#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#مثل_حکم_نایینی
.
مول دار کیه دار نابو
مول( به دوست زن شوهر دار گفته می شود )
کسانی که اخلاق خانوادگی را رعایت نکنند به جایی نمی رسند
.
مولُم جی گو وِئکه ، کولُم واکه شیو جمخوش نی یی
زن بدکاره هم که نصیبم می شود باید دوستش را بغل کنم و زیر رختخواب ببرم
کنایه از اوج بد اقبالی
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
.
@naein_nameh
.
مول دار کیه دار نابو
مول( به دوست زن شوهر دار گفته می شود )
کسانی که اخلاق خانوادگی را رعایت نکنند به جایی نمی رسند
.
مولُم جی گو وِئکه ، کولُم واکه شیو جمخوش نی یی
زن بدکاره هم که نصیبم می شود باید دوستش را بغل کنم و زیر رختخواب ببرم
کنایه از اوج بد اقبالی
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
.
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
اخرین قسمت از شعر زیبای"یورتُم" سروده استاد ابراهیمی در کتاب ای نارسینه
.
ترجمه:
ای خالق شیارهای ( فرو رفتگی تپه ماهور) پر از گل
یک بار دیگر مرا ببر تا بند 《دُلدُل》*
ای خالق ریگ و شن صحرا
کاش میتوانستی مرا تا《میحلّا》* ببری
صد بار و هزار بار شکر دارم
از یک زن بیوه ( بی یار و معین) شکرش
شکر که تا جان دارم می گویم
هم در خواب و هم بیداری می گویم
صد بار اگر که پایم بلغزد(خطایی کنم)
وقتی مرا به نزد خود برد، خودش مرا می بخشد
*دُلدُل= چاه ابی در هیجده کیلومتری انارک و در مسیر سیاه کوه که محل استقرار دامدارن در فصل تراز( شیردهی گوسفندان) است.
* میحلّا =مزرعه ای سر سبز در ۲۰ کیلومتری شرق انارک که قلعه ای مستحکم دارد.
@naein_nameh
.
اخرین قسمت از شعر زیبای"یورتُم" سروده استاد ابراهیمی در کتاب ای نارسینه
.
ترجمه:
ای خالق شیارهای ( فرو رفتگی تپه ماهور) پر از گل
یک بار دیگر مرا ببر تا بند 《دُلدُل》*
ای خالق ریگ و شن صحرا
کاش میتوانستی مرا تا《میحلّا》* ببری
صد بار و هزار بار شکر دارم
از یک زن بیوه ( بی یار و معین) شکرش
شکر که تا جان دارم می گویم
هم در خواب و هم بیداری می گویم
صد بار اگر که پایم بلغزد(خطایی کنم)
وقتی مرا به نزد خود برد، خودش مرا می بخشد
*دُلدُل= چاه ابی در هیجده کیلومتری انارک و در مسیر سیاه کوه که محل استقرار دامدارن در فصل تراز( شیردهی گوسفندان) است.
* میحلّا =مزرعه ای سر سبز در ۲۰ کیلومتری شرق انارک که قلعه ای مستحکم دارد.
@naein_nameh
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
کوزِر =خوشه جو یا گندم که هنگام کوبیدن در خرمن خرد نشده باشد.
کوزرکو =چوبی که قسمت انتهایی ان قطور و سنگین باشد برای خرد کردن ته مانده خرمن
کِشون، کِشوو =کشتخوان، زمین زراعتی
کولوت =تپه ماهور
کِولَه = یک گره بافتنی
کاولَه =دانه سبز بوته نخود و ....
کیوندی، کین کیوندی =خارشی که در اثر کرمک در نشیمنگاه (اطفال خصوصا) ایجاد می شود
کیوه چو =ظرف سفالین دهانه گشادبرای نگهداری روغن، شیره و ماسینه و امثالهم
@naein_nameh
.
کوزِر =خوشه جو یا گندم که هنگام کوبیدن در خرمن خرد نشده باشد.
کوزرکو =چوبی که قسمت انتهایی ان قطور و سنگین باشد برای خرد کردن ته مانده خرمن
کِشون، کِشوو =کشتخوان، زمین زراعتی
کولوت =تپه ماهور
کِولَه = یک گره بافتنی
کاولَه =دانه سبز بوته نخود و ....
کیوندی، کین کیوندی =خارشی که در اثر کرمک در نشیمنگاه (اطفال خصوصا) ایجاد می شود
کیوه چو =ظرف سفالین دهانه گشادبرای نگهداری روغن، شیره و ماسینه و امثالهم
@naein_nameh
پیازه و نیازه
از عجایب این روزگار
علی شریعتی: هم صادرات پیاز داریم و همزمان ۳۰ هزار تن واردات پیاز تاپایان سال جهت تنظیم بازار!
نه نه دیوانه خانه نیست !به واردات #ارز_دولتی میدهند چرا نیاورند!!
از پیاز صادراتی ارز آزاد (۵۰ تا ۶۰ هزار تومان) عاید می شود.
این همه داماد ،برادرزاده مشغول شدند خدایا شکرت !
@Sahamnewsorg
از عجایب این روزگار
علی شریعتی: هم صادرات پیاز داریم و همزمان ۳۰ هزار تن واردات پیاز تاپایان سال جهت تنظیم بازار!
نه نه دیوانه خانه نیست !به واردات #ارز_دولتی میدهند چرا نیاورند!!
از پیاز صادراتی ارز آزاد (۵۰ تا ۶۰ هزار تومان) عاید می شود.
این همه داماد ،برادرزاده مشغول شدند خدایا شکرت !
@Sahamnewsorg
#آن_روزها
.
روزگاری، در این منازل کودکان کوری رنگ نداشتند بعنی رنگ ها را همانطور که نامگذاری شده نام می بردند ..روزگاری کودکان و نوجوانان چیزی به نام ناراحتی اعصاب روان نمی دانستند..و چون کف کفش ها پلاستیکی نبود و نخی یا چرمی بود، و حتی فرش ها از مواد شیمیایی نبود و از پشم و .گلیم از نخ ..کم سویی چشم تا سن کهولت نبود...هوای خنک در تابستان از بادگیرها به حوض اب سرسرا برخورد و فضای اتاق ها همانند نسیم... یعنی فرهنگ شرق در زندگی حکم فرما بود...دلمان تنگ روزهایی می شود که بوی سلامتی داشت..
اداب و رسوم فرهنگ عامه
اکبر اخوندی
@naein_nameh
.
روزگاری، در این منازل کودکان کوری رنگ نداشتند بعنی رنگ ها را همانطور که نامگذاری شده نام می بردند ..روزگاری کودکان و نوجوانان چیزی به نام ناراحتی اعصاب روان نمی دانستند..و چون کف کفش ها پلاستیکی نبود و نخی یا چرمی بود، و حتی فرش ها از مواد شیمیایی نبود و از پشم و .گلیم از نخ ..کم سویی چشم تا سن کهولت نبود...هوای خنک در تابستان از بادگیرها به حوض اب سرسرا برخورد و فضای اتاق ها همانند نسیم... یعنی فرهنگ شرق در زندگی حکم فرما بود...دلمان تنگ روزهایی می شود که بوی سلامتی داشت..
اداب و رسوم فرهنگ عامه
اکبر اخوندی
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
نسیم عطر بهاران ز کوی یار آمد
وزید باد بهار و شجر ببار آمد
بباغ رقص شکوه دلی بیاراید
بیاکه صوت هزاران به گل عذار آمد
بهاران خجسته باد شاد و مسرور باشید مصاحبی 14 اسفند1401
@naein_nameh
.
نسیم عطر بهاران ز کوی یار آمد
وزید باد بهار و شجر ببار آمد
بباغ رقص شکوه دلی بیاراید
بیاکه صوت هزاران به گل عذار آمد
بهاران خجسته باد شاد و مسرور باشید مصاحبی 14 اسفند1401
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مفاخر_ایران
.
دانشمند مشهور ناسا دکتر فیروز نادری مدیر پروژه مریخ در ناسا و حکایت سپرستی یک کودک نیازمند در جنوب تهران
@naein_nameh
.
دانشمند مشهور ناسا دکتر فیروز نادری مدیر پروژه مریخ در ناسا و حکایت سپرستی یک کودک نیازمند در جنوب تهران
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
ذخایر پنهان
اولین مدرسه علمیه نایین
در جوار امام زاده سلطان سید علی , مدرسه ای قدیمی و زیبا در دو طبقه قرار دارد که روزگاری فقیهان بزرگ و دانشجویان و طالبین بسیاری به درس و بحث پرداخته اند.
اکنون این مدرسه تاریخی و زیبا که ورودی آن از گوشه شمال غربی صحن اصلی است به مهمانپذیر بی رونق و ساکت مبدل شده است.
برخی قدمت این مدرسه به دوره صفویه منسوب و در بعضی تذکره ها به قرن هشتم هجری نسبت داده شده است.
@naein_nameh
.
ذخایر پنهان
اولین مدرسه علمیه نایین
در جوار امام زاده سلطان سید علی , مدرسه ای قدیمی و زیبا در دو طبقه قرار دارد که روزگاری فقیهان بزرگ و دانشجویان و طالبین بسیاری به درس و بحث پرداخته اند.
اکنون این مدرسه تاریخی و زیبا که ورودی آن از گوشه شمال غربی صحن اصلی است به مهمانپذیر بی رونق و ساکت مبدل شده است.
برخی قدمت این مدرسه به دوره صفویه منسوب و در بعضی تذکره ها به قرن هشتم هجری نسبت داده شده است.
@naein_nameh
#مفاخر_ملی
.
دکتر محمد مصدق سحرگاه روز پنج شنبه در ساعت ۴/۳۰ بامداد ۱۳۴۵/۱۲/۱۴ در سن ۸۷ سالگی در اتاق شماره ۶۲ بیمارستان نجمیه تهران زندگی را بدرود گفت.
خبری بسیار کوتاه
برای مردی بزرگ
.
دکتر شفیعی کدکنی بر مزار مصدق:
اینجا کسی آرمیدهست
که در همه عمر،
قلبش،
با مهرِ ایران تپیدهست.
ای رهگذارِ شتابان!
آن کس که در زیرِ پایت
خوابیده در زیرِ این سنگ
بیداریِ زندگی را
در جانِ مشرق دمیدهست.
بیاعتنا مگذر این سان
اینجا کسی آرمیدهست.
@naein_nameh
.
دکتر محمد مصدق سحرگاه روز پنج شنبه در ساعت ۴/۳۰ بامداد ۱۳۴۵/۱۲/۱۴ در سن ۸۷ سالگی در اتاق شماره ۶۲ بیمارستان نجمیه تهران زندگی را بدرود گفت.
خبری بسیار کوتاه
برای مردی بزرگ
.
دکتر شفیعی کدکنی بر مزار مصدق:
اینجا کسی آرمیدهست
که در همه عمر،
قلبش،
با مهرِ ایران تپیدهست.
ای رهگذارِ شتابان!
آن کس که در زیرِ پایت
خوابیده در زیرِ این سنگ
بیداریِ زندگی را
در جانِ مشرق دمیدهست.
بیاعتنا مگذر این سان
اینجا کسی آرمیدهست.
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
آن سرو سهی خوش به چمن رقص کنان شد
بلبل به گل از وجد و طرب غنچ زنان شد
عیش و خوشی و خرمی امروز عیان شد
می کهنه و گل تازه و محبوب جوان شد
«تا چند نشینم من بیچاره مکدّر»
《ادیب نایینی》
سلام و درود بسیار بر همراهان عزیز و دوستان مهربان
@naein_nameh
.
آن سرو سهی خوش به چمن رقص کنان شد
بلبل به گل از وجد و طرب غنچ زنان شد
عیش و خوشی و خرمی امروز عیان شد
می کهنه و گل تازه و محبوب جوان شد
«تا چند نشینم من بیچاره مکدّر»
《ادیب نایینی》
سلام و درود بسیار بر همراهان عزیز و دوستان مهربان
@naein_nameh
هجرت،فرید صلواتی
<unknown>
" #هجرت "
شعر : #دکتر_فضل_الله_صلواتی
با صدای : #داش_فریدصلواتی
#سارا_کیوانی
موسیقی : #هومن_همامی
@farid_salavati
شعر : #دکتر_فضل_الله_صلواتی
با صدای : #داش_فریدصلواتی
#سارا_کیوانی
موسیقی : #هومن_همامی
@farid_salavati
#آموزش_گویش_نایینی
.
ترجمه شعر "نوروز" از استاد ابراهیمی انارکی با گویش محلی( صفحه ۱)
.
یک سال است که روز و شب ندارم
بیمارم اما ذره ای تب ندارم
از پادرد (چلاغی پا) و درمندی
پیر هستم و به یک عطسه بندم
اطاق( خانه ای) که به خانه ماند ندارم
روفرشی و زیر انداز ندارم
در نوروز به هر خانه ای دستگاه بافندگی فعال است
همه درگیر بافتن گلیم و مشغول کارند
نوروز دو باره از راه می رسد
با صدتا طلایه دار (جلودار) و همراه
نوروز اگر نیاید می گندیم
سر جای خود مثل پیه می بندیم
نوروز باید بیاید و برود
ولی رسم و آدابش هیچ جا نمی رود
نوروز هزار رنگ دارد
نوروز همواره پر طمطراق است
نوروز که احترامش واجب است
با هر روز دیگر دفتر و دستکش( محاسباتش) فرق دارد
ادامه دارد.....
@naein_nameh
.
ترجمه شعر "نوروز" از استاد ابراهیمی انارکی با گویش محلی( صفحه ۱)
.
یک سال است که روز و شب ندارم
بیمارم اما ذره ای تب ندارم
از پادرد (چلاغی پا) و درمندی
پیر هستم و به یک عطسه بندم
اطاق( خانه ای) که به خانه ماند ندارم
روفرشی و زیر انداز ندارم
در نوروز به هر خانه ای دستگاه بافندگی فعال است
همه درگیر بافتن گلیم و مشغول کارند
نوروز دو باره از راه می رسد
با صدتا طلایه دار (جلودار) و همراه
نوروز اگر نیاید می گندیم
سر جای خود مثل پیه می بندیم
نوروز باید بیاید و برود
ولی رسم و آدابش هیچ جا نمی رود
نوروز هزار رنگ دارد
نوروز همواره پر طمطراق است
نوروز که احترامش واجب است
با هر روز دیگر دفتر و دستکش( محاسباتش) فرق دارد
ادامه دارد.....
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
حیدری و نعمتی در نایین
اختلاف شیعه و سنی بین مسلمانان از قدیم بوده اما در ایران این موضوع از دوره ایلخانان مغول و شیعه شدن الجایتو (محمد خدابنده) بیشتر نمایان شده است. در زمان گورکانیان شکل خاصی از این اختلاف به صورت حیدری و نعمتی پدید آمده است.
این اختلاف بین مریدان شاه نعمت الله ولی متوفی به سال ۸۳۴ هجری قمری با گرایش شیعه و علاقه مندان قطب الدین حیدر تونی سنّی مسلک که در قرن هفتم می زیسته همواره تازه می شده است. دو محله کلوان و باب المسجد حیدری و پنج محل دیگر(نوگاباد ،پنجاهه،چهل دختران ، کوی سنگ و سرای نو) از نعمتی ها بودند. اغلب جلسات نعمتی ها در منزل حاج حسین عامو تشکیل می شده است.
در دوره صفویه به ظاهر جنبه عقیدتی حیدری و نعمتی از بین می رود و دیگر محلی از اعراب ندارد اما مردم محلات نایین هر گاه از نظر اجتماعی و مادّی با هم اصطکاک پیدا می کردند با نام حیدری و نعمتی با
یکدیگر درگیر می شدند.گاهی با تحریک حکام و خوانین این امر شدت می یافت.
دعواها و جنگ های حیدری ،نعمتی در نایین چند قرن ادامه داشت و در دو مرحله به جنگ منتهی شده است.
در آینده شرح ان تقدیم خواهد شد.
@naein_nameh
.
حیدری و نعمتی در نایین
اختلاف شیعه و سنی بین مسلمانان از قدیم بوده اما در ایران این موضوع از دوره ایلخانان مغول و شیعه شدن الجایتو (محمد خدابنده) بیشتر نمایان شده است. در زمان گورکانیان شکل خاصی از این اختلاف به صورت حیدری و نعمتی پدید آمده است.
این اختلاف بین مریدان شاه نعمت الله ولی متوفی به سال ۸۳۴ هجری قمری با گرایش شیعه و علاقه مندان قطب الدین حیدر تونی سنّی مسلک که در قرن هفتم می زیسته همواره تازه می شده است. دو محله کلوان و باب المسجد حیدری و پنج محل دیگر(نوگاباد ،پنجاهه،چهل دختران ، کوی سنگ و سرای نو) از نعمتی ها بودند. اغلب جلسات نعمتی ها در منزل حاج حسین عامو تشکیل می شده است.
در دوره صفویه به ظاهر جنبه عقیدتی حیدری و نعمتی از بین می رود و دیگر محلی از اعراب ندارد اما مردم محلات نایین هر گاه از نظر اجتماعی و مادّی با هم اصطکاک پیدا می کردند با نام حیدری و نعمتی با
یکدیگر درگیر می شدند.گاهی با تحریک حکام و خوانین این امر شدت می یافت.
دعواها و جنگ های حیدری ،نعمتی در نایین چند قرن ادامه داشت و در دو مرحله به جنگ منتهی شده است.
در آینده شرح ان تقدیم خواهد شد.
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت نهم (بازنشر)
...آن روز هم طبق معمول فاطمه سلطان و کوکب گرم گفتگو شدند؛ بچهها دزدکی از روی دیواره بالای پشتبام، رفتند روی سقف حمام تا از پشت شیشههای نورگیر، داخل صحن حمام را تماشا کنند. آنها با دیدن تن و بدن لخت زنان، کِرکِر میخندیدن. بارها این کار را کرده بودند. یوسف پیشنهاد داد بروند و از پشت حمام وارد تون حمام و آتش زیر تون را تماشا کنند. از دیواره گنبدی رو به محوطه تون حمام سُریدن پایین و رسیدند پشت هیزمها. ازآنجا هم وارد تون حمام شدند که آتش زیر خاکسترش، هنوز نورافشانی میکرد و محوطه تون را روشن ساخته بود. نقره و یوسف چند بوته در تون انداختند و بوتهها در چشم به هم زدنی گُر میگرفتند و آنها هم غَنج میزدند و لذت میبرند. یوسف بوتهای نیم افروخته را در دست گرفت و از تون خارج شدند. بوته در باد پاییزی ناگهان مشتعل شد و یوسف از ترس آن را بر زمین انداخت. بوته مشتعل در باد به سمت خروارها رفت و آنها را به آتش کشید. بچهها از ترس به سمت مسیری که آمده بودند دویدند؛ یوسف بهسختی از شیب بالا رفت، ولی نقره که حسابی ترسیده و انگار قدرت حرکت نداشت، گریهکنان بر زمین نشست. آتش و دود، هر دم بیشتر میشود. یوسف دوباره پایین پرید و سعی کرد نقره را به بالا براند. هرچقدر سعی کرد، نتوانست؛ کمکم خودش هم از شدت دود و دم آتش، وامانده شد. هر دو جیغ میکشیدند؛ صدای جیغ بچهها و صدای مردمی که وحشتزده به آنجا آمده بودند، همراه با صدای زوزه باد در شعلههای آتش، فضای ولایت را پرکرده بود؛ مرد و زن و کوچک و بزرگ از جوی عباس شاه رفی و جوی سرکوچه با هرچه دم دستشان بود، آب میآورند و روی آتش میریختند اما باد و شعلههای آتش، کار خودشان را میکردند؛ نیم ساعت بعد، درحالیکه تقریباً تمام بوتهها سوخته بودند، آتش مغلوب شد؛ اما هیچیک از اهالی نمیتوانستند صحنه حیرتانگیز و فاجعه با پشت آتش را ببینند و جلو گریهزاری خودشان را بگیرند. بعضی چنگ بر سر و صورت زدند و بعضی خاک بر سر ریختند و بعضی بیهوش شدند؛ ظرف چند لحظه فضا پر شد از شیون و ناله جمعی. یوسف و نقره یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و از جسد جِزغاله شده اشان هنوز دود بلند میشد.دو ماه از فاجعه آتشسوزی گذشته بود که سکینه مادر فاطمه سلطان سینهپهلو کرد، باوجودآنکه میرزا حسین مصاحب از شهر برایش داروی جدید هم آورد، افاقه نکرد و اول اسفند بود که تسلیم مرگ شد. مردم ولایت مرگ نابهنگامش را نه به دلیل بیماری، بلکه به دلیل غصه از دست دادن نوهاش میدانستند و باور داشتند که دق کرده است. البته پُر بیراه هم نبود، چراکه سکینه بعد از مرگ دلخراش نوهاش، روزبهروز تکیدهتر شده بود و بیماریاش هم مزید بر علت بود. بعد از فوت سکینه نایب دوباره خانهنشین شد. حمام عمومی سر کوچه از روز حادثه تا روز چهلم بچهها بسته بود، ریشسفیدان محل که به بازگشت نایب امیدی نداشتند، ناچار حمامی را به سید رضا سپردند، اما فاجعه سوختن بچهها، باعث شد که حمام هرگز رونق قبلش را به خود نگیرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت نهم (بازنشر)
...آن روز هم طبق معمول فاطمه سلطان و کوکب گرم گفتگو شدند؛ بچهها دزدکی از روی دیواره بالای پشتبام، رفتند روی سقف حمام تا از پشت شیشههای نورگیر، داخل صحن حمام را تماشا کنند. آنها با دیدن تن و بدن لخت زنان، کِرکِر میخندیدن. بارها این کار را کرده بودند. یوسف پیشنهاد داد بروند و از پشت حمام وارد تون حمام و آتش زیر تون را تماشا کنند. از دیواره گنبدی رو به محوطه تون حمام سُریدن پایین و رسیدند پشت هیزمها. ازآنجا هم وارد تون حمام شدند که آتش زیر خاکسترش، هنوز نورافشانی میکرد و محوطه تون را روشن ساخته بود. نقره و یوسف چند بوته در تون انداختند و بوتهها در چشم به هم زدنی گُر میگرفتند و آنها هم غَنج میزدند و لذت میبرند. یوسف بوتهای نیم افروخته را در دست گرفت و از تون خارج شدند. بوته در باد پاییزی ناگهان مشتعل شد و یوسف از ترس آن را بر زمین انداخت. بوته مشتعل در باد به سمت خروارها رفت و آنها را به آتش کشید. بچهها از ترس به سمت مسیری که آمده بودند دویدند؛ یوسف بهسختی از شیب بالا رفت، ولی نقره که حسابی ترسیده و انگار قدرت حرکت نداشت، گریهکنان بر زمین نشست. آتش و دود، هر دم بیشتر میشود. یوسف دوباره پایین پرید و سعی کرد نقره را به بالا براند. هرچقدر سعی کرد، نتوانست؛ کمکم خودش هم از شدت دود و دم آتش، وامانده شد. هر دو جیغ میکشیدند؛ صدای جیغ بچهها و صدای مردمی که وحشتزده به آنجا آمده بودند، همراه با صدای زوزه باد در شعلههای آتش، فضای ولایت را پرکرده بود؛ مرد و زن و کوچک و بزرگ از جوی عباس شاه رفی و جوی سرکوچه با هرچه دم دستشان بود، آب میآورند و روی آتش میریختند اما باد و شعلههای آتش، کار خودشان را میکردند؛ نیم ساعت بعد، درحالیکه تقریباً تمام بوتهها سوخته بودند، آتش مغلوب شد؛ اما هیچیک از اهالی نمیتوانستند صحنه حیرتانگیز و فاجعه با پشت آتش را ببینند و جلو گریهزاری خودشان را بگیرند. بعضی چنگ بر سر و صورت زدند و بعضی خاک بر سر ریختند و بعضی بیهوش شدند؛ ظرف چند لحظه فضا پر شد از شیون و ناله جمعی. یوسف و نقره یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و از جسد جِزغاله شده اشان هنوز دود بلند میشد.دو ماه از فاجعه آتشسوزی گذشته بود که سکینه مادر فاطمه سلطان سینهپهلو کرد، باوجودآنکه میرزا حسین مصاحب از شهر برایش داروی جدید هم آورد، افاقه نکرد و اول اسفند بود که تسلیم مرگ شد. مردم ولایت مرگ نابهنگامش را نه به دلیل بیماری، بلکه به دلیل غصه از دست دادن نوهاش میدانستند و باور داشتند که دق کرده است. البته پُر بیراه هم نبود، چراکه سکینه بعد از مرگ دلخراش نوهاش، روزبهروز تکیدهتر شده بود و بیماریاش هم مزید بر علت بود. بعد از فوت سکینه نایب دوباره خانهنشین شد. حمام عمومی سر کوچه از روز حادثه تا روز چهلم بچهها بسته بود، ریشسفیدان محل که به بازگشت نایب امیدی نداشتند، ناچار حمامی را به سید رضا سپردند، اما فاجعه سوختن بچهها، باعث شد که حمام هرگز رونق قبلش را به خود نگیرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#مثل_حکم_نایینی
.
مونار مَچی آینه جی بیلندُ
مناره مسجد جامع هم بلند است
کنایه از غلو و اغراق در تعریف خود یا دیگری
.
مَویجکی( مویجی) خوری و خری رانی
مویزی می خورم و خری می رانم
کنایه از شکوه و اظهار فقر و تنگ دستی
.
می جُل کُئنی ایکی سِر نانی
من پارچه کهنه کسی را به سر نمی گذارم
مناعت طبع و عزت نفس که از پس مانده دیگران استفاده نمی کند.
.
میرزا شی سِر سُک کرته
میرزا( مخفف امیرزاده)
سُک ( چوب نازک یا ساقه خشک گندم)
کنایه از علم کردن شخص ظاهر الصلاح و بی مایه برای کارهای بزرگ
( امثال و حکم نایینی)
@naein_nameh
.
مونار مَچی آینه جی بیلندُ
مناره مسجد جامع هم بلند است
کنایه از غلو و اغراق در تعریف خود یا دیگری
.
مَویجکی( مویجی) خوری و خری رانی
مویزی می خورم و خری می رانم
کنایه از شکوه و اظهار فقر و تنگ دستی
.
می جُل کُئنی ایکی سِر نانی
من پارچه کهنه کسی را به سر نمی گذارم
مناعت طبع و عزت نفس که از پس مانده دیگران استفاده نمی کند.
.
میرزا شی سِر سُک کرته
میرزا( مخفف امیرزاده)
سُک ( چوب نازک یا ساقه خشک گندم)
کنایه از علم کردن شخص ظاهر الصلاح و بی مایه برای کارهای بزرگ
( امثال و حکم نایینی)
@naein_nameh
#مشاهیر_نایین
.
سر سلسله متخصصان گوش و حلق و بینی ایران
مرحوم دکتر سید امان الله صفوی نایینی;متخصص گوش، گلو و بینی
استاد بازنشسته دانشگاه شهید بهشتی
فرزند:
دکتر سيد علی صفوی نایینی
متخصص گوش گلو بینی
هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی
بیمارستان مسیح دانشوری
بیمارستان میلاد
برادر زاده:
دکتر سيد عباس صفوی نایینی
متخصص گوش گلو بینی
هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی
بیمارستان بو علی
@naein_nameh
.
سر سلسله متخصصان گوش و حلق و بینی ایران
مرحوم دکتر سید امان الله صفوی نایینی;متخصص گوش، گلو و بینی
استاد بازنشسته دانشگاه شهید بهشتی
فرزند:
دکتر سيد علی صفوی نایینی
متخصص گوش گلو بینی
هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی
بیمارستان مسیح دانشوری
بیمارستان میلاد
برادر زاده:
دکتر سيد عباس صفوی نایینی
متخصص گوش گلو بینی
هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی
بیمارستان بو علی
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت دهم (بازنشر)
...حالا چند ماهی بود که فاطمه سلطان و نایب رنجورتر از پیش و تکوتنها زندگی میکردند، قوت و غذایشان را فک و فامیل میبردند. ماهها بود که هیچکس آنها را بیرون از منزلشان ندیده بود. بعضی از همسایهها میگفتند زن و شوهر دیوانه شدهاند و مخفیانه و از بالای پشتبام شاهد بودهاند که شبها نایب میآید وسط حیاط و با کسی حرف میزند و التماس میکند تا او را ببخشد. فاطمه سلطان هم لب صفه مینشیند و اشک میریزد. بالاخره یک روز سحر، هنگامیکه هنوز اذان شیخ مرتضی تمام نشده بود، نایب درحالیکه توبرهاش را بر پشت بسته بود و تفنگ سر پُرش را به شانه انداخته بود، فاطمه سلطان را بوسید و از منزل خارجشده؛ فاطمه سلطان در را پشت سرش بست و پرسوز گریست. نایب پای پیاده به سمت کُلُوت ولایت به راه افتاد. بعدازظهر بود که به خَوگَچو رسید. طی چند سال گذشته خَوگَچو تغییرات زیادی کرده بود و سر سبزی پیشین را نداشت. هفتهای یکبار، یکی از پسرهای شیخ ملک که موتور زُنداپ دو سیلندری از شهر آورده بود، سری به آنجا میزد و مختصر آبیاری میکرد. نایب به خَوگَچو آمده بود تا شاید بتواند از کابوس هر شبه اش خلاص شود؛ آمده بود تا شاید پس از چند سال آهویی را که هر شب به سراغش میآمد، در جایی که برای اولین بار دیده بود، ببیند و بگوید که دیگر بس است و او را ببخشد. از حوضچه پای چشمه آب نوشید. توبرهاش را لب صفه گذاشت و سپس به سمت تپه بالادست مزرعه، حرکت کرد. بالای تپه که رسید، تفنگ سر پرش را سه بار پر کرد و به سمت آسمان شلیک کرد. سپس با تمام توان فریاد کشید و گفت: من اینجا هستم؛ من بچه تو را شکار کردم؛ تاوانش را هم دادم، چرا دست از سرم برنمیداری؟ تفنگش را به پایین تپه پرتاب کرد و دوباره فریاد کشید: دیگر تفنگی در کار نیست، بگذار راحت باشم، انتقامت را از رسول چوپان گرفتی؛ من هم آمادهام؛ اما دست از سر فاطمه سلطانم بردار؛ و بیاختیار بغض چندسالهاش شکست و با صدایی بلند و حُزنانگیز گریست. آن شب ماه کامل بود و نور سفیدش را بر مزرعه گسترانده بود. نایب لبه صفه خَوگَچو نشسته بود و سیگار میکشید. نسیم شبانه در انبوه موهایش میدوید و صورتش را نوازش میداد. چند سالی میشد که چنین حسی را تجربه نکرده بود. رخوتی دلپذیر بود. غرق در افکارش بود که چشمانش آرامآرام بر هم آمدند و همانطور نشسته به خواب رفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت دهم (بازنشر)
...حالا چند ماهی بود که فاطمه سلطان و نایب رنجورتر از پیش و تکوتنها زندگی میکردند، قوت و غذایشان را فک و فامیل میبردند. ماهها بود که هیچکس آنها را بیرون از منزلشان ندیده بود. بعضی از همسایهها میگفتند زن و شوهر دیوانه شدهاند و مخفیانه و از بالای پشتبام شاهد بودهاند که شبها نایب میآید وسط حیاط و با کسی حرف میزند و التماس میکند تا او را ببخشد. فاطمه سلطان هم لب صفه مینشیند و اشک میریزد. بالاخره یک روز سحر، هنگامیکه هنوز اذان شیخ مرتضی تمام نشده بود، نایب درحالیکه توبرهاش را بر پشت بسته بود و تفنگ سر پُرش را به شانه انداخته بود، فاطمه سلطان را بوسید و از منزل خارجشده؛ فاطمه سلطان در را پشت سرش بست و پرسوز گریست. نایب پای پیاده به سمت کُلُوت ولایت به راه افتاد. بعدازظهر بود که به خَوگَچو رسید. طی چند سال گذشته خَوگَچو تغییرات زیادی کرده بود و سر سبزی پیشین را نداشت. هفتهای یکبار، یکی از پسرهای شیخ ملک که موتور زُنداپ دو سیلندری از شهر آورده بود، سری به آنجا میزد و مختصر آبیاری میکرد. نایب به خَوگَچو آمده بود تا شاید بتواند از کابوس هر شبه اش خلاص شود؛ آمده بود تا شاید پس از چند سال آهویی را که هر شب به سراغش میآمد، در جایی که برای اولین بار دیده بود، ببیند و بگوید که دیگر بس است و او را ببخشد. از حوضچه پای چشمه آب نوشید. توبرهاش را لب صفه گذاشت و سپس به سمت تپه بالادست مزرعه، حرکت کرد. بالای تپه که رسید، تفنگ سر پرش را سه بار پر کرد و به سمت آسمان شلیک کرد. سپس با تمام توان فریاد کشید و گفت: من اینجا هستم؛ من بچه تو را شکار کردم؛ تاوانش را هم دادم، چرا دست از سرم برنمیداری؟ تفنگش را به پایین تپه پرتاب کرد و دوباره فریاد کشید: دیگر تفنگی در کار نیست، بگذار راحت باشم، انتقامت را از رسول چوپان گرفتی؛ من هم آمادهام؛ اما دست از سر فاطمه سلطانم بردار؛ و بیاختیار بغض چندسالهاش شکست و با صدایی بلند و حُزنانگیز گریست. آن شب ماه کامل بود و نور سفیدش را بر مزرعه گسترانده بود. نایب لبه صفه خَوگَچو نشسته بود و سیگار میکشید. نسیم شبانه در انبوه موهایش میدوید و صورتش را نوازش میداد. چند سالی میشد که چنین حسی را تجربه نکرده بود. رخوتی دلپذیر بود. غرق در افکارش بود که چشمانش آرامآرام بر هم آمدند و همانطور نشسته به خواب رفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir