#حکایت
.
حسن بصری در کنار شط حبیب عجمی را ضعیف و نحیف ، ژنده پوش و گرسنه یافت که در کلبه ای از حصیر برای سرپناه آفتاب سوزان بصره میزیست (همو که روزگاری سرمایه داری متشخص البته از راه ربا خواری بود و زاده شرق اصفهان) شب را به کلبه وی در امد . حبیب مشغول نماز بود
حسن خواست به وی بپیوندد اما چون حسن ایرانی بود و الحمد را المد لله تلفظ می کرد منصرف شد
چون سحر نزدیک شد حسن درمناجات گفت آرزو داشتم دو رکعت نماز خالص و بی ریا از بهرتو بخوانم ، ندائی شنید توفیق دو رکعت نماز پسندیده را دی از دست دادی ،
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را
حسن بسیار بگریست تا از هوش رفت چون حال بازیافت حبیب را نیافت.
نقل از تذکره الاولیا عطار با تغییرات جزئی
@naein_nameh
.
حسن بصری در کنار شط حبیب عجمی را ضعیف و نحیف ، ژنده پوش و گرسنه یافت که در کلبه ای از حصیر برای سرپناه آفتاب سوزان بصره میزیست (همو که روزگاری سرمایه داری متشخص البته از راه ربا خواری بود و زاده شرق اصفهان) شب را به کلبه وی در امد . حبیب مشغول نماز بود
حسن خواست به وی بپیوندد اما چون حسن ایرانی بود و الحمد را المد لله تلفظ می کرد منصرف شد
چون سحر نزدیک شد حسن درمناجات گفت آرزو داشتم دو رکعت نماز خالص و بی ریا از بهرتو بخوانم ، ندائی شنید توفیق دو رکعت نماز پسندیده را دی از دست دادی ،
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را
حسن بسیار بگریست تا از هوش رفت چون حال بازیافت حبیب را نیافت.
نقل از تذکره الاولیا عطار با تغییرات جزئی
@naein_nameh
#حکایت
در باب شاه عادل
گویند هلاکو از فقهای بزرگ بغداد پرسید که بین حاکم کافر عادل و حاکم مسلمان ظالم کدام را انتخاب می کنید.
کریمخان زند از دیارِ ایذه می گوید :
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@naein_nameh
در باب شاه عادل
گویند هلاکو از فقهای بزرگ بغداد پرسید که بین حاکم کافر عادل و حاکم مسلمان ظالم کدام را انتخاب می کنید.
کریمخان زند از دیارِ ایذه می گوید :
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@naein_nameh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت
.
ترفندی در دامداری
پاره ای وقتها گله در حال حرکت به سوی ییلاق و وضع حمل گوسفندان و پرستاری چوپان از بره ها و شیر دهی انها.گاهی گله در چرا و زمان شیر دهی بره ها و زمانی برای تملک مقداری از سهم شیر بره ها برای مصارف چوپان و غیره، شیر دهی با این ترفند.
این ویدئوی زیبا تقدیم به یاران مهربان
@naein_nameh
.
ترفندی در دامداری
پاره ای وقتها گله در حال حرکت به سوی ییلاق و وضع حمل گوسفندان و پرستاری چوپان از بره ها و شیر دهی انها.گاهی گله در چرا و زمان شیر دهی بره ها و زمانی برای تملک مقداری از سهم شیر بره ها برای مصارف چوپان و غیره، شیر دهی با این ترفند.
این ویدئوی زیبا تقدیم به یاران مهربان
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت
.
تخت سلیمان
این بنای بسیار قدیمی که به عنوان زادگاه زرتشت نامیده شده در نزدیکی شهر تکاب استان آذربایجان غربی است. به توضیحات ویدئو توجه فرمایید.
@naein_nameh
.
تخت سلیمان
این بنای بسیار قدیمی که به عنوان زادگاه زرتشت نامیده شده در نزدیکی شهر تکاب استان آذربایجان غربی است. به توضیحات ویدئو توجه فرمایید.
@naein_nameh
#حکایت
.
ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارگ سلطنتی را قرق شبانه کرد و شبی به خاطر آزمایش کشیکچی ها با لباس مبدل به گردش در خیابان های اطراف اندرون رفت.
کشیکچی جلویش را گرفت و شاه هر قدر التماس کرد نتیجه نداد. شاه در لباس مبدل به کشیکچی چند قِران رشوه داد و او نپذیرفت و شاه را به قراولخانه فرستاد!
فردای آن روز شاه کشیکچی را احضار کرد و خواست که ماجرا را تعریف کند
کشیکچی گفت : «مرتیکه دو قِران داد تا رهایش کنم! خیال کرد شاه دو قِران می ارزد قبول نکردم! مثل سگ به قراولخانه اش کشیدم و ...»
ناصرالدین شاه از لهجه ترکی-فارسی و دشنام های او چنان به خنده اُفتاد که از خود بیخود شد و با گفتن یک «قرمساق» او را مرخص کرد!
کشیکچی به حدی از دشنامی که شنیده بود خوشنود گشت که تا پایان عمرش به همه اطرافیانش میگفت که شاه به لفظ مبارک خویش به او گفته است «قرمساق»!!!
منبع: قند و نمک :جعفر شهری نویسنده و پژوهنده تاریخ تهران
( بانوی آذری)
@naein_nameh
.
ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارگ سلطنتی را قرق شبانه کرد و شبی به خاطر آزمایش کشیکچی ها با لباس مبدل به گردش در خیابان های اطراف اندرون رفت.
کشیکچی جلویش را گرفت و شاه هر قدر التماس کرد نتیجه نداد. شاه در لباس مبدل به کشیکچی چند قِران رشوه داد و او نپذیرفت و شاه را به قراولخانه فرستاد!
فردای آن روز شاه کشیکچی را احضار کرد و خواست که ماجرا را تعریف کند
کشیکچی گفت : «مرتیکه دو قِران داد تا رهایش کنم! خیال کرد شاه دو قِران می ارزد قبول نکردم! مثل سگ به قراولخانه اش کشیدم و ...»
ناصرالدین شاه از لهجه ترکی-فارسی و دشنام های او چنان به خنده اُفتاد که از خود بیخود شد و با گفتن یک «قرمساق» او را مرخص کرد!
کشیکچی به حدی از دشنامی که شنیده بود خوشنود گشت که تا پایان عمرش به همه اطرافیانش میگفت که شاه به لفظ مبارک خویش به او گفته است «قرمساق»!!!
منبع: قند و نمک :جعفر شهری نویسنده و پژوهنده تاریخ تهران
( بانوی آذری)
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت
.
داراب گرد..
شهر باستانی در دیار استان فارس با قدمتی که آیین میترا ..و زرتشت و آتشکده تمام سنگی و تراش کوه توسط حجاریان کاری بس سترگ و دیوار ۶ کیلومتری و خندقی در پشت دی وار و پل های ساسانی با ساروج عظمت آن را هویدا می کند..تصاویر فیلم را مشاهده نمایید و بعد آن گذر به داراب و دل تاریخ ایران قبل از اسلام...
با احترام اکبر اخوندی پژوهش هنر
@naein_nameh
.
داراب گرد..
شهر باستانی در دیار استان فارس با قدمتی که آیین میترا ..و زرتشت و آتشکده تمام سنگی و تراش کوه توسط حجاریان کاری بس سترگ و دیوار ۶ کیلومتری و خندقی در پشت دی وار و پل های ساسانی با ساروج عظمت آن را هویدا می کند..تصاویر فیلم را مشاهده نمایید و بعد آن گذر به داراب و دل تاریخ ایران قبل از اسلام...
با احترام اکبر اخوندی پژوهش هنر
@naein_nameh
#حکایت
.
دهقان سامانی (بوجار لنجانی )شاعری لطیف الطبع و ضخیم الجثه و بسیار بد قواره و نتراشده و نخراشیده بوده و این مثل به افراد دبوله گفته می شده .
اما حکایت :روزی ظل سلطان در بازدید از روستاهایش در لنجانات با همین شخص روبرو می شود و به او می گوید:
دهقان سامانی تویی
غول بیابانی تویی
بوجار لنجانی تویی
یا خرس خونسار آمده
اما دهقان سامانی که با ان هیبت مردی لطیف خیال و شاعر بوده در جواب ظل سلطان می گوید:
دهقان سامانی منم
برتر ز خاقانی منم
فردوسی ثانی منم
طبعم گهر بار آمده
این هنر است که جاودانه می کند.
قافیه تنگ و دلم تنگ و دهان یار تنگ
خویش را در ششدر غم زین سه تنگ انداختم
دهقان سامانی
@naein_nameh
.
دهقان سامانی (بوجار لنجانی )شاعری لطیف الطبع و ضخیم الجثه و بسیار بد قواره و نتراشده و نخراشیده بوده و این مثل به افراد دبوله گفته می شده .
اما حکایت :روزی ظل سلطان در بازدید از روستاهایش در لنجانات با همین شخص روبرو می شود و به او می گوید:
دهقان سامانی تویی
غول بیابانی تویی
بوجار لنجانی تویی
یا خرس خونسار آمده
اما دهقان سامانی که با ان هیبت مردی لطیف خیال و شاعر بوده در جواب ظل سلطان می گوید:
دهقان سامانی منم
برتر ز خاقانی منم
فردوسی ثانی منم
طبعم گهر بار آمده
این هنر است که جاودانه می کند.
قافیه تنگ و دلم تنگ و دهان یار تنگ
خویش را در ششدر غم زین سه تنگ انداختم
دهقان سامانی
@naein_nameh
#حکایت
.
🌻
*خاطره ی شنیدنی استاد شهریار از کلیسا رفتن ....
باز آوری کردم واسه کسانی که اسیر فرهنگ اندوه و غمگساری اند. *
در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با استاد صبا و استاد عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم.
کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت.آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل ولای بود. مشکل می توانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمانبود .جوانی مان گُل کرد و رفتیم. دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا می رفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه می رفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم. زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی می گفتیم، استاد عبادی گفتند که شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر این جاست.
استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت می کردند.
دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود:
ای پری چهره که آهنگِ کلیسا داری
سینهِ مریم و سیمای مسیحا داری
گِرد رخسارِ تو روح القدس آرد به طواف
چو تو ترسا بچه، آهنگِ کلیسا داری
آشیان در سرِ زلفِ تو کند طایرِ قدس
که نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داری
جز دلِ تنگِ من ای مونس جان،جای تو نیست
تنگ مَپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقه به گوشِ تو که گردن بندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ، ای دخترِ ترسا داری ؟!
پای من در سرِ کوی تو به گِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِلِ گیرا داری
آتشین صاعقه ام بر سرِ سودایی زد
دختر این چکمه برقی که تو در پا داری
دگران خوشگلِ یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری
آیتِ رحمتِ روی تو به قرآن مانَد
در شگفتم که چرا مذهبِ عیسا داری
کارِ آشوبِ تماشای تو کارستان کرد
راستی نقشِ غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچهِ اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دلِ دریا داری
شهریارا ز سرِ کوی سهی بالایان
این چه راهی است که با عالمِ بالا داری
وقتی به خود آمدیم ، دیدیم که چند نفر از بزرگان ارامنه از در کلیسا خارج شدند و ما را با احترام تمام به داخل کلیسا راهنمایی کردند. وارد شدیم .عده ای ما را شناختند. با احترام هرچه تمام تر ما را نواختند و خواستند که در مراسم شان شرکت کنیم. دختر مسیحی همه چیز را به حاضران شرح داد. به دستور منسوبان دختر ، پذیرایی خوبی از ما به عمل آمد.
از من خواستند که شعر را بخوانم. با اینکه خجالت می کشیدم اما اصرار حاضران مرا وادار کرد تا شعر را از استاد صبا بگیرم و بخوانم. استاد صبا ، ویلون یکی از نوازندگان حاضر و همچنین استاد عبادی، تار یکی از آنها را گرفتند و مرا همراهی کردند. بزمی شاعرانه تشکیل شد و تا نصف شب ادامه داشت. صبا و عبادی غوغا کردند. آن شب از شب هایی بود که هرگز فراموش نمی کنم .حالا حساب کنید اگر این داستان در مورد یک دختر مسلمان پیش آمده بود ،چه خونها ریخته میشد و چه جنگها که در پی داشت .واقعا چرا ما چنین گشته ایم🥺🤔😟
بر گرفته از کتاب : در خلوت شهریار ( ۲ ) صفحه ۸۸ نشر آذران، تبریز
@naein_nameh
.
🌻
*خاطره ی شنیدنی استاد شهریار از کلیسا رفتن ....
باز آوری کردم واسه کسانی که اسیر فرهنگ اندوه و غمگساری اند. *
در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با استاد صبا و استاد عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم.
کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت.آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل ولای بود. مشکل می توانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمانبود .جوانی مان گُل کرد و رفتیم. دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا می رفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه می رفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم. زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی می گفتیم، استاد عبادی گفتند که شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر این جاست.
استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت می کردند.
دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود:
ای پری چهره که آهنگِ کلیسا داری
سینهِ مریم و سیمای مسیحا داری
گِرد رخسارِ تو روح القدس آرد به طواف
چو تو ترسا بچه، آهنگِ کلیسا داری
آشیان در سرِ زلفِ تو کند طایرِ قدس
که نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داری
جز دلِ تنگِ من ای مونس جان،جای تو نیست
تنگ مَپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقه به گوشِ تو که گردن بندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ، ای دخترِ ترسا داری ؟!
پای من در سرِ کوی تو به گِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِلِ گیرا داری
آتشین صاعقه ام بر سرِ سودایی زد
دختر این چکمه برقی که تو در پا داری
دگران خوشگلِ یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری
آیتِ رحمتِ روی تو به قرآن مانَد
در شگفتم که چرا مذهبِ عیسا داری
کارِ آشوبِ تماشای تو کارستان کرد
راستی نقشِ غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچهِ اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دلِ دریا داری
شهریارا ز سرِ کوی سهی بالایان
این چه راهی است که با عالمِ بالا داری
وقتی به خود آمدیم ، دیدیم که چند نفر از بزرگان ارامنه از در کلیسا خارج شدند و ما را با احترام تمام به داخل کلیسا راهنمایی کردند. وارد شدیم .عده ای ما را شناختند. با احترام هرچه تمام تر ما را نواختند و خواستند که در مراسم شان شرکت کنیم. دختر مسیحی همه چیز را به حاضران شرح داد. به دستور منسوبان دختر ، پذیرایی خوبی از ما به عمل آمد.
از من خواستند که شعر را بخوانم. با اینکه خجالت می کشیدم اما اصرار حاضران مرا وادار کرد تا شعر را از استاد صبا بگیرم و بخوانم. استاد صبا ، ویلون یکی از نوازندگان حاضر و همچنین استاد عبادی، تار یکی از آنها را گرفتند و مرا همراهی کردند. بزمی شاعرانه تشکیل شد و تا نصف شب ادامه داشت. صبا و عبادی غوغا کردند. آن شب از شب هایی بود که هرگز فراموش نمی کنم .حالا حساب کنید اگر این داستان در مورد یک دختر مسلمان پیش آمده بود ،چه خونها ریخته میشد و چه جنگها که در پی داشت .واقعا چرا ما چنین گشته ایم🥺🤔😟
بر گرفته از کتاب : در خلوت شهریار ( ۲ ) صفحه ۸۸ نشر آذران، تبریز
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت
.
ایت الله طالقانی پناه رانده شدگان، ساواکی ها، زنان بی پناه، افراد گروهکی .....
از زبان مسعود بهنود
@naein_nameh
.
ایت الله طالقانی پناه رانده شدگان، ساواکی ها، زنان بی پناه، افراد گروهکی .....
از زبان مسعود بهنود
@naein_nameh
#حکایت
.
گفت در حدیث است که یعقوب را بر مناره، شغال خورد. گفتند حدیث نبود، آیه قرآن بود، بر مناره نبود ته چاه بود، یعقوب نبود یوسف بود، شغال نبود گرگ بود و اصلا از اساس قصه دروغ بود.
لذا اسفندریاری نبود، اسفندیاری بود، ناظمی نبود، فاضلی بود ، عدالت نبودو اصل ماجرا از اساس بیعدالتی بود!
سهند ایرانمهر
@naein_nameh
.
گفت در حدیث است که یعقوب را بر مناره، شغال خورد. گفتند حدیث نبود، آیه قرآن بود، بر مناره نبود ته چاه بود، یعقوب نبود یوسف بود، شغال نبود گرگ بود و اصلا از اساس قصه دروغ بود.
لذا اسفندریاری نبود، اسفندیاری بود، ناظمی نبود، فاضلی بود ، عدالت نبودو اصل ماجرا از اساس بیعدالتی بود!
سهند ایرانمهر
@naein_nameh