#یک_کم_نمک
🔠 طرف میره کلاس زبان،
میگن خودتو به انگلیسی معرفی کن!
میگه: پاورگاد نیودی اورجینال.
Power God newday original
میگن: فارسیش چی میشه؟
میگه: قدرتالله نوروزیاصل😆😂🤣🤪
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
🔠 طرف میره کلاس زبان،
میگن خودتو به انگلیسی معرفی کن!
میگه: پاورگاد نیودی اورجینال.
Power God newday original
میگن: فارسیش چی میشه؟
میگه: قدرتالله نوروزیاصل😆😂🤣🤪
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#انگیزشی
#یک_تجربه
📛 خیلی سال پیش میخواستم متنی بنویسم که مشورت با یکی از دوستان و نظر منفی، هشدارها و نگرانی های وی باعث شد ده سال بعدتر آنرا بنویسم.
⭕️➕ وقتی میخواهید از یک کوه بزرگ بالا روید، تنها کسانی میتوانند شما را راهنمایی کنند که قبلا آن کوه و یا شبیه آن را فتح کردهاند، افراد عادی از همان ابتدا خواهند گفت غیرممکن است!
☑️ پس با هر کسی مشورت نکنید...
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_تجربه
📛 خیلی سال پیش میخواستم متنی بنویسم که مشورت با یکی از دوستان و نظر منفی، هشدارها و نگرانی های وی باعث شد ده سال بعدتر آنرا بنویسم.
⭕️➕ وقتی میخواهید از یک کوه بزرگ بالا روید، تنها کسانی میتوانند شما را راهنمایی کنند که قبلا آن کوه و یا شبیه آن را فتح کردهاند، افراد عادی از همان ابتدا خواهند گفت غیرممکن است!
☑️ پس با هر کسی مشورت نکنید...
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#کلیدهای_تربیتی
عادتش بود تکریم بچهها و احترام به آنها.
نه که جلوی روی خودشان، پشت سر هم از بچهها با عزت یاد میکرد و اجازه نمیداد دفتر معلمان در زنگهای تفریح تبدیل به پاتوق بدگویی بچهها شود.
خلاصه نه تنها تحقیر و توهین در کارش نبود بلکه همواره شخصیت بچهها را حفظ میکرد.
یکبار در حالی که پاگرد پلهها را بالا میرفتم با هم تلاقی کردیم درحالی که با دانشآموزی همراه بود.
او شروع کرد پیش من از آن دانشآموز تعریف و تمجید کردن:
که ایشان چنین است و چنان نیست و صاحب فلان کمال است و واجد بهمان نقصان نیست و ...
شاگرد از خجالت سر به زیر داشت و یکی در میان میگفت: خواهش میکنم.
الان چهره آن شاگرد را در خاطر ندارم اما گمان کنم از بچههای دوم راهنمایی بود.
آن لحظات با سکوت و اعجاب من از این همه تعریف و تمجید گذشت.
من که مثل هر معلم تازهکاری بیش از هر چیزی از پررو شدن بچهها خائف بودم در فرصتی به آقای مدیر گفتم:
آقای صبوحی این بچه پر رو نمیشه اینقدر شما بالا بردیدش؟
خدایش بیامرزد هنوز صدایش در گوشم هست، گفت: در حضور شما از او تعریف میکنم و خصوصی از او توقع.
یک جمله بود اما یک دنیا تربیت و رشددادن در همین یک جمله بود.
در حضور این و آن تعریف
و در غیاب آنان توقع...
🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده، بعید است از دوران راهنماییاش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را...
✨خاطرهای از مرحوم #استادمهدیصبوحی
مسعود اسماعیلی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#کلیدهای_تربیتی
عادتش بود تکریم بچهها و احترام به آنها.
نه که جلوی روی خودشان، پشت سر هم از بچهها با عزت یاد میکرد و اجازه نمیداد دفتر معلمان در زنگهای تفریح تبدیل به پاتوق بدگویی بچهها شود.
خلاصه نه تنها تحقیر و توهین در کارش نبود بلکه همواره شخصیت بچهها را حفظ میکرد.
یکبار در حالی که پاگرد پلهها را بالا میرفتم با هم تلاقی کردیم درحالی که با دانشآموزی همراه بود.
او شروع کرد پیش من از آن دانشآموز تعریف و تمجید کردن:
که ایشان چنین است و چنان نیست و صاحب فلان کمال است و واجد بهمان نقصان نیست و ...
شاگرد از خجالت سر به زیر داشت و یکی در میان میگفت: خواهش میکنم.
الان چهره آن شاگرد را در خاطر ندارم اما گمان کنم از بچههای دوم راهنمایی بود.
آن لحظات با سکوت و اعجاب من از این همه تعریف و تمجید گذشت.
من که مثل هر معلم تازهکاری بیش از هر چیزی از پررو شدن بچهها خائف بودم در فرصتی به آقای مدیر گفتم:
آقای صبوحی این بچه پر رو نمیشه اینقدر شما بالا بردیدش؟
خدایش بیامرزد هنوز صدایش در گوشم هست، گفت: در حضور شما از او تعریف میکنم و خصوصی از او توقع.
یک جمله بود اما یک دنیا تربیت و رشددادن در همین یک جمله بود.
در حضور این و آن تعریف
و در غیاب آنان توقع...
🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده، بعید است از دوران راهنماییاش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را...
✨خاطرهای از مرحوم #استادمهدیصبوحی
مسعود اسماعیلی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
ششم شوال سالروز وفات مرحوم مغفور #استادحاجمهدیصبوحی مدیر مدرسه راهنمایی امیر.
نثار روحشان فاتحهای قرائت بفرمایید لطفا.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
نثار روحشان فاتحهای قرائت بفرمایید لطفا.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#مثبت_گرایی
تا حال دقت کردهاید:
⭕️ کودکان میخواهند زود بزرگ شوند و بزرگترها دوست دارند به دوران کودکی برگردند!
♨️ شاغلان از مشغلهشان مینالند و بیکارها دنبال شغلند!
💢 افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند و مردم عادی میخواهند مشهور شوند!
🛑 سیاهپوستان دوست دارند سفید پوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند!
🔴 غیر مذهبی ها کمبود معنویت را در زندگی خود حس میکنند و مذهبیها ترجیح میدهند با این عنوان شناخته نشوند.
حال آن كه تنها فرمول حال خوش این است:
"قدر داشتههایت را بدان و شاکر باش"🤲
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
تا حال دقت کردهاید:
⭕️ کودکان میخواهند زود بزرگ شوند و بزرگترها دوست دارند به دوران کودکی برگردند!
♨️ شاغلان از مشغلهشان مینالند و بیکارها دنبال شغلند!
💢 افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند و مردم عادی میخواهند مشهور شوند!
🛑 سیاهپوستان دوست دارند سفید پوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند!
🔴 غیر مذهبی ها کمبود معنویت را در زندگی خود حس میکنند و مذهبیها ترجیح میدهند با این عنوان شناخته نشوند.
حال آن كه تنها فرمول حال خوش این است:
"قدر داشتههایت را بدان و شاکر باش"🤲
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#هشدارهای_تربیتی
#تربیت_در_آیات_و_روایات
💢 هالی وود و مایکروسافت زمین دل بچههایمان را تسخیر کردند و ما درِ حسینیهها را به روی بچههایمان بستیم!!!
🦋 رنگ موی اهالی مسجد و حسینیهها به سفیدی گرایید اما با بیاعتنایی به بچهها آنها را در سیاهی روزگار پناه ندادیم...
⭕️ چه جوابی دارند متولیانی که اهتمامشان به راه ندادن بچهها و بستهبودن حسینیههایشان است؟
✨ آیا سزاوار است جایی که میتواند همهی اوقات فراغت نوجوان و جوان شیعی را با برنامههای سالم پر کند؛ تنها سالی یک دهه باز باشد یا هفتهای یک شب؟
🔅 آیا متولیان حسینیهها تکلیفشان با کسانی که حسینیهای در اختیار ندارند یکسان است؟
🕌 این پیام را به دستاندرکاران حسینیهها برسانید بلکه خدا بخواهد و تغییری رخ دهد.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#تربیت_در_آیات_و_روایات
💢 هالی وود و مایکروسافت زمین دل بچههایمان را تسخیر کردند و ما درِ حسینیهها را به روی بچههایمان بستیم!!!
🦋 رنگ موی اهالی مسجد و حسینیهها به سفیدی گرایید اما با بیاعتنایی به بچهها آنها را در سیاهی روزگار پناه ندادیم...
⭕️ چه جوابی دارند متولیانی که اهتمامشان به راه ندادن بچهها و بستهبودن حسینیههایشان است؟
✨ آیا سزاوار است جایی که میتواند همهی اوقات فراغت نوجوان و جوان شیعی را با برنامههای سالم پر کند؛ تنها سالی یک دهه باز باشد یا هفتهای یک شب؟
🔅 آیا متولیان حسینیهها تکلیفشان با کسانی که حسینیهای در اختیار ندارند یکسان است؟
🕌 این پیام را به دستاندرکاران حسینیهها برسانید بلکه خدا بخواهد و تغییری رخ دهد.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#انگیزشی
🌺 اگر پرداخت زکات واجبه پس معلم بودن هم بر کسی که زبون نصیحت بقیه رو داره و علم و عمل لازمو داره و میتونه چهار نفرو بیدار کنه واجبه.
💫 قال الامام الصادق «ع»:
✨ عَلَى كُلِّ جُزْءٍ مِنْ أَجْزَائِكَ زَكَاةٌ وَاجِبَةٌ لِلهِ عَزَّ وَجَل.
✨ وَزَكَاةُ اللِّسَانِ النُّصْحُ لِلْمُسْلِمِينَ وَالتَّيَقُّظُ لِلْغَافِلِين.
📗 بحارالانوار، ج۹۶، ص۷
💫 امام صادق «علیهالسلام» فرمود:
✨ خداى بزرگ بر هر عضوى از اعضاى بدن تو زكاتى واجب كرده است و زكات زبان:
🔹 اندرز گفتن به مسلمانان و
🔸 بيدار كردن غافلان است.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
🌺 اگر پرداخت زکات واجبه پس معلم بودن هم بر کسی که زبون نصیحت بقیه رو داره و علم و عمل لازمو داره و میتونه چهار نفرو بیدار کنه واجبه.
💫 قال الامام الصادق «ع»:
✨ عَلَى كُلِّ جُزْءٍ مِنْ أَجْزَائِكَ زَكَاةٌ وَاجِبَةٌ لِلهِ عَزَّ وَجَل.
✨ وَزَكَاةُ اللِّسَانِ النُّصْحُ لِلْمُسْلِمِينَ وَالتَّيَقُّظُ لِلْغَافِلِين.
📗 بحارالانوار، ج۹۶، ص۷
💫 امام صادق «علیهالسلام» فرمود:
✨ خداى بزرگ بر هر عضوى از اعضاى بدن تو زكاتى واجب كرده است و زكات زبان:
🔹 اندرز گفتن به مسلمانان و
🔸 بيدار كردن غافلان است.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini