تو جام من، تو خوان من، تو همدم و انبان من
من بی تو هیچم از ازل، ای بهترین پایان من

غم از تو و شادی تویی، از ابتدا غایی تویی
در بیشه ی اندیشه ها تو راح و تو ریحان من

عاشق تو و فارغ تویی، معشوقی و عشق آن تویی
رحمت ز تو آید به تو، راحم ترین رحمان من

چون بر تو مشتاقم شها، عقده ز عشقم برگشا
جز تو ندانم دلبرا، تو درد و تو درمان من

تا از تو بوده بودِ من، این جان جسم اندود من
بی می شده مست رخت این جانِ جانِ جانِ من

یک دم تو را چون دیده ام، آن یک دمت بگزیده ام
من مست بی سر سرخوشم، هستت ربوده کان من

از خود رها گشتم که تا در تاب زلفت در رسم
از پا فتادم در رهت، تو آبی و تو نان من

-------
#نجوای_رها
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
  زمان و لازمان محو تو مولاست

ازل در گوشه ای حیران بودن
ابد منزلگهی زآن جای بی جاست

تفاوت در نمود این خلایق
نشانی از خد و خال تو زیباست

لبت جام شراب بودن و تن
زبون در راه پر پیچ جهانهاست

ز زلفت شمّه ای دارد شب تار
ز رویت پرتو خور ناشکیباست

جهانی غرق آن چاه زنخدان
نسیم بودن تو همچو رویاست

لب و خال و خد و زلف و عذارت
جهانی غیر از این در تو هویداست

-------
#نجوای_رها
روزی که رسیدم به بر یار سرِ دار
گفتا که بیا بنگر از این روزنه بر نار

گفتم که چه نیکو و سبکبار رسیدی
خواندیم چه زیبا و به دلداری بسیار

بشنیدن زیبا مگر از نفس برآمد؟
گفتا نفسی آی و تو بنشین به بر یار

گفتم دگر استادن من را ثمری نیست
باید بروم از بر این مهلکه صد بار

جایی که دگر از من و مایی خبری نیست
آن مامن صدق است، درآییم به دیدار

گفتا دل و دین دادی و از خود تو بماندی
باری بنشین و نظر از غیر تو بردار

گر از سر حکمت نظری درفکنی تو
اینجا تویی و غیر همه زلف کج یار

خواهی مگر از یار گزینی تو تباین
کاین سان شده ای غرقه در اوهامی و پندار

جانا چو تو از یار طلب کرده ای او را
در همهمه ی خلق بجویش تو به آثار

کاین کثرت اگر بر تو نماید دم وحدت
آنگه برسی تا به برش بی می و دستار

زآن پس اگر از پهنه ی دیدن برهیدی
نه خانه همی یابی و نه یاری و دیّار

کاز حیرتِ توحید ببینی تو فنایش
واز بار غنا مست بمانی و گرفتار

که عرفانش همه عشق بزاید چو دراین بزم
اندر طلبش گشته فنا طالب بیمار

-------
#نجوای_رها
تو را خواهم بدیدن ای نگهدار
ز تو خواهم ستاندن دار و نادار

نخواهم بودنی بی تو نگارا
بیا بستان ز من هرآن دو سه چار

منِ سرگشته را تو رهنما باش
به زلفت تو بکش سر را سرِ دار

چو تو گشتی دمِ بودن به هر دم
زمین و آسمان را تو به داد آر

ازل را با ابد گویی تلاقی است
دمی کاز تو ستانم جان به یکبار

نفَس از نفس دون باری چو به بود
ز نفس آید همه اینها به ناچار

عزیزا، جانِ من خاک ره توست
بیا و بیش از این بر دل منه خار

تو را از تو طلب کردن چه نیکوست
رها کن از دل این خواهان بسیار

چه گویم، کاز تو گفتن به ندانم
به روز روشن و اندر شب تار

-------
#نجوای_رها
برجهید ای عاشقان، میخانه ها احیا کنید
دستی اندر دامن آن یار بی همتا کنید

جامی از لبهای مست و روی گلگونش زنید
بزمی از حوری وشان در کوی او برپا کنید

مست بوی موی او و کشته ی آن ناوکش
مرهمی از بوسه اش بر این دل شیدا کنید

برجهید و جرعه ای زآن آب آتشگون دهید
رهروان کعبه را در راه او رسوا کنید

در بیابان تویی گر یکدمی آشفته اید
راه بی راهش بجویید و رهی پیدا کنید

و از عطش گر کشته گشته جسم بی جان شما
جرعه ای از لعل او بر جان خود سقّا کنید

بنگرید الطاف او و ار که اعمی بوده اید
خاک راهش سرمه ی چشمان نا بینا کنید

هان خمش کن ای رها کمتر بگو این مهملات
همرهان بندی بر این لبهای بی پروا کنید

-------
#نجوای_رها
از حضیض بودنم تا اوج هو هوی خدا
یک نفس دانم دلا، با آن نفس خوانم تو را

هر دمی یک آینه باشد مرا اینجا و بس
تا که کی بینم به خود وجهی ز تو ای مهلقا

گر وصالی باشدم نپسندم آن راچونکه من
کرده ام بویی ز کویت را به این جان مقتدا

عاشق عشقی شدستم کاز تمام هستی ام
این دم الکن بمانده واین تن ناقص مرا

در همه عمرم ندارم یک دمی یادی که تو
گفته باشی اصطفا، با ما نشین ای عاشقا

در هوای آن زمانم که گشودی آن درَم
ذرّه ذرّه گفتی ام فخلع و آندم اندر آ

من هلاک و تن زبون و روح آزاد از همه
از سرشکم تر شده گویی همه آن بحرها

کلّ عالم آن زمان گویای بود تو شدند
با خودی و با منی هرگز نشد این کار ما

ریشه ی اشجار می گفتند او را تو ببین
از حجر بشنیدم آن دم ذکر توحید تو را

رودکی بود آن زمان بر زیر پای بسته ام
قطره قطره می فشاندم خون خود آنجا مها

برگ رَز رقّاص آن موسیقی باد و درخت
زیر پا جاری شده زآن باده های آشنا

آن می و ساقی تو و مطرب نوای دلکشی
شاهد گلگون رخ و زنّار زلفش در قفا

این منِ مستِ خمار و طالب آن لعل تو
تو بگو! از چه ننوشم هر نفس زاین جام ها

طالبم مطلوب من، رویت نمایان کن دمی
که خمار آن لبم، کامت بنه بر کام ما

دست در زلف تو و دست دگر بر گردنت
گرمی آغوش تو جان را رها کرده، رها

گرمی عشقت اگرچه نامده بر قلب من
کام خواهم از تو من زآن رو بگویم کفرها

عشق تو بر اوج پاکی و منم طفلی حزین
از چه نالم من که ناسفتم دمی آن عشق ها

طالبم، من طالبم، امّا تو بخشاینده ای
منگر این ناچیز من، بر لطف خود کن اکتفا

-------
#نجوای_رها
دوش به کام دیدمت سینه به سینه رو به رو
در بر خود کشاندی ام در طیران ز گفت و گو

حیرت تو چو دیده ام نیک ز بد گزیده ام
در پی تو روان شدم نهر به نهر و جو به جو

جاری جو شدم که تا از تو نشانی ام رسد
پای به سر دوان شده خانه به خانه سو به سو

جبر تنید دور من حصر و حصار بندگی
باز ز سر گشودی ام پیچ به پیچ و مو به مو

در قفس خیال خود چون ز تو پر گرفته ام
مست و خمار می روم شهر به شهر و کو به کو

کثرت هستی ام شده مستی حال زار من
کام گرفتم از زمان حجره به حجره شو به شو

ای دل هرزه گرد من نیک رها شو از منی
بی دمی از نیاز و بس در سکرات های و هو

-------
#نجوای_رها
جانا به غمزه ی مردمت ما را مکن رسوا و زار
تا سیرت آنی بنگرم، از خیل تو آیم شمار

چون موی تو بوییده ام یا روی تو بوسیده ام
اینسان در این صحن و سرا آبی نماندم من به نار

گه با خیالی آشنا در بیشه ی اندیشه ها
گه چون نوایی از بُنی از خود تهی گشته چو تار

جانا رهاتر کن مرا دور از غم بود و فنا
عاقل بنتوانم بُدن، مستی کنم دیوانه وار

روز ازل با عشوه ای آبی شدی بر تشنه ای
نی من تورا جویان شدم از دی و امروز و نه پار

من مستِ مستِ سرخوشم درگیر تو حوری وشم
اغیار مست جامی و من مست چشمان نگار

دیوانه کرده جان من هویی از آن غنچه دهن
باری من از زلفین تو خود را بیاویزم به دار

-------
#نجوای_رها
مستم ز شراب بوی مویت
حیرانم از این عیان رویت

اندر دل بیقرار زارم
پر گشته طمع ز آرزویت

چون نیست شود هماره هستی
برداشته ای دمی تو گویت

بر دور همه وجوب و امکان
لذّت نبود چو گفت و گویت

زآندم که بجز تورا ندیدم
جاری شده ام به سر به جویت

تر شد همه دامنم ز بودن
خون شد دل و تازه تر گلویت

عالم همه مست راح و باری
مستم من از آن رقص سبویت

احزان شده کلبه ی دل من
تا بشنود از صباح بویت

گم گشته ام اندر ره هستن
بنما ره بی مسیر سویت

-------
#نجوای_رها
تو آن مجنون مستی و منم لیلا و سرمستم
یحبّت را چو بشنیدم شدم اینسان و در پستم

تو ای ماوای این سینه بیا و همنوایم شو
کشانی ام به سوی خود و آندم بشکنی دستم

یحبّونه منم جانا اگر منظور تو باشم
در آن نوبت که دریابی از این دار فنا رستم

شوم درگاه پاکت را به خدمت پای تا سر من
چو یک یک ذرّه ام بر شد ز دام بودنت جستم

ندیم و چاکرت باشم، به راهت کهنه  فرّاشم
که تا باری تو برخوانی کمر را در رهت بستم

اگر سر خواهی ام اینت، منم قربان دیرینت
چو جان را بر تو بسپردم، لبی تر کن که من هستم

ز رویت بوسه ای چیدن نه کار جان دون باشد
که من چشمان خود جانا به خاک راه تو خستم


-------
#نجوای_رها
همنشینی با تو چون گشته مرا شُرب مدام
برده از دل غیر تو هر لحظه ای این مست خام

چون بنشناسم بجز تو ساقی و هم کاسه ای
جان من دریاب و باری در ده ام هر لحظه جام

تا بپردازد مرا زاین تهمت و بهتان بود
توسنی سازد مرا و بر درَد ما را لگام

ای که هم تو دلبری و دل بری با دلبری
ای ز انوار نگاهت عالمی بر ما تمام

طاق ابروی توام بنموده وحدت جان من
و از دو چشمان سیاهت دیده ام من صبح و شام

زلف تو با کثرتش یکتا شدن را طعنه زد
خال رویت دم به دم یک عالمی آرد به دام

باده ای با بوی بودت برده دل را از عدم
مست روی تو شده برنا و پیر و خاص و عام

بود و نابودم نمودی یاد و غفلت از خودت
کرده ای اینسان رها را فارغ از هر ننگ و نام


-------
#نجوای_رها
جان من باری شود زآن باده تر سازم گلو؟
باده ای کاندر ازل دادی مرا تو یک سبو

مست و بی خود گشتم و از سر درافتادم کلاه
کشته ی موی تو گشتم در دمی زآن رنگ و بو

چون بپرسیدیند زاین حکمت تورا آن محرمان
شاهدت بودم که گفتی رازهای تو به تو

تا شدم اندر زمان و در فکندی در مکان
حاجبم چشمم شد و باری برفتم سو به سو

خط ازمانم ربود و گم شدم در این مکان
جاری اندر لحظه و بی قید رفتن همچو جو

خواستم از تو که تا با تو بُدن را بنگرم
رهنمایم باشی و از تو بگیرم خُلق و خو

لیکن این رخوت ربودم لحظه ها و سالها
تا شدم با خویشِ خود در آینه من رو به رو

دیدمش نفسی زبون، غرقه به دریای خیال
چون زنان هرزه ای حجره به حجره شو به شو

هی دوان در پیش آن مر آرزوهای محال
در پسش مرداب امیالی بمانده همچو کو

گفتمش که در کجایی؟ هیچ دیدستی خودت؟
نه نوایی بودش و نی میل نطق و گفت و گو

گفتمش آری دلا هم بس خموشی به تورا
سر ببر یکبارگی در لاک جیب خود فرو

تا ببینی تو خودت صیقل بده زنگار دل
فصل تو تا تو نباید تا بوَد یک تار مو

چون نداری با خودی طاقت به درد این زوال
هر نفس هایی بگو و از پسش گو هو و هو

-------
#نجوای_رها
آه که بزم تو را از دل و جان حاضریم
در ره کوی شما بنده ی ناقابلیم

های تو ام هستی و هو شده این مستی ام
جرعه به جرعه شها لطف تو را شاکریم

صمت بود راه من در پس غوغای لب
از منمی خالی و حرف تو را ناقلیم

کشته ی روی مهت درد بُدن نبودش
بی خود از این دُرد تو از من و ما فارغیم

چون تو مرادم دهی جز تو نخواهم ز تو
جودِ وجودم تویی گر که چنین ظاهریم

غرقه به دریای دل کی ره ظاهر رود
چون تو مرا همدمی در طلب ساحلیم

تا که دمی دیدمت رهزن آن دم شدم
از همه بودن رها، دست گزان نادمیم

-------
#نجوای_رها
ای خدا ای مبداء و مقصود ما
ای نسیم رحمتت بی منتها

شکر تو، خود شاکر و مشکور تو
در میان من مانده و مقهورِ تو

جمله دارایی ما از جود تو
بود ما فانی شده در بود تو

چون تو مولایی براین دلها شها
گشته اینسان جان ما در ابتلا

ابتلای بودن و نابودنی
اوج جان تا قعر این جسم دنی

من ندانم دیگری را ای عزیز
تا به یاد آرم کسی در این تمیز

در حریم درگهت ای ذوالجلال
مانده ام با کوله باری از خیال

در خیال وصل تو یار ودود
گر تو ره ننمایی ام آخر چه سود

اذن خلوت خواهمت ای نازنین
چونکه بر جانم همه نقد است این

مانده ام درمانده و حیران و زار
اندراین گرداب پر پیچ و نزار

تا تو دریابی مرا درخورد تو
تا که نندیشم بجز من برد تو

چون تو دارایی، منم هیچ و ندار
چون ننالم در برت من زار زار

آنِ تو باشد هرآن چیزی که هست
از بلندای فلک تا بودِ پست

پس ز تو باشم، به تو خواهم شدن
هم ز تو خواهم تو را هم دم زدن

دم زدن از تو دلا!  باری شگرف
بحر را در کوزه رفتن! این چه حرف

بحر یاد تو دراین جان نحیف!؟
قافیه کم آیدم، سجع و ردیف

این زبان قاصر بود ذکر تو را
فکرتی کو تا بیاندیشد تورا؟

جان ما را لحظه ای یادت بس است
بوی می بر مست لایعقل خوش است

چون تو دریای شرابی جان من
فارغم کن تو ز اوهام بدن

این خیال پر تنش در نوم گنگ
یقظه ی ماهی بود در کنج تنگ

واله ام، حیران تو، در این بدن
زاین سبب آشفته گشته این سخن

دل رمیده زاشتیاق بود و هست
گشته نومید و نگشته از تو مست

از تو خواهم عذر این آشفتگی
تو رهایم کن از این دلمردگی

-------
#نجوای_رها
بیا جانا بیا دیوانه ام کن
بیا و هر زمان مستانه ام کن

در این بازار بی سامان عالم
دمی بر جان نگر، جانانه ام کن

اگرچه جان و تن لایق نباشد
بیا و راهی میخانه ام کن

بده جامی از آن خمّ وجودت
به صحرای عدم آواره ام کن

نمانده همدمی بر مستی ما
فنایم تو نما، افسانه ام کن

رها گردان مرا از هر دو عالم
نگارین گلشنت کاشانه ام کن

-------
#نجوای_رها
دلت را مامن ما کن، ولی آهسته آهسته
به ما راز دل افشا کن، ولی آهسته آهسته

بسی من دانمت ای گل چه داری در بن سینه
بیا کمتر تو حاشا کن، ولی آهسته آهسته

ندانم جز تو را باری، نخواهم جز تو دیّاری
تو راهی بر دل ما کن، ولی آهسته آهسته

نخوانم بی تو من خطّی اگرچه همچو یک نقطه
بر این قلبم تو املا کن، ولی آهسته آهسته

نظر کردن ندانم من، تویی نور و تویی دیده
یکی نظّاره بر ما کن، ولی آهسته آهسته

ندارم طاقت دوری، دلا باری تو دریابم
در این سینه تو سکنی کن، ولی آهسته آهسته

ز خشکی شب هجران نهادم سر به صحرایی
دمی لعلت تو سقّا کن، ولی آهسته آهسته

بنه لبهای گلگونت براین لبهای خشکیده
قیامتها تو برپا کن، ولی آهسته آهسته

دلا بگشا تو آغوشت، بگیرم در بر و یکدم
بیا جان را تو احیا کن، ولی آهسته آهسته

بباران زآن دهن درّی، دو عالم را هبوطی ده
بساط می مهیّا کن، ولی آهسته آهسته

اگرچه من پر از دردم، بسی دلخون و رخ زردم
تو دردم را مداوا کن، ولی آهسته آهسته

بدون بود تو جانا شده زندان همه جانم
در این زندان تو ماوا کن، ولی آهسته آهسته

بنوشانم ز لعل خود، بگیرم جانی و از نو
بدان جانم تو سودا کن، ولی آهسته آهسته

یکی لحظه ز یاد تو رباید دین و دل از من
هر آن خواهی تو یغما کن، ولی آهسته آهسته

-------
#نجوای_رها
ای که مارا هر زمان اندر شراب انداختی
سهل و آرامش ستان در آب و تاب انداختی

از شراب تلخ بودن چون که نالیدم برت
زهر ما برشستی و در شهد ناب انداختی

تاب مویت را گشودی و همه کثرت نمود
شور و حالی دلبرا در شیخ و شاب انداختی

بس ز بی حدّی جامت می زده هر ماسوا
عاقل و دیوانه را مست و خراب انداختی

هرکه در بندت بشد از قید هستی وارهید
اسب نفسش کشتی و بیمار و خواب انداختی

وآنکه قید بودنت را برنتابید و برست
دائما در جست و جو و اضطراب انداختی

توسن عشق ار زمانی خوشرکابی کرده بود
رم بدادی و تو جان را در رکاب انداختی

جان من یکدم رها کن این من بی بود ما
گر به صحرای وجودت در سراب انداختی

-------
#نجوای_رها
گر به عشق افتی بیانش را مپرس
چون زبان نارد زبانش را مپرس

هم ازل بوده است و هم او در ابد
در زمان ناید، زمانش را مپرس

از کجا باشد؟ نداند هیچ کس
در مکانی تو، مکانش را مپرس

حال این دل در پس دنیای دون
زیر و رو گشته، چنانش را مپرس

ای که می پرسی نشان عشق چیست
بی نشان باشد، نشانش را مپرس

-------
#نجوای_رها
خیز که یک سو نهیم جمله کرامات را
  با دف و می مر کنیم ذکر مناجات را

بی مددت دلبرا کی بودم یک زمان
  تا به کلامی کنم نقد اشارات را

از دم تو آیدم تا به تعالی رسم
  هیچ نخواهم دگر نقل و عبارات را

از دم عیسی خود بر من بیچاره ده
  تا که مبینم دگر خرقۀ طامات را

زاهد ظاهر پرست تلخی می چون ندید
  هیچ نداند هم او کنه عبادات را

عارف شوریده دل بند زبان نگسلد
  تا که نهانی برد طبلۀ طاعات را

عاشق روی مهت کی بکند با کسی
  در ره زلفین تو، حسن مقامات را

گر بتوانم شدن لحظه ای از این خودی
مر به فنا می دهم تهمت عادات را

آنکه دل از خود برید در نظر لطف تو
  کی به زبان آورد نقد و شکایات را

وانکه وصال تو دید، بی من و ما و خودی
او به پشیزی نداد دولت لذّات را

ای که جهانم تویی، سرّ و عیانم تویی
  دور کن از جان من دار مکافات را

در دل و جان رها قطره ای از یاد توست
  تحفه هم این قطره شد گفتن ابیات را

-------
#نجوای_رها
به هر سو بنگرم روی تو جویم
در این سرگشتگی راه تو پویم

نمیدانم چه را گم کرده ام من
کاز این نادانی ام آشفته خویم

برای لحظه ای دیدار رویت
سراسیمه ز هر سویی به سویم

مگر آرم خیالت را در آغوش
ز بود و هستی ام دستی بشویم

چو بنشیند وصالت در بر من
به سر راهی شده همسان جویم

به دور نرگست افتان و خیزان
نزار و خسته و چونان مویم

ز منزلگاه تو دارم نشانی
گذرگاهت شده هر دم چو کویم

به جانت ای مه پنهان به یک دم
رها کن برقع و بنما تو رویم

-------
#نجوای_رها