یک عصر دلنشین...
یک لبخند از ته دل...
یک شادے بےبدیل...
و خداےهمیشه همراه...
باهزار آرزوے زیبا تقدیــــ❤️ـــم لحظه هایتان!
خوبانِ روزگار
عصرتون بخیــ😍ــــــر...
@mosbatee2
یک لبخند از ته دل...
یک شادے بےبدیل...
و خداےهمیشه همراه...
باهزار آرزوے زیبا تقدیــــ❤️ـــم لحظه هایتان!
خوبانِ روزگار
عصرتون بخیــ😍ــــــر...
@mosbatee2
ببار ای بارون
ãÍãÏ ÑÖÇ ÔÌÑíÇä
💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار💦
─═हई╬ @mosbatee2 ✮╬ईह═─
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار💦
─═हई╬ @mosbatee2 ✮╬ईह═─
محبت نیرومندترین قدرتی است که جهان در اختیار خود دارد و در عین حال ساده ترین نیرویی است که بتوان تصور کرد .
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
همه در حسرت یک پروازند...
من به پرواز نمی اندیشم !
به تو می اندیشم ...
تو که زیباتر از اندیشه یک پروازی ❤️
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
من به پرواز نمی اندیشم !
به تو می اندیشم ...
تو که زیباتر از اندیشه یک پروازی ❤️
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
هرچه را که می بینید، هرچه را که می شنوید و هر حرفی که می زنید، همه دارای انرژی مغناطیسی هستند
پیوسته با افراد سالم، باهوش، موفق و سعادتمند معاشرت نماییدتاخصوصیات انها را جذب کنید. 🌹🌹🌹
#اشو
@mosbatee2
پیوسته با افراد سالم، باهوش، موفق و سعادتمند معاشرت نماییدتاخصوصیات انها را جذب کنید. 🌹🌹🌹
#اشو
@mosbatee2
ایمان دارم که لازمه ی
موفقیت شاد بودن است
پس تمام تلاشم را
برای شادبودن میکنم
زیراناراحتی همانند
سنگی بزرگ درسرراه
موفقیت های من است...
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
موفقیت شاد بودن است
پس تمام تلاشم را
برای شادبودن میکنم
زیراناراحتی همانند
سنگی بزرگ درسرراه
موفقیت های من است...
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
پاییز...
یک نوار کاست قدیمی است
که یک طرفش
با صدای باران پر شده
یک طرفش با صدای تو ...
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
یک نوار کاست قدیمی است
که یک طرفش
با صدای باران پر شده
یک طرفش با صدای تو ...
@mosbatee2 👈 🆔 join 🍃 🌻
🚩#من_دختر_نیستم
@mosbatee2
#قسمت_بیستوسه
و به سمت دستشویی اتاقم دویدم...چند مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم وبه خودم نگاه کردم.لبام داغ داغ بود و نبض شقیقه هام به شدت می زد...
چشمهام رو بستم وسعی کردم ذهنم رو خالی کنم...ولی باز ناخودآگاه،صحنه بوسه مون توی ذهنم نقش بست...دستم رو روی لبم گذاشتم و بوسیدمش...
من داشتم چه کار میکردم؟یه نیشگون از بازوم گرفتم تا فکرم منحرف بشه...
اما هنوز هم هلیا ملکه ذهنم بود...
به آرومی از دستشویی خارج شدم.هلیا روی تختم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای در،سرشو بلند کرد ونگاهی بهم انداخت.اما با بی تفاوتی،دوباره نگاهش رو گرفت.روی صندلی کامپیوترم نشستم و با خجالت نگاهش کردم...
-هلی من...من...باید...خب...من...
هلیا-بیا درباره اش حرف نزنیم...فراموشش کن...
سکوت بدی تو اتاق بود...به سختی گفتم:
-گرسنه ات نیست؟
هلیا-نه...
-تعارف نکن....با شیر وکیک چطوری؟
هلیا-خوبه..خودت درست کردی؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم وگفتم:
-من...ماهان امین...دکتر آینده این مملکت...بشین ور دست مانیم،کیک درست کنم؟
هلیا-باشه بابا...حرص نخور،موهات میریزه..
-وایسا...الان میام...
خواستم از روی نرده ها سر بخورم که با یاد آوری چند ساعت قبل،شبیه آدمیزاد(!)از پله ها پایین اومدم!بوی کیکی که مانی پخته بود،همه خونه رو پر کرده بود...وارد آشپزخونه شدم.بهار ومهیار سر میز نشسته بودن ومانی داشت روی کیک رو تزیین میکرد.با دیدنم گفت:
-پس هلیا کو؟
-بالاست...اونجا راحت تریم...بعضیا نمیتونن مدام بهمون بپرن...
مهیار-با منی؟
بدون اینکه جوابشو بدم رو به مانی گفتم:
-شیر داریم؟
مامان-آره ....تو یخچاله...
با پام به در ضربه زدم که هلیا در رو باز کرد.وارد اتاق شدم وسینی رو،روی میز گذاشتم وگفتم:
-تو عمرم کار به این سختی انجام نداده بودم!
هلیا-بدبخت شوهرتو...باید یه خونه دار کاربلد باشه
-خفه شو آشغالی...حالا کی شوهر خواست؟حالم به هم خورد....
هلیا-من توی مارموز رو میشناسم...میدونم اسم شوهر میاد،کله قند تو دلت آب میشه...!
-درد....به جای چرت وپرت گفتن،شیرتو کوفت کن...
به سمت میز اومد و یکی از لیوانا رو برداشت وکیک رو هم برید.یکی از تیکه هارو برداشت و توی دهنش گذاشت...از اینکه اون بوسه رو به روم نمی آورد،واقعا ممنونش بودم....با وجود احساس بدی که داشتم،به هیچ وجه پشیمون نبودم....
هلیا-این آخریشه ها...میخوری؟
با تعجب ببه بشقاب خالی کیک ها نگاه کردم وگفتم:
-تو چرا اینهمه میخوری،چاق نمیشی؟
هلیا-تا چشم تو دراد...!
همون یه تیکه رو هم نصف کردم ویکیشو سمتش گرفتم وگفتم:
-بیا...گریه نکن....
نگاهی به لیوان شیرم کرد...خواست حرفی بزنه که سریع برش داشتم و زبونم رو روی لبه لیوان کشیدم وگفتم:
-حالا بخور...
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-باشه عزیزم....مرسی
ودر کمال خونسردی،جلوی چشمهای گشاد من،لیوانمو برداشت ونصفشو سر کشید...یدفعه لیوانو از دستش کشیدم وگفتم:
-مگه از قحطی اومدی که عین گاو میخوری؟؟؟
خندید وگفت:
-خیلی چسبید
-کوفت بخوری!
هلیا-اگه نمیخوای،بدش به من....
سریع همشو سر کشیدم وگفتم:
-بیا...!
این داستان ادامه دارد و هر شب ساعت 22 بر روی کانال قرار خواهد گرفت.
داستان شب ✍
هر شب ساعت ۲۲ 🌹
@mosbatee2
@mosbatee2
#قسمت_بیستوسه
و به سمت دستشویی اتاقم دویدم...چند مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم وبه خودم نگاه کردم.لبام داغ داغ بود و نبض شقیقه هام به شدت می زد...
چشمهام رو بستم وسعی کردم ذهنم رو خالی کنم...ولی باز ناخودآگاه،صحنه بوسه مون توی ذهنم نقش بست...دستم رو روی لبم گذاشتم و بوسیدمش...
من داشتم چه کار میکردم؟یه نیشگون از بازوم گرفتم تا فکرم منحرف بشه...
اما هنوز هم هلیا ملکه ذهنم بود...
به آرومی از دستشویی خارج شدم.هلیا روی تختم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای در،سرشو بلند کرد ونگاهی بهم انداخت.اما با بی تفاوتی،دوباره نگاهش رو گرفت.روی صندلی کامپیوترم نشستم و با خجالت نگاهش کردم...
-هلی من...من...باید...خب...من...
هلیا-بیا درباره اش حرف نزنیم...فراموشش کن...
سکوت بدی تو اتاق بود...به سختی گفتم:
-گرسنه ات نیست؟
هلیا-نه...
-تعارف نکن....با شیر وکیک چطوری؟
هلیا-خوبه..خودت درست کردی؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم وگفتم:
-من...ماهان امین...دکتر آینده این مملکت...بشین ور دست مانیم،کیک درست کنم؟
هلیا-باشه بابا...حرص نخور،موهات میریزه..
-وایسا...الان میام...
خواستم از روی نرده ها سر بخورم که با یاد آوری چند ساعت قبل،شبیه آدمیزاد(!)از پله ها پایین اومدم!بوی کیکی که مانی پخته بود،همه خونه رو پر کرده بود...وارد آشپزخونه شدم.بهار ومهیار سر میز نشسته بودن ومانی داشت روی کیک رو تزیین میکرد.با دیدنم گفت:
-پس هلیا کو؟
-بالاست...اونجا راحت تریم...بعضیا نمیتونن مدام بهمون بپرن...
مهیار-با منی؟
بدون اینکه جوابشو بدم رو به مانی گفتم:
-شیر داریم؟
مامان-آره ....تو یخچاله...
با پام به در ضربه زدم که هلیا در رو باز کرد.وارد اتاق شدم وسینی رو،روی میز گذاشتم وگفتم:
-تو عمرم کار به این سختی انجام نداده بودم!
هلیا-بدبخت شوهرتو...باید یه خونه دار کاربلد باشه
-خفه شو آشغالی...حالا کی شوهر خواست؟حالم به هم خورد....
هلیا-من توی مارموز رو میشناسم...میدونم اسم شوهر میاد،کله قند تو دلت آب میشه...!
-درد....به جای چرت وپرت گفتن،شیرتو کوفت کن...
به سمت میز اومد و یکی از لیوانا رو برداشت وکیک رو هم برید.یکی از تیکه هارو برداشت و توی دهنش گذاشت...از اینکه اون بوسه رو به روم نمی آورد،واقعا ممنونش بودم....با وجود احساس بدی که داشتم،به هیچ وجه پشیمون نبودم....
هلیا-این آخریشه ها...میخوری؟
با تعجب ببه بشقاب خالی کیک ها نگاه کردم وگفتم:
-تو چرا اینهمه میخوری،چاق نمیشی؟
هلیا-تا چشم تو دراد...!
همون یه تیکه رو هم نصف کردم ویکیشو سمتش گرفتم وگفتم:
-بیا...گریه نکن....
نگاهی به لیوان شیرم کرد...خواست حرفی بزنه که سریع برش داشتم و زبونم رو روی لبه لیوان کشیدم وگفتم:
-حالا بخور...
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-باشه عزیزم....مرسی
ودر کمال خونسردی،جلوی چشمهای گشاد من،لیوانمو برداشت ونصفشو سر کشید...یدفعه لیوانو از دستش کشیدم وگفتم:
-مگه از قحطی اومدی که عین گاو میخوری؟؟؟
خندید وگفت:
-خیلی چسبید
-کوفت بخوری!
هلیا-اگه نمیخوای،بدش به من....
سریع همشو سر کشیدم وگفتم:
-بیا...!
این داستان ادامه دارد و هر شب ساعت 22 بر روی کانال قرار خواهد گرفت.
داستان شب ✍
هر شب ساعت ۲۲ 🌹
@mosbatee2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨❣دعاى شبانه❣✨
❣🍃شب قشنگترین اتفاقی هست
🍃❣ ڪه تڪرارمیشود
❣🍃تا آسمان
🍃❣زیبایش را
❣🍃به رخ زمین بڪشد
🍃❣شبتون قشنگ دلتون پراز زیبایی❣🍃
💟 @mosbatee2 💟
❣🍃شب قشنگترین اتفاقی هست
🍃❣ ڪه تڪرارمیشود
❣🍃تا آسمان
🍃❣زیبایش را
❣🍃به رخ زمین بڪشد
🍃❣شبتون قشنگ دلتون پراز زیبایی❣🍃
💟 @mosbatee2 💟
زیباتر از صبح
سلام صبحگاهی است
خدایا...
"سلام"
زندگي...
"سلام"
دوستان خوب
"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد ❣
@mosbatee2
سلام صبحگاهی است
خدایا...
"سلام"
زندگي...
"سلام"
دوستان خوب
"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد ❣
@mosbatee2