استفراغ .
2.3K subscribers
4.14K photos
750 videos
3 files
334 links
I’m your cult leader, you’ll love me forever.
https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-CYjDSonp2k
Back up: https://t.me/sorrowsmellslikevomit
Download Telegram
اگر به راستی زندگانی هایی قبل از زندگی فعلی وجود داشتن، بی شک الهه ای برای فلاکت و رنج بشر بودم.
یکی از هزاران چشم سرافیم که برای رنجی ناشناخته اشک می‌ریختم.
قلبم روی ترازوی آنوبیس وزن می‌شد و در نهایت توسط آموت بلعیده می‌شد، نه تنها بخاطر گناهکار بودنش
بلکه بخاطر بار رنج زیستنم.
Erotic fantasy in fairy tales.
Forwarded from Akhlys.
"انسان اصالتا هیچ چیز ندارد." تکرار می‌کرد: " انسان اصالتا هیچ چیز ندارد، من هم به چیزی نیاز ندارم. حالم بهم میخورد از کسانی که دودستی مالشان را می‌چسبند. نه به پدر و مادر نیازی دارم، نه به همسر نه به بچه. تو هم باید همینطور فکر کنی.
سوای کانون خانواده، این درباره مادر بودن هست.
و تمام این ها از درک شروع می‌شن، من همیشه کسی نبودم که بتونم همچین چیزی رو و درواقع مادرم رو درک کنم یا ذره ای متوجهش بشم.
در نیمی از زندگیم من شخصی بودم که در مقابل مادرم مدام دنبال درک شدن و فهمیده شدن بودم، بین غرق بودن توی همین ها
یک روز سرم رو برگردوندم و از خودم پرسیدم پس کی اونو درک می‌کنه؟
این ایده در ذهن و وجود من بسیار تازه‌ست، اینکه خودم رو کنار بذارم و زندگی رو از چشم های مادرم ببینم تقریبا دو ساله که برام اتفاق افتاده.
از روزی که چشم ها خودم رو از کاسه در آوردم تا چشم های اون رو در کاسه خودم بذارم، چیزی جز رنج حس نکردم.
در زندگیم آنقدر مشغول بزرگ کردن خودم بودم که از یک‌جایی به بعد فراموش کردم این آدم چقدر برای هر روز نفس کشیدن من سختی کشیده.
من همیشه توی خودخواهیم غرق بودم، همونقدر هم مادرم در فداکاریش.
همه‌چیز همیشه درست به مانند انسان و سایه‌ش بوده، هر چقدر هرجا من برای خودم قربانی کردم و خودم رو به واسطه گرسنگی روحم و طمعم جلو بردم
اون پشت سرم برای گرسنگی این روح یک غذا بوده
و من هرگز پشت سرم رو ندیدم.

و این موضوع
درواقع مادر بودن و این بخش از زنانگی احساس و مجموعه فکرهایی هستن که در بطن وجودم ریشه زدن منتها من هربار در وصفشون از دفعه قبل نا چیز ترم.
کلمات و چیزهایی که می‌گم حتی بخش کوچیکی از چیزهایی که در عمق خودم حس می‌کنم هم نیستن، آخرین باری که تونستم بخشیش رو عمیقا با کلمات نا چیز وصف کنم
با دوستی پای تلفن بودم
و در این پروسه از وسط صحبت هام اشک ریختم، قلبم مچاله شد و تنم سرد.
شبی رو سپری کردم که تا ساعت ها تهوع داشتم و به دنبال در آوردن چیزی از دل خودم بودم.
باری که از سنگینی راز هام به دوش می‌کشم بی شک شونه هام رو در آخرین روز های زیستنم خم خواهد کرد.
بار این راز ها از خاکی که به روم ریخته می‌شه سنگین تر خواهد بود، هیچ چیزی و هیچ کسی نمی‌تونه قلبم رو به پایین بکشه
گورستانی که از راز ها در وجودم خلق کردم این کار رو خیلی وقت پیش انجام دادن.