همین امروز متوجه شدم که معاون دبیرستانی که درس میخوندم(دشتی) گربه داره و در دفترش در مدرسه پیش خودش نگه اش میداره:))))
مثلا معاونیت تنها فرزانگان شهر رو به عهده داره بعد انگار خیلی با ناز میو (اسمشو گذاشته میو) صداش میکنه جلو بقیه :)))))
مثلا معاونیت تنها فرزانگان شهر رو به عهده داره بعد انگار خیلی با ناز میو (اسمشو گذاشته میو) صداش میکنه جلو بقیه :)))))
این که چهار دختر خوش سلیقه سعی کردیم دست گل زیبایی انتخاب کنیم اما در نهایت زشت ترین دست گل دنیا بهم داده شد واقعا غمگینم کرد.
احساس میکنم اگر هنرمند بودم و مسیرم در راستای هنر بود شخصیتم روان آروم تری داشت، حداقلش میتونستم هرچه که احساس میکنم، خشمم، غمم و… به یک اثر تبدیل کنم که در یک لحظه ای از وجودم خارج میشه و ثبت میشه و میتونم بار ها به اون احساس نگاه کنم که چجوری در من به وجود اومده بود.
میتونستم از تمام این عواطفی که باعث میشن هر روز آرزوی از بین رفتن میکنم گلچینی از زیبایی خلق کنم.
اما به جاش به قول گوگوش « من چه کردم جز نشستن، گریه دیدن، گریه کردن؟ وقتی باغ قصه میسوخت من چه بودم جز ی خرمن؟» هستم.
میتونستم از تمام این عواطفی که باعث میشن هر روز آرزوی از بین رفتن میکنم گلچینی از زیبایی خلق کنم.
اما به جاش به قول گوگوش « من چه کردم جز نشستن، گریه دیدن، گریه کردن؟ وقتی باغ قصه میسوخت من چه بودم جز ی خرمن؟» هستم.
خونشون مصداق بارز آبادان دهه ۴۰ با اقتباس از انگلیسه.
و میتونم تظاهر کنم برای اون زمان هستم.
و میتونم تظاهر کنم برای اون زمان هستم.