#یک_خاطره
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچک پسرک حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان، حسابی دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت آن اخراج و این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح،
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچهها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که میتوانست خود را کنترل کند و کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما قطرات آن سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆✨✨🔆🔆🔅
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز مهرورزی و جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://eitaa.com/morabianedini
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچک پسرک حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان، حسابی دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت آن اخراج و این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح،
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچهها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که میتوانست خود را کنترل کند و کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما قطرات آن سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆✨✨🔆🔆🔅
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز مهرورزی و جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://eitaa.com/morabianedini
Telegram
••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
﷽☉ یاریگر علاقهمندان تربیت دینی با ارائه کلماتی از آیات، روایات و تجارب تربیتی
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini