Forwarded from سهام نیوز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅ویدیوی زیبا و کمنظیری از محیطبان اردلان مرتضوی از شکار بز کوهی، توسط پلنگ ایرانی که در ارتفاعات استان سمنان ثبت شدهاست.
@Sahamnewsorg
@Sahamnewsorg
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخش دیگری از شعر زیبای ای نارسینه
سروده استاد ابراهیمی انارکی
آسمو خوی تو سازیگار نَهو
نَه گو نوروزی تو بیهار نهو
باغ و بندی تو مَشتی نار نهو
خشتی از بُرج و از حصار نهو
کُشییه خشت ها کُشییه چینه
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
اسمان با تو سازگار نیست( انارک)
نه اینکه نوروز تو بهار نباشد
باغ و بستان تو پر از انار نیست
خشتی از برج و بارو و از حصار نمانده
کجا رفته خشت ها ، کجاست دیوار ( بارو)
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
بخش دیگری از شعر زیبای ای نارسینه
سروده استاد ابراهیمی انارکی
آسمو خوی تو سازیگار نَهو
نَه گو نوروزی تو بیهار نهو
باغ و بندی تو مَشتی نار نهو
خشتی از بُرج و از حصار نهو
کُشییه خشت ها کُشییه چینه
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
اسمان با تو سازگار نیست( انارک)
نه اینکه نوروز تو بهار نباشد
باغ و بستان تو پر از انار نیست
خشتی از برج و بارو و از حصار نمانده
کجا رفته خشت ها ، کجاست دیوار ( بارو)
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
Forwarded from زبان نایینی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مشاهیر_نایین
.
حیدر علی کمالی نایینی
سعید نفیسی از اولین برخورد خود با او که با همراهی میرزاده عشقی و عارف قزوینی بوده چنین شرح داده است.
حیدر علی کمالی اصفهانی ( نایینی) در لاله زار دکان کوچکی داشت که در آن چای می فروخت. او شاعر بود و با آزادیخواهان ارتباط داشت. کمالی در مغازه خود بیش از چهار صندلی نداشت که بر یکی از انها می نشست و اگر کسی از اسمان نیز نازل می شد جای خود را به او نمی داد.
مغازه او پاتوق همیشگی آزادیخواهان و شعرایی چون ملک الشعرای بهار ، علی اکبر دهخدا و ... بود .
ایرج میرزا سروده:
چه می فرمود اقای کمالی
دموکرات، انقلابی، اعتدالی
ندیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربان است
کمالی در تن احباب جان است
کمالی صاحب فضل و کمال است
کمالی مقتدای اهل حال است
کمالی صاحب اخلاق باشد
کمالی در فتوت طاق باشد
کمالی را صفات اولیائیست
کمالی در کمال بی ریائیست
ادامه دارد....
@naein_nameh
.
حیدر علی کمالی نایینی
سعید نفیسی از اولین برخورد خود با او که با همراهی میرزاده عشقی و عارف قزوینی بوده چنین شرح داده است.
حیدر علی کمالی اصفهانی ( نایینی) در لاله زار دکان کوچکی داشت که در آن چای می فروخت. او شاعر بود و با آزادیخواهان ارتباط داشت. کمالی در مغازه خود بیش از چهار صندلی نداشت که بر یکی از انها می نشست و اگر کسی از اسمان نیز نازل می شد جای خود را به او نمی داد.
مغازه او پاتوق همیشگی آزادیخواهان و شعرایی چون ملک الشعرای بهار ، علی اکبر دهخدا و ... بود .
ایرج میرزا سروده:
چه می فرمود اقای کمالی
دموکرات، انقلابی، اعتدالی
ندیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربان است
کمالی در تن احباب جان است
کمالی صاحب فضل و کمال است
کمالی مقتدای اهل حال است
کمالی صاحب اخلاق باشد
کمالی در فتوت طاق باشد
کمالی را صفات اولیائیست
کمالی در کمال بی ریائیست
ادامه دارد....
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
#حومه_نایین
.
شهر بافران
در میان عوام بخصوص پیر زنان و پیرمردان در خصوص کلمه "دایی جان" که بین اهالی بافران کاربرد داشته حکایت و خاطره ای باقی مانده که نشانگر واقعیتی در این زمینه است.
از زبان پیرزنی به نام ارجمند ( معروف به ارجو، دختر ابراهیم علی مردان) حکایت شده ، افاغنه مردم بافران را از دم تیغ می گذرانند و تنها فردی از طایفه کاشفی که مردی رشید و سوارکار معروفی بوده زنده نگه می دارند.کاشفی با ترفند و حیله موفق می شود فرار کند . این فرار در حوالی نیستانک بوده و به بافران بازگشته و با تنها دختر باقی مانده از کشتار که در بیقوله ای پنهان شده به نام" شَمَل " ازدواج می کند،
( فرهنگ نایین ص ۱۴۴)
@naein_nameh
#حومه_نایین
.
شهر بافران
در میان عوام بخصوص پیر زنان و پیرمردان در خصوص کلمه "دایی جان" که بین اهالی بافران کاربرد داشته حکایت و خاطره ای باقی مانده که نشانگر واقعیتی در این زمینه است.
از زبان پیرزنی به نام ارجمند ( معروف به ارجو، دختر ابراهیم علی مردان) حکایت شده ، افاغنه مردم بافران را از دم تیغ می گذرانند و تنها فردی از طایفه کاشفی که مردی رشید و سوارکار معروفی بوده زنده نگه می دارند.کاشفی با ترفند و حیله موفق می شود فرار کند . این فرار در حوالی نیستانک بوده و به بافران بازگشته و با تنها دختر باقی مانده از کشتار که در بیقوله ای پنهان شده به نام" شَمَل " ازدواج می کند،
( فرهنگ نایین ص ۱۴۴)
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
#آموزش_گویش_نایینی
.
محیل، مئیل = حیله گر ، موذی، تنبل
مختاو، مختو = مهتاب
تمثیل:
عجب ، مختاو اِمشو روشی روشو
میگر عکسی تو اِمشو دِر میوشو
مباد دیمت از دیمُش و تاوی
گو برقی چشمت امشو در میوشو
.
چه روشن قرص مهتابست امشب
مگر عکس تو در قابست امشب
مگردان چهره را کز برق چشمت
رخ مهتاب را آبست امشب
( استاد ابراهیمی انارکی)
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
محیل، مئیل = حیله گر ، موذی، تنبل
مختاو، مختو = مهتاب
تمثیل:
عجب ، مختاو اِمشو روشی روشو
میگر عکسی تو اِمشو دِر میوشو
مباد دیمت از دیمُش و تاوی
گو برقی چشمت امشو در میوشو
.
چه روشن قرص مهتابست امشب
مگر عکس تو در قابست امشب
مگردان چهره را کز برق چشمت
رخ مهتاب را آبست امشب
( استاد ابراهیمی انارکی)
@naein_nameh
Forwarded from چوپانانِ آباد (ab. mos)
ثبت دمای ۴۶ درجه در چوپانان
کارشناس مرکز پیشبینی اداره کل هواشناسی استان اصفهان: چوپانان با بیشینه دمای ۴۶ درجه سلسیوس بالای صفر و بوئین میاندشت با کمینه دمای ۱۵ درجه سلسیوس بالای صفر به ترتیب گرمترین و خنکترین نقاط استان پیش بینی میشود.
کارشناس مرکز پیشبینی اداره کل هواشناسی استان اصفهان: چوپانان با بیشینه دمای ۴۶ درجه سلسیوس بالای صفر و بوئین میاندشت با کمینه دمای ۱۵ درجه سلسیوس بالای صفر به ترتیب گرمترین و خنکترین نقاط استان پیش بینی میشود.
خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency
کارشناس مرکز پیشبینی اداره کل هواشناسی اصفهان: باد و گردوخاک اصفهان را در مینوردد/ ثبت دمای ۴۶ درجه در چوپانان
اصفهان- کارشناس مرکز پیشبینی اداره کل هواشناسی استان اصفهان گفت: باد و گردوخاک از فردا تا پایان هفته مناطق مختلف استان اصفهان را در بر میگیرد.
Forwarded from یک حرف از هزاران
#نکته_ها | اندر حکایتِ تیمچه حاجب الدوله*
دوستان و همکارانی که از نزدیک و در سفر و حضر همراه هم بوده ایم، جمله زیر را از این گوشه نشین روزگار، بسیار شنیده اند که "اینجا تیمچه حاجب الدوله نیست". کنایه از اینکه در کار دیوانی باید مقتضیات و ملزومات کار دیوانی را در نظر گرفت. برادر و دوست و همکاری عزیز و رندی از جمله رندان واخ که امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۴/۲۲ به بازار قدیمی تهران رفته، با دیدن تابلو راهنمای "تیمچه حاجب الدوله"، به یاد این تکه کلام همیشگی من افتاده، بر سر ذوق آمده، و عکس آن را گرفته و برایم فرستاده و از این حکایت یاد کرده است. ضمن بازنشر این عکس، این چند کلمه به همین بهانه تحریر و به شعر زیبا و ماندگار میر سید علی همدانی مختوم می شود:
هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد، از عمر برخوردار باد
هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی از باغ وصلش بشکفد بی خار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد.
🖋 حسین جابری انصاری
*تیمچه حاجب الدوله از تیمچه های معروف بازار تهران، ساختۀ علی خان مقدم مراغه ای ملقب به حاجب الدوله
@yekhezaran
دوستان و همکارانی که از نزدیک و در سفر و حضر همراه هم بوده ایم، جمله زیر را از این گوشه نشین روزگار، بسیار شنیده اند که "اینجا تیمچه حاجب الدوله نیست". کنایه از اینکه در کار دیوانی باید مقتضیات و ملزومات کار دیوانی را در نظر گرفت. برادر و دوست و همکاری عزیز و رندی از جمله رندان واخ که امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۴/۲۲ به بازار قدیمی تهران رفته، با دیدن تابلو راهنمای "تیمچه حاجب الدوله"، به یاد این تکه کلام همیشگی من افتاده، بر سر ذوق آمده، و عکس آن را گرفته و برایم فرستاده و از این حکایت یاد کرده است. ضمن بازنشر این عکس، این چند کلمه به همین بهانه تحریر و به شعر زیبا و ماندگار میر سید علی همدانی مختوم می شود:
هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد، از عمر برخوردار باد
هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی از باغ وصلش بشکفد بی خار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد.
🖋 حسین جابری انصاری
*تیمچه حاجب الدوله از تیمچه های معروف بازار تهران، ساختۀ علی خان مقدم مراغه ای ملقب به حاجب الدوله
@yekhezaran
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخش دیگری از شعر "ای نارسینه"
سروده استاد ابراهیمی انارکی
.
پیُم از اُشتر و قطارُش اِوات
پیُم از بُرج و از حصارُش اِوات
از ورامین و جُلگی خارش اِوات
از کَش و قوسی روزیگارش اوات
چی وَمُند از وییشتَه در سینه
ای نارسینه، ای نارسینه
ترجمه:
پدرم از شتر و قطار کاروان می گفت
پدرماز برج و بارو و حصار شهر می گفت
از ورامین و دشت خار می گفت
از بازی های روزگار می گفت
چه چیزی از گذشته در سینه مانده
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
بخش دیگری از شعر "ای نارسینه"
سروده استاد ابراهیمی انارکی
.
پیُم از اُشتر و قطارُش اِوات
پیُم از بُرج و از حصارُش اِوات
از ورامین و جُلگی خارش اِوات
از کَش و قوسی روزیگارش اوات
چی وَمُند از وییشتَه در سینه
ای نارسینه، ای نارسینه
ترجمه:
پدرم از شتر و قطار کاروان می گفت
پدرماز برج و بارو و حصار شهر می گفت
از ورامین و دشت خار می گفت
از بازی های روزگار می گفت
چه چیزی از گذشته در سینه مانده
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
تقویم ملتی
برنامه زمانی کشاورزان مبتنی بر تقویم ملتی است. تفاوت این تقویم با تقویم دولتی یا رسمی در این است که ماهها در تقویم ملتی همه ۳۰ روز است. ولی در تقویم رسمی شش ماه ۳۱ روز و بقیه۳۰ روز و حتی اسفند اغلب ۲۹ روز است.
اختلاف شش روزه تقویم ملتی خود حکایتی دارد که آمده است. مثلا اول سِپند که مصادف با برگزاری مراسم فاتحه خوانی و سر زدن به خانواده اموات ان سال است روز ۲۴ بهمن است و اصطلاحا این روز به اول سِپند ( اسفند ملتی) معروف بود.
( فرهنگ نایین)
@naein_nameh
.
تقویم ملتی
برنامه زمانی کشاورزان مبتنی بر تقویم ملتی است. تفاوت این تقویم با تقویم دولتی یا رسمی در این است که ماهها در تقویم ملتی همه ۳۰ روز است. ولی در تقویم رسمی شش ماه ۳۱ روز و بقیه۳۰ روز و حتی اسفند اغلب ۲۹ روز است.
اختلاف شش روزه تقویم ملتی خود حکایتی دارد که آمده است. مثلا اول سِپند که مصادف با برگزاری مراسم فاتحه خوانی و سر زدن به خانواده اموات ان سال است روز ۲۴ بهمن است و اصطلاحا این روز به اول سِپند ( اسفند ملتی) معروف بود.
( فرهنگ نایین)
@naein_nameh
#شعرای_نایین
.
مجید خان منوچهری نایینی
.
با نایین
ای کهن شهر گرفتار کویر
تشنهی در چنگ کم آبی اسیر
ای زسرسبزی و آبادی تهی
غرقه در اندوه از شادی تهی
ای بلند اوازه گمنام وطن
آشنای ناشناس مرد و زن
ای زقالی های بی مثل و قرین
مایه ی رشک نگارستان چین
دست هاشان قصه پرداز نقوش
با زبان های ده انگشت خموش
نقش های برده گوی برتری
در لطافت صد ره از حور و پری
.........ادامه دارد
@naein_nameh
.
مجید خان منوچهری نایینی
.
با نایین
ای کهن شهر گرفتار کویر
تشنهی در چنگ کم آبی اسیر
ای زسرسبزی و آبادی تهی
غرقه در اندوه از شادی تهی
ای بلند اوازه گمنام وطن
آشنای ناشناس مرد و زن
ای زقالی های بی مثل و قرین
مایه ی رشک نگارستان چین
دست هاشان قصه پرداز نقوش
با زبان های ده انگشت خموش
نقش های برده گوی برتری
در لطافت صد ره از حور و پری
.........ادامه دارد
@naein_nameh
Audio
#آموزش_گویش_نایینی
خوانش شعر محلی نائینی
" اِمشو دلی می تیریش تیریشو "
شاعر و خوانش:حسن جعفری فخر آباد
🔻.متن کامل شعر را در لینک زیر بخوانید
https://t.me/khateratemazyak/4840
@naein_nameh
خوانش شعر محلی نائینی
" اِمشو دلی می تیریش تیریشو "
شاعر و خوانش:حسن جعفری فخر آباد
🔻.متن کامل شعر را در لینک زیر بخوانید
https://t.me/khateratemazyak/4840
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
خانه علوی
خانه میرزا محمد حسین علوی از جمله خانه های قدیمی نایین است.
این خانه نزدیک نارنج (نارین) قلعه است. درب چوبی ان که کوبه و گل میخ های آن بسیار ظریف و خوش نقش بوده اکنون تعویض شده است.
مرحومه طوبی خانم پیرنیا همسر میرزا محمد حسین علوی بودند.
@naein_nameh
.
خانه علوی
خانه میرزا محمد حسین علوی از جمله خانه های قدیمی نایین است.
این خانه نزدیک نارنج (نارین) قلعه است. درب چوبی ان که کوبه و گل میخ های آن بسیار ظریف و خوش نقش بوده اکنون تعویض شده است.
مرحومه طوبی خانم پیرنیا همسر میرزا محمد حسین علوی بودند.
@naein_nameh
Forwarded from Mamatiir - کانال پایگاه ممتی (尺.丂卄.爪)
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#طبیعت_ایران
.
طبیعت ایران خوانسار شهر سنگ چین و چشمه و رود...عکاس و مدرس ارتباط تصویری استاد اکبر اخوندی
@naein_nameh
.
طبیعت ایران خوانسار شهر سنگ چین و چشمه و رود...عکاس و مدرس ارتباط تصویری استاد اکبر اخوندی
@naein_nameh
Forwarded from سلام چوپانان
🏴پیام تسلیت به مناسبت درگذشت پرستار بازنشسته بیمارستان حشمتیه نایین مرحوم بابک بقایی نایینی
◾️اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعوُن
⚫️ با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان آقای بابک بقایی نایینی را به خانواده محترم آن مرحوم و کلیه همکاران تسلیت عرض مینمائیم.
⚫️هر چند که تاب فراق و هجران سخت و دشوار است، لیکن تقدیر الهی را جز صبر و بردباری چاره ای نیست.
⚫️ از خداوند بزرگ برای آن مرحوم غفران واسعه الهی و برای بازماندگان محترم صبری جمیل و اجری جزیل را مسئلت می داریم .
🖤روحش شاد و یادش گرامی باد.
⚫️ روابط عمومی بیمارستان حشمتیه نایین
🌐 رسانه سلامت شهرستان نایین
⚜️___________________________⚜️
🍏🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/salamat_naein
◾️اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعوُن
⚫️ با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان آقای بابک بقایی نایینی را به خانواده محترم آن مرحوم و کلیه همکاران تسلیت عرض مینمائیم.
⚫️هر چند که تاب فراق و هجران سخت و دشوار است، لیکن تقدیر الهی را جز صبر و بردباری چاره ای نیست.
⚫️ از خداوند بزرگ برای آن مرحوم غفران واسعه الهی و برای بازماندگان محترم صبری جمیل و اجری جزیل را مسئلت می داریم .
🖤روحش شاد و یادش گرامی باد.
⚫️ روابط عمومی بیمارستان حشمتیه نایین
🌐 رسانه سلامت شهرستان نایین
⚜️___________________________⚜️
🍏🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/salamat_naein
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخش دیگری از شعر استاد ابراهیمی انارکی
یک زیمون بی، گو طالمسی رُو بی
"باقری" بی، "حسینی خسرو" بی
سیلَچو روخُنَش پر از اُو بی
تیره ها مَشت و گیوه ها نو بی
کی اَبی حرفی سیلَچو اِزینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
یک زمان بود که طالمسی ( معدن) فعال بود
باقری بود، حسین خسرو بود ( دو نفر از حالی انارک
سیلچو( نام محل) رودخانه اش پر اب بود
توبره ها پر از جنس( مایحتاج) بود و گیوه ها نو بود
چه کسی دیگر حرفی از سیلچو می زند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
بخش دیگری از شعر استاد ابراهیمی انارکی
یک زیمون بی، گو طالمسی رُو بی
"باقری" بی، "حسینی خسرو" بی
سیلَچو روخُنَش پر از اُو بی
تیره ها مَشت و گیوه ها نو بی
کی اَبی حرفی سیلَچو اِزینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
یک زمان بود که طالمسی ( معدن) فعال بود
باقری بود، حسین خسرو بود ( دو نفر از حالی انارک
سیلچو( نام محل) رودخانه اش پر اب بود
توبره ها پر از جنس( مایحتاج) بود و گیوه ها نو بود
چه کسی دیگر حرفی از سیلچو می زند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir