زمانی که توی مدرسه در مورد متضاد فعلها برامون حرف میزدن، میگفتن که متضاد یعنی نقطهی روبروی اون معنی و فعلها را گذاشتن «ن» اولش متضاد میکنن. مثلا ندویدن، نخندیدن، نرفتن.
ولی تعریفِ ناکامل و گاهی صد در صد اشتباهیه. بین متضاد و منفی کردنها یک چیز دیگهای هم وجود داره که انجام اون عمل نیست ولی ضدش هم نیست. مثلا دوست نداشتن به معنای نفرت داشتن نیست. صادق نبودن، دروغگو بودن نیست. احترام نگذاشتن، توهین کردن نیست.
ولی تعریفِ ناکامل و گاهی صد در صد اشتباهیه. بین متضاد و منفی کردنها یک چیز دیگهای هم وجود داره که انجام اون عمل نیست ولی ضدش هم نیست. مثلا دوست نداشتن به معنای نفرت داشتن نیست. صادق نبودن، دروغگو بودن نیست. احترام نگذاشتن، توهین کردن نیست.
آدمهای زیادی هستن که جنون شهرت دارن و تمام عمرشون رو برای مشهور شدن تلاش میکنن و در نهایت بعضیهاشون موفق هم میشن و بعد از مرگشون هم مشهور هستن. ولی الان اوایل دورانی توی تاریخه که مشهور بودن یه ارزش شده برای آدمها.
اگه زمان صدها سال همینطوری بگذره و تعداد آدمهای مشهور خیلی زیاد بشن طوری که مشهورهای زیادی باشن که بیشتر آدمها نمیشناسنشون، اونوقت اون قبلیها باز هم مشهور هستن؟
اون موقع آدمها باز تلاش میکنن مشهور بشن؟ یا یه لایه جدیدتر اضافه میکنن روی این و آدمها اون موقع دوست دارن «مشهور بین مشهورها» بشن؟
اگه زمان صدها سال همینطوری بگذره و تعداد آدمهای مشهور خیلی زیاد بشن طوری که مشهورهای زیادی باشن که بیشتر آدمها نمیشناسنشون، اونوقت اون قبلیها باز هم مشهور هستن؟
اون موقع آدمها باز تلاش میکنن مشهور بشن؟ یا یه لایه جدیدتر اضافه میکنن روی این و آدمها اون موقع دوست دارن «مشهور بین مشهورها» بشن؟
Forwarded from توییتر دانشگاه تهرانی ها
اگر خجالتی هستید بدونید «دنیا برای بچه پروهاست.»
از استیو جابز پرسیدن:«چطوری توی نوجوانی یه موقعیت کارآموزی توی HP پیدا کردی ولی بقیه نتونستن؟»
گفت:«چون ازشون خواستم بهم فرصت بدن، شد. اما خیلیها حتی نمیگن.»
از قدیم گفتن: «نداری،[چون] نخواستی.»
باید بخوای، محکمم بخوای.
_محمدحسین عراقی_
@uttweet
از استیو جابز پرسیدن:«چطوری توی نوجوانی یه موقعیت کارآموزی توی HP پیدا کردی ولی بقیه نتونستن؟»
گفت:«چون ازشون خواستم بهم فرصت بدن، شد. اما خیلیها حتی نمیگن.»
از قدیم گفتن: «نداری،[چون] نخواستی.»
باید بخوای، محکمم بخوای.
_محمدحسین عراقی_
@uttweet
نارنجیِ محو
اگر خجالتی هستید بدونید «دنیا برای بچه پروهاست.» از استیو جابز پرسیدن:«چطوری توی نوجوانی یه موقعیت کارآموزی توی HP پیدا کردی ولی بقیه نتونستن؟» گفت:«چون ازشون خواستم بهم فرصت بدن، شد. اما خیلیها حتی نمیگن.» از قدیم گفتن: «نداری،[چون] نخواستی.» باید بخوای،…
و البته برونگراها.
یاد جملاتی افتادم که یک ورزشینویس بزرگ در مورد یکی از فوتبالیستانی نوشته بود که خیلی کیفیت بازیش عالی بود ولی چون آدم درونگرایی بود و زیاد جلوی دوربین نمیاومد، به اندازه بقیه ازش یاد نمیکردن و توی خاطر آدمها نموند.
جملات این بودن که «قواعد و شرایط دنیا برای آدمهای برونگرا ساخته شده و آدمهای درونگرا رو به تدریج له میکنه. به تدریج».
یاد جملاتی افتادم که یک ورزشینویس بزرگ در مورد یکی از فوتبالیستانی نوشته بود که خیلی کیفیت بازیش عالی بود ولی چون آدم درونگرایی بود و زیاد جلوی دوربین نمیاومد، به اندازه بقیه ازش یاد نمیکردن و توی خاطر آدمها نموند.
جملات این بودن که «قواعد و شرایط دنیا برای آدمهای برونگرا ساخته شده و آدمهای درونگرا رو به تدریج له میکنه. به تدریج».
همیشه یه درصدی از حرفها توی سرم هست که علاوه بر این که اینجا نمیتونم بنویسم بلکه تقریبا با هیچکس نمیتونم بگمش و علتش این نیست که حرف خیلی مهم یا خیلی خصوصی یا خانمانسوز یا جهانتکاندهندهای هست. ولی برای هر کسی یک دلیلی هست (یا پیدا میکنم) که نگم. یک نفر حوصله نداره، یک نفر وقت نداره، با یک نفر احساس نزدیکی نمیکنم اونقدر، یک نفر احساس نزدیکی نمیکنه باهام، یک نفر میپره به آدم و هزارتا دلیل دیگه و دست آخر مچاله میشه و به زبالهدان مغز پرت میشه و البته کم کم بو گرفته اونجا هم.
روزهایی که میگرن من رو میگیره شبیه به آدمهای مالیخولیایی هزاران سال پیش میشم که ادعای پیامبری میکردن. وسط حرف زدن با بقیه چشماشون رو میبستن و آروم سر تکون میدادن و صورتشون رو با دستهاشون میپوشوندن و انگار چیزی حس میکردن و بعد کلمات عجیبی به زبون میآوردن. البته در کیس بنده این کلمات رو اگر کنار هم بذاری بیشتر شبیه به لعننامههایی به تمام اجزای بدن هستن نه کتاب دینی.
Forwarded from SUT Twitter
نظریه پرطرفدار: هرچیزی رو میشه از یوتوب یاد گرفت
نظریه کمطرفدار: اکثر محتوای آموزشی یوتوب در سطح مبتدی تا متوسطه و در سطح پیشرفته به استثنای یکسری حوزهها مثل تِک، در باقی زمینهها محتوای چندانی نداره و در علوم پایه و انسانی محتوای یوتوب یکمیلیونم علم موجود در کتابها هم نیست
^Farzad Bayan^
@sut_tw
نظریه کمطرفدار: اکثر محتوای آموزشی یوتوب در سطح مبتدی تا متوسطه و در سطح پیشرفته به استثنای یکسری حوزهها مثل تِک، در باقی زمینهها محتوای چندانی نداره و در علوم پایه و انسانی محتوای یوتوب یکمیلیونم علم موجود در کتابها هم نیست
^Farzad Bayan^
@sut_tw
اما من ادامه میدهم. چون یک روزی این را فهمیدم. وقتی در سنت لوییس داشتم از زیرزمینی بیرون میآمدم که ساعتی 55 سنت برای بسته لباسهای زنانه میگرفتم. و آن یهودی چاق که با صورت زردش به من لبخند میزد. و من که در قفس او بودم و او خانهی 12 اتاقهای داشت با زنی آنقدر زیبا که حتی نمیتوانستم در رویاهایم تصور کنم. آن روز فهمیدم که من دارم میبازم. پول را نه. گور پدر پول. اگر بخواهم قدری سانتیمانتال بگویم، فهمیدم که دارم روحم را میبازم و در آن جعبهها بستهبندی میکنم و میفرستم. فهمیدم حالا که دارم میبازم، یا میتوانم تسلیم بشوم و همه را ببازم یا تقریبا همه چیز را ببازم اما آن یک ذرهای را که باقی مانده را نگه دارم. این شاید خیلی زیاد به نظر نرسد اما آن شب که داشتم بین درختان یخزده زمستان سنت لوییس به طرف اتاقم میرفتم این خیلی به نظرم درست رسید. یک شعله کوچک بود. فرشته نجات بود که بزرگ شده بود و همراه من قدم میزد. آن موقع به نظرم درست میرسید و الان هم به نظرم درست میرسد.
گفته بودی از بازندهها خوشت نمیآید اما بازندهها تنها کسانی هستند که من شناختم. از سر و کله زدن با کلاهبردارها تا قمار کردن زیر یک چراغ لرزان در آلباکرکی یا شاید هم الپاسو، به عنوان عضوی از گروه کارگران راه آهن.
من برندهها را نمیشناسم. برندهها چاق و بیدقت میشوند و چیزهایی مثل پیرمرد و دریا مینویسند تا در مجله لایف منتشر شود برای خوانندههایی که قبلا با همان فرمول به قلاب افتادهاند. این که آدمهایی مثل من از مردههای بزرگ گله کنیم و نق بزنیم عادی است اما همچنان سر حرفم هستم. همینگوی میخواست انسان را نجات بدهد با شرافت دادن به او از طریق عمل. اما مشکل عمل او این است که مخالفتی بر علیه چیزی بود. علیه یک ارتش، علیه یک گاو در میدان گاوبازی، یک کشور، یک ماهی، دریا، ماه، پولدار، فقیر. هر چیزی که دارد به سوی پیروز شدنی حرکت میکند. گور پدر این حرفها. اینها بچهبازی است. ما نیاز نداریم هیچ چیز را سرنگون کنیم. حالا وقت آن است که باقیماندهها را جمع کنیم. آن چیزی را که باقی مانده حفظ کنیم، چیزی که به نجات دادنش میارزد، تا وقتی که داریم شاتگانهایمان را تمیز میکنیم فقط آنها را تمیز کنیم.
وقتی داشتم آن لباسهای زنانه را بستهبندی میکردم، گاهی ذهنم میگفت، و الان هم گاهی ذهنم میگوید، هیچ کس نباید من را گول بزند به این دلیل که چیز خیلی کمی از وجود من باقی مانده.
چارلز بوکوفسکی در نامهای به یک دوست.
گفته بودی از بازندهها خوشت نمیآید اما بازندهها تنها کسانی هستند که من شناختم. از سر و کله زدن با کلاهبردارها تا قمار کردن زیر یک چراغ لرزان در آلباکرکی یا شاید هم الپاسو، به عنوان عضوی از گروه کارگران راه آهن.
من برندهها را نمیشناسم. برندهها چاق و بیدقت میشوند و چیزهایی مثل پیرمرد و دریا مینویسند تا در مجله لایف منتشر شود برای خوانندههایی که قبلا با همان فرمول به قلاب افتادهاند. این که آدمهایی مثل من از مردههای بزرگ گله کنیم و نق بزنیم عادی است اما همچنان سر حرفم هستم. همینگوی میخواست انسان را نجات بدهد با شرافت دادن به او از طریق عمل. اما مشکل عمل او این است که مخالفتی بر علیه چیزی بود. علیه یک ارتش، علیه یک گاو در میدان گاوبازی، یک کشور، یک ماهی، دریا، ماه، پولدار، فقیر. هر چیزی که دارد به سوی پیروز شدنی حرکت میکند. گور پدر این حرفها. اینها بچهبازی است. ما نیاز نداریم هیچ چیز را سرنگون کنیم. حالا وقت آن است که باقیماندهها را جمع کنیم. آن چیزی را که باقی مانده حفظ کنیم، چیزی که به نجات دادنش میارزد، تا وقتی که داریم شاتگانهایمان را تمیز میکنیم فقط آنها را تمیز کنیم.
وقتی داشتم آن لباسهای زنانه را بستهبندی میکردم، گاهی ذهنم میگفت، و الان هم گاهی ذهنم میگوید، هیچ کس نباید من را گول بزند به این دلیل که چیز خیلی کمی از وجود من باقی مانده.
چارلز بوکوفسکی در نامهای به یک دوست.
امشب کاملا ناگهانی یاد بچگیهام افتادم. زمانی که پدر مادرم برنامه میریختن با دوستهاشون و بچههاشون برن بیرون. یاد این فکر بچگیم افتادم که اون موقع نگاه میکردم بهشون و توی دلم میگفتم من هم یه روزی آدمبزرگ میشم و مثل بابا مامانم با دوستهام و بچههاشون میرم بیرون و حس خوبی داشت برام. بعد به خودم نگاه کردم دیدم آدمبزرگ شدم و حتی یه خرده بیشتر از یه آدمبزرگ شدم و اون موقع رسیده ولی هیچ چیزم شبیه بابا مامانم نیست. مطلقا هیچ چیز. آدمها الان یه مدل دیگه هستن و من هم اشتیاق اون بچگیم رو ندارم.
و اینطوری میشه که آدم دلش میگیره و میفهمه چقدر سریع پیر میشه.
و اینطوری میشه که آدم دلش میگیره و میفهمه چقدر سریع پیر میشه.
«در راه» رو برداشتم و مثل کرواک به جاده زدم. به راه افتادم چون جایی برای رفتن نبود. به رفتن ادامه دادم چون همه چیز زشت بود. تنها چیزی که میخواستم این بود که جایی اتاق کوچکی پیدا کنم.
نارنجی، فراموش نکن دو شب قبل چه کسی تا ساعت ۳ شب پشت در دستشویی وایساد و نگرانت حالت بود.
یکی از اشتباهات من توی زندگی همیشه این بوده که فکر میکردم یک راه درستی برای انجام هر کاری وجود داره و اگه اون راه رو برای اون کار نمیدونستم انجامش نمیدادم و به جاش سالها دنبال راه درست میگشتم.
«راه درست» برای بیشتر چیزها وجود نداره نارنجی، این رو بفهم.
«راه درست» برای بیشتر چیزها وجود نداره نارنجی، این رو بفهم.
از ظهر زیر لب تکرار میکنم که، وسط خنده غمی کنج جهانم افتاد، بغض آمد بغلم کرد به جانم افتاد. اما گریهای در کار نیست.
به عقب نگاه کن و ببین که هر چیزی که به دست آوردی و از دست دادی فراموش شده. اساس دنیا به دست آوردن نیست. فراموشیه. همه چیز فراموش میشه. صد سال دیگه هیچکس نمیدونه یه آدم وسط دنیای به این بزرگی چیکار کرده. مگه نه؟ چه آرامشی از این بزرگتر؟
بعد از سالها کبریت روشن کردن و گذاشتش روی تیتاپ رسیدم به کیک تولد. پیشرفت ۱۰ از ۱۰.