من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
( اخوان )
دهم اسفند زادروز بزرگترین شاگرد نیما، استاد بزرگ مهدی اخوان ثالث مبارک باد
@naein_nameh
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
( اخوان )
دهم اسفند زادروز بزرگترین شاگرد نیما، استاد بزرگ مهدی اخوان ثالث مبارک باد
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
خوش آمد گل وز آن خوش تر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
@naein_nameh
.
خوش آمد گل وز آن خوش تر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
@naein_nameh
fotuhi & violone javadzade &
fotuhi & violone javadzade &
#آموزش_گویش_نایینی
اهنگی به زبان شیرین نایینی
.
ای اَوری سیاهی گو داری سِری جِنگ
نِم نِمه چو اُووار ، گو داری دلی تِنگ
.
با صدای مرحوم فتوحی و ویالون استاد جوادزاده
@naein_nameh
اهنگی به زبان شیرین نایینی
.
ای اَوری سیاهی گو داری سِری جِنگ
نِم نِمه چو اُووار ، گو داری دلی تِنگ
.
با صدای مرحوم فتوحی و ویالون استاد جوادزاده
@naein_nameh
#دستور_زبان_نایینی
.
صرف فعل ماضی از مصدر «پیارت»به معنی پس آوردن
پِم یارت(پس آوردم)
پِت یارت(پس آوردی)
پِش یارت(پس آورد)
.
پمی یارت(پس اوردیم)
پتی یارت(پس آوردید)
پشی یارت(پس اوردند)
امری
پیار(پس بیاور)
پیارید(پس بیاورید)
@naein_nameh
.
صرف فعل ماضی از مصدر «پیارت»به معنی پس آوردن
پِم یارت(پس آوردم)
پِت یارت(پس آوردی)
پِش یارت(پس آورد)
.
پمی یارت(پس اوردیم)
پتی یارت(پس آوردید)
پشی یارت(پس اوردند)
امری
پیار(پس بیاور)
پیارید(پس بیاورید)
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
صفحه چهارم شعر یورت از استاد ابراهیمی انارکی:
تا چهار ستون ان بر پاست
تا نور از روزنه سقفی ان می تابد
یک اجاق در میان آن دارم
و یک لانه مرغ در کنج ان داردم
اطاقم نسرد(پشت به آفتاب) است ولی زمستان من
مثل تنور گرم است تا کنج پستویم
یک بنّا می خواهد، زرنگ و خودکار
تا بیرون ببرد آوارهای اطاقم را
خاک سَل (لایه ای خاک رس مانده از باران) گردنه یک بار الاغ
سلیمان را وادار کند با الاغ بیاورد
یک سطل گچ از پیوک(مزرعه ای در شش کیلومتری شرق انارک) بگوید
هر وقت الک کرد ، انرا بسازد
ای خالق نعمتهای بی حساب
دستی به من عطا کن، گره گشا و بزرگوار
دستی که دهندگی شعارش باشد
بشکند اگ در کار دیگران موفق نشود
ای خالق افتاب و سرما(جمع نقیض)
به من رحم کن و سرپا نگهم دار
پایی بده که بتوانم دوباره راه بروم
تا سرچشنه و سر تنور و چاه اب بروم
پایی که تا مسجد و ان محله دیگر
وقتی مرا راه می برد سرنگون نشوم
ادامه دارد......
@naein_nameh
.
صفحه چهارم شعر یورت از استاد ابراهیمی انارکی:
تا چهار ستون ان بر پاست
تا نور از روزنه سقفی ان می تابد
یک اجاق در میان آن دارم
و یک لانه مرغ در کنج ان داردم
اطاقم نسرد(پشت به آفتاب) است ولی زمستان من
مثل تنور گرم است تا کنج پستویم
یک بنّا می خواهد، زرنگ و خودکار
تا بیرون ببرد آوارهای اطاقم را
خاک سَل (لایه ای خاک رس مانده از باران) گردنه یک بار الاغ
سلیمان را وادار کند با الاغ بیاورد
یک سطل گچ از پیوک(مزرعه ای در شش کیلومتری شرق انارک) بگوید
هر وقت الک کرد ، انرا بسازد
ای خالق نعمتهای بی حساب
دستی به من عطا کن، گره گشا و بزرگوار
دستی که دهندگی شعارش باشد
بشکند اگ در کار دیگران موفق نشود
ای خالق افتاب و سرما(جمع نقیض)
به من رحم کن و سرپا نگهم دار
پایی بده که بتوانم دوباره راه بروم
تا سرچشنه و سر تنور و چاه اب بروم
پایی که تا مسجد و ان محله دیگر
وقتی مرا راه می برد سرنگون نشوم
ادامه دارد......
@naein_nameh
#سخن_روز
.
فرخی یزدی
وقتی در زندان زبان فرخی یزدی را دوختند چنین نوشت:
آ ینه ی حق نما دل خسته ی ماست
برهان حقیقت دهن بسته ی ماست
آنکس که درست حق و باطل بنوشت
نوک قلم و خامه ی بشکسته ماست
ازفرخی یزدی رحمت الله علیه تقدیم به اهل هنر وادب توسط محمدعلی مصاحبی (مصاحب) نهم اسفندماه 1401
@naein_nameh
.
فرخی یزدی
وقتی در زندان زبان فرخی یزدی را دوختند چنین نوشت:
آ ینه ی حق نما دل خسته ی ماست
برهان حقیقت دهن بسته ی ماست
آنکس که درست حق و باطل بنوشت
نوک قلم و خامه ی بشکسته ماست
ازفرخی یزدی رحمت الله علیه تقدیم به اهل هنر وادب توسط محمدعلی مصاحبی (مصاحب) نهم اسفندماه 1401
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت هفتم (بازنشر)
...آفتاب صبح نزده بود که با شنیدن صدای بلند و آشنایی که نام او را صدا میزد، از خواب پرید. آتش خاکستر شده بود و از گوشت بره، جزغالهاش برجایمانده بود. بهسختی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت؛ در نور سفیدرنگ صبح گاهی، شیخ ملک و اسدالله را دید که هرکدام با یک الاغ به سمت او میآمدند. شب گذشته، فاطمه سلطان تا نیمهشب منتظر نایب مانده بود اما چون خبری نشده بود، ناچار بهاتفاق مادرش رفته بود منزل شیخ ملک و بعد از توضیح حال و حکایت التماس کرده بودند که همان ساعت برای جستجو بهاتفاق اسدالله راهی خَوگَچو شوند. شیخ ملک که مردی جاافتاده و باتجربه بود، با دیدن جسد رسول چوپان دریافت که او به هر دلیلی روزها قبل سکته کرده و آهو را هم قبل از مرگ شکار کرده و شاید میخواسته گوشتش را به ولایت بیاورد که مرگ امانش نداده. نایب بهشدت سرمازده شده بود و لازم بود هرچه زودتر بدنش را گرم کنند. آتشی افروختند و آفتابنزده، بساط چایی و صبحانه را به راه کردند. بدن نایب کمکم جان گرفته بود اما مثل جنزدهها به یک نقطه خیره مانده بود و حرفی نمیزد. خورشید که بالا آمد، لاشه گوسفندان داخل آغل را یکییکی درون گودال میان مزرعه بر هم تلنبار کردند، لاشه آهو و برهآهو را هم روی آنها گذاشتند و رویشان را خاک ریختند؛ جسد رسول چوپان را بر گرده الاغ اسدالله بستند؛ نایب را روی الاغ دیگر ند و افسار الاغ حامل جسد را هم به پاردُم الاغ شیخ ملک بستند و به سمت ولایت حرکت کردند.
شب هفت رسول چوپان گذشت؛ نایب هنوز هم مثل جنزدهها خودش را در عبایش میپیچاند و از اتاق نیمهتاریکش جُم نمیخورد، یکشب که اسدالله به ملاقاتش آمده بود؛ چوپانی گله ولایت را به او واگذاری کرد و تا چهلم رسول چوپان حتی یکبار هم پایش را از منزل بیرون نگذاشت. فاطمه سلطان گرچه تظاهر میکرد که سرگرم تر و خشککردن نقره است اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و سعی داشت سکوت هولناک و غمبار همسر دلبندش را بشکند؛ اما نمیشد؛ انگار روح و جسم نایب را به زمین دوخته بودند؛ پایش زیر کرسی بود و از جایش جم نمیخورد و پشت سرهم سیگار میکشید. نایب به فاطمه سلطان سپرده بود هیچکس را به خانه راه ندهد، حتی از فامیل. حوصله هیچکسی را نداشت؛ دست و بالش به هیچ کاری نمیرفت. روزها گذشت و کفگیرش به تهدیگ خورد، یکدانگ سهمیهاش از خَوگَچو را هم به شیخ ملک فروخت. بعضی میگفتند به خاطر دیدن جنازه رسول چوپان دیوانه شده، بعضی میگفتند به خاطر از دست دادن گوسفندانش دیوانه شده و بعضی هم میگفتند چشم و نظر خورده؛ اما آن شب هولناک توی تنهایی خوفناکی که گذرانده بود، چه بلایی بر سرش آمده بود که چنین ویرانش کرده بود؟ در آن شب مرگبار چه بر او گذشته بود که نمیتوانست به کسی بگوید؟ چه چیز روح و روانش را میگداخت و آبش میکرد و جرئت گفتنش را نداشت؟ مگر میشد آهویی بتواند حرف بزند؟! خیال نکرده بود، دیوانه هم نشده بود؛ آهوی ماده با صدایی که شبیه هیچ صدایی دیگری در دنیا نبود، چشم در چشم او دوخت و گفت: به خاطر شکار برهاش انتقام سختی از او خواهد گرفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت هفتم (بازنشر)
...آفتاب صبح نزده بود که با شنیدن صدای بلند و آشنایی که نام او را صدا میزد، از خواب پرید. آتش خاکستر شده بود و از گوشت بره، جزغالهاش برجایمانده بود. بهسختی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت؛ در نور سفیدرنگ صبح گاهی، شیخ ملک و اسدالله را دید که هرکدام با یک الاغ به سمت او میآمدند. شب گذشته، فاطمه سلطان تا نیمهشب منتظر نایب مانده بود اما چون خبری نشده بود، ناچار بهاتفاق مادرش رفته بود منزل شیخ ملک و بعد از توضیح حال و حکایت التماس کرده بودند که همان ساعت برای جستجو بهاتفاق اسدالله راهی خَوگَچو شوند. شیخ ملک که مردی جاافتاده و باتجربه بود، با دیدن جسد رسول چوپان دریافت که او به هر دلیلی روزها قبل سکته کرده و آهو را هم قبل از مرگ شکار کرده و شاید میخواسته گوشتش را به ولایت بیاورد که مرگ امانش نداده. نایب بهشدت سرمازده شده بود و لازم بود هرچه زودتر بدنش را گرم کنند. آتشی افروختند و آفتابنزده، بساط چایی و صبحانه را به راه کردند. بدن نایب کمکم جان گرفته بود اما مثل جنزدهها به یک نقطه خیره مانده بود و حرفی نمیزد. خورشید که بالا آمد، لاشه گوسفندان داخل آغل را یکییکی درون گودال میان مزرعه بر هم تلنبار کردند، لاشه آهو و برهآهو را هم روی آنها گذاشتند و رویشان را خاک ریختند؛ جسد رسول چوپان را بر گرده الاغ اسدالله بستند؛ نایب را روی الاغ دیگر ند و افسار الاغ حامل جسد را هم به پاردُم الاغ شیخ ملک بستند و به سمت ولایت حرکت کردند.
شب هفت رسول چوپان گذشت؛ نایب هنوز هم مثل جنزدهها خودش را در عبایش میپیچاند و از اتاق نیمهتاریکش جُم نمیخورد، یکشب که اسدالله به ملاقاتش آمده بود؛ چوپانی گله ولایت را به او واگذاری کرد و تا چهلم رسول چوپان حتی یکبار هم پایش را از منزل بیرون نگذاشت. فاطمه سلطان گرچه تظاهر میکرد که سرگرم تر و خشککردن نقره است اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و سعی داشت سکوت هولناک و غمبار همسر دلبندش را بشکند؛ اما نمیشد؛ انگار روح و جسم نایب را به زمین دوخته بودند؛ پایش زیر کرسی بود و از جایش جم نمیخورد و پشت سرهم سیگار میکشید. نایب به فاطمه سلطان سپرده بود هیچکس را به خانه راه ندهد، حتی از فامیل. حوصله هیچکسی را نداشت؛ دست و بالش به هیچ کاری نمیرفت. روزها گذشت و کفگیرش به تهدیگ خورد، یکدانگ سهمیهاش از خَوگَچو را هم به شیخ ملک فروخت. بعضی میگفتند به خاطر دیدن جنازه رسول چوپان دیوانه شده، بعضی میگفتند به خاطر از دست دادن گوسفندانش دیوانه شده و بعضی هم میگفتند چشم و نظر خورده؛ اما آن شب هولناک توی تنهایی خوفناکی که گذرانده بود، چه بلایی بر سرش آمده بود که چنین ویرانش کرده بود؟ در آن شب مرگبار چه بر او گذشته بود که نمیتوانست به کسی بگوید؟ چه چیز روح و روانش را میگداخت و آبش میکرد و جرئت گفتنش را نداشت؟ مگر میشد آهویی بتواند حرف بزند؟! خیال نکرده بود، دیوانه هم نشده بود؛ آهوی ماده با صدایی که شبیه هیچ صدایی دیگری در دنیا نبود، چشم در چشم او دوخت و گفت: به خاطر شکار برهاش انتقام سختی از او خواهد گرفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با سپاس از استاد آخوندی که با ارسال این ویدئوی زیبا معنی کلمه 《تاپو》 را با تصویر به خوبی بیان نموده اند.
@naein_nameh
@naein_nameh
#اصلاحیه
.
جناب آقای صدری فرهنگی فرهیخته و دوست بزرگوار محبت نموده مطلب را تکمیل و تصحیح فرموده اند. از ایشان بسیار سپاسگزار و ممنونم. فقط در نقل تاریخ شفاهی احتمال کم و زیاد وجود دارد.
این جریان رامن به صورت دیگری شنیده ام
به این شکل که بعداز اینکه مرحوم مصباح
و همراهان موردهجمه مخالفین قرار میگیرند
آقای مصباح به سرعت به نایین برمیگردند و
تعدادی ژاندارم که ریاست آنها باعموزاده آسان
بوده به نیستانک برمیگردند.دراینفاصله بعضی ازهمراهان مورد شماتت طرفداران مرحوم
دکترطبا قرار میگیرند مرحوم میرزا محمد علی
خان مصطفوی از مرحوم فاضل احتمالاً پدراقا
هاشم جواهری استمداد میطلبد که ایشان در
جواب دستی به ریش میکشد و میگوید هرچه فکر میکنم شما مستوجبید.طولی نمی کشد که
ماشین های ژاندارمری به نیستانک میرسند و
تعدادی از مخالفان از جمله مرحوم فاضل پشت تاپو مخفی میشوند وتعدادی همدستگیروبه
ژاندارمری آورده میشوند.روزبعد عده ای که
مخفی شده بودند برای کمک گرفتن از مرحوم
دکترطبا راهی متزل مرحوم میرزا اسماعیل خان معصومی میشوند.که ازبخت بددرابتدای
ورودبه نایین به مرحوم یدالله شهزادی خادم
مصباح برخورد می کنند وایشان انها را کت
بسته درقلعه تحویل میدهد....ادامه دارد
ضمناً این عکس چیل است و جنس آن ازگل
وهرگزچیل یاتاپوتوان جادادن مرحوم مصباح
باحدود دویست کیلووزن را نداشته.
.
از تذکر سرکار خانم امامیان استقبال و تشکر می شود:
سلام با تشکر از توجه اتان ، به عرض اتان میرسانم مرحوم فاضل پدر هاشم جواهری نیست، در ضمن تاپوی منزل امامیان که مورد بحث ما هست تاپوی منزل اربابی و خیلی بزرگ بوده و بقیه مطالب اتان صحیح ، ایشان به نایین میرود و با یک ماشین ژاندارم برمیگردد ، در ضمن پدر اقای مصطفوی در درگیری سرشان زخم می شود.
@naein_nameh
.
جناب آقای صدری فرهنگی فرهیخته و دوست بزرگوار محبت نموده مطلب را تکمیل و تصحیح فرموده اند. از ایشان بسیار سپاسگزار و ممنونم. فقط در نقل تاریخ شفاهی احتمال کم و زیاد وجود دارد.
این جریان رامن به صورت دیگری شنیده ام
به این شکل که بعداز اینکه مرحوم مصباح
و همراهان موردهجمه مخالفین قرار میگیرند
آقای مصباح به سرعت به نایین برمیگردند و
تعدادی ژاندارم که ریاست آنها باعموزاده آسان
بوده به نیستانک برمیگردند.دراینفاصله بعضی ازهمراهان مورد شماتت طرفداران مرحوم
دکترطبا قرار میگیرند مرحوم میرزا محمد علی
خان مصطفوی از مرحوم فاضل احتمالاً پدراقا
هاشم جواهری استمداد میطلبد که ایشان در
جواب دستی به ریش میکشد و میگوید هرچه فکر میکنم شما مستوجبید.طولی نمی کشد که
ماشین های ژاندارمری به نیستانک میرسند و
تعدادی از مخالفان از جمله مرحوم فاضل پشت تاپو مخفی میشوند وتعدادی همدستگیروبه
ژاندارمری آورده میشوند.روزبعد عده ای که
مخفی شده بودند برای کمک گرفتن از مرحوم
دکترطبا راهی متزل مرحوم میرزا اسماعیل خان معصومی میشوند.که ازبخت بددرابتدای
ورودبه نایین به مرحوم یدالله شهزادی خادم
مصباح برخورد می کنند وایشان انها را کت
بسته درقلعه تحویل میدهد....ادامه دارد
ضمناً این عکس چیل است و جنس آن ازگل
وهرگزچیل یاتاپوتوان جادادن مرحوم مصباح
باحدود دویست کیلووزن را نداشته.
.
از تذکر سرکار خانم امامیان استقبال و تشکر می شود:
سلام با تشکر از توجه اتان ، به عرض اتان میرسانم مرحوم فاضل پدر هاشم جواهری نیست، در ضمن تاپوی منزل امامیان که مورد بحث ما هست تاپوی منزل اربابی و خیلی بزرگ بوده و بقیه مطالب اتان صحیح ، ایشان به نایین میرود و با یک ماشین ژاندارم برمیگردد ، در ضمن پدر اقای مصطفوی در درگیری سرشان زخم می شود.
@naein_nameh
تقدیم به دوست نازنین "اقا داوود"
.
رهرو آن نيست كه گه تند و گهي خسته رود...
رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود.(سعدي)
بین رهروان عالم شتر مصداق دقیق این ضرب المثل بوده و با پوزش از ایشان که از تصویر زیبایشان هنگام درج بیت :
شتر از بار می نالد، من از دل
بنالیم هر دومون منزل به منزل
استفاده نشد پوزش می خواهم.
امامی آرندی
@naein_nameh
.
رهرو آن نيست كه گه تند و گهي خسته رود...
رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود.(سعدي)
بین رهروان عالم شتر مصداق دقیق این ضرب المثل بوده و با پوزش از ایشان که از تصویر زیبایشان هنگام درج بیت :
شتر از بار می نالد، من از دل
بنالیم هر دومون منزل به منزل
استفاده نشد پوزش می خواهم.
امامی آرندی
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جمعه_بازار
#سخن_روز
.
✅فاصله اجتماعی را رعایت کنید!
از آدم مشکوک به کرونا ۲ متر؛
از آدم دروغگو ۱۰ متر
از آدم ریاکار ۱۰۰ متر
از آدم متعصب ۱۰۰۰ متر
از آدم حسود ۱۰/۰۰۰متر
از آدم جاهل و خرافاتی همیشه
فاصله را رعایت کنید تا
جسم و روانتان از هر آفتی مصون باشد.
@naein_nameh
#سخن_روز
.
✅فاصله اجتماعی را رعایت کنید!
از آدم مشکوک به کرونا ۲ متر؛
از آدم دروغگو ۱۰ متر
از آدم ریاکار ۱۰۰ متر
از آدم متعصب ۱۰۰۰ متر
از آدم حسود ۱۰/۰۰۰متر
از آدم جاهل و خرافاتی همیشه
فاصله را رعایت کنید تا
جسم و روانتان از هر آفتی مصون باشد.
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
#فریدون_مشیری
@naein_nameh
.
هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
#فریدون_مشیری
@naein_nameh
Forwarded from ناهید (ناهید)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جناب مرزوق شعرنایینی
۱۴۰۱/۱۲/۱۲
۱۴۰۱/۱۲/۱۲
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#مثل_حکم_نایینی
.
مول دار کیه دار نابو
مول( به دوست زن شوهر دار گفته می شود )
کسانی که اخلاق خانوادگی را رعایت نکنند به جایی نمی رسند
.
مولُم جی گو وِئکه ، کولُم واکه شیو جمخوش نی یی
زن بدکاره هم که نصیبم می شود باید دوستش را بغل کنم و زیر رختخواب ببرم
کنایه از اوج بد اقبالی
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
.
@naein_nameh
.
مول دار کیه دار نابو
مول( به دوست زن شوهر دار گفته می شود )
کسانی که اخلاق خانوادگی را رعایت نکنند به جایی نمی رسند
.
مولُم جی گو وِئکه ، کولُم واکه شیو جمخوش نی یی
زن بدکاره هم که نصیبم می شود باید دوستش را بغل کنم و زیر رختخواب ببرم
کنایه از اوج بد اقبالی
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
.
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
اخرین قسمت از شعر زیبای"یورتُم" سروده استاد ابراهیمی در کتاب ای نارسینه
.
ترجمه:
ای خالق شیارهای ( فرو رفتگی تپه ماهور) پر از گل
یک بار دیگر مرا ببر تا بند 《دُلدُل》*
ای خالق ریگ و شن صحرا
کاش میتوانستی مرا تا《میحلّا》* ببری
صد بار و هزار بار شکر دارم
از یک زن بیوه ( بی یار و معین) شکرش
شکر که تا جان دارم می گویم
هم در خواب و هم بیداری می گویم
صد بار اگر که پایم بلغزد(خطایی کنم)
وقتی مرا به نزد خود برد، خودش مرا می بخشد
*دُلدُل= چاه ابی در هیجده کیلومتری انارک و در مسیر سیاه کوه که محل استقرار دامدارن در فصل تراز( شیردهی گوسفندان) است.
* میحلّا =مزرعه ای سر سبز در ۲۰ کیلومتری شرق انارک که قلعه ای مستحکم دارد.
@naein_nameh
.
اخرین قسمت از شعر زیبای"یورتُم" سروده استاد ابراهیمی در کتاب ای نارسینه
.
ترجمه:
ای خالق شیارهای ( فرو رفتگی تپه ماهور) پر از گل
یک بار دیگر مرا ببر تا بند 《دُلدُل》*
ای خالق ریگ و شن صحرا
کاش میتوانستی مرا تا《میحلّا》* ببری
صد بار و هزار بار شکر دارم
از یک زن بیوه ( بی یار و معین) شکرش
شکر که تا جان دارم می گویم
هم در خواب و هم بیداری می گویم
صد بار اگر که پایم بلغزد(خطایی کنم)
وقتی مرا به نزد خود برد، خودش مرا می بخشد
*دُلدُل= چاه ابی در هیجده کیلومتری انارک و در مسیر سیاه کوه که محل استقرار دامدارن در فصل تراز( شیردهی گوسفندان) است.
* میحلّا =مزرعه ای سر سبز در ۲۰ کیلومتری شرق انارک که قلعه ای مستحکم دارد.
@naein_nameh
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
کوزِر =خوشه جو یا گندم که هنگام کوبیدن در خرمن خرد نشده باشد.
کوزرکو =چوبی که قسمت انتهایی ان قطور و سنگین باشد برای خرد کردن ته مانده خرمن
کِشون، کِشوو =کشتخوان، زمین زراعتی
کولوت =تپه ماهور
کِولَه = یک گره بافتنی
کاولَه =دانه سبز بوته نخود و ....
کیوندی، کین کیوندی =خارشی که در اثر کرمک در نشیمنگاه (اطفال خصوصا) ایجاد می شود
کیوه چو =ظرف سفالین دهانه گشادبرای نگهداری روغن، شیره و ماسینه و امثالهم
@naein_nameh
.
کوزِر =خوشه جو یا گندم که هنگام کوبیدن در خرمن خرد نشده باشد.
کوزرکو =چوبی که قسمت انتهایی ان قطور و سنگین باشد برای خرد کردن ته مانده خرمن
کِشون، کِشوو =کشتخوان، زمین زراعتی
کولوت =تپه ماهور
کِولَه = یک گره بافتنی
کاولَه =دانه سبز بوته نخود و ....
کیوندی، کین کیوندی =خارشی که در اثر کرمک در نشیمنگاه (اطفال خصوصا) ایجاد می شود
کیوه چو =ظرف سفالین دهانه گشادبرای نگهداری روغن، شیره و ماسینه و امثالهم
@naein_nameh
پیازه و نیازه
از عجایب این روزگار
علی شریعتی: هم صادرات پیاز داریم و همزمان ۳۰ هزار تن واردات پیاز تاپایان سال جهت تنظیم بازار!
نه نه دیوانه خانه نیست !به واردات #ارز_دولتی میدهند چرا نیاورند!!
از پیاز صادراتی ارز آزاد (۵۰ تا ۶۰ هزار تومان) عاید می شود.
این همه داماد ،برادرزاده مشغول شدند خدایا شکرت !
@Sahamnewsorg
از عجایب این روزگار
علی شریعتی: هم صادرات پیاز داریم و همزمان ۳۰ هزار تن واردات پیاز تاپایان سال جهت تنظیم بازار!
نه نه دیوانه خانه نیست !به واردات #ارز_دولتی میدهند چرا نیاورند!!
از پیاز صادراتی ارز آزاد (۵۰ تا ۶۰ هزار تومان) عاید می شود.
این همه داماد ،برادرزاده مشغول شدند خدایا شکرت !
@Sahamnewsorg