چه آرامشی در من است وقتی با منی ،
و چه آشوبم بی #تو...!
دور نشو ، مرا از من نگیر ؛
من حوالی توُ بودن را دوست دارم...
❣ℒℴνℯ❣
✍💘 @mosbatee2
و چه آشوبم بی #تو...!
دور نشو ، مرا از من نگیر ؛
من حوالی توُ بودن را دوست دارم...
❣ℒℴνℯ❣
✍💘 @mosbatee2
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...
@mosbatee2
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...
@mosbatee2
فقط خوب است كمی برهنه در باران،
هَوس كنيم، كودک شويم
بوی گُل و ستاره و بوسه بشنويم،
و بعد،
يك لحظه به چيزهای عزيزِ
همين زندگی بينديشيم ...
@mosbatee2
┄┅┅┄┄┅✶🌻✶┄┅┄┅┄ ┄
هَوس كنيم، كودک شويم
بوی گُل و ستاره و بوسه بشنويم،
و بعد،
يك لحظه به چيزهای عزيزِ
همين زندگی بينديشيم ...
@mosbatee2
┄┅┅┄┄┅✶🌻✶┄┅┄┅┄ ┄
معامله کشاورز و مرد اشراف زاده
💎کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت. یک روز درحالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را برروی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. کشاورز او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر «فارمر فلمینگ» رسید. مرد اشراف زاده ای خود را بعنوان پدر پسری معرفی کرد که او روز گذشته نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: «می خواهم جبران کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادی.» کشاورز جواب داد: «من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.» در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: «پسر شماست؟» کشاورز با افتخار جواب داد: «بله» اشراف زاده گفت: «با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. چرا که اگر شبیه پدرش باشد، حتما به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.» پسر «فارمر فلمینگ» از دانشکده پزشکی «سنت ماری» در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان بعنوان «سر الکساندر فلمینگ»، کاشف «پنسیلین» مشهور شد. سال ها بعد، پسر همان اشراف زاده به بیماری «ذات الریه» مبتلا شد. می دانید چه چیزی نجاتش داد؟ درست حدس زدید: «پنسیلین!»
〰〰〰〰〰〰
❤️
داستان شب✍
هر شب ساعت 22🌹
@mosbatee2
🌹
♻️
♻️♻️
💎کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت. یک روز درحالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را برروی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. کشاورز او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر «فارمر فلمینگ» رسید. مرد اشراف زاده ای خود را بعنوان پدر پسری معرفی کرد که او روز گذشته نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: «می خواهم جبران کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادی.» کشاورز جواب داد: «من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.» در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: «پسر شماست؟» کشاورز با افتخار جواب داد: «بله» اشراف زاده گفت: «با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. چرا که اگر شبیه پدرش باشد، حتما به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.» پسر «فارمر فلمینگ» از دانشکده پزشکی «سنت ماری» در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان بعنوان «سر الکساندر فلمینگ»، کاشف «پنسیلین» مشهور شد. سال ها بعد، پسر همان اشراف زاده به بیماری «ذات الریه» مبتلا شد. می دانید چه چیزی نجاتش داد؟ درست حدس زدید: «پنسیلین!»
〰〰〰〰〰〰
❤️
داستان شب✍
هر شب ساعت 22🌹
@mosbatee2
🌹
♻️
♻️♻️
یک روز دیگر به پایان رسید و
آسمان چادر سیاهش را برسر کرد
ستارگان چشمک زنان ســر دادند
بخوابید در آغــوش خدای مهربان
دمیدن صبح بسی نزدیک است
🌟 شبـــتون بخــــیر🌟
💢 @mosbatee2 💢
آسمان چادر سیاهش را برسر کرد
ستارگان چشمک زنان ســر دادند
بخوابید در آغــوش خدای مهربان
دمیدن صبح بسی نزدیک است
🌟 شبـــتون بخــــیر🌟
💢 @mosbatee2 💢