نارنجیِ محو
234 subscribers
95 photos
10 videos
8 links
لاطائلات می‌نویسم.

گوشم با شماست:


https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1417583-FNqizCN
Download Telegram
آقای پوست‌شلیلی سی ساله از در اومد تو و یه نامه دستم داد. گفت از طرف پیرزن هشتاد ساله‌ای هست که هر روز می‌آد محل کارش و همیشه بهش زنگ می‌زنه ولی پوست‌شلیلی جوابش رو نمی‌ده. نامه رو گرفتم و خوندم. اولش شبیه به ادعیه بود. با یه بسم الله شروع می‌شد و از پوست‌شلیلی تشکر کرده بود که بهش در این آخر الدنیا زندگی آموخته و بعد هم چندین بار چشمم به کلمه خواهر توی متن خورد. آخرهای متن برای جوانان طلب مغفرت کرده بود و نوشته بود که دعا می‌کنه خداوند جوانان رو از خواب غفلت نجات بده. زیر غفلت هم خط کشیده بود که تاکید کرده باشه که پوست‌شلیلی در خواب غفلته.
گفتم که: برای تو که آتئیستی نامه‌ی دیت جذابی به نظر نمی‌رسه ولی حالا می‌خوای چیکار کنی؟
گفت: آدم رو وقتی چراغ نفتی می‌گیره چیکار می‌کنه؟
من تصور می کنم بهترین تعریفی که می توان از انسان کرد این است: انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند.

داستایوفسکی
__
اصلاحیه: جز درد.
احساسات عجیب و متناقضی رو دارم تجربه می‌کنم. امروز روزهایی هست که سیزده سال پیش وقتی جلوی تلویزیون کوچیک توی اتاقم می‌نشستم و به آینده فکر می‌کردم روزهای کاملا محال و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. اما الان ساده است. محالات وقتی ساده می‌شن خیلی عجیب‌ می‌شه. آدم‌ها کمی از گذشته و کمی از حال هستن و بعد وقتی می‌بینی محال گذشته‌ات، الان خود به خود داره پیش می‌بره تَرَک ورمی‌داری.
دیشب وسط حرف‌هام با آقای خاکستری، خاطره‌ای از دوران نوجوونیم تعریف کردم که تهش این بود که وقتی پشت تلفن با هر کسی فارسی حرف می‌زدم مادرم می‌پرسید داری با کی حرف می‌زنی چون به زبان خودش نبود.
چند دقیقه در مورد چیزهای دیگه حرف زدیم و بعد خاکستری‌ برگشت به موضوع. گفت رفته توی مخم و می‌خوام بیشتر بدونم. من هم از روزهایی حرف زدم که توی ده سالگی تازه فارسی رو گذاشته بودم کنار و شروع کرده بودم با زبان مادرم حرف بزنم و برای همین شناسه‌های فعل‌ها رو توی هر دو زبون‌ها اشتباه می‌گفتم.
و خاکستری بیشتر می‌پرسید. و من بیشتر خاطره تعریف کردم و حین مرور خاطراتم، به این فکر می‌کردم که این خاطرات می‌تونست وجود نداشته باشه. تعریف کردن بعضی از خاطرات برام خیلی سخت بود چون حس شرمی که اون موقع داشتم توی ذهنم لود می‌شد و اون موقع به این فکر می‌کردم که اصلا چرا اصلا باید براش همچین چیزی برای کسی که تک‌زبانه بزرگ می‌شه جذاب باشه‌ و اون داشت با چشم‌هایی کاملا باز و حالتی ذوق‌زده گوش می‌کرد. تموم که شد گفت چه قصه‌های جذابی. گفتم اما من دوست نداشتم قصه‌های جذاب می‌داشتم چون به نظرم نمی‌ارزید.
فکر کنم باید عادت کنیم که هیچ چیزی رو پیش‌بینی نکنیم. هیچ چیز‌. نه اسم اونی که زنگ زده پشت در وایساده، نه واکنش یک دوست به یک پیام ساده و نه اتفاقات چند ساعت بعد. همیشه همه پیش‌بینی‌ها به طرز تحقیرآمیزی اشتباه درمی‌آد. هیچ چیز. انگار واقعا کسی داره از بیرون نگاه می‌کنه و مسخره می‌کنه آدم رو.
Forwarded from توییتر فارسی
نظر شاید نامحبوب من اینه که آدمیزاد اتفاقا وقتی مشغول انجام کارهای بی اهمیت روزمره‌است آدمیزادتره. هرچی بیشتر یه سمت کارهای بزرگ و با معنی میره بیشتر شبیه به یک ایده یا مهره در جامعه میشه تا خودش.

• Luny •

@OfficialPersianTwitter
کم‌اهمیت دونستن ارزش خواسته‌هایی که کسی براش شدیدا ذوق داره کار جالبی نیست. مهم نیست که اون کار واقعا از نظر شما یا جهان هستی کم‌اهمیته یا یک‌صدهزارم زندگی یک آدم نرمال باید باشه. برای اون آدم در اون لحظه شاید تنها چیزیه که داره. نکنین.
همیشه برام سوال بوده کسایی که ایدئولوژی دینی و سیاسی خاصی رو صد در صد درست می‌دونن و تبلیغ می‌کنن و همیشه سعی می‌کنن دنیا رو به همون شکلی که ایدئولوژیشون می‌گه دربیارن و یک دست کنن، تا حالا به این فکر کردن که چیزی که دارن ارائه می‌دن چه نوع آدمی رو با چه ویژگی شخصیتی جذب می‌کنه؟ منظورم رفتارهایی هست که توی اون ایدئولوژی حرفی در موردش زده نشده.
مثلا یک ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که من نگاه می‌کنم می‌بینم که بیشتر آدم‌هاش پرخاش‌گر هستن و وقتی چیزی خلاف نظرشون توی بحثی گفته می‌شه سریعا سرخ می‌شن و داد و هوار می‌کنن. یک نوع دیگه‌ای از ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که بیشتر آدم‌های مجذوبش، همه مسائل دنیا رو سیاه و سفید می‌بینن. یک نوع ایدئولوژی دیگه هست (بگذارید نام ببرم) بیشتر آدم‌های مجذوبش نوع خاصی از خطای شناختی مثل «بزرگنمایی و کوچک‌نمایی» رو توی رفتارهای شخصیشون دارن. مسلما این رفتارها توی همه آدم‌های اون گروه نیست و اصلا بحثم خوب یا بد بودن این رفتارها به صورت شخصی هم نیست چون ممکنه بد نباشه لزوما. حتی توی اون ایدئولوژی هم در این مورد حرفی ممکنه زده نشده باشه اصلا‌. که نشده‌ قطعا. اما ما می‌دونیم ویژگی‌های شخصیتی مثل چند تا حلقه به تفکرات متصل هستن و وقتی بیشتر آدم‌های یک گروه فکری یک ویژگی دارن احتمالا این ویژگی شاید ساید افکت اون تفکره توی اون جامعه است. اما چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که طراحان این ایدئولوژی‌ها واقعا روز اول نشستن فکر کنن به همچین چیزی؟ اونی که می‌گه جهان باید «فلان‌طور» باشه اصلا به این فکر کرده که آدم‌هایی که جذبش می‌شن در چه ویژ‌گی‌های شخصیتی خارج از ایدئولوژی شبیه به هم هستن؟ و به این فکر کرده که ساید افکت‌ها چه اثراتی می‌تونن داشته باشن و تا حالا به این فکر کردن که یک‌دست کردن جامعه با افرادی که بیشترشون این ساید افکت‌ها رو دارن چه خطراتی داره؟ به این فکر کردن مثلا جامعه‌ای که بیشتر آدم‌ها توش بزرگنمایی می‌کنن چجور جامعه‌ای می‌شه؟ این اندیشمندان فکر کرده‌اند؟ یا فقط زر مفت؟
چندین تا کتاب دارم که دوست دارم اهداشون کنم اما اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که به جای انبار کردن و خاک‌خور کردنشون توی کتابخونه‌های تهران و حومه بهتره که بفرستمشون یه جای خیلی خیلی دور که یه نوجوون روستایی که دسترسی به کتاب نداره بخونه‌. مثلا یه روستای مرزی اطراف سیستان. اما بعد به این فکر می‌کنم که شاید بفرستی به اونجا و اونجا هم خاک بخوره چون دوره‌ی این چیزها دیگه داره می‌گذره. کتاب‌ها دارن جاشون رو به گیم‌ها و bitها می‌دن.
Forwarded from فروغ شباویز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
تموم می‌شه.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی بالاخره تسلیم می‌شی.
لحظه‌ای به این فکر می‌کنم که از نظر روحی دیگه هیچ معمای حل نشده‌ای در مورد خودم ندارم و یک ساعت بعد فکر می‌کنم شدیدا تراپی‌لازمم. و این به خاطر مودی بودن یا گذرا بودن احساس نیست‌. بلکه به این خاطره که وقتی تو میخوای نسبت خودت با نقش‌های این دنیا رو توی خلوت خودت تعریف کنی، کسی اونجا نیست که تعریف تو رو بشنوه و احتمالات احمقانه رو بهت گوشزد کنه که از تعریفت حذفش کنی. تو بازتعریف می‌کنی توی ذهنت و خط می‌زنی و اضافه می‌کنی بهش و کمش می‌کنی و در نهایت هم اگر زیادی به خودت اطمینان داشته باشی که به تعریف خوبی رسیدی، دست از هرس کردن تعریفت برمی‌داری ولی احتمالا هیچوقت نمی‌فهمی که بهترین تعریف بوده یا احمقانه‌ترین یا چیزی وسطش.
و در نهایت من هنوز شک دارم به این که تلاش برای سالم موندن وسط یک تیمارستان به دردی می‌خوره یا نه.
Forwarded from SUT Twitter
در جهان نه عدالتی وجود داره، نه کارمایی، نه از هر دست بدی از همون دست می‌گیری، نه خدا به کمر کسی می‌زنه.
بس کن دیگه ایرانی.

-اگنس‌گِرِی-

@sut_tw
سه هفته از یکی از وحشتناک‌ترین روزهای عمرم می‌گذره. دوشنبه روزی بود که بعد از دویدن طولانی داشتم توی خیابون راه می‌رفتم که زمین خوردم. افتادم روی آسفالت. ساده به نظر می‌آد از بیرون. همه چیز از بیرون ساده است. ولی من یک دقیقه روی زمین نشسته بودم. نمی‌تونستم دیگه بلند بشم و توی این یک دقیقه فکری از ذهنم گذشته بود که نمی‌تونستم باهاش کنار بیام. اونقدر برام وحشتناک بود که به زخم و پاره پارگی شلوار هم فکر نکردم. به هیچ چیز دیگه جز این فکر. در نهایت به کسی زنگ زدم برای کمک ولی سه هفته نگفتم چه اتفاقی افتاد و هیچکس هم نفهمید و نپرسید. حتی اون شخص. این جملات دری‌وری به نظر می‌رسن ولی خلاصه زندگی من همینه. هزاران چیز بزرگ و کوچیک که هیچکس هرگز در موردم نمی‌دونه. نه دورترین‌ها و نه نزدیک‌ترین‌ها.
من توی‌ کل عمرم از آدم‌هایی فرار کردم که توی جنبه‌های مهم زندگیشون از اصول ساده سنتی پیروی می‌کنن. حالا این که این اصول چی هستن به صورت اختصاصی قابل بحثه ولی هر چقدر به آدم‌هایی نگاه می‌کنم که جنبه‌های مهم زندگیشون مدرن هستن، به نظرم می‌آد ساختن هر چیزی باهاشون صد برابر دشوارتره. دقیقا صد برابر نه دو برابر و این اغراق هم نیست. تو آدمی می‌بینی که تفکر و زبان فکری و عقیده و تجربه زیسته نزدیکی باهاش داری ولی نمی‌تونی چیزهای خیلی خیلی ساده رو باهاش بسازی چون همیشه یه خصوصیت شخصیتی یا فکر یا عقیده یا یک توهم خیلی شخصی‌سازی شده داره که معلوم نیست توی قوطی کدوم عطاری در چه زمانی پیداش کرده و همین یک دونه گند می‌زنه به همه چیز. و توی یک نفر دیگه یک دونه دیگه هست که گند می‌زنه به همه چیز‌. و در سومی یک دونه دیگه هست که گند می‌زنه به همه چیز. و در دهمی یک دونه دیگه هست. و در چهلمی یک دونه دیگه هست. و همه‌ی این‌ها با هم متفاوت هستن. البته مسلما از اون‌ور دریچه من دارم گند می‌زنم به همه چیز ولی خب من می‌دونم و قبول دارم که آدم گند‌بزنی هستم ولی هیچکس این رو در مورد خودش قبول نمی‌کنه‌. به همین دلیله که داستان داره از این سمت قضیه روایت می‌شه.