اتفاق شیرین همین حوالی-شیخ بشار
2.14K subscribers
7 photos
1 video
3.05K files
17 links
اتفاق شیرین همین حوالی
نویسنده: بهاره. م
شیخ بشار
مترجم: بهاره
لینک پیام ناشناس:
https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTIzNzMxNjYxNA
Download Telegram
#اتفاق_شیرین_همین_حوالی_۱۵۲

پیشانی‌ام را می‌مالم. «تصورش می‌کنم. براش اسم‌هایی انتخاب کردم، اسم‌های مستعار، الهام‌بخش. خودم و خودت رو تصور کردم. یه شب بعد از به دنیا اومدنش، درحالی‌که توی گهواره‌ش خوابیده، از اون مدل‌ها که از سه سمت بسته است و به تخت والدین می‌چسبه، از اون‌ها، خوابیده و من سمتش دراز کشیده‌م، تو سمت دیگه تا استراحت کنی، چون به خودم قول دادم بعد از زایمان بهت کمک کنم، نذارم بابت بزرگ کردن اولین بچه‌مون زیاد خستگی بکشی. هرچند، تو تصورم از خستگی بیش‌ازاندازه داری خروپف می‌کنی. می‌دونی، مثل اون شب‌هایی که...» ناخودآگاه لبخند شرورانه‌ای می‌زنم. «بگذریم. تو و آنیا خوابید، هرکدوم یک سمت من و فعلا محو تماشای صورت کوچیک شیرین اونم. به اسمش فکر می‌کنم، بخشنده، به این‌که کمک کرده مادرش من رو ببخشه و بذاره یه زندگی واقعی رو شروع کنیم. به چهره‌ی آرومش خیره می‌شم و با خودم می‌گم خوبه که خوابیدنش رو از نزدیک می‌بینم، هر شب، هر لحظه‌ی بزرگ شدنش، هر لحظه‌ی گریه کردنش، هر لحظه‌ای که ممکنه بادگلو بزنه یا اضافه‌ي شیری که از تو خورده و سر دلش مونده رو بالا بیاره، هر باری که احتمالا مجبور می‌شم پوشکش رو عوض کنم. خوبه که می‌تونم هردوتون رو با هم داشته باشم. دوست دارم یه روزهایی تو خونه با اون تنها باشم، تا فقط لحظات پدر و دختری داشته باشیم. من روی مبل لم بدم و اونو روی پوست لخت سینه‌م بذارم، همونجوری که تو دوست داری، لمس مستقیم، پوست به پوست. بعد که تو خونه میای، اون تو خواب هفت پادشاه باشه و حداقل تا چند ساعت بعد از رسیدنت بیدار نشه تا من و تو بتونیم دلتنگی‌هامون رو با خیال راحت نشون همدیگه بدیم.» نفسی می‌گیرم. »فکر نکن من تغییر کرده‌م، شفق. من فقط حالا می‌فهمم اونی که قبلا از خودم نشون می‌دادم، جزء کوچیکی از خودم بوده و بقیه‌ش صرفا تظاهر و بی‌خبری. منتهی سخته، این‌که بفهمم واقعیت درونم چیه، فراموش کردم واقعا چی می‌خوام. باید از اول امتحان کنم.»

بعد از گذر دقایقی که من متکلم وحده بودم، شنیدن صدایت مثل تلنگریست که انرژي می‌دهد. «این احتمال هست که خود قبلیت، همون خود واقعیت بوده باشه؟»

«حتی اگه خود قبلیم هم حقیقت بود، من عوض می‌شم. چون ازش خوشم نمیاد، تو دوستش نداری.»

آب دهانت را قورت می‌دهی. «این حرف‌ها در ظاهر قشنگه.»

«پس لطفا بیا بیرون تا در واقعیت هم نشونت بدم.»

خنده‌ی ضعیفی می‌کنی. «نه.» تنم یخ می‌زند و لبخندم فورا از فروغ می‌افتد. «بهتره برگردی داخل تا تصمیم‌مون رو با بقیه هم درمیون بذاریم. دوست ندارم خانواده‌م باهام مخالف باشن.»

مکث می‌کنم. «باشه.»

«پس فعلا.»

قبل از این‌که گوشی را قطع کنی، صدایت می‌زنم. «شفق!»

«بله؟»

«درست حدس زدم؟»

«درباره‌ي؟»

«جنسیت بچه؟»

می‌خندی. «بیا داخل.»

چشم‌هایم را محکم به هم فشار می‌دهم و سرم را روی فرمان می‌گذارم تا نفسی تازه کنم.
دوستان عزیز، از اونجایی ک پارت‌گذاری منظم و مداوم برام سخت بود، ویرایش رمان اتفاق شیرین همین حوالی رو سریع‌تر انجام دادم و فایل کاملش رو براتون گذاشتم.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و اگه نظری چیزی داشتین خیلی خوشحال می‌شم که از طریق ربات زیر باهام در میون بذارین.❤️
سال نو مبارک.
Forwarded from Ocean's Group
اتفاق شیرین همین حوالی.pdf
4.8 MB
گاهی‌اوقات او را می‌بوسیدم و احساس می‌کردم نقشی که می‌خواستم باور کند را باور کرده است، او را می‌بوسیدم و مطمئن می‌شدم هنوز به هیچ چیز شک نکرده و بدون هیچ تردیدی جواب بوسه‌هایم را می‌دهد چون اعتقاد دارد این زندگی و لب‌های من کاملا صادقانه است. گاهی‌اوقات او را عمیق‌تر می‌بوسیدم و احساس می‌کردم زبانش دچار تردید شده، به خوبی همراهی نمی‌کند و همانطور که قبلا بود من را در آتشی که از وجودش برمی‌آمد نمی‌سوزاند. گاهی‌اوقات نقابی که روی چهره زده بودم سست می‌شد و احساس می‌کردم اگر یک لحظه دیگر بوسیدن را ادامه دهم، متوجه شخصی که واقعا هستم، احساسی که حقیقتا دارم خواهد شد. گاهی‌اوقات او را بی‌هوا می‌بوسیدم و تعجب می‌کردم از اینکه چطور می‌تواند با این لب‌های ظریف، من را اینقدر عمیق منقلب کند.

زمان‌های زیادی نبود که از این بوسه‌ها واقعا لذت ببرم، و زمانی‌که لذت حقیقی آن‌ها را درک کردم، دیگر دهانی برای بوسیدن نبود.

اتفاق شیرین همین حوالی

نویسنده: بهاره. م

(نبات، سایه‌بان آرامش)

#رمان_ایرانی_رایگان
https://t.me/Novels_by_Oceans_group
پارت‌گذاری از رمان شیخ‌بشار ادامه داره... سعی می‌کنم مرتب‌تر پارت بذارم.
فصل دوازدهم

زیر میز، باس پوست دستش رو نیشگون گرفت. خسته خسته بود، لب مرز فروپاشی، و هنوز هم کار مشاورهاش باهاش تموم نشده بود. اون‌ها باس رو توی کار غرق کرده بودن، یک عالمه کار فوری که فقط اون می‌تونست سروسامون‌شون بده، یه عالمه کار که اون رو از فیونا دور نگه داره. اون‌ها داشتن شبیه یه بچه کوچولو، اون رو کنترل می‌کردن، وظایفش رو توی صورتش می‌زدن تا حواسش رو پرت کنن، و داشت جواب هم می‌داد. حتی یه لحظه هم وقت پیدا نکرده بود که از موقعیتش و فشار کاری به فیونا خبر بده، حتی بدتر اینکه ازش عذرخواهی بکنه.
«قربان.»
«بله.» شق و رق نشست و اخم کرد. زید داشت بهش چشم‌غره می‌رفت، ابروهاش تو هم گره خورده بود. این مرد سن حضرت نوح رو داشت، همون وقتی که عضو قوه قضائیه شد، حدود پنجاه شصت سال پیش، میان‌سال بود، دیگه الان جای خود داشت. باس باید تو اولین فرصت، اون رو بازنشسته می‌کرد و کس دیگه‌ای رو جاش می‌آورد، کسی که وسط حرف‌زدن و کارکردن حداقل هی نخواد وقفه بندازه تا استراحت کنه، اما الان وقت واسه نگرانی درباره این‌جور موضوعات نبود.
«خب؟ درباره این قضیه می‌خواین چی کار کنین؟»
گلوش رو صاف کرد، بیزار بود از اینکه اقرار کنه حواسش جای دیگه‌ای بوده و تو دنیای دیگه‌ای سیر می‌کرده. «می‌شه دوباره موضوع رو توضیح بدین؟ کاملا متوجه بخش آخرش نشدم.»
«گفتم که بانوی تحت سرپرستی شما، توی باغ برای خودش پرسه می‌زده. در این‌باره می‌خواین چی کار کنین؟»
«چی کار کنم؟ اون که زندانی نیست. اگه هوای آزاد بهش آرامش و حال خوب بده-»
«فکر کردین چه وجه بدی می‌تونه داشته باشه، یه زن جوون که توی زمین‌های شما آزادانه می‌چرخه. باتوجه به بی‌ملاحظگی شما -»
«با توجه به این‌که به شما ربطی نداره-»
«- و کله‌شقی‌تون... که باید بگم به همه هم ربط داره.» یاسر خودشو توی بحث انداخت، مثل همیشه چرب و چیلی بود قیافه‌ش. «شما پادشاه این مملکت هستین. به همه ما تعلق دارین. یه مسیر مشخص می‌کنید و همه المفضر از مسیر شما پیروی می‌کنن. ترجیح می‌دین توی نقض قوانین دنباله‌رو شما باشن؟ فایده قانون و ارزش‌ها چیه وقتی خود خلیفه اون‌ها رو به بازی می‌گیره؟»
باس چشم‌غره رفت. یاسر دست روی بد موضوعی گذاشته بود. اگه فیونا نامزدش بود، باز یه چیز، اما اون صغیرش بود. تحت سرپرستی و محافظت‌ش.
«تا حالا همچین چیزی نداشتیم.» یاسر گفت، افکارش رو با صدای بلند به زبون آورد. «شما سرپرست اون بانو هستین. پدرش به پدر شما اطمینان کرده که براش یه همسر مناسب پیدا کنه، و این وظیفه الان افتاده روی دوش‌های شما. تفریح‌های نامناسب شما با ایشون عمیقا ممنوعه است. از زمانی‌که اولین قانون‌های ما نوشته شده، این کار تابو محسوب می‌شده، و یه دلیل خوبی هم براش بوده. رابطه یه دختر با سرپرستش؟! تا حالا همچین چیزی نداشتیم.»
باس هیچی نگفت. چه وظیفه‌ش بود یا نه، الان توی موقعیت خیلی بدی قرار گرفته بود. فیونا بچه نبود. همسن خودش بود، یه زن جذابِ خوش خلق‌وخوی تو دل بروی هات و سکسی. با اون پیچوندن قوانین انگاری طبیعی‌ترین کار تو دنیا بود، اما مسائل تابو و ممنوعه جای خود داشتن.
تو بد مخمصه‌ای افتاده بود.
«دارین با آینده ایشون بازی می‌کنید.» یاسر همچنان ادامه داد. «رسوایی این جریان واسه شما بد می‌شه، اما بهاش برای بانو ندید می‌تونه به معنای همه‌چیز باشه.»
«می‌دونم.» ناگهان ایستاد. اتاق حس کوچیکی بهش می‌داد، هوا سنگین و پرتنش شده بود. «درست می‌گین، البته. آخرین خواستگارهاش رو امروز بهش معرفی می‌کنم. کارمون به نتیجه رسید، الان می‌شه تمومش کنیم؟» با یه چشم‌غره پر از غضب، باس تو چشم تک‌تک اون مردها نگاه می‌کرد و نگفته بهشون می‌فهموند که اگه جرات دارن حرف روی حرفش بیارن. وقتی هیچکس هیچی نگفت، از پشت میز بیرون اومد.
«فقط یادتون باشه-»
«می‌دونم.» با پاهایی که سنگین و خشک حرکت می‌کرد، قدم برداشت، وقتی مشاورهاش جلوی پاش بلند شدن، قیافه‌شو تو هم کرد. نیاز به زمانی برای تنها بودن داشت، زمانی برای مرهم‌گذاشتن روی زخم‌هاش. زمان برای رها‌کردن هرچیزی که بوده.
یه مسیر مشخص می‌کنید و همه المفضر از مسیر شما پیروی می‌کنن.
باید چه مسیری رو انتخاب می‌کرد، شادی خودشو به پادشاهیش ترجیح می‌داد؟ فیونا هرگز مال اون نمی‌شد. داشت خودشو گول می‌زد، وانمود می‌کرد می‌تونه وظیفه‌ش رو برای عشق فدا کنه.
***
وقتی فیونا باس رو دید، خیالش راحت شد. روزها بود که غرق کار و بارش شده بود و نتونسته بود اون رو ببینه، درست از بعد اون شب هیجان‌انگیز پرشوری که با هم داشتن، و اون دیگه از این وضعیت شل کن سفت کن، از اینکه بعد هر لحظه خوب‌شون باید حتما یه چیزی از توش دربیاد خسته شده بود. وقتی باس از جلسه شورا خارج شد، فیونا با عجله پیشش رفت.
«باس! نتونستم هیچ‌جا پیدات کنم، و فکر کردم-»
«فیونا!» صداش رو اندازه یه زمزمه پائین آورد. «داری چی کار می‌کنی؟ باید-»
«اوه، ایشون همون بانوی جوانند؟» یه مرد مسن ریش‌سفید، درست از پشت سر باس ظاهر شد، یه جوری یواشکی به فیونا نگاه می‌کرد انگار که یه جور سوسک ناشناخته است. «واقعا خوش بر و روئه.» گفت. «واقعا جای تعجبه برام که هنوز نتونستین براش همسر پیدا کنید.»
باس خرخری کرد، اما همه‌ش همین. پیرمرد علنا داشت با هیزی نگاه فیونا می‌کرد، دهنش با حالت زننده‌ای باز مونده بود.
فیونا دست‌هاشو دور سینه حلقه کرد، زیر این نگاه گستاخانه و ریز سرخ شد. «باس؟ چه خبر شده؟»
«قربان... باید اینطور صداشون کنید.» مرد دیگه‌ای که داشت به سمت‌شون می‌اومد این رو گفت. این یکی جوون‌تر بود، اما نه خیلی جوون، و با نگاه پر از تحقیری فیونا رو برانداز کرد. «و خیلی هم چشم‌سفیداند. نوه من هم همینجوریه: بهش انتخاب بدی، خیال می‌کنه باید برای همیشه همینجور بمونه و حرف حرف خودش باشه. فقط یه اسم بهش بدین، بهش بگین-» (منظورش اینه اسم مردی که واسه‌ش انتخاب کردین رو بهش بدین و همین و بس.)
«ببخشید؟»
«بله، حضور بی‌موقعت رو بخشیدیم.» ریش‌سفید گفت و لب‌هاشو به هم فشار داد. «این‌جا جای کاره.»
فیونا با ناباوری سمت باس چرخید. فکر می‌کرد الان باس به‌خاطر طرز رفتاری که باهاش شده ناراحته و واسه‌ش مهمه، فکر می‌کرد حداقل با یه جواب مناسب پشتش رو می‌گیره و ازش دفاع می‌کنه.
اما همه چیزی که اون گفت، این بود: «کافیه، آقایون، فیونا. بعدا با هم صحبت می‌کنیم.»
«ظاهرا بدموقع مزاحم شدم، اعلی‌حضرت.» گفت. «ببخشید.» گردنشو کمی خم کرد، از ظاهرش کاملا معلوم بود که حرف و لحن واقعیش چیه، و بعد جمع‌شون رو ترک کرد. چشم‌هاش می‌سوخت، اما اشک‌هاش رو عقب نگه داشت. باس لیاقت این‌که براش غم بخوره نداشت. اون مردی که فکر می‌کرد هست نبود، همون مردی که توی باغ، اون وجه خوب و دلنشین رو از خودش نشون داده بود، و دوباره اون شب توی سوئیتش. تو همه مدت خوب تونسته بود باس واقعی رو دور از ذهنش نگه داره. باس واقعی پادشاه بود، مردی که همیشه تاج و تختش رو به همسرش ترجیح می‌داد. مال اون بودن، بدین معنی بود که برای همیشه، تو زندانی که ازش می‌ترسید زندانی بشه، یه ازدواج پوشالی شبیه ازدواج پدرومادرش.
وقتی فهمید که باس دنبالش نیومده و قرار هم نیست که بیاد، تقریبا خیالش راحت شد.
فصل سیزدهم

فیونا سعی کرد یه تیکه کیک زردآلو بخوره اما تو دهنش هیچ مزه‌ای ندشت. همه‌چیز واسه‌ش بی‌مزه شده بود. برش گردوند و توی صندلیش عقب نشست.
«خوبی؟ چای می‌خوای؟» ادلین براش یه فنجون چای ریخت، اما فیونا نیازی نمی‌دید که حتما از چایی بخوره تا بفهمه قرار نیست بهش مزه بده و حالشو خوب کنه.
«برادرم کاری کرده؟ باز یه حرف احمقانه زده؟»
«نه.» باس اتفاقا خیلی هم صادقانه عمل کرده بود. این فیونا بود که حماقت کرده و به خودش اجازه داده بود که درگیر خیالات بشه. با این وجود هم، وقتی باس قدم داخل بالکن گذاشت، قلبش از جا جهید.
ادلین دستشو سمت قوری دراز کرد. «پیشمون می‌شینی؟»
«امروز نه.» نگاهشو از اونا گذروند، باغ پشت سرشون رو تماشا کرد. «فیونا؟ می‌تونیم خصوصی با هم صحبت کنیم؟»
«خصوصی؟» مات و مبهوت پلک زد. انگار یهویی رنگ به کل دنیا برگشت، جوری که نمی‌شد این همه درخشش رو نگاه کرد. متوجه رفتارهای اشتباهش شده بود؟ شاید خیلی بد و ناجوانمردانه قضاوتش کرده بود. اون فقط درگیر موقعیت نابسمان و بغرنجش شده بود، اینکه باید بین اون (خود فیونا) و مشاورهاش یکی رو انتخاب کنه. احتمالا اون لحظه وحشت کرده بوده، یادش رفته بود که-
«فیونا؟»
«البته.» بلند شد و دنبالش رفت، قلبش بدجور می‌کوبید. باس شخصا پیشش اومده بود، اون هم مضطرب و مشتنج. قرار نبود دوباره فیونا رو پس بزنه. معلوم بود چیزی که خودش فهمیده رو اون هم دیده، بارقه آینده‌ای که در اون، این دو با هم بودن و هیچ‌جوره نمی‌شد ازش گذشت.
معلوم بود که به همین زودی‌ها ازش خواستگاری نمی‌کنه. همچین چیزی بعید بود. اما یه اظهار عشق، یه خبر عمومی، اینجوری منطقی جلوه می‌کرد. باس فقط به زمان نیاز داشت، همه‌ش همین و بس، زمان نیاز داشت تا بشینه با مشاورهاش سنگ‌هاش رو وا بکنه. زمان نیاز داشت تا هر رسوایی و سوءنظری رو از بین ببره.
باس فیونا رو تا دفترش راهنمایی کرد و بعد خودش پشت میزش نشست. «لیست رو کوتاه کرده‌م.» گفت. پوشه‌ای رو به سمت خودش کشید و با جدیت بازش کرد. «به نظر می‌رسه تو و بشیر خوب با هم جور درمیاین؛ عباس هم گزینه خوبیه. و فلیپ از موناکو هم علاقه خودش رو نشون داده، و با توجه به اینکه آدم اهل هنر و حمایت از این جور چیزها هست-»
فیونا وا رفت، گوش‌هاش زنگ زد. این اسم‌ها؟ رشید؟ چیزی که می‌شنید رو نمی‌تونست باور کنه، و باس هنوز حرف‌هاشو تموم هم نکرده بود.
«بهت دو هفته وقت برای انتخاب می‌دم، اما نه بیشتر. برای مراسم رسمی زمان در اختیارت گذاشته می‌شه، البته اگه بخوای می‌تونی یه مدت نامزد بمونی و بعد عروسی. می‌تونیم هم زمانش رو تا جایی که می‌شه طولانی کنیم اما هنوز هم یه مراسم درخور برات داشته باشیم.»
«عروسی...» فیونا به سختی نشست. حس می‌کرد داره از حال می‌ره. چشم‌هاش درست‌وحسابی نمی‌دید، و چندبار پلک زد تا دیدش واضح شه. باس هنوز داشت حرف می‌زد، اما توی ذهنش، باس همین الانش هم فیونا رو به مرد دیگه‌ای داده بود و تمام. و کدوم یکی از این مردها می‌شد؟ رشید، همونی که گیر و دار کالجش بود؟ عباس، همونی که هنوز داشت واسه زن اولش نک‌وناه می‌کرد؟ یا فیلیپ از موناکو، اصلا این دیگه کی بود؟ چقدر طول می‌کشید تا شوهر آینده‌ش شروع کنه به رابطه‌های نامشروع مخفیانه، از کی شب‌های تنهائيش شروع می‌شد، گوشه‌نشینی توی اتاقش و خوردن شام به تنهایی؟ نگاهش با نگاه باس گره خورد، نتونست بی‌قراری قلبش رو پنهون کنه.
«چی شده؟» پوشه رو بست. «چشمت دنبال کس دیگه‌ایه؟»
باورش نمی‌شد همچین سوالی پرسیده. «تو.» گفت. «چرا تو نمی‌تونی اون شخص باشی؟»
«من...» به دست‌هاش نگاه کرد. «نمی‌خوام وانمود کنم این ایده دلخواه خودم نیست. اما من سرپرست توام. اینجا ما قانون داریم. و وصیت‌نامه پدرت کاملا روشنه. نمی‌تونم به اعتمادش خیانت کنم.»
«پس در عوض، تصمیم می‌گیری به اعتماد من خیانت کنی.»
باس آه کشید، یه صدای خشن گرفته. «باور کن، به هر طریقی که فکر کنی با این قضیه دست‌وپنجه نرم کردم. هیچی بیشتر اینکه هرچیزی که از من می‌خوای رو بهت بدم منو راضی نمی‌کنه. اما همه‌ش به یه چیز برمی‌گردم، ته همه راه‌ها یه چیزه؛ اگه یه قانون‌گذار، قانون رو رعایت نکنه، از بقیه مردم چه انتظاری می‌ره؟ اگه من این تابو رو بشکنم-»
«کدوم تابو؟» فیونا زبونش رو گاز گرفت تا داد نزنه. «من یه بزرگسالم. تو هم همینطور. کجای این‌که همدیگه رو دوست داریم شرم‌آوره؟»
«هنوز هم تحت سرپرستی من محسوب می‌شی.» باس گفت. ایستاد و سمت پنجره رفت، دست‌هاشو پشت کمرش به هم بست. «ممکنه برای همیشه از این کار پشیمون بشم، اما تصمیم رو دیگه گرفته‌م.»
«من هم تصمیمم رو گرفته‌م.» فیونا هم بلند شد و کمرشو صاف کرد. «همه خواستگارهام رو مرخص کن. من با مردی که دوستش ندارم، ازدواج نمی‌کنم. به عنوان یه زن تنها از اینجا می‌رم.»
«نمی‌تونی.» باس خم شد و پیشونیش رو به شیشه چسبوند. «مگه اینکه قید ارث‌ومیراثت رو بزنی، و حتی یه خونه هم برات نمونه که بگی مال خودمه.»
گلوی فیونا تنگ شد. «درباره چی حرف می‌زنی؟»
«تا حالا اصلا واسه‌ت سوال نشده که چرا توی مراسم قرائت وصیت‌نامه پدرت حضور نداشتی؟»
لرز بدی به بدن فیونا افتاد، سر جاش خشکش زد. نه، واسه‌ش سوال نشده بود. خیال کرده بود این یه جور لطف در حقش بوده، که وصیت‌نامه فقط یه چیزی واسه فرمالیته است. همون روز مراسم خاکسپاری وصیت‌نامه پدرش خونده شد، همون روزی که دو تابوت خالی دفن شد. از پدرومادرش هیچی باقی نمونده بود، از هواپیمایی که سوارش بودن هیچ چیز باقی نمونده بود، مگر یه لک سیاه در دامنه کوه، و اون موقع، فیونا هیچی بیشتر از اینکه از این چیزها و حرف‌ها دور بمونه نمی‌خواست.
«بهم بگو.» صداش شکسته بود.
«یا باید روز تولد بیست و هشت سالگیت نامزد کنی و ظرف سی روز عروسی، و یا همه مال و منال پدرت بین خیریه‌های موردعلاقه پدرت تقسیم می‌شه، و یه سهم کوچیکی هم می‌مونه برای عمه‌هات. مادرت هرچیزی که داشته رو برات باقی گذاشته، بدون شرط‌وشروط، اما واسه ترک‌کردن کشور اصلا کافی نیست، اینکه بتونی باهاش یه زندگی تازه شروع کنی.»
«پس هرگز حق انتخاب نداشتم.» چشم‌هاش باریک شد. «و قبلا نمی‌تونستی این حقیقت رو بهم بگی؟»
«وصیت‌نامه پدرت این کار رو قدغن می‌کرد. می‌خواست ازش پیروی کنی و خواسته‌شو عملی کنی چون خودت می‌خوای ازش اطاعت کنی، نه به خاطر پول.» چرخید و به فیونا رو کرد، چهره‌ش دوستانه‌ و احساسی‌تر شد. «نمی‌تونم باهات ازدوج کنم. نباید زیر قانون بزنم. اما تو این مورد، به خاطر خودم و خودت... نمی‌تونم بذارم همچین بلایی سر خودت بیاری و خودتو به فلاکت برسونی. هیچکس نباید این قضیه رو بدونه.»
«اوه، خلیفه سخاوتمند و نجیب من.» از روی ناباوری خندید. «و پدر دوست‌داشتنیم. حتی وقتی مرده هم، می‌تونه زندگیم رو کنترل کنه.»
«از اونجایی که داری از انتخاب همسر سر باز می‌زنی، هیچ چاره‌ای دیگه‌ای برام نمونده بود غیر اینکه بهت می‌گفتم. امیدوار بودم...» باس دستشو دراز کرد تا دست فیونا رو بگیره، اما اون خودشو پس کشید. «متاسفم. واقعا متاسفم. اما لیاقت اینو داشتی که حقیقت رو بدونی.»
«و الان می‌دونم.» فیونا با یه حرکت خشک قدمی به عقب برداشت. «همه‌ش همین بود؟»
«فیونا...»
«ممنون واسه اینکه می‌خواستی از آخرین خیال‌پردازی‌ها و خوش‌خیالی‌هام محافظت کنی.» گفت. «و ممنون برای همه تلاش‌هایی که واسه رفاهم کردی. اما روز تولدم، همون روزی می‌شه که من المفضر رو ترک می‌کنم، چه پولی برام مونده باشه و چه نه.» چرخید که بره، چشم‌هاش می‌سوخت.
باس پشت سرش رفت. «صبر کن. فیونا. کجا می‌خوای بری؟»
«مهمه؟ همینکه بیست و هشت سالم بشه، من دیگه جزو نگرانی‌هات محسوب نمی‌شم.»
«اما من-»
«نه.» وول خورد و از چنگ باس خودشو آزاد کرد و با عجله اتاق رو ترک کرد. این‌بار باس دنبالش رفت، اما فیونا شروع کرد به دویدن. دیگه هیچی برای گفتن باقی نمونده بود، و بدتر از این‌ها، فیونا نمی‌دونست که هنوز هم می‌تونه جلوی ریزش اشک‌هاش رو بگیره یا نه. طاقت اینکه باس بهش دلداری بده رو نداشت، نه بعد این ضربه مهلکی که الان بهش زده بود.
این درد، برای خودش تنها بود، و همینطور دردهای بعدی که قرار بود بیاد.
دوستان عزیز، فصل‌های باقیمونده رمان شیخ‌بشار رو براتون گذاشتم تا بالاخره تموم بشه.
بابت همه تاخیرها و بدقولی‌ها معذرت می‌خوام. بابت همراهی این مدت حسابی ممنونم. ❤️
اگه دوست داشتین باز همراه‌مون بمونید پس لطفا عضو کانال زیر بشین.
https://t.me/Novels_by_Oceans_group