امیرقباد | قصه‌های من
99 subscribers
30 photos
100 videos
3 files
126 links
قصه‌های من را اینجا بخوانید و بشنوید. امیدوارم کمی سرگرمتان کند.
کانال یوتیوب :
https://bit.ly/3E4DbDV

#امیرقباد_فرهی
نویسنده
instagram: amirqobad
Download Telegram
دنبال خودم می‌گردم.
شاید ته این کوچه نشسته باشم؛ روی یک پله. شاید هم در پارک خودم را با تماشای دو گربه سرگرم کرده‌ام.
دیشب وقتی به خودم رسیدم که چشمانم سیاهی می‌رفت. شاید بخاطر آب نوشیدن زیاد. همیشه که از قند بالا چشمان آدم به سیاهی نمی‌زند.
فکر می‌کنم کجا گم شدم؟
و نتیجه خاصی ندارد.
کمی نادانم. حتی بیش از کمی؛ خیلی نادانم. برای همین گاهی نشانی خودم را هم نمی‌دانم‌. وقتی سراغ خودم را می‌گیرم باید به چیزی رجوع کنم و لابلای چند سطر دنبال خودم بگردم. میان چندخاطره؛ یا شاید وسط یک مهمانی شلوغ که چندان خوش نمی‌گذرد.
دنبال خودم می‌گردم و معلوم نیست در کدام کشو جا شده‌ام.
دنبال خودم خواهم گشت.
#امیرقباد | #ناداستان | ۲۶ #خرداد #۱۳۹۸
دوم را اول بگویم: چیزی به اسم یأس قدرت کافی برای از کار انداختن شریان‌های اصلی زندگی من یکی را ندارد. ممکن است سرخورده شوم؛ ولی می‌ایستم. این درس را از پدرم گرفتم. با اینکه الگوی موفقی به شمار نمی‌رفت.
برگردم به اول: یک اشتباه تکراری دارم که انگار از سرشتم سرچشمه می‌گیرد. جهان را مثل صفحه شطرنج نگاه می‌کنم. مهر‌ه‌ها را از دور نگاه می‌کنم و دست به مهره ... وای از این قانون مسخره. کاش خیلی از دست به مهره‌ها را حرکت نکرده بودم. بعد از همه بدتر وقتیست که گربه بپرد وسط صفحه و بازی را به سبک خودش به پایان برساند. حالا این گربه می‌تواند حتی استعاره از مادرم یا یک رقیب یا کسی که نمی‌دانی و در محاسبه نگنجانده‌ای و واقعا دشمنت است، باشد. گاهی هم یک دوست خیلی نزدیک برای اینکه تحمل دیدن باخت تو را ندارد می‌پرد و می‌زند زیر میز. خیرخواهانه و بدخواهانه بازی بهم خورده. یا مهره‌ها را از اول می‌چینی یا بی‌خیال می‌شوی.
من زمانی فکر می‌کردم نقشه‌های دقیقی برای کارهایم ترسیم کنم ‌و مو به مو پیش بروم. بعد این نقشه‌ها همه به فاک می‌رفتند. چون من جرزنی بلد نیستم و فکر می‌کنم بقیه هم بلد نیستند. من از خوانده شدن دستم باکی ندارم و دیگران ... هوم! احیانا باکی دارند. احتمال می‌دهم روش نگاهم به این بازی زندگی نیاز به تغییر جدی دارد.
سوم اینکه: حالا دقیق نگاه می‌کنم و می‌بینم من بازی بلد نیستم. من اصلا نقشه کش خوبی هم نیستم. می‌خواهم به خودم روحیه بدهم و لیستی از چیزهایی که در آن‌ها خوبم بنویسم و به جای خوبی نمی‌رسم؛ جز همین نقش. نقشه‌های بر آب و نقش‌هایی از ابر و باد. بی‌نظمی و آشفتگی و حیرانی. خوب که نگاه می‌کنم چیز زیباییست. عمیق و پر نگار.
دنبال پذیرش این بی‌نظمی هستم. دنبال یافتن یک حس لش. یک جور سُر خوردن آرام وسط این نقش‌ها. بدون هیچ طرح از پیش مشخص و هیچ سرانجام اندیشیده.
#
#امیرقباد #ناداستان #چندم #خرداد #۱۳۹۸
به نیت چشمان تو ورق ریخته ام
و پیک پشت پیک
-
حالا سرباز غمگینی هستم
که شاه غصه روی کولش سوار است
-
تو؛
باید بی‌بی دل باشی.
مثل همیشه آن زیر
مثل همیشه آن دور
-
چند خشت
که خانه نمی‌شوند
با باد خیال، پرسه می‌زنند
گشنیزهای خال درشت
سهم همسایه شده
- راستش دوی خاج
کفاف شاممان را نمی‌دهند -
و انگار سرباز دیگری
با اسب آهنی
از سفر خواهد رسید
و ... بی‌خیال
دیگر نمی‌کشم
بازی را بهم می‌زنم
-
آی ورق‌های بیمار
آی فال تار بیدارنشونده
#
#امیرقباد | #همینجوری_یهوکی | ۳ #تیر #۱۳۹۸
مه خانه را گرفته
و من، عوض آفتاب
به شعری درباره دندان‌هایت می‌اندیشم
آخر
جای ساعتی که روی مچم انداختی
می‌سوزد
و رد خاطره‌ای گنگ
دلتنگم می‌کند
#
#امیرقباد | #همینجوری_یهوکی | ۷ #تیر #۱۳۹۸
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این شعر پوشالیست
وقتی خواندی شاعر را بسوزان
تشت خانه سوراخ است
پس احتمالا دنیا را آب خواهد برد
و با اینکه دیگر فرقی نخواهد کرد
من با دو گردو کنار گذر منتظرم
برایم آب بیار
تشنه‌ام
کمی هم خواب بیار
بیداری ریشه‌ام را خشکانده
و طناب البته
شاید برای جستن از آتش
حتی برایم جان بیار
- جان اضافه: مثل آتاری -
بی‌جان
سر خانهٔ آخر ایستاده‌ام
برایم رخت سربازی بیار
آنوقت وزیر می‌شوم
برای وزیریم زیلو بیار
وزیر ساده زیستی خواهم بود
که به همه وعده کار و نان و شراب می‌دهد
به تو وعده اضافه نوتلا
راستی
برایم لحاف بیار
آتش خیال گرم نمی‌کند
#
#امیرقباد | #همینجوری_یهوکی | ۸ #خرداد #۱۳۹۸
#شعر #شعرفارسی #نان #شراب #آب #خیال
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
با خودکاری که جوهر ندارد
- همان که در نابهنگامی شبانه
شعرهای خواب و بیدارم را
به فاک می‌دهد -
با خودکاری که همیشه‌های نباید
هست
و خیلی زبر
ادای نوشتن درمی‌آورد
و خش خش
شعرها را روی کاغذ می‌رقصد
بی‌آنکه بنویسد
و خیال مرا
از سرنوشت خزعبلاتم
راحت می‌کند
با خودکار بی‌جانی
که نانوشتنی‌های خمارم را نیز
به فنا خواهد داد
و راه را بر پسماندهای تراوشات آلوده ذهنم
پس شلوغی روزهای سردرد و مکافات
خواهد بست
صدبار نامه خداخافظی‌ام را نوشته‌ام
و هر بار کاغذ سپید مانده
و نامه
به سرنوشت شعرهای خوابزده دچار شده
تا هم تو نخوانی
هم من نوشته باشم
#
#امیرقباد | #ناگهان_همه_رفته_بودند | #بازنویسی ۱۴ #تیر #۱۳۹۸
https://t.me/mytale
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من
پیش از حادث شدن لبخندت
همان من بودم
عابری سردرگم
در انتظار خسته سبز شدن چراغ راهنما
با گشایش لبخندت اما
ناگهان از سایه من جستم
و در نور بی‌دریغ خورشید نگاهت
ما شدن شکوفه داد
راستش یک روز که باران
عرض خیابان سهروردی را می‌دوید
در انعکاس پنجره مغازه‌ها
تو بودم
به پس از تو - نمی‌اندیشم -
پس از تو را گاهی کابوس می‌بینم
شب‌هایی که حادثه به تلخی فریاد شده
یا روزهایی که خستگی آوار است
و تنهایی یک گوشه برای خودش
ساز کوک می‌کند
من پس از تو دیگر همان من هم نیستم
و پس از خنده‌هایت - که جاودانه باد -
کسی خواهم بود
که کوچه‌های فراموشکار نیز
پس‌اش می‌زنند
نه! پس از تو از این هم کمتر
کسی نخواهم بود
چون سقف تهران برای اندوهم کوتاه است
و نفس نخواهم کشید
#امیرقباد
#تیر
#تابستان
#تهران
#شعر
#شعرفارسی
#من #تو #ما
#تنهایی
#خورشید
#باران
#شکوفه
من نظری می‌دهم و نیازی نیست حتی نفری با من هم نظر باشد.
درباره بیشتر آنچه در هنر و به ویژه در ادبیات شاهدم و صد البته در دیگر عرصه‌ها که من یا چیزی از آن‌ها سر در نمی‌آورم یا کم می‌فهمم. در همین حوزه هم البته درک درست و عمیقی ندارم. ولی چون نوعی بیماریست که خودم هم آثارش را جایی در بدن خودم دیده‌ام، می‌توانم چیزکی درباره‌اش بنویسم.
یکی بحران خودباوری پیش از موعد. یا بیش‌باوری. اسمش را اینطور می‌گذارم که با اعتماد به نفس کاذب اشتباه نشود. خودم وقتی «حماسه شب شکن» تمام شد به همین بیماری دچار بودم. هنگام انتشار «وی» کمی وضعم بهتر بود؛ ولی هنوز انگار چند درجه تب در جانم بود که داغم می‌کرد. فکر می‌کردم وقتش است. فکر می‌کردم باید جهان با چیزهایی که در سرم می‌چرخد آشنا شود و فکر می‌کردم بلدم چیزی که در سرم می‌گذرد را روی کاغذ بیاورم. از ۱۰۰، نمره‌ام بیش از ۴۰ نبود و فکر می‌کردم مثلا ۸۰ است. این یک مثال از خودباوری پیش از موعد بود که من را به حرام کردن چندین بند کاغذ هل داد. باید مثل صحنه‌ای که بردلی کوپر دختر آشپز را مجبور کرد از گوشت غاز عذرخواهی کند به هر درختی می‌رسم سرم را با شرم پایین بیاندازم. شاید هم شوخی می‌کنم و آنقدر هم کتاب‌های بدی نبودند. ولی آنقدر هم خوب نبودند. بگذریم.
یکی دیگر بحران دست و پا زدن در میان‌مایگی و رشد ناهمگون است. برای رها شدن از این یکی شبی نیست که با گربه‌جان دعوایمان نشود و هنوز در حال دست و پا زدنم. مطالعه‌ام چنان که باید نیست. ظرفم از اندیشه‌های ناب و منابع دست اول و اطلاعات به درد بخور خالی مانده‌. عوضش خوب چنگ می‌زنم و صورت بقیه را جر می‌دهم که کسی ضعفم را نبیند. اطلاعات کم و سطحی بحران کوچکی نیست. ولی بحران بزرررگ‌تر آنجاست که فکر می‌کنی چیزی بلدی. خودت را باور می‌کنی. حتی یک روز فکر می‌کنی از خیلی‌ها بهتری. همین راه رشد را می‌بندد.
بعد این دو بحران دست به یکی می‌کنند و امیرقباد گمان می‌کند باید با خودباوری چیزهایی که بلد است را در حلق مردم فرو کند و عجیب‌تر آنکه خریدارانی هم پیدا می‌کند. مردم مشتری این مصیبت‌زده بحرانی روزمره هستند. این هم یک نوع مصرف‌گرایی است‌. اندیشه دم دستی سطحی خریدارانی هم پیدا می‌کند. ولی کوتاه مدت. شاید دو سه سالی در بورس باشی‌. تازه اگر خوش شانس باشی و خریداری پیدا کنی. بعد تمام می‌شوی. خیلی ناگهانی. در میان‌مایگی فرو می‌روی و همانجا می‌مانی. چون روزی خریدارانی هم داشته‌ای دنبال مقصرها و دشمن‌هایی از بیرون می‌گردی. رشد نمی‌کنی. فرو می‌روی.
خیلی حرف زدم. ببخشید.
#
#amirqobad
#امیرقباد | ۲ #امرداد #۱۳۹۸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیوی چشم‌های شهامتم را خورده
دیو یک سر و دو گوش
با گوشواره‌های مروارید
دیوی که دندان‌هایش را قبل خواب جلا می‌دهد
و صبح در رویارویی با نور
کلی نق دارد
انگار روشنایی روز بال‌هایش را سوزانده
انگار اصلا بالی هم داشته
انگار پیش از دیو شدن فرشته بوده
شهامتم کور شده
با شهامت کور هر چه راستی را فریاد می‌زنم
بیش از هر چیز
شبیه دیوانه ای هستم
که به دیوار لگد می‌زند
و چنارها را فحش می‌دهد
دیو را بیدار می‌کنم تا چشم‌های شهامتم را پس بدهد
می‌گویم:
دشواری کوری دیوانه‌ام کرده
می‌گوید:
دشواری بینایی دیوانه‌ترت خواهد کرد
یک ربع دیگر بخوابم
بعد..‌.
و من که شهامتم چال شده
با هراس زانو می‌زنم
می‌لرزم
بعد چند کلمه لق لبه روزنامه می‌نویسم
کاغذ را پاره می‌کنم
می‌سرانم زیر قالی
- از خیر واژه‌های خیره‌سر می‌گذرم-
دیو در جایش غلت می‌زند
از خوابی به خواب دیگر تاب می‌خورد
نور از شکاف پرده روی سرامیک می‌پرد
و در دام سایه می‌افتد
من خودکار را رها می‌کنم
من کورم
چون شهامتم کور است
#امیرقباد | #ناگهان_همه_رفته_بودند | ۸ #امرداد #۱۳۹۸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاقبت
ترانه‌های خاک خورده را
نفس بکش
و روزهای خواب‌مرده را
قدم بزن
من کنار آینه
کنار در
کنار آب
من سوار آه و سوز و باد
من درون خواب‌های خسته
و هرچه آرزوی پینه بسته
به راه تو
نشسته‌ام
دل به لحظه رسیدن تو بسته‌ام
بیا
#
#امیرقباد | #بیا | ۱۸ #امرداد #۱۳۹۸
#شعر #شعر_فارسی #ترانه #دل #دل_بستن #آرزو #خواب #قدم #نفس
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امیرقباد | سردردها
سرم درد می‌کند
از کشتارگاه رسیده‌ام
- خسته-
سر هزار بره نوباوه باور
روی دست‌های حادثه مانده
قبایلی از دوردست
در خاطره پنجره راه می‌روند
من کنار مبل - روی زمین- نشسته‌ام
و انعکاس نور بر لب آن تیغ در نگاهم مرور می‌شود
انجماد خودش را از سرامیک به ران پایم می‌سراند
می‌گویی نترس؟
و من می‌لرزم
سرما میان دندان‌های زردم هجی می‌شود
- سرما نام دخترم باید باشد-
(سرما) قلب سکوت خانه را نشانه می‌رود
دیوار مست کرده
و با گام‌های سست نزدیک می‌شود
من در آستانه‌ام
چیزی میان انجماد و رستگاری
در بامدادی که هزار بره با چشم‌های خیس
روی تمام خاطرات من دویده‌اند
و‌ بر آتشی که جهانم را به نرمیِ مذاب می‌کند
جز می‌زنند
دود در خانه می‌دود
کسی از دل دیوار فریاد می‌کشد
و‌ عقربه‌های ساعت
با نیش‌های خنده
عبور زمان را هشدار می‌دهند
از کشتارگاه رسیده‌ام
و با دست‌های خونی
لابلای ورق‌هایم دنبال روشنایی تماشا می‌گردم
و جز تاریکی تقویم چیزی نیست
#
سرم درد می‌کند
دکتر برای خودم خواب طولانی تجویز کرده
برای فکرهایم: مرگ
کسی از دست‌هایم چیزی نمی‌پرسد
و لب‌های خیانتکارم
هزار دروغ درباره سرنوشت بره‌ها بلدند
...
سردرد۷
#
سرم درد می‌کند
از کشتارگاه رسیده‌ام
- خسته-
سر هزار بره نوباوه باور
روی دست‌های حادثه مانده
قبایلی از دوردست
در خاطره پنجره راه می‌روند
من کنار مبل - روی زمین- نشسته‌ام
و انعکاس نور بر لب آن تیغ در نگاهم مرور می‌شود
انجماد خودش را از سرامیک به ران پایم می‌سراند
می‌گویی نترس؟
و من می‌لرزم
سرما میان دندان‌های زردم هجی می‌شود
- سرما نام دخترم باید باشد-
(سرما) قلب سکوت خانه را نشانه می‌رود
دیوار مست کرده
و با گام‌های سست نزدیک می‌شود
من در آستانه‌ام
چیزی میان انجماد و رستگاری
در بامدادی که هزار بره با چشم‌های خیس
روی تمام خاطرات من دویده‌اند
و‌ بر آتشی که جهانم را به نرمیِ مذاب می‌کند
جز می‌زنند
دود در خانه می‌دود
کسی از دل دیوار فریاد می‌کشد
و‌ عقربه‌های ساعت
با نیش‌های خنده
عبور زمان را هشدار می‌دهند
از کشتارگاه رسیده‌ام
و با دست‌های خونی
لابلای ورق‌هایم دنبال روشنایی تماشا می‌گردم
و جز تاریکی تقویم چیزی نیست
#
سرم درد می‌کند
دکتر برای خودم خواب طولانی تجویز کرده
برای فکرهایم: مرگ
کسی از دست‌هایم چیزی نمی‌پرسد
و لب‌های خیانتکارم
هزار دروغ درباره سرنوشت بره‌ها بلدند
مرد روحانی برای چشم‌هایم دعای آرامش می‌خواند
- شاید برای ندیدن-
من برای او اندیشه آرزو می‌کنم
- برای دیگرگون دیدن-
و هر دو با خشم از هم جدا شده‌ایم
#
روز دیگریست
و دست‌های خونی من راست می‌گویند
#
#امیرقباد | #سردردها | ۲۷ #امرداد #۱۳۹۸
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
طوفان روی شانه اتوبان لش کرده
خسته راه
عریان آفتاب می‌گیرد
و لپ آسمان از تماشا و تمنا
گل انداخته
دو نیسان آبی ناشتا
در گوش هم
قصه‌ای وحشی می‌گویند
پر از جاده و عبور
- جوری رد شدن فقط مثل خودشان -
و به دولا ماندن من لب پنجره پوزخند می‌زنند
یک عشوه طوفان بلوزم را هوایی کرده
دولا شده‌ام که پیش از دختر همسایه بگیرمش
و یک دست از رسوا شدن کم می‌آورم
۱۶ سالم شده
و خودم را در آینه مرد بزرگ - و ظاهراً بالغی- می‌بینم
پشت لب‌هایم سبز شده
جوری که دخترخاله‌هایم را به خنده بیاندازد
ولی هنوز عشق را در گوش هیچ ایستگاه اتوبوس
یا خلوت کوچه‌ای هجی نکرده‌ام
و هیچ بارانی را
در خیالی دوتایی ندویده‌ام

ترس یا شرم یا غرور یا هرچی
روی پیشانی بختم جیش کرده
پای ثانیه شمار لیز خورده
و عبور زمان لق شده

فکرم کمی پیش دخترک خندان ایستگاه ۲ توچال مانده
احتمالا هنوز منتظر است
و من پاسخی برای تمام چراها ندارم
جز اینکه خواب مانده‌ام
باید زودتر بیدار می‌شدم
و خودم را به دستان مشتاق او می‌رساندم
اما خواب خودم را
و طوفان بلوزم را برده
و هر دومان را کف دست دختر همسایه انداخته ....

متن کامل در کانال
#امیرقباد | #تهران | ۱۴ شهریور
T.me/mytale