شعر و آیینه (۲)
[حسامالدین چلپی میگوید]: «شعرِ خداوندگارِ ما [= جلالالدین محمد بلخی] بهمثابتِ آینه است؛ چه، هر که معنیی میگوید و صورتی میبندد صورتِ معنیِ خود را میگوید، آن معنیِ کلامِ مولانا نیست.»
از کتاب مناقبالعارفینِ شمسالدین محمد افلاکی، ج ۲، ص ۷۵۹ (بهنقل از: خانهام ابری است [شعر نیما از سنت تا تجدد]، تقی پورنامداریان، تهران، مروارید، چ ۴، ۱۳۹۱؛ ص ۳۹)
@mohsensalahirad
شعر و آیینه (۲)
[حسامالدین چلپی میگوید]: «شعرِ خداوندگارِ ما [= جلالالدین محمد بلخی] بهمثابتِ آینه است؛ چه، هر که معنیی میگوید و صورتی میبندد صورتِ معنیِ خود را میگوید، آن معنیِ کلامِ مولانا نیست.»
از کتاب مناقبالعارفینِ شمسالدین محمد افلاکی، ج ۲، ص ۷۵۹ (بهنقل از: خانهام ابری است [شعر نیما از سنت تا تجدد]، تقی پورنامداریان، تهران، مروارید، چ ۴، ۱۳۹۱؛ ص ۳۹)
@mohsensalahirad
مزمور بهار
بزرگا، گیتیآرا، نقشبندِ روزگارا،
ای بهارِ ژرف،
به دیگرروز و دیگرسال
تو میآییّ و
باران در رکابت
مژدۀ دیدار و بیداری
تو میآییّ و
همراهت شمیم و شرمِ شبگیران
و لبخندِ جوانهها
که میرویند از تنوارۀ پیران.
تو میآییّ و در بارانِ رگباران
صدای گامِ نرمانرمِ تو بر خاک
سپیدارانِ عریان را
به اسفندارمَذ تبریک خواهد گفت
تو میخندیّ و
در شرمِ شمیمت شب
بخورِ مجمری خواهد شدن
در مقدمِ خورشید
نثارانِ رهت از باغِ بیداران
شقایقها و
عاشقها
چه غم کاین ارغوانِ تشنه را
در رهگذارِ خود
نخواهی دید.
۱۳۴۹
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
مزمور بهار
بزرگا، گیتیآرا، نقشبندِ روزگارا،
ای بهارِ ژرف،
به دیگرروز و دیگرسال
تو میآییّ و
باران در رکابت
مژدۀ دیدار و بیداری
تو میآییّ و
همراهت شمیم و شرمِ شبگیران
و لبخندِ جوانهها
که میرویند از تنوارۀ پیران.
تو میآییّ و در بارانِ رگباران
صدای گامِ نرمانرمِ تو بر خاک
سپیدارانِ عریان را
به اسفندارمَذ تبریک خواهد گفت
تو میخندیّ و
در شرمِ شمیمت شب
بخورِ مجمری خواهد شدن
در مقدمِ خورشید
نثارانِ رهت از باغِ بیداران
شقایقها و
عاشقها
چه غم کاین ارغوانِ تشنه را
در رهگذارِ خود
نخواهی دید.
۱۳۴۹
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
آینهدرآینه (۱)
محمدرضا شفیعیکدکنی در شعر «مزمور بهار»، بهلحاظ نحوی و واژگانی، متأثر از ابیات دیباچۀ ویس و رامین بوده، بهویژه از این دو بیت:
[اگر...]
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان؛
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش بنمود ما را!
فخرالدین اسعد گرگانی: ویس و رامین، تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۴۹، ص ۳
t.me/mohsensalahirad
آینهدرآینه (۱)
محمدرضا شفیعیکدکنی در شعر «مزمور بهار»، بهلحاظ نحوی و واژگانی، متأثر از ابیات دیباچۀ ویس و رامین بوده، بهویژه از این دو بیت:
[اگر...]
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان؛
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش بنمود ما را!
فخرالدین اسعد گرگانی: ویس و رامین، تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۴۹، ص ۳
t.me/mohsensalahirad
Telegram
شکست آینه
راست از لابهلای ذهنِ من و
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امیدِ سپید
همه آلودگیست این ایام
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقشِ همرنگ میزند رسّام
مرغِ شادی به دامگاه آمد
بهزمانی که برگسیخته دام
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع برگرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود.
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام.
۱۳۳۷
احمد شاملو (بامداد)
پینوشت:
ضعف شاملوی عزیز و والامرتبه در بهرهگیری از عروض فارسی در همین یک بیت معلومِ اهلنظر است: «کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد/ که طمع برگرفتهایم از کام». باید میگفت «برگرفتیم»؛ اما، چون پیاده بوده، از عهدهاش برنیامده و به دمدستیترین گزینه چسبیده.
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امیدِ سپید
همه آلودگیست این ایام
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقشِ همرنگ میزند رسّام
مرغِ شادی به دامگاه آمد
بهزمانی که برگسیخته دام
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع برگرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود.
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام.
۱۳۳۷
احمد شاملو (بامداد)
پینوشت:
ضعف شاملوی عزیز و والامرتبه در بهرهگیری از عروض فارسی در همین یک بیت معلومِ اهلنظر است: «کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد/ که طمع برگرفتهایم از کام». باید میگفت «برگرفتیم»؛ اما، چون پیاده بوده، از عهدهاش برنیامده و به دمدستیترین گزینه چسبیده.
زنهار
ای شاخۀ شکوفۀ بادام،
خوب آمدی ــــ
سلام!
لبخند میزنی؟
اما
این باغِ بینجابت
با این شبِ ملول...
زنهار از این نسیمَکِ آرام!
وین گاهگه نوازشِ ایام!
بیهوده خنده میزنی افسوس!
بفشار در رکابِ خموشی
پای درنگ را.
باور مکن که ابر...
باور مکن که باد...
باور مکن که خندۀ خورشیدِ بامداد...
من میشناسم اینهمه نیرنگ و رنگ را.
مشهد، اسفند ۱۳۴۳
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
زنهار
ای شاخۀ شکوفۀ بادام،
خوب آمدی ــــ
سلام!
لبخند میزنی؟
اما
این باغِ بینجابت
با این شبِ ملول...
زنهار از این نسیمَکِ آرام!
وین گاهگه نوازشِ ایام!
بیهوده خنده میزنی افسوس!
بفشار در رکابِ خموشی
پای درنگ را.
باور مکن که ابر...
باور مکن که باد...
باور مکن که خندۀ خورشیدِ بامداد...
من میشناسم اینهمه نیرنگ و رنگ را.
مشهد، اسفند ۱۳۴۳
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
آینهدرآینه (۲)
محمدرضا شفیعیکدکنی موقع سرودن «زنهار»، به سال ۱۳۴۳، در لحن و نحو و واژگان، متأثر از شعر «برفِ» احمد شاملو (بامداد)، سروده به سال ۱۳۳۷، بوده است.
t.me/mohsensalahirad
آینهدرآینه (۲)
محمدرضا شفیعیکدکنی موقع سرودن «زنهار»، به سال ۱۳۴۳، در لحن و نحو و واژگان، متأثر از شعر «برفِ» احمد شاملو (بامداد)، سروده به سال ۱۳۳۷، بوده است.
t.me/mohsensalahirad
Telegram
شکست آینه
راست از لابهلای ذهنِ من و
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
سترون
آه، در باغِ بیدرختیِ ما
این تبر را بهجای گل که نشاند؟
چه تبر، اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این ستَروَنِ شوم
تا ابد بیبهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رُست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند.
تهران، آذر ۱۳۳۲
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
سترون
آه، در باغِ بیدرختیِ ما
این تبر را بهجای گل که نشاند؟
چه تبر، اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این ستَروَنِ شوم
تا ابد بیبهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رُست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند.
تهران، آذر ۱۳۳۲
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
سترون
سیاهی از درونِ کاهدودِ پشتِ دریاها
برآمد با نگاهی حیلهگر با اشکی آویزان
بهدنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگوندامان
سیاهی گفت:
«اینک من، بهینفرزندِ دریاها
شما را، ای گروهِ تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذتبخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران!
پس از باران، جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناهِ من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم... وای... این شاخک چه بیجان است و پژمرده!...»
سیاهی با چنین افسون مسلّط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشتِ این ابرِ دروغین بود و میخندید
مه از قعرِ محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غارِ تیره با خمیازهٔ جاوید
گروهِ تشنگان در پچپچ افتادند:
«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد!»
ولی پیرِ دروگر گفت با لبخندی افسرده:
«فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
خروشِ رعد غوغا کرد با فریادِ غولآسا
غریو از تشنگان برخاست:
«باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروقِ سردِ بیماران
بهزیرِ ناودانها تشنگان با چهرههای مات
فشرده بینِ کفها کاسههای بیقراری را
«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد...»
«میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشمانتظاری را...»
ولی باران نیامد...
«پس چرا باران نمیآید؟»
«نمیدانم، ولی این ابرِ بارانیست، میدانم.»
«ببار ای ابرِ بارانی! بار ای ابرِ بارانی!
شکایت میکنند از من لبانِ خشکِ عطشانم.»
«شما را، ای گروهِ تشنگان، سیراب خواهم کرد.»
صدای رعد آمد باز با فریاد غولآسا
ولى باران نیامد...
«پس چرا باران نمیآید؟»
سرآمد روزها با تشنگی بر مردمِ صحرا
گروهِ تشنگان در پچپچ افتادند:
«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیرِ دروگر گفت با لبخندِ زهراگین:
«فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
تهران، دی ۱۳۳۱
مهدی اخوانثالث (امید)
@mohsensalahirad
سترون
سیاهی از درونِ کاهدودِ پشتِ دریاها
برآمد با نگاهی حیلهگر با اشکی آویزان
بهدنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگوندامان
سیاهی گفت:
«اینک من، بهینفرزندِ دریاها
شما را، ای گروهِ تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذتبخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران!
پس از باران، جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناهِ من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم... وای... این شاخک چه بیجان است و پژمرده!...»
سیاهی با چنین افسون مسلّط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشتِ این ابرِ دروغین بود و میخندید
مه از قعرِ محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غارِ تیره با خمیازهٔ جاوید
گروهِ تشنگان در پچپچ افتادند:
«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد!»
ولی پیرِ دروگر گفت با لبخندی افسرده:
«فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
خروشِ رعد غوغا کرد با فریادِ غولآسا
غریو از تشنگان برخاست:
«باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروقِ سردِ بیماران
بهزیرِ ناودانها تشنگان با چهرههای مات
فشرده بینِ کفها کاسههای بیقراری را
«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد...»
«میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشمانتظاری را...»
ولی باران نیامد...
«پس چرا باران نمیآید؟»
«نمیدانم، ولی این ابرِ بارانیست، میدانم.»
«ببار ای ابرِ بارانی! بار ای ابرِ بارانی!
شکایت میکنند از من لبانِ خشکِ عطشانم.»
«شما را، ای گروهِ تشنگان، سیراب خواهم کرد.»
صدای رعد آمد باز با فریاد غولآسا
ولى باران نیامد...
«پس چرا باران نمیآید؟»
سرآمد روزها با تشنگی بر مردمِ صحرا
گروهِ تشنگان در پچپچ افتادند:
«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیرِ دروگر گفت با لبخندِ زهراگین:
«فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
تهران، دی ۱۳۳۱
مهدی اخوانثالث (امید)
@mohsensalahirad
زایندگی
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمانِ غمزده غرقِ ستارههاست!
سیاوش کسرایی
انتشار در سال ۱۳۴۵ در مجموعهشعر با دماوند خاموش
@mohsensalahirad
زایندگی
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمانِ غمزده غرقِ ستارههاست!
سیاوش کسرایی
انتشار در سال ۱۳۴۵ در مجموعهشعر با دماوند خاموش
@mohsensalahirad
آن عاشقان شرزه
آن عاشقانِ شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهرِ خفته ندانست کیستند
فریادشان تموّج شطّ حیات بود
چون آذرخش در سخنِ خویش زیستند
مرغانِ پَرگشودۀ طوفان که روزِ مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی، ای عزیز، «ستَروَن شدهست خاک.»
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند:
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند.
تهران، ۶ تیر ۱۳۵۱
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
آن عاشقان شرزه
آن عاشقانِ شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهرِ خفته ندانست کیستند
فریادشان تموّج شطّ حیات بود
چون آذرخش در سخنِ خویش زیستند
مرغانِ پَرگشودۀ طوفان که روزِ مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی، ای عزیز، «ستَروَن شدهست خاک.»
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند:
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند.
تهران، ۶ تیر ۱۳۵۱
محمدرضا شفیعیکدکنی
@mohsensalahirad
آینهدرآینه (۳)
دو بیت پایانی شعر درخشانِ «آن عاشقان شرزۀ» شفیعیکدکنی، دستکم، محل تلاقی سه شعر مهم است: دو «ستَروَن» و یک «زایندگی»، آن دو تا از اخوانثالث (م. امید) و ابتهاج (ه.ا. سایه) و آن یکی از کسرایی.
فضل «سترونِ» اخوان بر «سترون» سایه، صرفاً، در تقدم تاریخی آن است. اخوان در این شعر، که مثل روایتی دیگر و ابتداییتر از «کتیبه»اش میماند، از ابر سیاه سترونی میگوید که «بارانی» بهنظر میرسد «ولی هرگز نمیبارد». نگاه یأسآلود در این شعر همان است که در بسیاری دیگر از آثارِ امید میتوان جُست. ممکن است عدهای سروده شدن این شعر را در آن تاریخ (دی ۱۳۳۱) با توجه به وقایع سال بعد از آن (مرداد ۱۳۳۲) پیشگویانه تلقی کنند؛ اما واقع این است که، نه، ابر بارانی شیلنگش را هم میگرفت سمت اخوان و سرتاپا خیسش میکرد او باز میگفت «ولی هرگز نمیبارد». پس عجالتاً اگر این شعر را به آنگونه چیزها ربط ندهیم سنگینتریم. از یادآوری این نکته هم ابایی ندارم که، اگر کسی مثل شخصیت «گِلام» در مجموعۀ کارتونی ماجراهای گالیور (محصول ۱۹۶۸) مدام بگوید «ما موفق نمیشویم»، هنر نکرده است (این حکم، بیشتر از هر کسی، شامل حال خودم میشود، پس به خودتان و عزیزانتان نگیرید).
«سترونِ» سایه از تبری میگوید که دستهایی آن را در باغ جای گل نشاندهاند و دیگر از این باغِ بیدرختِ سترون امیدِ وصالِ بهاری نمیرود. این شعر از چند بُعد مهم و تاریخی است: یکی از این نظر که سایه شاعری است ستایشگرِ امید و بهندرت به خودش اجازه داده شعری بسازد و چاپ کند که روایتگر نومیدی باشد و این شعر یکی از آن نادرشعرهاست؛ از سوی دیگر، میدانیم که آدمیزاده ستایشگر چیزی میشود که نداردش و، از این نظر، باید بگوییم این شعر سایه جزو صادقانهترین شعرهای اوست؛ دیگر اینکه این شعر برآمده از شعلههای بهخاکسترنشستۀ آزادیخواهان و سیطرۀ سکوتِ بعد از کودتای ۳۲ است و، بر همین اساس، همچنان شعری است که به بستر اجتماعی زندگی شاعر متعهد است.
«زایندگی» کسرایی هم جزو تکبیتهای بسیار درخشان معاصر و حتی کل ادب فارسی است. او در این شعر از دستهایی میگوید که هر شب ستارهای از آسمان فرومیکشند اما آسمان همچنان غرق ستارههاست (اشاره به اعدام مرتضی کیوان؟). کسرایی بهمراتب بیشتر و روتر از سایه ستایشگر امید بوده، اما آنچه به این تکبیت او در میان بسیاری از دیگر آثارش تشخص میبخشد عاطفۀ سرشاری است که به آسمان نسبت داده شده: آسمان غمزده است و غم و اشک به هم راه دارند؛ اشک و ستاره طرفین تشبیه از قدیماند؛ ستارهها را دستهایی فرومیکشند اما از بسیاریِ ستارهها چیزی کم نمیشود. همین است که این ستاره، این اشک، این غم افسرده نیست: زنده است و معترض است و مبارز.
برگردیم به آن دو بیت محمدرضا شفیعیکدکنی:
میگفتی، ای عزیز، «سترون شدهست خاک.»
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند:
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند.
مقصود شفیعی از «عزیز»ی که میگوید «سترون شدهست خاک» کیست؟ خودش نیست، چون در گزینهای که از شعرهایش فراهم آورده و در مروارید منتشر کرده (ص ۱۰۷) «ای عزیز» را بیرون از گیومه گذاشته (البته ممکن است، از سر تواضع، نخواسته باشد خود را از زبان دیگری «عزیز» خطاب کند). پس این عزیز کدام است؟ با توجه به عنوان و فضای «سترون»های اخوان و سایه بیربط به این دو نمیتواند باشد، بهویژه که شفیعیکدکنی با شعر هر دو آمُخته بوده: از شعرهای سایه گزینه فراهم ساخته و برای اخوان حالات و مقامات پرداخته.
سترونِ اخوان «ابر» است و سترونِ سایه «باغ». هیچیک «خاک» نگفته؛ اما خویشیِ «باغ» با «خاک» در علمالانساب نزدیکتر است از پیوند «ابر» و «خاک» و، بنابراین، میتوان «عزیز» را خطاب به سایه دانست؛ از سوی دیگر، شعر اخوانِ مشهدی در ذهن شفیعیِ کدکنی آنقدر زنده بوده که بعید مینماید در آن لحظه فقط درصدد پاسخگویی به سایه برآمده باشد؛ پس عجالتاً آن «عزیز» را بگیرید سایه، و اخوان نیز هم (اگر بگویید «بهتر نیست از خود شاعر بپرسیم؟» میگویم بپرسید، اما حرف شفیعی در این مورد بهویژه بعد از گذشتِ اینهمه سال از تاریخ سرودن «آن عاشقان شرزه»، اگر تأیید همین یافتهها نباشد، باز از اعتبار آنها نمیکاهد).
تأثیر نحو و لحن تکبیتِ کسرایی در بیت آخر غزل شفیعی هم که بینیاز از توضیح است.
به این ترتیب، دو سترون در یک غزل پُرشور به زایندگی رسیدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متن شعرها:
«سترون» از مهدی اخوانثالث (امید)
«سترون» از هوشنگ ابتهاج (سایه)
«زایندگی» از سیاوش کسرایی
«آن عاشقان شرزه» از محمدرضا شفیعیکدکنی
t.me/mohsensalahirad
آینهدرآینه (۳)
دو بیت پایانی شعر درخشانِ «آن عاشقان شرزۀ» شفیعیکدکنی، دستکم، محل تلاقی سه شعر مهم است: دو «ستَروَن» و یک «زایندگی»، آن دو تا از اخوانثالث (م. امید) و ابتهاج (ه.ا. سایه) و آن یکی از کسرایی.
فضل «سترونِ» اخوان بر «سترون» سایه، صرفاً، در تقدم تاریخی آن است. اخوان در این شعر، که مثل روایتی دیگر و ابتداییتر از «کتیبه»اش میماند، از ابر سیاه سترونی میگوید که «بارانی» بهنظر میرسد «ولی هرگز نمیبارد». نگاه یأسآلود در این شعر همان است که در بسیاری دیگر از آثارِ امید میتوان جُست. ممکن است عدهای سروده شدن این شعر را در آن تاریخ (دی ۱۳۳۱) با توجه به وقایع سال بعد از آن (مرداد ۱۳۳۲) پیشگویانه تلقی کنند؛ اما واقع این است که، نه، ابر بارانی شیلنگش را هم میگرفت سمت اخوان و سرتاپا خیسش میکرد او باز میگفت «ولی هرگز نمیبارد». پس عجالتاً اگر این شعر را به آنگونه چیزها ربط ندهیم سنگینتریم. از یادآوری این نکته هم ابایی ندارم که، اگر کسی مثل شخصیت «گِلام» در مجموعۀ کارتونی ماجراهای گالیور (محصول ۱۹۶۸) مدام بگوید «ما موفق نمیشویم»، هنر نکرده است (این حکم، بیشتر از هر کسی، شامل حال خودم میشود، پس به خودتان و عزیزانتان نگیرید).
«سترونِ» سایه از تبری میگوید که دستهایی آن را در باغ جای گل نشاندهاند و دیگر از این باغِ بیدرختِ سترون امیدِ وصالِ بهاری نمیرود. این شعر از چند بُعد مهم و تاریخی است: یکی از این نظر که سایه شاعری است ستایشگرِ امید و بهندرت به خودش اجازه داده شعری بسازد و چاپ کند که روایتگر نومیدی باشد و این شعر یکی از آن نادرشعرهاست؛ از سوی دیگر، میدانیم که آدمیزاده ستایشگر چیزی میشود که نداردش و، از این نظر، باید بگوییم این شعر سایه جزو صادقانهترین شعرهای اوست؛ دیگر اینکه این شعر برآمده از شعلههای بهخاکسترنشستۀ آزادیخواهان و سیطرۀ سکوتِ بعد از کودتای ۳۲ است و، بر همین اساس، همچنان شعری است که به بستر اجتماعی زندگی شاعر متعهد است.
«زایندگی» کسرایی هم جزو تکبیتهای بسیار درخشان معاصر و حتی کل ادب فارسی است. او در این شعر از دستهایی میگوید که هر شب ستارهای از آسمان فرومیکشند اما آسمان همچنان غرق ستارههاست (اشاره به اعدام مرتضی کیوان؟). کسرایی بهمراتب بیشتر و روتر از سایه ستایشگر امید بوده، اما آنچه به این تکبیت او در میان بسیاری از دیگر آثارش تشخص میبخشد عاطفۀ سرشاری است که به آسمان نسبت داده شده: آسمان غمزده است و غم و اشک به هم راه دارند؛ اشک و ستاره طرفین تشبیه از قدیماند؛ ستارهها را دستهایی فرومیکشند اما از بسیاریِ ستارهها چیزی کم نمیشود. همین است که این ستاره، این اشک، این غم افسرده نیست: زنده است و معترض است و مبارز.
برگردیم به آن دو بیت محمدرضا شفیعیکدکنی:
میگفتی، ای عزیز، «سترون شدهست خاک.»
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند:
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند.
مقصود شفیعی از «عزیز»ی که میگوید «سترون شدهست خاک» کیست؟ خودش نیست، چون در گزینهای که از شعرهایش فراهم آورده و در مروارید منتشر کرده (ص ۱۰۷) «ای عزیز» را بیرون از گیومه گذاشته (البته ممکن است، از سر تواضع، نخواسته باشد خود را از زبان دیگری «عزیز» خطاب کند). پس این عزیز کدام است؟ با توجه به عنوان و فضای «سترون»های اخوان و سایه بیربط به این دو نمیتواند باشد، بهویژه که شفیعیکدکنی با شعر هر دو آمُخته بوده: از شعرهای سایه گزینه فراهم ساخته و برای اخوان حالات و مقامات پرداخته.
سترونِ اخوان «ابر» است و سترونِ سایه «باغ». هیچیک «خاک» نگفته؛ اما خویشیِ «باغ» با «خاک» در علمالانساب نزدیکتر است از پیوند «ابر» و «خاک» و، بنابراین، میتوان «عزیز» را خطاب به سایه دانست؛ از سوی دیگر، شعر اخوانِ مشهدی در ذهن شفیعیِ کدکنی آنقدر زنده بوده که بعید مینماید در آن لحظه فقط درصدد پاسخگویی به سایه برآمده باشد؛ پس عجالتاً آن «عزیز» را بگیرید سایه، و اخوان نیز هم (اگر بگویید «بهتر نیست از خود شاعر بپرسیم؟» میگویم بپرسید، اما حرف شفیعی در این مورد بهویژه بعد از گذشتِ اینهمه سال از تاریخ سرودن «آن عاشقان شرزه»، اگر تأیید همین یافتهها نباشد، باز از اعتبار آنها نمیکاهد).
تأثیر نحو و لحن تکبیتِ کسرایی در بیت آخر غزل شفیعی هم که بینیاز از توضیح است.
به این ترتیب، دو سترون در یک غزل پُرشور به زایندگی رسیدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متن شعرها:
«سترون» از مهدی اخوانثالث (امید)
«سترون» از هوشنگ ابتهاج (سایه)
«زایندگی» از سیاوش کسرایی
«آن عاشقان شرزه» از محمدرضا شفیعیکدکنی
t.me/mohsensalahirad
Telegram
شکست آینه
راست از لابهلای ذهنِ من و
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
غریبانه
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود
جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید
یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشستهست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذتِ مستیست، نهان زیرِ لب کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد
به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید
نسیمِ نفَسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست!
همینجاست! همینجاست! همه خانه بگردید!
نوایی نشنیدهست که از خویش رمیدهست
بهغوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُنِ تاک
درین جوشِ شراب است، به خُمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست! کجا خوابگهِ اوست؟
پیِ آن گُلِ پُرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
درین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنجِ غمآباد نشانش نتوان داد
اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید
کلیدِ درِ امّید، اگر هست، شمایید
درین قفلِ کهنسنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفتهست، بهافسونِ که خفتهست؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گَرَم بازنیاورد، بهشکرانه بگردید.
تهران، تیر ۱۳۶۶
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
غریبانه
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود
جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید
یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشستهست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذتِ مستیست، نهان زیرِ لب کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد
به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید
نسیمِ نفَسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست!
همینجاست! همینجاست! همه خانه بگردید!
نوایی نشنیدهست که از خویش رمیدهست
بهغوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُنِ تاک
درین جوشِ شراب است، به خُمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست! کجا خوابگهِ اوست؟
پیِ آن گُلِ پُرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
درین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنجِ غمآباد نشانش نتوان داد
اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید
کلیدِ درِ امّید، اگر هست، شمایید
درین قفلِ کهنسنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفتهست، بهافسونِ که خفتهست؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گَرَم بازنیاورد، بهشکرانه بگردید.
تهران، تیر ۱۳۶۶
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
دهخدا و صادق هدایت
شادروان محمد معین در مطلبی با عنوان فوق نوشته است:
«صادق هدایت ازجمله افراد معدود از روی علم و ادب از نسل پیشین که با آنها رابطه داشت یکی دهخدا بود. غالباً به دیدن وی میآمد و مفاوضاتی داشتند. دهخدا با خاندان هدایت مخصوصاً پدر صادق هدایت مربوط بود و وی این پدر را از نبوغ پسر آگاه کرد و فیالجمله در التیام رابطۀ بین پدر و فرزند کوشید. دهخدا به من (م. معین) در اواخر عمر اظهار داشت (پس از خواندن چند مجموعۀ داستان هدایت که امیرکبیر بهچاپ رسانیده بود) که هدایت در نثر از من هم بهتر مینویسد.»
منبع: ویسمن، ش ۱، شهریور ۱۳۵۲، ص ۳۶ (بهنقل از: اینجا)
@mohsensalahirad
دهخدا و صادق هدایت
شادروان محمد معین در مطلبی با عنوان فوق نوشته است:
«صادق هدایت ازجمله افراد معدود از روی علم و ادب از نسل پیشین که با آنها رابطه داشت یکی دهخدا بود. غالباً به دیدن وی میآمد و مفاوضاتی داشتند. دهخدا با خاندان هدایت مخصوصاً پدر صادق هدایت مربوط بود و وی این پدر را از نبوغ پسر آگاه کرد و فیالجمله در التیام رابطۀ بین پدر و فرزند کوشید. دهخدا به من (م. معین) در اواخر عمر اظهار داشت (پس از خواندن چند مجموعۀ داستان هدایت که امیرکبیر بهچاپ رسانیده بود) که هدایت در نثر از من هم بهتر مینویسد.»
منبع: ویسمن، ش ۱، شهریور ۱۳۵۲، ص ۳۶ (بهنقل از: اینجا)
@mohsensalahirad
استمداد بجا از کسره
#ویراستاری
کانال خبرگزاری ایسنا پُستی منتشر کرده که تیترش این است:
«رسول خادم سرمربی تیم ملی کشتی آزاد شد»
در نگاه اول خواندم: «رسول خادم، سرمربی تیم ملی کشتی، آزاد شد!» و یک آن از خودم پرسیدم: «مگر دستگیر شده بود؟» البته در کسری از ثانیه پی بردم که باید اینگونه میخواندمش: «رسول خادم سرمربی تیم ملی کشتیِ آزاد شد.»
ممکن است کسی بگوید اگر بعد از «رسول خادم» ویرگول میگذاشتند بهتر بود، اما حقیقت این است که ویرگولگذاری بین نهاد جمله (رسول خادم) و گزارۀ آن (سرمربی تیم ملی کشتی آزاد شد) هیچ توجیه علمی و دقیقی ندارد و صورت تیتر از این نظر اتفاقاً درست است.
در چنین مواردی، راهحل درست استمداد از علامت سکون و کسره است و در این جمله یک کسره در آخر واژۀ قبل از «آزاد» (کشتیِ) راه را بر هر گونه بدخوانی مخاطب میبندد.
ممکن است کسی هم بگوید قبل و بعد از «سرمربی تیم ملی کشتی» ویرگولی نیامده که کسی آن را بدل بگیرد و اشتباه بخواند؛ این حرف تا حدی درست است اما، با توجه به اینکه عموماً در بهکارگیری ویرگول در تیتر خبرها خسّتی رایج است و ممکن است بدل را با ویرگول از باقی جمله مجزا نکنند و، از سوی دیگر، چون این روزها فضای سیاسی کشور ملتهب است و در طول سال هم چند روز یک بار در این کانال و آن کانال خبری منتشر میشود که فلانی دستگیر شد و بهمانی آزاد شد، باید به دقایق نوشتاری، مخصوصاً در تیتر اخبار، افزود.
اگر هم کسی بگوید «اصلاً ”سرمربی تیم ملی کشتی“ بدون قید ”آزاد“ یا ”فرنگی“ معنی ندارد که تو اولش آنگونه خواندهای!» میگویم کاملاً حق است، اما مثل من آدمهای کماطلاع از اصطلاحات ورزشی هم تعدادشان کم نیست و رسانۀ عمومی باید عموم را درنظر بگیرد.
جا دارد تأکید کنم که بهکارگیریِ کسره و سکون و ویرگول و مانند آنها تا زمانی در خدمت درستخوانیِ یک متن خواهد بود که آن متن از هیچکدام از آنها اشباع نشده باشد؛ اشباع متن از یک نشانه، طبق نظریۀ اطلاعات، وجود آن نشانه را در آن متن بیاثر یا بسیار کماثر میکند.
t.me/mohsensalahirad
استمداد بجا از کسره
#ویراستاری
کانال خبرگزاری ایسنا پُستی منتشر کرده که تیترش این است:
«رسول خادم سرمربی تیم ملی کشتی آزاد شد»
در نگاه اول خواندم: «رسول خادم، سرمربی تیم ملی کشتی، آزاد شد!» و یک آن از خودم پرسیدم: «مگر دستگیر شده بود؟» البته در کسری از ثانیه پی بردم که باید اینگونه میخواندمش: «رسول خادم سرمربی تیم ملی کشتیِ آزاد شد.»
ممکن است کسی بگوید اگر بعد از «رسول خادم» ویرگول میگذاشتند بهتر بود، اما حقیقت این است که ویرگولگذاری بین نهاد جمله (رسول خادم) و گزارۀ آن (سرمربی تیم ملی کشتی آزاد شد) هیچ توجیه علمی و دقیقی ندارد و صورت تیتر از این نظر اتفاقاً درست است.
در چنین مواردی، راهحل درست استمداد از علامت سکون و کسره است و در این جمله یک کسره در آخر واژۀ قبل از «آزاد» (کشتیِ) راه را بر هر گونه بدخوانی مخاطب میبندد.
ممکن است کسی هم بگوید قبل و بعد از «سرمربی تیم ملی کشتی» ویرگولی نیامده که کسی آن را بدل بگیرد و اشتباه بخواند؛ این حرف تا حدی درست است اما، با توجه به اینکه عموماً در بهکارگیری ویرگول در تیتر خبرها خسّتی رایج است و ممکن است بدل را با ویرگول از باقی جمله مجزا نکنند و، از سوی دیگر، چون این روزها فضای سیاسی کشور ملتهب است و در طول سال هم چند روز یک بار در این کانال و آن کانال خبری منتشر میشود که فلانی دستگیر شد و بهمانی آزاد شد، باید به دقایق نوشتاری، مخصوصاً در تیتر اخبار، افزود.
اگر هم کسی بگوید «اصلاً ”سرمربی تیم ملی کشتی“ بدون قید ”آزاد“ یا ”فرنگی“ معنی ندارد که تو اولش آنگونه خواندهای!» میگویم کاملاً حق است، اما مثل من آدمهای کماطلاع از اصطلاحات ورزشی هم تعدادشان کم نیست و رسانۀ عمومی باید عموم را درنظر بگیرد.
جا دارد تأکید کنم که بهکارگیریِ کسره و سکون و ویرگول و مانند آنها تا زمانی در خدمت درستخوانیِ یک متن خواهد بود که آن متن از هیچکدام از آنها اشباع نشده باشد؛ اشباع متن از یک نشانه، طبق نظریۀ اطلاعات، وجود آن نشانه را در آن متن بیاثر یا بسیار کماثر میکند.
t.me/mohsensalahirad
Telegram
شکست آینه
راست از لابهلای ذهنِ من و
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
نوکِ انگشتهای خطشکن و
این و آن حرف تا لبِ چشمت
ــــــ محسن صلاحیراد
خرد را خرد را که بگذار زشت
... درختی چرا باید امروز کِشت
که هرچند چرخ از برش بگذرد
بُنَش خون خورَد، بار کین آورَد؟...
ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، ص ۱۱۵
(بهکوشش جلال خالقیمطلق، با مقدمۀ احسان یارشاطر، نیویورک، ۱۳۶۶)
@mohsensalahirad
خرد را خرد را که بگذار زشت
... درختی چرا باید امروز کِشت
که هرچند چرخ از برش بگذرد
بُنَش خون خورَد، بار کین آورَد؟...
ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، ص ۱۱۵
(بهکوشش جلال خالقیمطلق، با مقدمۀ احسان یارشاطر، نیویورک، ۱۳۶۶)
@mohsensalahirad
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
جوانیِ مرا تو دلپذیر کردهای
مرا درین امید پیر کردهای
چه دیر کردهای!
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
جوانیِ مرا تو دلپذیر کردهای
مرا درین امید پیر کردهای
چه دیر کردهای!
هوشنگ ابتهاج (سایه)
@mohsensalahirad
Telegram
شکستهآینه
#هوشنگ_ابتهاج_سایه | آبان ۱۳۹۶ | از اینستاگرام #پویان_فخرایی | شرح او را از دیدارش با سایه اینجا بخوانید:
instagram.com/p/Bao2gXNFgo9/
instagram.com/p/Bao2gXNFgo9/
تجزیۀ جملۀ مرکب
#ویراستاری
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت میرسد، کاری بکن
پیش ازآن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتناسفندیار
تا بدانند این خداوندانِ مُلک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخچشم
هیچ نگْرفتیم ازیشان اعتبار...¹
کل قصیده خواندنی است و در فضای وب در دسترس، اما مقصود من از نقل این ابیات چیزی دیگری است. یکی از مصداقهای معروف برای «موقوفالمعانی» ابیات سوم و چهارمِ همین قصیده است:
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتناسفندیار
تا بدانند این خداوندانِ مُلک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این دو بیت جمعاً شکلدهندۀ یک جملۀ مرکب اسنادی است. جملۀ پایۀ آن «این» (در اول جمله، ضمیر اشاره در جایگاه نحویِ مسندالیه) است که فعل اسنادیِ «است» در آن بهقرینۀ معنوی حذف شده² و باقی اجزای جملۀ پایه بهصورت جملههای پیرو ظاهر شده است.
جایگاه نحویِ جملههای پیرو در کل جمله، بهترتیب، از این قرار است: جملۀ پیرو اول، «در شهنامهها آوردهاند رستم و رویینهتناسفندیار»، بدل³ است برای «این» در جملۀ پایه؛ جملۀ پیرو دوم، «بدانند این خداوندانِ مُلک/ کز بسی خلق است دنیا یادگار»، مسند («گروه قیدی بهجای مسند»⁴) است برای جملۀ پایه، و خود همین جملۀ پیروِ دوم از یک جملۀ پایه (بدانند این خداوندانِ مُلک) و یک جملۀ پیرو (جملۀ پیروِ سوم) تشکیل شده؛ جملۀ پیرو سوم، «از بسی خلق است دنیا یادگار»، هم مفعول است برای جملۀ پایه در درون جملۀ پیرو دوم.
اگر بخواهیم کمی نحو کل جمله را سرراستتر کنیم و برخی از واژههای محذوف را بهتناسب معنی به آن بیفزاییم، نتیجه این خواهد بود: «اینکه در شهنامهها [داستانِ] رستم و اسفندیارِ رویینهتن [را] آوردهاند [برای آن است] تا این خداوندانِ مُلک بدانند که دنیا از بسی خلق یادگار است.»
ــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه:
1. کلیات سعدی (گلستان، بوستان، غزلیات...)، بهاهتمام محمدعلی فروغی، تهران، امیرکبیر، چ ۱۴، ۱۳۸۶، صص ۷۲۴-۷۲۵، قصیده «در مدح امیر انکیانو».
2. رک: دستورزبان فارسی، عبدالرسول خیامپور، تبریز، ستوده، چ ۱۱، ۱۳۸۲، ص ۱۵۲-۱۵۴؛ فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، علاءالدین طباطبایی، تهران، فرهنگ معاصر، ۱۳۹۵، ص ۱۹۵؛ معانی، سیروس شمیسا، تهران، میترا، چ ۲ از ویراست ۲، ۱۳۸۹، ص ۱۱۷.
3. علاءالدین طباطبایی چنین جملههایی را زیر عنوان «جملۀ پیرو مطابقتی» تعریف کرده است. رک: فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، ص ۲۰۸.
4. رک: فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، صص ۳۷۰-۳۷۱.
تجزیۀ جملۀ مرکب
#ویراستاری
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت میرسد، کاری بکن
پیش ازآن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتناسفندیار
تا بدانند این خداوندانِ مُلک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخچشم
هیچ نگْرفتیم ازیشان اعتبار...¹
کل قصیده خواندنی است و در فضای وب در دسترس، اما مقصود من از نقل این ابیات چیزی دیگری است. یکی از مصداقهای معروف برای «موقوفالمعانی» ابیات سوم و چهارمِ همین قصیده است:
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتناسفندیار
تا بدانند این خداوندانِ مُلک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این دو بیت جمعاً شکلدهندۀ یک جملۀ مرکب اسنادی است. جملۀ پایۀ آن «این» (در اول جمله، ضمیر اشاره در جایگاه نحویِ مسندالیه) است که فعل اسنادیِ «است» در آن بهقرینۀ معنوی حذف شده² و باقی اجزای جملۀ پایه بهصورت جملههای پیرو ظاهر شده است.
جایگاه نحویِ جملههای پیرو در کل جمله، بهترتیب، از این قرار است: جملۀ پیرو اول، «در شهنامهها آوردهاند رستم و رویینهتناسفندیار»، بدل³ است برای «این» در جملۀ پایه؛ جملۀ پیرو دوم، «بدانند این خداوندانِ مُلک/ کز بسی خلق است دنیا یادگار»، مسند («گروه قیدی بهجای مسند»⁴) است برای جملۀ پایه، و خود همین جملۀ پیروِ دوم از یک جملۀ پایه (بدانند این خداوندانِ مُلک) و یک جملۀ پیرو (جملۀ پیروِ سوم) تشکیل شده؛ جملۀ پیرو سوم، «از بسی خلق است دنیا یادگار»، هم مفعول است برای جملۀ پایه در درون جملۀ پیرو دوم.
اگر بخواهیم کمی نحو کل جمله را سرراستتر کنیم و برخی از واژههای محذوف را بهتناسب معنی به آن بیفزاییم، نتیجه این خواهد بود: «اینکه در شهنامهها [داستانِ] رستم و اسفندیارِ رویینهتن [را] آوردهاند [برای آن است] تا این خداوندانِ مُلک بدانند که دنیا از بسی خلق یادگار است.»
ــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه:
1. کلیات سعدی (گلستان، بوستان، غزلیات...)، بهاهتمام محمدعلی فروغی، تهران، امیرکبیر، چ ۱۴، ۱۳۸۶، صص ۷۲۴-۷۲۵، قصیده «در مدح امیر انکیانو».
2. رک: دستورزبان فارسی، عبدالرسول خیامپور، تبریز، ستوده، چ ۱۱، ۱۳۸۲، ص ۱۵۲-۱۵۴؛ فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، علاءالدین طباطبایی، تهران، فرهنگ معاصر، ۱۳۹۵، ص ۱۹۵؛ معانی، سیروس شمیسا، تهران، میترا، چ ۲ از ویراست ۲، ۱۳۸۹، ص ۱۱۷.
3. علاءالدین طباطبایی چنین جملههایی را زیر عنوان «جملۀ پیرو مطابقتی» تعریف کرده است. رک: فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، ص ۲۰۸.
4. رک: فرهنگ توصیفی دستورزبان فارسی، صص ۳۷۰-۳۷۱.
او یا وی
#ویراستاری
نازنین خلیلیپور نوشته: «یکی از پرسشهایی که ممکن است ذهن فارسیزبانان را به خود مشغول کرده باشد تفاوت میان ضمیر سومشخصِ "وی" و "او"ست. اغلب تصور میشود که ضمیر "وی" صورت کهنتری [از همان "او"] باشد و بهکار بردنِ آن رسمیتر؛ اما باید گفت هر دو پیشینۀ کهنی دارند و یکی کهنتر از دیگری نیست...»
کل مطلبش خواندنی است. فقط یادآوری میکنم که، چون «وی» هیچ بروزی در زبان گفتارِ امروز ندارد (البته تاکنون مدرک و سندی ندیدهام که قبلاً در زبانِ گفتارِ فارسیزبانان بروز و رواج داشته)، بهتر است از به کار بردنِ آن در زبانِ نوشتارِ امروز هم پرهیز کنیم و همهجا همان بنویسیم «او».
@mohsensalahirad
او یا وی
#ویراستاری
نازنین خلیلیپور نوشته: «یکی از پرسشهایی که ممکن است ذهن فارسیزبانان را به خود مشغول کرده باشد تفاوت میان ضمیر سومشخصِ "وی" و "او"ست. اغلب تصور میشود که ضمیر "وی" صورت کهنتری [از همان "او"] باشد و بهکار بردنِ آن رسمیتر؛ اما باید گفت هر دو پیشینۀ کهنی دارند و یکی کهنتر از دیگری نیست...»
کل مطلبش خواندنی است. فقط یادآوری میکنم که، چون «وی» هیچ بروزی در زبان گفتارِ امروز ندارد (البته تاکنون مدرک و سندی ندیدهام که قبلاً در زبانِ گفتارِ فارسیزبانان بروز و رواج داشته)، بهتر است از به کار بردنِ آن در زبانِ نوشتارِ امروز هم پرهیز کنیم و همهجا همان بنویسیم «او».
@mohsensalahirad