نشرموج
471 subscribers
531 photos
33 videos
39 files
150 links
📚رمان هاي فانتزي و تخيلي 📚

وبسایت :
WWW.MOWJBOOK.COM
تلفن :
02188980374
09124126731
خ انقلاب خ ۱۲ فروردین خ نظری غربی کوچه جاوید ۱ پلاک ۶ واحد ۱
Download Telegram
نبرد خدایان
قسمت اول
.
.
.
.
کوه بلند بود. هزاران درخت چنان سبزش کرده بودند که چون زمردی بر پهنة زرین دشت می مانست. بر فراز کوه تاج سنگی اش آن را شاه کوهستان ها می نمایاند. بر دامان کوه، شهری گسترده شده بود. همچون کمان، از سوی راست کوه تا سوی چپ آن می رسید. دیوارة گرد شهر، مرز میان شهر و دشت بود. شهر، زیبا و شاهانه می نمود.
در میانة کوه، جایی در سوی راست، بسیار بالاتر از شهر، برجی ساخته بودند. برج نیز بلند و استوار بود. از فراز برج همة شهر را دیده می شد. آن را سراسر از سنگ سپید بر کشیده بودند. راه باریکی آن را به شهر پیوند می داد. در آن بامداد زیبای بهاری، همه چیز خاموش و بی جنبش می نمود. تنها دسته ای پرنده، آسمان شهر را می شکافتند و بر بام برج می نشستند. پرنده ای کوچک بر دریچة بازی در میانة دیوار برج نشست.
از بانگ آن پرنده مردی درون تالار برج سر بلند کرد. به پرنده لبخندی زد و باز به پیرامونش نگاه کرد. تالاری بزرگ بود. بامش بر هفت ستون استوار بود. بر ستون ها از بن تا تاج، نوشته هایی تراشیده بودند. ده ها گنجه در آن تالار بزرگ، کتاب ها و نوشته های فراوانی را در خود جای داده بود. از خاک نشسته بر آن نوشته ها و پوستینه ها پیدا بود سال هاست کسی به آن جا نیامده است.
مرد سر پایین آورد. بدگمان و آشفته در چشم می نشست. به دستانش می نگریست. پوستینه ای را می گشود. اندکی آن را خواند و باز پایین آورد. بر ریش های بسیار بلند و سپیدش دستی کشید. در میان هفت ستون سنگی، میزی نهاده بودند. به پشت میز رفت. روشنایی خورشید بامدادی، از دریچه ای در دیوار، بر میز افتاده بود. به پشت میز نشست. در میان انبوهی از پوستینه ها و نوشته های به هم دوخته شده، کاغذی را بیرون کشید و کنار سه کاغذ دیگر نهاد. پر اندیشه و بیم زده می نمود. ابروانش در هم کشیده شد. روی چنان می فشرد که چین های چهرة پیرش، تپه های هزار دشت و هامون را به گمان می آورد. باز دست بر ریش ها و چانه اش کشید.
اندیشه و پندارش به درازا نکشید. بار دیگر برخاست. جامة خاکستری اش بر کف تالار کشیده می شد. از بسیاری خاک نشسته بر آن، سیاه شده بود. به سوی دیگر تالار رفت. سنگ نوشته های بسیاری در آن سوی تالار بود. یکی از سنگ نوشته های بزرگ را کناری کشید. آن را روی زمین خوابانید. بر سنگ سرخی آن را نوشته بودند. آن را می¬خواند. دوباره به پشت میز بازگشت. سر از پوستینه ها بر نمی داشت. چنان در خواندن آن نوشته ها فرو رفته بود که آمدن کس دیگری را در نیافت:
-چیزی یافتی؟
پیر مرد سر بلند کرد. در برابر خویش مردی دید. جامه ای تا زانو بر شلوار خویش پوشیده بود. کلاهی بر سر داشت. کلاه، زربافت بود. پیدا بود از تباری بلند و از خاندانی پر آوازه است. موهایش از زیر کلاه بیرون ریخته بود. ریشی خاکستری داشت. بوی خوش جامگانش سرا را در نوردید. پیرمرد گفت:
-تویی بزرگمهر؟ آمدنت را درنیافتم.
بزرگمهر به سوی پیرمرد می رفت. چشمانی گیرا داشت. ریش آراسته و کوتاهش بر ارجمندی اش می افزود. سالی از او گذشته بود. با تیز بینی بر پیرمرد نگرانِ پیش رویش چشم دوخته بود. انگار می خواست ژرفای سر و دل او را بشکافد و ببیند... پیرمرد از آن نگاه چیزی ندیده بود. چشم بر پوستینة دیگری داشت که در دستش بود. آرام گفت:
-دریافتن پاسخ پرسش های سنگین امروز ما نیز چون یافتن راز این برج است.
و نگاه در تالار چرخاند:
-دشواری های بسیاری در راه است بزرگمهر. فرو افتادن همة ایستادگی های آن سوی اسپید مرا سخت آشفته و هراسان کرده است.
بزرگمهر هنوز با نگاه تیزبین خویش بر پیرمرد می نگریست. به بانگ پر افسوسی گفت:
-آری شنیده ام. هنوز هم باور نمی کنم آن چه می گفتید راست باشد. فرستادة اهریمن... کردگارا.... چه کس باور می کرد این افسانه ها راست باشد؟
پیرمرد آهی کشید و به بزرگمهر چشم دوخت. بزرگمهر پرسید:
-اینک چه باید کرد؟ او سر در راه این سرزمین دارد و اینگونه که تو و یارانت می گویید هیچ لشکری تاب ایستادن در برابرش را ندارد. می خواهی چه کنی پدرام؟
پدرام از جا بر خاست. به بزرگمهر نگاه کرد:
-پیروزی آسان نیست. باید چیز های بیشتری بدانم. چیزهایی از بُندَهِش... از روز آفریدن جهان و... و از نبردهای فراموش شده. اما این جا نیز آنچه می جستم نیافتم.
بزرگمهر نیز آشفته شده بود:
-مگر در پی چه می گردی که همة جهان را در می نوردی و آنچه می خواهی پیدا نمی کنی؟
پدرام کنار بزرگمهر ایستاد. پوستینه را به دستش داد:
-سرزمین های افسانه ای.
دو دستش را بر میز نهاد. به میز نگاه می کرد:
-باید آن سرزمین ها را یافت. دروازه های دوزخ در آن سرزمین ها گشوده شده اند. باید دریابم چگونه و چه هنگام آن سرزمین ها فرو افتاده اند. سرزمین هایی که هیچ نشانی از آن ها باز نمانده است. سرزمین هایی که پیدا نیست در کجای جهان بوده اند...
#نبرد_خدایان جلد اول #فرستاده_اهریمن
قسمت اول
t.me/mowjpub
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان
قسمت۲
.
.
.
.
بزرگمهر به نگاه ترسانی به پدرام چشم دوخته بود. گفت:
-دانستن از گذشته های فراموش شده چگونه یاری گر تو در این نبرد خواهد شد؟ کاش اندکی از پندار دست می شستی و مرا در تنهاییِ نبردِ هر روزه با فرخ همایون و بارگاهش می جُستی... تیر و تیغی در نیام من باز نمانده که شاه را رام و آرام کند.
و به پوستینه چشم برد. پدرام چیزی نگفت. بزرگمهر اندکی درنگ کرد. پدرام همچنان با نگاهِ شوریده اش بر کتاب ها و سنگ نوشته ها چشم می چرخاند. بزرگمهر از خواندن باز ماند. آرام پوستینه را از برابر چشمانش پایین آورد:
-به ولاش و نرسی گفته بودی که راز نابودی اهریمن را دانسته ای. یافتن نشانة این سرزمین ها تو را چگونه یاری خواهد رساند؟
و به خشم آشکاری گفت:
-خود آشفته ای و ما را نیز گرفتار آشفتگی می کنی پدرام. هر بار باز می آیی و چیزی تازه می گویی. دهان های گشودة بیرون از این تالار، تو را به دندان هزار گرگ گرفتار خواهد کرد. من از تو سخنِ استوار می خواهم... تنها به پتک سخنِ استوار خود می توان آن دندان ها را بشکنی... از یاد که نبرده ای با شیدوش چه کردند.
پدرام به ابروان سپید و در هم کشیده اش به بزرگمهر می نگریست. خشم خویش را با برآوردن آهی نشان داد. به تلخی گفت:
-من راز نابودی او را دانسته بودم. اما چیزهایی هست که مرا در گمان می کند. مهران چیزهایی می گوید از واپسین کسی که برخواهد خاست و جهان را از ستم اهریمن و فرستادگانش آزاد خواهد کرد. او... آن کس که گفته شده برای در هم شکستن پلیدی ها برخواهد خاست... آن کسی نیست که من هستم. در میان کُشانی ها و یا در میان مردمان فراموش شده دارامُند، از کسی سخن می رود که او نابودگر اهریمن و ستم فرستاده اش در واپیسن روز جهان خواهد بود. افسانه هایی که بزرگانشان و خردمندانشان سخت باور دارند و آن را از سخنان راست می شمارند. از کسی در میان کُشانی ها شنیدم نابودگر اهریمن و فرستاده اش یابندة هفت سرزمین افسانه ای است که از یادها رفته است. مهران نیز می گوید نابودگر پلیدی های جهان مردی است که نوادة پیام آور نخستین است.
بزرگمهر سخنان پدرام پیر را گوش می داد. خاموش بود و اندیشناک می نمود. پوستینه را بر میز نهاد و پرسید:
-این نامه اینجا چه می کند؟
-از شاهت بپرس. گفته بودم به او در گمانم. او در همة این سال ها ما را فریب می داده است بزرگمهر. همواره تو را بیم می دادم. این نشانه ای بر پستی آن شاه پلید است. پیداست که دیری است راستی گفتار مرا دریافته و باز پذیرای من نبوده...
بزرگمهر که خشم و ترس را آمیخته داشت گفت:
-باور نمی کنم همایون تا این اندازه بی خرد گشته باشد که از روی دشمنی با تو دشمنش را باج گذارده باشد. می خواهی همه را آگاه کنی؟ مردم بر او خواهند شورید.
پدرام تنها سری به نشان افسوس می جنباند. پاسخ داد:
-نه... در این هنگامة نبردِ از پشت نبرد، نباید به جنگی دیگر پا نهیم. این راز بماند تا به هنگام خویش بر همگان آشکار شود. این روزها تنها به چنگ اندیشة چگونگی نابودی فرستاده و گرداب کم دانی ها گرفتارم...
#نبرد_خدایان جلد اول #فرستاده_اهریمن
قسمت۲
نویسنده :#مرتضی_رضایی
t.me/mowjpub
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان
قسمت٣
.
.
.
.
بزرگمهر در میان سخن او آمد:
-اینک می خواهی چه کنی؟ نبرد واپسین نزدیک است. زمستان که نامه هایت می رسید من، سورنا را پنهانی اندرز می دادم لشکر را آماده کند. پس از در رسیدن پیک های فرستاده، شاه فرمان داد از هر سو لشکر گرد آید. لشکریان دیر نیست که راهی کارزار شوند. تو چگونه با این ندانستن ها به نبرد بر خواهی خواست؟
پدرام پاسخ داد:
-هراس من و تو یکی است بزرگمهر. باید گذشته را بیشتر کاوید. هزار سال پیش از این نیز، دروازه های دوزخ گشوده شده بود.
بزرگمهر به پدرام خیره بود:
-هزار سال پیش از این نیز کسی برخاسته بود که خود را پیغام آور اهریمن می خواند. گوش کن.
و کتابی پیش کشید. از روی آن می خواند:
-...آن گاه، او، آن پلید، پیروز شد. او؛ که خود را ستانندة نیکی ها و ویرانگر خوبی ها می داند؛ او... آن کس که نامش انگره تاش است؛ او، انگره تاش، آن کس که فرستادة اهریمن خوانده می شود؛ او خود را شاه جهان می خوانَد. پیروزی از آن او بود. خوبی ها به مرگ افتاده اند و بدی پا به جهان نهاده است. او، آن پلید، جهان را ستاند. این روز دروغ توانا گشته است. دروغ پادشاهی می کند و جهان از راستی تهی می گردد. آن کس، آن فرستاده، خدایان را به بند کشیده است و تنها یک خدا پرستیده می شود... همة خدایان مرده اند. نیکی را یاری کن. امروز روز هم پیمانی است.
پدرام کاغذ را از برابر چشمانش پایین آورد. به بزرگمهر نگاه کرد. بزرگمهر پرسشگر بر او چشم داشت. پدرام گفت:
-پیش از کیانیان شاهان این سرزمین چه کسان بودند؟
بزرگمهر پاسخ داد:
-اسب سواران. پادشاهانی از تباری کهن که به دودمان های نخستین پشت می رسانند...
پدرام باز پشت میز نشست:
-پیش از آنان کسانی دیگر شاه بودند. دودمانی که چندان نشانی از آنان نمانده است. آنان را امروز به نام هوشیدران می شناسند. آن نامه را کسی از پادشاهانی پیش از هوشیدران نوشته است و مردی را به یاری می خواند که سرانجام انگره تاش را شکست داده است. آن کس که هوشیدر خوانده می شود. پادشاهان پیش از اسب سواران درست یا دروغ خود را از فرزندان او می دانسته اند. پیداست که کسی با نام انگره تاش برخاسته و همة جهان را ستانده، سرانجام هوشیدر بر می خیزد و به جنگ با او می شتابد و او را در هم می شکند. هوشیدر پس از پیروزی بر فرستادة اهریمن از میان مردان می رود. هیچ نشانی از او نیست و هیچ کس نمی داند کجا شد و چه بر او رفت. او باید شاه می شد. اما نشد. نخستین پادشاه هوشیدران سیافیر نام دارد نه هوشیدر. اما هوشیدر که بود؟ آیا او نیز از تبار پیام آور نخستین بود؟ همانگونه که مهران رستمزاد می گوید؟ اگر او از نوادگان پیامبر بزرگ هزارگان ما بوده است، من نمی توانم فرستاده را شکست دهم. اما اگر او نیز کسی چون من، چون تو و چون دیگر مردمان این جهان بوده است شکست دادن اهریمن و فرستاده اش از ما بر می آید و کسی جز ما نابودگر او نخواهد بود. امروز همة پرسش من و انجمن خردمندان این است بزرگمهر: هوشیدر چه کس بوده است و و آیا او نیز یابندة هفت سرزمین افسانه ای بوده؟
بزرگمهر در میان تالار می گشت. ابروانش در هم گره خورده بود. پر آشوب و پر اندیشه گام می زد. دو دست در پشت کمر بر هم گره زده بود. نگاه به ستون های بلند تالار می کرد. آرام گفت:
-می گویند در این تالار رازی است که هر کس آن را دریابد جاودانه خواهد زیست و زندگی جاودان از آن او خواهد شد. چه بسیار شاهان و بزرگان و دانش مردان در این تالار زندگانی گذراندند تا شاید زندگی جاودان بیابند. اینک آرزو می کنم کاش یکی از آنان چنین رازی را دریافته و جاودانه می زیست تا با رفتن به نزدش و پرسیدن از او پاسخ پرسش های خویش را می یافتیم.
در میانة تالار ایستاد. رو به پدرام کرد:
-لشکری گران رو به سوی اورسان دارد. اهریمن تازش خویش را به شاهنشاهی ما آغاز کرده است. نبردی خونین و بزرگ در راه است پدرام. و تو بیش از همه از آن آگاهی. اینک در میان این ندانستن های بسیار چگونه به جنگ بر می خیزی؟ من چگونه دهان هایی را ببندم که جز به سرزنش تو و یارانِ تو گشوده نمی شود؟ پاسخی روشن بگو...
#نبرد_خدایان جلد اول #فرستاده_اهریمن
#مرتضی_رضایی
قسمت٣
📚 @mowjpub
🌐 www.mowjbook.com
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان
قسمت 4
.
.
.
پدرام به پیرامون خویش نگاه کرد. به سنگ نوشته ها و پوستینه ها چشم دوخت:
-باید اندکی دیگر این نوشته ها را بکاوم. هنوز امید به یافتن دارم. در این برج آن اندازه اندیشیده شده که گویی پس از صد ها سال نیرویی از خرد گرد آمده است که توان اندیشیدن را به شمار همة سال های رفته بر این برج افزون می کند.
بزرگمهر گفت:
-بیش از این نمی توانی این جا بمانی. شاه دریابد دروازة برج خاموش را بر کسی گشوده اند تا تاوان به خون نستاند، بر جای ننشیند. کسی چون تو که دشمنی شاه با تو و پسر و همسرت، آتش زنِ جهانش شده است، گام گذاردنت به برج خاموش دو چندان از دیگران خشم شاه را بر خواهد انگیخت.
-مرا از خشم آن شاه فریب کار هراسی نیست والاگهر. کاش سال ها پیش سخنان مرا پذیرفته بود. اگر آن سال سیاه، گوش به پرستشداران زُروان نسپرده بود، اینک ایستاده در میان یک دشت سوخته نبودیم. من باید اندکی دیگر در میان این گنجینه بی همتا جستجو کنم.
و با دستش تالار و نوشته های جادوییش را نشان داد. بزرگمهر سری جنباند. چندان امیدوار نمی نمود. به بانگ درمانده ای پرسید:
-و اگر باز پاسخ نیافتی؟
پدرام نگاهی استوار به بزرگمهر کرد. نگاهش از پولاد شد؛ نگاهی که از یک مرد پیر چون او دور می نمود. پاسخ داد:
-ماه هاست بزرگمهر در جستجوئم. به هر سو رو آوردم پاسخی نیافتم. اگر امروز در این جا ندانم سرزمین های افسانه ای کجاست و هوشیدر که بوده است، سرانجام همان راهی را پیش خواهم گرفت که خود نیک و درست یافته ام. این واپسین پاسخ من است.
رنگ نگاهش دگرگون شد:
-آمیستریس به زودی به سوی تختگاه خواهد آمد. باز رسیدنش به این شهر آتش هزاران جنگ و ستزه را تیز خواهد کرد. سوشیانس نیز به زودی به من خواهد پیوست... شاه...
سخنش را فرو خورد. بزرگمهر با چشمانی تنگ شده به پدرام در نگاه بود. پر افسوس گفت:
-و این شاه را دیوانه خواهد کرد... پدرام دوشین با دختِ سامان و پسرِ سرکش و شورشگرشان... شما سه تن در کنار یکدیگر جز آن که باز ماندة خردِ شاه را نیز تباه کنید و گورِ همه را با هم بکَنید هیچ پایان دیگری نخواهید ساخت پدرام.
و به بانگ بیم دهنده ای گفت:
-درنگ نکن خردمند... آمیستریس پا به تختگاه گذارد، فرزندان فرزین را به چرخ گاری خواهد بست و به چنگ سنگ و خار دچار خواهد کرد.
و سری جنباند و گفت:
-روزهای دشواری در پیش است...
پدرام که سر به کتاب ها می برد گفت:
-دشوار... دشوار تر از آن که به پندار کسی در آید.
نگاه بیم زده ای به بزرگمهر کرد گفت:
-من امشب با پاسخ به نزدت خواهد آمد وزیر بزرگ... تو تنها شاه را نرمِ رفتن کن... پستان گاوی در دهانِ فرخ همایون است که شیرِ صد جنگ و ستیز را از آن می نوشد.
و باز خاموش شد. بزرگمهر سری به نشانِ پذیرش جنباند. چیزی نگفت. نا امیدی سری از او می ریخت. آرام گام بر داشت. در خاموشیِ خویش راه آمده را باز می گشت تا پدرام پیر را در اندیشة بی پایانش تنها گذارد...
پایان فصل اول
#نبرد_خدایان #نشرموج #فانتزی #اسطوره#مرتضی_رضایی
@mowjpub
www.mowjbook.com
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان و ماجراهایش
.
.
.
نبرد خدایان نبردی است که دروسعت یک دنیای تخیلی رخ می دهد با همۀ تفاوتهایی که در مذاهب و آیینها و منافع مردمان مختلف و حکومتهای آنها وجود دارد. ماجرای کتاب درست از اوج شروع می شود. سرزمینی گسیخته که خاندان پادشاهی در آن دچار اختلاف و شکاف شده اند و در یک سوی شکاف فرخ همایون، شاهنشاه کیانی ایستاده ودر سوی دیگر آمیستریس کیانی، میهن بانوی این سرزمین و دختر عموی پادشاه که به شدت با پسرعموی خویش مخالف است و خواهان مرگ و سرنگونی اوست. در میان این اختلافات شدید که به خونریزیهای هولناک ختم می شود، کتاب از جایی آغاز می شود که موجودی با لشکری مهیب به پشت مرزهای این سرزمین رسیده. همۀ پادشاهی ها و کشورهایی که در مسیرش بوده اند را مغلوب کرده و به زیر فرمان خویش کشیده. او خود را انگره سار می خواند؛ فرستادۀ اهریمن. روح پلیدیها در کالبد این جهانی پلیدیها دمیده شده و او برانگیخته شده تا فرمان خدایش را در جهان جاری کند و همۀ خدایان را از میان بردارد تا تنها یک خدا پرستیده شود. او برای شکست خوردن خلق نشده و آمده تا پیروز باشد. «پدرام دوشین» جادوگر پیر این سرزمین و «سوشان» پسرش گمان می کنند راه نابودی این برانگیخته را دریافته اند... در حالی که رازی عظیم و بزرگ از برابر چشمان آنها پنهان مانده و اینها همه در حالی است که اختلافات شاهنشاه و میهن بانو زمینه ساز یک خیانت بزرگ و جنایت عظیم می شود... سرانجام حوادث و اتفاقات بسیار تلخ و ناگواری رخ می دهد و همه چیز در آستانۀ نابودی قرار می گیرد و پرسش همه این می شود: آیا خدایان مرده اند؟ خدایان کجا مانده اند که ما را یاری نمی کنند؟ در میان نا امیدی از فرا رسیدن یاری خدایان همه از خویشتن و یکدیگر می پرسند چگونه می توان فرستاده را از میان برد؟ سوشان، قهرمان کتاب باید راز این پرسش را پیدا کند پیش از آنکه آخرین امید نیز از دست برود...
#نبرد_خدایان #مرتضی_رضایی #نشرموج
🌐 www.mowjbook.com
📚 @mowjpub
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان و ماجراهایش
.
.
.
نبرد خدایان نبردی است که دروسعت یک دنیای تخیلی رخ می دهد با همۀ تفاوتهایی که در مذاهب و آیینها و منافع مردمان مختلف و حکومتهای آنها وجود دارد. ماجرای کتاب درست از اوج شروع می شود. سرزمینی گسیخته که خاندان پادشاهی در آن دچار اختلاف و شکاف شده اند و در یک سوی شکاف فرخ همایون، شاهنشاه کیانی ایستاده ودر سوی دیگر آمیستریس کیانی، میهن بانوی این سرزمین و دختر عموی پادشاه که به شدت با پسرعموی خویش مخالف است و خواهان مرگ و سرنگونی اوست. در میان این اختلافات شدید که به خونریزیهای هولناک ختم می شود، کتاب از جایی آغاز می شود که موجودی با لشکری مهیب به پشت مرزهای این سرزمین رسیده. همۀ پادشاهی ها و کشورهایی که در مسیرش بوده اند را مغلوب کرده و به زیر فرمان خویش کشیده. او خود را انگره سار می خواند؛ فرستادۀ اهریمن. روح پلیدیها در کالبد این جهانی پلیدیها دمیده شده و او برانگیخته شده تا فرمان خدایش را در جهان جاری کند و همۀ خدایان را از میان بردارد تا تنها یک خدا پرستیده شود. او برای شکست خوردن خلق نشده و آمده تا پیروز باشد. «پدرام دوشین» جادوگر پیر این سرزمین و «سوشان» پسرش گمان می کنند راه نابودی این برانگیخته را دریافته اند... در حالی که رازی عظیم و بزرگ از برابر چشمان آنها پنهان مانده و اینها همه در حالی است که اختلافات شاهنشاه و میهن بانو زمینه ساز یک خیانت بزرگ و جنایت عظیم می شود... سرانجام حوادث و اتفاقات بسیار تلخ و ناگواری رخ می دهد و همه چیز در آستانۀ نابودی قرار می گیرد و پرسش همه این می شود: آیا خدایان مرده اند؟ خدایان کجا مانده اند که ما را یاری نمی کنند؟ در میان نا امیدی از فرا رسیدن یاری خدایان همه از خویشتن و یکدیگر می پرسند چگونه می توان فرستاده را از میان برد؟ سوشان، قهرمان کتاب باید راز این پرسش را پیدا کند پیش از آنکه آخرین امید نیز از دست برود...
#نبرد_خدایان #مرتضی_رضایی #نشرموج
🌐 www.mowjbook.com
📚 @mowjpub
Forwarded from اتچ بات
نبرد خدایان و ماجراهایش
.
.
.
نبرد خدایان نبردی است که دروسعت یک دنیای تخیلی رخ می دهد با همۀ تفاوتهایی که در مذاهب و آیینها و منافع مردمان مختلف و حکومتهای آنها وجود دارد. ماجرای کتاب درست از اوج شروع می شود. سرزمینی گسیخته که خاندان پادشاهی در آن دچار اختلاف و شکاف شده اند و در یک سوی شکاف فرخ همایون، شاهنشاه کیانی ایستاده ودر سوی دیگر آمیستریس کیانی، میهن بانوی این سرزمین و دختر عموی پادشاه که به شدت با پسرعموی خویش مخالف است و خواهان مرگ و سرنگونی اوست. در میان این اختلافات شدید که به خونریزیهای هولناک ختم می شود، کتاب از جایی آغاز می شود که موجودی با لشکری مهیب به پشت مرزهای این سرزمین رسیده. همۀ پادشاهی ها و کشورهایی که در مسیرش بوده اند را مغلوب کرده و به زیر فرمان خویش کشیده. او خود را انگره سار می خواند؛ فرستادۀ اهریمن. روح پلیدیها در کالبد این جهانی پلیدیها دمیده شده و او برانگیخته شده تا فرمان خدایش را در جهان جاری کند و همۀ خدایان را از میان بردارد تا تنها یک خدا پرستیده شود. او برای شکست خوردن خلق نشده و آمده تا پیروز باشد. «پدرام دوشین» جادوگر پیر این سرزمین و «سوشان» پسرش گمان می کنند راه نابودی این برانگیخته را دریافته اند... در حالی که رازی عظیم و بزرگ از برابر چشمان آنها پنهان مانده و اینها همه در حالی است که اختلافات شاهنشاه و میهن بانو زمینه ساز یک خیانت بزرگ و جنایت عظیم می شود... سرانجام حوادث و اتفاقات بسیار تلخ و ناگواری رخ می دهد و همه چیز در آستانۀ نابودی قرار می گیرد و پرسش همه این می شود: آیا خدایان مرده اند؟ خدایان کجا مانده اند که ما را یاری نمی کنند؟ در میان نا امیدی از فرا رسیدن یاری خدایان همه از خویشتن و یکدیگر می پرسند چگونه می توان فرستاده را از میان برد؟ سوشان، قهرمان کتاب باید راز این پرسش را پیدا کند پیش از آنکه آخرین امید نیز از دست برود...
#نبرد_خدایان #مرتضی_رضایی #نشرموج
🌐 www.mowjbook.com
📚 @mowjpub
Forwarded from اتچ بات
مععرفی رمان فانتزی « نبرد خدایان : جلد اول فرستاده اهریمن »
.
.
.
نبرد خدایان نبردی است که دروسعت یک دنیای تخیلی رخ می دهد با همۀ تفاوتهایی که در مذاهب و آیینها و منافع مردمان مختلف و حکومتهای آنها وجود دارد. ماجرای کتاب درست از اوج شروع می شود. سرزمینی گسیخته که خاندان پادشاهی در آن دچار اختلاف و شکاف شده اند و در یک سوی شکاف فرخ همایون، شاهنشاه کیانی ایستاده ودر سوی دیگر آمیستریس کیانی، میهن بانوی این سرزمین و دختر عموی پادشاه که به شدت با پسرعموی خویش مخالف است و خواهان مرگ و سرنگونی اوست. در میان این اختلافات شدید که به خونریزیهای هولناک ختم می شود، کتاب از جایی آغاز می شود که موجودی با لشکری مهیب به پشت مرزهای این سرزمین رسیده. همۀ پادشاهی ها و کشورهایی که در مسیرش بوده اند را مغلوب کرده و به زیر فرمان خویش کشیده. او خود را انگره سار می خواند؛ فرستادۀ اهریمن. روح پلیدیها در کالبد این جهانی پلیدیها دمیده شده و او برانگیخته شده تا فرمان خدایش را در جهان جاری کند و همۀ خدایان را از میان بردارد تا تنها یک خدا پرستیده شود. او برای شکست خوردن خلق نشده و آمده تا پیروز باشد. «پدرام دوشین» جادوگر پیر این سرزمین و «سوشان» پسرش گمان می کنند راه نابودی این برانگیخته را دریافته اند... در حالی که رازی عظیم و بزرگ از برابر چشمان آنها پنهان مانده و اینها همه در حالی است که اختلافات شاهنشاه و میهن بانو زمینه ساز یک خیانت بزرگ و جنایت عظیم می شود... سرانجام حوادث و اتفاقات بسیار تلخ و ناگواری رخ می دهد و همه چیز در آستانۀ نابودی قرار می گیرد و پرسش همه این می شود: آیا خدایان مرده اند؟ خدایان کجا مانده اند که ما را یاری نمی کنند؟ در میان نا امیدی از فرا رسیدن یاری خدایان همه از خویشتن و یکدیگر می پرسند چگونه می توان فرستاده را از میان برد؟ سوشان، قهرمان کتاب باید راز این پرسش را پیدا کند پیش از آنکه آخرین امید نیز از دست برود...
#نبرد_خدایان #مرتضی_رضایی #نشرموج
🌐 www.mowjbook.com
📚 @mowjpub
💢جلد دوم #نبرد_خدایان به زودی به چاپ خواهد رسید .
.

زن که به آرامی پیش می آمد پاسخ داد:
- پیداست که دلی خونین دارید و دردی سنگین.
به پای جایگاه سنگی رسید. هوا را بویید. گفت:
- می بینم که آتش هزار ساله به باد خودپرستی ها و ستمگری ها خاموش شده.
چرخید و به چشمان سام پیر نگاه کرد. پاسخش داد:
- ویرانه ای که ساخته اید را آباد می کردم پرستشدار بزرگ.
سام رنجیده گفت:
- زبانِ تیزِ بانو دل سنگ را می شکافد. پیدا بود اگر آنگونه به دیدار شاه کیانی رفتی و تاج و تختش را از او خواستی، با دوستی نیز به این سرا اندر نخواهی شد.
سپس اندکی خشم گرفت و باز گفت:
- چه ویرانه ای؟ اگر ویرانه ای هم باشد دست توانای شاه در ساختن ویرانه، جایی برای دیگری نمی گذارد که کسی یاری اش کند. زورها در بازو ها از بهر چه کس به کار می افتد بانو؟ از بهر بی پناهان؟ تیشة ویرانه ساز در دست کسی دیگر است، سرزنش هایش از آن دیگری می گردد؟
میهن بانو به خواری نگاهی در مردان انداخت و گفت:
- شاه و شاهزادگان تیشه تیز می کردند، پرستشداران و مگوپات ها دسته می ساختند....
www.mowjbook.com
@mowjpub
🔹 جلد سوم از مجموعه #نبرد_خدایان با نام مرگ خدایان به چاپ رسید.
این مجموعه در ژانر فانتزی، حماسی‌ و اسطوره‌ای توسط مرتضی رضایی نویسنده ایرانی نوشته شده است.
جلد اول این مجموعه با نام فرستاده اهریمن و جلد دوم این مجموعه با نام بامداد تاریک پیش از این منتشر شده و با استقبال بسیار خوب مخاطبین و‌ منتقدین روبه رو شده است.
اکنون جلد سوم این مجموعه با نام مرگ خدایان را می‌توانید در کتاب فروشی ها معتبر تهییه کنید.
#نشرموج #کتاب #رمان #کتاب_فانتزی #رمان_فانتزی #رمان_ایرانی #کتاب_ایرانی
wwww.mowjbook.com
"دلبسته ی هزار کس هستی و آن کس که به اندازه ی هزار کس دلبسته ی توست درپندارت خاربیابان است که تنها باید به تنهایی بسوزد و خاکسترش بر باد رود ..."

#نبرد_خدایان(بامداد_تاریک)

@mowjpub
#برشی_از_کتاب

انگاه بانگ زنی برخاست ، همو که روزی جهانی را فراخوانده بود :
"می تازیم و سر می بازیم و نمی گذاریم که آنچه نیک می شماریم و نیک میداریم در چنگ خداوندگار دوزخ ویران و نابود شود . نمی گذاریم و هرگز نخواهیم گذاشت که آب و خاک این کشور تباهی گیرد و ناممان پایان پذیرد و آتش هزاران ساله مان خاموش گردد."

#نبرد_خدایان
#جلدپنجم
@mowjpub
#معرفی_کتاب
#نبرد_خدایان(پایان جهان)
سوشان خیره به آن برانگیخته بودمیرفت که واپسین رزم خویش رابه سرانجام رساندو آن پیکر را به نیرویی که به او ارزانی شده بودبه بند کشد... گامی پیشتر نهاد یکباره دست و شمشیرش را روشنایی آبی و سپیدی در گرفت روشنایی تا نوک شمشیرش جاری شد. سرانجام خشم بر چهرۀ خداوندگار پلیدیها دوید تازیانه ای به هوا کوفت. آنگاه شمشیرش را بر کشید. از گرد دستانش نیرویی سیاه ریختن گرفت شمشیرش در تاریکی فرو رفت به سوی سوشان تاختن آغازید. سوشان به او نگاه میکرد همهٔ پیکرش در لرز از شکوه پیروزی بود. سرانجام تباهی پایان گرفته بود بادی می.وزید هیاهوی دشت نبرد ویرانگر بود. جامه سیاه انگره سار همچون درفشی از سویی به سویی رفت. سوشان تندتر به سویش دوید سرانجام میتوانست این تباهی را پایان دهد.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

انگاه بانگ زنی برخاست ، همو که روزی جهانی را فراخوانده بود :
"می تازیم و سر می بازیم و نمی گذاریم که آنچه نیک می شماریم و نیک میداریم در چنگ خداوندگار دوزخ ویران و نابود شود . نمی گذاریم و هرگز نخواهیم گذاشت که آب و خاک این کشور تباهی گیرد و ناممان پایان پذیرد و آتش هزاران ساله مان خاموش گردد."

🌱🌱🌱🌱🌱🌱
@mowjpub
+ : من... من که می مانم ...
من که خواهم ایستاد و تنها ایستادگی است که خواهد ماند ، من که می مانم تا واپسین رزمِ من، افسانه هزار چرخ و لالایی گردد.
من که خواهم ایستاد اگر همه ی روزگار بنشیند ،من که خواهم بود اگر همه ی روزگار مرا سنگسار کند و به زبانه و اتش و دهانه ی زبانه کَش بسپارد ، من که این خاک رابرتر از همه ی زرهای جهان داشته ام ...
من که این خاک را به دیده سرمه کرده ام و به سینه به مهر پرورده ام و بر پیشانی به مهربانی به داغ آورده‌ام ...
من که جان خواهم داد و خاک نخواهم داد...
من که تاج خواهم داد و خاک نخواهم داد...
من که نام خواهم داد و خاک نخواهم داد...
من که دیده و روشنای دیده خواهم داد و خاک نخواهم داد ...
من که گلو به تیغ و دل به دریغ و سینه به تیر و کمر به شمشیر و پا به زنجیر خواهم سپرد و آتش خواهم خورد و خواهم مرد و خاک نخواهم فروخت و خاک نخواهم گذاشت و خاک نخواهم داد ...
#نبرد_خدایان
#جلدپنجم
#برشی_از_کتاب

@mowjpub