یک شعر فولک هست که توی کودکی بارها از خوانندههای مختلف میشنیدم ولی هیچوقت بهش دقت نکرده بودم. دو سه سال پیش که با دقت گوش کردم دیدم (ترجمهاش) اینطوری شروع میشه که «میترسم بمیرم و دیگه هرگز نبینمت».
جدای از این که به عنوان شروع یه شعر یه همچین کلماتی زیادی کوبنده است، این که سراینده (یا سرایندگان) به مرگ به عنوان بزرگترین و مهمترین عامل ندیدن اشاره میکنه و همه چیز انسانی رو در رتبه بعدی اهمیت قرار داده خیلی تکاندهنده و جالبه. عاملی که همیشه همه جا همراهش هست. به دنبال وصال هم نیست. فقط یک نگاه کردن ساده. میزان عجز شاعر واقعا دراماتیکه.
جدای از این که به عنوان شروع یه شعر یه همچین کلماتی زیادی کوبنده است، این که سراینده (یا سرایندگان) به مرگ به عنوان بزرگترین و مهمترین عامل ندیدن اشاره میکنه و همه چیز انسانی رو در رتبه بعدی اهمیت قرار داده خیلی تکاندهنده و جالبه. عاملی که همیشه همه جا همراهش هست. به دنبال وصال هم نیست. فقط یک نگاه کردن ساده. میزان عجز شاعر واقعا دراماتیکه.
برای کسی که از فروش نفت به دلار درآمد داره و کفگیرش ته دیگ خورده، چه چیزی بهتر از اینه که یه نمایش موشک بازی اونور راه بندازه و قیمت نفت به دلار رو ببره بالاتر و به ریال داخل کشورش خرج کنه؟
خانوادهها رو که توی دهههای مختلف از دور که نگاه میکنی، معمولا حس میکنی که وقتی فرزندهاشون بچه هستن و پدر و مادر اواسط سی هستن همه چیز جذابتره و افراد خونواده خوشحالترن و اشتیاق بیشتری برای ادامه دارن. وقتی بچهها بزرگ و بالغ شدن و پدر و مادر به پنجاه و شصت میرسن انگار دیگه اون اشتیاقه نیست. حال همهشون با هم در مجموع بهتره چون یاد گرفتن چطور با هم تا کنن ولی یه حس خستگی از ادامه توی چهره همهشون دیده میشه. یه رکود پنهان.
نمیدونم چرا وقتی بچه بودم همه چیز به طرز عجیبی برام بزرگ و سهمگین بود. یک انباری ۳ در ۴ توی خونه مثل یه جای خیلی عجیب و ترسناک به نظر میاومد. یه خیابون خیلی کوچیک وسط شهر مثل بزرگترین خیابون دنیا با هزار تا برج به نظر میرسید. الان که خیلی از این جاها رو دوباره بعد از سالها میبینم احساس خیلی عجیبی دارم. نمیدونم فقط من اینطوری هستم یا این که همه همینطوریان.
به وضعیت حال حاضر بچههای دبیرستانمون فکر کردم و باز هم دیدم که اصل اساسی که تفاوت بین زندگی ما ایجاد کرد، استعدادهامون نبود بلکه خونوادهمون بود. همه زنگ تفریح یک جا بودیم و توی هم میلولیدیم و یک چیز میخوندیم ولی هر چقدر بیشتر از اون دوران گذشتیم بیشتر متوجه شدیم که اتفاقا از اول با هم فرق داشتیم و مدرسه یک فریب بود. بودن معدود بچههایی که بدون امدادهای غیبی خونواده خوب پیش رفتن ولی در کلیت گم بود. خانواده و امدادهاش توی ایران واقعا حکم اون کارتی رو داره که میزنه روی همه کارتها و بازی رو تموم میکنه.
واقعا تکاندهنده هست. این بخش بالای صفحه سرچ تلگرام که پی وی آدمهایی که به ترتیب بیشتر باهاشون چت کردیم رو نشون میده. نمیدونم دقیقا معیار جا به جایی آدمها توش چی هست اما واقعا تکان دهنده است. شبیه لیگهای ورزشی میمونه. بعضیها بالای جدول هستن کم کم میرن پایین. بعضیها یک هو از ناکجا آباد میآن میرن جزو سه تای اول میشن. بعضیها اولن و خبری ازشون نیست و چند هفته اونجان بعد ناگهان سقوط میکنن پایینتر. توی دنیای واقعی ما هیچوقت ارتباطاتمون رو جدولبندی و ثبت نمیکنیم. چقدر ثبت کردن بعضی چیزها ترسناکه. آدمها اشیای قابل اندازهگیری شدن انگار اینجا.
داشتم فیلمی میدیدم که توش مادری دزدی کرده بود و همه فهمیده بودن و حالا پسرش (که سن کمی داشت) اومده بود پول رو برگردونده بود. پسر بچه توی دیالوگش میگفت که این همون مقدار پوله دیگه مشکلتون با مادرم چیه؟ جواب گرفت که، صداقت.
بچهها توی زندگی واقعی هم دنیا رو به شکل طبیعتگرایانه میفهمن. یعنی مفاهیمی که انسانها بعد از اتمام دوره غارنشینی ساختن رو تا وقتی ندیده باشن بلد نیستن. تا اینجا چیز عجیبی دیده نمیشه اما این که صداقت یک نوع توهم باشه که آدمها بعدا درستش کردن یه خرده عجیب به نظر میرسه. همه دوست دارن بقیه باهاشون صادق باشن. اگه از هر صد هزار نفر به صورت تصادفی سوال بپرسی که صداقت خوبه یا نه شاید ۱ نفر هم نباشه که بگه صداقت چیز بدیه.
در واقع این که همه با هر عقیدهای به یک نوع توهم باور داشته باشن عجیبه نه خود صداقت. چند لایه بیشتر از حدی که فکر میکنیم فرگشت عقلی داشتیم. گویا کامل فرو رفتیم. چنین موجوداتی ممکنه هر چیز تصادفی رو طبق اتفاقات و جریانات زندگی و منافعش تبدیل به یه باور جمعی خیلی خیلی خیلی مهم کنن. البته مبحث بحثبرانگیز و آشنای گذاشتن پای راست و چپ هنگام ورود به دستشویی خودش یک نمونه عینی از این فرو رفتگیهاییه که تبدیل به توهم جمعی نشده.
بچهها توی زندگی واقعی هم دنیا رو به شکل طبیعتگرایانه میفهمن. یعنی مفاهیمی که انسانها بعد از اتمام دوره غارنشینی ساختن رو تا وقتی ندیده باشن بلد نیستن. تا اینجا چیز عجیبی دیده نمیشه اما این که صداقت یک نوع توهم باشه که آدمها بعدا درستش کردن یه خرده عجیب به نظر میرسه. همه دوست دارن بقیه باهاشون صادق باشن. اگه از هر صد هزار نفر به صورت تصادفی سوال بپرسی که صداقت خوبه یا نه شاید ۱ نفر هم نباشه که بگه صداقت چیز بدیه.
در واقع این که همه با هر عقیدهای به یک نوع توهم باور داشته باشن عجیبه نه خود صداقت. چند لایه بیشتر از حدی که فکر میکنیم فرگشت عقلی داشتیم. گویا کامل فرو رفتیم. چنین موجوداتی ممکنه هر چیز تصادفی رو طبق اتفاقات و جریانات زندگی و منافعش تبدیل به یه باور جمعی خیلی خیلی خیلی مهم کنن. البته مبحث بحثبرانگیز و آشنای گذاشتن پای راست و چپ هنگام ورود به دستشویی خودش یک نمونه عینی از این فرو رفتگیهاییه که تبدیل به توهم جمعی نشده.
از سری علایقی که به گور خواهم برد اینه که بچههایی دم دستم باشن و روشون آزمایش انجام بدم و رفتارها و مفاهیمی غیر معمول بهشون یاد بدم و بعد که بزرگ شدن اثراتش رو ببینم. با این کار میتونم عمق توهم بشر رو به همه اثبات کنم ولی نه فضایی برای این کار درست نشده هنوز و نه این که سرنوشت آدمها موش آزمایشگاهی بنده میتونه باشه. و صد البته که آدمها بعد از فهمیدن این عمق توهم هم درست نمیشن.
این دریوری گفتنهای من هیچوقت به کارم نیومد توی زندگی و سودی نداشت. هیچوقت. پشکل گوسفندان هم حتی مفیدتر از کنار هم چیدن این کلمات منه. کاش چیز دیگهای بلد بودم.
آمریکا از نظر محلی بودن کشور جالبیه. شهرهایی هستن که شبکهی اجتماعی مخصوص به خودشون رو دارن. مثلا فرض کنین اصفهانیها یک شبکه اجتماعی مخصوص به خودشون رو داشته باشن که شیرازیها ندونن چیه. قابل تصور نیست برای ما. البته مسافتهای جغرافیایی آمریکا واقعا چند برابر کشورهای دیگه است و مثلا مرکز دو ایالت همسایه ممکنه به اندازه دو کشور اروپایی یا آسیایی از هم دور باشه ولی باز هم چیزی از تجربه جالب محلی بودن زندگی در این کشور کم نمیکنه.
به نظرم رقابت برای کار حداقلی و پول درآوردن یکی از بدترین چیزهایی هست که توی غرب ایجاد شده و متاسفانه به همه جا هم همون مدلی بدون هیچگونه متناسبسازی صادر شده. اگر کار کردن قراره که خرج حداقلهای زندگی رو بده، چرا باید تبدیل به مسابقه بشه؟ الان این مدل با دورانی که آدمها میرفتن جنگل شکار میکردن و هر کی سریعتر میرسید گوشتها رو میبرد چیه؟ خیر سرشون چه دستاوردی ایجاد کردن در طی این سه هزار سال تمدن جز تنوع دادن به نوع شکار؟ هیچ منطقی نمیبینم در این که انسان برای زنده موندش مسابقهای بده که احتمال شکست توش همیشه چند برابر بیشتر از موفقیته. این مدل راهکار مناسبی حل کمبود منابع نیست. همیشه فکر کردن به این رقابت کاری من رو یاد تصویر حیوانات توی قفس میاندازه که یک جایی چسبیدن به هم و دهنشون رو گرفتن بالا و گرسنه هستن و منتظر هستن صاحب باغ وحش یه غذایی جلوشون بندازه و دهنشون رو بالاتر میگیرن تا غذا زودتر از بقیه بهشون برسه.
نمیدونم ولی کاش یکی که از من هوش هیجانی بالاتری داره یه جاهایی بهم تقلب میرسوند چه ککهای لای کوکو بذارم. از تراپیست و خونواده و آشنا و اینها چیزی برنمیآد دیگه. اگر چه که میدونم از کی کمک بخوام ولی متاسفانه کمک خواستن به اندازه انجام قتل دشوار شده برام. نه به خاطر غرور. به خاطر این که توی شروع مرحلهی ناامیدی و پذیرش ناتوانی از حل شدن ماجراهای زندگی به سر میبرم.
دیر فهمیدن هزینه داره و گاهی اونقدر هزینهاش زیاد هست که دیگه با وام غیرفیزیکی و امداد غیبی هم درست نمیشه و آدم رو دچار ورشکستگی روانی میکنه.
به نظرم «آدم از اشتباهات درس میگیره» جمله جالب و یا حتی بهترین جواب و گاهی جواب معقول نیست. بیشتر کسانی که از اشتباهات در رنج هستن اصلا با فهمیدن این که اشتباه یک نوع درسه آروم نمیشن. چیزی که اذیت میکنه اون مدت زمانی هست که تو سوزوندی و اون لحظاتی ناجالبی بوده که فکر میکنی درست بودی. حالا اصلا درس بودنش یا نبودش حال بد اون آدم رو خاموش نمیکنه و ممکنه هی یادش بیفته و به این نتیجه برسه که خب اصلا من نمیخواستم این درس بگیرم و ارزشش رو نداشت!
مشکل جای دیگهای هست. مشکل اونجاست که کل اون قضیه که اشتباه از توش دراومده برای اون آدم تبدیل به یه وضعیت دو وجهی شده و
صفر و یکی شده. یعنی یا موفق میشی یا شکست. یه نوع سیستم گسسته. باید یه خرده پیوستهتر نگاهش کرد. یه خورده غیرریاضیاتیتر و غیرسیستماتیکتر. طوری نگاهش کرد که کل اون قضیه یه جز جدا از بقیه زندگی نشه. از اشتباه درس گرفتن شاید یک تلاشی باشه برای همین ولی متاسفانه بعد از حادثه رو هدف گرفته و کاملا مستقیم داره خطکشی میکنه دور اون قضیه و جدا از بقیه چیزها نگاهش میکنه. در واقع داره میگه تو همون آدم باش و همون نگاه دوگانه رو داشته باش ولی حالا اگه اشتباه کردی درس بگیر. به نظرم باید قبل از اون قضیه، کل اون قضیه رو یه خرده در هم تنیده با بقیه بخشهای زندگی دیدش. اون موقع دردش خیلی کمتر میشه.
مشکل جای دیگهای هست. مشکل اونجاست که کل اون قضیه که اشتباه از توش دراومده برای اون آدم تبدیل به یه وضعیت دو وجهی شده و
صفر و یکی شده. یعنی یا موفق میشی یا شکست. یه نوع سیستم گسسته. باید یه خرده پیوستهتر نگاهش کرد. یه خورده غیرریاضیاتیتر و غیرسیستماتیکتر. طوری نگاهش کرد که کل اون قضیه یه جز جدا از بقیه زندگی نشه. از اشتباه درس گرفتن شاید یک تلاشی باشه برای همین ولی متاسفانه بعد از حادثه رو هدف گرفته و کاملا مستقیم داره خطکشی میکنه دور اون قضیه و جدا از بقیه چیزها نگاهش میکنه. در واقع داره میگه تو همون آدم باش و همون نگاه دوگانه رو داشته باش ولی حالا اگه اشتباه کردی درس بگیر. به نظرم باید قبل از اون قضیه، کل اون قضیه رو یه خرده در هم تنیده با بقیه بخشهای زندگی دیدش. اون موقع دردش خیلی کمتر میشه.
«ما شرایط مکانی و زمانی رفتارهای غیراخلاقی خود را میبینیم ولی شرایط مکانی و زمانی رفتارهای غیراخلاقی دیگران را نمیبینیم»
و توجیه میکنیم. و این جالبه که توجیه توی هیچ آیین و فرقه و مسلک و دین و سازمان و گروه و جهنمدرهای غیرقابل قبول نیست.
و توجیه میکنیم. و این جالبه که توجیه توی هیچ آیین و فرقه و مسلک و دین و سازمان و گروه و جهنمدرهای غیرقابل قبول نیست.
یادم افتاد که جایی خونده بودم جهنم واقعا اسم یه دره واقعی نزدیک اورشلیمه. بعد رفتم دقیقتر نگاه کردم دیدم که این دره یه کسانی رو توش آتیش زدن و این حادثه رو ۲۵۰۰ سال پیش توی یکی از کتابهای مذهبی یهودی نوشتن و از یهودیها رسیده به گوش اقوام اطراف. حالا تو الان بگی من میخوام برم جهنم پیک نیک به عقلت شک میکنن. حافظه تاریخی آدمها وقتی یه بخشیش پاک میشه جالب میشه.
Forwarded from توییتر فارسی
من معمولاً اخلاقیترین درسهای زندگی را از هویج گرفتهام. به عنوان ریشه -و نه حتی میوه- زیر خاک که نه نور هست و نه کسی چشمی برای دیدن دارد، باز هم به صورت شکوهمند و کنایهآمیزی «نارنجی» است. نارنجی زیبا. نه برای کسی؛ برای دل خودش. از اینکه جهان هویج دارد خوشحالم.
*Mohsen Emamverdi*
@OfficialPersianTwitter
*Mohsen Emamverdi*
@OfficialPersianTwitter
این تکجملههایی که از دوستی میشنوی و ناگهان چند ماه بعد از شنیدنش از ناکجاآباد وسط یک بحران به خاطرت میآد. این تکجملههایی که فکر میکردی فراموش شده. این تکجملههای دوا.
پدرم پشت تلفن داشت به یکی میگفت من برای دشمنم هم دعا و آرزوی موفقیت میکنم! بعد که تلفن رو قطع کرد داشتم فکر میکردم چرا یه نفر باید همچنین تفکر عجیبی داشته باشه. ازش که پرسیدم جوابی داد که مسئله رو پیچیدهتر کرد. گفت دشمن من اگر به گشنگی بیفته اول میآد از دیوار خونه من بالا میره پس بهتره که کار خودش رو بکنه که آزارش به من نرسه!