مورد اعتماد کمک میگیرم:
4~ پذیرش: پذیرش همیشه کلید است. ما باید به خودمان اجازه دهیم که چیزها را آنطور که هستند بپذیریم و خودمان را آنطور که هستیم دوست بداریم. این ما را به سمت تغییر خوب سوق میدهد و ما را برای تکامل و رشد آماده میکند. خود را در آینه نگاه کنید و بپرسید چه چیزی مانع رشد شما میشود؟ گفتگوی درونی شما به شما کمک میکند تا بفهمید واقعاً چه اتفاقی دارد میافتد. با تلاش برای درک، خود را بپذیرید. ایده این است که خود را به عنوان یک دوست دوست داشتنی که بهترینها را برای شما میخواهد در نظر بگیرید و به کسی که میخواهد به رشد شما کمک کند، نزدیک شوید.
ذهن آگاه میگوید: "این رفتار به من خدمتی نمیکند. ممکن است زمان آن فرا رسیده باشد که به روشهای جایگزین فکر یا به انجام عملی جدید فکر کنم.»
تمرینات، ذهن آگاهی به آرامش ذهن کمک بسیار خوبی میکنه و به شما این امکان را میده زمانی که ترسهاتون از حالت منطقی به غیرمنطقی تبدیل میشند ارزیابی کنین و واکنشهای خودتون را نسبت به اونا مدیریت کنین و تعادل رو جایگزین آشفتگیهای زندگی بکنین.
1~ قضاوت نکردن: تمرین آگاهی بدون قضاوت به شما این امکان را میدهد که متوجه شوید ذهن قضاوتگر همه چیز را به خوب یا بد تقسیم میکند. به جای واکنش به این ادعاهای ذهنی، به خود اجازه دهید تا متوجه شوید که بدون نیاز به اصلاح چیزی فقط گوش دهید. ترس و اضطراب به مغز ما پیام میفرستد که به شدت میخواهد شنیده شود. با این حال، اگر ذهن خود را برای گوش دادن بدون قضاوت ساکت کنیم، میتوانیم بفهمیم که چرا نسبت به یک سناریوی خاص اینگونه احساس میکنیم.
فردی با فکر آگاهانه میگوید: "این جالب است. من متوجه نشدم که احساسات شدیدی پیرامون این وضعیت دارد."
2~ صبر: صبر میتواند دردناک باشد زیرا باعث کاهش سرعت شما میشود تا به طور کامل در یک لحظه خاص، خوب یا بد حضور داشته باشید. غلبه بر ترس و اضطراب خود با حوصله ممکن است دشوار باشد، اما به جای اینکه به این فکر کنید که چگونه میخواهید از آن عبور کنید، باید ترس را مشاهده کنید. از خود بپرسید که در این لحظه از چه چیزی میترسید؟ آیا از شکست، قضاوت یا حتی موفقیت میترسید؟ فرار از احساسات دشوار را فراموش کنید و بیاموزید که چگونه برای مشاهده آنها حضور داشته باشید.
ذهن آگاه میگوید: "اگر این زمان را صرف مشاهده ترس خود به جای فرار از آن کنم، چه اتفاقی میافتد؟"
3~ معنا پیدا کنید: ترس میتواند حس ما را از جهان آنطور که میشناسیم تحریف کند. کسانی که تجربههای آسیب زا را پشت سر گذاشتهاند، گاهی میتوانند معنای زندگی خود را زیر سوال ببرند. افراد آسیب دیده همچنین میتوانند در مورد موقعیت احساس گناه و شرم کنند، احساس کنند که میتوانستند به نحوی از آن جلوگیری کنند و این شرم میتواند به شک و تردید روی اهداف آینده آنها تاثیر منفی بگذارد. با این حال، حتی اگر از اضطراب یا ضربههای روحی گذشته رنج میبریم، برای بقای ما ضروری است که حس معنا داری در زندگی را دوباره کشف کنیم.
ما این پتانسیل را داریم که دوباره به خودمان اعتماد کنیم و به خود یادآوری کنیم که هر چه باشد همه چیز به خوبی میگذارد. (این نیز بگذرد)
ذهن آگاه میگوید: "بدون توجه به شرایط، من خوب هستم. من اطمینان دارم و میدانم چه کاری باید انجام دهم یا در صورت نیاز از فرد مورد اعتماد کمک میگیرم:
4~ پذیرش: پذیرش همیشه کلید است. ما باید به خودمان اجازه دهیم که چیزها را آنطور که هستند بپذیریم و خودمان را آنطور که هستیم دوست بداریم. این ما را به سمت تغییر خوب سوق میدهد و ما را برای تکامل و رشد آماده میکند. خود را در آینه نگاه کنید و بپرسید چه چیزی مانع رشد شما میشود؟ گفتگوی درونی شما به شما کمک میکند تا بفهمید واقعاً چه اتفاقی دارد میافتد. با تلاش برای درک، خود را بپذیرید. ایده این است که خود را به عنوان یک دوست دوست داشتنی که بهترینها را برای شما میخواهد در نظر بگیرید و به کسی که میخواهد به رشد شما کمک کند، نزدیک شوید.
ذهن آگاه میگوید: "این رفتار به من خدمتی نمیکند. ممکن است زمان آن فرا رسیده باشد که به روشهای جایگزین فکر یا به انجام عملی جدید فکر کنم.»
تمرینات، ذهن آگاهی به آرامش ذهن کمک بسیار خوبی میکنه و به شما این امکان را میده زمانی که ترسهاتون از حالت منطقی به غیرمنطقی تبدیل میشند ارزیابی کنین و واکنشهای خودتون را نسبت به اونا مدیریت کنین و تعادل رو جایگزین آشفتگیهای زندگی بکنین.
جنگل طلسم شده
"تنها راه شناخت" ،
عشق ورزیدن به آن است.
اگر می خواهی خود و انرژیهایت را بشناسی،
پس به خودت عشق بورز و عشق بورز و عشق بورز .......
برای فضا سازی درونی
هشیارانه نفس بکشید
به عنوان یک حضور، هشیار باشید
نه یک شخص!
"تنها راه شناخت" ،
عشق ورزیدن به آن است.
اگر می خواهی خود و انرژیهایت را بشناسی،
پس به خودت عشق بورز و عشق بورز و عشق بورز .......
برای فضا سازی درونی
هشیارانه نفس بکشید
به عنوان یک حضور، هشیار باشید
نه یک شخص!
حقیقت چیزی جز سکوت نیست
حقیقت چیزی نیست که از بیرون بیاید، از شدت سکوت شما ناشی میشود. در واقع، شدت سکوت شما، سکوت بزرگی که متبلور شده، حقیقت است. حقیقت چیزی جز سکوت نیست.
یک سکوت کوچک دریچهای برای سکوتهای بزرگتر میشود، و در نهایت، خود سکوت چنان فشرده میشود که گورجیف آن را تبلور مینامید - شما خودتان را پیدا میکنید. در همین یافتن شما حقیقت را یافتهاید. سپس زندگی یک شادی محض است، یک آهنگ، یک رقص، یک جشن.
اگر واقعاً میخواهید حقیقت را بیان کنید، در مورد آن چیزی نگویید، فقط فاصله را رها کنید. اجازه دهید مردم بدون اینکه شما چیزی بگویید بشنوند. این تنها راهی است که حقیقت همیشه منتقل شده است - از یک قلب ساکت به قلب ساکت دیگر.
در سکوت مطلق تنها امکان ملاقات، ادغام، به اشتراک گذاشتن است. سکوت تنها چیزی است که لازم است و هر چیز دیگری به خودی خود دنبال میشود. مدیتیشن تلاشی است برای آوردن نور و شادی و به ارمغان آوردن سکوت و به ارمغان آوردن سعادت و از این دنیای زیبای مراقبه غیر ممکن است که شما کار اشتباهی انجام دهید.
بنابرین من آن را به طور کامل تغییر دادم. ادیان بر عمل اصرار داشتند. اصرار من بر آگاهی است و آگاهی فقط در سکوت میتواند رشد کند. سکوت خاک مناسب برای آگاهی است. وقتی پر سر و صدا هستید نمیتوانید خیلی هوشیار و هوشیار باشید. وقتی هوشیار و هوشیار هستید، نمیتوانید پر سر و صدا باشید - آنها نمیتوانند با هم وجود داشته باشند.
فیض به عنوان شکوفایی وجود شما میآید. لحظهای که مدیتیشن شما به عمیقترین هسته، به مرکز گردباد میرسد، سکوت، آرامش و سعادت فوقالعادهای در درون شما پدید میآید. فیض اثر کلی همه این صفات است: سکوت، صلح، عشق، شفقت، سعادت و وجد.
هنگامی که این چیزها در شما به وجود میآیند، شعله آنها، آتش آنها از بدن فیزیکی شما شروع به تابش میکند. آنها آنقدر زیاد هستند که شروع به سرریز شدن میکنند. این سرریز وجد درونی شما چیزی است که میتوان آن را فیض تعریف کرد.
بی حوصلگی شما را زشت میکند. بی حوصلگی یک اختلال در مراقبه شما است. صبر کردن را یاد بگیر صبور باش و اعتماد کن که وجود هر چیزی را که برایش آمادهای به تو میدهد. تنها کاری که باید انجام دهید این است که در مراقبه عمیقتر فرو بروید، فراتر از ذهن به سکوت. بدون فکر، بدون احساسات، بدون خلق و خوی، فقط یک مراقبهگر خاموش و انتظار برای هر آنچه هستی شما را برای آن آماده میکند.
اشو
حقیقت چیزی نیست که از بیرون بیاید، از شدت سکوت شما ناشی میشود. در واقع، شدت سکوت شما، سکوت بزرگی که متبلور شده، حقیقت است. حقیقت چیزی جز سکوت نیست.
یک سکوت کوچک دریچهای برای سکوتهای بزرگتر میشود، و در نهایت، خود سکوت چنان فشرده میشود که گورجیف آن را تبلور مینامید - شما خودتان را پیدا میکنید. در همین یافتن شما حقیقت را یافتهاید. سپس زندگی یک شادی محض است، یک آهنگ، یک رقص، یک جشن.
اگر واقعاً میخواهید حقیقت را بیان کنید، در مورد آن چیزی نگویید، فقط فاصله را رها کنید. اجازه دهید مردم بدون اینکه شما چیزی بگویید بشنوند. این تنها راهی است که حقیقت همیشه منتقل شده است - از یک قلب ساکت به قلب ساکت دیگر.
در سکوت مطلق تنها امکان ملاقات، ادغام، به اشتراک گذاشتن است. سکوت تنها چیزی است که لازم است و هر چیز دیگری به خودی خود دنبال میشود. مدیتیشن تلاشی است برای آوردن نور و شادی و به ارمغان آوردن سکوت و به ارمغان آوردن سعادت و از این دنیای زیبای مراقبه غیر ممکن است که شما کار اشتباهی انجام دهید.
بنابرین من آن را به طور کامل تغییر دادم. ادیان بر عمل اصرار داشتند. اصرار من بر آگاهی است و آگاهی فقط در سکوت میتواند رشد کند. سکوت خاک مناسب برای آگاهی است. وقتی پر سر و صدا هستید نمیتوانید خیلی هوشیار و هوشیار باشید. وقتی هوشیار و هوشیار هستید، نمیتوانید پر سر و صدا باشید - آنها نمیتوانند با هم وجود داشته باشند.
فیض به عنوان شکوفایی وجود شما میآید. لحظهای که مدیتیشن شما به عمیقترین هسته، به مرکز گردباد میرسد، سکوت، آرامش و سعادت فوقالعادهای در درون شما پدید میآید. فیض اثر کلی همه این صفات است: سکوت، صلح، عشق، شفقت، سعادت و وجد.
هنگامی که این چیزها در شما به وجود میآیند، شعله آنها، آتش آنها از بدن فیزیکی شما شروع به تابش میکند. آنها آنقدر زیاد هستند که شروع به سرریز شدن میکنند. این سرریز وجد درونی شما چیزی است که میتوان آن را فیض تعریف کرد.
بی حوصلگی شما را زشت میکند. بی حوصلگی یک اختلال در مراقبه شما است. صبر کردن را یاد بگیر صبور باش و اعتماد کن که وجود هر چیزی را که برایش آمادهای به تو میدهد. تنها کاری که باید انجام دهید این است که در مراقبه عمیقتر فرو بروید، فراتر از ذهن به سکوت. بدون فکر، بدون احساسات، بدون خلق و خوی، فقط یک مراقبهگر خاموش و انتظار برای هر آنچه هستی شما را برای آن آماده میکند.
اشو
"چیزی را که نداری، نمیتوانی با دیگری سهیم شوی" از مهمترین قوائده هستی ست.
اگر عشقی در وجوده خودت در یاخته ها و سلولهای بدنت جاری نباشد، چگونه میخواهی آن بیوصف و بیان را با کلماتِ ناچیز و نارس با همه مخلوقاتِ هستی سهیم شوی ممکن نیست!
عشق حسی خودجوش است و از وجوده همه مخلوقاتِ هستی تراوش میکند انرژی ناب حیات است.
همانطور که اکثریت به این آگاهی رسیده ایم که عشق اگر از دیگری طلب(گدایی) شود از جاری بودن بازمیایستد.
هرچه بیشتر در درونتان عمیق تر و عمیق تر و هشیارتر و هشیارتر شوید، چشمه بیپایانِ عشق را درمی یابید و جاری اش میکنید.
عشق از عمق وجودتان جاری میشود که همیشه در این لحظه بی پایانِ وجود از ناوجود، مثلِ قطره قطره های باران میبارد و در جوی های وجودتان میریزد و در بستره رودخانه های درونتان، شدت میابد تا به دریاها بریزد و در نهایت به سمت اقیانوس، جریان یابد.
هر لحظه با چشمان بسته از عمیق ترین هسته وجودتان عشق جاری کنيد تا جریان و شدتتش را بیشتر و بیشتر حس و احساس کنید☺️
🌞💖
اگر عشقی در وجوده خودت در یاخته ها و سلولهای بدنت جاری نباشد، چگونه میخواهی آن بیوصف و بیان را با کلماتِ ناچیز و نارس با همه مخلوقاتِ هستی سهیم شوی ممکن نیست!
عشق حسی خودجوش است و از وجوده همه مخلوقاتِ هستی تراوش میکند انرژی ناب حیات است.
همانطور که اکثریت به این آگاهی رسیده ایم که عشق اگر از دیگری طلب(گدایی) شود از جاری بودن بازمیایستد.
هرچه بیشتر در درونتان عمیق تر و عمیق تر و هشیارتر و هشیارتر شوید، چشمه بیپایانِ عشق را درمی یابید و جاری اش میکنید.
عشق از عمق وجودتان جاری میشود که همیشه در این لحظه بی پایانِ وجود از ناوجود، مثلِ قطره قطره های باران میبارد و در جوی های وجودتان میریزد و در بستره رودخانه های درونتان، شدت میابد تا به دریاها بریزد و در نهایت به سمت اقیانوس، جریان یابد.
هر لحظه با چشمان بسته از عمیق ترین هسته وجودتان عشق جاری کنيد تا جریان و شدتتش را بیشتر و بیشتر حس و احساس کنید☺️
🌞💖
حقیقت را انسانها در سطح فهمِ محدودشان، در دروغ نگفتن، تفهیم کرده اند ولی برای بیانِ "حقیقتِ وجود" که از درک و شناخته بیواسطه وجود، در درون نمایان میگردد را، به هیچ عنوان نمیتوان با کلماتِ محدود به مفاهیم که بسیار ناچیز و نارسا و متناقضند، بازگو کرد این امری ناممکن است.
حقیقتِ وجود، در سکوتِ ژرفِ درون نمایان میشود، بیرون از خودتان دنبالِ حقیقت نگردید چون هرگز پیدایش نخواهید کرد. شما فراموش کرده اید و بخاطر نمی آورید که دروغ گفتن هایتان را از کی و کجا آغاز کرده اید و در حافظه ذهنتان انباشته و ذخیره کرده اید که اینقدر پر از داستانهای زندگی تان شده اند که اغلب با آب و تاب هم برای خودتان در گفتوگو های درونتان و هم برای همدیگر، بازگویشان میکنید.
هرچقدر ذهنتان را از محتوایش خالی کنید حقیقت را قلبتان بیشتر و بیشتر عیان و آشکار میکند☺️
🌞💖
حقیقتِ وجود، در سکوتِ ژرفِ درون نمایان میشود، بیرون از خودتان دنبالِ حقیقت نگردید چون هرگز پیدایش نخواهید کرد. شما فراموش کرده اید و بخاطر نمی آورید که دروغ گفتن هایتان را از کی و کجا آغاز کرده اید و در حافظه ذهنتان انباشته و ذخیره کرده اید که اینقدر پر از داستانهای زندگی تان شده اند که اغلب با آب و تاب هم برای خودتان در گفتوگو های درونتان و هم برای همدیگر، بازگویشان میکنید.
هرچقدر ذهنتان را از محتوایش خالی کنید حقیقت را قلبتان بیشتر و بیشتر عیان و آشکار میکند☺️
🌞💖
سکوت، حقیقت است یاد بگیر که به سکوت عشق بورزی با سکوت به عنوان موجودی زیبا برخورد کن.به منزله مادر الهی، به منزله انرژی سکوت فرا قدرت است. هرگز سکوت را به عنوان موهبتی اعطا شده در نظر نگیر
باید شروع کنی که سکوت را به منزله خدا احساس کنی
احساس خوب کن وقتی که در سکوت هستی. بسیاری از شما تا به حال بر این باور بودهاید که سکوت اصلاً چیزی نیست. او یک نیستی الهی است. به خاطر داشته باش که از این پیامد سکوت است که همه چیز میآید. وقتی که به سکوت بر میگردی این در واقع یک تسلیم خود است. تو نفس خود را، شیوه زندگی خود را، سرنوشت خود را تسلیم میکنی، همه چیز به آن سکوت تسلیم میشود.
به خاطر داشته باش هرگز باور نکن که سکوت اتلاف وقت است. درست همانگونه که اکنون درک میکنیم فضا در واقع آگاهی است. اصلاً چنین چیزی به عنوان فضا وجود ندارد. او به نظر میرسد که فضا باشد اما او واقعاً آگاهی است. به همان صورت نیز سکوت آگاهی است، او وجودی زنده است. او زنده است. او حقیقت است.
بنابراین درسکوت بنشین و شاد باش .
رابرت آدامز
باید شروع کنی که سکوت را به منزله خدا احساس کنی
احساس خوب کن وقتی که در سکوت هستی. بسیاری از شما تا به حال بر این باور بودهاید که سکوت اصلاً چیزی نیست. او یک نیستی الهی است. به خاطر داشته باش که از این پیامد سکوت است که همه چیز میآید. وقتی که به سکوت بر میگردی این در واقع یک تسلیم خود است. تو نفس خود را، شیوه زندگی خود را، سرنوشت خود را تسلیم میکنی، همه چیز به آن سکوت تسلیم میشود.
به خاطر داشته باش هرگز باور نکن که سکوت اتلاف وقت است. درست همانگونه که اکنون درک میکنیم فضا در واقع آگاهی است. اصلاً چنین چیزی به عنوان فضا وجود ندارد. او به نظر میرسد که فضا باشد اما او واقعاً آگاهی است. به همان صورت نیز سکوت آگاهی است، او وجودی زنده است. او زنده است. او حقیقت است.
بنابراین درسکوت بنشین و شاد باش .
رابرت آدامز
دل تو را در کوی اهـل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گِل کشد
تعادل بین دل راکه نشانه معنویت است و تن که نشانه زندگی مادی است، از دست ندهیم. بعضی ها همه زندگی را وقف تن میکنند. به نیازهای تن می رسند، در نتیجه بعد معنوی زندگی را از یاد می برند. آنجا که کم می آورند، افسرده می شوند. خود را ورشکسته می بینند. در صورتی که وقتی تعادل بین تن (نیازهای واقعی و غریزی) و دل (تمایل انسان به هنر و زیبایی شناسی به طور کلی) وجود داشته باشد، آدمی در موقعیت های متغیر وسیله تلطیف و تنظیف روح را که هنر باشد دارد. در ضمن آنکه اسیر تن است، فقط به نیازهای طبیعی قناعت نمیکند. آزمندی ها حریصانه نیروهای حیاتی او را ضایع می کنند. بین دل و تن تعادل برقرار کنیم تا در آینده «ورشکسته» نشویم.
پیمان آزاد
تن تو را در حبس آب و گِل کشد
تعادل بین دل راکه نشانه معنویت است و تن که نشانه زندگی مادی است، از دست ندهیم. بعضی ها همه زندگی را وقف تن میکنند. به نیازهای تن می رسند، در نتیجه بعد معنوی زندگی را از یاد می برند. آنجا که کم می آورند، افسرده می شوند. خود را ورشکسته می بینند. در صورتی که وقتی تعادل بین تن (نیازهای واقعی و غریزی) و دل (تمایل انسان به هنر و زیبایی شناسی به طور کلی) وجود داشته باشد، آدمی در موقعیت های متغیر وسیله تلطیف و تنظیف روح را که هنر باشد دارد. در ضمن آنکه اسیر تن است، فقط به نیازهای طبیعی قناعت نمیکند. آزمندی ها حریصانه نیروهای حیاتی او را ضایع می کنند. بین دل و تن تعادل برقرار کنیم تا در آینده «ورشکسته» نشویم.
پیمان آزاد
تو هوشیاری و آگاهی هستی؟
افکار حقیقت نیستند و نهایتاً حتی مال شما هم نیستند. آنها فقط صداها، اصوات، پیشنهادات و عقاید ذهن هستند که در همهی اوقات مانند دستهای از پرندگان آوازخوان میآیند و میروند.
هر پرندهای نغمهی متفاوتی، عقیده و پیشنهاد متفاوتی را از منظر متفاوتی میخواند. تو آن پرندگان نیستی. تو فضای وسیع و بازی هستی که پرندگان میتوانند در آن آواز بخوانند، آگاهیای هستی که پرندگان را در برمیگیرد، سکوتی هستی ورای همهی اینها.
تلاش نکن پرندگان را متوقف کنی. و تلاش نکن آنها را نابود کنی، بلکه به آنها اجازه بده بخوانند و پرواز کنند، زیرا این مشاهده و عدم هویتپذیری، قدرت و رهایی توست.
پرندهی "من شکست خوردهام" میتواند بخواند. پرندهی من "اتلاف فضا هستم" میتواند بخواند. پرندهی "من شگفتانگیزترین پرندهام" میتواند بخواند و همهی دوستان آنها در این میانه میتوانند بخوانند...
و تو لانهی غولآسای "هوشیاری و آگاهی" هستی، یک پناهگاه برای پرندگان، که هرگز با همسرایی "عقاید" تعریف نمیشوی و در جنگ با آن نیستی؛ "من هستمِ" عظیم و تعریف ناپذیر.
جف_فوستر
افکار حقیقت نیستند و نهایتاً حتی مال شما هم نیستند. آنها فقط صداها، اصوات، پیشنهادات و عقاید ذهن هستند که در همهی اوقات مانند دستهای از پرندگان آوازخوان میآیند و میروند.
هر پرندهای نغمهی متفاوتی، عقیده و پیشنهاد متفاوتی را از منظر متفاوتی میخواند. تو آن پرندگان نیستی. تو فضای وسیع و بازی هستی که پرندگان میتوانند در آن آواز بخوانند، آگاهیای هستی که پرندگان را در برمیگیرد، سکوتی هستی ورای همهی اینها.
تلاش نکن پرندگان را متوقف کنی. و تلاش نکن آنها را نابود کنی، بلکه به آنها اجازه بده بخوانند و پرواز کنند، زیرا این مشاهده و عدم هویتپذیری، قدرت و رهایی توست.
پرندهی "من شکست خوردهام" میتواند بخواند. پرندهی من "اتلاف فضا هستم" میتواند بخواند. پرندهی "من شگفتانگیزترین پرندهام" میتواند بخواند و همهی دوستان آنها در این میانه میتوانند بخوانند...
و تو لانهی غولآسای "هوشیاری و آگاهی" هستی، یک پناهگاه برای پرندگان، که هرگز با همسرایی "عقاید" تعریف نمیشوی و در جنگ با آن نیستی؛ "من هستمِ" عظیم و تعریف ناپذیر.
جف_فوستر