This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آموزش_گویش_نایینی
.
ویرُم ایه قیدیم نصیحت حرمتیش اِدارت
کمتر ای دوره وِر نصیحت کم مِیحل بیین
اما دی دوره پر وا و فیس تومومی خلق
پُر غاتّ غوت ، مثلی هیروسی سِحل بیین
هر وختی گیر اکیرن همه (خوی) خُی غُر و التوماس
پیشت ایین خییال اِکیری اهلی دل بیین
.
از مرحوم حیدر علی انارکی به لهجه انارکی
برگردان به فارسی
یادم میاد قدیم نصیحت احترام داشت
در ان دوره کمتر به نصیحت بی توجه بودند
اما این دوره پر از باد و نخوت تمام خلق
پر سر و صدا ، همچون خروس سحر هستند
هر گاه گیر می کنند همه با عجز و لابه
نزدت آمده خیال می کنی اهل دل هستند
.
ویدئوی ضمیمه تشکر کودکی از مادرش بخاطر بستن بند کفشش
@naein_nameh
.
ویرُم ایه قیدیم نصیحت حرمتیش اِدارت
کمتر ای دوره وِر نصیحت کم مِیحل بیین
اما دی دوره پر وا و فیس تومومی خلق
پُر غاتّ غوت ، مثلی هیروسی سِحل بیین
هر وختی گیر اکیرن همه (خوی) خُی غُر و التوماس
پیشت ایین خییال اِکیری اهلی دل بیین
.
از مرحوم حیدر علی انارکی به لهجه انارکی
برگردان به فارسی
یادم میاد قدیم نصیحت احترام داشت
در ان دوره کمتر به نصیحت بی توجه بودند
اما این دوره پر از باد و نخوت تمام خلق
پر سر و صدا ، همچون خروس سحر هستند
هر گاه گیر می کنند همه با عجز و لابه
نزدت آمده خیال می کنی اهل دل هستند
.
ویدئوی ضمیمه تشکر کودکی از مادرش بخاطر بستن بند کفشش
@naein_nameh
تقدیم به فرهنگیان فرهیخته و پرستاران نیک اندیش
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت ششم
...این فاصله طبقاتی رانتی کوفتی، همهچیز را بهجز سواد و فهمیدن، قربانی کرده بود. سواد که میگویم، منظورم مدرک نیست. مدرک را با یک تلفن ساده هم میشود خرید. خیلی از رفقای من عملاً هیچوقت پایشان به دانشگاه نرسید ولی هم مدرک داشتند و هم پست و مقام. سواد یعنی دانستگی و فهم. همین حاج رحیم الدنگ، بارها با طعنه رسانده بود که فلان دانشگاه گفته حاضر است برایش دکترای افتخاری کارآفرینی بگیرد. چرائیاش هم معلوم بود؛ لابد سهمیه آهن، سیمان، روغن و یا چیز دیگری به اینوآن داده بود. اینها رنج من تنها نبود، رنج لیلای فهمیده من هم بود اما چه میتوانست کرد جز صبر بر این اضمحلال دائمی.
روز پنجم جز بیحالی و نفستنگی مختصر، درمجموع وضعیت خوبی داشتم. بهتنهایی قادر بودم بنشینم، به دستشویی بروم، حتی قادر بودم کمی راه بروم. به دستور لیلا، همچنان بچهها مجاز نبودند وارد اتاق من بشوند. دلم برای در آغوش کشیدنشان یکذره شده بود. امروز صبح که لیلا در اتاق را باز کرد، سوگند را توی هال مضطرب و نگران دیدم. پدرها خوب حال دخترانشان را میفهمند. ته چشمان سوگند عزیزم، غمی بزرگ میدیدم. سوگند حاضرشده بود خودش را قربانی خانواده کند. لعنت بر من که هرگز نفهمیدم فرهنگ توی این مملکت بیارزش است و درنهایت باید آن را در پیشگاه ثروت قربانی کرد. شنیده بودم بعد از کرونا آدمها دچار افسردگی میشوند اما من از قبلش هم دچار افسردگی شده بودم. کاش در سرزمینی به دنیا آمده بودم که آدمها بهاندازه شعورشان قدر میدیدند.
ده روز تمام میشد که لیل در مرخصی بود. طی همه این سالها هیچوقت یکجا این تعداد روز مرخصی نگرفته بود. همیشه نگران بیماران و بیمارستان بود. حتی موقع زایمان سارا هم که میتوانست سه ماه مرخصی بگیرد، یک ماه بیشتر استفاده نکرد. از ده روز مرخصی، بخش عمدهاش مشغول تدارک مراسم ناکام عقدکنان بود و بقیهاش هم جور بیماری من و حاج رحیم را کشید. بهتر است بگویم هر دوتای ما جور بیماری همین مردک را کشیدیم. شک نداشتم بیماری من سوغات عیادت از او بود.
روز ششم توانستم با عزوچز موبایلم را که در قرنطینه لیلا بود باز پس بگیرم. لیلا معتقد بود نگاه کردن به صفحه موبایل باعث میشود حالت تهوعم شدت بگیرد و سردردم بیشتر شود. بههرحال او پرستار بود و در این خصوص حرفش نیز حجت بود اما اصرار من کارساز بود و این پدیده قرن بیست و یکمی دلفریب، دوباره در دستانم قرار گرفت.
شهر کوچک مزایا و معایب خودش را دارد. بسیاری از همکاران قدیم و جدید و دانشآموزانی که الآن برای خودشان کسی شده بودند، برایم پیام گذاشته و اظهار لطف کرده بودند. بیتردید همه پیامها از سر لطف بود و بیطمع. چراکه من نه مالی داشتم و نه پستی. اگر ارادتی بود غالباً دوطرفه بود. چندنفری هم برایم پیام صوتی گذاشته بودند، ازجمله دکتر تحویلی که یکی از شاگردان بااستعداد و هنرمند من بود و البته پدرش هم یک پای ثابت محافل شعر و شاعری. اکثر خبرها بد بود. از همه بدتر، خبرهای مربوط به خوزستان بود؛ کلیپهایی ارسالی برایم غیرقابلباور بود. من بیستوچهار ماه در جبهههای جنوب حضور داشتم و گرمای بالای پنجاه درجه خوزستان را میشناختم و بیآبی و تشنگی را تجربه کرده بودم؛ چنین رفتاری با مردم رنجدیده این خطه را نمیتوانستم تحملکنم. ایکاش موبایلم همچنان در قرنطینه لیلا مانده بود و چنین صحنههایی را نمیدیدم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت ششم
...این فاصله طبقاتی رانتی کوفتی، همهچیز را بهجز سواد و فهمیدن، قربانی کرده بود. سواد که میگویم، منظورم مدرک نیست. مدرک را با یک تلفن ساده هم میشود خرید. خیلی از رفقای من عملاً هیچوقت پایشان به دانشگاه نرسید ولی هم مدرک داشتند و هم پست و مقام. سواد یعنی دانستگی و فهم. همین حاج رحیم الدنگ، بارها با طعنه رسانده بود که فلان دانشگاه گفته حاضر است برایش دکترای افتخاری کارآفرینی بگیرد. چرائیاش هم معلوم بود؛ لابد سهمیه آهن، سیمان، روغن و یا چیز دیگری به اینوآن داده بود. اینها رنج من تنها نبود، رنج لیلای فهمیده من هم بود اما چه میتوانست کرد جز صبر بر این اضمحلال دائمی.
روز پنجم جز بیحالی و نفستنگی مختصر، درمجموع وضعیت خوبی داشتم. بهتنهایی قادر بودم بنشینم، به دستشویی بروم، حتی قادر بودم کمی راه بروم. به دستور لیلا، همچنان بچهها مجاز نبودند وارد اتاق من بشوند. دلم برای در آغوش کشیدنشان یکذره شده بود. امروز صبح که لیلا در اتاق را باز کرد، سوگند را توی هال مضطرب و نگران دیدم. پدرها خوب حال دخترانشان را میفهمند. ته چشمان سوگند عزیزم، غمی بزرگ میدیدم. سوگند حاضرشده بود خودش را قربانی خانواده کند. لعنت بر من که هرگز نفهمیدم فرهنگ توی این مملکت بیارزش است و درنهایت باید آن را در پیشگاه ثروت قربانی کرد. شنیده بودم بعد از کرونا آدمها دچار افسردگی میشوند اما من از قبلش هم دچار افسردگی شده بودم. کاش در سرزمینی به دنیا آمده بودم که آدمها بهاندازه شعورشان قدر میدیدند.
ده روز تمام میشد که لیل در مرخصی بود. طی همه این سالها هیچوقت یکجا این تعداد روز مرخصی نگرفته بود. همیشه نگران بیماران و بیمارستان بود. حتی موقع زایمان سارا هم که میتوانست سه ماه مرخصی بگیرد، یک ماه بیشتر استفاده نکرد. از ده روز مرخصی، بخش عمدهاش مشغول تدارک مراسم ناکام عقدکنان بود و بقیهاش هم جور بیماری من و حاج رحیم را کشید. بهتر است بگویم هر دوتای ما جور بیماری همین مردک را کشیدیم. شک نداشتم بیماری من سوغات عیادت از او بود.
روز ششم توانستم با عزوچز موبایلم را که در قرنطینه لیلا بود باز پس بگیرم. لیلا معتقد بود نگاه کردن به صفحه موبایل باعث میشود حالت تهوعم شدت بگیرد و سردردم بیشتر شود. بههرحال او پرستار بود و در این خصوص حرفش نیز حجت بود اما اصرار من کارساز بود و این پدیده قرن بیست و یکمی دلفریب، دوباره در دستانم قرار گرفت.
شهر کوچک مزایا و معایب خودش را دارد. بسیاری از همکاران قدیم و جدید و دانشآموزانی که الآن برای خودشان کسی شده بودند، برایم پیام گذاشته و اظهار لطف کرده بودند. بیتردید همه پیامها از سر لطف بود و بیطمع. چراکه من نه مالی داشتم و نه پستی. اگر ارادتی بود غالباً دوطرفه بود. چندنفری هم برایم پیام صوتی گذاشته بودند، ازجمله دکتر تحویلی که یکی از شاگردان بااستعداد و هنرمند من بود و البته پدرش هم یک پای ثابت محافل شعر و شاعری. اکثر خبرها بد بود. از همه بدتر، خبرهای مربوط به خوزستان بود؛ کلیپهایی ارسالی برایم غیرقابلباور بود. من بیستوچهار ماه در جبهههای جنوب حضور داشتم و گرمای بالای پنجاه درجه خوزستان را میشناختم و بیآبی و تشنگی را تجربه کرده بودم؛ چنین رفتاری با مردم رنجدیده این خطه را نمیتوانستم تحملکنم. ایکاش موبایلم همچنان در قرنطینه لیلا مانده بود و چنین صحنههایی را نمیدیدم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
گُل گنزئون = گل گاو زبان
گِل لا = رسوب، گل ته نشین شده
گُل مِشکیجه = نوعی نسترن سفید و خوشبو
گُل میخ = میخهای بزدگی کهسری گرد و پهن دارند و برای استحکام و زینت درهای چوبی استفاده می شد.
گُل و مَنگل = نقش و نگار
گُلوی = گلابی
گَلَه = گله گوسفند
گَله گبجه، کله گیجه = شقیقه
@naein_nameh
.
گُل گنزئون = گل گاو زبان
گِل لا = رسوب، گل ته نشین شده
گُل مِشکیجه = نوعی نسترن سفید و خوشبو
گُل میخ = میخهای بزدگی کهسری گرد و پهن دارند و برای استحکام و زینت درهای چوبی استفاده می شد.
گُل و مَنگل = نقش و نگار
گُلوی = گلابی
گَلَه = گله گوسفند
گَله گبجه، کله گیجه = شقیقه
@naein_nameh
#شعرای_نایین
.
جناب اقای محمد علی مصاحبی
شعر زیبای "نَوروز" با گویش نایینی که قبلا چند بار به اشتراک گذاشته شده و دیگر اشعارشان گویای ذوق و قریحه بسیار و ارثیه اجدادی است.
زعفران نایین
ای آنکه صفا می طلبی از نایین
گلزار قشنگ زعفران خیز ببین
صد شاخه گل محمدی گفت بیا
اینجا زگل بنفشه ای خوشه بچین
نایین محمدعلی مصاحبی (مصاحب) 22 آذرماه 1401
@naein_nameh
.
جناب اقای محمد علی مصاحبی
شعر زیبای "نَوروز" با گویش نایینی که قبلا چند بار به اشتراک گذاشته شده و دیگر اشعارشان گویای ذوق و قریحه بسیار و ارثیه اجدادی است.
زعفران نایین
ای آنکه صفا می طلبی از نایین
گلزار قشنگ زعفران خیز ببین
صد شاخه گل محمدی گفت بیا
اینجا زگل بنفشه ای خوشه بچین
نایین محمدعلی مصاحبی (مصاحب) 22 آذرماه 1401
@naein_nameh
#مثل_حکم_نایینی
.
لقمه وِ دئن اُشمار کیرن
لقمه ها را به دهان می شمارند
کنایه از ناپسند بودن توجه زیاد به مهمان هنگام صرف غذا
.
لُقمی مَسّرتر از دئنُش وِگیره
لقمه بزرگتر از دهنش بر می وارد
اقدام به کارهای بزرگ و خارج از توان
.
لُقمی گداییش خارتَه
نان گدایی خورده است
کنایه از خصلت ناپسند گدا طبعی
لِنگی شاخ شیر عِزّتو گو پاش دِرو
لنگه جوراب عزت است به پایش
شاخ شیر=جوراب(در تمثیل "حسن چُله صئرا درو، ....) قبلا آمده
کنایه از دوره گرد بودن و بی نیازی از خلق
( امثال و حکم نایینی)
@naein_nameh
.
لقمه وِ دئن اُشمار کیرن
لقمه ها را به دهان می شمارند
کنایه از ناپسند بودن توجه زیاد به مهمان هنگام صرف غذا
.
لُقمی مَسّرتر از دئنُش وِگیره
لقمه بزرگتر از دهنش بر می وارد
اقدام به کارهای بزرگ و خارج از توان
.
لُقمی گداییش خارتَه
نان گدایی خورده است
کنایه از خصلت ناپسند گدا طبعی
لِنگی شاخ شیر عِزّتو گو پاش دِرو
لنگه جوراب عزت است به پایش
شاخ شیر=جوراب(در تمثیل "حسن چُله صئرا درو، ....) قبلا آمده
کنایه از دوره گرد بودن و بی نیازی از خلق
( امثال و حکم نایینی)
@naein_nameh
4_5816409368404430360.MP4
806.4 KB
#طنز_هفته
.
اعتراض شدید ایران به چین برای بیانیه مشترک با اعراب و مالکیت جزایر سه گانه و ......
@naein_nameh
.
اعتراض شدید ایران به چین برای بیانیه مشترک با اعراب و مالکیت جزایر سه گانه و ......
@naein_nameh
تقدیم به فرهنگیان فرهیخته و پرستاران نیک اندیش
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت هفتم
... تعداد کلیپها زیاد بود، سرم گیج رفت و دچار تهوع شدم. به نفسنفس افتادم، لیلا وارد اتاقم شد. موبایل را از دستم گرفت بخشی از کلیپ را دید. او هم حالش بد شد، سرم را در آغوشم کشید و هر دو گریستیم.
شب مهدی و مادرش با دو کیسهپر از انواع کمپوت به عیادتم آمدند. لیلا در اتاق را بازکرده بود و آنها توی حال نشسته بودند. ناچار روی تختم نشستم و با ایماواشاره خوشآمد گفتم. آنقدر فهم نداشتند که برای عیادت از مریض لازم نیست چند کیسهپر از کمپوت بگیرند. یک شاخه گل هم کفایت میکند. متر و معیار همهچیز برایشان پول بود. کمپوت بیشتر، یعنی پول بیشتر. خاکبرسر من که قرار بود با چه خانوادهای پیوند بخورم. لیلا و سوگند چون همیشه در پذیرایی سنگ تمام گذاشتند و من فقط لحظهشماری میکردم تا این شکنجه طاقتفرسا به اتمام رسد و هرچه زودتر بروند پی کارشان. خوشبختانه به دلیل بیماری، دلیل کافی داشتم حرف نزنم و ناچار به اجرای نمایشی دروغین نباشم، چراکه نمیدانستم چه جمله و کلام مشترکی میتوانست بین ما باشد.
چه مرگم شده بود، چرا اینهمه کمطاقت شده بودم و ناشکیبا. خدایا چرا اینچنین خودخواه شده بودم. لیلا راست میگفت من اخیراً بهشدت پرخاشگر و تندخو و عصبانی مزاج شده بودم. همه آدمها را با متر و معیار خودم میسنجیدم. چون دیکتاتوری کوچک هرکسی را که با معیارهای من جور درنمیآمد طرد میکردم و دنیایش را قبول نداشتم. بیشازاندازه خودخواه و مغرور شده بودم. به چشمان مهدی که نگاه میکردم چیز خاصی از بدویات و حماقت پدرش نمیدیدم. حتی به نظر میرسید چشمان معصومی دارد. مهدی و امثال او تقصیری نداشتند. اینها هم محصول شرایطی نابسامان جامعه بودند و احتمالاً قابلتغییر. سالها به دانشآموزانم آموخته بودم دیگران را قضاوت نکنند اما اکنون خودم همان اصول را زیر پا میگذاشتم.
خوان پنجم: همی رفت پویان بجایی رسید.......... که اندر جهان روشنایی ندید
ظهر روز هفتم با حفظ فاصله و با مجوز لیلا، پشت میز نهارخوری کنار خانواده نشستم. ناهار قورمهسبزی بود که من عاشقش بودم اما متأسفانه ناچار بودم فقط چندتکه گوشت بدون نمک و ادویه را با برنج کَته بخورم. این نهایت شکنجه من بود. آنقدر به کاسه قورمهسبزی چشم دوختم تا دل لیلا به رحم آمد و دو سه قاشق قورمه روی بشقابم ریخت. گرچه هیچ طعم و بویی را تشخیص نمیدادم اما بر اساس تجربه ذهنی پیشین، حسابی لذت بردم. افسوس که این چند قاشق قورمهسبزی سلام درویش بود، هنوز بشقابم به نیمه نرسیده بود که لیلا گفت، خیلی از آدمهای سرشناس در کانال ولایت برای حاج رحیم پیام سرسلامتی گذاشتهاند و بهتر است من هم بهعنوان یک فرهنگی شناختهشده، چنین کنم؛ قورمهسبزی توی گلویم ماسید. الحق این نگاه لیلا، بیانصافی مطلق بود و به همین دلیل سخت عصبانیام کرد. قبول دارم که خودش به دلیل شخصیت مردمدارش و بهعنوان یک پرستار خوب، شأن و شعور آدمها ملاک کارش نبود و همه را باید به یکچشم نگاه میکرد اما در مورد من نباید چنین انتظاری میداشت. به چه دلیل باید فرهنگ و شعور فرهنگیام را قربانی یک آدم ضد فرهنگ میکردم؛ یعنی اعتبار همه عمرم را با یک پیام بهپای این مردک مفتخور متحجرِ ملون صفت بریزم که چه بشود. شک ندارم که همه مردم در مورد حاج رحیم و امثال او، چون من فکر میکردند اما بنا بر ملاحظاتی مراعات میکردند؛ حتی بهدروغ برایش احترام قائل بودند و دعا و سنایش میگفتند. من اما هیچ نیازی نداشتم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت هفتم
... تعداد کلیپها زیاد بود، سرم گیج رفت و دچار تهوع شدم. به نفسنفس افتادم، لیلا وارد اتاقم شد. موبایل را از دستم گرفت بخشی از کلیپ را دید. او هم حالش بد شد، سرم را در آغوشم کشید و هر دو گریستیم.
شب مهدی و مادرش با دو کیسهپر از انواع کمپوت به عیادتم آمدند. لیلا در اتاق را بازکرده بود و آنها توی حال نشسته بودند. ناچار روی تختم نشستم و با ایماواشاره خوشآمد گفتم. آنقدر فهم نداشتند که برای عیادت از مریض لازم نیست چند کیسهپر از کمپوت بگیرند. یک شاخه گل هم کفایت میکند. متر و معیار همهچیز برایشان پول بود. کمپوت بیشتر، یعنی پول بیشتر. خاکبرسر من که قرار بود با چه خانوادهای پیوند بخورم. لیلا و سوگند چون همیشه در پذیرایی سنگ تمام گذاشتند و من فقط لحظهشماری میکردم تا این شکنجه طاقتفرسا به اتمام رسد و هرچه زودتر بروند پی کارشان. خوشبختانه به دلیل بیماری، دلیل کافی داشتم حرف نزنم و ناچار به اجرای نمایشی دروغین نباشم، چراکه نمیدانستم چه جمله و کلام مشترکی میتوانست بین ما باشد.
چه مرگم شده بود، چرا اینهمه کمطاقت شده بودم و ناشکیبا. خدایا چرا اینچنین خودخواه شده بودم. لیلا راست میگفت من اخیراً بهشدت پرخاشگر و تندخو و عصبانی مزاج شده بودم. همه آدمها را با متر و معیار خودم میسنجیدم. چون دیکتاتوری کوچک هرکسی را که با معیارهای من جور درنمیآمد طرد میکردم و دنیایش را قبول نداشتم. بیشازاندازه خودخواه و مغرور شده بودم. به چشمان مهدی که نگاه میکردم چیز خاصی از بدویات و حماقت پدرش نمیدیدم. حتی به نظر میرسید چشمان معصومی دارد. مهدی و امثال او تقصیری نداشتند. اینها هم محصول شرایطی نابسامان جامعه بودند و احتمالاً قابلتغییر. سالها به دانشآموزانم آموخته بودم دیگران را قضاوت نکنند اما اکنون خودم همان اصول را زیر پا میگذاشتم.
خوان پنجم: همی رفت پویان بجایی رسید.......... که اندر جهان روشنایی ندید
ظهر روز هفتم با حفظ فاصله و با مجوز لیلا، پشت میز نهارخوری کنار خانواده نشستم. ناهار قورمهسبزی بود که من عاشقش بودم اما متأسفانه ناچار بودم فقط چندتکه گوشت بدون نمک و ادویه را با برنج کَته بخورم. این نهایت شکنجه من بود. آنقدر به کاسه قورمهسبزی چشم دوختم تا دل لیلا به رحم آمد و دو سه قاشق قورمه روی بشقابم ریخت. گرچه هیچ طعم و بویی را تشخیص نمیدادم اما بر اساس تجربه ذهنی پیشین، حسابی لذت بردم. افسوس که این چند قاشق قورمهسبزی سلام درویش بود، هنوز بشقابم به نیمه نرسیده بود که لیلا گفت، خیلی از آدمهای سرشناس در کانال ولایت برای حاج رحیم پیام سرسلامتی گذاشتهاند و بهتر است من هم بهعنوان یک فرهنگی شناختهشده، چنین کنم؛ قورمهسبزی توی گلویم ماسید. الحق این نگاه لیلا، بیانصافی مطلق بود و به همین دلیل سخت عصبانیام کرد. قبول دارم که خودش به دلیل شخصیت مردمدارش و بهعنوان یک پرستار خوب، شأن و شعور آدمها ملاک کارش نبود و همه را باید به یکچشم نگاه میکرد اما در مورد من نباید چنین انتظاری میداشت. به چه دلیل باید فرهنگ و شعور فرهنگیام را قربانی یک آدم ضد فرهنگ میکردم؛ یعنی اعتبار همه عمرم را با یک پیام بهپای این مردک مفتخور متحجرِ ملون صفت بریزم که چه بشود. شک ندارم که همه مردم در مورد حاج رحیم و امثال او، چون من فکر میکردند اما بنا بر ملاحظاتی مراعات میکردند؛ حتی بهدروغ برایش احترام قائل بودند و دعا و سنایش میگفتند. من اما هیچ نیازی نداشتم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#آموزش_گویش_نایینی
.
"گورَسّن"
تو چه زونی نایین چوطو گِرتایه
گورَسُنُش همه چَپو گِرتایه
کویُمبه هایی مرتایی گُم زوون
تو صَئرا مثلی گُو وُلو گرتایه
از گِند و بویی لاشه یی مرته ها
کویه و مَلو بییا و بُرو گرتایه
ری مرته ها یُورت کییه شی ساته
ری هم شییه یه شهری نو گِرتایه
ادامه دارد.....
شعر از مرحوم ملا علی فارغی نایین برای سال قحطی و وبا در نایین
.
برگردان به فارسی
تو چه میدانی نایین چگونه شده است
گورستانش همه غارت شده است
جمجه مرده ها ی بی زبان
در صحرا پراکنده و پخش شده است
از بوی گند لاشه مرده ها
سگ و کربه ها (میدان دار) بیا و برو دارند
روی مرده ها ساختمان و اطاق ساخته شده
روی هم رفته شهری از نو ساخته شده
@naein_nameh
.
"گورَسّن"
تو چه زونی نایین چوطو گِرتایه
گورَسُنُش همه چَپو گِرتایه
کویُمبه هایی مرتایی گُم زوون
تو صَئرا مثلی گُو وُلو گرتایه
از گِند و بویی لاشه یی مرته ها
کویه و مَلو بییا و بُرو گرتایه
ری مرته ها یُورت کییه شی ساته
ری هم شییه یه شهری نو گِرتایه
ادامه دارد.....
شعر از مرحوم ملا علی فارغی نایین برای سال قحطی و وبا در نایین
.
برگردان به فارسی
تو چه میدانی نایین چگونه شده است
گورستانش همه غارت شده است
جمجه مرده ها ی بی زبان
در صحرا پراکنده و پخش شده است
از بوی گند لاشه مرده ها
سگ و کربه ها (میدان دار) بیا و برو دارند
روی مرده ها ساختمان و اطاق ساخته شده
روی هم رفته شهری از نو ساخته شده
@naein_nameh
تقدیم به فرهنگیان فرهیخته و پرستاران نیک اندیش
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت هشتم
... فوقش چند دقیقه میتوانستم کنارش بنشینم و گپی بیهوده بزنم اما پیام سرسلامتی دادن به این آدم و آدمهایی از جنس او، مرگ خاموش من و امثال من بود. با همان حال نامساعدم فریاد کشیدم و گفتم گور پدر این مردک انگلصفت. قاشق و چنگالم را پرت کردم و باحالی بد به اتاقم بازگشتم. بسیار کم پیش میآمد، عصبانی شوم و یقین دارم هیچکدام از دانشآموزانم برخورد تندی از من ندیدهاند اما خودم میدانستم اگر عصبانی شوم بدجور به هم میریزم و از فرط عصبانیت تمام وجودم به لرزه میافتد و ازخودبیخود میشوم.
اولین بار که عصبانیتم به اوج خود رسید را به یاد دارم. لیلا نهماهه حامله بود و درد داشت. فوری او را به بیمارستان ولایت رساندم. طبق نظر پزشک باید سزارین میشد و ناچار باید او را به اصفهان میبردم. بهاتفاق لاله خواهر لیلا و حمیرا خواهرم که آنوقتها هنوز مجرد بود و در ولایت با پدر و مادرم که در قید حیات بودند زندگی میکرد، با خودرو پیکان سفیدی که تازه خریده بودم، به بیمارستان مهتاب اصفهان رساندم. باوجود معرفینامه، بهسختی پذیرش گرفتم. بیش از دو ساعت در راهرو نشستیم تا بلکه دکتر جراح بیاید. هنوز موبایل فراگیر نشده بود و من ناچار عین دو ساعت را در نوبت تلفن سکهای داخل بیمارستان بودم تا بلکه بتوانم جای دیگری پذیرش بگیرم که با شرایط بهتری سزارین را انجام دهند اما موفق نشدم. متأسفانه معرفینامه ولایت فقط برای این بیمارستان کثیف و بهدردنخور نوشتهشده بود. لیلا درد زیادی داشت و با همه صبوری، بیطاقت شده بود. هرچقدر به سرپرستار اصرار کردم که حداقل دکتر بیاید و سری بزند و یا برای لیلا تخت بیاورند که روی آن بخوابد، بیفایده بود انگارنهانگار. با زیباترین واژگان ممکن خواستهام را گفته بودم و با بدترین واژگان جواب شنیدم. ناگهان نفهمیدم چه شده اما آنقدر به شعورم برخورد که در یک آن تبدیل به آدم دیگری شدم و با تمام قدرت میز و دفتردستک و تلفن و هر چه روی میز بود را در هم خرد کردم. هنوز هم نمیدانم من واقعیام همانی بود که آن روز نشان دادم و یا اینکه معمولاً هستم. آن روز عصبانیتم جواب داد. گرچه خسارت همهچیز را تا ریالش گرفتند اما نگذاشتم لیلا درد بکشد و مجبورشان کردم همان لحظه بردندش به اتاق عمل. امروز حرف لیلا در همان حد به شعورم برخورد. شاید به همین دلیل تمام جانم میلرزید. چراکه نمیتوانستم فشار عصبی را که به من واردشده بود روی لیلا و بچهها و یا لوازم منزل تخلیه کنم. روی تخت دراز کشیدم و دندانهایم را بر هم فشردم، لیلا بالای سرم آمد. حالم را که دید دستپاچه شد و فوری دستبهکار شد. آرامبخشی قوی برایم تزریق کرد و از اتاق خارج شد.
یکی دو ساعت خوابیده بودم. چراکه آفتاب بعدازظهر از پنجره غربی اتاق و از پس پرده روی ردیف اول و دوم کتابخانه را پر از نوری قرمز کرده بود. هیچکس در اتاق نبود. بهشدت تشنه بودم. هنوز رخوت ناشی از تزریق مسکن را احساس میکردم. لیلا را صدا زدم، چند ثانیه بعد سوگند و سارا وارد شدند. سوگند گفت مادر رفته است داروخانه برای شما دارو بگیرد. گفتم لطفاً آب. سارا پرید و یک لیوان آب آورد، لیوان را یکنفس سر کشیدم. گفتم شاید هنوز اتاق آلوده باشد و بهتر است به اتاق خودشان بروند. سوگند سارا را بیرون راند و خودش سر صندلی کنار تختم نشست...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت هشتم
... فوقش چند دقیقه میتوانستم کنارش بنشینم و گپی بیهوده بزنم اما پیام سرسلامتی دادن به این آدم و آدمهایی از جنس او، مرگ خاموش من و امثال من بود. با همان حال نامساعدم فریاد کشیدم و گفتم گور پدر این مردک انگلصفت. قاشق و چنگالم را پرت کردم و باحالی بد به اتاقم بازگشتم. بسیار کم پیش میآمد، عصبانی شوم و یقین دارم هیچکدام از دانشآموزانم برخورد تندی از من ندیدهاند اما خودم میدانستم اگر عصبانی شوم بدجور به هم میریزم و از فرط عصبانیت تمام وجودم به لرزه میافتد و ازخودبیخود میشوم.
اولین بار که عصبانیتم به اوج خود رسید را به یاد دارم. لیلا نهماهه حامله بود و درد داشت. فوری او را به بیمارستان ولایت رساندم. طبق نظر پزشک باید سزارین میشد و ناچار باید او را به اصفهان میبردم. بهاتفاق لاله خواهر لیلا و حمیرا خواهرم که آنوقتها هنوز مجرد بود و در ولایت با پدر و مادرم که در قید حیات بودند زندگی میکرد، با خودرو پیکان سفیدی که تازه خریده بودم، به بیمارستان مهتاب اصفهان رساندم. باوجود معرفینامه، بهسختی پذیرش گرفتم. بیش از دو ساعت در راهرو نشستیم تا بلکه دکتر جراح بیاید. هنوز موبایل فراگیر نشده بود و من ناچار عین دو ساعت را در نوبت تلفن سکهای داخل بیمارستان بودم تا بلکه بتوانم جای دیگری پذیرش بگیرم که با شرایط بهتری سزارین را انجام دهند اما موفق نشدم. متأسفانه معرفینامه ولایت فقط برای این بیمارستان کثیف و بهدردنخور نوشتهشده بود. لیلا درد زیادی داشت و با همه صبوری، بیطاقت شده بود. هرچقدر به سرپرستار اصرار کردم که حداقل دکتر بیاید و سری بزند و یا برای لیلا تخت بیاورند که روی آن بخوابد، بیفایده بود انگارنهانگار. با زیباترین واژگان ممکن خواستهام را گفته بودم و با بدترین واژگان جواب شنیدم. ناگهان نفهمیدم چه شده اما آنقدر به شعورم برخورد که در یک آن تبدیل به آدم دیگری شدم و با تمام قدرت میز و دفتردستک و تلفن و هر چه روی میز بود را در هم خرد کردم. هنوز هم نمیدانم من واقعیام همانی بود که آن روز نشان دادم و یا اینکه معمولاً هستم. آن روز عصبانیتم جواب داد. گرچه خسارت همهچیز را تا ریالش گرفتند اما نگذاشتم لیلا درد بکشد و مجبورشان کردم همان لحظه بردندش به اتاق عمل. امروز حرف لیلا در همان حد به شعورم برخورد. شاید به همین دلیل تمام جانم میلرزید. چراکه نمیتوانستم فشار عصبی را که به من واردشده بود روی لیلا و بچهها و یا لوازم منزل تخلیه کنم. روی تخت دراز کشیدم و دندانهایم را بر هم فشردم، لیلا بالای سرم آمد. حالم را که دید دستپاچه شد و فوری دستبهکار شد. آرامبخشی قوی برایم تزریق کرد و از اتاق خارج شد.
یکی دو ساعت خوابیده بودم. چراکه آفتاب بعدازظهر از پنجره غربی اتاق و از پس پرده روی ردیف اول و دوم کتابخانه را پر از نوری قرمز کرده بود. هیچکس در اتاق نبود. بهشدت تشنه بودم. هنوز رخوت ناشی از تزریق مسکن را احساس میکردم. لیلا را صدا زدم، چند ثانیه بعد سوگند و سارا وارد شدند. سوگند گفت مادر رفته است داروخانه برای شما دارو بگیرد. گفتم لطفاً آب. سارا پرید و یک لیوان آب آورد، لیوان را یکنفس سر کشیدم. گفتم شاید هنوز اتاق آلوده باشد و بهتر است به اتاق خودشان بروند. سوگند سارا را بیرون راند و خودش سر صندلی کنار تختم نشست...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#شعرای_نایین
.
لیلی معصومی نایینی
چرا دقیقۀ پرواز خونیات نپریدم؟
برای بستن زخم پرت، چه دیر رسیدم!
چرا برابر رگبار آتشی که تو را کشت
نایستادم و سمت گلولهها ندویدم؟
صدام کردی و گفتی به من: «نذار بمیرم»
صدای درد تو را پس چه شد که دیر شنیدم؟
بغل گرفتم و دیدم به خون تپیده تنت را
چرا بهجای تن نازکت به خون نتپیدم؟
منی که از تپشت زندهام، چطور نمردم؟
چطور نعش تو را روی دوش خسته کشیدم؟
که چشمهای تو را بست؟ دستهای تو را کشت؟
که دفن کرد تو را ای گل قشنگ سفیدم؟
پتوی هر شبهات کو؟ مرا ببخش که امشب
یخ است روی تن تو، نلرز شاخۀ بیدم!
به خاک میدهمت، ای کیان میهن خونین!
کیان کوچک من، کودکم، کیان شهیدم!
هفت آذر، دو و سی بامداد
موسیقی: پل چوبی، کارن همایونفر
#لیلا_معصومی_نایینی
@leyli_maasomi
.
لیلی معصومی نایینی
چرا دقیقۀ پرواز خونیات نپریدم؟
برای بستن زخم پرت، چه دیر رسیدم!
چرا برابر رگبار آتشی که تو را کشت
نایستادم و سمت گلولهها ندویدم؟
صدام کردی و گفتی به من: «نذار بمیرم»
صدای درد تو را پس چه شد که دیر شنیدم؟
بغل گرفتم و دیدم به خون تپیده تنت را
چرا بهجای تن نازکت به خون نتپیدم؟
منی که از تپشت زندهام، چطور نمردم؟
چطور نعش تو را روی دوش خسته کشیدم؟
که چشمهای تو را بست؟ دستهای تو را کشت؟
که دفن کرد تو را ای گل قشنگ سفیدم؟
پتوی هر شبهات کو؟ مرا ببخش که امشب
یخ است روی تن تو، نلرز شاخۀ بیدم!
به خاک میدهمت، ای کیان میهن خونین!
کیان کوچک من، کودکم، کیان شهیدم!
هفت آذر، دو و سی بامداد
موسیقی: پل چوبی، کارن همایونفر
#لیلا_معصومی_نایینی
@leyli_maasomi
#کتابنامه_نایین
.
هشوا (2)
خبر خوش
بالاخره بعد از چند ماه دوندگی کتاب هشوای 2 مجوز انتشار گرفت . البته با حذف یکی از داستان های آن که بدان ایراد گرفته و حذف کردند. کتاب هشوای 2 مجموعه ای از داستان و شعر به زبان نایینی است همراه با ترجمه فارسی. غالب این داستان ها نوشته محمد علی و هادی عسگری و محمد رضا بلا بادیون است که با لهجه های متفاوت در کنار همدیگر قرار گرفته اند. مجموعه شعرهای آن هم از آقای اکبری و آقای آسایش نایینی است.کتاب در 202صفحه و با قیمت 120 هزار تومان ارائه شده است. امید که این گام کوچک کمکی به حال زبان نایینی باشد و مورد پسند اهالی نایین و حومه قرار گیرد. زحمت چاپ کتاب را انتشارات مگستان برعهده داشته و همه کارهایش با جناب آقای مرتضی آل داود بوده است. یکی از ویژگی های مهم این کتاب آن است که نوشته های نایینی در یک صفحه و ترجمه فارسی آن در صفحه مقابل آمده است تا کسانی که علاقمند به یادگیری این زبان باشند بتوانند از آن استفاده کنند و با مقابله کردن متن نایینی با متن فارسی آن را یاد بگیرند. کسانی که مایل به خرید این کتاب هستند به کتابفروشی های نایین مراجعه کنند.
✍ امامی ارندی
@naein_nameh
.
هشوا (2)
خبر خوش
بالاخره بعد از چند ماه دوندگی کتاب هشوای 2 مجوز انتشار گرفت . البته با حذف یکی از داستان های آن که بدان ایراد گرفته و حذف کردند. کتاب هشوای 2 مجموعه ای از داستان و شعر به زبان نایینی است همراه با ترجمه فارسی. غالب این داستان ها نوشته محمد علی و هادی عسگری و محمد رضا بلا بادیون است که با لهجه های متفاوت در کنار همدیگر قرار گرفته اند. مجموعه شعرهای آن هم از آقای اکبری و آقای آسایش نایینی است.کتاب در 202صفحه و با قیمت 120 هزار تومان ارائه شده است. امید که این گام کوچک کمکی به حال زبان نایینی باشد و مورد پسند اهالی نایین و حومه قرار گیرد. زحمت چاپ کتاب را انتشارات مگستان برعهده داشته و همه کارهایش با جناب آقای مرتضی آل داود بوده است. یکی از ویژگی های مهم این کتاب آن است که نوشته های نایینی در یک صفحه و ترجمه فارسی آن در صفحه مقابل آمده است تا کسانی که علاقمند به یادگیری این زبان باشند بتوانند از آن استفاده کنند و با مقابله کردن متن نایینی با متن فارسی آن را یاد بگیرند. کسانی که مایل به خرید این کتاب هستند به کتابفروشی های نایین مراجعه کنند.
✍ امامی ارندی
@naein_nameh
#اخبار_نایین
.
مرحوم سعید عظیمی از پرسنل اورژانس نایین در حال انجام ماموریت و بر اثر حادثه به دیار باقی شتافتند . یادش گرامی و روحش شاد، به بازماندگانشان تسلیت می گوییم.
@naein_nameh
.
مرحوم سعید عظیمی از پرسنل اورژانس نایین در حال انجام ماموریت و بر اثر حادثه به دیار باقی شتافتند . یادش گرامی و روحش شاد، به بازماندگانشان تسلیت می گوییم.
@naein_nameh
#جوانان_موفق_نایینی
«افتخاری دیگر از یک جوان دانشمند نیستانکی»
نتایج تحقیقات یک تیم پژوهشی در حوزه کربوکاتیونها به سرپرستی «دکتر سپند کلانتر نیستانکی» در مجله Science به عنوان یکی از معتبرترین مجلات علمی دنیا به چاپ رسید.
دکتر سپند کلانتر نیستانکی فرزند مرتضی کلانتر (نوه مرحوم حاجیخان) دانشآموخته دانشگاه Berkeley و همچنین دانشگاه UCLA است و هماکنون در دانشگاه UCLA و موسسه فناوری کالیفرنیا (Caltech) که جزو برترین مراکز علمی دنیاست، مشغول به تحقیق و پژوهش میباشد.
ایشان سال گذشته نیز مفتخر به دریافت جایزه پژوهشگر برتر دانشگاه UCLA در ایالت کالیفرنیا آمریکا در رشته شیمی گردیدند
ضمن تبریک به دکتر سپند کلانتر، برای تمامی جوانان محقق و دانشمند نیستانکی آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون داریم
@naein_nameh
«افتخاری دیگر از یک جوان دانشمند نیستانکی»
نتایج تحقیقات یک تیم پژوهشی در حوزه کربوکاتیونها به سرپرستی «دکتر سپند کلانتر نیستانکی» در مجله Science به عنوان یکی از معتبرترین مجلات علمی دنیا به چاپ رسید.
دکتر سپند کلانتر نیستانکی فرزند مرتضی کلانتر (نوه مرحوم حاجیخان) دانشآموخته دانشگاه Berkeley و همچنین دانشگاه UCLA است و هماکنون در دانشگاه UCLA و موسسه فناوری کالیفرنیا (Caltech) که جزو برترین مراکز علمی دنیاست، مشغول به تحقیق و پژوهش میباشد.
ایشان سال گذشته نیز مفتخر به دریافت جایزه پژوهشگر برتر دانشگاه UCLA در ایالت کالیفرنیا آمریکا در رشته شیمی گردیدند
ضمن تبریک به دکتر سپند کلانتر، برای تمامی جوانان محقق و دانشمند نیستانکی آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون داریم
@naein_nameh
Forwarded from اتچ بات
#دلنوشته_ها
☑️ شهر هزاره های تاریخی
نایین زادگاه پدری من، شهری در دل کویر مرکزی ایران و در میانه اصفهان و یزد، "شهر هزاره های تاریخی" نامیده شده و علاوه بر تقدیم رجالی بزرگ و نام آور، بیش از هرچیز به فرش های زیبا و عباهای خاص خود شناخته شده است. شادروان دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه کتاب "تلاش آزادی" که درباره حسن پیرنیا (مشیرالدوله نایینی)، سیاستمدار، حقوقدان، تاریخنگار ایرانی و صدراعظم ایران در اواخر عهد قاجار نوشته، با اشاره به ارتباط جغرافیا با روحیه و ویژگی های مردمی، ویژگی مردمان نایین را ترکیبی از زیرکی و سخت کوشیِ اصفهانی ها و یزدی ها دانسته است.
من، اگر چه زاده و بزرگ شده شهر تهران هستم، اما تابستان های تمام دوران کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی ام را در روستای هُیُد، در بخش مرکزی و کوهپایه نایین، و در میان باغ های زیبا و درختان گردو، بادام، زردآلو و سیب آن گذرانده ام و نایین را وطن خود می دانم. ضمن اینکه به گویش محلی نایینی و مناطق همجوار آن، در اردستان و کوهپایه و جلگه اصفهان، با هر دو لهجه یِ "یور و اوشو" و "بور و بشه" [هر دو به معنای بیا و برو]، مسلط و به روانی سخن می گویم.
هنوز و همیشه، نایین و هُیُد برایم، نوستالژیک و خاطره انگیز است، آن سان که هنگام رفتن به آن دیار، وقتی به حوالی نیستانک، در سی کیلومتری نایین می رسم، ناخودآگاه احساس وصف ناشدنیِ وطن به معنای خاصِ اخصِ آن به من دست می دهد. پنجره های خودرو را پایین می آورم و نفس های عمیق می کشم و معنای "حب الوطن من الایمان" را بهتر و بیشتر و از عمقِ جان لمس می کنم. اگر چه، همچون همه ایرانی ها، همه جای ایران، سرای من است. زنده و پاینده باد ایران، میهنِ جاودانِ ایرانیان.
🖋 حسین جابری انصاری
🔗 فایل پیوست این فرسته، نماهنگ کوتاهی درباره نایین است که متن شعری که در آن خوانده می شود، در زیر خواهد آمد.
همچو ایران در میان این جهان
شهر نائین چون کویری بی کران
چند بیتی را چنین گویم بخوان
هفت مَحَلَش یک به یک گویم بدان
کوی سنگ، پَنجآههو چِل دختران
نوآباد، سراینو، بابالمسجدو کلوان
آب انبار و بادگیرشیادگارِ باستان
مسجِدِ جامعُ نارین قلعه ی ساسانیان
آسیابِ آبیِ ریگارهُ بازارِ آن
قدمتی دیرینه دارد در زمان
روید از خاکِ غنی اش زعفران
چون که باشد گوهری سرخ و گران
دلنوازست گویشِ شیرینِ آن
مردمانش خوب رویُ مهربان
نقش فرشش شُهره ی اهلِ جهان
قالی اش سوغاتیِ گردشگران
گر گذر کردی تو روزی زین میان
از عبا و طعم کالجوشش بدان
گرچه مانیستیم جزء شاعران
چند بیتی اینچنینتو از زبانِ من بدان
🎼 شعر: #داود_بهزادی_نایینی
🎼 صدا: #زهرا_شفیعی
🎼 تهیه: #رسانه_اینستاگرامی_نایین
#یک_حرف_از_هزاران
◀️ گزیده های ایران و جهان ▶️
https://t.me/yekhezaran
☑️ شهر هزاره های تاریخی
نایین زادگاه پدری من، شهری در دل کویر مرکزی ایران و در میانه اصفهان و یزد، "شهر هزاره های تاریخی" نامیده شده و علاوه بر تقدیم رجالی بزرگ و نام آور، بیش از هرچیز به فرش های زیبا و عباهای خاص خود شناخته شده است. شادروان دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه کتاب "تلاش آزادی" که درباره حسن پیرنیا (مشیرالدوله نایینی)، سیاستمدار، حقوقدان، تاریخنگار ایرانی و صدراعظم ایران در اواخر عهد قاجار نوشته، با اشاره به ارتباط جغرافیا با روحیه و ویژگی های مردمی، ویژگی مردمان نایین را ترکیبی از زیرکی و سخت کوشیِ اصفهانی ها و یزدی ها دانسته است.
من، اگر چه زاده و بزرگ شده شهر تهران هستم، اما تابستان های تمام دوران کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی ام را در روستای هُیُد، در بخش مرکزی و کوهپایه نایین، و در میان باغ های زیبا و درختان گردو، بادام، زردآلو و سیب آن گذرانده ام و نایین را وطن خود می دانم. ضمن اینکه به گویش محلی نایینی و مناطق همجوار آن، در اردستان و کوهپایه و جلگه اصفهان، با هر دو لهجه یِ "یور و اوشو" و "بور و بشه" [هر دو به معنای بیا و برو]، مسلط و به روانی سخن می گویم.
هنوز و همیشه، نایین و هُیُد برایم، نوستالژیک و خاطره انگیز است، آن سان که هنگام رفتن به آن دیار، وقتی به حوالی نیستانک، در سی کیلومتری نایین می رسم، ناخودآگاه احساس وصف ناشدنیِ وطن به معنای خاصِ اخصِ آن به من دست می دهد. پنجره های خودرو را پایین می آورم و نفس های عمیق می کشم و معنای "حب الوطن من الایمان" را بهتر و بیشتر و از عمقِ جان لمس می کنم. اگر چه، همچون همه ایرانی ها، همه جای ایران، سرای من است. زنده و پاینده باد ایران، میهنِ جاودانِ ایرانیان.
🖋 حسین جابری انصاری
🔗 فایل پیوست این فرسته، نماهنگ کوتاهی درباره نایین است که متن شعری که در آن خوانده می شود، در زیر خواهد آمد.
همچو ایران در میان این جهان
شهر نائین چون کویری بی کران
چند بیتی را چنین گویم بخوان
هفت مَحَلَش یک به یک گویم بدان
کوی سنگ، پَنجآههو چِل دختران
نوآباد، سراینو، بابالمسجدو کلوان
آب انبار و بادگیرشیادگارِ باستان
مسجِدِ جامعُ نارین قلعه ی ساسانیان
آسیابِ آبیِ ریگارهُ بازارِ آن
قدمتی دیرینه دارد در زمان
روید از خاکِ غنی اش زعفران
چون که باشد گوهری سرخ و گران
دلنوازست گویشِ شیرینِ آن
مردمانش خوب رویُ مهربان
نقش فرشش شُهره ی اهلِ جهان
قالی اش سوغاتیِ گردشگران
گر گذر کردی تو روزی زین میان
از عبا و طعم کالجوشش بدان
گرچه مانیستیم جزء شاعران
چند بیتی اینچنینتو از زبانِ من بدان
🎼 شعر: #داود_بهزادی_نایینی
🎼 صدا: #زهرا_شفیعی
🎼 تهیه: #رسانه_اینستاگرامی_نایین
#یک_حرف_از_هزاران
◀️ گزیده های ایران و جهان ▶️
https://t.me/yekhezaran
Telegram
attach 📎
#سخن_روز
.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچههایشان فکر کنند، نه به گذشته پدرهایشان.
📚 کلیدر
✍🏼 #محمود_دولت_آبادی
@vaj_naein
.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچههایشان فکر کنند، نه به گذشته پدرهایشان.
📚 کلیدر
✍🏼 #محمود_دولت_آبادی
@vaj_naein
تقدیم به فرهنگیان فرهیخته و پرستاران نیک اندیش
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت نُهُم
... بهروشنی معلوم بود که به خاطر اوضاع روحی من و شرایط خودش بینهایت مضطرب بود. با صدایی خسته و آرام گفت، تصمیم گرفته به خاطر اختلاف فرهنگی و خیلی چیزهای دیگر به خانواده حاج رحیم جواب رد بدهد. شاید این خبر برای من خبر بدی نبود اما برای لیلا چه، بااینهمه تدارک و زحمتی که به گمانش برای خوشبختی سوگند متحمل شده بود، همان لحظه از غصه دق میکرد. با صدایی که خودم هم بهسختی میشنیدم گفتم دختر گُلم، فکرش را هم نکن. گفت کاملاً حال مرا درک میکند و میداند یک آدم فرهنگی معیارهایش تا چه اندازه با آدمهای دیگر متفاوت است و یک موی مرا با آدمهایی از جنس حاج رحیم عوض نمیکند. دیگر نمیفهمیدم چه میگوید اما سیل اشک از چشمانم فرومیریخت. کاش هزار بار مرده بودم و این لحظه دردناک از زندگی را تجربه نمیکردم. دختر عزیزم، جگرگوشه و حاصل همه زندگیام روبرویم نشسته بود و نه برای سرنوشت محتوم خودش که برای رضایت من حاضر بود از همهچیز بگذرد. سوگند عزیزم همه خصلتهای شریف و انسانی لیلا را به ارث برده بود. تا دیروز به خاطر خوشبختی خانواده حاضر بود باکسی وصلت کند که حداقل عاشقانه دوستش نداشت و امروز حاضر بود به خاطر خانواده و سلامتی من خودش و آبرویش را خرج کند. خدایا من چقدر خودخواه شده بودم. چقدر از خانوادهام به دورافتاده بودم. بدنم داغ شد و سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
احساس میکردم پای پیاده در بیابانی بیانتها به سمت خورشید در حال حرکت هستم اما باجان کندن قدم برمیدارم. نور خورشید چشمانم را میزد و گویی از آسمان آب به صورتم میپاشید. در همان حال میشنیدم که یک نفر صدایم میزد. آقای موسوی. آقای موسوی. صدا به نظرم آشنا بود. ناگهان از خواب پریدم، چشمانم را باز کردم، دکتر نکویی بالای سرم بود و نور چراغقوه موبایلش را صاف انداخته بود توی چشمم. لیلا هم دستمال خیسی دستش بود و روی سروصورتم میکشید. از مقدار نور پنجره اتاق معلوم بود غروب است. برایم سرُم وصل کرده بودند. بچهها نگران کنار تختم ایستاده بودند. هوشیارتر که شدم با دکتر نکویی حال و احوال کردم. پرسید هنوز حالت تهوع دارم یا خیر، گفتم خیر. درمجموع حالم بد نبود. حتی از ظهر هم بهتر بودم، شاید به خاطر سرُمی بود که گرفته بودم. دکتر نکویی رو به لیلا کرد و گفت شما بهتر از من میدانید، یکی از ویژگیهای این ویروس تغییرات ناگهانی و شدید فشارخون است و جای نگرانی نیست. بهتر است امشب هم یک سرُم بگیرد. تا میتوانید مایعات، بهخصوص جوشانده بدهید. هیچ جای نگرانی نیست، خوشبختانه ریه درگیر نشده و عفونتی هم در کار نیست. بعد هم چنددقیقهای خوشوبشی کرد و شربتی خورد و خارج شد. لیلا مشایعتش کرد اما بچهها ماندند. به هر دو لبخند زدم. هر دوتایشان در کودکی و حتی نوجوانی بارها و بارها شب و روز باذوق و شوق همراه لیلا به بیمارستان رفته بودند و اساساً از صحنههای اینچنینی ترسی نداشتند اما رنگپریدگی سارا نشان میداد که از وضعیت پیشآمده ترسیده است. خیلی آرام در تخت نشستم و هر دو را مطمئن کردم که حال خوشی دارم و جای نگرانی نیست. لیلا وارد اتاق شد و دستی از سر محبت روی سرم کشید و بعد هم برای اینکه بچهها را آرام کند به شوخی گفت شتر خوندیده. مردم کرورکرور کرونا میگیرند اما بهاندازه تو غشوضعف نمیکنند. مرد که نباید اینقدر هیز درد باشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#هفت_خوان قسمت نُهُم
... بهروشنی معلوم بود که به خاطر اوضاع روحی من و شرایط خودش بینهایت مضطرب بود. با صدایی خسته و آرام گفت، تصمیم گرفته به خاطر اختلاف فرهنگی و خیلی چیزهای دیگر به خانواده حاج رحیم جواب رد بدهد. شاید این خبر برای من خبر بدی نبود اما برای لیلا چه، بااینهمه تدارک و زحمتی که به گمانش برای خوشبختی سوگند متحمل شده بود، همان لحظه از غصه دق میکرد. با صدایی که خودم هم بهسختی میشنیدم گفتم دختر گُلم، فکرش را هم نکن. گفت کاملاً حال مرا درک میکند و میداند یک آدم فرهنگی معیارهایش تا چه اندازه با آدمهای دیگر متفاوت است و یک موی مرا با آدمهایی از جنس حاج رحیم عوض نمیکند. دیگر نمیفهمیدم چه میگوید اما سیل اشک از چشمانم فرومیریخت. کاش هزار بار مرده بودم و این لحظه دردناک از زندگی را تجربه نمیکردم. دختر عزیزم، جگرگوشه و حاصل همه زندگیام روبرویم نشسته بود و نه برای سرنوشت محتوم خودش که برای رضایت من حاضر بود از همهچیز بگذرد. سوگند عزیزم همه خصلتهای شریف و انسانی لیلا را به ارث برده بود. تا دیروز به خاطر خوشبختی خانواده حاضر بود باکسی وصلت کند که حداقل عاشقانه دوستش نداشت و امروز حاضر بود به خاطر خانواده و سلامتی من خودش و آبرویش را خرج کند. خدایا من چقدر خودخواه شده بودم. چقدر از خانوادهام به دورافتاده بودم. بدنم داغ شد و سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
احساس میکردم پای پیاده در بیابانی بیانتها به سمت خورشید در حال حرکت هستم اما باجان کندن قدم برمیدارم. نور خورشید چشمانم را میزد و گویی از آسمان آب به صورتم میپاشید. در همان حال میشنیدم که یک نفر صدایم میزد. آقای موسوی. آقای موسوی. صدا به نظرم آشنا بود. ناگهان از خواب پریدم، چشمانم را باز کردم، دکتر نکویی بالای سرم بود و نور چراغقوه موبایلش را صاف انداخته بود توی چشمم. لیلا هم دستمال خیسی دستش بود و روی سروصورتم میکشید. از مقدار نور پنجره اتاق معلوم بود غروب است. برایم سرُم وصل کرده بودند. بچهها نگران کنار تختم ایستاده بودند. هوشیارتر که شدم با دکتر نکویی حال و احوال کردم. پرسید هنوز حالت تهوع دارم یا خیر، گفتم خیر. درمجموع حالم بد نبود. حتی از ظهر هم بهتر بودم، شاید به خاطر سرُمی بود که گرفته بودم. دکتر نکویی رو به لیلا کرد و گفت شما بهتر از من میدانید، یکی از ویژگیهای این ویروس تغییرات ناگهانی و شدید فشارخون است و جای نگرانی نیست. بهتر است امشب هم یک سرُم بگیرد. تا میتوانید مایعات، بهخصوص جوشانده بدهید. هیچ جای نگرانی نیست، خوشبختانه ریه درگیر نشده و عفونتی هم در کار نیست. بعد هم چنددقیقهای خوشوبشی کرد و شربتی خورد و خارج شد. لیلا مشایعتش کرد اما بچهها ماندند. به هر دو لبخند زدم. هر دوتایشان در کودکی و حتی نوجوانی بارها و بارها شب و روز باذوق و شوق همراه لیلا به بیمارستان رفته بودند و اساساً از صحنههای اینچنینی ترسی نداشتند اما رنگپریدگی سارا نشان میداد که از وضعیت پیشآمده ترسیده است. خیلی آرام در تخت نشستم و هر دو را مطمئن کردم که حال خوشی دارم و جای نگرانی نیست. لیلا وارد اتاق شد و دستی از سر محبت روی سرم کشید و بعد هم برای اینکه بچهها را آرام کند به شوخی گفت شتر خوندیده. مردم کرورکرور کرونا میگیرند اما بهاندازه تو غشوضعف نمیکنند. مرد که نباید اینقدر هیز درد باشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#شعرای_نایین
.
جناب آقای غلامرضا نوری متخلص به 《ژولیده انارکی》
شام یلدا
شام یلدا می شود فکر و خیال مادرم
یک دقیقه بیشتر سوزم به حال مادرم
تخمه و آجیل وانجیر و انار دانه را
کس نچیده روی کرسی ها مثال مادرم
تسبیح دانه درشت وذکر یارب یاربش
یا آن الحق گفتن ِ هنگام فال مادرم
بر لب مادر چرا خنده نمیبینم دگر
بارالها سهم من از خنده مال مادرم
در میان خاطرات شب نشینی های من
می نوازد روحِ جان آن رنگ شال مادرم
دوست دارم من تمام خاطرات خود اگر
همچو شاگردی شوم درس کمال مادرم
سالها رفته ولی در خاطر ژولیده ماند
جمله ی زیبایی و حسن و جمال مادرم
#_کیهان_ژولیده_انارکی
@naein_nameh
.
جناب آقای غلامرضا نوری متخلص به 《ژولیده انارکی》
شام یلدا
شام یلدا می شود فکر و خیال مادرم
یک دقیقه بیشتر سوزم به حال مادرم
تخمه و آجیل وانجیر و انار دانه را
کس نچیده روی کرسی ها مثال مادرم
تسبیح دانه درشت وذکر یارب یاربش
یا آن الحق گفتن ِ هنگام فال مادرم
بر لب مادر چرا خنده نمیبینم دگر
بارالها سهم من از خنده مال مادرم
در میان خاطرات شب نشینی های من
می نوازد روحِ جان آن رنگ شال مادرم
دوست دارم من تمام خاطرات خود اگر
همچو شاگردی شوم درس کمال مادرم
سالها رفته ولی در خاطر ژولیده ماند
جمله ی زیبایی و حسن و جمال مادرم
#_کیهان_ژولیده_انارکی
@naein_nameh