زبان نایینی
1.02K subscribers
4.07K photos
1.43K videos
208 files
365 links
این کانال فقط جهت ترویج و آموزش زبان نایینی و گسترش فرهنگ محلی است.
ارتباط با ادمین
@emamiarandi
Download Telegram
#نایین_نامه
پیامی از مادری دلسوخته و معلمی دلسوز برای فرزندانش و همه فرزندان وطن
.: بچه هاي عزيزم
پيامي برايتان دارم

فرزندان عزيزم
محرم كه مي رسيد
در اون روزهاي خوب كودكي و نوجواني شما
لباس سياه را به تنتان مي كردم
امروز كه دسترسي به شما ندارم😭
اگر لباس سياه نمي پوشيد
مانند جناب حر در كربلا باشيد
تن به ذلت ندهيد و
لباس شرافت ،انسانيت و ازادگي 
را هرگز از تن بيرون نكنيد

محرم ١٤٤٥برابر با ٢٧ تير ١٤٠٢*
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠هیهات من الذله این ننگ نمی‌خواهیم
رسوای جماعت به، همرنگ نمی‌خواهیم


💠بزرگترین کانال یزدیها را دنبال کنید👇
https://t.me/+PHZYSK5N-ZLYRfXv
#تاریخچه_نایین
.
آیا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته جمعیت نایین صد در صد نایینی بودند که در قالب هفت محله در بافت قدیم زندگی می کردند و غریبه ای در بین انها نبود . حال انکه اکنون از ان خیل جمعیت تنها ۳۰ درصد باقیمانده و بقیه به دیار باقی شتافته یا مهاجرت کرده اند. و همین باعث از رونق افتادن بافت قدیم نایین است.
ایا میدانید در ان دوره شهر دارای برج و بارو و حصار و خندق بوده و شبها دروازه ها را می بستند و کسی حق ورود و خروج نداشت تا ایمنی مردم برقرار باشد.
ایا میدانید در همان سالها بیش از نود درصد مردم به زبان محلی صحبت می کردند و به همین نسبت هم بی سواد بودند ولی امروزه کاملا برعکس شده و اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند و اغلب باسواد هستند.
ادامه دارد....
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
#مشاهیر_نایین
#مفاخر_ایران
.
استاد دکتر مصطفی رحیمی
شادروان دکتر رحیمی ادیب، حقوقدان، سیاست پژوه، تحلیلگر و مترجم پرآوازه زاده۱۳۰۴ نایین و رحلت در نهم مرداد ۱۳۸۱ تهران.
او فرزند میرزا احمد خان رحیمی (احمد سکانی*) از سلسله شهدادیان نایین است تحصیلات ابتدایی را در نایین و سیکل اول 
دبیرستان را در یزد و ادامه آن را در اصفهان به انجام رسانید و سپس در دانشگاه تهران )دانشکده حقوق( لیسانس خود را 
دریافت کرد و مدتی به فعالیت قضایی پرداخت. در سال 1337 برای ادامه تحصیل راهی فرانسه شد و از دانشگاه سوربن 
دکتری حقوق دریافت نمود.دکتر رحیمی در دهه چهل شمسی با ترجمه هایی از سارتر، دوبوار، گامو و برشت در شناسایی 
مکاتب فلسفی و هنر ادبیات غرب در فضای روشنکفران آن زمان کوشید. او مقاله نگار ماهری بود که فهرست مقالات او از دویست عنوان میگذرد و دریغ بر او که آنچنان که سزاوار ارج و اجر خدمات فرهنگی پنجاه ساله او بود اقدامی نکردیم.
در روزهای آخر دیماه 1357 روزنامه آیندگان نامه ای را با امضای دکتر مصطفی رحیمی خطاب به آیت الله سید روح الله خمینی با عنوان 《چرا به جمهوری اسلامی رأی نمی دهم 》
اثار او خواهد آمد


@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آموزش_گویش_نایینی
.
ایسالا اُشتر و قطاریت دارت
ایسالا وِر کیمر حصاریت دارت
سَوچ و خَوگ و تهی و ساریت دارت
راسّی راسی گو روزیگاریت دارت
گو ابی هیچ بنده ای ناوینه
ای نارسینه، ای نارسینه
با احترام به محضر استاد ابراهیمی انارکی ترجمه می شود.

ان سالها شتر و کاروان ها داشتی
ان سالها بر قله ها حصار و بارو داشتی
سوچ( سبزه قبا) و کبک و تیهو و سار داشتی
راست راستی که روزگاری داشتی
که دیگر هیچ کس نمی بیند
ای انارک، ای انارک

برای اقا محسن موسی کاظمی
@naein_nameh
Forwarded from سهام نیوز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چگونه سنگی بر بتان مرده بیاندازم حال آنکه بت‌های زنده بر روی زمین‌اند.
#سیدالشهدا
#روز_واقعه
@Sahamnewsorg
#تارخچه_نایین
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته بر خلاف امروز که درهای خانه ها روز و شب بسته است در تمام ساعات روز و تا پاسی از شب در خانه ها باز بود و همسایگان ، خصوصا خانم ها ازادانه به منزل یکدیگر رفت و امد می کردند و روابط بسیار نزدیک داشتند.
ایا میدانید درب خانه های قدیمی که از جنس چوب بود دارای دو کوبه متفاوت بود، یکی سنگین و به شکل چکش برای اعلام مرد بودن کوبنده و دیگری حلقه تزیین شده برای اینکه صاحب خانه بداند پشت درب خانم است.
ایا میدانید در ان سالها نظافت هر کوچه و معبر به عهده ساکنین هر کوی و برزن بود و تمام خانه ها صبح زود جلو منزل خود را اب و جارو نموده و محله همیشه تمیز بود.
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
Forwarded from واج (75714 Hassnbalani)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیدنی‌های کوردستان رو بفرست برای همسفرت 😍


@vaj_naein
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم

... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سال‌های وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچه‌باغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گله‌دار، متمول، تنومند، قوی‌هیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قواره‌اش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آن‌ها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خورده‌ای شده بود. تمام بچه‌های هم‌سن‌وسالم کلی به من باج می‌دادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یک‌بار می‌توانستم زهرا را ببینم. بااین‌وجود، هر بار که می‌دیدمش تنم گر می‌گرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و دایی‌ام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگل‌ترین عروسک‌های خواهرم هم خوشگل‌تر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوه‌ای درشت و از همه مهم‌تر خنده کودکانه‌اش که دل آدم را می‌برد. حاضر بودم همه عروسک‌های خواهرم را بدهم و او را به‌جایش بگیرم. مادرم که این‌همه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالی‌که نوازش می‌داد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آن‌وقت زهرا هم بزرگ‌شده و می‌توانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب می‌شد؛ زهرا می‌توانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر این‌که آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. به‌سرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درس‌خوان. تمام درس‌هایم را بیست می‌شدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستان‌ها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما می‌آمد. یک ماه یا بیشتر می‌ماند و دوباره می‌رفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایه‌ها هم می‌آمدند شب‌نشینی. هرکس قصه‌ای می‌گفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم می‌خوابیدم و روزها هم هرکجا که می‌رفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقه‌ام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این به‌اصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یک‌کاسه از بهترین‌هایش را جدا کردم و به‌اتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لب‌های خیس و نرمش می‌خورد تمام بدنم مورمور می‌شد. هر تکه را که دردهانش می‌گذاشتم به من نگاه می‌کرد و با چشمانش می‌خندید. از چشمان رنگی‌اش انگار نوری می‌تابید که هیچ‌وقت به عمرم ندیده بودم. دلم می‌خواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری به‌اتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباب‌بازی‌های جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربین‌های عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
مَد قاسم، مئقاسم =محمد قاسم
مَدالی، مئدالی =محمد علی
قبلا گفته شد که محمد علی با تخفیف چند باره به " دالو" تبدیل می شود
.
مَرته=مرده
مرته خور = در قدیم بعد از فوت شخص چندین روز چند نفر ملا به قرائت قران می پرداختند و اجرتی دریافت می کردند.
مَرته کَش = آمبولانس نعش کش
مَرتشی( کشته و مَرتشی) = شیفته و عاشق او هستم
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۱-اقای امینیان
در کتاب ارند وطنم گذرا و مختصر به خاطرات دبیرستان پرداختم. قبل از ورود به این فصل ( دانشکده مخابرات) بیان چند خاطره از سالهای اخر دبیرستان دکتر طبا و کلاس سیزده نفره ریاضی بی مناسبت نیست.
روزی اقا رسول مسلمی و محمد رضا( محمد علی) رادی و مهدی ملت که از تکبّر اقای امینیان دبیر شیمی تهرانی دلخور بودند به قصد توهین دو جاروی دسته بلند را در طرفین تخته سیاه قرار دادند و منتظر عکس العمل ایشان شدند. اقای امینیان پس از ورود و دیدن منظره ناخوشایند کلاس را ترک و با عصبانیت راهی دفتر مدرسه و سپس خانه شدند.😡
مرحوم اقای رادی مدیر دبیرستان که درود و رحمت خدا بر او باد با ان ابهت و جذبه امد و با چندین لفظ توهین امیز همه بچه ها را از کلاس بیرون و به سریدار مدرسه دستور داد درب کلاس را قفل نماید. 😢
چند روزی کنار خیابان پرسه زدیم. روزی راننده تریلر نفتکشی که" تانک "می گفتیم بعد از پنچر گیری چرخ و دیدن الافی ما علت را پرسید. با اگاهی از قضیه, آستین پیراهن بالازده و با دستهای روغنی تایلور( آچار بلند مخصوص پنچرگیری) در دست راهی دفتر مدرسه شد. شنیدیم که با لحن شوفری به تعطیلی کلاس ما اعتراض می کند، حاج اقا رادی بلد بود با همه قشری برخورد مناسب نماید.😂
می دانم که
بسته شدن چند روزه کلاس به نظر اولیای مدرسه کافی می رسید اما اقدام راننده نفتکش نقطه ای برای اقدام بود. سرایدار به خیابان امده و بچه را به دفتر مدرسه دعوت کرد. تا انجا که بخاطر دارم بجز اقای رادی و اقای امینیان، اقایان سلیمانی، مرحوم طریقتی و چند نفر دیگر از دبیران بودند.
ابتدا مرحوم رادی گلایه و سرزنش نموده و تکلیف و وظیفه درس خواندن را یاد آوری و سپس اقای امینیان از چند نفر از خود راضی گلایه و از قصد خود برای ترک نایین سخن گفت. خلاصه با توصیه همکارانشان و به خاطر بچه های کوهستان که با سختی و نداری مشغول تحصیل هستند اجازه باز شدن کلاس را داده و بدینگونه قضیه ختم بخیر شد.😁
امامی آرندی
@naein_nameh
Forwarded from فرشیده
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شعر خوانی آقای مرزوق در تاریخ 1402/4/23 در انجمن جلوه نایین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جمعه_بازار
.
استاد عثمان محمد پرست
بزرگ نوارنده دو تار شرق کشور
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته اگر شخصی فوت می کرد بر خلاف امروز ، خانواده او برای مدت سه روز مهمان افراد فامیل و همسایه ها بودند و ظرف یک ماه همه چیز ( مراسم) به پایان می رسید و از چهلم و سال خبری نبود.
ایا میدانید در گذشته قوت لایموت مردم فقط نان بود و این نان در همه خانه ها پخته می شد و لقمه ای از ان به هدر نمی رفت.
ایا میدانید در قدیم اهالی نسبت به هم حق و حقوقی قایل بودند و سعی جدی در انجام ان داشتند. حقوقی چون "حق پدر و مادر بر فرزند و حتی دایه، حق همسایگی، حق معلمان، حق پیران و سالخوردگان، حق کارگران، حق بچه ها، خصوصا حق دختران و زنان.
( فرهنگ نایین _ جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم

... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش دایی‌ام کار می‌کرد از سفر آمد و اولین چیزی که به‌عنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگل‌تر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یک‌چشم گریان و یک‌چشم خندان گفت خاک‌برسرم، اگر حبیب ببیند چه می‌گوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسه‌ها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجله‌ای بود دست‌به‌دست در ولایت می‌چرخید. حبیب در خانه‌اش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کم‌کم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفت‌وآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یک‌بارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگل‌تر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدم‌هایی برای دیدن بچه می‌آمدند اما ربابه به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌داد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل می‌بستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. مدرسه‌ها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس می‌خواندم یا کنار دار قالی خواهرم می‌نشستم و رادیو گوش می‌دادم. تنها دل‌خوشی‌ام حضور زهرا بود که همچنان روزی یک‌بار او را می‌دیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تک‌وتنها توی اتاق زیر لحاف‌کرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم می‌بارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و می‌گریستند. گیج شده بودم. حبیب یک‌ور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گم‌شده یا دزدیده‌شده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آن‌قدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم می‌چرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمی‌دانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همین‌که چشمم را باز کردم، مادرم در حال‌ گریه، ناز و قربانم می‌رفت و یک لیوان قندآب را به‌زور به گلویم ریخت. قبل از این‌که چیزی بپرسم مادرم پیش‌دستی کرد و گفت هیچ‌کس نمی‌داند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکرده‌اند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوان‌های کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه‌ روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه می‌کردند، صدای آن‌ها در برف‌های بر هم انباشته کوچه خفه می‌شد...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخشی از شعر محلی "ای نارسینه"
از استاد ابراهیمی

میره ها راسّی راسّی میره بیین
گو خوی اشتر تا چارماحال اِشین
ناواجی مِردی ایسالا کُشیین
گو آدم حَظ اِکه اگر شِدین
خوی پا پُر آوله، دَسّی پُر پینه
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
مردها راستی راستی مرد بودند
که با شتر تا چارمحال می رفتند
نمی گوئی مرد ان سالها کجا رفتند
که ادم حظ می کرد اگر انها را می دید
با پای پر ابله ، با دست پر پینه
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
#نایین_نامه
.
بی ریا ترین ایستگاه صلواتی
@naein_nameh
#حکایت
.
📖 سفیان ثوری* را دیدند که انبانی در پشت داشت و می‌شد.
گفتند: کجا می‌شوی؟
گفت: به فلان دیه، که طعام ارزان‌تر می‌دهند، آن‌جا می‌شوم.
گفتند: چنین روا می‌داری؟
گفت: هر جایی که معیشت فراخ‌تر بُود، آن‌جا رَوید که آن‌جا دین به سلامت‌تر بُود و دل فارغ‌تر باشد.

*سفیان ثوری: فقیه و محدث قرن دوم هجری و از شاگردان امام صادق (ع)

📗 کیمیای سعادت
✍🏼 ابوحامد محمد غزالی


❇️
@vaj_naein
#نایین_نامه
#اخبار_نایین
.
به این دوشیزه قهرمان تبریک می گوئیم


@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۲_ملکه رازها
از دروازه کلوان که به محله وارد می شدیم دو سه دهنه مغازه بود که یکی فعال و پر رونق بود. بقالی اقای پور اکبری( محمد عباس) و بعد از ان کوچه دو شاخه می شد. دست چپ به طرف قدمگاه و میدان کلوان که فشاری( شیر آب عمومی) نیز قرار داشت. سمت راست تعدادی خانه ادامه داشت تا به ساباط می رسید، از ان ساباط های ترسناک. دو خانه مانده به ساباط در سمت راست منزلی بود که ملکه رازها در آن زندگی می کرد.بعد از درب ورودی با دوپله سرازیری دو اطاق در طرفین راهرو قرار داشت. هر دو اطاق با درهای چوبی زیبا و خوش ساخت بود. در ورودی اطاق در راهرو بدون پنجره اما هر اطاق دو در به سمت حیاط با پنجره ای موزون و شکیل که نور گیر و دلباز بود.
چند پله دیگر می خورد و وارد حیاط بزرگ و گود منزل می شد.علت گودی حیاط استفاده از اب قنات ورزگان بود که در همه خانه های نایین می گشت.
اغلب درختان باغچه انار و چند تایی کاج و نمونه دیگر که اکنون نوع ان به خاطرم نیست. درست در میان این باغچه بزرگ و پر درخت خانه ای زیبا و چند وجهی منظم و خوش فرم بر بالای سکویی که چهار، پنچ پله از کف حیاط بلاتر بود خود نمایی می کرد. درها و پنجره های زیبا با پرده های همیشه بسته چلوار سفید و شیشه های رنگی در قوس بالای درها واقعا زیبا بود. کوچه کوره پز خانه درست از پشت باغچه یعنی جنوب غربی خانه می گذشت.
در این ویلا بانویی سالخورده زندگی می کرد که بدلیل عدم حضور در حیاط ( حداقل وقتی که ما در منزل بودیم)
و نداشتن مراوده با فامیل یا همسایگان ما ایشان را از نزدیک ندیدیم.
این بانوی کهنسال از بستگان نزدیک( شاید همسر) مرحوم سید علی خان نکویی معروف به مدیر بود. ( مرحوم نکویی سالها رئیس اوقاف و مدیر مدرسه گلزار بود )
اگاهی ما از همین مطلب مختصر توسط مرحوم مرتضی خان نکویی ( داماد مدیر) بود. ایشان این دو اطاق را به ازای اجاره ماهانه پنج تومان( پنجاه ریال) به من و دو تن از دوستان مزیکی به نام محمد رضا ( مئروضا) پسر حاج محمد و نعمت الله عباس پور فرزند حاج یدالله اجاره داده و هنگام اجاره توصیه اکید که از رفت و آمد در حیاط و بازی های شلوغ و پر سر و صدا خود داری کنیم.
تنها ارتباط این بانو با برخی خانم های محل که خدماتی به او ارائه میدادند و شبح او را در بین در دیده و سایه او را از پشت پنجره و مرحوم مرتضی خان که گاهی به اندرون می رفت بود و بس.
بنده به علت دو سال زندگی در منزل مادر مرحوم مرتضی خان و ارادت به ایشان اغلب بستگانشان را می شناختم .
لذا بر کنجکاوی خود لگام زده و از نام و نسبت این بانوی محترم کنکاش نکردیم.
اگر قبل از چاپ این نوشته جناب اقای دکتر امیر عباس نکویی این مطلب را خواندند و صلاح دانستند توضیحی خواهند داد. چون یک سال زندگی در ان عمارت زیبا اخرین سال حضور ما در نایین بود و همسایه محترمه مان را نشناختیم این عنوان "ملکه رازها" را انتخاب نمودم.
امامی آرندی
@naein_nameh