جالبی مغز آدم اینه که هر فضا و لحظهای که آدم توش زندگی میکنه رو میتونه به صورت نامحدود تبدیل حس کنه. شما میتونی توی هند توی نوجوونی توی رستوران بغل خیابون تالی بخوری و به خورشید نگاه کنی و این تجربه همیشه برات یه حس ویژه داشته باشه و در عین حال میتونی توی کره جنوبی توی یه ظرف توی پارک کیمچی بخوری و Psy گوش بدی و به نیمکت خالی کنار خیابون خیره بشی و همیشه برات یه تجربه ویژه باشه که دوست داری تکرارش کنی و در عین حال میتونی کسی باشی که مثلا آهنگ ابی رو قطع کرده که بره پیش مادربزرگش بشینه و قورمه سبزی بخوره و برات تجربه خاصی باشه و یا مثلا تجربه چای خوردن توی یه کافه شلوغ قاهره توی گرما رو خاص بدونی و یا یک نفر باشی که توی سائوپائولو صبح زود داری میدویی و حین عرق ریختن آهنگی پرتغالی رو زیر لبت زمزمه کنی و به بچههایی نگاه کنی که دارن بازی میکنن و برات همیشه یه حس ویژه از بچگی باشه. مغز همه چیز رو میتونه درونی کنه و برات تبدیل به یه حس خاصش کنه بدون توجه به این که واقعا اون تجربه چی هست و کجا داره میگذره. توانایی ضبط و تولید و درونیسازی، صد از ده.
دیروز بعد از بیشتر از ۱۰ سال از کنار مدرسه دوران راهنمایی و دبیرستانم رد شدم. مدرسهای که هفت سال از زندگیم توش بودم. وایسادم و از پشت درش به ساختمان بزرگ سفیدش نگاه کردم. حس عجیبی داشت. هزارتا خاطره یادم اومد. من زیاد خاطراتم رو مرور میکنم اما هیچوقت اینطوری نبودن. یه نوع دلهره و آشوب گرفتم که به خاطر بد بودن دوران مدرسه نبود چون اون لحظه اتفاقا خاطرات خوبش داشت برام مرور میشد. اما دلهره داشتم. حس میکردم مُردم و حالا از مرگ برگشتم و دارم همه چیز رو میبینم. به آدمهایی که میرفتن توی مدرسه نگاه میکردم و هیچ کدومشون رو نمیشناختم و دلهره میگرفتم. نتونستم زیاد وایسم و سریع دور شدم و به کوچههای اطراف پناه بردم و باز یادم اومد که با آدمهایی اونجاها میچرخیدم که هیچ کدوم معلوم نیست کجان. توی هر کوچه و خیابانی که میپیچیدم و هر خونهای میدیدم دلهره بود و تصویر آدمهایی که انگار هزار سال پیش زنده بودن.
نشد و شاید همین لحظه که نشستم زیر یه درخت نزدیک مرز و به قبرهای هزار ساله یهودیها کمی پایینتر از تپه فکر میکنم هم دارم از جایگاه یه آدم متوهم به همه چیز نگاه میکنم. شاید اصلا قرار نیست چیزی بشه. روزی که زرشکی انگشتش رو به سمتم گرفت و جمله رو با «تو باید» شروع کرد باید میفهمیدم که قرار نیست چیزی بشه. آدم نمیتونه توی رویاهای خودش زندگی کنه. یک جایی به خودت میآی و میبینی یه پیرمرد شدی که تنها وظیفهاش خوردن قرصهای قلبشه و به چیزهای قدیمی فکر میکنه. به رنگ آبی تسمه دوچرخهی دوازده سالگی و به قصههای ترسناکی که از بیست سال پیش پدرش شنیده و به اولین باری که رفیقهاش مخفیانه بدون اون جایی رفتن و آخرین باری که تصمیم گرفته خودش رو زنده نذاره. و همهاش همینه. فکر میکنی و تهش میفهمی دنیا اینطوری کار نمیکنه. هر چقدر هم زیر یه درخت وسط ناکجاآباد خاورمیانه سنگ پرت کنی سمت گندمهای سبز و به قبر یهودیها فکر کنی باز پس فردا یادت میره که دنیا همینه و قرار نیست چیزی بشه. زورت به این دنیا نمیرسه و به مویی بندی. توی هیچ زاویه جغرافیایی مرکز جهان نیستی که بخوای اهمیتی داشته باشی. تو موجودی هستی که خودش و اجدادش اصلا نمیدونن روی این کره خاکی چیکار میکنن و چرا اینجا هستن. همه معنای این زندگی زیر سایه همین بقا تعریف میشه. تو موجودی هستی که ده ساعت چیزی نخوری همنوع خودت رو میخوری. کمی اینجایی و بعد هم مثل این یهودیها فراموش میشی. حالا هر چقدر کلافه باشی از دست این دنیا چیزی قرار نیست عوض بشه. تنها کاری که بتونی بکنی اینه که چند کلمه نامرتب به هم وصل کنی و توی یه گوشی بنویسی و بفرستی و لای کلمات گم بشی. گم بشی توی چیزهایی که دیدی. توی خاطره روزی که توی جکوز فکر کردی کاش بتونم همینجا تموم بشم و خاطره روزی که پدرت جلوی پنکه چشمبسته دراز کشیده بود و خاطره روزی که خیابان ولیعصر رو ده هزار بار با گریه بالا پایین کردی و خاطره روزی که روی تختت یادت نمیاومد چیزهایی که دیدی خواب بوده یا واقعیت. همین. خاطرات سرگردانی. حد توانت همینه. و تو حتی در توانت نیست که حیوان باشی. برات مقرر شده که در تمام زندگی یه سرگردان باشی که ذهنش اذیتش میکنه. تا زمانی که چشم ببندی و ببینی دیر شده. و چیز بدتر این که دیر شدنش رو هم میدونستی و هیچ کاری نتونستی بکنی. میدونستی که روزی از بوی جسدت پیدات میکنن اما کاری نمیتونی بکنی. و چیز بدتر این که تو سالها این رو میدونستی. میدونستی اما مدام فراموش میکردی.
Forwarded from Iamshakiba
همه چیز بهم ریخته است؛ موها، تخت، واژهها، زندگی، دل.
- جک کروآک
- جک کروآک
شاید تنها کاربرد وسیع تحصیل و علماندوزی توی کشور هردمبیلی مثل ایران اینه که آدمها توی ذهنشون مفاهیم و مسائل رو تا جای ممکن خطکشیشده نگاه کنن. ولی اینجا به وفور آدمهایی میبینی که پسادکترا از معتبرترین دانشگاه ایران دارن ولی همه مفاهیم رو مثل یک کودک ۹ ساله، پکیجی و ملغمهطور میبینن.
ولی خودمونیم اینقدر بدِ پول رو گفتیم ولی همین پول و سیستم محتاجپروری تنها چیزی هست که میشه باهاش یه سری آدمها رو مجبور به کار مثبتی کرد که جامعه نیاز داره. هر طور دیگه بچینی انجام نمیدن که نمیدن. اگر همین نیاز به پول نبود بیشتر آدمها فکر کنم تا سر کوچه هم نمیرفتن.
گرفتم اما نمیدونستم چیکارش کنم چون من گلدون نداشتم هیچوقت. پلاستیک نوشابه خانواده رو با قیچی بریدم و آب ریختم توش. اما میدونی، نوشابه خانوادهای که گردنش رو با قیچی بزنی با گلدون فرق داره. فرقشون هم توی ظاهرشون نیست اتفاقا. سه روز که جلوی چشمت باشه و تیکه تیکهاش نکرده باشی فرقش رو میفهمی. میفهمی توی گلدون نیست فرقش اصلا. جای دیگه هست.
اما عدد توی جامعه دست بالاتر رو نسبت به درصد داره. یه اقلیت ۲۰ درصدی توی یه جامعه ۵۰۰ هزار نفری خیلی نمیتونن کاری کنن و شاید ابتداییترین انگیزههاشون رو هم نتونن پیش ببرن ولی یه اقلیت ۲۰ درصدی توی یه کشور ۸۵ میلیون نفری خیلی کارها میتونن بکنن. اندازه توی همون چهارچوب یکیه ولی توی مورد دوم تمامی شغلها و جایگاهها و فضاها رو میتونن پر کنن و به هر جا نگاه کنن یکی شبیه خودشون رو میتونن به راحتی ببینن و این بزرگیِ عدد، اعتماد به نفسِ حاصل از زیاد بودن میآره و این اعتماد به نفس، خیلی چیزهای دیگه میآره.
مغزم کارهایی که نمیتونم انجام بدم رو فول اچ دی میکنه و شب تا صبح برام پخشش میکنه. چقدر تو میتونی مریض باشی ای عضو ...
Forwarded from فروغ شباویز
Life will break you. Nobody can protect you from that, and living alone won’t either, for solitude will also break you with its yearning. You have to love. You have to feel. It is the reason you are here on earth. You are here to risk your heart. You are here to be swallowed up. And when it happens that you are broken, or betrayed, or left, or hurt, or death brushes near, let yourself sit by an apple tree and listen to the apples falling all around you in heaps, wasting their sweetness. Tell yourself that you tasted as many as you could.
The Painted Drum
Louise Erdrich
The Painted Drum
Louise Erdrich
چند روزیه که دارم به کوتاه بودن زندگی فکر میکنم و این روزها به نظرم زندگی حتی کوتاهتر از اینه که بشه یه تغییر اساسی توش داد. امروز حتی داشتم فکر میکردم آدم ممکنه یک عمر طولانی رو توی همین فکر سپری کنه و این تفکر لزوما ربطی به کوتاهی یا بلندی نداره و صرفا یک حسه. اما باز، بیشتر که فکر کردم، عددها در متقاعد کردنم به بلند بودن ناتوان بودن.
یک عدهای داخل تهران زندگی میکنن که به طرز عجیبی دیدنشون برای من حس غریبگی داره. به معنای واقعی کلمه نمیتونم بهشون بگم یک طبقه اجتماعی یا یک گروه قومی چون به نظر ارتباط خونی با هم ندارن ولی شاید شباهتشون در این که توی تمام ویژگیهاشون با بقیه آدمهایی که میبینم فرق دارن. تفاوت بسیار زیاده. از رنگ پوستشون که سفیدتر از بقیه است تا رفتارهای اجتماعی که انگار توی یک محیط دیگه خارج از آشوب و بینظمی ایران بزرگ شدن. همگی خوشچهره هستن، بیشتر بچههاشون توی دانشگاههای تاپ تهران درس میخونن یا خارج تحصیل میکنن. همگی خارج از ایران فامیلهای زیادی دارن، تراومای خانوادگی ندارن، اونایی که ایران میمونن مشاغل بسیار خوبی دارن، نه مشکل مالی دارن مثل بقیه ما، نه با پدر مادرشون مشکل عمیقی دارن، نه با پارتنرشون، نه با دوستانشون، نه با مسائل فلسفی. در ۲۵ سالگی یک زندگی کاملا استیبل رو فراهم میکنن و به طرز عجیبی نسبت به همه چیز راحت هستن. حتی به اون معنا به حکومت هم متصل نیستن که بگیم به خاطر نوع خاصی از امدادهای غیبی هست که بقیه ندارن. نه. همه چیزشون با ما متفاوته واقعا. همه چیز. حتی سرگرمیها و بازیهای کودکیشون از ما متفاوت و حتی جلوتر و مدرنتر بوده. همیشه وقتی یکیشون رو جایی میبینم سریعا دوری میکنم ازشون چون توی ناخودآگاهم برام شبیه ایرانی نیستن. شاید چون ازشون میترسم. انسان سالمِ رنجنکشیده واقعا موجود ترسناکیه توی ناخودآگاه من.
دلم میخواد پاشم برم یه رودخونهای یا دریاچهای رو پیدا کنم و وسط آب دراز بکشم و چشمهام رو ببندم. بعد، ساعتها و روزها و ماهها همونجا بمونم و باز نکنم بدون این که به بعدش فکر کنم. تنها چیزی که میتونه ملال و خستگی از زندگی رو از من جدا کنه همینه. اما یک صدایی درونم میگه الان وقت خوابیدن وسط آب و اینجور این کارها نیست، دهههای بعدی زندگیت هم میتونی گم و گور شی و همچین کاری کنی، فعلا کسایی هستن که به کمکت نیاز دارن ولی اشکالی نداره که به خودت نیازی نیست.
تحلیلگرهای سیاسی ایرانی در واقع تحلیلگر نیستن بلکه بیانگر احساسات شخصی هستن. از هر کسی بدشون میآد یا خوششون میآد احساسشون رو بهش بیان میکنن و حتی نحوه انتخاب کلماتشون حتی شبیه به کسی که سیاست خونده نیست. پای حرف تحلیلگرهای آمریکایی میشینی بعضا میبینی که در عین بیطرفی دارن با چهارچوبهای مرسوم سیاست تحلیل خودشون رو میگن.