Sorrow of Sophia
Draconian
Sophia is forgiven
The mother of our prison
Sophia is glistening
Always weeping for the world
She's apprehension
And her eyes torn by guilt
And we have these souls
And through her we are ascension
The grandeur of stillness
And all of her sadness.
The mother of our prison
Sophia is glistening
Always weeping for the world
She's apprehension
And her eyes torn by guilt
And we have these souls
And through her we are ascension
The grandeur of stillness
And all of her sadness.
اگر به راستی زندگانی هایی قبل از زندگی فعلی وجود داشتن، بی شک الهه ای برای فلاکت و رنج بشر بودم.
یکی از هزاران چشم سرافیم که برای رنجی ناشناخته اشک میریختم.
قلبم روی ترازوی آنوبیس وزن میشد و در نهایت توسط آموت بلعیده میشد، نه تنها بخاطر گناهکار بودنش
بلکه بخاطر بار رنج زیستنم.
یکی از هزاران چشم سرافیم که برای رنجی ناشناخته اشک میریختم.
قلبم روی ترازوی آنوبیس وزن میشد و در نهایت توسط آموت بلعیده میشد، نه تنها بخاطر گناهکار بودنش
بلکه بخاطر بار رنج زیستنم.
Forwarded from برنامه ناشناس
https://t.me/myvomitsmellslikesadnesss/28250
فاطمه جالبه که میگی با پدر و مادرت انقدر متفاوتی اما همچنان این موضوع رو درک و لمس میکنی و متوجه میشی.
https://t.me/myvomitsmellslikesadnesss/28250
فاطمه جالبه که میگی با پدر و مادرت انقدر متفاوتی اما همچنان این موضوع رو درک و لمس میکنی و متوجه میشی.
Telegram
استفراغ .
مادر و فرزند دخترش تا ابد یک آینه از یکدیگر میمونن.
مادرت تورو آینهای از تمام زندگی از دست رفته و رویاهای نابود شدهاش میبینه.
تو کسی هستی که اون همیشه میتونست بدون وجود “تو” باشه، تو شکل حقیقی اون قبل از تعرض زندگانی به وجودش هستی.
و اون میدونه،…
مادرت تورو آینهای از تمام زندگی از دست رفته و رویاهای نابود شدهاش میبینه.
تو کسی هستی که اون همیشه میتونست بدون وجود “تو” باشه، تو شکل حقیقی اون قبل از تعرض زندگانی به وجودش هستی.
و اون میدونه،…
سوای کانون خانواده، این درباره مادر بودن هست.
و تمام این ها از درک شروع میشن، من همیشه کسی نبودم که بتونم همچین چیزی رو و درواقع مادرم رو درک کنم یا ذره ای متوجهش بشم.
در نیمی از زندگیم من شخصی بودم که در مقابل مادرم مدام دنبال درک شدن و فهمیده شدن بودم، بین غرق بودن توی همین ها
یک روز سرم رو برگردوندم و از خودم پرسیدم پس کی اونو درک میکنه؟
این ایده در ذهن و وجود من بسیار تازهست، اینکه خودم رو کنار بذارم و زندگی رو از چشم های مادرم ببینم تقریبا دو ساله که برام اتفاق افتاده.
از روزی که چشم ها خودم رو از کاسه در آوردم تا چشم های اون رو در کاسه خودم بذارم، چیزی جز رنج حس نکردم.
و تمام این ها از درک شروع میشن، من همیشه کسی نبودم که بتونم همچین چیزی رو و درواقع مادرم رو درک کنم یا ذره ای متوجهش بشم.
در نیمی از زندگیم من شخصی بودم که در مقابل مادرم مدام دنبال درک شدن و فهمیده شدن بودم، بین غرق بودن توی همین ها
یک روز سرم رو برگردوندم و از خودم پرسیدم پس کی اونو درک میکنه؟
این ایده در ذهن و وجود من بسیار تازهست، اینکه خودم رو کنار بذارم و زندگی رو از چشم های مادرم ببینم تقریبا دو ساله که برام اتفاق افتاده.
از روزی که چشم ها خودم رو از کاسه در آوردم تا چشم های اون رو در کاسه خودم بذارم، چیزی جز رنج حس نکردم.
در زندگیم آنقدر مشغول بزرگ کردن خودم بودم که از یکجایی به بعد فراموش کردم این آدم چقدر برای هر روز نفس کشیدن من سختی کشیده.
من همیشه توی خودخواهیم غرق بودم، همونقدر هم مادرم در فداکاریش.
همهچیز همیشه درست به مانند انسان و سایهش بوده، هر چقدر هرجا من برای خودم قربانی کردم و خودم رو به واسطه گرسنگی روحم و طمعم جلو بردم
اون پشت سرم برای گرسنگی این روح یک غذا بوده
و من هرگز پشت سرم رو ندیدم.
و این موضوع
درواقع مادر بودن و این بخش از زنانگی احساس و مجموعه فکرهایی هستن که در بطن وجودم ریشه زدن منتها من هربار در وصفشون از دفعه قبل نا چیز ترم.
کلمات و چیزهایی که میگم حتی بخش کوچیکی از چیزهایی که در عمق خودم حس میکنم هم نیستن، آخرین باری که تونستم بخشیش رو عمیقا با کلمات نا چیز وصف کنم
با دوستی پای تلفن بودم
و در این پروسه از وسط صحبت هام اشک ریختم، قلبم مچاله شد و تنم سرد.
شبی رو سپری کردم که تا ساعت ها تهوع داشتم و به دنبال در آوردن چیزی از دل خودم بودم.
من همیشه توی خودخواهیم غرق بودم، همونقدر هم مادرم در فداکاریش.
همهچیز همیشه درست به مانند انسان و سایهش بوده، هر چقدر هرجا من برای خودم قربانی کردم و خودم رو به واسطه گرسنگی روحم و طمعم جلو بردم
اون پشت سرم برای گرسنگی این روح یک غذا بوده
و من هرگز پشت سرم رو ندیدم.
و این موضوع
درواقع مادر بودن و این بخش از زنانگی احساس و مجموعه فکرهایی هستن که در بطن وجودم ریشه زدن منتها من هربار در وصفشون از دفعه قبل نا چیز ترم.
کلمات و چیزهایی که میگم حتی بخش کوچیکی از چیزهایی که در عمق خودم حس میکنم هم نیستن، آخرین باری که تونستم بخشیش رو عمیقا با کلمات نا چیز وصف کنم
با دوستی پای تلفن بودم
و در این پروسه از وسط صحبت هام اشک ریختم، قلبم مچاله شد و تنم سرد.
شبی رو سپری کردم که تا ساعت ها تهوع داشتم و به دنبال در آوردن چیزی از دل خودم بودم.