حکایت!
حکایت زیر را خواجه نظامالملک طوسی در کتاب سیاستنامه آورده است. خطابش با ملکشاه سلجوقی است. با صراحتی شگفت هشدار داده به شاه مطلقالعنان که مسئول حقیقی و اصلی همۀ امور مملکت شخصِ اوست. نیک و بد هر آنچه را که بر مملکت میرود٬ در کارنامۀ او خواهند نبشت و حسابش را از شخصِ او خواهند ستاند. تا شکستن پای گوسفندی در اقصای کشور را از شاه قدرقدرت بازخواست خواهند کرد. و اگر شاه مسئولیت آنچه را که بر مُلک و ملّت میگذرد به گردن دیگران - زیردستان و گماشتگان - بیفکند، از او نخواهند پذیرفت: «برحقیقت خداوندِ عالَم بداند که اندر آن روزِ بزرگ جواب این خلایق که زیر فرمان اویند٬ از او خواهند پرسید و اگر به کسی حوالت کند نخواهند شنود». خواجه این هشدارهای صعب را مؤکّد و مستند کرده به احادیثی از پیامبر(ص)...
«گویند عبدالله بن عمر بن الخطّاب به وقت بیرون رفتن پدرش از دنیا - عمر خطّاب رضیالله عنه- پرسید که: ای پدر ترا کی بینم؟ گفت: بدان جهان. گفت: زودتر میخواهم. عمر گفت: شب اول یا شب دوم یا شب سوم مرا در خواب بینی. دوازدهسال برآمد که او را به خواب ندید. پس از دوازدهسال به خواب دید. گفت: یا پدر نگفته بودی که پسِ سه شب ترا بینم؟ گفت: مشغول بودم که در سوادِ بغداد پلی ویران شده بود و گماشتگان تیمار آبادان کردن آن نداشته بودند. گوسفندان بر آن میگذشتند. گوسفندی را بر آن پل دست به سوراخی فروشد و بشکست. تا اکنون جواب آن میدادم».
این هم اندرز زرّین خواجۀ بزرگ به شاه جوان:
«باید که ملِک دستهای دراز را کوتاه میکند و ظلم ظالمان را از مظلومان بازمیدارد».
https://t.me/n00re30yah
حکایت زیر را خواجه نظامالملک طوسی در کتاب سیاستنامه آورده است. خطابش با ملکشاه سلجوقی است. با صراحتی شگفت هشدار داده به شاه مطلقالعنان که مسئول حقیقی و اصلی همۀ امور مملکت شخصِ اوست. نیک و بد هر آنچه را که بر مملکت میرود٬ در کارنامۀ او خواهند نبشت و حسابش را از شخصِ او خواهند ستاند. تا شکستن پای گوسفندی در اقصای کشور را از شاه قدرقدرت بازخواست خواهند کرد. و اگر شاه مسئولیت آنچه را که بر مُلک و ملّت میگذرد به گردن دیگران - زیردستان و گماشتگان - بیفکند، از او نخواهند پذیرفت: «برحقیقت خداوندِ عالَم بداند که اندر آن روزِ بزرگ جواب این خلایق که زیر فرمان اویند٬ از او خواهند پرسید و اگر به کسی حوالت کند نخواهند شنود». خواجه این هشدارهای صعب را مؤکّد و مستند کرده به احادیثی از پیامبر(ص)...
«گویند عبدالله بن عمر بن الخطّاب به وقت بیرون رفتن پدرش از دنیا - عمر خطّاب رضیالله عنه- پرسید که: ای پدر ترا کی بینم؟ گفت: بدان جهان. گفت: زودتر میخواهم. عمر گفت: شب اول یا شب دوم یا شب سوم مرا در خواب بینی. دوازدهسال برآمد که او را به خواب ندید. پس از دوازدهسال به خواب دید. گفت: یا پدر نگفته بودی که پسِ سه شب ترا بینم؟ گفت: مشغول بودم که در سوادِ بغداد پلی ویران شده بود و گماشتگان تیمار آبادان کردن آن نداشته بودند. گوسفندان بر آن میگذشتند. گوسفندی را بر آن پل دست به سوراخی فروشد و بشکست. تا اکنون جواب آن میدادم».
این هم اندرز زرّین خواجۀ بزرگ به شاه جوان:
«باید که ملِک دستهای دراز را کوتاه میکند و ظلم ظالمان را از مظلومان بازمیدارد».
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
⚽️ برای عادل فردوسیپور و بیستسال نود
بهرام چوبینه از مردم ری بود و از خاندان بزرگ مهران. پدرش مرزبان مُلک ری بود. بهرام سرداری دلاور و شایسته و بزرگ بود. برای ایران جانفشانیها کرده بود... بیخردی و ناسپاسی و رفتار زشت هرمزد چهارم او را عاصی کرد. سر به شورش برداشت؛ شورشی که کشور را آشفته کرد و به عزل و کورکردن و کشتن هرمزد انجامید. خسرو پرویز به جای پدر نشست. بهرام نپذیرفت که به اطاعت شاه نو درآید. جنگ شد. خسرو شکست خورد. ایران را ترک گفت و به روم، این دشمن دیرین ایران، پناه برد. بهرام به تیسفون آمد و تاج شاهی بر سر نهاد. نبردها شد و خسرو با کمک رومیان تاج و تختش را بازپس گرفت. بهرام گریخت و در غربت کشته شد...
ماجرای بهرام چوبین تمام شد اما کینۀ خسرو از او تمام نشد. برای کینهکشیدن کاری عجیب کرد. قصهاش در شاهنامه آمده است:
زمانی دراز از مرگ بهرام گذشته بود. پرویز روزی با بزرگان شراب میخورد. جامی در آن مجلس بود که نام بهرام بر آن نبشته شده بود. شاه خشمناک شد و فرمود تا آن جام را انداختند و همگان لب به دشنام و نفرین بهرام و آن جام و آورندۀ جام گشودند. دل شاه اما از اینهمه آرام نشد. گفت: فرمان میدهم ری – زادگاه بهرام - زیر پای پیلان پست و نابوده شود. همۀ مردمِ ری را از شهر بیرون کنید. وزیر گفت: ری شهری بزرگ است. روا نیست که با خاک برابر شود. نه خدا را خوش میآید و نه"راستان" با آن همداستان خواهند بود. پرویز گفت: اکنون که چنین است بیدرنگ یک مرد بدگوهر بیدانش بدزبان بیابید تا او را مرزبان و فرمانروای ری کنم. گفتند: نشانۀ روشنی از این نابکار بده؟ گفت: در پی کسی هستم که... و صفاتی را برشمرد که باید در شاهنامه خواندشان. هر کس توصیف شاه را شنید تعجب کرد که چنین لعبت فتّانی را چگونه در کارگاه خیالش آفریده است!! از صفاتی که شاه برای مرزبان ری گفت چندتایش را بنویسم : همان بددل و سفله و بیفروغ؛ سرش پر ز کین و روان پردروغ و... این کلامِ شگرف: دلش پر ز درد که به تعبیر امروزین میشود: عقدهای... جُستند و چنین تحفهای را یافتند. نزد خسرو بردندش. بخندید از او لشکر و کشورش. خسرو پرسید: از گفتار و کردار بد چه داری؟ گفت: خرد ندارم. از کار ِبد نیز خستگی ندارم و سرِ مایۀ من دروغست و بس... خسرو گفت: همهچیز داری. همانی هستی که میجُستم. پس منشور حکومت ری را به نامش نوشتند و با لشکری بیبندوبار روانهاش کردند.
مرزبان آنچنانیِ خسرو چه کرد؟ باید سخن فردوسی را بیاورم. جان تاریک من فدای یکبهیک کلمات روشنش:
بفرمود تا ناودانها ز بام
بکندند و او شد بدان شادکام
وزان پس همه گربکان را بکشت...
چرا چنین کار ابلهانهای کرد؟ چه بگویم؟! در شاهنامه آمده که از این کار حالش خوب میشد. شادکام میشد. همین...
کار مرزبان خسرو این بود که به جای آباد کردن شهر و رسیدگی به درد مردم٬ در شهر راه بیفتد و منادی کند که اگر در خانه ای ناودان ببینم و گربه ببینم، آن خانه را آتش میزنم!...
حاصل کار مرزبان نادان چه شد؟باید شعر فردوسی را بیاورم:
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
شد آن شهر آباد یکسر خراب...
مردم شهر را ترک کردند و شهرِ آباد خودبهخود ویران شد...
خاتمت کار همان شد البته که پرویز میخواست! فرموده بود مردم را از شهر بیرون کنند و شهر را لگدکوب پای پیلان کنند. اکنون به برکت کردار مرزبان٬ مردم خود از شرّ موش شهرشان را رها کردند و رفتند. نه فقط ری ویران شد که مردم ری نیز سخت خوار شدند و زار و غمگین و دشمنکام شدند.گریختن از صدمت پیل کجا و فرار از شرّ موش کجا؟!
از آن روز بر همه روشن شد که برای ویران کردن یک کشور و خوار و خشمگین ساختن یک ملّت٬ کارگزار و مدیر نادان و بدکنش٬ که بر جای خویش ننشسته باشد٬از هر چیز، حتی از فیل نیز، کارآمدتر است.
آخر قصه را هم بنویسم. بهرام خواهری دردانه داشت. خردمند را گُردیه نام بود. زنی زیبا و جوهردار و کاردان و روشنبین و ایراندوست. یک روز که شاه به گلگشت رفته بود و شراب خورده بود، گردیه گربهای را مانند کودکی لباس پوشاند و آراست و پیش چشم شاه آورد. شاه تا گربه را دید خندید. به گردیه گفت: وقتم خوش شد. هرچه بخواهی کامت رواست. بانوی خردمند جانانه گفت:
به من بخش ری را خرَد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مرد بدکیش و بدساز خوان
همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یکبهیک برکَند!!
شاه هرهر خندید. خندید و گفت: باشد! ز ری بازخوان آن بداندیش را!... همین! هیچکس هم از خسرو نپرسید که خب مرد حسابی این چه کاری بود که کردی؟! چرا؟!...
چه میگویم؟! جای شکایت نیست. باز جای شکر دارد که خسرو از حرفش بازآمد و تا قیامت بر لغوش پای نفشرد...خدایش بیامرزاد.
https://t.me/n00re30yah
بهرام چوبینه از مردم ری بود و از خاندان بزرگ مهران. پدرش مرزبان مُلک ری بود. بهرام سرداری دلاور و شایسته و بزرگ بود. برای ایران جانفشانیها کرده بود... بیخردی و ناسپاسی و رفتار زشت هرمزد چهارم او را عاصی کرد. سر به شورش برداشت؛ شورشی که کشور را آشفته کرد و به عزل و کورکردن و کشتن هرمزد انجامید. خسرو پرویز به جای پدر نشست. بهرام نپذیرفت که به اطاعت شاه نو درآید. جنگ شد. خسرو شکست خورد. ایران را ترک گفت و به روم، این دشمن دیرین ایران، پناه برد. بهرام به تیسفون آمد و تاج شاهی بر سر نهاد. نبردها شد و خسرو با کمک رومیان تاج و تختش را بازپس گرفت. بهرام گریخت و در غربت کشته شد...
ماجرای بهرام چوبین تمام شد اما کینۀ خسرو از او تمام نشد. برای کینهکشیدن کاری عجیب کرد. قصهاش در شاهنامه آمده است:
زمانی دراز از مرگ بهرام گذشته بود. پرویز روزی با بزرگان شراب میخورد. جامی در آن مجلس بود که نام بهرام بر آن نبشته شده بود. شاه خشمناک شد و فرمود تا آن جام را انداختند و همگان لب به دشنام و نفرین بهرام و آن جام و آورندۀ جام گشودند. دل شاه اما از اینهمه آرام نشد. گفت: فرمان میدهم ری – زادگاه بهرام - زیر پای پیلان پست و نابوده شود. همۀ مردمِ ری را از شهر بیرون کنید. وزیر گفت: ری شهری بزرگ است. روا نیست که با خاک برابر شود. نه خدا را خوش میآید و نه"راستان" با آن همداستان خواهند بود. پرویز گفت: اکنون که چنین است بیدرنگ یک مرد بدگوهر بیدانش بدزبان بیابید تا او را مرزبان و فرمانروای ری کنم. گفتند: نشانۀ روشنی از این نابکار بده؟ گفت: در پی کسی هستم که... و صفاتی را برشمرد که باید در شاهنامه خواندشان. هر کس توصیف شاه را شنید تعجب کرد که چنین لعبت فتّانی را چگونه در کارگاه خیالش آفریده است!! از صفاتی که شاه برای مرزبان ری گفت چندتایش را بنویسم : همان بددل و سفله و بیفروغ؛ سرش پر ز کین و روان پردروغ و... این کلامِ شگرف: دلش پر ز درد که به تعبیر امروزین میشود: عقدهای... جُستند و چنین تحفهای را یافتند. نزد خسرو بردندش. بخندید از او لشکر و کشورش. خسرو پرسید: از گفتار و کردار بد چه داری؟ گفت: خرد ندارم. از کار ِبد نیز خستگی ندارم و سرِ مایۀ من دروغست و بس... خسرو گفت: همهچیز داری. همانی هستی که میجُستم. پس منشور حکومت ری را به نامش نوشتند و با لشکری بیبندوبار روانهاش کردند.
مرزبان آنچنانیِ خسرو چه کرد؟ باید سخن فردوسی را بیاورم. جان تاریک من فدای یکبهیک کلمات روشنش:
بفرمود تا ناودانها ز بام
بکندند و او شد بدان شادکام
وزان پس همه گربکان را بکشت...
چرا چنین کار ابلهانهای کرد؟ چه بگویم؟! در شاهنامه آمده که از این کار حالش خوب میشد. شادکام میشد. همین...
کار مرزبان خسرو این بود که به جای آباد کردن شهر و رسیدگی به درد مردم٬ در شهر راه بیفتد و منادی کند که اگر در خانه ای ناودان ببینم و گربه ببینم، آن خانه را آتش میزنم!...
حاصل کار مرزبان نادان چه شد؟باید شعر فردوسی را بیاورم:
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
شد آن شهر آباد یکسر خراب...
مردم شهر را ترک کردند و شهرِ آباد خودبهخود ویران شد...
خاتمت کار همان شد البته که پرویز میخواست! فرموده بود مردم را از شهر بیرون کنند و شهر را لگدکوب پای پیلان کنند. اکنون به برکت کردار مرزبان٬ مردم خود از شرّ موش شهرشان را رها کردند و رفتند. نه فقط ری ویران شد که مردم ری نیز سخت خوار شدند و زار و غمگین و دشمنکام شدند.گریختن از صدمت پیل کجا و فرار از شرّ موش کجا؟!
از آن روز بر همه روشن شد که برای ویران کردن یک کشور و خوار و خشمگین ساختن یک ملّت٬ کارگزار و مدیر نادان و بدکنش٬ که بر جای خویش ننشسته باشد٬از هر چیز، حتی از فیل نیز، کارآمدتر است.
آخر قصه را هم بنویسم. بهرام خواهری دردانه داشت. خردمند را گُردیه نام بود. زنی زیبا و جوهردار و کاردان و روشنبین و ایراندوست. یک روز که شاه به گلگشت رفته بود و شراب خورده بود، گردیه گربهای را مانند کودکی لباس پوشاند و آراست و پیش چشم شاه آورد. شاه تا گربه را دید خندید. به گردیه گفت: وقتم خوش شد. هرچه بخواهی کامت رواست. بانوی خردمند جانانه گفت:
به من بخش ری را خرَد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مرد بدکیش و بدساز خوان
همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یکبهیک برکَند!!
شاه هرهر خندید. خندید و گفت: باشد! ز ری بازخوان آن بداندیش را!... همین! هیچکس هم از خسرو نپرسید که خب مرد حسابی این چه کاری بود که کردی؟! چرا؟!...
چه میگویم؟! جای شکایت نیست. باز جای شکر دارد که خسرو از حرفش بازآمد و تا قیامت بر لغوش پای نفشرد...خدایش بیامرزاد.
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
شاه مردان
یکی از القاب امیرمؤمنان علی (ع)٬ شاه مردان است. سعدی دو بار این لقب را به کار برده است:
جوانمرد اگر راست خواهی ولی است
کرم پیشۀ شاه مردان علی است ( بوستان، ص۸۳)
و
پسندید از او شاه مردان جواب
که من برخطا بودم او بر صواب (همان٬ص۱۳۳)
نمیدانم اولین بار چه کسی و در چه زمانی امیرالمؤمنین را شاه مردان نامیده است اما تا جایی که میدانم در شعر فارسی پیش از سعدی، سرایندۀ علینامه (سروده شده در۴۸۲ ق) این لقب را به کار برده است:
معاوی فروکشت تخم حسد
ابا شاه مردان علیالاسد (ص۳۱۱)
و
اگرچند دانسته بد آشکار
که بد شاه مردان و شیر شکار (ص۳۸۲)
و
دعا کرد بر آن غریب شهید
گزین شاه مردان امیر سعید (ص۴۹۸)
به خاطر ندارم سعدی این لقب را برای کس دیگری به کار برده باشد. انگار آن را از القاب توقیفی و اختصاصی امیرالمؤمنین میدانسته است. در حالیکه مولانا جلالالدین٬ هم در مثنوی شریف و هم دیوان شمس٬ این لقب را برای دیگران - از جمله شمس تبریزی- به کار برده است.
https://t.me/n00re30yah
یکی از القاب امیرمؤمنان علی (ع)٬ شاه مردان است. سعدی دو بار این لقب را به کار برده است:
جوانمرد اگر راست خواهی ولی است
کرم پیشۀ شاه مردان علی است ( بوستان، ص۸۳)
و
پسندید از او شاه مردان جواب
که من برخطا بودم او بر صواب (همان٬ص۱۳۳)
نمیدانم اولین بار چه کسی و در چه زمانی امیرالمؤمنین را شاه مردان نامیده است اما تا جایی که میدانم در شعر فارسی پیش از سعدی، سرایندۀ علینامه (سروده شده در۴۸۲ ق) این لقب را به کار برده است:
معاوی فروکشت تخم حسد
ابا شاه مردان علیالاسد (ص۳۱۱)
و
اگرچند دانسته بد آشکار
که بد شاه مردان و شیر شکار (ص۳۸۲)
و
دعا کرد بر آن غریب شهید
گزین شاه مردان امیر سعید (ص۴۹۸)
به خاطر ندارم سعدی این لقب را برای کس دیگری به کار برده باشد. انگار آن را از القاب توقیفی و اختصاصی امیرالمؤمنین میدانسته است. در حالیکه مولانا جلالالدین٬ هم در مثنوی شریف و هم دیوان شمس٬ این لقب را برای دیگران - از جمله شمس تبریزی- به کار برده است.
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
چند نکته دربارۀ حسن تقیزاده
۱. تقیزاده دربارۀ زبان فارسی نظر روشنی دارد. او مخالف سرهگرایی بود. مخالف طرد و اخراج لغات عربی از زبان فارسی بود. مخالف استعمال بیرویه لغات فرنگی در زبان فارسی بود. مخالف آموزش زبانهای فرنگی به کودکان در دبستانها بود. چون عقاید او دربارۀ زبان فارسی با تمایلات حکومت رضاشاه مخالف بود مرارتها کشید. صادق هدایت که از ایران باستانزده نبودن تقیزاده در موضوع زبان فارسی٬ دل خوشی نداشت، از او سخت انتقادکرد و او را آخوندمسلک لقب داد. این مطالب را در کتاب ای زبان پارسی گردآوردهام.
۲.تقیزاده هواخواه و حامی متعصب و سرسخت اقتصاد مستقل و خودکفا بود. از واردات بسیار بیزار بود. حتی میتوان گفت در بیزاری از واردات٬ افراطی بود. استاد ایرج افشار نامهای خصوصی از تقیزاده به مهذبالدوله کاظمی چاپ کرده (نگاه نو، ش۴۱) که در آن میتوان عقاید تند و تیز تقیزاده را دربارۀ ضرورت صرفهجویی و پرهیز از واردات و تلاش برای افزایش تولید ملّی خواند. عقیده داشت که مبنای اصلاحات اقتصادی قناعت و اجتناب اکید از واردات است. حیف که الان آن شمارۀ نگاه نو در دسترسم نیست که متن آن نامه را در کانال نقل کنم. تقیزاده از تجمّل و ریختوپاش منابع دولتی متنفر بود. سیرهاش در زندگی شخصی و مدیریت٬ پاکدستی و قناعت و حداکثر بهرهوری از امکانات محدود بود. با انباشتهشدن ثروت ملّی در پایتخت و شهرهای برخوردار مخالف بود و طرفدار ثابتقدم اصلاحات اجتماعی و اقتصادی به نفع طبقات فقیر بود. معتقد بود ثروت ملّی باید صرف امور اساسی بشود؛ یعنی برای امنیت و بهداشت و تعلیم عمومی خرج شود.
۳. تقیزاده در شمارۀ اول دورۀ جدید کاوه با خط نستعلیق نوشت: « ایران باید ظاهراً و باطناً و جسماً و روحاً فرنگیمآب شود و بس». این سخن هیاهوها برانگیخت که هنوز ادامه دارد. او سالها بعد نظر جنجالی خود را در نامهای که به ابوالحسن ابتهاج نوشته و در سال ۱۳۲۸ منتشر شده، توضیح داده است. این نامه را استاد افشار بازنشر کرده است. حتما هنگام ارزیابی نسبت تقیزاده با تمدّن و فرهنگ غرب این توضیحات را هم باید مدّ نظر قرارداد:
«اگر من مردم را در ۲۷ سال قبل به اخذ «تمدّن فرنگی» از ظاهر و باطن و جسمانی و روحانی تشویق کردهام هیچوقت قصد اینگونه تقلید مجنونانه و سفيهانه تجملّی نبوده بلکه قصد از «تمدّن ظاهری» فرنگ، پاکیزگی لباس و مسکن و امور صحّی [= بهداشت] و تمیزی معابر و آب توی لوله و آداب پسندیدۀ ظاهری و ترک فحش قبیح در معابر و تفانداختن به زمین و تقیّد به آمدنسروقت و اجتناب از پرحرفی بیمعنی و بیقیمتی وقت و هزاران اصول و آداب که میتوانم ده صفحه در شرح آنها بنویسم، بوده است و مراد از «تمدّن روحانی» میل به علوم و مطالعه و بنای دارالعلومها و طبع کتب و اصلاح حال زنان و احتراز از تعدّد زوجات و طلاق بیجهت و زناشویی دهساله و پاکی زبان و قلم و احترام و درستکاری و دفع فساد و رشوه و مداخل و باز هزاران (به معنی حقیقی کلمه) امور معنوی و حقوقی و اخلاقی و آدابی دیگر بوده که تعداد آنها هم ده صفحه دیگر میشود.
و اگر جوانان ما مخيّر باشند در اخذ ظواهر بیمعنی یا کممعنی «تمدّن فرنگی» و یا اخذ معنویات و ترک ظواهر، من بدون یک ثانیه تردید، ترجیح میدهم که وکلای مجلس قبای قدک و لباس گشاد هفتاد سال قبل را بپوشند و ریش داشته باشند ولی اگر جلسه ساعت سهونیم اعلان میشود، ساعت پنج نیایند و ششونیم رئیس به تالار جلسه نرود که نیمساعت دیگر برای حصول اکثریت منتظر شود و بیستدقیقه پس از حصول اکثریت باز جمعی برای سیگار و چایی و صحبت بیرون بروند و باز جلسه از اکثریت بیفتد تا آنکه همه ریش و سبیل را بتراشند و یقهآهاری تازهزده، شیک و شنگول، بركلّ آداب اجتماعی پسندیدۀ فرنگی پشت پا بزنند.
بدبختانه ما نه تمدّن ظاهری فرنگستان را گرفتیم و نه تمدّن معنوی آن را. از تمدّن ظاهری جز فحشاء و قمار و لباس میمونصفت و خودآرایی با وسایل وارده از خارجه و از تمدّن باطنی آنها نیز هیچ نیاموختیم جز آنکه انکار ادیان را بدون ایمان به یک اصل و یک عقیدۀ معنوی دیگر، فرنگیمآبان ما آموختند. در این باب سخن آنقدر زیاد است که در پنجاه صفحه هم نگنجد» (زندگی طوفانی؛ خاطرات سیدحسن تقیزاده، صص۶۷۲-۶۷۳).
https://t.me/n00re30yah
۱. تقیزاده دربارۀ زبان فارسی نظر روشنی دارد. او مخالف سرهگرایی بود. مخالف طرد و اخراج لغات عربی از زبان فارسی بود. مخالف استعمال بیرویه لغات فرنگی در زبان فارسی بود. مخالف آموزش زبانهای فرنگی به کودکان در دبستانها بود. چون عقاید او دربارۀ زبان فارسی با تمایلات حکومت رضاشاه مخالف بود مرارتها کشید. صادق هدایت که از ایران باستانزده نبودن تقیزاده در موضوع زبان فارسی٬ دل خوشی نداشت، از او سخت انتقادکرد و او را آخوندمسلک لقب داد. این مطالب را در کتاب ای زبان پارسی گردآوردهام.
۲.تقیزاده هواخواه و حامی متعصب و سرسخت اقتصاد مستقل و خودکفا بود. از واردات بسیار بیزار بود. حتی میتوان گفت در بیزاری از واردات٬ افراطی بود. استاد ایرج افشار نامهای خصوصی از تقیزاده به مهذبالدوله کاظمی چاپ کرده (نگاه نو، ش۴۱) که در آن میتوان عقاید تند و تیز تقیزاده را دربارۀ ضرورت صرفهجویی و پرهیز از واردات و تلاش برای افزایش تولید ملّی خواند. عقیده داشت که مبنای اصلاحات اقتصادی قناعت و اجتناب اکید از واردات است. حیف که الان آن شمارۀ نگاه نو در دسترسم نیست که متن آن نامه را در کانال نقل کنم. تقیزاده از تجمّل و ریختوپاش منابع دولتی متنفر بود. سیرهاش در زندگی شخصی و مدیریت٬ پاکدستی و قناعت و حداکثر بهرهوری از امکانات محدود بود. با انباشتهشدن ثروت ملّی در پایتخت و شهرهای برخوردار مخالف بود و طرفدار ثابتقدم اصلاحات اجتماعی و اقتصادی به نفع طبقات فقیر بود. معتقد بود ثروت ملّی باید صرف امور اساسی بشود؛ یعنی برای امنیت و بهداشت و تعلیم عمومی خرج شود.
۳. تقیزاده در شمارۀ اول دورۀ جدید کاوه با خط نستعلیق نوشت: « ایران باید ظاهراً و باطناً و جسماً و روحاً فرنگیمآب شود و بس». این سخن هیاهوها برانگیخت که هنوز ادامه دارد. او سالها بعد نظر جنجالی خود را در نامهای که به ابوالحسن ابتهاج نوشته و در سال ۱۳۲۸ منتشر شده، توضیح داده است. این نامه را استاد افشار بازنشر کرده است. حتما هنگام ارزیابی نسبت تقیزاده با تمدّن و فرهنگ غرب این توضیحات را هم باید مدّ نظر قرارداد:
«اگر من مردم را در ۲۷ سال قبل به اخذ «تمدّن فرنگی» از ظاهر و باطن و جسمانی و روحانی تشویق کردهام هیچوقت قصد اینگونه تقلید مجنونانه و سفيهانه تجملّی نبوده بلکه قصد از «تمدّن ظاهری» فرنگ، پاکیزگی لباس و مسکن و امور صحّی [= بهداشت] و تمیزی معابر و آب توی لوله و آداب پسندیدۀ ظاهری و ترک فحش قبیح در معابر و تفانداختن به زمین و تقیّد به آمدنسروقت و اجتناب از پرحرفی بیمعنی و بیقیمتی وقت و هزاران اصول و آداب که میتوانم ده صفحه در شرح آنها بنویسم، بوده است و مراد از «تمدّن روحانی» میل به علوم و مطالعه و بنای دارالعلومها و طبع کتب و اصلاح حال زنان و احتراز از تعدّد زوجات و طلاق بیجهت و زناشویی دهساله و پاکی زبان و قلم و احترام و درستکاری و دفع فساد و رشوه و مداخل و باز هزاران (به معنی حقیقی کلمه) امور معنوی و حقوقی و اخلاقی و آدابی دیگر بوده که تعداد آنها هم ده صفحه دیگر میشود.
و اگر جوانان ما مخيّر باشند در اخذ ظواهر بیمعنی یا کممعنی «تمدّن فرنگی» و یا اخذ معنویات و ترک ظواهر، من بدون یک ثانیه تردید، ترجیح میدهم که وکلای مجلس قبای قدک و لباس گشاد هفتاد سال قبل را بپوشند و ریش داشته باشند ولی اگر جلسه ساعت سهونیم اعلان میشود، ساعت پنج نیایند و ششونیم رئیس به تالار جلسه نرود که نیمساعت دیگر برای حصول اکثریت منتظر شود و بیستدقیقه پس از حصول اکثریت باز جمعی برای سیگار و چایی و صحبت بیرون بروند و باز جلسه از اکثریت بیفتد تا آنکه همه ریش و سبیل را بتراشند و یقهآهاری تازهزده، شیک و شنگول، بركلّ آداب اجتماعی پسندیدۀ فرنگی پشت پا بزنند.
بدبختانه ما نه تمدّن ظاهری فرنگستان را گرفتیم و نه تمدّن معنوی آن را. از تمدّن ظاهری جز فحشاء و قمار و لباس میمونصفت و خودآرایی با وسایل وارده از خارجه و از تمدّن باطنی آنها نیز هیچ نیاموختیم جز آنکه انکار ادیان را بدون ایمان به یک اصل و یک عقیدۀ معنوی دیگر، فرنگیمآبان ما آموختند. در این باب سخن آنقدر زیاد است که در پنجاه صفحه هم نگنجد» (زندگی طوفانی؛ خاطرات سیدحسن تقیزاده، صص۶۷۲-۶۷۳).
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
من این قصّه فرّخ گرفتم به فال...
برخی اعراب باور داشتند که چهارشنبه روزی نحس است و باید با شادی و شادخواری بدیمنی آن را از سر گذراند. این موضوع در متون روایی و تفسیری و ادبی عربی و فارسی آمده و من برخی اسناد آن را در آویزهها نوشتهام. در بعضی باورهای کهن ایرانی چهارشنبه نه فقط نحس نبود که مبارک هم بود. بهویژه چهارشنبههای ماه اسفند خجسته بود و آن را جشن میگرفتند با اینهمه اعتقاد به نحسی چهارشنبه در شمار معتقدات ایرانی درآمد. یکی از تجلیات باورداشت شومی چهارشنبه این بود که اگر نوروز به چهارشنبه بیفتد نحس و بدشگون است.
جعفر شهری در کتاب ارزشمند طهران قدیم نوشته:
«اگر اول نوروز چهارشنبه باشد خداوندِ آن سال ستارۀ عطارد باشد. دلالت کند که در آن سال فتنه و آشوب زیاد باشد و ارسال مراسلات خصمانه و اعزام رسول و رسل تهدیدآمیز بسیارافتد ... و درد و اندیشه و وهم و بیماری زیاد باشد و ... کودکان را بدحالی باشد و احتکار و قحطی و تنگی پدید آید و دلهای مردم پرغم [باشد] و تشویش و ترس و بیم طبقات زیاد باشد و قراردادهای بدعاقبت امضا شود و حال "مردمانِ میانه" نامطلوب گذرد» (ج۴، ص۵۳).
شهری گفته عبارات بالا را در "صفحات نخستین تقویمها" مینوشتند. سندی قدیم نداده است. عجالتاً من برای این موضوع مدرکی از قرن دهم یافتهام؛ در ارشادالزراعه قاسم هروی که متنی دربارۀ کشاورزی است و در سال ۹۲۱ قمری تألیف شده:
«چون نوروز به چهارشنبه باشد آن روز عطارد را بوَد. آن سال خون ریختن بود و فتنه باشد و سختیها باشد و قحطیها باشد به همه اقلیم ... و کژدم و کیک و مگس بسیار بود و باقلی و ماش و ارزن را دولت بود و درد چشم بسیار بوَد» (ص ۷۰).
در مفاتیحالارزاق نوری که کتابی راجع به کشاورزی است و سال ۱۲۷۰ قمری تألیف شده نیز این مبحث آمده است. (ج۱، ص ۱۲۲-۱۲۳). همچنین صاحب ارشادالزراعه نوشته که مطلبش را از ابوالقاسمبن علیالحکیم الترمذی نقل کرده است. فعلاً هیچ جستجویی دربارۀ این شخص نکردهام ولی این قدر هست که نشان میدهد قطعاً سابقۀ این باور کهنتر از ۹۲۱ قمری است.
نوروز با امید بهروزی و نوید پیروزی و آرزوهای نیک و فال نیکو زدن عجین است. منوچهری از زبان "نوروز نامدار" گفته است:
با فال فرّخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
حافظ میگفت: " به ناامیدی ازین در مرو بزن فالی"...دلم میخواهد خیالبافی کنم و فالی خوب و فرّخ بزنم. با این امید که این فرّخفالی به فرّخحالی بینجامد چراکه به قول حافظ "حال نکو در قفای فال نکوست".
امسال نوروز ساعتی پس از سپری شدن روز چهارشنبه به مهمانی ما آمده و با قدوم روز پنجشنبه، حلول کرده است. من این نکته فرّخ گرفتم به فال...انگار که نوروز مهربان و خجستهپی نخواسته ما دوستانش را که سالی تنگ و تباه را گذرانیدیم، گرفتار ناخجستگی چهارشنبۀ پرآفت و گزند بکند. نوروز مبارک پنجشنبه آمد تا فال ما فرّخ و فرخنده باشد. تا شام ما روز و روزمان پیروز باشد:
«اگر اول نوروز پنجشنبه باشد صاحب آن سال، ستارۀ مشتری [ که سعد اکبراست] باشد و دلیل بوَد بر آنکه در آن سال احوال اشراف و سادات و قضات و علما و متفكران نیکو گذرد و... حال زنان و زیردستان خوش باشد و ..."مذاکرات صلحانه و مفید شود" و میل مردم به تجمّل و زینتگری و ظاهرآرائی باشد... و نرخها ارزان و نعمت بسیار و... زمستان از برف و سرما ميانه [باشد] و تابستان بارانهای بجا بارد» (طهران قدیم، همان و ارشادالزراعه، همان).
وانگهی امسال نوروز با ماه ولادت امیرمؤمنان (ع) همراه شده است. این را هم فالی فرخنده میدانستند:
ماه رجب فرّخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قِبَل فرّخفالی
حال همه عالَم شود از هر دو مبارک (سوزنی)...
میخواهم فال همایون بزنم و به هر بهانۀ خردی بیاویزم تا امیدوار باشم که سال ۱۳۹۸سال صلح و دوستی و فراوانی و ارزانی و باران است. سال تندرستی و شادی و آرامش و رامش است. سال ثبات و سربلندی ایران است. سال خشنودی و خندۀ ملّت ایران است. سالی است که رحم و رحمت بر ما نازل خواهد شد. به هم لبخند خواهیم زد. دست در دست هم خواهیم داد و از ایران نگاهبانی خواهیم کرد.
خوابزدهام؟ چه باک؟ باشم! زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است. خودم را میفریبم؟ باشد! دل ما خوش به فریبی است... این فالها و حالها، دروغ نیست. افسانه نیست. فردوسی فرمود: تو این را دروغ و فسانه مخوان. رمز است و راه به جایی دارد...
رمز این است که باید به هرچه که تیرگی و ترس و تلخی را از خاطرمان میزداید، چنگ بزنیم و همۀ سال ۱۳۹۸ این بیت سایه را بخوانیم و به آفتاب سلام کنیم:
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی گر زهر چشانندت...
https://t.me/n00re30yah
برخی اعراب باور داشتند که چهارشنبه روزی نحس است و باید با شادی و شادخواری بدیمنی آن را از سر گذراند. این موضوع در متون روایی و تفسیری و ادبی عربی و فارسی آمده و من برخی اسناد آن را در آویزهها نوشتهام. در بعضی باورهای کهن ایرانی چهارشنبه نه فقط نحس نبود که مبارک هم بود. بهویژه چهارشنبههای ماه اسفند خجسته بود و آن را جشن میگرفتند با اینهمه اعتقاد به نحسی چهارشنبه در شمار معتقدات ایرانی درآمد. یکی از تجلیات باورداشت شومی چهارشنبه این بود که اگر نوروز به چهارشنبه بیفتد نحس و بدشگون است.
جعفر شهری در کتاب ارزشمند طهران قدیم نوشته:
«اگر اول نوروز چهارشنبه باشد خداوندِ آن سال ستارۀ عطارد باشد. دلالت کند که در آن سال فتنه و آشوب زیاد باشد و ارسال مراسلات خصمانه و اعزام رسول و رسل تهدیدآمیز بسیارافتد ... و درد و اندیشه و وهم و بیماری زیاد باشد و ... کودکان را بدحالی باشد و احتکار و قحطی و تنگی پدید آید و دلهای مردم پرغم [باشد] و تشویش و ترس و بیم طبقات زیاد باشد و قراردادهای بدعاقبت امضا شود و حال "مردمانِ میانه" نامطلوب گذرد» (ج۴، ص۵۳).
شهری گفته عبارات بالا را در "صفحات نخستین تقویمها" مینوشتند. سندی قدیم نداده است. عجالتاً من برای این موضوع مدرکی از قرن دهم یافتهام؛ در ارشادالزراعه قاسم هروی که متنی دربارۀ کشاورزی است و در سال ۹۲۱ قمری تألیف شده:
«چون نوروز به چهارشنبه باشد آن روز عطارد را بوَد. آن سال خون ریختن بود و فتنه باشد و سختیها باشد و قحطیها باشد به همه اقلیم ... و کژدم و کیک و مگس بسیار بود و باقلی و ماش و ارزن را دولت بود و درد چشم بسیار بوَد» (ص ۷۰).
در مفاتیحالارزاق نوری که کتابی راجع به کشاورزی است و سال ۱۲۷۰ قمری تألیف شده نیز این مبحث آمده است. (ج۱، ص ۱۲۲-۱۲۳). همچنین صاحب ارشادالزراعه نوشته که مطلبش را از ابوالقاسمبن علیالحکیم الترمذی نقل کرده است. فعلاً هیچ جستجویی دربارۀ این شخص نکردهام ولی این قدر هست که نشان میدهد قطعاً سابقۀ این باور کهنتر از ۹۲۱ قمری است.
نوروز با امید بهروزی و نوید پیروزی و آرزوهای نیک و فال نیکو زدن عجین است. منوچهری از زبان "نوروز نامدار" گفته است:
با فال فرّخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
حافظ میگفت: " به ناامیدی ازین در مرو بزن فالی"...دلم میخواهد خیالبافی کنم و فالی خوب و فرّخ بزنم. با این امید که این فرّخفالی به فرّخحالی بینجامد چراکه به قول حافظ "حال نکو در قفای فال نکوست".
امسال نوروز ساعتی پس از سپری شدن روز چهارشنبه به مهمانی ما آمده و با قدوم روز پنجشنبه، حلول کرده است. من این نکته فرّخ گرفتم به فال...انگار که نوروز مهربان و خجستهپی نخواسته ما دوستانش را که سالی تنگ و تباه را گذرانیدیم، گرفتار ناخجستگی چهارشنبۀ پرآفت و گزند بکند. نوروز مبارک پنجشنبه آمد تا فال ما فرّخ و فرخنده باشد. تا شام ما روز و روزمان پیروز باشد:
«اگر اول نوروز پنجشنبه باشد صاحب آن سال، ستارۀ مشتری [ که سعد اکبراست] باشد و دلیل بوَد بر آنکه در آن سال احوال اشراف و سادات و قضات و علما و متفكران نیکو گذرد و... حال زنان و زیردستان خوش باشد و ..."مذاکرات صلحانه و مفید شود" و میل مردم به تجمّل و زینتگری و ظاهرآرائی باشد... و نرخها ارزان و نعمت بسیار و... زمستان از برف و سرما ميانه [باشد] و تابستان بارانهای بجا بارد» (طهران قدیم، همان و ارشادالزراعه، همان).
وانگهی امسال نوروز با ماه ولادت امیرمؤمنان (ع) همراه شده است. این را هم فالی فرخنده میدانستند:
ماه رجب فرّخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قِبَل فرّخفالی
حال همه عالَم شود از هر دو مبارک (سوزنی)...
میخواهم فال همایون بزنم و به هر بهانۀ خردی بیاویزم تا امیدوار باشم که سال ۱۳۹۸سال صلح و دوستی و فراوانی و ارزانی و باران است. سال تندرستی و شادی و آرامش و رامش است. سال ثبات و سربلندی ایران است. سال خشنودی و خندۀ ملّت ایران است. سالی است که رحم و رحمت بر ما نازل خواهد شد. به هم لبخند خواهیم زد. دست در دست هم خواهیم داد و از ایران نگاهبانی خواهیم کرد.
خوابزدهام؟ چه باک؟ باشم! زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است. خودم را میفریبم؟ باشد! دل ما خوش به فریبی است... این فالها و حالها، دروغ نیست. افسانه نیست. فردوسی فرمود: تو این را دروغ و فسانه مخوان. رمز است و راه به جایی دارد...
رمز این است که باید به هرچه که تیرگی و ترس و تلخی را از خاطرمان میزداید، چنگ بزنیم و همۀ سال ۱۳۹۸ این بیت سایه را بخوانیم و به آفتاب سلام کنیم:
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی گر زهر چشانندت...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
همایون صنعتیزاده مدیری مبتکر و موفّق بود. در خلق ثروت و ایجاد شغل نبوغ داشت. گلاب زهرا یک نمونه از نبوغ و فرصتشناسی اوست. استاد منوچهر انور برایم گفت و به گریه افتاد که همایون در گلزاری که در دل کویر برآورده بود گفت: آرزو دارم این گلهای معطر را از خاک کویر بکنم و در ذهن و فکر مردم بکارم. دربارۀ مبانی مدیریت صنعتیزاده مقالۀ مفصلی نوشتهام که در بخارا چاپ شده است.
صنعتی و ایرج افشار ۷۷سال دوست بودند. آقای انور میگفت صنعتی افشار را از همه کس بیشتر قبول داشت. به نظر افشار هم صنعتی «اعجوبه» بود. صنعتی از بستر مرگ و با دستی لرزان و «حال بسیار بد» نامهای به افشار نوشته است. آخرین سطر نامۀ او بهخاطرسپردنی است. این آخرین جملهای است که مدیر «اعجوبه» نوشته. انگار وصیت اوست. به ایرج افشار نوشت: «آدم بسیار پخته و عاقل لازم دارید»... به نظرم مخاطب آخرین جملۀ صنعتیزاده فقط افشار نبود. همۀ دلبستگان به سربلندی و پیشرفت ایران باید این آخرین جملۀ او را به گوش جان بشنوند: «آدم بسیار پخته و عاقل لازم دارید»...
https://t.me/n00re30yah
صنعتی و ایرج افشار ۷۷سال دوست بودند. آقای انور میگفت صنعتی افشار را از همه کس بیشتر قبول داشت. به نظر افشار هم صنعتی «اعجوبه» بود. صنعتی از بستر مرگ و با دستی لرزان و «حال بسیار بد» نامهای به افشار نوشته است. آخرین سطر نامۀ او بهخاطرسپردنی است. این آخرین جملهای است که مدیر «اعجوبه» نوشته. انگار وصیت اوست. به ایرج افشار نوشت: «آدم بسیار پخته و عاقل لازم دارید»... به نظرم مخاطب آخرین جملۀ صنعتیزاده فقط افشار نبود. همۀ دلبستگان به سربلندی و پیشرفت ایران باید این آخرین جملۀ او را به گوش جان بشنوند: «آدم بسیار پخته و عاقل لازم دارید»...
https://t.me/n00re30yah
یک رباعی یکتا دربارۀ سیل
ایران کشوری سیلخیز است و سیل همواره بخشی از زندگی مردم ما بوده است. شرح جزئیات برخی از این سیلابها در متون ثبت شده است. بنابراین تعجبی ندارد اگر سیل و سیلاب یک مضمون بسیار رایج در ادبیات فارسی باشد. خدا میداند با سیل بلا، سیل ستم، سیل ماتم، سیل غم، سیل درد، سیل فتن، سیل اندوه، سیل جفا، سیل خون، سیل فنا، سیل سرشک، سیل قهر، سیل طمع، سیل حوادث، سیل خشم، سیل تیغ، سیل سیلی، سیل اجل، سیل محنت، سیل لعنت، سیل نکبت، سیل ظلم و سیل مرگ چقدر شعر ساخته شده است.
آنقدر سیل و مباحث وابسته به آن در ادب فارسی بازتاب دارد که شاید بتوان رساله و کتابچهای دربارۀ آن نوشت. برای نمونه از دقّت در شعر فارسی درمییابیم که همیشه در ایران «سیل بهاری» وجود داشته است؛ سیلی آنچنان بزرگ که سراب را به دریا مبدّل سازد: همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر (معزی). راههای مقابله با سیل هم مشخص بوده است... فیالمثل ضربالمثل بوده که وقتی وقوع سیل حتمی است نباید آنقدر غافلانه زیست که غافلگیر شد:
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر (نظامی)
همه میدانستند و ضربالمثل بوده که:
شک نیست که بر ممرّ سیلاب
چندانکه بنا کنی خراب است (سعدی)...
و این توصیۀ بسیار بدیهی و رایج که: بهزودی از گذار سیل برخیز (ویس و رامین).
از میان اینهمه شعری که با درونمایۀ سیل سروده شده، رباعی حبیب یغمایی، ادیب و شاعر و مدیر مجلۀ ماندنی یغما، چیز دیگری است. درخشان است. دردمندانه و صادقانه است :
زی کاخ بزرگان نشدت میل چرا؟
بر صدر نپرداختی از ذیل چرا ؟
تا آنکه شود«عاليها سافلها»
«طهران» نسپردی بهپی ای سیل چرا»؟
این توضیح را هم نوشته است:«در اوایل مردادماه ۱۳۳۵ در نواحی جنوبی ایران سیلهای عظیم برخاست و بسیاری از قرا و قصبات را ویران ساخت؛ اغنام و احشام فراوان تباه گشت و بیش از پانصدتن از کشاورزان هلاك شدند» (یغما٬مهر ۱۳۳۵ ٬ص۳۲۳).
منظور یغمایی از«طهران»، «کاخ بزرگان» است ولاغیر. «عاليها سافلها» نیز تعبیری قرآنی است. شاعر رند کاردرست با بهکاربردن «عاليها سافلها»٬ کمال نکتهدانی خود را نشان داده است. انگار سیلی ویژه را برای «کاخ بزرگان» آرزو کرده است؛ سیلی که توصیفش در قرآن کریم آمده است:
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَ أَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ...هنگامی که امر ما فرارسید، «آنجا» را زیروزبر کردیم و بارانی از سنگگِلهای برهمنهاده، بر آنها نازل فرمودیم...
راست گفت خدایی که بر هر کاری تواناست...
https://t.me/n00re30yah
ایران کشوری سیلخیز است و سیل همواره بخشی از زندگی مردم ما بوده است. شرح جزئیات برخی از این سیلابها در متون ثبت شده است. بنابراین تعجبی ندارد اگر سیل و سیلاب یک مضمون بسیار رایج در ادبیات فارسی باشد. خدا میداند با سیل بلا، سیل ستم، سیل ماتم، سیل غم، سیل درد، سیل فتن، سیل اندوه، سیل جفا، سیل خون، سیل فنا، سیل سرشک، سیل قهر، سیل طمع، سیل حوادث، سیل خشم، سیل تیغ، سیل سیلی، سیل اجل، سیل محنت، سیل لعنت، سیل نکبت، سیل ظلم و سیل مرگ چقدر شعر ساخته شده است.
آنقدر سیل و مباحث وابسته به آن در ادب فارسی بازتاب دارد که شاید بتوان رساله و کتابچهای دربارۀ آن نوشت. برای نمونه از دقّت در شعر فارسی درمییابیم که همیشه در ایران «سیل بهاری» وجود داشته است؛ سیلی آنچنان بزرگ که سراب را به دریا مبدّل سازد: همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر (معزی). راههای مقابله با سیل هم مشخص بوده است... فیالمثل ضربالمثل بوده که وقتی وقوع سیل حتمی است نباید آنقدر غافلانه زیست که غافلگیر شد:
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر (نظامی)
همه میدانستند و ضربالمثل بوده که:
شک نیست که بر ممرّ سیلاب
چندانکه بنا کنی خراب است (سعدی)...
و این توصیۀ بسیار بدیهی و رایج که: بهزودی از گذار سیل برخیز (ویس و رامین).
از میان اینهمه شعری که با درونمایۀ سیل سروده شده، رباعی حبیب یغمایی، ادیب و شاعر و مدیر مجلۀ ماندنی یغما، چیز دیگری است. درخشان است. دردمندانه و صادقانه است :
زی کاخ بزرگان نشدت میل چرا؟
بر صدر نپرداختی از ذیل چرا ؟
تا آنکه شود«عاليها سافلها»
«طهران» نسپردی بهپی ای سیل چرا»؟
این توضیح را هم نوشته است:«در اوایل مردادماه ۱۳۳۵ در نواحی جنوبی ایران سیلهای عظیم برخاست و بسیاری از قرا و قصبات را ویران ساخت؛ اغنام و احشام فراوان تباه گشت و بیش از پانصدتن از کشاورزان هلاك شدند» (یغما٬مهر ۱۳۳۵ ٬ص۳۲۳).
منظور یغمایی از«طهران»، «کاخ بزرگان» است ولاغیر. «عاليها سافلها» نیز تعبیری قرآنی است. شاعر رند کاردرست با بهکاربردن «عاليها سافلها»٬ کمال نکتهدانی خود را نشان داده است. انگار سیلی ویژه را برای «کاخ بزرگان» آرزو کرده است؛ سیلی که توصیفش در قرآن کریم آمده است:
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَ أَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ...هنگامی که امر ما فرارسید، «آنجا» را زیروزبر کردیم و بارانی از سنگگِلهای برهمنهاده، بر آنها نازل فرمودیم...
راست گفت خدایی که بر هر کاری تواناست...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
شمارۀ اول رود منتشر شده است. مدیر و سردبیر این دوماهنامه خانم دکتر مهری بهفر است که استاد دانشگاه و شاهنامهپژوه است. رود مجلهای سودمند، خوشخوان و چشمنواز است و منحصراً به معرفی کتاب میپردازد. هدفش این است که کتابهای خواندنی را به پیش چشمها بیاورد. نمایشگاهی جمعوجور از کتابهای خواندنی تازهانتشاریافته است. در معرفی کتابها گشادهنظر و جامعبین است. نوید مجلهای مفید و ماندنی را میدهد. ورقزدن و خواندنش هم آموزنده است و هم مفرّح ذات. به گمانم کتابدوستان و کتاببازان آن را دوست خواهند داشت.
در اولین شمارۀ رود یادداشتی نوشتهام در معرفی روزنامۀ خاطرات ناصرالدینشاه.
https://t.me/n00re30yah
در اولین شمارۀ رود یادداشتی نوشتهام در معرفی روزنامۀ خاطرات ناصرالدینشاه.
https://t.me/n00re30yah
آبراهههای تخت جمشید!...
فقط برخی مقامات جمهوری اسلامی نیستند که دربارۀ تاریخ و فرهنگ ایران سخن ناپخته و غیر علمی میگویند. بخشی از اپوزیسیون هم بیسواد و خامسخن است. تا مغز استخوان سیاستزده است و پوپولیست است.
این روزها عکسها و فیلمهایی منتشر شده که نشان میدهد شبکۀ دیرسال تخلیۀ سیلاب و فاضلاب تخت جمشید در مهار و هدایت سیلاب٬ درست و بسامان کار کرده است. تا آنجا که من دیدهام هر کس این تصاویر را دید مباهات کرد و البته حسرت خورد که چرا امروز در ساختوسازها دقت کافی نمیشود.
آقای تقی رحمانی، فعال سیاسی ملّیمذهبی، اما در این زمینه سخنی طرفه گفته است:
«مگر کاخ و عبادتگاه و تفریگاه [ کذا. درست: تفریحگاه] حاکمان را امروز سیل میبرد تا در آن زمان ببرد. بلایای طبیعی و غیرطبیعی برای درویشان است نه اغنیا. تخت جمشید امروز آثار هنری است زمانی اثری حاکمانه بوده است، پس مقایسه آن با مکانهای مردمی قیاسی معالفارغ [کذا. درست: مع الفارق] است». (توئیتر )
نثر سست و غلطهای املایی رسوای آقای فعال سیاسی سابقهدار را بنگرید... نگاه نازل او را به تاریخ و تمدن ایران ببینید. تلقّی پیشپاافتاده و بازاری او را از تخت جمشید ملاحظه کنید. سخیفتر از این و عوامفریبانهتر از این میشد دربارۀ این سازوکار کهن آبی که هنوز هم کارآمد است، سخن گفت؟! کینههای دیرین این حضراتِ بهاصطلاح «ملّی» از هر چه که به شاه و شاهان مربوط میشود، آزارنده است... زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند...
💧💧
در کتاب ارزشمند راهنمای مستند تخت جمشید تألیف استاد فقید علیرضا شاپور شهبازی میخوانیم:
«پس از چندسال صخرۀ طبیعی و پرکردن گودیها به پایان رسید و تخت هموار گشت. آنگاه شروع به برآوردن شالودۀ بناها کردند و در همان زمان شبکه فاضلاب تخت جمشید را ساختند؛ بدین معنی که در دامنۀ آنقسمت از کوه که مشرف بر تخت است آبراهههایی کنده و یا درست کردند و سر این آبراههها را در یک خندق بزرگ و پهن که در پشت دیوار شرقی تخت کنده بودند، گذاشتند تا آب باران کوهستان، از آن خندق به جویبارهایی در جنوب و شمال صفّه راه یابد و به در رود. بدین گونه خطر ویرانی بناهای روی تخت توسط سیلاب جاری از کوهستان، از میان رفت اما بعدها که این خندق پر شد، آب باران کوهستان قسمت اعظم برج و باروی شرقی را کند و به درون محوطه کاخها ریخت و آنها را انباشت، تا اینکه در هفتاد سال گذشته، باستانشناسان این خاکها را بیرون ریختند و چهرۀ بناها را دوباره روشن ساختند. بر روی خود صفّه نیز آبراهههای زیرزمینی کنده بودند که از میان حیاط و کاخها میگذشت و آب باران سقفها، از راه ناودانهایی که مانند لوله بخاری و با آجر و ملاط قیر در درون دیوارهای ستبر خشتی تعبیه کرده بودند، وارد آبراههای زیرزمینی میشد و از زیر دیوار جنوبی به دشت و خندقی در آنجا میرسید. هنوز قسمتهایی از این آبراههای زیرزمینی و ناودانهای درون دیوارها را در گوشه و کنار تخت جمشید میتوان دید. هم اکنون نیز آب بارانهای شدید زمستانی از این آبراهها به در میرود». (ص۳۳)
https://t.me/n00re30yah
فقط برخی مقامات جمهوری اسلامی نیستند که دربارۀ تاریخ و فرهنگ ایران سخن ناپخته و غیر علمی میگویند. بخشی از اپوزیسیون هم بیسواد و خامسخن است. تا مغز استخوان سیاستزده است و پوپولیست است.
این روزها عکسها و فیلمهایی منتشر شده که نشان میدهد شبکۀ دیرسال تخلیۀ سیلاب و فاضلاب تخت جمشید در مهار و هدایت سیلاب٬ درست و بسامان کار کرده است. تا آنجا که من دیدهام هر کس این تصاویر را دید مباهات کرد و البته حسرت خورد که چرا امروز در ساختوسازها دقت کافی نمیشود.
آقای تقی رحمانی، فعال سیاسی ملّیمذهبی، اما در این زمینه سخنی طرفه گفته است:
«مگر کاخ و عبادتگاه و تفریگاه [ کذا. درست: تفریحگاه] حاکمان را امروز سیل میبرد تا در آن زمان ببرد. بلایای طبیعی و غیرطبیعی برای درویشان است نه اغنیا. تخت جمشید امروز آثار هنری است زمانی اثری حاکمانه بوده است، پس مقایسه آن با مکانهای مردمی قیاسی معالفارغ [کذا. درست: مع الفارق] است». (توئیتر )
نثر سست و غلطهای املایی رسوای آقای فعال سیاسی سابقهدار را بنگرید... نگاه نازل او را به تاریخ و تمدن ایران ببینید. تلقّی پیشپاافتاده و بازاری او را از تخت جمشید ملاحظه کنید. سخیفتر از این و عوامفریبانهتر از این میشد دربارۀ این سازوکار کهن آبی که هنوز هم کارآمد است، سخن گفت؟! کینههای دیرین این حضراتِ بهاصطلاح «ملّی» از هر چه که به شاه و شاهان مربوط میشود، آزارنده است... زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند...
💧💧
در کتاب ارزشمند راهنمای مستند تخت جمشید تألیف استاد فقید علیرضا شاپور شهبازی میخوانیم:
«پس از چندسال صخرۀ طبیعی و پرکردن گودیها به پایان رسید و تخت هموار گشت. آنگاه شروع به برآوردن شالودۀ بناها کردند و در همان زمان شبکه فاضلاب تخت جمشید را ساختند؛ بدین معنی که در دامنۀ آنقسمت از کوه که مشرف بر تخت است آبراهههایی کنده و یا درست کردند و سر این آبراههها را در یک خندق بزرگ و پهن که در پشت دیوار شرقی تخت کنده بودند، گذاشتند تا آب باران کوهستان، از آن خندق به جویبارهایی در جنوب و شمال صفّه راه یابد و به در رود. بدین گونه خطر ویرانی بناهای روی تخت توسط سیلاب جاری از کوهستان، از میان رفت اما بعدها که این خندق پر شد، آب باران کوهستان قسمت اعظم برج و باروی شرقی را کند و به درون محوطه کاخها ریخت و آنها را انباشت، تا اینکه در هفتاد سال گذشته، باستانشناسان این خاکها را بیرون ریختند و چهرۀ بناها را دوباره روشن ساختند. بر روی خود صفّه نیز آبراهههای زیرزمینی کنده بودند که از میان حیاط و کاخها میگذشت و آب باران سقفها، از راه ناودانهایی که مانند لوله بخاری و با آجر و ملاط قیر در درون دیوارهای ستبر خشتی تعبیه کرده بودند، وارد آبراههای زیرزمینی میشد و از زیر دیوار جنوبی به دشت و خندقی در آنجا میرسید. هنوز قسمتهایی از این آبراههای زیرزمینی و ناودانهای درون دیوارها را در گوشه و کنار تخت جمشید میتوان دید. هم اکنون نیز آب بارانهای شدید زمستانی از این آبراهها به در میرود». (ص۳۳)
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
شجریان؛ از سپیده تا فریاد
الان از دیدن مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد فارغ شدم. خیال میکردم فیلمی هتاک را خواهم دید که به شیوۀ روزنامۀ کیهان و اقمارش، به شجریان خواهد تاخت. راستش را بخواهید گمان نمیکردم در تندروترین شبکۀ صداوسیما چنین مستندی دربارۀ شجریان پخش شود.
این مستند سیاسی است. دیدگاهی انتقادی به برخی مواضع سیاسی شجریان دارد اما درمجموع منصفانه و مؤدبانه است. خلاف مذهب مختار صداوسیما عمل کرده و یکطرفه به قاضی نرفته و فرصت داده تا آقایان علیزاده و پیرنیاکان و نوربخش که از دوستان و خیرخواهان شجریان هستند، به انتقادهای مطرح شده پاسخ بدهند.
مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد دو سخن اساسی دارد:
اول اینکه میخواهد نتیجه بگیرد این جریانهای سیاسی که امروزه از شجریان حمایت میکنند و از محبوبیت او برای برندهشدن در انتخابات بهره میبرند، صداقت ندارند. با تأکید میگوید در دورۀ آقایان موسوی و خاتمی و هاشمی رفسنجانی با شجریان برخورد شده است.
نکتۀ دیگر که سخن اصلی است به مواضع سیاسی شجریان در قضایای پس از انتخابات سال ۸۸ برمیگردد. به اعتقاد سازندۀ مستند، شجریان در وقایع سال ۸۸ نادرست عمل کرده و در مصاحبههایی که با رسانههای خارج از ایران داشته مواضع غیرقابل قبولی گرفته است. این حرف البته تازه نیست. از زخم کهنۀ سال ۸۸ هنوز خون تازه میرود... نکتۀ تازه این است که این انتقادها متین و مؤدبانه است. دیگر اینکه نظر موافقان شجریان هم مفصل نقل شده است؛ اینکه در این ماجراها فقط شجریان مقصّر نبوده و این قصّه دو سر داشته است؛ به قول آقای پیرنیاکان «شجریان را بر دندۀ لج انداختند» و آنقدر او را عصبانی کردند که خلاف منش سیاسی معهودش عمل کرده و آن سخنان تندوتیز را گفته است. همدلی تلویحی سازندۀ مستند با توجیهات مصلحتاندیشانۀ دوستان شجریان جالب است. چند سال بعد شجریان در مصاحبۀ مشهورش با روزنامۀ ایران دربارۀ برخی نظریات مناقشهبرانگیزش توضیح داد و بهنوعی آنها را تعدیل کرد. این توضیح و تعدیلها هم به شکل معناداری برجسته شده است.
من مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد را مجموعاْ مثبت تلقی میکنم. با توجه به حساسیت موضوع وقایع سال۸۸ برای جمهوری اسلامی و مواضع آتشین شجریان در آن ایام، این مستند ملایم و معقول و مصلحتسنجانه است. بوی مماشات و مدارا و عقل میدهد. انگار پاسخی است به مصاحبۀ مسالمتجویانۀ شجریان با روزنامۀ ایران. شاید هم گامی محتاط برای آشتی یا ترک مخاصمت باشد. به گمانم شجریان؛ از سپیده تا فریاد در حدود مقدورات کوشیده شجریان را از چهارچوب صلب و سیاستاندود «آوازهخوان جریان فتنه» (تعبیر کیهان) خارج کند و بر مسند «استاد» شجریان پیش از وقایع سال ۸۸ بنشاند که این شجریان هرچه بود در چارچوب خطوط قرمز گام میزد و به کار اصلی خود که موسیقی بود مشغول بود و حرمتش هم اجمالاْ باید مراعات میشد.
هدف از نمایش مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد هرچه باشدحقیقت این است که شجریان فراموششدنی و حذفشدنی نیست. در سینههای مردم ایران مقام اوست و ثبت است بر جریدۀ عالم دوام او. وانگهی شجریان شخصیتی ملّی است. به همۀ ملّت ایران تعلق دارد. هنرش طیفهای رنگارنگ مردم ما را با فرهنگ و ادب و هنر ایران پیوند داده است. درست است که در گرماگرم هنگامۀ حوادث سال ۸۸ گفت که صدای «خس و خاشاک»است اما خیلی از مخالفان مواضع سیاسی شجریان هم با هنر او حال میکنند و با آن خاطره دارند. شجریان را نباید بر مبنای سیاست داوری کرد. معیار سنجش شجریان «هنر» اوست. او هنرمند بیهمتایی است و سزاوار قدر دیدن. سالها کار کرده و دهها اثر درخشان آفریده است. نباید او را در سال ۸۸ و «تفنگت را زمین بگذار» خلاصه کرد. وقتی سیاست اساس قضاوت باشد، ربّنا که با خوشترین لحظات معنوی مردم درآمیخته شده است، میشود دستاویزی برای ستیزه و دلچرکینی و این مایۀ غبن و دریغ است.
از منظری که من به شجریان و جایگاهش مینگرم مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد یک گام به پیش است. چندسال پیش در بخارا نوشتم:
«نام شجریان در این سالها تا حدودی در سایۀ سیاست قرار گرفته و این موجب تأسف است. شجریان و هنرش بزرگتر از «سیاست» و مسائل و حوادث سیاسی است؛ این جفای به شجریان و جفای به فرهنگ و هنر ایران است که مواضع سیاسی شجریان، معیار اصلی داوری - خوب یا بد - راجع به این هنرمند بیبدیل قرار بگیرد؛ به این معنا که عدهای چون فلان موضع سیاسی ایشان را نمیپسندند، بیمحابا بر او بتازند و خود را مجاز به عبور از هر حد و مرزی بدانند و عدهای دیگر نیز صرفا برخی مواضع سیاسی ایشان را خوش بدارند و بر آن تکیه کنند».
شجریان سرمایۀ ملّی است. عامل همدلی و آشتی و آرامش است نه نماد مبارزۀ سیاسی و موضوع نزاع و موجب جداسری. به اندازه کافی سیاستمدار داریم که با هم دعوا کنند...
https://t.me/n00re30yah
الان از دیدن مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد فارغ شدم. خیال میکردم فیلمی هتاک را خواهم دید که به شیوۀ روزنامۀ کیهان و اقمارش، به شجریان خواهد تاخت. راستش را بخواهید گمان نمیکردم در تندروترین شبکۀ صداوسیما چنین مستندی دربارۀ شجریان پخش شود.
این مستند سیاسی است. دیدگاهی انتقادی به برخی مواضع سیاسی شجریان دارد اما درمجموع منصفانه و مؤدبانه است. خلاف مذهب مختار صداوسیما عمل کرده و یکطرفه به قاضی نرفته و فرصت داده تا آقایان علیزاده و پیرنیاکان و نوربخش که از دوستان و خیرخواهان شجریان هستند، به انتقادهای مطرح شده پاسخ بدهند.
مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد دو سخن اساسی دارد:
اول اینکه میخواهد نتیجه بگیرد این جریانهای سیاسی که امروزه از شجریان حمایت میکنند و از محبوبیت او برای برندهشدن در انتخابات بهره میبرند، صداقت ندارند. با تأکید میگوید در دورۀ آقایان موسوی و خاتمی و هاشمی رفسنجانی با شجریان برخورد شده است.
نکتۀ دیگر که سخن اصلی است به مواضع سیاسی شجریان در قضایای پس از انتخابات سال ۸۸ برمیگردد. به اعتقاد سازندۀ مستند، شجریان در وقایع سال ۸۸ نادرست عمل کرده و در مصاحبههایی که با رسانههای خارج از ایران داشته مواضع غیرقابل قبولی گرفته است. این حرف البته تازه نیست. از زخم کهنۀ سال ۸۸ هنوز خون تازه میرود... نکتۀ تازه این است که این انتقادها متین و مؤدبانه است. دیگر اینکه نظر موافقان شجریان هم مفصل نقل شده است؛ اینکه در این ماجراها فقط شجریان مقصّر نبوده و این قصّه دو سر داشته است؛ به قول آقای پیرنیاکان «شجریان را بر دندۀ لج انداختند» و آنقدر او را عصبانی کردند که خلاف منش سیاسی معهودش عمل کرده و آن سخنان تندوتیز را گفته است. همدلی تلویحی سازندۀ مستند با توجیهات مصلحتاندیشانۀ دوستان شجریان جالب است. چند سال بعد شجریان در مصاحبۀ مشهورش با روزنامۀ ایران دربارۀ برخی نظریات مناقشهبرانگیزش توضیح داد و بهنوعی آنها را تعدیل کرد. این توضیح و تعدیلها هم به شکل معناداری برجسته شده است.
من مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد را مجموعاْ مثبت تلقی میکنم. با توجه به حساسیت موضوع وقایع سال۸۸ برای جمهوری اسلامی و مواضع آتشین شجریان در آن ایام، این مستند ملایم و معقول و مصلحتسنجانه است. بوی مماشات و مدارا و عقل میدهد. انگار پاسخی است به مصاحبۀ مسالمتجویانۀ شجریان با روزنامۀ ایران. شاید هم گامی محتاط برای آشتی یا ترک مخاصمت باشد. به گمانم شجریان؛ از سپیده تا فریاد در حدود مقدورات کوشیده شجریان را از چهارچوب صلب و سیاستاندود «آوازهخوان جریان فتنه» (تعبیر کیهان) خارج کند و بر مسند «استاد» شجریان پیش از وقایع سال ۸۸ بنشاند که این شجریان هرچه بود در چارچوب خطوط قرمز گام میزد و به کار اصلی خود که موسیقی بود مشغول بود و حرمتش هم اجمالاْ باید مراعات میشد.
هدف از نمایش مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد هرچه باشدحقیقت این است که شجریان فراموششدنی و حذفشدنی نیست. در سینههای مردم ایران مقام اوست و ثبت است بر جریدۀ عالم دوام او. وانگهی شجریان شخصیتی ملّی است. به همۀ ملّت ایران تعلق دارد. هنرش طیفهای رنگارنگ مردم ما را با فرهنگ و ادب و هنر ایران پیوند داده است. درست است که در گرماگرم هنگامۀ حوادث سال ۸۸ گفت که صدای «خس و خاشاک»است اما خیلی از مخالفان مواضع سیاسی شجریان هم با هنر او حال میکنند و با آن خاطره دارند. شجریان را نباید بر مبنای سیاست داوری کرد. معیار سنجش شجریان «هنر» اوست. او هنرمند بیهمتایی است و سزاوار قدر دیدن. سالها کار کرده و دهها اثر درخشان آفریده است. نباید او را در سال ۸۸ و «تفنگت را زمین بگذار» خلاصه کرد. وقتی سیاست اساس قضاوت باشد، ربّنا که با خوشترین لحظات معنوی مردم درآمیخته شده است، میشود دستاویزی برای ستیزه و دلچرکینی و این مایۀ غبن و دریغ است.
از منظری که من به شجریان و جایگاهش مینگرم مستند شجریان؛ از سپیده تا فریاد یک گام به پیش است. چندسال پیش در بخارا نوشتم:
«نام شجریان در این سالها تا حدودی در سایۀ سیاست قرار گرفته و این موجب تأسف است. شجریان و هنرش بزرگتر از «سیاست» و مسائل و حوادث سیاسی است؛ این جفای به شجریان و جفای به فرهنگ و هنر ایران است که مواضع سیاسی شجریان، معیار اصلی داوری - خوب یا بد - راجع به این هنرمند بیبدیل قرار بگیرد؛ به این معنا که عدهای چون فلان موضع سیاسی ایشان را نمیپسندند، بیمحابا بر او بتازند و خود را مجاز به عبور از هر حد و مرزی بدانند و عدهای دیگر نیز صرفا برخی مواضع سیاسی ایشان را خوش بدارند و بر آن تکیه کنند».
شجریان سرمایۀ ملّی است. عامل همدلی و آشتی و آرامش است نه نماد مبارزۀ سیاسی و موضوع نزاع و موجب جداسری. به اندازه کافی سیاستمدار داریم که با هم دعوا کنند...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
رضاشاه و پند تلخ سعدی
سعدی"حقگوی" بود و در حقگفتن "دلیر" که "حقگوی را زبان ملامت بود دراز"... شیخ ما درشتی و نرمی را بههم داشت. اگر میگفت "مدیح شیوۀ درویش نیست" به ضرورتِ وقت مدح صاحبقدرتان هم میکرد. معمولاً چُربک شیرین مدح را به اندرز تلخ میآمیخت؛ در مدح "سخن درشت" میگفت:
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرَد زنگ صیقلی
یک سخن درشتش این بود که در چشم صاحبقدرتی که میستودش نگاه میکرد و میگفت: مُلک تو ماندگار نیست. تو میمیری. خاک میشوی. بندبند تنت از هم میگسلد. از بادوبودت فقط یادی و افسانهای میماند...
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلّی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش منزلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصّلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
نمیدانم صاحبقدرتانی که ممدوحان سعدی بودند خیلی بردبار و گشادهسینه بودند که این سخنان درشت را میشنیدند و دم برنمیآوردند و یا هیمنۀ معنوی شیخ اجل چنان سایهگستر بود که قادر بود چنین دلیرانه زبان به نصیحت و ملامت دراز کند و از عتاب و عقاب برهد؟...
در یادداشتهای روزانۀ علیاصغرخان حکمت حکایتی خواندم از رخبهرخشدن رضاشاه با موعظۀ درشتناک سعدی از پس چند قرن. روزی خودکامۀ جبّار در اوج اقتدار به تخت جمشید رفته بود. به کاخ تَچَر؛ کوشک اختصاصی داریوش بزرگ؛ کاخی که این اواخر مردم آن را «آینهخانه» و «تالار آینه» میخواندند زیرا در آن سنگهای صیقلی به کار رفته بود. از دیرگاه برخی پادشاهانی که از آنجا میگذشتند، از شاپور دوم ساسانی تا عضدالدوله دیلمی و دیگران، بر آن سنگهای آینهکردار یادگارهایی نبشتهاند. یادگارنبشتهایی که بیوفایی عمر و دنیا را به یادها میآورد. استاد محمدتقی مصطفوی در ضمائم کتاب ارجمند اقلیم پارس این کتیبهها را معرفی و اهم آنها را نقل کرده است.
علی اصغرخان حکمت نوشته است:
«در ستونمانندی در طرف ضلع جنوبی آن اطاق [= خرابههای کاخ تچر] امیرزاده ابراهیم سلطان فرزند شاهرخ که از ۸۱۸ تا ۸۳۰ قمری چندین سال حکمران بالاستقلال شیراز بوده است به خط ثلث زیبای خود دو شعر [ درواقع پنج بیت است. اقلیم پارس، ص۳۴۷] از بوستان شیخ سعدی نقش کرده است و رقم نموده. آن دو شعر این است:
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت ملكش نیامد زوال
ز دست حوادث نشد پایمال
در فروردین ماه ۱۳۱۶ شمسی شاه پهلوی به اتفاق وليعهد خویش٬ محمدرضا پهلوی٬ از طریق خوزستان به شیراز رفته و از طریق اصفهان به تهران مراجعت مینمود. در تخت جمشید یک روز توقف کرده به عادت معهود که همیشه آثار باستانی ایران بخصوص خرابههای تخت جمشید را دقیقا بررسی میکرد٬ در آن روز نیز هر گوشه و کنار آن آثار تاریخی را تماشا مینمود. تخت جمشید در آن تاریخ در تحت نظر هیئت علمی آمریکا (Oriental Institute) خاکبرداری و مرمّت میشد و اینجانب متصدّی وزارت معارف بودم. از طرف «ادارۀ باستانشناسی» وزارت معارف شخص مطّلع و بصیری به سمت مفتّشی در آنجا اقامت داشت. به او دستور داده شده بود که در موقع ورود شاه حاضر بوده و نقاط مختلفۀ آنجا را که تماشا میکنند توضیحات دقیق بدهد. مفتّش مذکور به این جانب اطلاع داد و آقای حسین سمیعی ادیبالسلطنه رئیس دربار نیز تأیید نمود که چون شاه و ولیعهد وارد اطاق فوق شدند و مفتّش مذکور از خطوط و آثاری که سلاطین مختلف به دیوارها نقش کرده بودند توضیح داده بعضی از آنها را میخواند چون نوبت به دستخط ابراهیم سلطان رسید٬ او را مأمور کرد که بلند بخواند.
بیچاره مفتّش با حالتی لرزان و ترسان دو شعر را خواند و میگفت که چون شاه این دو بیت را شنید رنگ گونهاش تغییر کرد و سیاه شد و مدتی به فکر فرو رفت. بعد سر برداشته چند ناسزا به شاعر آن ابیات گفته از آنجا خارج شد (رهانجام حکمت، بخش ۲، صص۷۱-۷۲).
کاش شاه خودکامه به جای دشنام دادن به سعدی پند او را شنیده بود. کاش باور میکرد که مرگ بر جهان او نیز خواهد گذشت. کاش میدانست در غربت خواهد مرد و آرامگاهش را نیز ویران خواهند کرد و با مومیایی سیاهشدۀ کالبدش عکس یادگاری خواهند گرفت. آن روز هنوز فرصت داشت که خودکامگی رها کند؛ از قتل و حبس و تبعید مخالفان دست بردارد؛ به عنوان پادشاه مشروطه بر انتخابات آزاد و مطبوعات آزاد که خونبهای شهیدان مشروطه بود، مهر باطل نزند؛ مختاریها و آیرمها و پزشک احمدیها را بر مقدّرات مردم مسلط نکند؛ در طرز زیستن مردم دخالت نکند و به زور چادر از سر زنان فرونکشد؛ از غصب مال و مِلک مردم دست بردارد.
شاه خودکامه هنوز فرصت جبران داشت. پند شیخ اجل را نشنید و عاقبتش شنیدی...
https://t.me/n00re30yah
سعدی"حقگوی" بود و در حقگفتن "دلیر" که "حقگوی را زبان ملامت بود دراز"... شیخ ما درشتی و نرمی را بههم داشت. اگر میگفت "مدیح شیوۀ درویش نیست" به ضرورتِ وقت مدح صاحبقدرتان هم میکرد. معمولاً چُربک شیرین مدح را به اندرز تلخ میآمیخت؛ در مدح "سخن درشت" میگفت:
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرَد زنگ صیقلی
یک سخن درشتش این بود که در چشم صاحبقدرتی که میستودش نگاه میکرد و میگفت: مُلک تو ماندگار نیست. تو میمیری. خاک میشوی. بندبند تنت از هم میگسلد. از بادوبودت فقط یادی و افسانهای میماند...
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلّی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش منزلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصّلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
نمیدانم صاحبقدرتانی که ممدوحان سعدی بودند خیلی بردبار و گشادهسینه بودند که این سخنان درشت را میشنیدند و دم برنمیآوردند و یا هیمنۀ معنوی شیخ اجل چنان سایهگستر بود که قادر بود چنین دلیرانه زبان به نصیحت و ملامت دراز کند و از عتاب و عقاب برهد؟...
در یادداشتهای روزانۀ علیاصغرخان حکمت حکایتی خواندم از رخبهرخشدن رضاشاه با موعظۀ درشتناک سعدی از پس چند قرن. روزی خودکامۀ جبّار در اوج اقتدار به تخت جمشید رفته بود. به کاخ تَچَر؛ کوشک اختصاصی داریوش بزرگ؛ کاخی که این اواخر مردم آن را «آینهخانه» و «تالار آینه» میخواندند زیرا در آن سنگهای صیقلی به کار رفته بود. از دیرگاه برخی پادشاهانی که از آنجا میگذشتند، از شاپور دوم ساسانی تا عضدالدوله دیلمی و دیگران، بر آن سنگهای آینهکردار یادگارهایی نبشتهاند. یادگارنبشتهایی که بیوفایی عمر و دنیا را به یادها میآورد. استاد محمدتقی مصطفوی در ضمائم کتاب ارجمند اقلیم پارس این کتیبهها را معرفی و اهم آنها را نقل کرده است.
علی اصغرخان حکمت نوشته است:
«در ستونمانندی در طرف ضلع جنوبی آن اطاق [= خرابههای کاخ تچر] امیرزاده ابراهیم سلطان فرزند شاهرخ که از ۸۱۸ تا ۸۳۰ قمری چندین سال حکمران بالاستقلال شیراز بوده است به خط ثلث زیبای خود دو شعر [ درواقع پنج بیت است. اقلیم پارس، ص۳۴۷] از بوستان شیخ سعدی نقش کرده است و رقم نموده. آن دو شعر این است:
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت ملكش نیامد زوال
ز دست حوادث نشد پایمال
در فروردین ماه ۱۳۱۶ شمسی شاه پهلوی به اتفاق وليعهد خویش٬ محمدرضا پهلوی٬ از طریق خوزستان به شیراز رفته و از طریق اصفهان به تهران مراجعت مینمود. در تخت جمشید یک روز توقف کرده به عادت معهود که همیشه آثار باستانی ایران بخصوص خرابههای تخت جمشید را دقیقا بررسی میکرد٬ در آن روز نیز هر گوشه و کنار آن آثار تاریخی را تماشا مینمود. تخت جمشید در آن تاریخ در تحت نظر هیئت علمی آمریکا (Oriental Institute) خاکبرداری و مرمّت میشد و اینجانب متصدّی وزارت معارف بودم. از طرف «ادارۀ باستانشناسی» وزارت معارف شخص مطّلع و بصیری به سمت مفتّشی در آنجا اقامت داشت. به او دستور داده شده بود که در موقع ورود شاه حاضر بوده و نقاط مختلفۀ آنجا را که تماشا میکنند توضیحات دقیق بدهد. مفتّش مذکور به این جانب اطلاع داد و آقای حسین سمیعی ادیبالسلطنه رئیس دربار نیز تأیید نمود که چون شاه و ولیعهد وارد اطاق فوق شدند و مفتّش مذکور از خطوط و آثاری که سلاطین مختلف به دیوارها نقش کرده بودند توضیح داده بعضی از آنها را میخواند چون نوبت به دستخط ابراهیم سلطان رسید٬ او را مأمور کرد که بلند بخواند.
بیچاره مفتّش با حالتی لرزان و ترسان دو شعر را خواند و میگفت که چون شاه این دو بیت را شنید رنگ گونهاش تغییر کرد و سیاه شد و مدتی به فکر فرو رفت. بعد سر برداشته چند ناسزا به شاعر آن ابیات گفته از آنجا خارج شد (رهانجام حکمت، بخش ۲، صص۷۱-۷۲).
کاش شاه خودکامه به جای دشنام دادن به سعدی پند او را شنیده بود. کاش باور میکرد که مرگ بر جهان او نیز خواهد گذشت. کاش میدانست در غربت خواهد مرد و آرامگاهش را نیز ویران خواهند کرد و با مومیایی سیاهشدۀ کالبدش عکس یادگاری خواهند گرفت. آن روز هنوز فرصت داشت که خودکامگی رها کند؛ از قتل و حبس و تبعید مخالفان دست بردارد؛ به عنوان پادشاه مشروطه بر انتخابات آزاد و مطبوعات آزاد که خونبهای شهیدان مشروطه بود، مهر باطل نزند؛ مختاریها و آیرمها و پزشک احمدیها را بر مقدّرات مردم مسلط نکند؛ در طرز زیستن مردم دخالت نکند و به زور چادر از سر زنان فرونکشد؛ از غصب مال و مِلک مردم دست بردارد.
شاه خودکامه هنوز فرصت جبران داشت. پند شیخ اجل را نشنید و عاقبتش شنیدی...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
نجوا
میان آب و آتش ره گشاییم
ازین سیل و ازین طوفان برآییم
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا دررسد رشکِ بهار است
توضیح: عکس مربوط است به پناهگاه روستاییان سیلزدۀ حمیدیه در تپههای شنی جنگل «خَسرَج».
https://t.me/n00re30yah
میان آب و آتش ره گشاییم
ازین سیل و ازین طوفان برآییم
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا دررسد رشکِ بهار است
توضیح: عکس مربوط است به پناهگاه روستاییان سیلزدۀ حمیدیه در تپههای شنی جنگل «خَسرَج».
https://t.me/n00re30yah
خانهات برجا نیست.
چهکسانند اینان
کآشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند؟!
توضیح: مسئولان بافرهنگ شهر رشت، خانۀ مادری سایه را ویران کردند. گیلان در تاریخ شعر فارسی شاعری به بزرگی سایه نداشته است. قرار بود این خانه ثبت ملی شود و به مکانی فرهنگی و ادبی تبدیل گردد.
از بزم سیهدستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت
https://t.me/n00re30yah
چهکسانند اینان
کآشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند؟!
توضیح: مسئولان بافرهنگ شهر رشت، خانۀ مادری سایه را ویران کردند. گیلان در تاریخ شعر فارسی شاعری به بزرگی سایه نداشته است. قرار بود این خانه ثبت ملی شود و به مکانی فرهنگی و ادبی تبدیل گردد.
از بزم سیهدستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت
https://t.me/n00re30yah
ممنوع شدن نام کوروش؟؟!
خودم به سایت سازمان ثبت احوال کشور مراجعه کردم و نکتۀ عجیبی را که در اینترنت خوانده بودم، به چشم دیدم . وقتی نام کوروش/کورش را در بخش «درخواست انتخاب نام» سایت سازمان ثبت احوال کشور جستجو میکنی این پیغام میآید: «امکان درخواست این نام وجود ندارد». هنوز هم باورش برایم دشوار است که سازمان ثبت احوال کشور اجازه نمیدهد مردم نام کوروش را برای فرزندان خود برگزینند. طرفه این است که به نظر سازمان ثبت احوال انتخاب نامهای اسکندر و تیمور که کشور ما را اشغال کردند و مردم ما را کشتند٬ مجاز است اما نام کوروش ممنوع شده است. اکنون در سایت سازمان ثبت احوال نام کوروش در ردیف نام چنگیز و یزید و صدام قرارگرفته است.
انشاءالله اشتباه و نابسامانی فنّی باشد و اصلاح شود... اصلاح نشود هم البته چندان مهم نیست. تاریخ نشان داده که ملّت ایران خوب میداند چگونه از ملیّت و فرهنگ خود نگاهبانی کند. نام کوروش هم با این ترفندهای خام و خنک از یادها نخواهد رفت.
این را هم بنویسم. یونانیها نوشتهاند که خاطرۀ کوروش بزرگ در جهان باستان آنچنان رخشنده و ارجمند بود که اسکندر گجستک هم به آن احترام میگذاشت و دوستدار کوروش بزرگ بود. نوشتهاند که اسکندر مقدونی، این بهآتشکشندۀ تخت جمشید، دوبار به احترام کوروش به پاسارگاد رفت. نوشتهاند وقتی دید به آرامگاه کوروش بزرگ بیحرمتی و دستدرازی شده خشمگین شد. آرامگاه را مرمّت کرد و آراست...
https://t.me/n00re30yah
خودم به سایت سازمان ثبت احوال کشور مراجعه کردم و نکتۀ عجیبی را که در اینترنت خوانده بودم، به چشم دیدم . وقتی نام کوروش/کورش را در بخش «درخواست انتخاب نام» سایت سازمان ثبت احوال کشور جستجو میکنی این پیغام میآید: «امکان درخواست این نام وجود ندارد». هنوز هم باورش برایم دشوار است که سازمان ثبت احوال کشور اجازه نمیدهد مردم نام کوروش را برای فرزندان خود برگزینند. طرفه این است که به نظر سازمان ثبت احوال انتخاب نامهای اسکندر و تیمور که کشور ما را اشغال کردند و مردم ما را کشتند٬ مجاز است اما نام کوروش ممنوع شده است. اکنون در سایت سازمان ثبت احوال نام کوروش در ردیف نام چنگیز و یزید و صدام قرارگرفته است.
انشاءالله اشتباه و نابسامانی فنّی باشد و اصلاح شود... اصلاح نشود هم البته چندان مهم نیست. تاریخ نشان داده که ملّت ایران خوب میداند چگونه از ملیّت و فرهنگ خود نگاهبانی کند. نام کوروش هم با این ترفندهای خام و خنک از یادها نخواهد رفت.
این را هم بنویسم. یونانیها نوشتهاند که خاطرۀ کوروش بزرگ در جهان باستان آنچنان رخشنده و ارجمند بود که اسکندر گجستک هم به آن احترام میگذاشت و دوستدار کوروش بزرگ بود. نوشتهاند که اسکندر مقدونی، این بهآتشکشندۀ تخت جمشید، دوبار به احترام کوروش به پاسارگاد رفت. نوشتهاند وقتی دید به آرامگاه کوروش بزرگ بیحرمتی و دستدرازی شده خشمگین شد. آرامگاه را مرمّت کرد و آراست...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
درگذشت احمد اقتداری
احمد اقتداری یار دیرین ایرج افشار درگذشت. اقتداری و افشار همسال بودند و رفیق ۶۵ساله . با هم ندار بودند. همسایه بودند. همسفر بودند در گلگشتها. اقتداری در پیشانی سفرنامۀ سدیدالسلطنه شعر سعدی را تغییر داد و نوشت:
ز خاک ایرج افشار بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
در یادداشتی دیگر نوشت: «من شاگرد شاگردان ایرج افشار هستم». افشار هم او را دوست داشت و آثاری را به او تقدیم کرد و برای شرکت در مراسم بزرگداشت او به شیراز سفر کرد و سخنان سختهای دربارۀ کارنامۀ او گفت.
احمد اقتداری اهل لارستان بود و عاشق ولایت خود. بزرگزاده بود. ایرج افشار گاه به او خان میگفت. وصیّت کرد که در زادگاهش و کنار مادرش به خاک رود. در عنفوان جوانی دو کتاب فرهنگ لارستانی و لارستان کهن را دربارۀ زبان و جغرافیای تاریخی لار نوشت که بعدها با اضافات و تکمیل در یک کتاب منتشر شد. کتاب زبان لارستانی؛ جستاری در فرهنگ و زبان مردم و چندین مقالۀ پراکندۀ دیگر نشانۀ دیگری از عشق او به لار است. اقتداری استاد دانشگاه بود و وکیل مجلس هم شد . وکیل دادگستری هم بود.
چندبار از او شنیدم که جلال آل احمد به او و منوچهر ستوده و ایرج افشار لقب "سه تفنگدار" و "گورنگار" داده بود. اقتداری گورنگار بود؛ به این معنا که اهل تتبّع میدانی و مداقّه در بناهای کهن و سنگنبشتهها بود. دستاورد مرارتهایش ارزنده است و نامش را به عنوان ایرانشناسی متخصّص در شناخت صفحات جنوب ایران ماندگار میکند. کتاب دیار شهریاران دربارۀ ابنیۀ تاریخی خوزستان (سه جلد) پر است از عکسهایی که خودش گرفت و سرشار است از معلومات میدانی تطبیق داده شده با منابع مکتوب کهن و متقن. کاش آلبومی از عکسهایی که از آثار و ابنیۀ ایران برداشته، تدوین شود. یادم نرود که از کتاب ارجمند خوزستان و کهگیلویه و ممسنی او نام ببرم .
اقتداری در زمینۀ خلیج فارس پژوهی یک ستون است. آثارش مرجع است. کتاب عظیم آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس و دریای عمان ماندنی است. چندین کتاب سدیدالسلطنه کبابی، آن مرد برجسته را تصحیح و چاپ کرد؛ با تعلیقات و توضیحات و پیوستهای پرمایه. به نشر کتابهای سدیدالسلطنه پیچید چون آثار او خزانۀ معلوماتی است که حقوق تاریخی ایران را بر خلیج فارس و سواحل شمالی آن مسجّل میکند. بیشک احمد اقتداری از سابقون دفاع از نام تاریخی و مستند خلیج فارس و مبارزۀ علمی با مطامع حرامیان و تازهرسیدگان است. در سال ۱۳۴۵ کتاب خلیج فارس را برای جوانان نوشت. در دانشگاه تهران موضوع خلیج فارس را درس داد. اعتقاد داشت برای کسی که میخواهد دربارۀ خلیچ فارس مطالعۀ دقیق و علمی بکند خواندن کتاب او، خلیج فارس از دیرباز تا کنون، ضرورت دارد. حق هم با او بود.
یک علاقۀ اقتداری مسائل مربوط به کشتیرانی بود. تعلیقات ممتّع بر ترجمۀ کتاب مهم هادی حسن (سرگذشت کشتیرانی ایرانیان از دیرباز تا قرن شانزدهم ) نوشت که نشاندهندۀ تبحّر او ست. به ادبیات هم علاقه داشت. شعر هم می گفت. سه جلد کتاب تدوین کرده که انتخابی است از قصههای مثنوی مولانا. کتابی هم دربارۀ منطقالطیر دارد با نام در سایۀ سیمرغ. این کتابها البته تفنّن بود و نشانۀ علاقۀ او به شعر و ادب فارسی. خاطرات خود را هم نوشته است. کتابی بیمزه دارد با نام دولت عشق دربارۀ اسرار عشق و عرفان در تخت جمشید ایران.
اقتداری مقالات بسیار نوشته است؛ در یغما و فرهنگ ایرانزمین و آینده و راهنمای کتاب و بخارا و... اوایل انقلاب مجموعه ای از ۵۰ مقالۀ تحقیقیاش در کتابی به نام کشتۀ عشق گرد آمد. از دریای پارس تا دریای چین هم مجموعهای از مقالات اوست. باید مجموعۀ همۀ مصاحبهها و مقالات و سخنرانیهایش جمع گردد و با نمایههای دقیق منتشر شود. شاید بر عهدۀ دایرهالمعارف بزرگ اسلامی که اقتداری کتابخانهاش را به آنجا اهدا کرد، باشد که مقالات او را جمع و نشر کند. آثار چاپ نشدهای هم از او باقی مانده است. از جمله کتابی دربارۀ جدایی بحرین از ایران. عقاید استوار و روشنی دربارۀ مناسبات ایران و بحرین داشت. حامی رشید و دانادل حق حاکمیت ایران بر جزایر سه گانه تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی بود.
احمد اقتداری پیمانه خود را با احترام پر کرد . یادش پایدار خواهد بود. به تحقیقاتش مراجعه خواهد شد. نامش پیوند خورده با ایران و خلیج فارس...
این سخنش را باید به خاطر سپرد. حاصل دیدهها و خواندههای پیر کهن است:
«بدانید که ایران میماند و نمیمیرد. مثل ققنوس است. ممکن است خاکستر شود اما دوباره سر برمیآورد و زنده میشود. ایران دورههای سخت چون حملۀ اسکندر و مغول و در دوران معاصر روس و عراق، به خود زیاد دیده است. به قول ملکالشعرا بهار:
مادر ایران سترون نیست او را آزمودیم
گر چه نادر اتفاق افتد ولی نادر بزاید» .
https://t.me/n00re30yah
احمد اقتداری یار دیرین ایرج افشار درگذشت. اقتداری و افشار همسال بودند و رفیق ۶۵ساله . با هم ندار بودند. همسایه بودند. همسفر بودند در گلگشتها. اقتداری در پیشانی سفرنامۀ سدیدالسلطنه شعر سعدی را تغییر داد و نوشت:
ز خاک ایرج افشار بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
در یادداشتی دیگر نوشت: «من شاگرد شاگردان ایرج افشار هستم». افشار هم او را دوست داشت و آثاری را به او تقدیم کرد و برای شرکت در مراسم بزرگداشت او به شیراز سفر کرد و سخنان سختهای دربارۀ کارنامۀ او گفت.
احمد اقتداری اهل لارستان بود و عاشق ولایت خود. بزرگزاده بود. ایرج افشار گاه به او خان میگفت. وصیّت کرد که در زادگاهش و کنار مادرش به خاک رود. در عنفوان جوانی دو کتاب فرهنگ لارستانی و لارستان کهن را دربارۀ زبان و جغرافیای تاریخی لار نوشت که بعدها با اضافات و تکمیل در یک کتاب منتشر شد. کتاب زبان لارستانی؛ جستاری در فرهنگ و زبان مردم و چندین مقالۀ پراکندۀ دیگر نشانۀ دیگری از عشق او به لار است. اقتداری استاد دانشگاه بود و وکیل مجلس هم شد . وکیل دادگستری هم بود.
چندبار از او شنیدم که جلال آل احمد به او و منوچهر ستوده و ایرج افشار لقب "سه تفنگدار" و "گورنگار" داده بود. اقتداری گورنگار بود؛ به این معنا که اهل تتبّع میدانی و مداقّه در بناهای کهن و سنگنبشتهها بود. دستاورد مرارتهایش ارزنده است و نامش را به عنوان ایرانشناسی متخصّص در شناخت صفحات جنوب ایران ماندگار میکند. کتاب دیار شهریاران دربارۀ ابنیۀ تاریخی خوزستان (سه جلد) پر است از عکسهایی که خودش گرفت و سرشار است از معلومات میدانی تطبیق داده شده با منابع مکتوب کهن و متقن. کاش آلبومی از عکسهایی که از آثار و ابنیۀ ایران برداشته، تدوین شود. یادم نرود که از کتاب ارجمند خوزستان و کهگیلویه و ممسنی او نام ببرم .
اقتداری در زمینۀ خلیج فارس پژوهی یک ستون است. آثارش مرجع است. کتاب عظیم آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس و دریای عمان ماندنی است. چندین کتاب سدیدالسلطنه کبابی، آن مرد برجسته را تصحیح و چاپ کرد؛ با تعلیقات و توضیحات و پیوستهای پرمایه. به نشر کتابهای سدیدالسلطنه پیچید چون آثار او خزانۀ معلوماتی است که حقوق تاریخی ایران را بر خلیج فارس و سواحل شمالی آن مسجّل میکند. بیشک احمد اقتداری از سابقون دفاع از نام تاریخی و مستند خلیج فارس و مبارزۀ علمی با مطامع حرامیان و تازهرسیدگان است. در سال ۱۳۴۵ کتاب خلیج فارس را برای جوانان نوشت. در دانشگاه تهران موضوع خلیج فارس را درس داد. اعتقاد داشت برای کسی که میخواهد دربارۀ خلیچ فارس مطالعۀ دقیق و علمی بکند خواندن کتاب او، خلیج فارس از دیرباز تا کنون، ضرورت دارد. حق هم با او بود.
یک علاقۀ اقتداری مسائل مربوط به کشتیرانی بود. تعلیقات ممتّع بر ترجمۀ کتاب مهم هادی حسن (سرگذشت کشتیرانی ایرانیان از دیرباز تا قرن شانزدهم ) نوشت که نشاندهندۀ تبحّر او ست. به ادبیات هم علاقه داشت. شعر هم می گفت. سه جلد کتاب تدوین کرده که انتخابی است از قصههای مثنوی مولانا. کتابی هم دربارۀ منطقالطیر دارد با نام در سایۀ سیمرغ. این کتابها البته تفنّن بود و نشانۀ علاقۀ او به شعر و ادب فارسی. خاطرات خود را هم نوشته است. کتابی بیمزه دارد با نام دولت عشق دربارۀ اسرار عشق و عرفان در تخت جمشید ایران.
اقتداری مقالات بسیار نوشته است؛ در یغما و فرهنگ ایرانزمین و آینده و راهنمای کتاب و بخارا و... اوایل انقلاب مجموعه ای از ۵۰ مقالۀ تحقیقیاش در کتابی به نام کشتۀ عشق گرد آمد. از دریای پارس تا دریای چین هم مجموعهای از مقالات اوست. باید مجموعۀ همۀ مصاحبهها و مقالات و سخنرانیهایش جمع گردد و با نمایههای دقیق منتشر شود. شاید بر عهدۀ دایرهالمعارف بزرگ اسلامی که اقتداری کتابخانهاش را به آنجا اهدا کرد، باشد که مقالات او را جمع و نشر کند. آثار چاپ نشدهای هم از او باقی مانده است. از جمله کتابی دربارۀ جدایی بحرین از ایران. عقاید استوار و روشنی دربارۀ مناسبات ایران و بحرین داشت. حامی رشید و دانادل حق حاکمیت ایران بر جزایر سه گانه تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی بود.
احمد اقتداری پیمانه خود را با احترام پر کرد . یادش پایدار خواهد بود. به تحقیقاتش مراجعه خواهد شد. نامش پیوند خورده با ایران و خلیج فارس...
این سخنش را باید به خاطر سپرد. حاصل دیدهها و خواندههای پیر کهن است:
«بدانید که ایران میماند و نمیمیرد. مثل ققنوس است. ممکن است خاکستر شود اما دوباره سر برمیآورد و زنده میشود. ایران دورههای سخت چون حملۀ اسکندر و مغول و در دوران معاصر روس و عراق، به خود زیاد دیده است. به قول ملکالشعرا بهار:
مادر ایران سترون نیست او را آزمودیم
گر چه نادر اتفاق افتد ولی نادر بزاید» .
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
شهریار: پیامبر اسلام هم ایرانی بود!
شهریار شاعر ایراندوستی بود. شهریار مسلمان پاکاعتقادی بود. استاد شفیعیکدکنی در کتاب با چراغ و آینه خاطرۀ جالبی از شهریار نقل کرده است:
«درسفری که با سایه به تبریز، برای دیدار استاد شهریار رفتیم، استاد این سخن [ = حضرت رسول (ص) نیز ایرانی بود] را با من در میان نهاد. وقتی شعری را که در مسیر سفر و در ستایش او گفته بودم برایش خواندم و قدری با من انس گرفت، و دید که چندان هم از دنیای روحی او بیخبر نیستم و هر آیه و حدیثی و شعر فارسی و عربیای که میخواند دنبالهاش را میآورم، محبّت خاصی به من پیدا کرد و وقتی شعری از سرودههای خود را که دربارۀ حضرت رسول بود، میخواند به آنجا رسید که در شب ولادت آن حضرت، طاق کسری، شکاف برداشت؛ رو کرد به من و گفت: «حضرت رسول (ص) هم از خود ما بود»؛ یعنی ایرانی بود» (ص۵۰).
اصل این اعتقاد که پیامبر اسلام ایرانی بوده از واردات خاطر شریف شهریار نیست. سابقۀ بسیار کهنی دارد و گویا برگردد به مفاخرات و مجادلات شعوبی و نژادی میان ایرانیان و اعراب پس از اشغال ایران از سوی اعراب.
در قصیدۀ مناظرۀ عرب و عجم ، سرودۀ اسدی طوسی( متوفی ۴۶۵)، به اشارهای آشکارتر از تصریح همین حرف شهریار آمده است. اعراب مفاخره میکنند که:
هم از گُرُه ماست محمد، نبیِّ حق،
هم از سخنِ ماست بهخلقآمد[ه] قرآن
دفن نبیالخیر به فرّخزمیِ ماست...
ایرانی هم در پاسخ به این مفاخره میگوید:
گویی که: "ز ما بود محمّد" سرهفخری است!
لیکن به تو بر هست همین لفظ تو تاوان
زان کاصلِ محمّد ز خلیلِ نبی آمد
وز اهل عجم خاست خلیل از بن و بنیان...
هم زاهل عجم بود خلیل و به ازو بود
پس ما به نسب به ز شماییم ز بنیان.
این قصیده را استاد خالقیمطلق تصحیح کرده است (مجله دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد٬ بهار ٬۱۳۵۷ ص ۷۰ و۷۱-۷۲ و ۷۳).
چند نکته گفتنی است:
الف. مسجّل است که به زعم برخی ایرانیان پیامبر اسلام در اصل ایرانی بود چون فرزند ابراهیم خلیل بود و ابراهیم هم ایرانی بود! اعتقاد به اینکه ابراهیم عجم / ایرانی بود٬ کهن است. مسعودی (م۳۴۵) در التنبیه و الاشراف اشعاری از شاعران قدیم عرب نقل میکند که ایرانیان را از اولاد اسحاق فرزند ابراهیم میدانند (مزدیسنا و ادب فارسی٬ صص۸۷-۸۸).
همچنین"عجم" معتقد بودند که ابراهیم اسحاق را به جای اسماعیل به قربانگاه برد. روایتی هم به پیامبر منسوب شده که شریفترین نسب از طریق اسحاق ذبیحالله به ابراهیم میرسد (کشفالاسرار میبدی، ج۸، ص۲۸۸). در متون بسیار کهن فارسی آمده:« عجم همه از فرزندان اسحاقاند» (تاریخنامۀ طبری، ج۱، ص۱۶۹) . سورآبادی "عجم" را در این بافت، مطلق به معنای "بنیاسرائیل" گرفته است. (ج۳، ص۲۱۰۱). لیکن در ترجمۀ تفسیر طبری آمده که « همۀ بنیاسرائیل و عجم بر این قولاند» ( ج۶، ص۱۵۳۰) . منظور از "عجم "در این روایات هرچه باشد، بیشک برخی ایرانیان آن را به معنای خاص "ایرانی" گرفتهاند.
ب. دربارۀ نشانهها و قرینههای عجم/ ایرانی بودن ابراهیم خلیل هم سخنانی گفته شده است. برخی گفتهاند زرتشت، پیامبر ایرانی، همان ابراهیم است و برخی نیز زرتشت را از نسل ابراهیم دانستهاند (مزدیسنا٬ صص۸۳-۹۲).
ج. دکتر محمد معین نوشته است از آنجا که زردشت و ابراهیم هر دو با آتش پیوند داشتهاند٬ یک فرد تلقّی شدهاند (همان٬ ص۸۶). دربارۀ نسبت ابراهیم و آتش و ایران دو نکته بگویم:
یکی اینکه برخی «ابراهیم را سیاوش گویند سبب آن که وی در آتش رفت» (مجملالتواریخ، ص۳۸). دیگر اینکه پس از نجات ابراهیم از آتش، عدهای او را به جادو منتسب کردند. عموی ابراهیم گفت:« جدّان ما آتش پرستیدند و حرمت آن را که [ابراهیم] از اهل بیت ما بود آتش او را نسوزد. ازین بود که آتش او را نسوخت نه از جهت جادویی » (قصصالانبیاء نیشابوری، ص۵۳ و ۵۴ و تاجالقصص بخاری، ج۱، ص ۳۷۹؛ با قدری اختلاف: تفسیر بر عشری از قرآن کریم، ص۱۸۷). میبینیم که در این روایات نیاکان و خویشان ابراهیم "آتشپرست" هستند.
د. در لغت فرس اسدی در تعریف کلمه "مغ" آمده : «گبر باشد.آنکه بر ملّت ابراهیماند»(تصحیح مجتبایی و صادقی، ص۱۳۶). "مغ" در چاپ اقبال آشتیانی چنین معنا شده : « گبر آتش پرست باشد از ملّت ابراهیم» (ص۲۳۴). شاید این سند برای فهم شعر اسدی مفید باشد.
نمیخواهم بگویم شهریار با آگاهی از این سابقۀ دیرینه آن سخن را به استاد شفیعی گفت. شاید از توهمّات خودش بوده و شاید هم آن را جایی خوانده یا از کسی شنیده است. اما اصل این فکر کهن است؛ نوعی دفاع مردم ایران بود از کرامت خودشان. مردمی که "آزادگان" و "احرار" لقبشان بود و عدهای بیابانگرد، خلاف آموزههای صریح اسلام، آنها را "موالی" مینامیدند و تحقیر میکردند.
https://t.me/n00re30yah
شهریار شاعر ایراندوستی بود. شهریار مسلمان پاکاعتقادی بود. استاد شفیعیکدکنی در کتاب با چراغ و آینه خاطرۀ جالبی از شهریار نقل کرده است:
«درسفری که با سایه به تبریز، برای دیدار استاد شهریار رفتیم، استاد این سخن [ = حضرت رسول (ص) نیز ایرانی بود] را با من در میان نهاد. وقتی شعری را که در مسیر سفر و در ستایش او گفته بودم برایش خواندم و قدری با من انس گرفت، و دید که چندان هم از دنیای روحی او بیخبر نیستم و هر آیه و حدیثی و شعر فارسی و عربیای که میخواند دنبالهاش را میآورم، محبّت خاصی به من پیدا کرد و وقتی شعری از سرودههای خود را که دربارۀ حضرت رسول بود، میخواند به آنجا رسید که در شب ولادت آن حضرت، طاق کسری، شکاف برداشت؛ رو کرد به من و گفت: «حضرت رسول (ص) هم از خود ما بود»؛ یعنی ایرانی بود» (ص۵۰).
اصل این اعتقاد که پیامبر اسلام ایرانی بوده از واردات خاطر شریف شهریار نیست. سابقۀ بسیار کهنی دارد و گویا برگردد به مفاخرات و مجادلات شعوبی و نژادی میان ایرانیان و اعراب پس از اشغال ایران از سوی اعراب.
در قصیدۀ مناظرۀ عرب و عجم ، سرودۀ اسدی طوسی( متوفی ۴۶۵)، به اشارهای آشکارتر از تصریح همین حرف شهریار آمده است. اعراب مفاخره میکنند که:
هم از گُرُه ماست محمد، نبیِّ حق،
هم از سخنِ ماست بهخلقآمد[ه] قرآن
دفن نبیالخیر به فرّخزمیِ ماست...
ایرانی هم در پاسخ به این مفاخره میگوید:
گویی که: "ز ما بود محمّد" سرهفخری است!
لیکن به تو بر هست همین لفظ تو تاوان
زان کاصلِ محمّد ز خلیلِ نبی آمد
وز اهل عجم خاست خلیل از بن و بنیان...
هم زاهل عجم بود خلیل و به ازو بود
پس ما به نسب به ز شماییم ز بنیان.
این قصیده را استاد خالقیمطلق تصحیح کرده است (مجله دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد٬ بهار ٬۱۳۵۷ ص ۷۰ و۷۱-۷۲ و ۷۳).
چند نکته گفتنی است:
الف. مسجّل است که به زعم برخی ایرانیان پیامبر اسلام در اصل ایرانی بود چون فرزند ابراهیم خلیل بود و ابراهیم هم ایرانی بود! اعتقاد به اینکه ابراهیم عجم / ایرانی بود٬ کهن است. مسعودی (م۳۴۵) در التنبیه و الاشراف اشعاری از شاعران قدیم عرب نقل میکند که ایرانیان را از اولاد اسحاق فرزند ابراهیم میدانند (مزدیسنا و ادب فارسی٬ صص۸۷-۸۸).
همچنین"عجم" معتقد بودند که ابراهیم اسحاق را به جای اسماعیل به قربانگاه برد. روایتی هم به پیامبر منسوب شده که شریفترین نسب از طریق اسحاق ذبیحالله به ابراهیم میرسد (کشفالاسرار میبدی، ج۸، ص۲۸۸). در متون بسیار کهن فارسی آمده:« عجم همه از فرزندان اسحاقاند» (تاریخنامۀ طبری، ج۱، ص۱۶۹) . سورآبادی "عجم" را در این بافت، مطلق به معنای "بنیاسرائیل" گرفته است. (ج۳، ص۲۱۰۱). لیکن در ترجمۀ تفسیر طبری آمده که « همۀ بنیاسرائیل و عجم بر این قولاند» ( ج۶، ص۱۵۳۰) . منظور از "عجم "در این روایات هرچه باشد، بیشک برخی ایرانیان آن را به معنای خاص "ایرانی" گرفتهاند.
ب. دربارۀ نشانهها و قرینههای عجم/ ایرانی بودن ابراهیم خلیل هم سخنانی گفته شده است. برخی گفتهاند زرتشت، پیامبر ایرانی، همان ابراهیم است و برخی نیز زرتشت را از نسل ابراهیم دانستهاند (مزدیسنا٬ صص۸۳-۹۲).
ج. دکتر محمد معین نوشته است از آنجا که زردشت و ابراهیم هر دو با آتش پیوند داشتهاند٬ یک فرد تلقّی شدهاند (همان٬ ص۸۶). دربارۀ نسبت ابراهیم و آتش و ایران دو نکته بگویم:
یکی اینکه برخی «ابراهیم را سیاوش گویند سبب آن که وی در آتش رفت» (مجملالتواریخ، ص۳۸). دیگر اینکه پس از نجات ابراهیم از آتش، عدهای او را به جادو منتسب کردند. عموی ابراهیم گفت:« جدّان ما آتش پرستیدند و حرمت آن را که [ابراهیم] از اهل بیت ما بود آتش او را نسوزد. ازین بود که آتش او را نسوخت نه از جهت جادویی » (قصصالانبیاء نیشابوری، ص۵۳ و ۵۴ و تاجالقصص بخاری، ج۱، ص ۳۷۹؛ با قدری اختلاف: تفسیر بر عشری از قرآن کریم، ص۱۸۷). میبینیم که در این روایات نیاکان و خویشان ابراهیم "آتشپرست" هستند.
د. در لغت فرس اسدی در تعریف کلمه "مغ" آمده : «گبر باشد.آنکه بر ملّت ابراهیماند»(تصحیح مجتبایی و صادقی، ص۱۳۶). "مغ" در چاپ اقبال آشتیانی چنین معنا شده : « گبر آتش پرست باشد از ملّت ابراهیم» (ص۲۳۴). شاید این سند برای فهم شعر اسدی مفید باشد.
نمیخواهم بگویم شهریار با آگاهی از این سابقۀ دیرینه آن سخن را به استاد شفیعی گفت. شاید از توهمّات خودش بوده و شاید هم آن را جایی خوانده یا از کسی شنیده است. اما اصل این فکر کهن است؛ نوعی دفاع مردم ایران بود از کرامت خودشان. مردمی که "آزادگان" و "احرار" لقبشان بود و عدهای بیابانگرد، خلاف آموزههای صریح اسلام، آنها را "موالی" مینامیدند و تحقیر میکردند.
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
زنی از مصر
زنی از مصر خاطرات جهانسادات همسر انور سادات رئیس جمهور اسبق مصر است. کتابی خوشچاپ و خوشخوان. شیرین و جذاب (فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۷). قلم مترجم، خانم مریم بیات، روان و پاکیزه است.
مصر و ایران از دیرگاه با هم رابطه داشتند. گاهی دوست بودند و گاهی دشمن. مصر برای ایران همیشه مهم بوده است. برای محمدرضاشاه هم مصر کشور خاصی بود. فوزیه، خواهر ملک فاروق، مدتی همسر شاه بود. شاه با جمال عبدالناصر دشمن بود و او را عوامفریب و دیوانه میدانست. در یادداشتهای اسدالله علم نفرت و خشم شاه از ناصر خوب معلوم است.
شاه با جانشین ناصر، انور سادات، اما توانست رابطهٔ سازندهای پی افکند. فیالواقع با سادات دوست بود. سیاستهای منطقهای همافقی داشتند. در جنگ مصر با اسرائیل در اکتبر سال ۱۹۷۳ شاه از مصر حمایت کرد و برای سادات نفت فرستاد (ص۳۷۶). در موضوع صلح با اسرائیل هم تنها کسی که در خاورمیانه از سادات حمایت کرد، شاه بود (ص۴۹۲).
سادات این کمکها را قدر میشناخت (ص۵۰۷) . در ایامی که زندگی چهرۀ زشتش را به شاه راندهشدۀ ایران نشان داده بود، سادات به او پناه داد. شاه و شهبانو از تهران به مصر رفتند. این به دعوت سادات و همسرش بود. در مصر از شاه استقبال رسمی بشکوهی شد. مشاوران سادات از او خواسته بودند در استقبال از شاه حرارت زیاد به خرج ندهد که به خرج سادات نرفت (ص۵۰۸). شاه در اتومبیل به سادات گفت هنگام ترک تهران احساس فرماندهی را داشت که میدان را ترک میکند (همان).
در آخر عمر هم وقتی همه شاه بیمار آواره را وانهاده بودند، انورسادات مردانه او را پذیره شد. این در زمانی بود که شاه «ظالمانهترین ضربه را از بهاصطلاح متحّد خود، آمریکا، خورده بود» (ص۵۴۲). سادات برای تشییع جنازهٔ شاه نیز سنگ تمام گذاشت؛ «انور شخصاً مراسم [«تشیع جنازۀ بی نظیر شاه»] را سازماندهی کرد و بر کوچکترین جزئیات نظارت داشت» (ص۵۵۳)... «این باشکوهترین تشییع جنازهای بود که در مصر دیده بودیم»(ص۵۵۴).
جهان سادات در کتابش نکتههای جالبی دربارۀ ایران و محمدرضاشاه و شاهبانو فرح نوشته است. پیداست که برای خانم فرح پهلوی احترام زیادی قائل است. او را دوست عزیز خود میخواند و از کوشندگان در راه ارتقاء وضع زنان در ایران میداند.
دربارۀ شاه و رابطۀ او با سادات هم سخنان جالبی دارد. اینکه سادات به عنوان یک افسر جزء روستایی یکبار در برابر شاه رژه رفته بود (ص۴۳۴) و اینکه رابطۀ دوستی شاه و سادات از یک مشاجره آغاز شد (ص۴۳۵). اینکه در ایامی که شاه ایران را ترک گفته بود و به مصر رفته بود، سادات به او پیشنهاد داد که هواپیماها و ناوگانهای دریایی را از ایران خارج کند و تا آرام گرفتن اوضاع، در مصر حفظ کند که شاه، شاید برای اینکه سادات را از سر خود بازکند، گفت آمریکاییها اجازه نمیدادند (ص۵۰۹).
همچنین شاه این ماجرای عجیب را برای سادات تعریف کرد که در روز ترک ایران، در فرودگاه، سفیر آمریکا دمبهدم به ساعتش مینگریست تا شاه بداند که باید هرچه زودتر برود. سادات بهتزده شد. به همسرش گفت کار شاه تمام است. گفت باور نمیکرده هیچ رهبری، بهخصوص شاه، اجازه دهد امور مملکتش به دست کشور دیگری اداره شود (همان).
خانم سادات از روزهای پایانی شاه هم نوشته است. اینکه شاه در بستر مرگ از خود ضعف نشان نداد و با اینکه از سرطان درد بسیار میکشید، هیچ وقت شکایت نکرد و با وقار مرد. (ص۵۵۳).
جهان سادات از خاطرات تنهاسفرش به ایران در سال ۱۹۷۶ هم نوشته است. از موزۀ جواهرات سلطنتی که چشمهای خانم را خیره کرده بود. خاطرۀ تأملبرانگیزی هم نقل کرده است؛ اینکه در مهمانی شامی که یکی از مقامات به افتخار شاه و سادات برگزار کرده بود، آنقدر اسراف و ریختوپاش دید که در هیچ جای دنیا ندیده بود. توصیف مفصلی از این مهمانی «بینظیر»کرده است. نوشته که سادات هم از آنهمه زیادهروی به حیرت افتاد:
«به انور گفتم: احساس میکنم بهزودی اینجا انقلاب میشود. پولدارها خیلی پولدارند و فقرا خیلی فقير. طبقۀ متوسط هم به اندازۀ کافی نیستند که ثباتی ایجاد کنند. شاه باید فوراً برای آرام کردن مردم دست به اقدامی بزند؛ از املاکش بیشتر به مردم ببخشد؛ شاید بهتر باشد لقب شاهنشاه را کنار بگذارد و خود را رئیسجمهور بنامد[...]دنیا دارد تغییر میکند و دیگر جایی برای یک امپراتور نیست. این را به شاه خواهم گفت.
انور منفجر شد. سرم فریاد کشید: جهان! تو هیچ چیز به او نخواهی گفت. به تو مربوط نیست[...] شاه[...] برای امپراتور بودن متولد شده است. آنوقت تو میخواهی او عنوانش را به رئیسجمهور تغییر دهد؟ اجازه نداری این را به او بگویی[...]. به تو دستور میدهم یک کلمه از این حرفها را به شاه نزنی» (صص۴۳۷-۴۳۸).
https://t.me/n00re30yah
زنی از مصر خاطرات جهانسادات همسر انور سادات رئیس جمهور اسبق مصر است. کتابی خوشچاپ و خوشخوان. شیرین و جذاب (فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۷). قلم مترجم، خانم مریم بیات، روان و پاکیزه است.
مصر و ایران از دیرگاه با هم رابطه داشتند. گاهی دوست بودند و گاهی دشمن. مصر برای ایران همیشه مهم بوده است. برای محمدرضاشاه هم مصر کشور خاصی بود. فوزیه، خواهر ملک فاروق، مدتی همسر شاه بود. شاه با جمال عبدالناصر دشمن بود و او را عوامفریب و دیوانه میدانست. در یادداشتهای اسدالله علم نفرت و خشم شاه از ناصر خوب معلوم است.
شاه با جانشین ناصر، انور سادات، اما توانست رابطهٔ سازندهای پی افکند. فیالواقع با سادات دوست بود. سیاستهای منطقهای همافقی داشتند. در جنگ مصر با اسرائیل در اکتبر سال ۱۹۷۳ شاه از مصر حمایت کرد و برای سادات نفت فرستاد (ص۳۷۶). در موضوع صلح با اسرائیل هم تنها کسی که در خاورمیانه از سادات حمایت کرد، شاه بود (ص۴۹۲).
سادات این کمکها را قدر میشناخت (ص۵۰۷) . در ایامی که زندگی چهرۀ زشتش را به شاه راندهشدۀ ایران نشان داده بود، سادات به او پناه داد. شاه و شهبانو از تهران به مصر رفتند. این به دعوت سادات و همسرش بود. در مصر از شاه استقبال رسمی بشکوهی شد. مشاوران سادات از او خواسته بودند در استقبال از شاه حرارت زیاد به خرج ندهد که به خرج سادات نرفت (ص۵۰۸). شاه در اتومبیل به سادات گفت هنگام ترک تهران احساس فرماندهی را داشت که میدان را ترک میکند (همان).
در آخر عمر هم وقتی همه شاه بیمار آواره را وانهاده بودند، انورسادات مردانه او را پذیره شد. این در زمانی بود که شاه «ظالمانهترین ضربه را از بهاصطلاح متحّد خود، آمریکا، خورده بود» (ص۵۴۲). سادات برای تشییع جنازهٔ شاه نیز سنگ تمام گذاشت؛ «انور شخصاً مراسم [«تشیع جنازۀ بی نظیر شاه»] را سازماندهی کرد و بر کوچکترین جزئیات نظارت داشت» (ص۵۵۳)... «این باشکوهترین تشییع جنازهای بود که در مصر دیده بودیم»(ص۵۵۴).
جهان سادات در کتابش نکتههای جالبی دربارۀ ایران و محمدرضاشاه و شاهبانو فرح نوشته است. پیداست که برای خانم فرح پهلوی احترام زیادی قائل است. او را دوست عزیز خود میخواند و از کوشندگان در راه ارتقاء وضع زنان در ایران میداند.
دربارۀ شاه و رابطۀ او با سادات هم سخنان جالبی دارد. اینکه سادات به عنوان یک افسر جزء روستایی یکبار در برابر شاه رژه رفته بود (ص۴۳۴) و اینکه رابطۀ دوستی شاه و سادات از یک مشاجره آغاز شد (ص۴۳۵). اینکه در ایامی که شاه ایران را ترک گفته بود و به مصر رفته بود، سادات به او پیشنهاد داد که هواپیماها و ناوگانهای دریایی را از ایران خارج کند و تا آرام گرفتن اوضاع، در مصر حفظ کند که شاه، شاید برای اینکه سادات را از سر خود بازکند، گفت آمریکاییها اجازه نمیدادند (ص۵۰۹).
همچنین شاه این ماجرای عجیب را برای سادات تعریف کرد که در روز ترک ایران، در فرودگاه، سفیر آمریکا دمبهدم به ساعتش مینگریست تا شاه بداند که باید هرچه زودتر برود. سادات بهتزده شد. به همسرش گفت کار شاه تمام است. گفت باور نمیکرده هیچ رهبری، بهخصوص شاه، اجازه دهد امور مملکتش به دست کشور دیگری اداره شود (همان).
خانم سادات از روزهای پایانی شاه هم نوشته است. اینکه شاه در بستر مرگ از خود ضعف نشان نداد و با اینکه از سرطان درد بسیار میکشید، هیچ وقت شکایت نکرد و با وقار مرد. (ص۵۵۳).
جهان سادات از خاطرات تنهاسفرش به ایران در سال ۱۹۷۶ هم نوشته است. از موزۀ جواهرات سلطنتی که چشمهای خانم را خیره کرده بود. خاطرۀ تأملبرانگیزی هم نقل کرده است؛ اینکه در مهمانی شامی که یکی از مقامات به افتخار شاه و سادات برگزار کرده بود، آنقدر اسراف و ریختوپاش دید که در هیچ جای دنیا ندیده بود. توصیف مفصلی از این مهمانی «بینظیر»کرده است. نوشته که سادات هم از آنهمه زیادهروی به حیرت افتاد:
«به انور گفتم: احساس میکنم بهزودی اینجا انقلاب میشود. پولدارها خیلی پولدارند و فقرا خیلی فقير. طبقۀ متوسط هم به اندازۀ کافی نیستند که ثباتی ایجاد کنند. شاه باید فوراً برای آرام کردن مردم دست به اقدامی بزند؛ از املاکش بیشتر به مردم ببخشد؛ شاید بهتر باشد لقب شاهنشاه را کنار بگذارد و خود را رئیسجمهور بنامد[...]دنیا دارد تغییر میکند و دیگر جایی برای یک امپراتور نیست. این را به شاه خواهم گفت.
انور منفجر شد. سرم فریاد کشید: جهان! تو هیچ چیز به او نخواهی گفت. به تو مربوط نیست[...] شاه[...] برای امپراتور بودن متولد شده است. آنوقت تو میخواهی او عنوانش را به رئیسجمهور تغییر دهد؟ اجازه نداری این را به او بگویی[...]. به تو دستور میدهم یک کلمه از این حرفها را به شاه نزنی» (صص۴۳۷-۴۳۸).
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
یک کتاب خوب
نمایشگاه کتاب امسال برای من چند نورهان ارجمند داشت؛ یکی مجموعۀ مقالات استاد احمد تفضلی است که به همت استاد ژاله آموزگار و به دست نشر توس منتشر شده است. خانم آموزگار همدرس و همکار و همقلم دیرینۀ استاد تفضلی است و شرط دوستی را دربارۀ آن دانشمند بزرگ بهدرستی به انجام رسانده و نگذاشته است که تندباد مرگ نابهنگام آثار ناتمام و پراکندۀ تفضلی مظلوم را به دست فراموشی بسپرد. تفضلی پهلویدان برجستهای بود. محقق طراز اولی بود. به چند زبان مینوشت. به تعبیر استاد یارشاطر «در پیشبرد تحقیقات مربوط به زبان پهلوی و آثار فرهنگ ساسانی در ایران اسلامی، سهمی بسزا داشت». اعتبار و افتخار ایران بود. این کتاب مجموعۀ هفتادوشش مقاله اوست که به زبان فارسی در دانشنامهها و مجلات و مجموعهها منتشر شده بود؛ از مباحث مربوط به زبانها و گویشهای ایرانی تا تتبعات لغوی تا نقد کتاب تا مقالاتی دربارۀ شاهنامه و مدخلهای دانشنامهای راجع به آب و آتش و باربد و آرش و آذرفرنبغ فرخزادان و زریاب و ژان پیر دو مناش؛ مقالاتی متنوع و سخت عالمانه و منسجم و نکتهآموز که آموزگار روش تحقیق دقیق و مقالۀ تحقیقیِ درست و بایسته و بسامان نوشتن است. نثر تفضلی از بهترین نمونههای نثر مقالات تحقیقی است؛ روشن و زدوده و موجز و سنجیده.
با آنکه همۀ این مقالات را دیده بودم، در خرید مقالات تفضلی تردید نکردم. در میان آثار ایرانشناسی نمایشگاه مثل ماه میدرخشد. کاش در چاپ بعدی نمایهای نیز به کتاب افزوده گردد. امیدوارم انتشارات توس این نمایهها را در جزوۀ مجزایی نیز منتشر کند تا ما خریداران چاپ نخست از آن محروم نمانیم. آرزوی بزرگتر ترجمۀ مقالات تفضلی از زبانهای دیگر است که آن هم باید زیر نظر خانم آموزگار باشد.
خواجه فرمود:
مصلحتدید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طرّۀ یاری گیرند
این یعنی یاران به نمایشگاه کتاب بروند و کتاب مقالات تفضلی را بخرند که الحق خریدنی و خواندنی است.
https://t.me/n00re30yah
نمایشگاه کتاب امسال برای من چند نورهان ارجمند داشت؛ یکی مجموعۀ مقالات استاد احمد تفضلی است که به همت استاد ژاله آموزگار و به دست نشر توس منتشر شده است. خانم آموزگار همدرس و همکار و همقلم دیرینۀ استاد تفضلی است و شرط دوستی را دربارۀ آن دانشمند بزرگ بهدرستی به انجام رسانده و نگذاشته است که تندباد مرگ نابهنگام آثار ناتمام و پراکندۀ تفضلی مظلوم را به دست فراموشی بسپرد. تفضلی پهلویدان برجستهای بود. محقق طراز اولی بود. به چند زبان مینوشت. به تعبیر استاد یارشاطر «در پیشبرد تحقیقات مربوط به زبان پهلوی و آثار فرهنگ ساسانی در ایران اسلامی، سهمی بسزا داشت». اعتبار و افتخار ایران بود. این کتاب مجموعۀ هفتادوشش مقاله اوست که به زبان فارسی در دانشنامهها و مجلات و مجموعهها منتشر شده بود؛ از مباحث مربوط به زبانها و گویشهای ایرانی تا تتبعات لغوی تا نقد کتاب تا مقالاتی دربارۀ شاهنامه و مدخلهای دانشنامهای راجع به آب و آتش و باربد و آرش و آذرفرنبغ فرخزادان و زریاب و ژان پیر دو مناش؛ مقالاتی متنوع و سخت عالمانه و منسجم و نکتهآموز که آموزگار روش تحقیق دقیق و مقالۀ تحقیقیِ درست و بایسته و بسامان نوشتن است. نثر تفضلی از بهترین نمونههای نثر مقالات تحقیقی است؛ روشن و زدوده و موجز و سنجیده.
با آنکه همۀ این مقالات را دیده بودم، در خرید مقالات تفضلی تردید نکردم. در میان آثار ایرانشناسی نمایشگاه مثل ماه میدرخشد. کاش در چاپ بعدی نمایهای نیز به کتاب افزوده گردد. امیدوارم انتشارات توس این نمایهها را در جزوۀ مجزایی نیز منتشر کند تا ما خریداران چاپ نخست از آن محروم نمانیم. آرزوی بزرگتر ترجمۀ مقالات تفضلی از زبانهای دیگر است که آن هم باید زیر نظر خانم آموزگار باشد.
خواجه فرمود:
مصلحتدید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طرّۀ یاری گیرند
این یعنی یاران به نمایشگاه کتاب بروند و کتاب مقالات تفضلی را بخرند که الحق خریدنی و خواندنی است.
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
سراکون/ سروتهیکی 🤼♂️
(به نابغۀ کشتی جهان و ببر مازندران: امامعلی حبیبی)
بارها در گزارشهای کشتی شنیدیم که تنوّع فنون کشتیگیران ما کم شده است در حالیکه کشتی ایران سرشار از فنون جذاب و اصیل است. سعدی در گلستان داستان استاد کشتیگیری را گفته که سیصدوشصت بند/فن فاخر میدانست. لابد برای معاصران سعدی این حرف خیلی غیرقابل باور نبوده است. اگر در شمارۀ فنون کشتی در حکایت گلستان تردید کنیم در پرشماری فنون کشتی ایران در اعصار گذشته گویا نتوان شک کرد. در فتوتنامۀ سلطانی نیز به پرتعدادی فنون کشتی و دفع / بدلکاری/ فتح این فنون اشاره شده است. (چاپ محجوب٬ ص۳۰۹).این فنون ناچار اسمی داشته است که متأسفانه اطلاع چندانی از نام آنها نداریم. در منظومۀ گل کشتی از میرنجات شاگرد صائب نام تعدادی از فنون کشتی آمده است.( ارشاد دکتر هومن یوسفدهی).
در یک دستنویس که در سال ۸۴۹ کتابت شده است، دربارۀ فنون کشتی و در بیان کشتیگیری، اطلاعاتی پربها وجود دارد. این رساله را در کتاب بسیار ارزشمند و مفید رسالههای تیراندازی ؛ ده رساله در تیراندازی و کمانداری و جنگاوری خواندم (به کوشش مهران افشاری و فرزاد مروجی، نشرچشمه٬ زمستان۱۳۹۷، صص ۳۷-۴۱). در این رساله که قبلاْ هم چاپ شده بود، نام تعدادی از فنون کشتی آمده و دربارۀ آنها توضیحات کوتاهی داده شده است. خوب است که دانشجویی کوشا و کشتیدوست به نزد استادان قدیمی کشتی (مثلاً استاد منصور برزگر) برود و از آنان بخواهد که توضیحات این رساله را بر فنون متداول امروزین تطبیق دهند تا بدانیم فیالمثل فنّی که قدما «مشک سقا» یا «چنگال» مینامیدند، امروزه فیالجمله چه اسمی دارد. البته شاید تحقیقاتی در این زمینه شده باشد و من مثل همیشه از همهچیز بیخبر باشم.
از فنون «مشک سقا» و «چنگال» اسم بردم. باید بگویم در رسالۀ بُغرانامه، نوشتۀ بسحاق اطعمۀ شیرازی (درگذشته میان سالهای ۸۲۷ تا ۸۴۰)، نیز بهاشارت و تلویح و ایهام نام این فنون آمده است:
«هنگامهگیران شیرینکاره در یازهکردن آمده، مثل طاسکبازان اشربه و حقهبازان نقل رنگارنگ و قصهخوانان پستۀ خندان و چماقبازان نبات... و نیزهبازان نیشکر و بندبازان رشتۀ قطایف و کشتیگیران چنگال چرب و مفردان ارده و خرما، در چهارمیخ نهاده و مشک سقا دادن (؟)» (چاپ دکتر رستگار فسایی، ص۲۳۸).
ضبط این سطرها مغشوش است اما اینقدر هست که به احتمال زیاد «چنگال» و «مشک سقا» نام فنون کشتی است و همان است که در رسالۀ پیشگفته ذکرش شده است. همچنین حدس میزنم که «چهارمیخ»٬ اصطلاحی مرتبط با کشتی باشد. این را هم بگویم که ظاهراً رسم بوده که کشتیگیران آش بُغرا بپزند. (فتوتنامه سلطانی٬ ص۳۱۱).
در رسالۀ یادشده از فنّ «سراکون» نام برده شده است:
«سراکون: آنکه پای او را در میان پای خود بگیرد؛ ازبالا دست در شیب کمربند او بگیرد، بنشیند، بیندازد» (رسالههای تیراندازی ، ص۳۸).
نمیدانم امروزه این فن زنده است یا نیست و اگر رواج دارد نامش چیست. اما میدانم که در کشتی امروز فنّی داریم به اسم «سروتهیکی». از حیث نام ٬ سراکون٬ همان سروتهیکی است؛ فیالواقع سروتهیکی شکل مؤدبشدۀ سراکون است! «ا» در میان سراکون به معنای «و» است و ساخت واژۀ سراکون هم شبیه ساخت «شباروز» است (سر و ...ون - شب و روز). این یعنی «...ون» در سراکون اشاره دارد به همان «موضعِ مخصوص» در تنِ شریفِ آدمی و دگرشدۀ «گون» نیست.
ظاهراً «سراکونی» در این دوبیت ناصرخسرو نیز از «سر + ا+ کون +ی » ساخته شده باشد و «سراگونی» که در برخی فرهنگها آمده (نک: لغتنامۀ دهخدا)، صحیح نباشد. همچنین گویا معنای سراکونی در بیتهای زیر چیزی در حدود "گیجومنگی" و شاید هم توسعاً "نگونساری و ادبار و بدبختی و پریشانحالی" باشد:
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
و
پنجاهواند سال شدی، اکنون
بیرون فکن ز سرت سراکونی
نمیدانم. قصدم صرفاً طرح موضوع بود. بهتر این بود که وارد این بحث نمیشدم و پای در کفش محققان و لغتشناسان و ادیبان نمیکردم .
🌼🌼
اما حرف آخر. مگر میشود از فنّ سروتهیکی سخن به میان آورد و از همشهری یگانۀ ما، قهرمان بزرگ المپیک و جهان،امامعلی حبیبی یادی نکرد؛ نابغهای که شگردش، سروتهیکی بود. خوش دارم قولی را که جملگی کشتیشناسان برآنند از زبان سایه بشنوید:
«حبیبی کشتی گیر فوقالعادهای بود. کشتیهاش شبیه معجزه بود... دو تا فن داشت حبیبی: "سروتهیکی" و"یکدست و یکپا"؛ تا سرشاخ میشدن حریف میرفت رو هوا و حبیبی همون تو هوا سروته رو جفت میکرد و میآوردش رو زمین. انقدر سریع که نمیشد ببینی اصلاً»( پیرپرنیاناندیش، ج۱، ص۴۰۹).
https://t.me/n00re30yah
(به نابغۀ کشتی جهان و ببر مازندران: امامعلی حبیبی)
بارها در گزارشهای کشتی شنیدیم که تنوّع فنون کشتیگیران ما کم شده است در حالیکه کشتی ایران سرشار از فنون جذاب و اصیل است. سعدی در گلستان داستان استاد کشتیگیری را گفته که سیصدوشصت بند/فن فاخر میدانست. لابد برای معاصران سعدی این حرف خیلی غیرقابل باور نبوده است. اگر در شمارۀ فنون کشتی در حکایت گلستان تردید کنیم در پرشماری فنون کشتی ایران در اعصار گذشته گویا نتوان شک کرد. در فتوتنامۀ سلطانی نیز به پرتعدادی فنون کشتی و دفع / بدلکاری/ فتح این فنون اشاره شده است. (چاپ محجوب٬ ص۳۰۹).این فنون ناچار اسمی داشته است که متأسفانه اطلاع چندانی از نام آنها نداریم. در منظومۀ گل کشتی از میرنجات شاگرد صائب نام تعدادی از فنون کشتی آمده است.( ارشاد دکتر هومن یوسفدهی).
در یک دستنویس که در سال ۸۴۹ کتابت شده است، دربارۀ فنون کشتی و در بیان کشتیگیری، اطلاعاتی پربها وجود دارد. این رساله را در کتاب بسیار ارزشمند و مفید رسالههای تیراندازی ؛ ده رساله در تیراندازی و کمانداری و جنگاوری خواندم (به کوشش مهران افشاری و فرزاد مروجی، نشرچشمه٬ زمستان۱۳۹۷، صص ۳۷-۴۱). در این رساله که قبلاْ هم چاپ شده بود، نام تعدادی از فنون کشتی آمده و دربارۀ آنها توضیحات کوتاهی داده شده است. خوب است که دانشجویی کوشا و کشتیدوست به نزد استادان قدیمی کشتی (مثلاً استاد منصور برزگر) برود و از آنان بخواهد که توضیحات این رساله را بر فنون متداول امروزین تطبیق دهند تا بدانیم فیالمثل فنّی که قدما «مشک سقا» یا «چنگال» مینامیدند، امروزه فیالجمله چه اسمی دارد. البته شاید تحقیقاتی در این زمینه شده باشد و من مثل همیشه از همهچیز بیخبر باشم.
از فنون «مشک سقا» و «چنگال» اسم بردم. باید بگویم در رسالۀ بُغرانامه، نوشتۀ بسحاق اطعمۀ شیرازی (درگذشته میان سالهای ۸۲۷ تا ۸۴۰)، نیز بهاشارت و تلویح و ایهام نام این فنون آمده است:
«هنگامهگیران شیرینکاره در یازهکردن آمده، مثل طاسکبازان اشربه و حقهبازان نقل رنگارنگ و قصهخوانان پستۀ خندان و چماقبازان نبات... و نیزهبازان نیشکر و بندبازان رشتۀ قطایف و کشتیگیران چنگال چرب و مفردان ارده و خرما، در چهارمیخ نهاده و مشک سقا دادن (؟)» (چاپ دکتر رستگار فسایی، ص۲۳۸).
ضبط این سطرها مغشوش است اما اینقدر هست که به احتمال زیاد «چنگال» و «مشک سقا» نام فنون کشتی است و همان است که در رسالۀ پیشگفته ذکرش شده است. همچنین حدس میزنم که «چهارمیخ»٬ اصطلاحی مرتبط با کشتی باشد. این را هم بگویم که ظاهراً رسم بوده که کشتیگیران آش بُغرا بپزند. (فتوتنامه سلطانی٬ ص۳۱۱).
در رسالۀ یادشده از فنّ «سراکون» نام برده شده است:
«سراکون: آنکه پای او را در میان پای خود بگیرد؛ ازبالا دست در شیب کمربند او بگیرد، بنشیند، بیندازد» (رسالههای تیراندازی ، ص۳۸).
نمیدانم امروزه این فن زنده است یا نیست و اگر رواج دارد نامش چیست. اما میدانم که در کشتی امروز فنّی داریم به اسم «سروتهیکی». از حیث نام ٬ سراکون٬ همان سروتهیکی است؛ فیالواقع سروتهیکی شکل مؤدبشدۀ سراکون است! «ا» در میان سراکون به معنای «و» است و ساخت واژۀ سراکون هم شبیه ساخت «شباروز» است (سر و ...ون - شب و روز). این یعنی «...ون» در سراکون اشاره دارد به همان «موضعِ مخصوص» در تنِ شریفِ آدمی و دگرشدۀ «گون» نیست.
ظاهراً «سراکونی» در این دوبیت ناصرخسرو نیز از «سر + ا+ کون +ی » ساخته شده باشد و «سراگونی» که در برخی فرهنگها آمده (نک: لغتنامۀ دهخدا)، صحیح نباشد. همچنین گویا معنای سراکونی در بیتهای زیر چیزی در حدود "گیجومنگی" و شاید هم توسعاً "نگونساری و ادبار و بدبختی و پریشانحالی" باشد:
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
و
پنجاهواند سال شدی، اکنون
بیرون فکن ز سرت سراکونی
نمیدانم. قصدم صرفاً طرح موضوع بود. بهتر این بود که وارد این بحث نمیشدم و پای در کفش محققان و لغتشناسان و ادیبان نمیکردم .
🌼🌼
اما حرف آخر. مگر میشود از فنّ سروتهیکی سخن به میان آورد و از همشهری یگانۀ ما، قهرمان بزرگ المپیک و جهان،امامعلی حبیبی یادی نکرد؛ نابغهای که شگردش، سروتهیکی بود. خوش دارم قولی را که جملگی کشتیشناسان برآنند از زبان سایه بشنوید:
«حبیبی کشتی گیر فوقالعادهای بود. کشتیهاش شبیه معجزه بود... دو تا فن داشت حبیبی: "سروتهیکی" و"یکدست و یکپا"؛ تا سرشاخ میشدن حریف میرفت رو هوا و حبیبی همون تو هوا سروته رو جفت میکرد و میآوردش رو زمین. انقدر سریع که نمیشد ببینی اصلاً»( پیرپرنیاناندیش، ج۱، ص۴۰۹).
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
در قیامتم نابینا برانگیز...
به این جملات از گلستان سعدی توجه کنید:
«عبدالقادر گیلانی... همیگفت: ای خداوند ببخشای! وگر هرآینه مستوجب عقوبتم در قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم». ( تصحیح استاد یوسفی، ص۸۷).
در جملۀ « در قیامتم نابینا برانگیز» نکتهای هست که تا آنجا که دیدهام شارحان گلستانبه آن اشاره نکردهاند. به نصّ قرآن نابینا برانگیختهشدندر قیامت از عقوبتهای الهی است که به نقل تفسیرها این عقوبت بر گمراهان و ظالمان و مشرکان و منافقان و کافران و بهخصوص کسانی که جانب عزت قرآن را فروگذاشتند، فرودمیآید:
«وهرکه برگردد از یادکرد من... برانگیزیم او را روز قیامت کور و نابینا...گوید: ای بارخدای من! چرا مرا کور و نابینا برانگیختی و من بودم در دنیا بینا. خدای میگوید چنین بود پاداش تو که به تو آمد آیتهای ما و تو فروگذاشتی آن را که قبول نکردی» (آیات ۱۲۴ و ۱۲۵ سورۀ طور . ترجمه از: تفسیر سورآبادی، ج۳، صص۱۵۴۱-۱۵۴۲).
این آیهها به گفتۀ مفسران «وعیدی برای کافران است» (کشفالاسرار میبدی، ج۶، ص۱۹۴) . کافرانی که اهل دوزخ هستند (همان، ج۳ ، ص۶۱۶). در روایتی از پیامبر (ص) نام کسانی که در قیامت نابینا برانگیخته میشوند کنار نام کسانی قرار گرفته که در هیئت خوک و خرس و بوزینه و خفته و دستوپایبریده و پیس و روسیاه و... به صحرای محشر میآیند (هزار حکایت صوفیان، تصحیح دکتر خاتمیپور، ج۱، صص ۴۸۸-۴۸۹ و ج۲، ص۹۹۵).
باری دعای شیخ عبدالقادر گیلانی را باید در این بافت قرآنی فهمید و معناکرد. در فرهنگ قرآنی نابینا برانگیخته شدندر قیامت عقوبت صعبی است. اکنون ببینیم چقدر شرمساری بردن از روی نیکان برای شیخ دشوار بود که این عقوبت صعب را به دعا از خدا میخواست.
دیگر اینکه شیخ عبدالقادر گیلانی (۴۷۱-۵۶۱) نخستین کسی نیست که چنین دعایی کرده است. در حدود جستجوهای محدود من گویا در این زمینه جنید بغدادی (متوفی ۲۹۷) قدیمیترین باشد:
«جنید را دیدند که میگفت: یارب! مرا نابینا کن فردا در آن سرای. گفتند: این چیست؟ گفت: برای آنکه تا کسی که تو را نبیند مرا او را نباید دید. چون وفاتش رسید چنین شد» (تذکره الاولیاء، تصحیح استاد شفیعی، ج۱ ، ص۴۶۵).
حرف جنید این است: خدایا مرا نابینا برانگیز تا در قیامت روی مردمی را که در دنیا ترا نمیبینند و ترا از یاد بردهاند و به تعبیر قرآن کریم از یاد تو اعراض کردهاند٬نبینم.
نگاه ابوبکر شبلی (۲۴۷-۳۳۴)٬ این شاگرد شوریدۀ جنید٬ به این دعا، "چیز دیگری" است:
«آوردهاند که وقتی شبلی در غلبات وجد خود بود. گفت: بارخدایا! فردا همه را نابینا انگیز تا جز شبلی کسی ترا نبیند. باز وقتی دیگر دعا کرد: بارخدایا! شبلی را نابینا انگیز که دریغ بود که چون منی ترا بیند. آن [دعای] اول غیرت بود بر جمال از دیدۀ اغیار و آن [دعای] دوم غیرت بود بر جمال از دیدۀ خود و این قدم تمامتر [و ارزشش بیشتر]» (روحالارواح سمعانی، تصحیح نجیب مایل هروی، صص ۲۵-۲۶). شبلی دعاکرده نابینا برانگیخته شود تا در قیامت معشوق را نبیند که «خود آنچنان جمالی به ما دریغ بوَد»...
از رشک تو برکنم دل و دیدۀ خویش
تا اینت نبیند و نه آن داند بیش...
https://t.me/n00re30yah
به این جملات از گلستان سعدی توجه کنید:
«عبدالقادر گیلانی... همیگفت: ای خداوند ببخشای! وگر هرآینه مستوجب عقوبتم در قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم». ( تصحیح استاد یوسفی، ص۸۷).
در جملۀ « در قیامتم نابینا برانگیز» نکتهای هست که تا آنجا که دیدهام شارحان گلستانبه آن اشاره نکردهاند. به نصّ قرآن نابینا برانگیختهشدندر قیامت از عقوبتهای الهی است که به نقل تفسیرها این عقوبت بر گمراهان و ظالمان و مشرکان و منافقان و کافران و بهخصوص کسانی که جانب عزت قرآن را فروگذاشتند، فرودمیآید:
«وهرکه برگردد از یادکرد من... برانگیزیم او را روز قیامت کور و نابینا...گوید: ای بارخدای من! چرا مرا کور و نابینا برانگیختی و من بودم در دنیا بینا. خدای میگوید چنین بود پاداش تو که به تو آمد آیتهای ما و تو فروگذاشتی آن را که قبول نکردی» (آیات ۱۲۴ و ۱۲۵ سورۀ طور . ترجمه از: تفسیر سورآبادی، ج۳، صص۱۵۴۱-۱۵۴۲).
این آیهها به گفتۀ مفسران «وعیدی برای کافران است» (کشفالاسرار میبدی، ج۶، ص۱۹۴) . کافرانی که اهل دوزخ هستند (همان، ج۳ ، ص۶۱۶). در روایتی از پیامبر (ص) نام کسانی که در قیامت نابینا برانگیخته میشوند کنار نام کسانی قرار گرفته که در هیئت خوک و خرس و بوزینه و خفته و دستوپایبریده و پیس و روسیاه و... به صحرای محشر میآیند (هزار حکایت صوفیان، تصحیح دکتر خاتمیپور، ج۱، صص ۴۸۸-۴۸۹ و ج۲، ص۹۹۵).
باری دعای شیخ عبدالقادر گیلانی را باید در این بافت قرآنی فهمید و معناکرد. در فرهنگ قرآنی نابینا برانگیخته شدندر قیامت عقوبت صعبی است. اکنون ببینیم چقدر شرمساری بردن از روی نیکان برای شیخ دشوار بود که این عقوبت صعب را به دعا از خدا میخواست.
دیگر اینکه شیخ عبدالقادر گیلانی (۴۷۱-۵۶۱) نخستین کسی نیست که چنین دعایی کرده است. در حدود جستجوهای محدود من گویا در این زمینه جنید بغدادی (متوفی ۲۹۷) قدیمیترین باشد:
«جنید را دیدند که میگفت: یارب! مرا نابینا کن فردا در آن سرای. گفتند: این چیست؟ گفت: برای آنکه تا کسی که تو را نبیند مرا او را نباید دید. چون وفاتش رسید چنین شد» (تذکره الاولیاء، تصحیح استاد شفیعی، ج۱ ، ص۴۶۵).
حرف جنید این است: خدایا مرا نابینا برانگیز تا در قیامت روی مردمی را که در دنیا ترا نمیبینند و ترا از یاد بردهاند و به تعبیر قرآن کریم از یاد تو اعراض کردهاند٬نبینم.
نگاه ابوبکر شبلی (۲۴۷-۳۳۴)٬ این شاگرد شوریدۀ جنید٬ به این دعا، "چیز دیگری" است:
«آوردهاند که وقتی شبلی در غلبات وجد خود بود. گفت: بارخدایا! فردا همه را نابینا انگیز تا جز شبلی کسی ترا نبیند. باز وقتی دیگر دعا کرد: بارخدایا! شبلی را نابینا انگیز که دریغ بود که چون منی ترا بیند. آن [دعای] اول غیرت بود بر جمال از دیدۀ اغیار و آن [دعای] دوم غیرت بود بر جمال از دیدۀ خود و این قدم تمامتر [و ارزشش بیشتر]» (روحالارواح سمعانی، تصحیح نجیب مایل هروی، صص ۲۵-۲۶). شبلی دعاکرده نابینا برانگیخته شود تا در قیامت معشوق را نبیند که «خود آنچنان جمالی به ما دریغ بوَد»...
از رشک تو برکنم دل و دیدۀ خویش
تا اینت نبیند و نه آن داند بیش...
https://t.me/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi