نارنجیِ محو
امروز با نارنجی بیرون بودیم و عاجزم از گفتن اینکه چقدرررررر خوش گذشت. جای خالی اطلس خانوم که شدیدا تو قلبم سنگینی میکرد.. ولی حرف زدن با نارنجی.. بعد این مدت سخت.. یه آب خیلی خیلی خنک بود رو تمام خستگیام و جون بهم داد. همین دیگه. هه هه امروز هم تولدشه بیاین…
این شخص در کلام نمیگنجه.
همین.
همین.
حالا بخش زیادی از زندگیم تموم شده. فکر نمیکردم به اینجا برسم. نه که توی جنگ شرکت کرده باشم یا خطر کرده باشم که تا اینجا موندنم اتفاق خاصی بوده باشه. ولی همیشه فکر میکردم رسیدن به اینجا چیز محالیه چون ممکن نیست کسی بتونه با این تصورات نسبت به دنیا، سالم در بره. رسیدم و فهمیدم تا اینجا هم هیچ چیز خاصی نیست واقعا. رویاها بیشتر شبیه توهم هستن و سگدو زدن دنبال چیزهای دوردست پایانی نخواهد داشت.
چیزهایی هست که هنوز میخوام و چیزهایی هست که مثل مرض تا عمق استخونم رو هنوز میسوزن و چیزهای زیادی هم هست که رها میکنم همین امشب. عمیقا اعتقادم به هر گونه معجزه از دست رفته. به همین چند تا چیز کوچیک باقیمانده برسم؛ بقیهاش بمونه برای اونهایی که تا تهش میدون و بعد هم قابش کنن بزنن به دیوار اتاقشون.
چیزهایی هست که هنوز میخوام و چیزهایی هست که مثل مرض تا عمق استخونم رو هنوز میسوزن و چیزهای زیادی هم هست که رها میکنم همین امشب. عمیقا اعتقادم به هر گونه معجزه از دست رفته. به همین چند تا چیز کوچیک باقیمانده برسم؛ بقیهاش بمونه برای اونهایی که تا تهش میدون و بعد هم قابش کنن بزنن به دیوار اتاقشون.
سولژنیتسین زمانی که توی کمپهای کار اجباری شوروی ازش بیگاری میکشیدن و شکنجهاش میکردن به خودش برمیگرده میگه که «درسته که رسیدن به اینجا همهاش تقصیر من نیست (و هزار تا آدم دیگه هم به صورت تصادفی فرستادن اینجا) ولی میخوام بشینم فکر کنم که چه چیزی توی من بوده که باعث شده پنج درصد فرمون رو بچرخونم و برسم سمت اینجا. همون رو باید درست کنم».
من معمولا آدم اگزیستانسیالی نیستم و تقصیر آدم رو توی بیشتر مسائل کلی زندگی کمتر از تاثیر بیرون میدونم. اما وقتی فکر کردم به این حرفهای این مرد روس چیزی رو متوجه شدم و اون این بود که وقتی قراره کسی یک مسیر رو بین چندتا مسیر طی کنه، نقطه شروع همه مسیرها ثابته ولی وقتی راه میافته توی یکی از مسیرها به تدریج و با گذر زمان این مسیرها از هم فاصله بیشتری میگیرن. مثل چند پاره خط که از یک سمت به یک جا وصلن ولی انتهاشون جاهای مختلفه. توی چنین حالتی اگه بخوای به مقصد ایدهآل برسی و ۱ درجه فرمون رو اشتباه بچرخونی، هر چقدر بیشتر جلوتر بری این انحراف از مقصد بیشتر میشه و این یعنی گذر زمان اثر انتخابهای آدم رو تشدید میکنه.
مثلا اگر شما راننده یک هواپیما باشی و بخوای بدون نقشه از ایران به آمریکا بری اگر یک خورده اول مسیر اشتباه فرمون رو کج گرفته باشی و همونطوری پیش بری همون یک خرده شما رو به یک جای دیگهای مثل برزیل میرسونه.
و این، حرف این مرد روس رو تایید میکنه. اگر وسط راه همون یک گذره فرمون رو بپیچونی انگار بعدا اثر زیادی میذاره. ممکنه به آمریکا نرسونه تو رو ولی به جای برزیل سر از مکزیک درمیآری که کاملا دو تا جای مختلف هستن. و اینها همه حرف من در مورد این که آدمها در بیشتر چیزها کمتر مقصر هستن رو رد میکنه.
من معمولا آدم اگزیستانسیالی نیستم و تقصیر آدم رو توی بیشتر مسائل کلی زندگی کمتر از تاثیر بیرون میدونم. اما وقتی فکر کردم به این حرفهای این مرد روس چیزی رو متوجه شدم و اون این بود که وقتی قراره کسی یک مسیر رو بین چندتا مسیر طی کنه، نقطه شروع همه مسیرها ثابته ولی وقتی راه میافته توی یکی از مسیرها به تدریج و با گذر زمان این مسیرها از هم فاصله بیشتری میگیرن. مثل چند پاره خط که از یک سمت به یک جا وصلن ولی انتهاشون جاهای مختلفه. توی چنین حالتی اگه بخوای به مقصد ایدهآل برسی و ۱ درجه فرمون رو اشتباه بچرخونی، هر چقدر بیشتر جلوتر بری این انحراف از مقصد بیشتر میشه و این یعنی گذر زمان اثر انتخابهای آدم رو تشدید میکنه.
مثلا اگر شما راننده یک هواپیما باشی و بخوای بدون نقشه از ایران به آمریکا بری اگر یک خورده اول مسیر اشتباه فرمون رو کج گرفته باشی و همونطوری پیش بری همون یک خرده شما رو به یک جای دیگهای مثل برزیل میرسونه.
و این، حرف این مرد روس رو تایید میکنه. اگر وسط راه همون یک گذره فرمون رو بپیچونی انگار بعدا اثر زیادی میذاره. ممکنه به آمریکا نرسونه تو رو ولی به جای برزیل سر از مکزیک درمیآری که کاملا دو تا جای مختلف هستن. و اینها همه حرف من در مورد این که آدمها در بیشتر چیزها کمتر مقصر هستن رو رد میکنه.
چقدر ترسناکه وقتی از بخشی از وجودت سالها فرار میکنی و پنهانش میکنی و ازش حتی شرمندهای ولی توی یک فیلمی کاملا عیان شخصیتی رو میبینی که واقعیتت رو یادت میآره. انگار اسپویل میشی برای همه. در واقع بقیه هنوز نمیدونن ولی تو فکر میکنی اسپویل شدی.
Forwarded from دانشگاه فَساد 🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میتوانید عاشق افرادی شوید که برایتان مناسباند یا مناسب نیستند. میتوانید بهشیوههای سالم و ناسالم عاشق شوید. در ایام پیری یا جوانی عاشق شوید. عشق منحصربهفرد نیست. خاص نیست. کمیاب نیست؛ اما عزتنفس اینگونه است، و همچنین شأن و تواناییتان در اعتمادکردن. بهطور بالقوه درطول زندگیتان، ممکن است عشقهای زیادی داشته باشید؛ اما وقتی عزتنفس، شأن، یا تواناییتان در اعتمادکردن را از دست میدهید، بهدستآوردنِ مجددِ آنها کار بسیار دشواری است.
عشق تجربهای فوقالعاده است. یکی از بزرگترین تجاربی است که زندگی به ما تقدیم میکند و چیزی است که همه باید آرزوی احساسکردن آن و لذتبردن از آنرا داشته باشند؛ اما عشق مانند هر تجربهی دیگری، ممکن است سالم یا ناسالم باشد. مانند هر تجربهی دیگر، نباید اجازه بدهیم هویتمان یا اهداف زندگیمان را تعریف کند. نباید اجازه بدهیم نابودمان کند. نباید هویت و ارزش خودمان را قربانیاش کنیم؛ چون وقتی این کار را بکنیم، هم عشق را از دست میدهیم و هم خودمان را.
در زندگی، به چیزهایی بیشتر از عشق نیاز دارید. عشق عالی است، عشق ضروری است، عشق زیباست؛ اما عشق کافی نیست
@FasadUni
عشق تجربهای فوقالعاده است. یکی از بزرگترین تجاربی است که زندگی به ما تقدیم میکند و چیزی است که همه باید آرزوی احساسکردن آن و لذتبردن از آنرا داشته باشند؛ اما عشق مانند هر تجربهی دیگری، ممکن است سالم یا ناسالم باشد. مانند هر تجربهی دیگر، نباید اجازه بدهیم هویتمان یا اهداف زندگیمان را تعریف کند. نباید اجازه بدهیم نابودمان کند. نباید هویت و ارزش خودمان را قربانیاش کنیم؛ چون وقتی این کار را بکنیم، هم عشق را از دست میدهیم و هم خودمان را.
در زندگی، به چیزهایی بیشتر از عشق نیاز دارید. عشق عالی است، عشق ضروری است، عشق زیباست؛ اما عشق کافی نیست
@FasadUni
یکی از بچههای ده سالهی فامیل رو دیدم و با کلی خوشرویی سلام و احوالپرسی کردم و گفتم «چه خبر یک ساله ندیدمت، چقدر بزرگ شدی، دلم برات تنگ شده بود» و برگشته میگه «کی هستی حالا؟ من اصلا تو رو یادم نمیآد».
نمایی از زندگی کسی که به همهی آدمهایی که یک بار در عمرش دیده هم فکر میکنه و به همین دلیل فکر میکنه همه هم متقابلا بهش فکر میکنن ولی خب هر عملی، لزوما بازگشتی نیست.
نمایی از زندگی کسی که به همهی آدمهایی که یک بار در عمرش دیده هم فکر میکنه و به همین دلیل فکر میکنه همه هم متقابلا بهش فکر میکنن ولی خب هر عملی، لزوما بازگشتی نیست.
پدربزرگم یک کتاب دستنویس به عربی داره که با خط شکسته نستعلیق نوشته شده و وصیت کرده که به نوه کوچکترش برسه. الان دست زرشکی هست و دیشب گفت که نمیتونه بخونه توش چی نوشته. کوچکترین نوه نیستم اما خب دزدیدن کتاب ایده جالبی به نظر میرسه.
دیشب وسط تاریکیها وقتی به شهر نگاه میکردم، غرق این فکر شده بودم که بیشتر از چیزی که تصور میکنم شبیه به خونوادهام هستم. سالها دور ازشون زندگی کردم و در تمام سال بین آدمهای غریبه و جدید لول میخورم و تاثیر میگیرم ولی باز نگاه که میکنم میبینم رفتارهای اصلیم کاملا شبیه به خونوادهام هست. حتی مثلا به این فکر میکنم که شباهتم به پسرعمو و دخترعمویی که نزدیک به ده ساله ندیدمشون بیشتر از دوستانی هست که هر هفته میبینمشون.
این شباهت حس بدی بهم میده چون احساس میکنم زنجیر شدم به اون چیزی که خانواده هست و هر تغییری، جزئی خواهد بود. با این حال، این که بدونی منشا گندهای زندگیت محصول اعمال انحصاری خودت نیست حس خوبی میده.
این شباهت حس بدی بهم میده چون احساس میکنم زنجیر شدم به اون چیزی که خانواده هست و هر تغییری، جزئی خواهد بود. با این حال، این که بدونی منشا گندهای زندگیت محصول اعمال انحصاری خودت نیست حس خوبی میده.
وقتی از خواب بیدار میشم چند ثانیه اول چیزی یادم نمیآد. چند ثانیه بعد به تدریج همه چیز مثل شلیک گلوله به مغزم برخورد میکنه.
قبلا این فاصلهی زمانیِ «فراموشیِ بعد از بیداری تا یادآوری» کم بود اما انگار سال به سال داره بیشتر میشه. از اون جایی که روان آدم به حافظه زنده است به نظر میرسه دچار پدیده مرگ روان دارم میشم.
قبلا این فاصلهی زمانیِ «فراموشیِ بعد از بیداری تا یادآوری» کم بود اما انگار سال به سال داره بیشتر میشه. از اون جایی که روان آدم به حافظه زنده است به نظر میرسه دچار پدیده مرگ روان دارم میشم.
واقعا از ناتوان بودن در برابر همه چیز خستهام. میدونم که دنیا خیلی بزرگتر از منه و موجود ناچیزی هستم اما این که هیچ چیز رو نتونی تغییر بدی خیلی بده و این که هیچ چیز آزاردهندهای رو نتونی تغییر بدی خیلی بدتره.
توی رشت میدیدم هنوز بیشتر مردم بازار دارن به گیلکی حرف میزنن. همیشه تصور میکردم که زبانی که از طرف دولت به رسمیت شناخته نمیشه و اون طرف مرز هم گویشور نداره زیاد عمر نمیکنه. با همین استدلال فکر میکردم گیلکی در حال انقراضه و کاملا جاش رو به فارسی داده. یک بار دیگه دیدیم که توهمات و شنیدهها با واقعیت فرق داره.
نوشتن آدمهایی که در مورد هیچ چیز نظری ندارن، فرقی با هویج ندارن. هزاران تا لایک هم زیرش. اما اون سر طیف هم از داخل جای جالبی نیست. درسته که آدمهایی که نسخه خودشون در مورد همه چیز رو پیدا میکنن خیلی آدمهای جذابی هستن. علایق خاص خودشون رو دارن، نگاه خاص خودشون رو به زندگی دارن، رشته مورد علاقه خودشون رو دارن، برنامهریزی خاصی برای آینده دارن، هدفهای خاصی دارن، حتی معیارهای خاصی در ارتباطات دارن و برای تمام دوست نداشتنهاشون هم دلیل دارن. انتخاب میکنن. جلوی هجوم دنیا وایمیسن. جذاب هستن. دنیا رو همین آدمها تغییر میدن و بهتر میکنن ولی خودشون عمیقا در رنج هستن. من به هر کدومشون نگاه میکنم یک جایی از زندگی که بیشتر براشون مهمه، بیشتر گیر کردن چون زندگی یه بازی رندومه و اون چیزی رو میخوای بهت نمیده. اون چیزی رو بهت میده که از توی شانسی درآورده. تو میتونی بعضیهاش رو عوض کنی و بعضیهاش هم نسبتا مطابق هست با چیزی که میخوای ولی بعضیهاش رو هم نمیتونی. اون کسی که بهش میگن هویج، اون نقطه از زندگیش رنج نمیکشه چون نسخهی شخصیسازیشدهی ذهنی نداره. اون چیزی که از سمت زندگی بهش داده میشه رو میپذیره چون قبلا فکر نکرده چیز بهتری وجود داره. اگر دنیا انداختش توی مسیری که از بزخری پولدار بشه نمیگه من در تصوراتم این بود که مشاور اندیشکده بروکینگز و چاتر هاوس بشم. پول رو میذاره توی جیب و میره سراغ مسئلهی بعدی. اگه دنیا کاری کرد که افتاد توی رشتهی زیستشناسی مولکولی نمیگه از ریخت مولکولها بدم میآد. همون رو میخونه تا دکترا. دنبال پارتنر تراشکاریشده نیست. به مفهوم رویا زیاد فکر نکرده. تهش برمیگردی میبینی همین کسی که بهش میگن هویج به تمامی چیزهایی رسیده که برای اون آدم شخصیساز قفله. چرا اینجوریه؟ چون رسیدن حاصل گذر از یک مسیره و مسیر رو یک هویج میتونه راحتتر طی کنه ولی آدمی که میخواد همه چیزش رو خودش بسازه نمیتونه همه مسیرها رو طی کنه و بیشترشون رو تا نصفه نرسیده برمیگرده یا وسطشون وول میخوره. هویج بودن فضیلت بزرگیه توی این دنیا. صفت تحقیری به کار نباید برد برای کسی که جلوتر از بقیه است. قانون این دنیا همینه و نمیشه صفت تحقیری برای کسی به کار برد که توی چهارچوب بازی دنیا داره درست کار میکنه.
دوست دارم با هر آدمی در اینجا و همه جا حرف بزنم ولی در عین حال حتی در توانم نیست پیامی که بهم میدن رو سین کنم. چیست این آدمی؟ چیست این دوپای متناقض؟
زندگی توی ایران آدم رو خونهنشین میکنه. بیشتر شهرهاش چند تا خونه و چند تا مغازه هستن. حتی برای یک معمار هم فکر نمیکنم جذابیتی داشته باشن. شاید فقط چند تا خاطره شهر رو کمی جذاب کنه که اون هم اگر نداشته باشی دیگه چیزی نمیمونه.
زیر بارون شدید توی خیابونها میچرخیدم که روی زمین یک گوشی آیفون دیدم. اولش رد شدم و پیش خودم گفتم به من ربطی نداره. بعد دیدم هر کسی ممکنه برش داره و هر کاری باهاش بکنه و شاید صاحبش اگر من بودم توقع داشتم کسی اگر میتونه جلوی چنین چیزی بگیره. برگشتم و برش داشتم. صفحهاش رو نگاه کردم دیدم ظاهرا مال یه خانمی باید باشه و پسرش ۲۷ بار زنگ زده بود به گوشی. باز نتونستم خودم رو متقاعد کنم که منتظر بمونم زنگ بزنه تا بهش بدمش. رفتم اولین مغازه رو پیدا کردم و گوشی رو بهشون دادم و توضیح دادم و بدون این که شمارهای یا اسمی از خودم جا بذارم دور شدم. دورتر که شدم زیر بارون به این فکر کردم که خب مغازهدار هم ممکنه هر کاری باهاش بکنه و به نظرم کارم احمقانه اومد. بیشتر که فکر کردم دیدم کلا همه کارهام همینطوریه. عدم ورود به هر جریان و اتفاقی تا جای ممکن. و این به نظرم بهترین روش زندگی کردن برای یه موجود توی این باغ وحش نیست.
ظاهرا توی تعداد کمی از کشورها قانونی و سنتی هست که میگه مالکیت یک چیز قبل از عمر آدم تموم میشه. مثلا شما اگر بیست سال یه زمینی جایی داشته باشی و کاریش نداشته باشی دیگه مال شما نیست بلکه مال اون کسیه که اونجا توی اون دوره هر روز اونجا صندلی میگذاشته و حضور داشته و یا حتی آبادش کرده. چنین چیزی برای ما قابل تصور نیست اما واقعا منطقی و عادلانه به نظر میرسه. افراد زیادی هستن که به دلایل نامعلومی مالک چند هزار متر زمینی هستن که اصلا هیچ نقشی توی به وجود آمدنش نداشتن و تا پایان عمر خودشون و هفتاد نسل بعدشون از طریق اون زمینها زندگی شاهانه دارن، اون هم بدون این که کار مفیدی برای بقیه انجام بدن. من این رسم و قانون رو ستایش میکنم.
Forwarded from SUT Twitter
یک زمان عجیبی در شبانهروز وجود داره: حدود یک ساعت قبل از طلوع آفتاب. نسیم خنکی میوزه، خیابونها خالیه و فقط صدای گنجشکها میاد. احتمالا بهترین لحظات برای مُردن.
«ایمانوئل»
@sut_tw
«ایمانوئل»
@sut_tw
البته که درست نیست آدم با بنگاههای اقتصادی و اماکن کسب درآمد نوستالوژی و خاطره بسازه اما خب واقعا این که میبینی کافهها و کتابفروشیها و فروشگاهها و آموزشگاهها دیگه وجود ندارن قابل هضم نیست. ذهنم این ناپایداری رو نمیتونه هندل کنه.
یک شعر فولک هست که توی کودکی بارها از خوانندههای مختلف میشنیدم ولی هیچوقت بهش دقت نکرده بودم. دو سه سال پیش که با دقت گوش کردم دیدم (ترجمهاش) اینطوری شروع میشه که «میترسم بمیرم و دیگه هرگز نبینمت».
جدای از این که به عنوان شروع یه شعر یه همچین کلماتی زیادی کوبنده است، این که سراینده (یا سرایندگان) به مرگ به عنوان بزرگترین و مهمترین عامل ندیدن اشاره میکنه و همه چیز انسانی رو در رتبه بعدی اهمیت قرار داده خیلی تکاندهنده و جالبه. عاملی که همیشه همه جا همراهش هست. به دنبال وصال هم نیست. فقط یک نگاه کردن ساده. میزان عجز شاعر واقعا دراماتیکه.
جدای از این که به عنوان شروع یه شعر یه همچین کلماتی زیادی کوبنده است، این که سراینده (یا سرایندگان) به مرگ به عنوان بزرگترین و مهمترین عامل ندیدن اشاره میکنه و همه چیز انسانی رو در رتبه بعدی اهمیت قرار داده خیلی تکاندهنده و جالبه. عاملی که همیشه همه جا همراهش هست. به دنبال وصال هم نیست. فقط یک نگاه کردن ساده. میزان عجز شاعر واقعا دراماتیکه.