موعظه گرانِ ترس از خداوند، راهشان را بسوی خداوند که راه عشق و راه دل است گم کرده اند و جز خشم و نفرت و ترس و انتقامجویی و ... چیزه ارزشمندی برای گفتن ندارند که قلبِ انسانها را از عشق الهی لمس کند. آنان همان داستانهای تکراری، همان روایت ها و همان حکایت های هزاران ساله را هنوز هم بخورده عوام میدهند!
مراقبِ اینگونه موعظه گران باشید تا ترس و نفرت و خشمشان به شما سرایت نکند!
اینگونه انرژی های موروثی، اندک اندک روح و روان و وجوده انسانها را مسموم و زهرآگین ساخته و انسانها را رو به افسردگی و روانپریشی سوق میدهند.
مراقبِ میدانِ انرژی و دایره توجه تان باشید تا آلوده به این انرژی های مسموم نشوید. مسئولیتِ ذهنتان را بدست خودتان بگیرید تا پر از زبالههای این روزگار نشود تا مجبور شوید دوباره خالی اش کنید.
نفیسترین ذهن، خالی از محتواست و ابزاری بسیار خوب و ارزشمند و کارآمد برای خلقت و آفرینش که با نبوغِ قلبتان همسو و هماهنگ باشد☺️
چاکرای قلب، میعادگاه جاودانه انسان و خداوند است که زمین و آسمان را برای تجربه یکی بودن، بهم وصل میکند☺️👌
مراقبِ اینگونه موعظه گران باشید تا ترس و نفرت و خشمشان به شما سرایت نکند!
اینگونه انرژی های موروثی، اندک اندک روح و روان و وجوده انسانها را مسموم و زهرآگین ساخته و انسانها را رو به افسردگی و روانپریشی سوق میدهند.
مراقبِ میدانِ انرژی و دایره توجه تان باشید تا آلوده به این انرژی های مسموم نشوید. مسئولیتِ ذهنتان را بدست خودتان بگیرید تا پر از زبالههای این روزگار نشود تا مجبور شوید دوباره خالی اش کنید.
نفیسترین ذهن، خالی از محتواست و ابزاری بسیار خوب و ارزشمند و کارآمد برای خلقت و آفرینش که با نبوغِ قلبتان همسو و هماهنگ باشد☺️
چاکرای قلب، میعادگاه جاودانه انسان و خداوند است که زمین و آسمان را برای تجربه یکی بودن، بهم وصل میکند☺️👌
سالکان مبارز می دانند وقتی که فهرست آدمی معمولی در هم ریزد، شخص یا فهرست خود را بسط می دهد یا دنیای خودبینی او متلاشی میشود.
آدم معمولی می خواهد اقلام جدیدی در فهرست خود وارد کند، به شرطی که این امر با نظم و ترتیب زیرین در تضاد نباشد. اگر اقلام با آنها تضاد داشته باشد، شعور او در هم می ریزد.
فهرست همان ذهن است. سالکان مبارز وقتی که آیینه ی خودبینی را می شکنند، حساب این امر را میکنند.
دون_خوان_ماتوس
کتاب_چرخ_زمان
آدم معمولی می خواهد اقلام جدیدی در فهرست خود وارد کند، به شرطی که این امر با نظم و ترتیب زیرین در تضاد نباشد. اگر اقلام با آنها تضاد داشته باشد، شعور او در هم می ریزد.
فهرست همان ذهن است. سالکان مبارز وقتی که آیینه ی خودبینی را می شکنند، حساب این امر را میکنند.
دون_خوان_ماتوس
کتاب_چرخ_زمان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقت آن رسیده تا زنان مورد حمایت بیشتری قرار گیرند و از طرفی زن ها نیز باید به این باور و ایمان برسند که ارتباط آنها به صورت مستقیم با روح هستی همیشه برقرار میباشد و خود را از تمام باورهای قدیمی که از سوی خدایانی مردانه و انسانوار به آنها نسبت داده اند، برهانند و خالق زمینی نو در بعد عشق و دوستی، شوند.
روشنشدگی هنگامی اتفاق میفتد که «من*» در فرد بهطور کامل از بین رفته باشد، کاملاً محو و فنا شده باشد. «من» دیگر وجود ندارد؛ و برای آن وجود، دیگر اصلاً کسی نمانده تا روشنضمیر شود. آن وجود در ماهیت حقیقیاش ساکن شده، در نیستی*، نیستی مطلق. هیچکس نمیتواند روشنضمیر شود. هیچکس نمیتواند آزاد شود زیرا آن تویی که فکر میکند میتواند آزاد و رها شود اصلاً وجود ندارد.
تویی وجود ندارد. شخصی وجود ندارد. انسانی وجود ندارد که یک روز انسان باشد و روز بعد رها و آزاد گردد. فقط آن خویشِ آزاد و رها وجود دارد و تو همانی. تو آن چیزی که به نظر میرسد نیستی. آن نمودی از خودت که فکر میکنی آن هستی کاذب است.
#رابرت آدامز
*منظور از من همان "من-شخص" است.
* "هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی"
#مولانا
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
تویی وجود ندارد. شخصی وجود ندارد. انسانی وجود ندارد که یک روز انسان باشد و روز بعد رها و آزاد گردد. فقط آن خویشِ آزاد و رها وجود دارد و تو همانی. تو آن چیزی که به نظر میرسد نیستی. آن نمودی از خودت که فکر میکنی آن هستی کاذب است.
#رابرت آدامز
*منظور از من همان "من-شخص" است.
* "هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی"
#مولانا
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
از خلا درونتان نهراسید و نگریزید چون الوهیت در همین خلا درونتان است که تجربه یگانگی با هستی را امکانپذیر میسازد☺️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مراقب چیزهایی که به مرور روی هم انباشته میشه باش
تمام دانشت را با فهمت و با کلماتی که اموختی و حقیقت پنداشتی در گذره زمان در حافظه زمانی ات اندوختی ولی هوشِ تو که همه حافظه ات را دربردارد، لاکلام و لازمان است.
هوش، اندوختنی نیست بینام و بی شکل و شمایل است. هوشت را دریاب و وقتی فهمت مداخله کرد و سده راهت شد کافیست وراندازش کنی ولی باورش نکنی!
فهم زندانِ زبانیِ انسانهاست که فقط با کلمات و مفاهیم و شکل و فرمها رشد میکند و فهم هر کسی زندان و دشمن خودش است که با کلمات کارمیکند☺️
فهم من شد عجبا دشمن من
من از این فهم ضررها دیدم
ای خدا کاش نمیفهمیدم
هوش، اندوختنی نیست بینام و بی شکل و شمایل است. هوشت را دریاب و وقتی فهمت مداخله کرد و سده راهت شد کافیست وراندازش کنی ولی باورش نکنی!
فهم زندانِ زبانیِ انسانهاست که فقط با کلمات و مفاهیم و شکل و فرمها رشد میکند و فهم هر کسی زندان و دشمن خودش است که با کلمات کارمیکند☺️
فهم من شد عجبا دشمن من
من از این فهم ضررها دیدم
ای خدا کاش نمیفهمیدم
محتوای اندوخته شده در ذهن، هیچ امکانِ سومی برای خروج از محتوایش ندارد.
برای تخلیه محتوای شرطی شده ذهنت، نیاز به اکتشاف و درکِ شهودی ناخودگاهت با قلبت داری تا همراه با مراقبه و مشاهده هرآنچه در گذره زمان درونت انباشتی و حقیقت میپنداری، خالی شود تا امکان سوم که ناشناخته هاست، بدرونت راه یابد☺️👌
برای تخلیه محتوای شرطی شده ذهنت، نیاز به اکتشاف و درکِ شهودی ناخودگاهت با قلبت داری تا همراه با مراقبه و مشاهده هرآنچه در گذره زمان درونت انباشتی و حقیقت میپنداری، خالی شود تا امکان سوم که ناشناخته هاست، بدرونت راه یابد☺️👌
کانون «من درون»
بیش تر انسان ها به اندازه ای با سر و صدای درون سر خود ـ آن جریان بی وقفه غیر ارادی و بی اختیار تفکر و عواطفی که با آن همراه است - یکی شده اند که می توانیم آن ها را به عنوان حضوری در تصرف ذهن، تفسیر کنیم. تا وقتی که کاملاً از این نکته نا آگاه باشید. آن فکر کننده را خود می انگارید. این همان ذهن من گراست آن را منگرا می خوانیم زیرا حسی از خود، یعنی از «من درون» است که در هر اندیشه ای - خاطره تفسیر، نظر دیدگاه، واکنش و احساس عاطفی - وجود دارد اگر بخواهیم آن را به گونه ای معنوی بیان کنیم. این نا آگاهی است تفکر و محتوای ذهن شما به طور یقین توسط گذشته، تربیت، فرهنگ، پیشینه خانوادگی و مانند این ها شرطی شده است. کانون مرکزی همه فعالیت های ذهن، تفکر تکراری و اجباری عواطف و الگو های واکنشی را در بر می گیرد که شما خود را به شدت با آن یکی می دانید.
اکهارت تله
جهانی نو
بیش تر انسان ها به اندازه ای با سر و صدای درون سر خود ـ آن جریان بی وقفه غیر ارادی و بی اختیار تفکر و عواطفی که با آن همراه است - یکی شده اند که می توانیم آن ها را به عنوان حضوری در تصرف ذهن، تفسیر کنیم. تا وقتی که کاملاً از این نکته نا آگاه باشید. آن فکر کننده را خود می انگارید. این همان ذهن من گراست آن را منگرا می خوانیم زیرا حسی از خود، یعنی از «من درون» است که در هر اندیشه ای - خاطره تفسیر، نظر دیدگاه، واکنش و احساس عاطفی - وجود دارد اگر بخواهیم آن را به گونه ای معنوی بیان کنیم. این نا آگاهی است تفکر و محتوای ذهن شما به طور یقین توسط گذشته، تربیت، فرهنگ، پیشینه خانوادگی و مانند این ها شرطی شده است. کانون مرکزی همه فعالیت های ذهن، تفکر تکراری و اجباری عواطف و الگو های واکنشی را در بر می گیرد که شما خود را به شدت با آن یکی می دانید.
اکهارت تله
جهانی نو
مبارک باد آن کسی که زندگی او گواه حقیقت است , نه شایعه حقیقت , نه مفهوم ذهنی حقیقت , بلکه حضور او حضور خدا را نمایان میسازد.
موجی
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم...
مولانا
موجی
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم...
مولانا
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_چهارم
بدن چهارم بدن ذهنی است
درست همانطور که در بدن آسترال خواستهها وجود دارند، در بدن ذهنی هم افکار وجود دارند:
افکاری متضاد؛ جمعیت بیشماری از آنها، که هر فکر خودش را بعنوان تمامیت ذهن جا میزند و طوری تو را تسخیر میکند که گویی تمامیت، افکار و ذهن تو است
پس تنش در بدن چهارم توسط افکار خلق میشود
بیفکربودن ــ نه در خواب، نه در بیهوشی، بلکه یک آگاهی و معرفتِ بدون فکر ـــ سلامت و بهبودی بدن چهارم است.
ولی چگونه میتوان هشیار و بدون فکر بود؟
افکار در هر لحظه خلق میشوند. هرلحظه چیزی از گذشتهات با چیزی در زمان حال در تضاد قرار میگیرد.
تو قبلاً کمونیست بودی و حالا یک کاتولیک هستی که به چیزی دیگر باور آوردهای، ولی گذشته هنوز در تو وجود دارد. میتوانی یک کاتولیک بشوی، ولی نمیتوانی کمونیسم را دور بیندازی؛ در تو باقی میماند. میتوانی افکارت را عوض کنی، ولی افکار دورریختهشده همیشه در آنجا ممنتظر هستند. نمیتوانی چیزی را که آموختهای، دیگر نیاموزی!
آنها به عمق وجودت میرسند؛
در ناخودآگاه فرو میروند. آنها خودشان را به تو نشان نمیدهند زیرا آنها را دور ریختهای، ولی آنجا باقی میمانند، منتظر فرصت خودشان هستند. و آن فرصت میآید. حتی در یک بازهی زمانی ۲۴ ساعته، لحظاتی خواهند آمد که تو باردیگر یک کمونیست هستی و سپس یک کاتولیک میشوی!
آنها ادامه میدهند و پس و پیش میآیند و مجموع تاثیرات یک سردرگمی درونی خواهد بود.
پس برای بدن ذهنی، تنش به معنی سردرگمی است
افکار متضاد، تجربه های متضاد، انتظارات متضاد
و نتیجهی نهایی آن یک ذهن سردرگم خواهد بود
و یک ذهن سردرگم اگر تلاش کند که به ورای سردرگمی برود، فقط بیشتر سردرگم خواهد شد؛
زیرا از حالا سردرگمی هیچ حالت شفاف و غیر سردرگمی نمیتواند بیرون بیاید
تو سردرگم هستی. جستار معنوی یک بُعد جدیدی برای سردرگمی تو خلق میکند. تمام سردرگمیهای دیگر تو هنوز هم وجود دارند، و حالا یک سردرگمی جدید هم به آنها اضافه شده است! نزد این مرشد میروی، سپس نزد دیگری، بعد از آن نزد دیگری میروی و هر مرشدی یک سردرگمی جدید برایت خواهد آورد. سردرگمیهای قدیم هنوز هم هستند و یکی تازه هم به آنها اضافه میشود! یک تیمارستان خواهی شد! این چیزی است که در بدن چهارم، بدن ذهنی، رخ میدهد.
تنش در آنجا همین سردرگمیها است
فرد چگونه این سردرگمیها را متوقف کند؟
فرد چگونه این سردرگمیها را متوقف کند؟
فقط وقتی میتوانی سردرگمیها را متوقف کنی که:
یک فکر را به جانبداری از فکر دیگر انکار نکنی
اگر هیچ چیز را انکار نکنی
اگر کمونیسم را بهطرفداری از دین انکار نکنی
اگر خدا را به جانبداری از آتئیسم انکار نکنی
اگر همه چیز را آنطور که فکر میکنی بپذیری، پس انتخابی وجود ندارد که چیزی را برگزینی و آنوقت سردرگمی ازبین میرود
اگر به انتخاب کردن ادامه بدهی،
به تنشهای خودت اضافه میکنی.
هشیاری باید بدون انتخاب باشد
باید از تمامیت روند افکارت هشیار باشی، از تمامیت سردرگمی
لحظهای که از آن آگاه شوی، خواهی دانست که تمام آن سردرگمی بوده. چیزی را نباید انتخاب کرد
تمام آن خانه باید ترک شود
زمانی که بدانی که این فقط یک سردرگمی است، آن خانه هرلحظه میتواند رها شود،
هیچ مشکلی در ترک کردن آن وجود ندارد.
پس با هشیاری از تمام ذهنت شروع کن. انتخاب نکن، بیانتخاب باش
نگو، “من یک آتئیست هستم،”
یا
“من خدا را قبول دارم!”
نگو، “من مسیحی هستم،”
یا “من هندو هستم.” انتخاب نکن
فقط آگاه باش که تو گاهی بیخدا هستی و گاهی باخدا؛
گاهی یک مسیحی هستی و گاهی یک کمونیست؛ گاهی مقدس هستی و گاهی گناهکار
گاهی اوقات یک آرمانگرایی برایت جذاب است و گاهی اوقات یکی دیگر؛ ولی همگی اینها هوس و زودگذر هستند.
تماماً از اینها آگاه باش
همان لحظه که از تمامی روند ذهن خودت آگاه شوی، لحظهای است که بدون هویت خواهی شد. آنگاه دیگر با ذهنت هویت نگرفتهای
برای نخستینبار خودت را بعنوان یک معرفت و آگاهی میشناسی و نه یک ذهن.
خودِ ذهن برایت یک موضوع و شیي میشود. درست همانطور که از مردم دیگر آگاه هستی، درست همانطور که از اثاثیهی منزلت آگاه هستی
از ذهن و از روند ذهنی خودت نیز آگاه خواهی شد.
ادامه دارد...
اشو
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_چهارم
بدن چهارم بدن ذهنی است
درست همانطور که در بدن آسترال خواستهها وجود دارند، در بدن ذهنی هم افکار وجود دارند:
افکاری متضاد؛ جمعیت بیشماری از آنها، که هر فکر خودش را بعنوان تمامیت ذهن جا میزند و طوری تو را تسخیر میکند که گویی تمامیت، افکار و ذهن تو است
پس تنش در بدن چهارم توسط افکار خلق میشود
بیفکربودن ــ نه در خواب، نه در بیهوشی، بلکه یک آگاهی و معرفتِ بدون فکر ـــ سلامت و بهبودی بدن چهارم است.
ولی چگونه میتوان هشیار و بدون فکر بود؟
افکار در هر لحظه خلق میشوند. هرلحظه چیزی از گذشتهات با چیزی در زمان حال در تضاد قرار میگیرد.
تو قبلاً کمونیست بودی و حالا یک کاتولیک هستی که به چیزی دیگر باور آوردهای، ولی گذشته هنوز در تو وجود دارد. میتوانی یک کاتولیک بشوی، ولی نمیتوانی کمونیسم را دور بیندازی؛ در تو باقی میماند. میتوانی افکارت را عوض کنی، ولی افکار دورریختهشده همیشه در آنجا ممنتظر هستند. نمیتوانی چیزی را که آموختهای، دیگر نیاموزی!
آنها به عمق وجودت میرسند؛
در ناخودآگاه فرو میروند. آنها خودشان را به تو نشان نمیدهند زیرا آنها را دور ریختهای، ولی آنجا باقی میمانند، منتظر فرصت خودشان هستند. و آن فرصت میآید. حتی در یک بازهی زمانی ۲۴ ساعته، لحظاتی خواهند آمد که تو باردیگر یک کمونیست هستی و سپس یک کاتولیک میشوی!
آنها ادامه میدهند و پس و پیش میآیند و مجموع تاثیرات یک سردرگمی درونی خواهد بود.
پس برای بدن ذهنی، تنش به معنی سردرگمی است
افکار متضاد، تجربه های متضاد، انتظارات متضاد
و نتیجهی نهایی آن یک ذهن سردرگم خواهد بود
و یک ذهن سردرگم اگر تلاش کند که به ورای سردرگمی برود، فقط بیشتر سردرگم خواهد شد؛
زیرا از حالا سردرگمی هیچ حالت شفاف و غیر سردرگمی نمیتواند بیرون بیاید
تو سردرگم هستی. جستار معنوی یک بُعد جدیدی برای سردرگمی تو خلق میکند. تمام سردرگمیهای دیگر تو هنوز هم وجود دارند، و حالا یک سردرگمی جدید هم به آنها اضافه شده است! نزد این مرشد میروی، سپس نزد دیگری، بعد از آن نزد دیگری میروی و هر مرشدی یک سردرگمی جدید برایت خواهد آورد. سردرگمیهای قدیم هنوز هم هستند و یکی تازه هم به آنها اضافه میشود! یک تیمارستان خواهی شد! این چیزی است که در بدن چهارم، بدن ذهنی، رخ میدهد.
تنش در آنجا همین سردرگمیها است
فرد چگونه این سردرگمیها را متوقف کند؟
فرد چگونه این سردرگمیها را متوقف کند؟
فقط وقتی میتوانی سردرگمیها را متوقف کنی که:
یک فکر را به جانبداری از فکر دیگر انکار نکنی
اگر هیچ چیز را انکار نکنی
اگر کمونیسم را بهطرفداری از دین انکار نکنی
اگر خدا را به جانبداری از آتئیسم انکار نکنی
اگر همه چیز را آنطور که فکر میکنی بپذیری، پس انتخابی وجود ندارد که چیزی را برگزینی و آنوقت سردرگمی ازبین میرود
اگر به انتخاب کردن ادامه بدهی،
به تنشهای خودت اضافه میکنی.
هشیاری باید بدون انتخاب باشد
باید از تمامیت روند افکارت هشیار باشی، از تمامیت سردرگمی
لحظهای که از آن آگاه شوی، خواهی دانست که تمام آن سردرگمی بوده. چیزی را نباید انتخاب کرد
تمام آن خانه باید ترک شود
زمانی که بدانی که این فقط یک سردرگمی است، آن خانه هرلحظه میتواند رها شود،
هیچ مشکلی در ترک کردن آن وجود ندارد.
پس با هشیاری از تمام ذهنت شروع کن. انتخاب نکن، بیانتخاب باش
نگو، “من یک آتئیست هستم،”
یا
“من خدا را قبول دارم!”
نگو، “من مسیحی هستم،”
یا “من هندو هستم.” انتخاب نکن
فقط آگاه باش که تو گاهی بیخدا هستی و گاهی باخدا؛
گاهی یک مسیحی هستی و گاهی یک کمونیست؛ گاهی مقدس هستی و گاهی گناهکار
گاهی اوقات یک آرمانگرایی برایت جذاب است و گاهی اوقات یکی دیگر؛ ولی همگی اینها هوس و زودگذر هستند.
تماماً از اینها آگاه باش
همان لحظه که از تمامی روند ذهن خودت آگاه شوی، لحظهای است که بدون هویت خواهی شد. آنگاه دیگر با ذهنت هویت نگرفتهای
برای نخستینبار خودت را بعنوان یک معرفت و آگاهی میشناسی و نه یک ذهن.
خودِ ذهن برایت یک موضوع و شیي میشود. درست همانطور که از مردم دیگر آگاه هستی، درست همانطور که از اثاثیهی منزلت آگاه هستی
از ذهن و از روند ذهنی خودت نیز آگاه خواهی شد.
ادامه دارد...
اشو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر زيباى انسان و گرگ
فريدون مشیری♥️
فريدون مشیری♥️
فهم جز طلب و خواستن، چیزی نمیداند ولی هدایای الهی در بی طلبی نصیبت میشوند.
وقتی که خواسته هایی که برایت بیشتر و بیشتر کمبود و نقصان میافرینند را عمیقا درک کرده باشی و از آنها بگذری، همان لحظه میفهمی☺️
فراموش نکن نخواستن هم طلب است!
کافیست در کیفیت پذیرش که بی مقاومتی ذهن است، گیرنده هدایای الهی باشی☺️👌
وقتی که خواسته هایی که برایت بیشتر و بیشتر کمبود و نقصان میافرینند را عمیقا درک کرده باشی و از آنها بگذری، همان لحظه میفهمی☺️
فراموش نکن نخواستن هم طلب است!
کافیست در کیفیت پذیرش که بی مقاومتی ذهن است، گیرنده هدایای الهی باشی☺️👌
"هیچ" همان سکوتی ست که سرشار از ناگفته هاست ...
" هیچ" همان رازِ مگویِ عاشق است به معشوق .
همان بخشی از عشق که هرچقدر هم تلاش کنی تعریفی برایش نداری جز سکوت.
"هیچ" حقیقتی ست سرشار از وجود خالقی که اگر او نبود هیچ چیزِ این دنیا نبود،
" هیچ" به معنای نیستی و پوچی نیست، بلکه نمادی ست از عطش و تمنای نفس برای شناخت بیشتر خویش،
" هیچ" راهی ست برای خالی شدن از من ها و غرور،
" هیچ" دری است که اگر گشاده شود، انسان سرشار از حس خوب خلاء و سبکی می شود، به دور از همه ی بندها و تعلق ها.
"هیچ" همان رازِ هستیِ ٱدمی ست، ٲفریده شدن از یک ذره و نهایتاً مرگ و یادٱوری این که چیزی جز "عشق" باقی نمی ماند و مابقی همه زوال است و هیچ!
" چون که از هیچ ٱمدی پس هیچ باش"
"هیچ" رازی ست همان عشقی ست که قرن ها دلِ عاشقان را به لرزه درمیآورد تا از دلی به دلی دیگر سفر کند تا این رسالتِ عظیم برایِ اهلِ دل باقی باشد و پویا...
" هیچ" همان رازِ مگویِ عاشق است به معشوق .
همان بخشی از عشق که هرچقدر هم تلاش کنی تعریفی برایش نداری جز سکوت.
"هیچ" حقیقتی ست سرشار از وجود خالقی که اگر او نبود هیچ چیزِ این دنیا نبود،
" هیچ" به معنای نیستی و پوچی نیست، بلکه نمادی ست از عطش و تمنای نفس برای شناخت بیشتر خویش،
" هیچ" راهی ست برای خالی شدن از من ها و غرور،
" هیچ" دری است که اگر گشاده شود، انسان سرشار از حس خوب خلاء و سبکی می شود، به دور از همه ی بندها و تعلق ها.
"هیچ" همان رازِ هستیِ ٱدمی ست، ٲفریده شدن از یک ذره و نهایتاً مرگ و یادٱوری این که چیزی جز "عشق" باقی نمی ماند و مابقی همه زوال است و هیچ!
" چون که از هیچ ٱمدی پس هیچ باش"
"هیچ" رازی ست همان عشقی ست که قرن ها دلِ عاشقان را به لرزه درمیآورد تا از دلی به دلی دیگر سفر کند تا این رسالتِ عظیم برایِ اهلِ دل باقی باشد و پویا...
زندگی سرانجام هر ایده و تصوری را که دربارهٔ زندگی داری، #نابود میکند و تو متواضع، مشتاق و باز باقی #میمانی.
سالک واقعی آن است که نه بدنبال مقام مادی است و نه خواهان مقام معنوی است. او از این دام ها رهیده است. نمی دانم مگر بندگیِ ناب چه عیبش است که برخی حتی عبادات و اذکارشان را به بهانه رسیدن به مقامی معنوی انجام می دهند؟! ای دوست، می دانی بالاترین مقام کدام است؟! رها کردن هر مقام است. بی مقامی است. در کیفیت بندگیِ ناب، هر لحظه تسلیم بودن را به ظهور رساندن است.
یک خدامردِ حقیقی اجازه نمیدهند آنان را چون مقدسین نام ببرند، معلم این را میداند و از هر نوع تقدسِ استادان باستان جلوگیری می کند، آنها از لحظهی پیدایش نژاد بشر بر روی این سیاره در خفا حیات داشتهاند و دارند و آنچنان سرّی آموزههای حقیقت را به تک تکِ ارواح ارائه میدهنده که در هیچ یک از کتب و اسناد تاریخی زمینی اثری از اسم آنها یافت نمیشود...🦋
چرا این همه تمنای عشق وجود دارد؟
چون عشق بسانِ یک سیاه چاله تو را از راهی نهانی به مرکز می برد...
حکمت تانترا...
درود بر روح بزرگ، که پدر من است و بی او، هیچ کس نمیتوانست موجود شود زیرا حیاتی مقدر نمیگردید...
درود بر زمین، که مادر من است و بی او، هیچ خوراکی نمیتوانست بروید و بدین سان رنج بردن از گرسنگی مقدر میگردید...
درود بر باد، که مادربزرگ من است و با خود بارانهای پر از رحمت و زندگیبخش را همـراه میآورد و با رویانیدن محصولات کشاورزی، به ما خوراک میرساند...
درود بر آتش، که پدربزرگ من است. برای نور، گرما و آسایشی که با خود میآورد و بدون آنها، ما بشر نه بلکه جاندارانی بیش نمیبودیم...
#نیایش_سرخپوستی
روح_بیدار
روح می تواند بِلاواسطه بداند. این خصلت روح بیدار است. ذهن، این نتواند. زیرا ذهن اسیر زمان و مکان است و فهمش در گرو تضادهاست...
وقتی ذهن فرمانروایی می کند، وقتی مدام به"قضاوت"می نشیند و نتیجه گیری می کند، روح به خواب می رود... یعنی رهایش می کند. اما چون ذهن رام و ساکت شود و خالی از قضاوت گردد، روح، بیدار شده و جهان سالک منوّر می گردد...
هرگاه ذهنِ خالی و شفاف کسی، در خدمت روحی الهی اش قرار گیرد، چنین کسی هیچ گاه در هیچ کجا در نمی مانَد. زیرا برای روح بن بستی وجود ندارد. چه روح بیدار، راه رستگاری را در خود نهان دارد و می شناسد.
در این روند، ذهنِ شفافی را که در اختیار روح الهی باشد، ذهن الهی گویند. ذهن در این وضعیت، یک پل ارتباطی قابل اعتماد میان روح و جسم است...
سالک بیشتر به منبع واقعی خویشتن خویش، اینکه کیست علاقهمند است: «من کی هستم؟!»
این بنیادی ترین پرسش عرفانی است...
نه خداوند، نه بهشت، نه جهنم، بلکه «من کی هستم؟!»
شک بر عدم نیست که او هیچ نیست...
شک به وجود است و هم او هیچ نیست...
نیست گمانم که جز او هیچ نیست...
هست یقینم که جز او هیچ نیست...
سالک واقعی آن است که نه بدنبال مقام مادی است و نه خواهان مقام معنوی است. او از این دام ها رهیده است. نمی دانم مگر بندگیِ ناب چه عیبش است که برخی حتی عبادات و اذکارشان را به بهانه رسیدن به مقامی معنوی انجام می دهند؟! ای دوست، می دانی بالاترین مقام کدام است؟! رها کردن هر مقام است. بی مقامی است. در کیفیت بندگیِ ناب، هر لحظه تسلیم بودن را به ظهور رساندن است.
یک خدامردِ حقیقی اجازه نمیدهند آنان را چون مقدسین نام ببرند، معلم این را میداند و از هر نوع تقدسِ استادان باستان جلوگیری می کند، آنها از لحظهی پیدایش نژاد بشر بر روی این سیاره در خفا حیات داشتهاند و دارند و آنچنان سرّی آموزههای حقیقت را به تک تکِ ارواح ارائه میدهنده که در هیچ یک از کتب و اسناد تاریخی زمینی اثری از اسم آنها یافت نمیشود...🦋
چرا این همه تمنای عشق وجود دارد؟
چون عشق بسانِ یک سیاه چاله تو را از راهی نهانی به مرکز می برد...
حکمت تانترا...
درود بر روح بزرگ، که پدر من است و بی او، هیچ کس نمیتوانست موجود شود زیرا حیاتی مقدر نمیگردید...
درود بر زمین، که مادر من است و بی او، هیچ خوراکی نمیتوانست بروید و بدین سان رنج بردن از گرسنگی مقدر میگردید...
درود بر باد، که مادربزرگ من است و با خود بارانهای پر از رحمت و زندگیبخش را همـراه میآورد و با رویانیدن محصولات کشاورزی، به ما خوراک میرساند...
درود بر آتش، که پدربزرگ من است. برای نور، گرما و آسایشی که با خود میآورد و بدون آنها، ما بشر نه بلکه جاندارانی بیش نمیبودیم...
#نیایش_سرخپوستی
روح_بیدار
روح می تواند بِلاواسطه بداند. این خصلت روح بیدار است. ذهن، این نتواند. زیرا ذهن اسیر زمان و مکان است و فهمش در گرو تضادهاست...
وقتی ذهن فرمانروایی می کند، وقتی مدام به"قضاوت"می نشیند و نتیجه گیری می کند، روح به خواب می رود... یعنی رهایش می کند. اما چون ذهن رام و ساکت شود و خالی از قضاوت گردد، روح، بیدار شده و جهان سالک منوّر می گردد...
هرگاه ذهنِ خالی و شفاف کسی، در خدمت روحی الهی اش قرار گیرد، چنین کسی هیچ گاه در هیچ کجا در نمی مانَد. زیرا برای روح بن بستی وجود ندارد. چه روح بیدار، راه رستگاری را در خود نهان دارد و می شناسد.
در این روند، ذهنِ شفافی را که در اختیار روح الهی باشد، ذهن الهی گویند. ذهن در این وضعیت، یک پل ارتباطی قابل اعتماد میان روح و جسم است...
سالک بیشتر به منبع واقعی خویشتن خویش، اینکه کیست علاقهمند است: «من کی هستم؟!»
این بنیادی ترین پرسش عرفانی است...
نه خداوند، نه بهشت، نه جهنم، بلکه «من کی هستم؟!»
شک بر عدم نیست که او هیچ نیست...
شک به وجود است و هم او هیچ نیست...
نیست گمانم که جز او هیچ نیست...
هست یقینم که جز او هیچ نیست...
اشو! تو بهترین قاتل هستی! یک سال با تو هستم و زهر تو آهسته روی ذهن من کار میکند. هرچه را که تظاهر میکنم به نظر زشت و کثیف میآید؛ همه چیز در آشفتگی است. ولی اکنون، با این سردرگمی عظیم، چگونه دریچهای به الوهیت پیدا کنم تا وارد شوم؟
#پاسخ
بگذار این نگرانی الوهیت باشد! چرا تو نگرانش باشی؟ تو فقط #خودت باش
او راهی را خواهد یافت. و حق با تو است: من تقریباً یک قاتل هستم.
مردی در بیمارستان در حال مرگ بود و به دکتر گفت: ”دکتر من خیلی نگران هستم. بهنظر میرسد که دارم می میرم!“
دکتر پاسخ داد، ”نگران نباش. به من واگذارش کن!“
من نیز همین را به تو میگویم:
”نگران نباش؛ به من واگذار کن. تو را خواهم کشت.“
زیرا این تنها راهی است برای #رهایی
اشو
یوگا_ابتدا_و_انتها
#پاسخ
بگذار این نگرانی الوهیت باشد! چرا تو نگرانش باشی؟ تو فقط #خودت باش
او راهی را خواهد یافت. و حق با تو است: من تقریباً یک قاتل هستم.
مردی در بیمارستان در حال مرگ بود و به دکتر گفت: ”دکتر من خیلی نگران هستم. بهنظر میرسد که دارم می میرم!“
دکتر پاسخ داد، ”نگران نباش. به من واگذارش کن!“
من نیز همین را به تو میگویم:
”نگران نباش؛ به من واگذار کن. تو را خواهم کشت.“
زیرا این تنها راهی است برای #رهایی
اشو
یوگا_ابتدا_و_انتها
در پروسه خودآگاهی تا فراآگاهی با همه چالشهایش، تو میمیری و هستی یا سنتی خداوند در وجودت زنده میشود فقط اعتماد کن☺️👌