از هرچه میرود سخنِ دوست، خوشتر است...
📜در تاریخ ۸ اردیبهشتماه ١٤٠٣
کنار هم جمع شدیم و از سعدی خواندیم، لیلی و مجنون آمدند، روایتی از فرهادِ شیرین به گوشِ جانمان رسید و مهمتر از همه، از عشق گفتیم...
بماند به یادگار از این جمعِ دوستداشتنی🤍✨
#گزارش_تصویری
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
📜در تاریخ ۸ اردیبهشتماه ١٤٠٣
کنار هم جمع شدیم و از سعدی خواندیم، لیلی و مجنون آمدند، روایتی از فرهادِ شیرین به گوشِ جانمان رسید و مهمتر از همه، از عشق گفتیم...
بماند به یادگار از این جمعِ دوستداشتنی🤍✨
#گزارش_تصویری
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
Forwarded from EHIA (EHIA_TUMS)
🎬پلان اول:
صبح از خواب بیدار میشوید و متوجه میشوید که حافظه کوتاه مدت خود را از دست دادهاید. هر چند دقیقه یکبار، همه چیزهایی که طی چند دقیقه گذشته به یادتان آمده است، فراموش میشود. این موقعیت ترسناک و گیج کننده است، زیرا نمیتوانید روابط و اتفاقات جاری را به خاطر بیاورید.
اما در میان این سردرگمی، یک کلید وجود دارد: یادداشتهایی که برای خودتان مینویسید و اطلاعات مهم را روی بدنتان خالکوبی میکنید. این تنها راه شما برای به یاد آوردن گذشته و پیدا کردن هدفتان است: انتقام گرفتن از کسی که همسرتان را به قتل رسانده است.
آیا میتوانید در این شرایط پیچیده به خودتان اعتماد کنید؟ چگونه میتوانید حقیقت را از دروغ تشخیص دهید، وقتی حافظهتان هر لحظه پاک میشود؟ ما شما را به یک نشست پخش و بحث درباره این فیلم معمایی و روانشناختی دعوت میکنیم تا ببینیم چگونه شخصیت اصلی با این چالش روبرو میشود.
🎥در «حلقهی پخش و تحلیل فیلم: مغز در آیینهی سینما» با ما همراه باشید.
در شش جلسه از شنبه 22 اردیبهشت.
🌐 ثبتنام در دوره و اطلاعات بیشتر
🆔 @EHIAtums
🆔 @Nabzeandisheh_javaneh
صبح از خواب بیدار میشوید و متوجه میشوید که حافظه کوتاه مدت خود را از دست دادهاید. هر چند دقیقه یکبار، همه چیزهایی که طی چند دقیقه گذشته به یادتان آمده است، فراموش میشود. این موقعیت ترسناک و گیج کننده است، زیرا نمیتوانید روابط و اتفاقات جاری را به خاطر بیاورید.
اما در میان این سردرگمی، یک کلید وجود دارد: یادداشتهایی که برای خودتان مینویسید و اطلاعات مهم را روی بدنتان خالکوبی میکنید. این تنها راه شما برای به یاد آوردن گذشته و پیدا کردن هدفتان است: انتقام گرفتن از کسی که همسرتان را به قتل رسانده است.
آیا میتوانید در این شرایط پیچیده به خودتان اعتماد کنید؟ چگونه میتوانید حقیقت را از دروغ تشخیص دهید، وقتی حافظهتان هر لحظه پاک میشود؟ ما شما را به یک نشست پخش و بحث درباره این فیلم معمایی و روانشناختی دعوت میکنیم تا ببینیم چگونه شخصیت اصلی با این چالش روبرو میشود.
🎥در «حلقهی پخش و تحلیل فیلم: مغز در آیینهی سینما» با ما همراه باشید.
در شش جلسه از شنبه 22 اردیبهشت.
🌐 ثبتنام در دوره و اطلاعات بیشتر
🆔 @EHIAtums
🆔 @Nabzeandisheh_javaneh
🔹کانون نبض اندیشه با همکاری انجمن علمی دانشجویی نبض برگزار میکند:
▫️کارگاه تفسیر نوار قلب
(ویژه دانشجویان فیزیوپات، استاجر و اینترن)
▪️مدرس:
دکتر افروز معتمد
متخصص قلب و عروق، فلوشیپ اینترونشنال کاردیولوژی
▫️پنج شنبه ۲۰ و ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۱۴ الی ۱۹
📍خیابان انقلاب، تقاطع قریب و فرصت، پلاک 5، معاونت آموزشی سازمان جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران
✔️لینک ثبت نام در کارگاه
🔸برای کسب اطلاعات بیشتر و دریافت کد تخفیف ثبت نام گروهی با آیدی @JAVANEHTUMS در ارتباط باشید.
❗️ظرفیت محدود❗️
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Nabz_NCRA
@Javaneh_tums🌱
@SSRC_News
▫️کارگاه تفسیر نوار قلب
(ویژه دانشجویان فیزیوپات، استاجر و اینترن)
▪️مدرس:
دکتر افروز معتمد
متخصص قلب و عروق، فلوشیپ اینترونشنال کاردیولوژی
▫️پنج شنبه ۲۰ و ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۱۴ الی ۱۹
📍خیابان انقلاب، تقاطع قریب و فرصت، پلاک 5، معاونت آموزشی سازمان جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران
✔️لینک ثبت نام در کارگاه
🔸برای کسب اطلاعات بیشتر و دریافت کد تخفیف ثبت نام گروهی با آیدی @JAVANEHTUMS در ارتباط باشید.
❗️ظرفیت محدود❗️
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Nabz_NCRA
@Javaneh_tums🌱
@SSRC_News
جلسه اول کارگاه تفسیر نوارقلب🫀🩺
با تدریس دکتر افروز معتمد✨
در تاریخ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشتماه ١٤٠٣
#گزارش_تصویری
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Nabz_NCRA
@Javaneh_tums🌱
با تدریس دکتر افروز معتمد✨
در تاریخ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشتماه ١٤٠٣
#گزارش_تصویری
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Nabz_NCRA
@Javaneh_tums🌱
اتاق شمارهی ۶؛ کلید اتاق در فکر ماست!
قسمت اول
اتاق شمارهی ۶، داستان تاملات و سپس تحول فکری پزشکی است که مسئول بیمارستانی فرسوده در منطقهای دورافتاده در روسیه است. بیمارستانی که امکاناتی ندارد و فرمایشی و صرفا جهت خالی نبودن عریضه، وانمود میکند که خدماتی به مردم آن شهر میدهد. در این بیمارستان اما اتاقی وجود دارد که در کل ۵ بیمار دارد. یا بهتر است بگوییم ۵ زندانی. بیماران روانی که به شکل نامناسبی در این اتاق نگهداری میشوند و چخوف توصیفهای این نگهداری را از مشاهدات حقیقی خود از نحوهی نگهداری بیماران روانی در زمان نوشتن رمان، وام گرفته است.
این اتاق اما به گمانم یک نماد است. پزشک قهرمان داستان ما در ابتدا فلسفه و نگاه رواقیگری به زندگی دارد. نگاهی که چخوف تحتتاثیر تاملات مارکوس اورلیوس به قهرمان ما تزریق کرده است. چخوف اما در نوشتن این داستان گویی با نگاهی تردیدآمیز به این فلسفه برای زندگی مینگرد. تردیدی که به نظر میآید برای خود نویسنده هم برطرف نشده و راستش را بخواهید برای من خواننده هم برطرف نشد. از طرفی این فلسفهی رواقیگری و بیتفاوتی به رنجهای بیرونی و باور به اینکه نباید اجازه داد اتفاقات و رنجها و حتی لذتهای بیرونی اثری بر روح قدرتمند درونی هر انسان بگذارند را میستاید. وقتی لذت، درکی درونی است چه تفاوتی دارد که روی مبل و در کنار بخاری گرم اتاقی در سرمای سخت روسیه باشی یا افتاده بر تختی در گوشهی اتاق نمور شمارهی ۶؟! اگر رنجها اجتنابناپذیرند و وسیلهای برای رشد درون انسان، اصلا چه دلیلی دارد که تلاش کنیم تا رنجها را کم کنیم؟ حتی اگر مانند قهرمان داستان پزشکی باشیم که سالها برای همین کمکردن رنجهای انسانها تلاش کردهایم، هم ممکن است در رسالتمان شک کنیم!
یا اگر سرنوشت نهایی و البته منطقی انسان مرگ است و باید آن را پذیرفت، پس هر چیزی که در دنیاست به جز عقل و فکر، همگی یکسره مجاز است! یک میلیون سال بعد، زمانی که عناصر تشکیلدهندهی ما هزاران بار به موجودات دیگر اعم از درخت و حیوان و انسان به ارث رسیده ولی همچنان زمین به دور خورشید میچرخد، چه کسی اهمیت میدهد که یک میلیون سال قبل، کسی برای رسیدن به موقعیت شغلی ما، زیر پای ما را خالی کرد و جای ما را گرفت؟! سعادت در بیتفاوتی و پذیرفتن است.
"مارکوس اورلیوس میگوید:《 درد عبارت است از تصوری زنده درباره درد: ارادهات را به کار انداز تا این تصور را عوض کنی، آن را کنار بگذار، از شکوهکردن دست بکش، و درد ناپدید خواهد شد》 حرف درستی است. وجه تمایز آدم دانا، یا صرفا آدم فکور و تیزبین، دقیقا همین است که رنج را خوار میشمرد. چنین آدمی همیشه قانع و راضی است و از هیچ چیز متعجب نمیشود."
به نظر میرسد در موقعیتهایی چخوف این فلسفه را میپسندد. دستکم در برابر نگاه به زندگی رقتآور و احمقانهی دوست مدیر ادارهی پست قهرمان داستان یا نگاه حریصانه و سرشار از غرور و خودخواهی پزشک جوان که خود را جانشین قهرمان داستان کرد، فلسفهی شرافتمندانهای برای زندگی است.
ادامه دارد...
#معرفی_کتاب
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
قسمت اول
اتاق شمارهی ۶، داستان تاملات و سپس تحول فکری پزشکی است که مسئول بیمارستانی فرسوده در منطقهای دورافتاده در روسیه است. بیمارستانی که امکاناتی ندارد و فرمایشی و صرفا جهت خالی نبودن عریضه، وانمود میکند که خدماتی به مردم آن شهر میدهد. در این بیمارستان اما اتاقی وجود دارد که در کل ۵ بیمار دارد. یا بهتر است بگوییم ۵ زندانی. بیماران روانی که به شکل نامناسبی در این اتاق نگهداری میشوند و چخوف توصیفهای این نگهداری را از مشاهدات حقیقی خود از نحوهی نگهداری بیماران روانی در زمان نوشتن رمان، وام گرفته است.
این اتاق اما به گمانم یک نماد است. پزشک قهرمان داستان ما در ابتدا فلسفه و نگاه رواقیگری به زندگی دارد. نگاهی که چخوف تحتتاثیر تاملات مارکوس اورلیوس به قهرمان ما تزریق کرده است. چخوف اما در نوشتن این داستان گویی با نگاهی تردیدآمیز به این فلسفه برای زندگی مینگرد. تردیدی که به نظر میآید برای خود نویسنده هم برطرف نشده و راستش را بخواهید برای من خواننده هم برطرف نشد. از طرفی این فلسفهی رواقیگری و بیتفاوتی به رنجهای بیرونی و باور به اینکه نباید اجازه داد اتفاقات و رنجها و حتی لذتهای بیرونی اثری بر روح قدرتمند درونی هر انسان بگذارند را میستاید. وقتی لذت، درکی درونی است چه تفاوتی دارد که روی مبل و در کنار بخاری گرم اتاقی در سرمای سخت روسیه باشی یا افتاده بر تختی در گوشهی اتاق نمور شمارهی ۶؟! اگر رنجها اجتنابناپذیرند و وسیلهای برای رشد درون انسان، اصلا چه دلیلی دارد که تلاش کنیم تا رنجها را کم کنیم؟ حتی اگر مانند قهرمان داستان پزشکی باشیم که سالها برای همین کمکردن رنجهای انسانها تلاش کردهایم، هم ممکن است در رسالتمان شک کنیم!
یا اگر سرنوشت نهایی و البته منطقی انسان مرگ است و باید آن را پذیرفت، پس هر چیزی که در دنیاست به جز عقل و فکر، همگی یکسره مجاز است! یک میلیون سال بعد، زمانی که عناصر تشکیلدهندهی ما هزاران بار به موجودات دیگر اعم از درخت و حیوان و انسان به ارث رسیده ولی همچنان زمین به دور خورشید میچرخد، چه کسی اهمیت میدهد که یک میلیون سال قبل، کسی برای رسیدن به موقعیت شغلی ما، زیر پای ما را خالی کرد و جای ما را گرفت؟! سعادت در بیتفاوتی و پذیرفتن است.
"مارکوس اورلیوس میگوید:《 درد عبارت است از تصوری زنده درباره درد: ارادهات را به کار انداز تا این تصور را عوض کنی، آن را کنار بگذار، از شکوهکردن دست بکش، و درد ناپدید خواهد شد》 حرف درستی است. وجه تمایز آدم دانا، یا صرفا آدم فکور و تیزبین، دقیقا همین است که رنج را خوار میشمرد. چنین آدمی همیشه قانع و راضی است و از هیچ چیز متعجب نمیشود."
به نظر میرسد در موقعیتهایی چخوف این فلسفه را میپسندد. دستکم در برابر نگاه به زندگی رقتآور و احمقانهی دوست مدیر ادارهی پست قهرمان داستان یا نگاه حریصانه و سرشار از غرور و خودخواهی پزشک جوان که خود را جانشین قهرمان داستان کرد، فلسفهی شرافتمندانهای برای زندگی است.
ادامه دارد...
#معرفی_کتاب
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
اتاق شمارهی ۶؛ کلید اتاق در فکر ماست!
قسمت دوم
این اما یکسره برای زندگی کافی نیست. قهرمان داستان ما، راگین، در جایی در میانهی گفتوگو با یکی از ساکنان اتاق ۶ که از قضا راگین او را تنها فرد عاقل در شهر میداند، با استدلالی به ظاهر ساده اما تاثیرگذار روبهرو میشود که موجب تحول فکری اساسی در او میشود.
"من میدانم که خداوند مرا از عصب و خون گرم به وجود آورده است. و این بافت زنده، اگر مستعد زندگیکردن باشد، باید در برابر هر عاملی که عصبهای او را تحریک کند، واکنش نشان دهد. و من هم واکنش نشان میدهم! به درد با فریاد و اشک واکنش نشان میدهم و به پستی با اظهار تنفر، به رذالت با انزجار. به نظر من اصلا چیزی که اسمش را میگذاریم زندگی همین است.[...] مگر میشود کسی این را نداند؟ دکترید و این چیزهای پیشپاافتاده را نمیدانید؟"
قهرمان داستان، پس از آشنایی با این نگاه، حالا به تمام گذشتهاش با حسرت نگاه میکند. به چیزی که نامش را زندگی گذاشته بود اما در واقع اثری از زندهبودن نداشت. تنها گوشهای افتاده و مشغول فلسفهبافی بوده است. فلسفهبافی که در جایی دیگر آن را به سخره نیز میگیرد.
"این خندهی کینهتوزانه برای چیست، دوست من؟ این آدم حقیر، اگر هیچ چیز رضایت خاطرش را فراهم نکند، جز فلسفهبافی چه کار میتواند بکند؟"
این تحول به قدری است که کار راگین را به اتاق شمارهی ۶ میکشاند. او حالا خودش ساکن همین اتاق است اما گویی در لحظهی آخر و در آن نقطهی نفسگیر داستان، راگین راهش را انتخاب میکند. بله! باید واکنش نشان داد. باید لحظه لحظهی لذتها را چشید و آن را احساس کرد. باید از ظلم و ستم و پلیدیها آشفته شد و بر آن شورید. باید از رنجها رنجید و ناراحت شد و پنجه در پنجهی آنها انداخت. او دچار سوال میشود. اگر زندگی شایستهی زیستن است و رنجها و لذتها شایستهی احساساند و حامل زندگی و هدف هستند، آنوقت دیگر مرگ و نیستی منطقی نیست. نمیشود زندگی ارزشمند باشد ولی درنهایت به نیستی ختم شود. حیاتی جاودانه باید تا عادلانهتر بنماید.
حالا که زندگی شایستهی زیستن است، راگین دیگر اتاق شمارهی ۶ را مانند اتاق گرم خود نمیبیند.
او دلتنگ زندگی میشود و درست در همین لحظهی شورانگیز است که راگین علیه نگهبان سرد و بیروح آسایشگاه که حتی او را از قدمزدن زیر نور مهتاب منع میکند و نظم آسایشگاه را از زندگی افراد ارزشمندتر میداند و نمیگذارد کسی مخل نظم آن باشد، میشورد و علیه آن فریاد میکشد. راگین در این شورش شورانگیزش پیروز نمیشود؛ بلکه یک مشت سنگین حوالهاش میشود که یک روز بعد او را به کشتن میدهد. راگین در دم احتضار برای یک لحظه به زندگی جاودانه میاندیشد. و با رضایت جان میدهد. گویی این مشت و عاقبت آن به تجربهی لحظهی شورانگیز زندگی میارزید!
قسمت آخر داستان، من را یاد پایان داستان مرگ ایوان ایلیج تولستوی انداخت. جایی که ایوان ایلیچ بعد از چندین روز کلنجار رفتن با همهی آنچه زندگی میپنداشت اما در واقع تنها حواشی حوصلهسربر و بیارزشی بودند ("از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر از آن پیدا نمیشد" این توصیفی است که تولستوی در اولین جملهی داستان از زندگی او دارد.)، آنها را پس میزند و زندگی را از رفتار پسرک خدمتکار خود میفهمد و با رضایت مرگ را میپذیرد.
اتاق شمارهی ۶ نماد است. نمادی از زیستن ما در این دنیا. اگر زندگی شایستهی زیستن است، پس باید آن را احساس کرد، آنگونه که شرافتمندانه است از آن بهره برد و به رنجها و ستمها و رذیلتها واکنش نشان داد. باید زندگی کرد!
✍ محمدحسین حیدرزاده
#معرفی_کتاب
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
قسمت دوم
این اما یکسره برای زندگی کافی نیست. قهرمان داستان ما، راگین، در جایی در میانهی گفتوگو با یکی از ساکنان اتاق ۶ که از قضا راگین او را تنها فرد عاقل در شهر میداند، با استدلالی به ظاهر ساده اما تاثیرگذار روبهرو میشود که موجب تحول فکری اساسی در او میشود.
"من میدانم که خداوند مرا از عصب و خون گرم به وجود آورده است. و این بافت زنده، اگر مستعد زندگیکردن باشد، باید در برابر هر عاملی که عصبهای او را تحریک کند، واکنش نشان دهد. و من هم واکنش نشان میدهم! به درد با فریاد و اشک واکنش نشان میدهم و به پستی با اظهار تنفر، به رذالت با انزجار. به نظر من اصلا چیزی که اسمش را میگذاریم زندگی همین است.[...] مگر میشود کسی این را نداند؟ دکترید و این چیزهای پیشپاافتاده را نمیدانید؟"
قهرمان داستان، پس از آشنایی با این نگاه، حالا به تمام گذشتهاش با حسرت نگاه میکند. به چیزی که نامش را زندگی گذاشته بود اما در واقع اثری از زندهبودن نداشت. تنها گوشهای افتاده و مشغول فلسفهبافی بوده است. فلسفهبافی که در جایی دیگر آن را به سخره نیز میگیرد.
"این خندهی کینهتوزانه برای چیست، دوست من؟ این آدم حقیر، اگر هیچ چیز رضایت خاطرش را فراهم نکند، جز فلسفهبافی چه کار میتواند بکند؟"
این تحول به قدری است که کار راگین را به اتاق شمارهی ۶ میکشاند. او حالا خودش ساکن همین اتاق است اما گویی در لحظهی آخر و در آن نقطهی نفسگیر داستان، راگین راهش را انتخاب میکند. بله! باید واکنش نشان داد. باید لحظه لحظهی لذتها را چشید و آن را احساس کرد. باید از ظلم و ستم و پلیدیها آشفته شد و بر آن شورید. باید از رنجها رنجید و ناراحت شد و پنجه در پنجهی آنها انداخت. او دچار سوال میشود. اگر زندگی شایستهی زیستن است و رنجها و لذتها شایستهی احساساند و حامل زندگی و هدف هستند، آنوقت دیگر مرگ و نیستی منطقی نیست. نمیشود زندگی ارزشمند باشد ولی درنهایت به نیستی ختم شود. حیاتی جاودانه باید تا عادلانهتر بنماید.
حالا که زندگی شایستهی زیستن است، راگین دیگر اتاق شمارهی ۶ را مانند اتاق گرم خود نمیبیند.
او دلتنگ زندگی میشود و درست در همین لحظهی شورانگیز است که راگین علیه نگهبان سرد و بیروح آسایشگاه که حتی او را از قدمزدن زیر نور مهتاب منع میکند و نظم آسایشگاه را از زندگی افراد ارزشمندتر میداند و نمیگذارد کسی مخل نظم آن باشد، میشورد و علیه آن فریاد میکشد. راگین در این شورش شورانگیزش پیروز نمیشود؛ بلکه یک مشت سنگین حوالهاش میشود که یک روز بعد او را به کشتن میدهد. راگین در دم احتضار برای یک لحظه به زندگی جاودانه میاندیشد. و با رضایت جان میدهد. گویی این مشت و عاقبت آن به تجربهی لحظهی شورانگیز زندگی میارزید!
قسمت آخر داستان، من را یاد پایان داستان مرگ ایوان ایلیج تولستوی انداخت. جایی که ایوان ایلیچ بعد از چندین روز کلنجار رفتن با همهی آنچه زندگی میپنداشت اما در واقع تنها حواشی حوصلهسربر و بیارزشی بودند ("از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر از آن پیدا نمیشد" این توصیفی است که تولستوی در اولین جملهی داستان از زندگی او دارد.)، آنها را پس میزند و زندگی را از رفتار پسرک خدمتکار خود میفهمد و با رضایت مرگ را میپذیرد.
اتاق شمارهی ۶ نماد است. نمادی از زیستن ما در این دنیا. اگر زندگی شایستهی زیستن است، پس باید آن را احساس کرد، آنگونه که شرافتمندانه است از آن بهره برد و به رنجها و ستمها و رذیلتها واکنش نشان داد. باید زندگی کرد!
✍ محمدحسین حیدرزاده
#معرفی_کتاب
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_tums🌱
سلام دوستان و همراهان خوبِ نبض اندیشه🤍
ما در نظر داریم برای کارهای اجرایی، تولید محتوا، برگزاری جلسات مختلف و پیشبرد برنامههامون با شما عزیزانِ علاقمند، همکاری داشته باشیم :)🫱🏻🫲🏻
در زمینههای
دورهمی کتابخوانی؛
پزشکی روایی؛
نشستهای ادبی،
فرهنگی و اجتماعی،
سیاسی،
روانشناختی و...
اگر علاقمند به اضافه شدن به جمعمون و همکاری با کانونِ ما هستین و یا ایدههاتون به دنبال عرصهای برای ظهورن، خوشحال میشیم برای کسب اطلاعات بیشتر با آیدی @Maani_Nil در ارتباط باشین✨
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Javaneh_tums🌱
ما در نظر داریم برای کارهای اجرایی، تولید محتوا، برگزاری جلسات مختلف و پیشبرد برنامههامون با شما عزیزانِ علاقمند، همکاری داشته باشیم :)🫱🏻🫲🏻
در زمینههای
دورهمی کتابخوانی؛
پزشکی روایی؛
نشستهای ادبی،
فرهنگی و اجتماعی،
سیاسی،
روانشناختی و...
اگر علاقمند به اضافه شدن به جمعمون و همکاری با کانونِ ما هستین و یا ایدههاتون به دنبال عرصهای برای ظهورن، خوشحال میشیم برای کسب اطلاعات بیشتر با آیدی @Maani_Nil در ارتباط باشین✨
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Javaneh_tums🌱