نقدى بر اسلام
48.1K subscribers
6.58K photos
3.97K videos
932 files
5.84K links
اين كانال براي زدودن خرافات و تقدس زدايى تشكيل شده است. هدف ما مبارزه با جهل اديان ميباشد.
سايت ما
www.eslam.nu
ارتباط با ادمين:
@Naghde_eslam_bot
كتابخانه كانال
@ketabkhaneh_naghd
يوتيوب
https://www.youtube.com/channel/UCUVpfPD7eKOt-vs8M9FvTtQ
Download Telegram
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_نهم

جالبتر از همه اينکە #سـلمان بە رغـم آنکە بـا نخـستين کشيـشی کە برخــورد مــیکنــد او را مــردی #رياکــار و حــريص و مــال انــدوز و حــرام خــور مــیبينــد ولــی بــا جــان و دل در خــدمتش مــیمانَــد.
کــسی کە ايــن داســتان را ساخته میخواسته چنين القاء کند کە #دين_ايرانيان بەاندازه ئی پليد بـوده کە بـدکارترين کشيـشان مـسيحی نيـز از رهـبران دينـی ايرانيـان ﺑﻬتـر بـوده اسـت ولى يادش رفته است كه #پيامبر خودش با #راهزنى و تجاوز به كنيزان روزگار ميگذرانده است.
ســنگســار شــدن لاشــۀ کــشيش بــزرگ بە جــرم بــد دينی و حــرامخــوری در ايــن داســـتان نيـــز از موضـــوعات جالـــب داســـتان اســـت کە معلـــوم نيـــست ســـازندۀ داستان بە چە منظوری آنرا ساخته است!
ســازندۀ داســتان متوجــه نبــوده کە مــیبايــست دســتکــم بــرای دوتــا از کشيـشان نـام بـسازد.
ولـی بـرای هـيچکـدام از ايـن کشيـشان کە در ايـن داسـتان ْ بزرگترين کشيش زمان خودشان بوده اند نامی ساخته نشده است؛ و اين از غفلت #عقل\عربی داستان پردازن ناشی شده است.
جالبترين موضوع در اين داستان، سـفارش کـشيش بـزر ِگ خاورميانـه بە ســلمان اســت کە دســت از مــسيحيت بــردارد و بە جــستجوی پيــامبر عربــی برآيد،
زيرا قرار است کە دين مسيحيان باطل شود و ورافتد.
رهـبر مـسيحيان خاورميانه بە سلمان سفارش مـیکنـد کە ديـن مـا را ول کـن و بـرو منتظـر ظهـور پيــامبر عربــی بــاش و ديــن او را بگيــر زيرا دين ما از بين ميرود!!
داستان پرداز نادان مسلمانى كه اين جعل كودكانه را انجام داده است اول بايد از خودش ميپرسيد مگر با ظهور اسلام، دين مسيحيت ازبين رفت ؟؟؟
مضحك ترين قسمت داستان نــشانه هــای ايــن پيــامبر عرب است كن كشيش آنرا نيــز بــسيار دقيـق مـیشـناخته و حتّـى خـبر داشـته کە مُهـر نبـوت بـر روی شـانۀ ايـن پيـامبر زده شـده اسـت، و ايـنرا بە سـلمان گفتـه اسـت. ايـن نـشانه هـای دقيـق نيـز در تورات و انجيل نوشته بوده کە #الله پيشترها برای موسـا و عيـسا فرسـتاده بـوده
و اين کشيش خوانده بوده است!( يعنى آفرين به شعور مسلمان داستانسرا)
در اين داستان »يـک يهـودی« در وادی القـرى سـلمان را خريـد و »يـک يهودی« ديگر در روستای بنی قرَيظه.
اتفاقا مردم اين دو روستا برای مسلمانان مدينه شناخته شده بوده انـد، بە ويـژه #يهـودان_بنـی_قرَيظـه کە روستايشـان بخـشی از مدينـه بـوده و همـه شـان بـا مـسلمانان مدينـه رفـت و آمـد و دوسـتی داشـته انـد. ولـی کـسی نمـیدانـسته کە نــام ايــن دوتــا يهــودی کە ســلمان را بە نوبــت خريدنــد چە بــوده اســت!( اين همان قبيله يهودى است كه توسط پيامبر عرب و على بن ابيطالب به طرز وحشيانه اى قتل عام شدند)

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_دهم

معمولا تاريخ نويسان عـادت ندارنـد کە در ذکـر يـک رخـداد از نـام و نـشان کامـــل شخـــصيتهای رخـــداد غفلـــت ورزنـــد مگـــر وقتـــی کە اصـــل داستانـــشان #ســاختگی بــوده باشــد. ايــن موضــوع را کــسانی کە تاريخ و نيــز »#علــم_رجــال« خوانده اند بە خوبی میدانند.
اگرچە در اين داستان گفته شـده کە سـلمان از مـردم #اسـپهان و مَزدايَـسن و پسر مَزدايَسن بوده است ولی از نام #ايرانی سلمان هيچ خبری داده نشده است و چنان است کە او وقتی بە دنيا آمده پدرش نـام سُـريانى سـلمان را بـر او ﻧﻬـاده بوده است.
آن »تخم طلا« کە يکی از اصحاب پيامبر از زير زمين بيرون آورده بوده و پيـــامبر در اختيـــار داشـــته و بە ســـلمان داده نيـــز از موضـــوعات جالـــب ايـــن داســتان اســت و خــبر از معجــزۀ محمد به خــاطر آزاد کــردن ســلمان مــیدهــد.
برای آنکە #محمد ايـن تخـم طـلا را بـرای لحظـۀ موعـود در اختيـار داشـته باشـد يکی از يارانش بە طـور اتفـاقی آنرا از زيـر زمـين اسـتخراج کـرده و بـرای او برده بوده است. و اين تخـم طـلا درسـت بە همـان وزن و انـدازه بـوده کە صاحب يهودى سلمان از سلمان در قبال آزادي اس مطالبه کرده بوده اسـت.
البتـه بـرای آنزمـان مبلغـی بسيار کـلان بـوده اسـت(برابـر بـا ۱۶۰۰ درم و معـادل ﺑﻬای ۸۰۰ گوسفند).
ســيره نويــسان مسلمان چــون ديــده انــد کە تحــولات متعــددی در ايــن داســتان در زنـدگی سـلمان بە وقـوع پيوسـته کە نيـاز بە زمـان بـسيار طـولانی داشـته اسـت، بە جـــای آنکە دربـــارۀ اصـــل داســـتان ساختگى زندگى او كمى تـــشکيک کننـــد، يـــا بپندارنـــد کە شـــايد سلمان سه سال يا چهار سال يا پنج سال نزد هر کدام از کشيشان مانده اسـت، اين گمان را بە پيش کشيده انـد کە سـلمان ۲۵۰ تـا ۳۵۰ سـال عمـر کـرده اسـت.
شايد اگر جز اين میبود نمیشد کە همزمـانی سـلمان بـا پـنج نـسل از کشيـشان بزرگ را توجيه کرد و بعد هم ديد کە وقتی #پيامبر_اعراب در گذشـته اسـت او هنـوز پــا بە پيــری نگذاشــته بــوده، و ۲۲ ســال پــس از درگذشــت محمد نيز هنوز زنده و سرحال بوده است.
آيا ميتوان مضحك تر ازين داستان را نوشت و آنرا به خورد مسلمان بى خبر از همه جا داد و كسى هم متوجه ساختگى بودنش نشود؟؟
اعتقاد و ايمان چشم عقل را كور ميكند و سد راه تفكر و شعور انسان ميشود، به همين دليل هنوز فرد مسلمان وقتى اين داستان را ميخواند بدون توجه به نكات مضحك و احمقانه داستان آنرا باور ميكند.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_يازدهم

خوب تا اينجا ديديم كه طبق ادعاى اين داستان #سلمان ميبايست چند صد سال عمر كرده باشد و آخوندهاى #فرقه_شيعه نيز معتقدند كه سلمان بيش از ٢٥٠ سال عمر كرده است،
سئوالى كه اينجا پيش مى آيد اين است كه اگر شخصى به نام سلمان توانسته است بيش از ٢٥٠ سال عمر كند، حتما ميبايست كل تاريخ اسلام را به ياد داشته باشد و يا اينكه در مورد آن كتاب يا نوشته اى از خود به جاى گذاشته باشد و يا حداقل تعداد رواياتى كه از او نقل شده است بيش از هر شخص ديگرى بوده باشد درصورتى كه كاملا خلاف اين موضوع در كتب اسلامى منعكس شده است.
حال بايد به منابع ديگر سر زد و داستان سلمان را از زبان ديگر مورخين اسلامى شنيد.

#داستان_دوم

تـا اينجـا ديـديم کە سـلمان اهـل يـک دهـی بە نـام #جـی از توابـع #اصـفهان بــوده. امــا در داســتاِن ديگــری گفتــه شــده کە ســلمان اهــل #جنــدی_شــاپور بــوده است. اين داستان نيـز در سـدۀ دوم هجـری سـاخته شـده بـوده و بعـدها محمـد ابـــن جريـــر #طـــبری آنرا در تفـــسيرش زيـــر تفـــسير آيـــۀ ۶۲ #ســـوره_بقـــره بازنويسی کرده است.
در اينجا داستانى كه طبرى در مورد زندگى #سلمان_فارسى را در تفسيرش آورده را به همان شكل و بدون نقص برايتان بازنويسى خواهم كرد.
سـلمان از بـزرگ زادگـان جنـدی شـاپور بـود، دوسـت پـسر شـاه بـود(شـاِه جنـــدی شـــاپور)، بـــا هـــم مانند دو برادر دوقلو بودنـــد، هرکدامـــشان بەجـــائی مـــیرفـــت ديگری همراهش بود، و با هم به هرجائى حتى شکار میرفتند.
روزی بە شکار رفته بوده اند، کوخی را در بيابان میبينند، مـیرونـد تـا ببينند کە چە کسی آنجا است! در کوخ مردی را مـیبيننـد کە کتـابی در دسـت دارد و مـیخوانَـد و مـیگريـد. از او مـیپرسـند کە ايـن چيـست کە مـیخوانَـد و مـیگريـد! او مـیگويـد:
اگـر مـیخواهيـد بدانيـد کە در ايـن کتـاب چە نوشـته است از اسب هايتان فرود آئيد تا برايتان بخوانم«.
آﻧﻬا از اسبهايشان فرود میآيند و مـینـشينند و مرد شروع بە خواندن میکند و مـیگويـد: »ايـن کتـاب #الله اسـت و امـر و ﻧﻬـی او در آن اســــــت(حال چرا كسى بايد كتابى را بخواند و گريه كند نيز از نكات مضحك اين داستان است)، بە مــــــردم فرمــــــان داده اســــــت کە در اطاعــــــت او باشــــــند و از معصيتش بپرهيزنـد؛

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_چهاردهم

آن زن #سلمان را چوپان گوسفندانش میکند. سلمان يکروز در ميان و نوبتی با يک چوپان ديگر کە بەسان خودش
#غــلام شــده اســت گوســفندان زن را بە چــرا مــیبَــرَد.
او در ايــن وضــع اســت کە میشنود کە مردی بە مدينه آمده است و میگويد کە پيامبر است. ســـــلمان گوســـــفندان را بەآن ديگـــــری مـــــیســـــپارد و خـــــودش بە #مدينـــــه
میرود، محمد را میبيند، نزد محمد مـی ايـستد و مـیکوشـد کە مُهـر نبـوت را بر شانۀ محمد ببيند. پيامبر متوجه میشود و جامه را از روی شانه اش بە کنار مـیزنـد و سـلمان مُهـر نبـوت را مـیبينـد. سـلمان سـپس مـیرود و يـک دينـار مــیدهــد و نــان و گوشــت مــیخــرَد(خورشــت آبگوشــت 😳گوشــت کبــاب😳) و بە نزد پيامبر برمیگردد و نان و گوشت را بە او مـیدهـد و مـیگويـد ايـن صـدقه را برايـت آورده ام.
#محمد مـیگويـد: مـن ايـن را نمـیخـورم، بـبر بە مـسلمانان بـده. سـلمان مـیرود و بـاز هـم يـک دينـار مـیدهـد و نـان و گوشـت مـیخـرد و مــــیآورَد و بە محمد مــــیگويــــد ايــــن هديــــه را برايــــت آورده ام. محمد آنرا مـیگيـرد و مـیخـورَد و بە سـلمان مـیگويـد خـودت نيـز بـا مـن بخـور؛ و سـلمان
مینشيند و با او از آن آبگوشت میخورَد.
#توضيح؛ در ايـــن داســـتان موضـــوع بازخريـــد و آزاد شـــدن ســـلمان فرامـــوش شـــده اســــت و موضوع ديگــــر آنکە، کــــسی کە ايــــن داســــتان را ســــاخته حتمــــا در بغــــداد زندگى ميكرده است زيرا در بغـداد رسـتوران هائى وجـود داشـته کە مـواد غـذايی آمـاده (مـثلا خورشـت گوشـت يـا کبـاب گوشـت کە در آيـنده اسـت و هنوز وجود ندارد) مـی فروختـه انـد،
(#منبع_داستان: تفسير طبری، جلد ۱/ صفحات ۳۶۲۔۳۶۴)
ولــی در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام چنــين چيــزی شــناخته نبــوده اســت، و او ايــنرا نمــیدانــسته، و گمــان مــیکــرده کە #مدينــه هــم در آن زمــان همچــون بغــداد ايــن زمان بوده کە رستوران و فروشگاه مواد غذايى آماده در بازارها وجـود دارد.
همچنين، در اين داستان گفته شده کە نان و گوشت را سلمان هر بـار بە يـک دينـار خريــد. ســازندۀ داســتان نمــیدانــسته کە در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام بــا يــک دينــار (معـــادل ده درم) مـــیشـــده کە پـــنج گوســـفند بـــزرگ خريـــد. گزارشـــی مربـــوط بەزندگی پيامبر هم خبر از آن مـیدهـد کە يکـی از يـاران #محمد يـک گوسـفند را بە يک درم از يـک بـدوی بـرای پيامبر اسلام خريـده و بە دو درم در شـهر بە کـسی فروختــه اســت. يعنــی در مــواردی هــم بــا يــک دينــار مــیشــده کە ده گوســفند خريد.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_پانزدهم

با كمى تأمل و دقت ميبينيد كه اين داستان كه در مورد زندگى #سلمان_فارسى ساخته شده هم جعلى و دروغ است و هيچ واقعيتى در آن نهفته نيست.
بدون اتلاف وقت بر روى داستان دوم، به سراغ داستان بعدى ميرويم كه ببينيم داستان پردازان مسلمان چگونه اين سلمان زبان بسته را به معجزات و افسانه ها ربط ميدهند.
ببينيم كه اين داستان چه مقدار واقعيت نهفته در خود دارد و يا اينكه مانند داستانهاى قبلى زاده ذهن اسلامگرايان در قرنهاى دوم و سوم هجرى است كه به خورد عامه #مسلمانان داده اند.

#داستان_سوم

داســـتاﻧﻬای ديگـــری نيـــز #اهـــل_ســـيره و مورخين عمدتا مسلمان آورده انـــد کە برخى از آنها از زبـــان خود ســـلمان ســــاخته شــــده اســــت.
در يکــــی از آﻧﻬــــا کە راوی بە #ابــــن_اســــحاق گفتــــه، #عمــــر_عبدالعزيز روايت کرده بوده است، گفته شده کە سلمان بە #محمد_بن_عبدالله گفته پس از آنکە سـالها در عموريـه بە کـشيش بـزرگ خـدمت کـرده کـشيش بـر بـستر مـرگ افتـاده و بەسـلمان گفتـه کە بە شـام و فـلان مکـان بـرو و در جـائی کە دو سـويش درختزار است جستجو کن، مردی را آنجـا خـواهی ديـد کە سـالی يـکشـب بە آنجــا مــیآيــد و در ميــان درخــتزارهــا مــیگــردد و بيمــاران عــلاج ناپــذير را ﺑﻬبــــود مــــیبخــــشد.
وقتــــی او را ديــــدی از او دربــــارۀ دينــــی کە در جــــستجوی
يافتنش هستى جويا شو کە او بە تو خواهد گفت. #ســلمان بە آن مکــان مــشخص از شــام مــیرود، و همــان شــبی از ســال کە کــشيش عموريــه بــرايش تعيــين کــرده بــوده اســت بە آن درخــتزار مــیرود، و میبيند کە مردم بسياری آمده اند تا اين مرد بيمارانشان را شفا دهـد.
#سـلمان بە دنبـــال او مـــیرود و شـــانۀ او را مـــیگيـــرد و از او مـــیپرســـد کە #ديـــن_حنيفـــی_ابراهيمی را کجا میتوان يافت؟
او بە سلمان میگويد کە هنگام ظهور پيامبر موعود کە از مردم حرم(يعنی اهل مکه) اسـت فرا رسـيده اسـت، و نـشانيهای دقيق پيامبر و شهر او را بە سلمان میگويد.
در دنبالۀ داستان گفته شده کە چون سلمان ايـن داسـتان را بـرای محمد بـازگويی مـیکنـد، محمد بە او مـیگويـد ايـنگونـه کە تـو مـیگـوئی اگـر درسـت باشد او خو ِد #عيسا_مسيح بوده است.
کـــــشيش آن داســـــتانی کە #طـــــبری بازنويـــــسی کـــــرده و ســـــلمان در بيـــــت المقدس بە خدمتش درآمد و آن معجزه ها را میکـرد سـپس سـوار بـر خـرش از نظر سلمان غائب شد نيز شکل ديگری از اين مر ِد خرسوار معجزه گر است.
يعنی در هـر دو داسـتان اشـاره رفتـه کە خـو ِد عيـسا مـسيح بە سـلمان گفتـه کە بە مدينـــه بـــرود و منتظـــر ظهـــور #پيـــامبر_عربـــی بنـــشيند کە قـــرار اســـت ديـــن حنيفی ابراهيمی اسلام را بياورَد و دين مسيحيان را براندازد.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_شانزدهم

اينگونه كه اين داستانها نوشته اند، #سلمان در هر زمان بدنبال دين جديدى بوده و در واقع هر روز دين به دين ميشده است.
حالا بماند كه چرا بايد خود #عيسا_مسيح ظاهر شود و به سلمان بگويد به سوى #محمد برو و دينش را انتخاب كند، بيش از يك داستان افسانه اى به يك اعتقاد احمقانه اشاره ميكند.
چرا بايد عيسا به خودش زحمت بدهد و از دنياىمردگان به دنياى ما بيايد كه سلمان را راهنمايى كند؟
مگر سلمان چه كار بزرگى انجام داده بود و يا اينكه ميخواست انجام دهد ؟؟
چرا در تاريخ اسلام ذكرى ازين كار بزرگ سلمان وجود ندارد كه مستحق ظهور عيسا مسيح و ارتباط شخصى او با سلمان، باشد.
حال به سراغ داستان چهارم ميرويم كه ببينيم اينبار ذهن خيالپرداز پيروان #محمد_بن_عبدالله، سلمان را از آستين چه شخصيتى در آورده و به خورد مسلمانان ميدهند.

#داستان_چهارم

در داســتانی ديگر ســوای داســتاﻧﻬای قبل کە واقــدی بازنويــسی کــرده بــوده و ابــن ســعد در کتــاب طبقــات آورده اســت و هــم از زبــان خــوِد ســلمان فارســی ساخته بوده اند، گفته شده كه سلمان پسر يكى از افسران سواره نظام ارتش ايران( اَساوِره فارس) بوده است.
بچــه بــوده و در مکتــب خانــه درس مــیخوانــده (معلــوم نيــست در کجــا)، دو تــا بچــه نيــز بــا او درس مــیخوانــده انــد، وقتــی مکتـب خانـه تعطيـل مـیشـده آن دو تـا بچـه بە نـزد يـک کشيـشی مـیرفتـه انـد. يـــکروز ســـلمان همـــراِه آن دو بە نـــزد آن کـــشيش مـــیرود. کـــشيش بە بچـــه هـــا میگويد کە شما اجازه نداشته ايد کە بيگانه را با خودتان بەاينجا بياوريد، و من اينرا پيشتر بەشما گفته بوده ام.
#منابع:
ابن هشام، ج ۱/ ۲۴۹.
ابن سعد واقدى،ج ۴/ ۸۰.
#ســلمان پــس از آن همــه روزه بــا آن دو تــا بچــه بە نــزد آن کــشيش مــیرود.
کشيش بە او میگويد وقتی بە خانه تان برمیگردی اگر سبب دير کردنـت را از تو پرسيدند بگو کە معلـم در مکتـب خانـه مـا را نگـاه داشـته بـوده اسـت. و هـر روزی کە بە اينجا آمدی و بە مکتب خانه نرفتـی اگـر معلمـت از تـو پرسـيد چـرا غيبت کرده ای بگو پدر و مادرم مرا نگذاشته اند کە بيايم.(کشيش معلم دين و دينداری از همان آغاز کار سلمان نخستين درسهای دينداری را بە سلمان ياد میدهد کە بی اعتمادی بە غيرخوديها و دروغگويی بە آﻧﻬا است)
سـپس کـشيش از آن روسـتا بە روسـتای ديگـری مـیرود و سـلمان را نيـز بــا خــودش مــیبَــرد. کــشيش چنــدی بعــد بــر بــستر مــرگ مــیافتــد و بە ســلمان میگويد »زمين زير سرم را بکن«. #سـلمان مـیکنَـد و مبلغـی پـول درهم از زمـين بيـــرون مـــیآورَد.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_هفدهم

#کـــشيش مـــیگويـــد »بريـــز روی ســـينه ام«؛ و ســـلمان چنـــين میکند. سپس کشيش میميرد، و #سلمان مرگش را بەکشيـشان خـبر مـیدهـد. کشيشان میآيند تا او را کفن و دفن کننـد. يـک جـوانی اهـل روسـتا مـیآيـد و میگويد ايـن پولهـا مـال پـدر مـا اسـت و نـزد ايـن کـشيش امانـت بـوده اسـت، و
آﻧﻬا را برای خودش برمیدارد.
ســلمان از کشيــشان مــیخواهــد کە او را بەکــسی راهنمــايی کننــد تــا ديــن خــدايی را از او بگيــرد.
بە او مــیگوينــد کە بايــد بە ِحمــص شــام بــروی، زيــرا مردی در آنجا است کە عالمترين مردم زمانه است.
سـلمان ديگر بـاره راه سـفر مـیگيـرد و بەحمـص شـام مـیرود، بە نـزد آن کـشيش مـیرود و داسـتان را بـرای کـشيش بـاز میگويـد. کـشيش مـیگويـد اگـر ديــن را مــیجــوئی بە بيــت المقــدس بــرو کە کــسی کە بايــد راهنمــايی ات کنــد سالی يکبار در فلان روز بە بيت المقدس میآيد و او را آنجا خواهی يافت.
نشانه های او را نيز میدهد.
#سـلمان بە بيـت المقـدس مـیرود و همـان روزی کە آن کـشيش بە او گفتـه بوده است بە در #بيت_المقدس میرسد و مـیبينـد کە مـر ِد مـور ِد نظـر سـوار خـر اســت و مــیخواهــد کە وارد شــهر شــود. ســلمان داســتان خــودش را بــرای او باز میگويد، و او بە سلمان میگويد »اينجا بنشين« سـلمان در آنجـا مـینـشيد و او مـیرود و برنمـیگـردد.
سـلمان يـک سـال در همانجا مینـشيند تـا سـر سـال بعـدی او مـی آيـد و مـیبينـد کە سـلمان هنـوز نشسته است.
او بە سلمان میگويد کە پيامبر مبعوث شده است و در سرزمين تَيمــاء اســت؛نــشانه هــايش آن است کە صــدقه نمــیخــورَد و هديــه مــیخــورد، و مُهــر نبـوت بـر پـشت شـانۀ راسـتش اسـت بەانـدازۀ تخـم کبـوتری اسـت و همرنـگ گوشت تنش است. سلمان شتابان میرود تا خودش را بە يثـرب برسـاند. عرﺑﻬـای بـدوی او را میگيرند و بە مدينه مـیبَرنـد و بە زنـی از مـردم مدينـه مـیفروشـند. سـلمان مــیشــنود کە مــردم دربــارۀ پيــامبر ســخن مــیگوينــد. از زن تقاضــا مــیکنــد کە يکروز بە او مرخصی بدهد. زن بەاو مرخصی میدهد.
ســلمان مــیرود و هيــزم گــردآوری مــیکنــد و مــیفروشــد و خــوراکیئــی میخَرَد و بە نزد #محمد_بن_عبدالله میرود و آنرا جُلو محمد میﻧﻬـد و مـیگويـد برايـت صــدقه آورده ام. محمد بە يــارانش مــیگويــد بخوريــد، ولى خــودش نمــیخــورَد.
سلمان با خودش میگويد »اين يک نشانه«
چندی بعد باز از زن تقاضا مـیکنـد کە يـکروز بە او مرخـصی بدهـد؛ و زن بە او مرخـصی مـیدهـد. او مـیرود هيـزم گـردآوری مـیکنـد و مـیفروشـد و خــوردنیئــی مــیخَــرَد و بە نــزد محمد مــیبــرد و مــیگويــد ايــن برايــت هديــه آورده ام. محمد میخورد و بە يارانش نيز میگويد بخوريـد. و سـلمان بـا خـودش میگويد »اين نيز يک نشانۀ ديگر«
او سپس پشت سر #محمد می ايستد و میخواهد کە مُهر نبوت را بر شانه اش ببينـد. محمد متوجـه مـیشـود و عبـايش را انـدکی بەپـائين مـیکـشد،
و سلمان مهر نبوت را میبيند و همانجا مسلمان میشود.
#منبع: ابن سعد واقدى، ج ۴/ ۸۱۔۸۳.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_نوزدهم

در ايـن داسـتان کە ماننــد همــۀ داســتاﻧﻬائی کە #شــيخ_صــدوق در کتاﺑﻬــايش آورده اســت دلکــش و
#خرافه_آميز و پر از دروغ و #افسانه است، چنين میخوانيم:
ســلمان گفتــه کە مــن اهــل #شــيراز بــودم و پــدر و مــادرم دهقــان و #مجوســی بودنــــد و بە خورشــــيد ســــجده مــــیکردنــــد.
مــــرا پــــدر و مــــادرم بــــسيار گرامــــی میداشتند. يکروز عيـد بە همـراه پـدرم بـودم و از صـومعه ئـی مـیگذشـتيم کە ناگاه شنيدم کسی از درون صومعه بە #عربی بانگ میزند »اشـهد أن االله لا الـه الا االله و أن عيـسا روح االله و أن َّ محمــدا حبيــب االله«.
ايــن بانــگ توحيــد چنــان مــرا منقلــب کــرد و محبــت #محمــد بە دلم افکنــد کە پــس از آن ديگــر نتوانــستم بە درســتی غــذا بخــورم و همــواره در فکــر بــودم.
يــکروز کە وارد اطــاقم شــدم ديــدم کە نامـــه ئــی از ســـقف اطـــاقم آويــزان اســـت.
از مــادرم پرســـيدم کە ايـــن چيـست؟ مـادرم گفـت: »روزبـه جـان! وقتـی از مراسـم عيـد خودمـان برگـشتيم ديــدم کە ايــن نامــه از ســقف اطــاق آويــزان اســت؛ بەآن نزديــک مــشو و گرنــه پدرت تو را خواهد کشت«.
چون شب شد و پدر و مـادرم خوابيدنـد رفـتم و نامـه را برداشـتم و ديـدم کە در آن بە #زبان_عربی نوشته »بسم االله الرحمن الرحيم. ايـن عهـدی اسـت از(#منبع اين داستان: كتاب کمال الدين از شيخ صدوق،ص ۱۶۵)
جانــــب االله تعــــالى بە آدم.
الله از صُــــلب آدم يــــک پيــــامبری بە نــــام محمــــد را مـیآفرينـد کە مکـارم اخـلاق مـیآورَد و مـردم را از بـت پرسـتی مـیرهانَـد.
ای روزبه! تو #وصی_عيسا هستی، از مجوسی گری دست بردار و ايمان بياور«.
اينرا کە خواندم همچون برق زدگان بودم.
پدر و مادرم متوجه شـدند و مــرا گرفتنــد و در چــاهی بەزنــدان کردنــد و گفتنــد: اگــر بــاز هــم بخــواهی کە بە راه خودت بروی تو را خواهيم کشت. گفتم: هر چە دلتان خواهـد بـا مـن بکنيد ولی محبت محمد از دل من بيرون شدنی نخواهد بود. من تا پـيش از آنروز زبـان عربـی نمـیدانـستم، ولـی از آن لحظـه کە ايـن نوشـته را ديـدم #الله تعـالى زبـان عربـی بە مـن آموزانـد. پـدر و مـادرم مـرا در آن چاه زندانی کردند و روزی چند تا قرص کوچک نان برايم میفرستادند. چــــون مــــدتی بــــر ايــــن منــــوال گذشــــت يــــکروز دســــتهايم را بەآسمــــان برافراشـتم و گفـتم:
#پروردگـارا! مـن محمـد را دوسـت مـیدارم، بەحـق او کە فرجــــی بــــرايم بفرســــتی و از آنچە کە مــــن در آنم برهــــانی. ناگــــاه مــــردی سـپيد پوش بە نـزدم آمـد و گفـت: »روزبـه! برخيـز!« و دسـتم را گرفـت و مـرا بە
آن صــومعه بــرد.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_بيستم

مــن »اشــهد ان لا الــه الا االله و أن #عيــسا روح االله و أن محمــد ًا حبيب الله میگفتم. راه ِب صومعه تا مرا ديد گفت: روزبه تـوئی؟ گفـتم: آری.
گفت: بيا بالا. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون هنگام مرگش فرارسيد گفت: من مردنـی ام. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟« گفـت: »کـسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگر يک راهبی در انتاکيه. بە #انتاکيه نزد او برو و سلام مرا بە او برسان و اين
لوح را بە او بده؛ و لوحی را بە دستم داد. چـون مُـرد او را غـسل و کفـن و دفـن کـردم و لـوح را برداشـتم و بە انتاکيـه رفــتم و وارد آن صــومعه شــدم و مــیگفــتم: اشــهد ان لا الــه الا الله و أن عيــسا رسـول الله و أن محمـًدا حبيـب الله.
راهـب صـومعه تـا مـرا ديـد گفـت: »روزبـه توئی؟« گفتم: »آری«.
گفت: »بيا بالا«. من بە صومعه رفـتم و مـدت دو سـال در خدمت او بودم. چــون هنگــام مــرگش رســيد گفــت: »مــن مردنــی ام«. گفــتم: »مــرا بە چە
کسی حواله میکنی؟« گفت کسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگـر يک راهبی کە در اسـکندريه اسـت. بە #اسـکندريه نـزد او بـرو و سـلام مـرا بە او برسان و اين لوح را بەاو بده«.
چـــون مُـــرد مـــن او را غـــسل و کفـــن و دفـــن کـــردم و لـــوح را برداشـــتم و بە اســـکندريه بە نـــزد آن صـــومعه رفـــتم و مـــیگفـــتم: اشـــهد أن لا الـــه الا االله و أن عيـــسا روح الله و أن محمـــدا حبيـــب االله«.
راهـــب صـــومعه تـــا مـــر اديـــد گفـــت: »روزبه توئی؟« گفتم: »آری«.
گفت: »بيا بالا«. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون مـرگش فرارسـيد گفـت: »مـن مردنـی ام«. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟ گفـت: »کـسی را در دنيـا نمـیشناسـم کە بـر ديـن مـن باشـد؛ ولی #محمد پسر عبدالله ابن عبدالمطلب هنگام ولادتش رسـيده اسـت، بەنـز ِد او برو، و چون بە نزدش رفتی سلام مرا بە او برسان و اين لوح را بە او بده«.
چون مُرد من او را غسل و کفن و دفن کردم و لـوح را برداشـتم و بيـرون رفتم. بـا مردمـی (يعنـی بـا کـاروانی) همـراه شـدم و گفـتم: »مـن بـرای شمـا کـار میکنم شما نيز بە من غذا بدهيد«. آﻧﻬـا پذيرفتنـد، و وقتـی مـیخواسـتند غـذا بخورنـــد بـــزی را گرفتنـــد سر بريدند و کبـــاب و آبگوشـــت ســـاختند. مـــن غذايشان را نخوردم.
گفتند: بخور. گفتم: من مريِد راهب آن صومعه ام، آﻧﻬــا گوشــت نمــی خورنــد«. گفتنــد: »بايــد بخــوری« و چنــان بە مــن زدنــد کە نزديــک بــود بميــرم. ســپس #خمــر آوردنــد و مــن ننوشــيدم و گفــتم: »مــن مريــد صاحب آن صومعه ام، آﻧﻬا خمر نمـی نوشـند«. آﻧﻬـا مـرا بـستند و چنـدان زدنـد کە نزديک بود بميرم. گفتم: »بەمن مزنيد و مرا مکشيد، من قبول میکنم کە غلام شما شوم«.
يکــی از آﻧﻬــا مــرا بــرد و بە ۳۰۰ درم بە يــک يهــودی فروخــت.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081
💥 پژوهشى در زندگى نامه سلمان فارسى

#قسمت_بيست_و_يكم

#يهــودی داستانم را از مـن پرسـيد. گفـتم: »تنـها گنـاه مـن آن اسـت کە محمـد را دوسـت مـیدارم«. يهـودی گفـت: »مـن از تـو و از محمـد نفـرت دارم«. سـپس مـرا بە نـزد يـک تپـۀ شـنی بـرد و گفـت: #روزبـه! اگـر تـا فـردا صـبح همـۀ ايـن شـنها را جا بە جا نکرده باشی تو را میکشم«. من سراسر شب را بە جا بە جا کـردن شـن مـشغول شـدم و دسـت بە آسمـان افراشـته گفـتم: پروردگـارا! حبيـب تـو #محمـد اسـت و بە حـق او بە تـو سـوگند میدهم کە فرَجی برايم بفرستی و مـرا از ايـن مـشکل برهـانی«. پـس #الله يـک بــادی را فرســتاد و آن شــنها را برداشــته بە همانجــا بــرد کە يهــودی گفتــه بــود. يهـــودی چـــون صـــبح روز بعـــد ديـــد کە تپـــۀ شـــنی جا بە جـــا شـــده اســـت گفـــت: روزبه! تو جادوگر هستى! من تو را از اين ده بيرون میکنم مبادا کە مـردم را هلاک کنی«.
پس مرا برد و بە يک زِن عرب از #بنی_سلمه فروخت. زن مرا بسيار دوست میداشت، يـک نخلـستانی داشـت و بە مـن گفـت: اين نخلستان برای تو باشد، از خرمايش بە هر کە دلت بخواهد بده. مـــن مـــدتی در نخلـــستان بـــودم تـــا يـــکروز هفـــت مـــرد را ديـــدم کە وارد شدند و يک پاره ابری بـر روی سرشـان سـايه شـان بـود. مـن بـا خـودم گفـتم کە
اينها همه شان# پيامبر نيـستند ولـی حتمـا يکـیشـان پيـامبر اسـت. آنگـاه بە نـزد زن رفـتم و گفـتم: يـک سـينی رطـب بە مـن بـده تـا بـرای اينـها بـبرم. گفـت: شش سينی ببر. من يک سينی رطب برداشتم و با خودم گفـتم: اگـر پيـامبر در ميان آﻧﻬا باشد صـدقه نخواهـد خـورد و هديـه خواهـد خـورد. پـس آنرا در برابرش ﻧﻬادم و گفتم: اين صـدقه اسـت«. او بە يـارانش گفـت: »بخوريـد!« و خودش نخورد. من با خودم گفتم: »اين يـک نـشانه!« پـس بەنـزد زن رفـتم و گفـتم: »يـک سـينی ديگـر بە مـن بـده«
گفـت: »شـش سـينی بـبر«. مـن يـک سينی رطب برداشتم و برده در برابـر پيـامبر ﻧﻬـادم و گفـتم: »هديـه اسـت«. او دســت دراز کــرد و گفــت: »بــسم الله بخوريــد! و همــه شــان از آن خوردنــد. بــا خودم گفتم: »اين هم يک نشانۀ ديگر!
سپس همچنان کە بە دور او میگشتم تا مُهر نبوت را روی دوشش ببينم بە مـــن گفـــت: خـــاتم نبـــوت را مـــیجـــوئی؟ گفـــتم: »آری«. او جامـــه اش را بە کنار زد و من مُهـر نبـوت را روی دوشـش در ميـان دو شـانه اش ديـدم«. پـس بـر روی پاهـايش افتـاده آﻧﻬـا را بوسـيدم. گفـت: #روزبـه! بەنـزد آن زن بـرو و بگو محمد ابن عبدالله میگويد غلامت را بە ما میفروشی؟ مـن بە نـزد زن رفـتم و ايـنرا بە او گفـتم. گفـت: بگـو بە کمتـر از چهارصـد
نخل نمیفروشم، دويست نخل خرمای زرد و دويست نخل خرمای سرخ. من بە نزد محمد برگشتم و اينرا بە او گفـتم. گفـت: انـدک چيـزی از مـا خواسته است. سپس بە علی گفت: »#علی! اين هسته ها را جمع کن و غرس کن و بە آن آب بده. هنوز علی کارش را تمام نکرده بود کە نخلها سـبز و بلنـد شـدند. محمد بە من گفت: بە نزد زن برو و بگو نخلها آماده اسـت. زن چـون آمـد و نخلـها را ديد گفت: بايد چارصد نخل خرمای زرد باشد.

ادامه دارد ...

#كانال_تخصصى_نقد_اسلام
https://t.me/naghde_eslamm/22081