نارنجیِ محو
273 subscribers
95 photos
11 videos
10 links
لاطائلات می‌نویسم.

گوشم با شماست:


https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1417583-FNqizCN
Download Telegram
دلم می‌خواد پاشم برم یه رودخونه‌ای یا دریاچه‌ای رو پیدا کنم و وسط آب دراز بکشم و چشم‌هام رو ببندم. بعد، ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها همونجا بمونم و باز نکنم بدون این که به بعدش فکر کنم. تنها چیزی که می‌تونه ملال و خستگی از زندگی رو از من جدا کنه همینه. اما یک صدایی درونم می‌گه الان وقت خوابیدن وسط آب و اینجور این کارها نیست، دهه‌های بعدی زندگیت هم می‌تونی گم و گور شی و همچین کاری کنی، فعلا کسایی هستن که به کمکت نیاز دارن ولی اشکالی نداره که به خودت نیازی نیست.
تحلیل‌گرهای سیاسی ایرانی در واقع تحلیل‌گر نیستن بلکه بیان‌‌گر احساسات شخصی هستن. از هر کسی بدشون می‌آد یا خوششون می‌آد احساسشون رو بهش بیان می‌کنن و حتی نحوه انتخاب کلماتشون حتی شبیه به کسی که سیاست خونده نیست. پای حرف تحلیل‌گرهای آمریکایی می‌شینی بعضا می‌بینی که در عین بی‌طرفی دارن با چهارچوب‌های مرسوم سیاست تحلیل خودشون رو می‌گن.
▪️لوئیس بونوئل

ـــ دلم می‌خواهد فيلمی بسازم در مخالفت با عقاید رایج و در مخالفت با همه ايدئولوژی‌ها. چنين تلاشی تا حدی در فیلم «راه شيری» وجود دارد. فيلم من بايد ضد کمونيست‌ها، ضد سوسياليست‌ها، ضد کاتوليک‌ها، ضد ليبرال‌ها و ضد فاشيست‌ها باشد. اما من از سياست چيزی سرم نمی‌شود. سياستی وجود ندارد که هيچ‌گرايی مرا منعکس کند. دلم می‌خواهد فيلمی بسازم عليه عيسی، عليه بودا، عليه شيوا و همهٔ پیامبران دیگر.


— The Milky Way" (1969), Luis Buñuel Himself Played The Character Of 'The Pope' Who Gets Shot By The Revolutionaries.

🎥 @CinemaParadisooo
کماکان خسته‌ام از زندگی و دلم می‌خواد بخوابم اما فعل مناسب احساس امروز، خوابیدن نیست بلکه کپیدن هست.
فکر کردن احتمالا یه جایی بین خودآگاه و ناخودآگاهه. شاید حتی بیشتر از این که حواست باشه چه اتفاقی داره حین هم زدن افکارت می‌افته، حواست نیست که چه اتفاقی داره می‌افته. چیزی شبیه به رانندگی. این وسط یک وقت‌هایی هست که آدم وسط هم زدن افکارش یاد غم‌های قدیمی می‌افته و کاملا جلوشون بی‌پناهه. مثل رد کردن یه پیچ خیلی خطرناکه وقتی که مست هستی. اون لحظه هر بلایی سر آدم بیاد، اومده و هیچکس نمی‌تونه جلوی فروپاشی روانی آدم رو بگیره جز همین که بیای بیرون از جعبه‌ی ناخودآگاه. چگونه؟ نمی‌دونم.
امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر دوست دارم یه غریبه رو پیدا کنم و چند تا سوال ازش بپرسم که شاید پرسیدنش از هیچ آدم آشنایی ممکن نباشه و بعد هم هیچوقت نبینمش. به چندین راه فکر کردم اما هیچ راهی به ذهنم نرسید که فکر نکنن دیوونه‌ام. میلیاردها آدم روی این کره خاکی هست ولی شاید این کار احتمالا جزو سخت‌ترین کارها باشه.
بله عزیزان زندگی صف نانوایی است. زودتر برید بهتون نون می‌دن دیر برید هیچی نمی‌مونه. در هر جایی همینه‌. همینقدر ساده و بی‌خود و رندوم.
Forwarded from RegaPlus
Reacted with ❤️ to your message زهرمار و
شبکه‌های اجتماعی هیچوقت انتزاع برابری از واقعیت نیستن و همیشه یه قطعه کوچیکی از واقعیت هستن و تا ابد هم همینطوری خواهند موند چون توسط «کسانی» ساخته می‌شن. فقط اگر شبکه اجتماعی باشه که «کسانی» اون رو نساخته باشن خود واقعیته.
Forwarded from توییتر فارسی
تو لینکدین کسی اخراج نمی‌شه،
راست می‌گه خب،
همه یا رسالت‌شون در این مسیر پر از شور و شعف تموم می‌شه
یا به پایان این راه دل‌انگیز می‌رسن
یا همسفری در این سفر شگفت آور به
پایان می‌رسه
یا ماموریت‌ خطیرشون در گذر ازچالش‌هایی از جنس عشق و امید براشون تموم می‌شه

• M A H D I 🍕

@OfficialPersianTwitter
عجب روز نحسی
چند ماهی هست که دارم به این فکر می‌کنم که از چی توی تمام این سال‌ها و ما‌ه‌ها رنج کشیدم. نتیجه اما چیزی نیست که قابل فهمیدن باشه برام. هر بار که رنجی هست، علتش چیزی هست که پشتش چیزی هست که پشتش چیزی هست. همه چیز مثل یه دایره به هم متصله و نمی‌فهمم جای شروع کجاست چون دایره نقطه شروع نداره. امروز احساس می‌‌کردم یک موشم که دارم دنبال دم خودم می‌دوم.
وقتی یه مدت چیزی نمی‌نویسم، چیزی نوشتن خیلی سخت می‌شه. و از کجا شروع می‌شه ننوشتن؟ از این جایی که می‌نویسم و می‌نویسم و می‌بینیم هیچی عوض نمی‌شه و مطلقا عوض نمی‌شم. تصورات اشتباه مغزه؟ احتمالا آره اما فکر می‌کنم هیچ بنی بشری وجود داره که نیفته توی چاله‌هایی که مغز خودش برای آدم درست می‌کنه. اما این‌ها مهم نیست. مهم اینه چطور از چاله بیرون بیای. کجا بری؟ آفرین، توی چاه.
آقای پوست‌شلیلی سی ساله از در اومد تو و یه نامه دستم داد. گفت از طرف پیرزن هشتاد ساله‌ای هست که هر روز می‌آد محل کارش و همیشه بهش زنگ می‌زنه ولی پوست‌شلیلی جوابش رو نمی‌ده. نامه رو گرفتم و خوندم. اولش شبیه به ادعیه بود. با یه بسم الله شروع می‌شد و از پوست‌شلیلی تشکر کرده بود که بهش در این آخر الدنیا زندگی آموخته و بعد هم چندین بار چشمم به کلمه خواهر توی متن خورد. آخرهای متن برای جوانان طلب مغفرت کرده بود و نوشته بود که دعا می‌کنه خداوند جوانان رو از خواب غفلت نجات بده. زیر غفلت هم خط کشیده بود که تاکید کرده باشه که پوست‌شلیلی در خواب غفلته.
گفتم که: برای تو که آتئیستی نامه‌ی دیت جذابی به نظر نمی‌رسه ولی حالا می‌خوای چیکار کنی؟
گفت: آدم رو وقتی چراغ نفتی می‌گیره چیکار می‌کنه؟
من تصور می کنم بهترین تعریفی که می توان از انسان کرد این است: انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند.

داستایوفسکی
__
اصلاحیه: جز درد.
احساسات عجیب و متناقضی رو دارم تجربه می‌کنم. امروز روزهایی هست که سیزده سال پیش وقتی جلوی تلویزیون کوچیک توی اتاقم می‌نشستم و به آینده فکر می‌کردم روزهای کاملا محال و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. اما الان ساده است. محالات وقتی ساده می‌شن خیلی عجیب‌ می‌شه. آدم‌ها کمی از گذشته و کمی از حال هستن و بعد وقتی می‌بینی محال گذشته‌ات، الان خود به خود داره پیش می‌بره تَرَک ورمی‌داری.
دیشب وسط حرف‌هام با آقای خاکستری، خاطره‌ای از دوران نوجوونیم تعریف کردم که تهش این بود که وقتی پشت تلفن با هر کسی فارسی حرف می‌زدم مادرم می‌پرسید داری با کی حرف می‌زنی چون به زبان خودش نبود.
چند دقیقه در مورد چیزهای دیگه حرف زدیم و بعد خاکستری‌ برگشت به موضوع. گفت رفته توی مخم و می‌خوام بیشتر بدونم. من هم از روزهایی حرف زدم که توی ده سالگی تازه فارسی رو گذاشته بودم کنار و شروع کرده بودم با زبان مادرم حرف بزنم و برای همین شناسه‌های فعل‌ها رو توی هر دو زبون‌ها اشتباه می‌گفتم.
و خاکستری بیشتر می‌پرسید. و من بیشتر خاطره تعریف کردم و حین مرور خاطراتم، به این فکر می‌کردم که این خاطرات می‌تونست وجود نداشته باشه. تعریف کردن بعضی از خاطرات برام خیلی سخت بود چون حس شرمی که اون موقع داشتم توی ذهنم لود می‌شد و اون موقع به این فکر می‌کردم که اصلا چرا اصلا باید براش همچین چیزی برای کسی که تک‌زبانه بزرگ می‌شه جذاب باشه‌ و اون داشت با چشم‌هایی کاملا باز و حالتی ذوق‌زده گوش می‌کرد. تموم که شد گفت چه قصه‌های جذابی. گفتم اما من دوست نداشتم قصه‌های جذاب می‌داشتم چون به نظرم نمی‌ارزید.
فکر کنم باید عادت کنیم که هیچ چیزی رو پیش‌بینی نکنیم. هیچ چیز‌. نه اسم اونی که زنگ زده پشت در وایساده، نه واکنش یک دوست به یک پیام ساده و نه اتفاقات چند ساعت بعد. همیشه همه پیش‌بینی‌ها به طرز تحقیرآمیزی اشتباه درمی‌آد. هیچ چیز. انگار واقعا کسی داره از بیرون نگاه می‌کنه و مسخره می‌کنه آدم رو.
Forwarded from توییتر فارسی
نظر شاید نامحبوب من اینه که آدمیزاد اتفاقا وقتی مشغول انجام کارهای بی اهمیت روزمره‌است آدمیزادتره. هرچی بیشتر یه سمت کارهای بزرگ و با معنی میره بیشتر شبیه به یک ایده یا مهره در جامعه میشه تا خودش.

• Luny •

@OfficialPersianTwitter