بار شیشه هر لحظه سفتتر کمرش را فشار میداد.
صدای مناجات از مسجد میآمد و دلش پر میزد که کاش قبل از بیمارستان یکبار زیارت میرفت.
به زحمت وضو گرفت. مسح پایش را روی لبه صندلی کشید. توی تاریکی سحر، نشست روی راحتی کنار حال. سید از اتاق بیرون آمد.
نگاهش کرد و حالش را پرسید.
حال ماهرخ از هر وقتی بدتر بود. با چشمهای درشتش بالا را نگاه کرد و با نفسهای کوتاه و گرم گفت:«خوبم شکرخدا»
بلند شد و تا کنار تخت پسرک پنج سالهاش رفت. به زور خم شد و بوسیدش. مهدی با موهای فرفری بورش شیرین خوابیده بود.
برگشت به سمت حال. چادر نماز مکهایاش را سر انداخت و همان جا روی مبل نماز صبح را خواند. بعدش دیگر خواب نداشت. عرصه تنگ شده بود.
رفت دوش گرفت و وقتی برگشت آفتاب روز عید بالا آمده بود. سید لباس بیرون پوشیده بود.
به رخ مثل ماه خاتون ۲۵ سالهاش نگاه کرد و گفت:«من برم نماز و بیام؟»
ماهرخ چشمهایش را به نشانهی تایید بست.
تا نماز عید تمام شود آشوب دلش تا زیر گلو آمده بود. به ساعت نگاه میکرد که سخت وسنگین رد میشد. مهدی هنوز خواب بود.
گوشی تلفن را برداشت. شمارههای چرخونکی را گرفت و مهدی را سپرد به خواهرش.
پیرهن سفید پوشید. روسری خالدار سر کرد و صورت گلیاش را در آینه نگاه انداخت. کمی خندید و کنار ساکی که آماده کرده بود نشست.
دست روی شکمش گذاشت و شروع کرد.
الله لااله الا هو الحیالقیوم...
سید دستگیره در را پایین کشید و تو آمد.
ماهرخ را نگاه کرد و گفت: «بریم عزیز دلم؟»
ماهرخ بلند شد و تا نزدیک سید آمد.
سید با همه دلشورهای که نشانش نمیداد پیشانی عرق کردهاش را بوسید و آرام بغلش کرد.
لک لک کنان تا کنار پیکان پارک شده در حیاط رفتند.
..
ماهرخ چشمهایش را باز کرد.
حس میکرد همهی جانش را بیرون ریخته و از هر چیزی خالیست. بغض گلویش را گرفته بود و دلش برای بچهای که ازش جدا کرده بودند بیتاب شد.
اشک از چشمش بیرون ریخت. برگشت به سمت پنجره. پرستار یک تکه ماه را که وسط پتوی آبی پیچانده بود سمتش آورد.
نزدیک صورتش کرد.
با خنده گفت:«اینم از هدیهی یه ماه مهمونی خدا، یه گل پسره صحیح و سالم، عیدتون مبارک مامانی»
مامان دیگر داشت گریه میکرد. عیدیاش را بغل گرفت و به سینه پر از شیرش فشار داد. از ته دل خدا را شکر میکرد و مدام پیشانی گل پسرش را میبوسید.
.
.
.
🌹عید فطر شما مبارک🌹
@mohsenrowhani
صدای مناجات از مسجد میآمد و دلش پر میزد که کاش قبل از بیمارستان یکبار زیارت میرفت.
به زحمت وضو گرفت. مسح پایش را روی لبه صندلی کشید. توی تاریکی سحر، نشست روی راحتی کنار حال. سید از اتاق بیرون آمد.
نگاهش کرد و حالش را پرسید.
حال ماهرخ از هر وقتی بدتر بود. با چشمهای درشتش بالا را نگاه کرد و با نفسهای کوتاه و گرم گفت:«خوبم شکرخدا»
بلند شد و تا کنار تخت پسرک پنج سالهاش رفت. به زور خم شد و بوسیدش. مهدی با موهای فرفری بورش شیرین خوابیده بود.
برگشت به سمت حال. چادر نماز مکهایاش را سر انداخت و همان جا روی مبل نماز صبح را خواند. بعدش دیگر خواب نداشت. عرصه تنگ شده بود.
رفت دوش گرفت و وقتی برگشت آفتاب روز عید بالا آمده بود. سید لباس بیرون پوشیده بود.
به رخ مثل ماه خاتون ۲۵ سالهاش نگاه کرد و گفت:«من برم نماز و بیام؟»
ماهرخ چشمهایش را به نشانهی تایید بست.
تا نماز عید تمام شود آشوب دلش تا زیر گلو آمده بود. به ساعت نگاه میکرد که سخت وسنگین رد میشد. مهدی هنوز خواب بود.
گوشی تلفن را برداشت. شمارههای چرخونکی را گرفت و مهدی را سپرد به خواهرش.
پیرهن سفید پوشید. روسری خالدار سر کرد و صورت گلیاش را در آینه نگاه انداخت. کمی خندید و کنار ساکی که آماده کرده بود نشست.
دست روی شکمش گذاشت و شروع کرد.
الله لااله الا هو الحیالقیوم...
سید دستگیره در را پایین کشید و تو آمد.
ماهرخ را نگاه کرد و گفت: «بریم عزیز دلم؟»
ماهرخ بلند شد و تا نزدیک سید آمد.
سید با همه دلشورهای که نشانش نمیداد پیشانی عرق کردهاش را بوسید و آرام بغلش کرد.
لک لک کنان تا کنار پیکان پارک شده در حیاط رفتند.
..
ماهرخ چشمهایش را باز کرد.
حس میکرد همهی جانش را بیرون ریخته و از هر چیزی خالیست. بغض گلویش را گرفته بود و دلش برای بچهای که ازش جدا کرده بودند بیتاب شد.
اشک از چشمش بیرون ریخت. برگشت به سمت پنجره. پرستار یک تکه ماه را که وسط پتوی آبی پیچانده بود سمتش آورد.
نزدیک صورتش کرد.
با خنده گفت:«اینم از هدیهی یه ماه مهمونی خدا، یه گل پسره صحیح و سالم، عیدتون مبارک مامانی»
مامان دیگر داشت گریه میکرد. عیدیاش را بغل گرفت و به سینه پر از شیرش فشار داد. از ته دل خدا را شکر میکرد و مدام پیشانی گل پسرش را میبوسید.
.
.
.
🌹عید فطر شما مبارک🌹
@mohsenrowhani
هر تغییر فرهنگی اوایل برای همه سخت است. چه برای فردی که وارد کشوری جدید میشود و چه برای کسی که تغییر را با دست خود وارد زندگیاش میکند.
حیوان خانگی یکی از این مثالهاست.
ما همه جوجه ماشینی دیدهایم و یا داشتهایم. دست کم یکبار در عمرمان صبح با صدای خروس بیدار شدهایم و شاید در روستا خرسواری هم کرده باشیم. از قدیم، داشتن مرغ و خروس و کفتر و فنچ و قناری در خانههای ما نه عیب بوده و نه ترسناک. بدیهی است چون بخشی از فرهنگ ماست. هیچ کس هم از دیدنش در خانهی کسی تعجب نمیکند و چندشش نمیشود.
حالا برعکس ایران که بخاطر مسائل شرعی نگهداشتن سگ و گربه برای خیلیها نامأنوس و اذیت کننده است در کشورهای دیگر بخشی بدیهی از سبک زندگیست.
وقتی بروی اروپا یا آمریکا، از دیدن تعداد زیاد آدمهای سگدار که در ظاهر و ابعاد، خیلی هم متنوع هستند، در بدو ورود احتمالاً تعجب میکنی. اگر فوبیا داشته باشی که ترس هم به آن اضافه میشود. ولی به هر حال شما قبول کردهاید وارد فرهنگ نو شوید و ناگزیرید هر چه خلاف عرف و شرع و علایقتان باشد را بپذیرید و با آن کنار بیایید. که میآیید.
وقتی در فرآیند پیشرفت و جهانی شدن، ما به روز میفهمیم ایلان ماسک چه کرده، چند دقیقه بعد به صورت آنلاین مراسم رونمایی جدیدترین گوشی آیفون را تماشا میکنیم و میخریم و یا حتی در جریان به روزترین جزئیات سلبریتیهای هالیوودیم، پس به همین راحتی هم بخشی از فرهنگ همان خارج با این کانالها به زندگی ما وارد میشود و آن را می پذیریم و نباید تعجب کنیم یا بدمان بیاید.
داشتن حیوان خانگی شامل سگ و گربه و میمون و خرگوش و موش و همستر، بخشی از فرهنگ بیرونیست که در کشور ما هم مدتهاست باب شده و خیلیها برایش آغوش باز کردهاند. ایراد گرفتن از این تغییرات در سبک زندگی همانقدر بیمنطق است و البته «بیفایده» که غر زدن پدر و مادرهای قدیمی به جان مخترع تلفن همراه و اینترنت.
نمیشود دلمان پیشرفت تکنولوژی و علم و مد و سلامت بخواهد، گوشی روز را بپسندیم، دوست داشته باشیم از فرهنگ ما همهی خوبهایش صادر شود (که اگر نشود و نتوانیم نقص ماست) ولی نخواهیم هیچ چیز از این کانالها به طرف ما بیاید. تعامل با جهان خیابانی دو طرفه است و علم به این گزاره اصل اول ارتباط. اطلاع و استفاده از همهی چیزهای به روز دنیا باعث میشود چیزهای جدید ببینیم و بعضیهایمان گاهی بگوییم:
«عه همچین بدم نیستها… امتحانش میکنم»
این امتحان کردن و پذیرش کاملاً به شخصیت و زندگی و فرهنگ و اعتقادات هر فرد بستگی دارد و محترم است و مادامی که خلاف قوانین کشور نباشد شامل جمله:
«چاردیواری اختیاری» میشود.
در این بین اگر جمعی شاکی شدند و برنتابیدند باید بگویم از سرعت این جریان عقباند. امروزه بنیانهای خانوادگی و شخصی و اعتقادی باید ریشههایی به مراتب عمیقتر از گذشته داشته باشند وگرنه تغییر فرهنگ در دنیا مثل طوفان، اتفاق میافتد دوستِ من،
نه نسیم صبحگاهی…
این وسط بحثی که باقی میماند فرهنگ و «تبیین قوانین استفاده» در هر ورودی جدید است. چیزی که همان وارد کنندهها قبلا پیش بینیاش کردهاند.
سگ و گربه داشتن هم قوانین خودش را دارد و مسئولیتش هم گاها بسیار سنگین است. به عنوان مثال: شما نمیتوانی بدون قلاده سگ خود را در ساعات عمومی به پارک ببری. مسئول جمع کردن خروجیهای سگت، بعد از هر بار اجابت مزاجش از روی زمین هستی. واکسنش را نزنی، جریمه میشوی، سگت کسی را بترساند، مسئولش تویی و باید خسارت بدهی. در خیلی از ساختمانها نمیتوانی سگ نگهداری و در بعضیها هم نمیشود گربه داشت. در داخل کابین هواپیما حق نداری سگی را که میدانی پارس میکند وارد کنی. اگر سگت سابقهی گاز گرفتن داشته باشد، باید هر بار که بیرونش میبری، پوزهبند برایش نصب کنی…
این مسئولیتها گاهاً آنقدر سنگین است که خیلیها گاز گرفته شدن توسط یک سگ آرزویشان است! تا بتوانند به اندازهی حقوق چند سالشان غرامت بگیرند. بله! بعضاً به پرداخت چند صد هزار دلار برای برطرف کردن خارش دندانهای سگشان محکوم میشوند.
در سوی مقابل، صاحب سگ، با سگ خودش هم نمیتواند بدرفتاری کند. حضانتش را از او میگیرند و حتی از برخی حقوق اجتماعی محرومش میکنند و مجازات نقدی و کیفری میتواند برایش به همراه داشته باشد.
همه و همه این لزوم را میرساند که قانونگذار، هرچه سریعتر به این فرهنگهای به سرعت در حال تکثیر، بایستی ورود کند، تا هم فضا برای سایرین امن شود و هم حیوانات حقوقشان محفوظ بماند. @mohsenrowhani
حیوان خانگی یکی از این مثالهاست.
ما همه جوجه ماشینی دیدهایم و یا داشتهایم. دست کم یکبار در عمرمان صبح با صدای خروس بیدار شدهایم و شاید در روستا خرسواری هم کرده باشیم. از قدیم، داشتن مرغ و خروس و کفتر و فنچ و قناری در خانههای ما نه عیب بوده و نه ترسناک. بدیهی است چون بخشی از فرهنگ ماست. هیچ کس هم از دیدنش در خانهی کسی تعجب نمیکند و چندشش نمیشود.
حالا برعکس ایران که بخاطر مسائل شرعی نگهداشتن سگ و گربه برای خیلیها نامأنوس و اذیت کننده است در کشورهای دیگر بخشی بدیهی از سبک زندگیست.
وقتی بروی اروپا یا آمریکا، از دیدن تعداد زیاد آدمهای سگدار که در ظاهر و ابعاد، خیلی هم متنوع هستند، در بدو ورود احتمالاً تعجب میکنی. اگر فوبیا داشته باشی که ترس هم به آن اضافه میشود. ولی به هر حال شما قبول کردهاید وارد فرهنگ نو شوید و ناگزیرید هر چه خلاف عرف و شرع و علایقتان باشد را بپذیرید و با آن کنار بیایید. که میآیید.
وقتی در فرآیند پیشرفت و جهانی شدن، ما به روز میفهمیم ایلان ماسک چه کرده، چند دقیقه بعد به صورت آنلاین مراسم رونمایی جدیدترین گوشی آیفون را تماشا میکنیم و میخریم و یا حتی در جریان به روزترین جزئیات سلبریتیهای هالیوودیم، پس به همین راحتی هم بخشی از فرهنگ همان خارج با این کانالها به زندگی ما وارد میشود و آن را می پذیریم و نباید تعجب کنیم یا بدمان بیاید.
داشتن حیوان خانگی شامل سگ و گربه و میمون و خرگوش و موش و همستر، بخشی از فرهنگ بیرونیست که در کشور ما هم مدتهاست باب شده و خیلیها برایش آغوش باز کردهاند. ایراد گرفتن از این تغییرات در سبک زندگی همانقدر بیمنطق است و البته «بیفایده» که غر زدن پدر و مادرهای قدیمی به جان مخترع تلفن همراه و اینترنت.
نمیشود دلمان پیشرفت تکنولوژی و علم و مد و سلامت بخواهد، گوشی روز را بپسندیم، دوست داشته باشیم از فرهنگ ما همهی خوبهایش صادر شود (که اگر نشود و نتوانیم نقص ماست) ولی نخواهیم هیچ چیز از این کانالها به طرف ما بیاید. تعامل با جهان خیابانی دو طرفه است و علم به این گزاره اصل اول ارتباط. اطلاع و استفاده از همهی چیزهای به روز دنیا باعث میشود چیزهای جدید ببینیم و بعضیهایمان گاهی بگوییم:
«عه همچین بدم نیستها… امتحانش میکنم»
این امتحان کردن و پذیرش کاملاً به شخصیت و زندگی و فرهنگ و اعتقادات هر فرد بستگی دارد و محترم است و مادامی که خلاف قوانین کشور نباشد شامل جمله:
«چاردیواری اختیاری» میشود.
در این بین اگر جمعی شاکی شدند و برنتابیدند باید بگویم از سرعت این جریان عقباند. امروزه بنیانهای خانوادگی و شخصی و اعتقادی باید ریشههایی به مراتب عمیقتر از گذشته داشته باشند وگرنه تغییر فرهنگ در دنیا مثل طوفان، اتفاق میافتد دوستِ من،
نه نسیم صبحگاهی…
این وسط بحثی که باقی میماند فرهنگ و «تبیین قوانین استفاده» در هر ورودی جدید است. چیزی که همان وارد کنندهها قبلا پیش بینیاش کردهاند.
سگ و گربه داشتن هم قوانین خودش را دارد و مسئولیتش هم گاها بسیار سنگین است. به عنوان مثال: شما نمیتوانی بدون قلاده سگ خود را در ساعات عمومی به پارک ببری. مسئول جمع کردن خروجیهای سگت، بعد از هر بار اجابت مزاجش از روی زمین هستی. واکسنش را نزنی، جریمه میشوی، سگت کسی را بترساند، مسئولش تویی و باید خسارت بدهی. در خیلی از ساختمانها نمیتوانی سگ نگهداری و در بعضیها هم نمیشود گربه داشت. در داخل کابین هواپیما حق نداری سگی را که میدانی پارس میکند وارد کنی. اگر سگت سابقهی گاز گرفتن داشته باشد، باید هر بار که بیرونش میبری، پوزهبند برایش نصب کنی…
این مسئولیتها گاهاً آنقدر سنگین است که خیلیها گاز گرفته شدن توسط یک سگ آرزویشان است! تا بتوانند به اندازهی حقوق چند سالشان غرامت بگیرند. بله! بعضاً به پرداخت چند صد هزار دلار برای برطرف کردن خارش دندانهای سگشان محکوم میشوند.
در سوی مقابل، صاحب سگ، با سگ خودش هم نمیتواند بدرفتاری کند. حضانتش را از او میگیرند و حتی از برخی حقوق اجتماعی محرومش میکنند و مجازات نقدی و کیفری میتواند برایش به همراه داشته باشد.
همه و همه این لزوم را میرساند که قانونگذار، هرچه سریعتر به این فرهنگهای به سرعت در حال تکثیر، بایستی ورود کند، تا هم فضا برای سایرین امن شود و هم حیوانات حقوقشان محفوظ بماند. @mohsenrowhani
Telegram
attach 📎
«پایان دکتری و شروع پسادکتری»
قرار بود صبح روز دوم جون که شبش اصلا نخوابیدهام بیدار شوم. با خیالی راحت از دفاع انجام شده و نمره کامل، کاور شِنل و کَپ فارغالتحصیلی را بزنم زیر بغلم و با عجله تا دانشگاه بروم.
مثلا قرار بود هم دورهای ها هم باشند، همه در سالن آمفی تئاتر دانشگاه جمع شویم. با هم شوخی کنیم و لباس هم را مرتب کنیم و بحث کنیم سر اینکه آخر کاری این زنگولهی کلاه را باید از کدام طرف به کدام طرف انداخت. یکی یکی اسممان را صدا کنند، مدرک دکتری دانشگاه کاردوزو را دستمان بدهند و صدها نفر برایمان کف مرتب بزنند. سوت بزنند. بخندند و تبریک بگویند. قرار بود جشن باشد. که به هم دست بدهیم و روی هم را ببوسیم.
بعدش مثل گروه سرود، به جای پلاکارد پارچهای دبستان، پشت بنر دانشگاه بایستیم و عکس دست جمعی بیندازیم. با همان لباس، زنگ بزنیم به مامان بابایمان که از آن ور دنیا قربان صدقهمان بروند و خلاصه شادی نوش جانمان شود.
قرار بود ۲۸ سال درس خواندن آخرش اینطور تمام شود.
اما خب...
شنلی که دانشگاه یکماه پیش با رعایت پروتکلها فرستاده بود را پوشیدم. لپتاپ را روشن کردم و روبروی لنزش نشستم. ارائه تزم که تمام شد. پروفسورها و داورهایی که کنجکاو بودند ببینند این ایرانی چطور میخواهد راه و چاه به چالش حقوقی کشیدن تحریمهای اقتصادی دولتشان را علیه کشورش تبیین کند، رضایتمندانه نمره کامل را دادند. بندههای خدا همه تلاششان را کردند که آنلاین ذوقشان را انتقال بدهند ولی چه قدر هیچ چیز از مجازی منتقل نمیشد. چقدر سهم آخرین جشن فارغ التحصیلی ناچیز شد.
با همان لباس سر ساعت و دقیقهی مقرر تا دانشگاه خلوت رفتم. با فاصله اجتماعی، با ماسک، دور از همه، جلوی دوربین دانشگاه عکس انداختم و به سفارششان سریع محل را ترک کردم.
تا به خانه برسم عکس را برایم فرستادند. تصویر تمام شدن هر چه مقطع تحصیلی بود. گفتم پستش کنم یادگاری بماند. کنار عکس دبستان که انگار فاصله بین شان به اندازه همین ورق زدن پست بود.
اگر درس خواندن پارتیزانی من،
بعد از مرارت هجرت،
شب بیداری،
و تنهایی،
اینطور خاص تمام نمیشد، تعجب میکردم.
جشن فارغالتحصیلی خندهای موقت بود وگرنه از طلوع دوبارهی خورشید، دوره پسا دکتری مرا میخواند.
سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
قرار بود صبح روز دوم جون که شبش اصلا نخوابیدهام بیدار شوم. با خیالی راحت از دفاع انجام شده و نمره کامل، کاور شِنل و کَپ فارغالتحصیلی را بزنم زیر بغلم و با عجله تا دانشگاه بروم.
مثلا قرار بود هم دورهای ها هم باشند، همه در سالن آمفی تئاتر دانشگاه جمع شویم. با هم شوخی کنیم و لباس هم را مرتب کنیم و بحث کنیم سر اینکه آخر کاری این زنگولهی کلاه را باید از کدام طرف به کدام طرف انداخت. یکی یکی اسممان را صدا کنند، مدرک دکتری دانشگاه کاردوزو را دستمان بدهند و صدها نفر برایمان کف مرتب بزنند. سوت بزنند. بخندند و تبریک بگویند. قرار بود جشن باشد. که به هم دست بدهیم و روی هم را ببوسیم.
بعدش مثل گروه سرود، به جای پلاکارد پارچهای دبستان، پشت بنر دانشگاه بایستیم و عکس دست جمعی بیندازیم. با همان لباس، زنگ بزنیم به مامان بابایمان که از آن ور دنیا قربان صدقهمان بروند و خلاصه شادی نوش جانمان شود.
قرار بود ۲۸ سال درس خواندن آخرش اینطور تمام شود.
اما خب...
شنلی که دانشگاه یکماه پیش با رعایت پروتکلها فرستاده بود را پوشیدم. لپتاپ را روشن کردم و روبروی لنزش نشستم. ارائه تزم که تمام شد. پروفسورها و داورهایی که کنجکاو بودند ببینند این ایرانی چطور میخواهد راه و چاه به چالش حقوقی کشیدن تحریمهای اقتصادی دولتشان را علیه کشورش تبیین کند، رضایتمندانه نمره کامل را دادند. بندههای خدا همه تلاششان را کردند که آنلاین ذوقشان را انتقال بدهند ولی چه قدر هیچ چیز از مجازی منتقل نمیشد. چقدر سهم آخرین جشن فارغ التحصیلی ناچیز شد.
با همان لباس سر ساعت و دقیقهی مقرر تا دانشگاه خلوت رفتم. با فاصله اجتماعی، با ماسک، دور از همه، جلوی دوربین دانشگاه عکس انداختم و به سفارششان سریع محل را ترک کردم.
تا به خانه برسم عکس را برایم فرستادند. تصویر تمام شدن هر چه مقطع تحصیلی بود. گفتم پستش کنم یادگاری بماند. کنار عکس دبستان که انگار فاصله بین شان به اندازه همین ورق زدن پست بود.
اگر درس خواندن پارتیزانی من،
بعد از مرارت هجرت،
شب بیداری،
و تنهایی،
اینطور خاص تمام نمیشد، تعجب میکردم.
جشن فارغالتحصیلی خندهای موقت بود وگرنه از طلوع دوبارهی خورشید، دوره پسا دکتری مرا میخواند.
سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
Year In Review 2021.pdf
9.6 MB
[ File : Year In Review 2021.pdf ]
به پیوست مجلد سال پنجاه و پنج ژورنال The Year in Review
به صاحب امتیازی کانون وکلای ایالات متحده American Bar Association
که امروز به چاپ رسید تقدیم دانشجویان و اساتید حقوق میگردد.
در این شماره پیشرفتها و نوآوریهای حقوقی کشورهای مختلف در سال ۲۰۲۰ در حوزههای ذیل گردآوری و تدوین شده:
⁃ Contracts, Transportation, Energy & Environment
⁃ Corporate & Supply Chain
⁃ Cyber, Art & Technology
⁃ Dispute Resolution
⁃ Diversity & Inclusion
⁃ Finance
⁃ Human Rights & Corporate Social Responsibility
⁃ Legal Practice, Ethics & Delivery of Legal Services
⁃ Trade, International Organizations & Regulatory Practices
پیشرفتهای تقنینی ایران نیز در صفحهی ۴۲۰ این کتاب ارائه شده است. چنانچه پیشنهادی در خصوص درج قوانین مصوب سال ۲۰۲۱ میلادی (دی ۱۳۹۹ تا دی ۱۴۰۰) جهت شمارهی آتی این ژورنال دارید، برای بنده ارسال کنید:
Srowhani@fordham.edu @mohsenrowhani
به پیوست مجلد سال پنجاه و پنج ژورنال The Year in Review
به صاحب امتیازی کانون وکلای ایالات متحده American Bar Association
که امروز به چاپ رسید تقدیم دانشجویان و اساتید حقوق میگردد.
در این شماره پیشرفتها و نوآوریهای حقوقی کشورهای مختلف در سال ۲۰۲۰ در حوزههای ذیل گردآوری و تدوین شده:
⁃ Contracts, Transportation, Energy & Environment
⁃ Corporate & Supply Chain
⁃ Cyber, Art & Technology
⁃ Dispute Resolution
⁃ Diversity & Inclusion
⁃ Finance
⁃ Human Rights & Corporate Social Responsibility
⁃ Legal Practice, Ethics & Delivery of Legal Services
⁃ Trade, International Organizations & Regulatory Practices
پیشرفتهای تقنینی ایران نیز در صفحهی ۴۲۰ این کتاب ارائه شده است. چنانچه پیشنهادی در خصوص درج قوانین مصوب سال ۲۰۲۱ میلادی (دی ۱۳۹۹ تا دی ۱۴۰۰) جهت شمارهی آتی این ژورنال دارید، برای بنده ارسال کنید:
Srowhani@fordham.edu @mohsenrowhani
Forwarded from Scholarships, Grants, Fellowships, Travel Funds
اگر اهل پیشرفت باشی شاید مهاجرت کنی.
اگر فکر هجرتی احتمالا تلاشگری. چون نباشی برمیگردی. پس وقتی رفتی و ماندی آدم روزهای سختی.
عادت شدنِ سختی روزها، نگاهت را عمیق، قلبت را بزرگ و مغزت را قوی میکنند. جان اضافه میگیری.
شاید اینها پیری را زودتر بیاورد که آن هم بعید است، اما؛ مگر آدمها در کشور خودشان پیر نمیشوند؟
وقتی ما ناگزیریم از گذر عمر، پس چرا دنبال لایههای دیگر زندگی نرویم؟
مگر اجداد ما نان و آب ما، زندگی شایسته، آسایش و رفاه و پیشرفتمان را تضمین کردهاند؟ پس چه اجباریست به این پیروی؟
کجا نوشته راه ما همان صراط مستقیم پیشینیان ماست؟
روی همان جاده، جای همان قدمها روی زمین؟
وقتی میتوانی مسیر را به سمت بهتری هدایت کنی، چرا نکنی!
وقتی میتوانی بهترینِ خودت را جای دیگر بسازی چرا نه؟
وقتی نشانههایی هست..
آدمهایی هستند.
چرا بمانی…
اگر فکر هجرتی احتمالا تلاشگری. چون نباشی برمیگردی. پس وقتی رفتی و ماندی آدم روزهای سختی.
عادت شدنِ سختی روزها، نگاهت را عمیق، قلبت را بزرگ و مغزت را قوی میکنند. جان اضافه میگیری.
شاید اینها پیری را زودتر بیاورد که آن هم بعید است، اما؛ مگر آدمها در کشور خودشان پیر نمیشوند؟
وقتی ما ناگزیریم از گذر عمر، پس چرا دنبال لایههای دیگر زندگی نرویم؟
مگر اجداد ما نان و آب ما، زندگی شایسته، آسایش و رفاه و پیشرفتمان را تضمین کردهاند؟ پس چه اجباریست به این پیروی؟
کجا نوشته راه ما همان صراط مستقیم پیشینیان ماست؟
روی همان جاده، جای همان قدمها روی زمین؟
وقتی میتوانی مسیر را به سمت بهتری هدایت کنی، چرا نکنی!
وقتی میتوانی بهترینِ خودت را جای دیگر بسازی چرا نه؟
وقتی نشانههایی هست..
آدمهایی هستند.
چرا بمانی…
Audio
🎓🎓🎓
آمریکا یا آلمان؟
قیاس تجربهی تحصیل و پژوهش در دانشکدههای حقوق در آمریکا و آلمان
🎓🎓🎓
در این فایل صوتی گفتگوی بنده با جناب آقای دکتر سعید طاووسی مسرور عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی را در خصوص موارد زیر میشنوید:
- وضعیت محیط آموزشی در مقاطع کارشناسی و ارشد و دکتری و پسادکتری
- تعامل استاد و دانشجو
- روند ارزشیابی دانشجویان، ارائهی مقالات، مشارکت در مباحث علمی کلاس
- ضوابط آموزشی در استفاده از کتابخانه، سالن مطالعه، اجازه سفرهای علمی و مهمان شدن در دانشکدههای دیگر
- وضعیت پایاننامهنویسی و دفاع دورهی دکتری
- انگیزههای سیاسی در تحقیقات و بورسیههای آکادمیک به جهت پذیرش پژوهشگران
- رابطه دانشکدههای حقوق با واقعیتهای اجتماعی و دادگاهها و مراکز قانون گذاری
- نقش اساتید دانشگاه در تدوین طرحها و لوایح یا داوریهای بینالمللی
- دستهبندی گرایشهای ذیل رشتهی حقوق
- تحقیقات معتبر و مهم حقوقی معاصر در گرایشهای مختلف
- تفاوت فضای آموزش و پژوهش حقوق در اروپا و آمریکا به لحاظ ماهوی (نظری) و شکلی (روش پژوهش و..)
- میزان ارتباطات و تعاملات علمی دانشکدههای حقوق ایران
آمریکا یا آلمان؟
قیاس تجربهی تحصیل و پژوهش در دانشکدههای حقوق در آمریکا و آلمان
🎓🎓🎓
در این فایل صوتی گفتگوی بنده با جناب آقای دکتر سعید طاووسی مسرور عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی را در خصوص موارد زیر میشنوید:
- وضعیت محیط آموزشی در مقاطع کارشناسی و ارشد و دکتری و پسادکتری
- تعامل استاد و دانشجو
- روند ارزشیابی دانشجویان، ارائهی مقالات، مشارکت در مباحث علمی کلاس
- ضوابط آموزشی در استفاده از کتابخانه، سالن مطالعه، اجازه سفرهای علمی و مهمان شدن در دانشکدههای دیگر
- وضعیت پایاننامهنویسی و دفاع دورهی دکتری
- انگیزههای سیاسی در تحقیقات و بورسیههای آکادمیک به جهت پذیرش پژوهشگران
- رابطه دانشکدههای حقوق با واقعیتهای اجتماعی و دادگاهها و مراکز قانون گذاری
- نقش اساتید دانشگاه در تدوین طرحها و لوایح یا داوریهای بینالمللی
- دستهبندی گرایشهای ذیل رشتهی حقوق
- تحقیقات معتبر و مهم حقوقی معاصر در گرایشهای مختلف
- تفاوت فضای آموزش و پژوهش حقوق در اروپا و آمریکا به لحاظ ماهوی (نظری) و شکلی (روش پژوهش و..)
- میزان ارتباطات و تعاملات علمی دانشکدههای حقوق ایران
https://www.instagram.com/p/CU-NGJqL5Q5/?utm_medium=copy_link
پلی لیست تلگرام، آهنگ «لاله زار» را میخواند. بخار چای از لیوان گل سرخم بالا میرفت و بوی گلاب میآورد.
قطرههای باران، هر دقیقه بیشتر پاییز را به پنجرهی اتاق نزدیک میکرد.
درگیری دفاع، چالش پستداک و سفر به آلمان و جذابیتهایش طی شد و من به زندگی عادی برگشتم. خیابان پارک منهتن گرم و پویا، دوباره شبانهروزم را در آغوش داشت و خلوتی خانهی جدیدم با سوغاتیهای تازه، ایرانیتر شده بودند.
چشمم به فرش دستبافی گره خورد که فاصلهی خالی بین مبلها را پر کرده بود. فکرم با لالهی عباسی و اسلیمیهایش تا محل بافتش… تا قم رفتند… آنقدر زل زدم که تصویر بافندهاش را تصوّر کنم.
شاید زنی بوده که در تنهایی با افکار مشوّش بچههایش را خوابانده و تا نیمههای شب رجها را پر کرده بود. یا دلخور بوده و غمگین، یا خسته و امیدوار به روزهای روشن. ناخودآگاه زن قالیباف ذهنم اینطور تصویر شد.
گفتم او آن طرف دنیا فرش را خلق کرده و فروخته و حجرهها و دستها را چرخیده تا داداش خریده و فرستادهاش به این سمت دنیا و حالا شده بخشی از زیبایی زندگی من…چشمم با تصورش گرم شد.
چرخیدم و کتاب چاپ شدهام را که بالاخره بدستم رسیده، از روی میز برداشتم.
دیدن همان یک فقره با سایز رقعی و صفحههای سبک و حجم کمش بیشتر از باقی از ایران آمدهها خوشحالم کرد.
لبخند آرامی زدم.
بارش باران ضربههای محکمتری به شیشه میزد.
کتاب فارسیام را گرفتم جلوی فرش ایرانی.
با هم از دلخوشیهایم عکس گرفتم.
پلی لیست تلگرام، آهنگ «لاله زار» را میخواند. بخار چای از لیوان گل سرخم بالا میرفت و بوی گلاب میآورد.
قطرههای باران، هر دقیقه بیشتر پاییز را به پنجرهی اتاق نزدیک میکرد.
درگیری دفاع، چالش پستداک و سفر به آلمان و جذابیتهایش طی شد و من به زندگی عادی برگشتم. خیابان پارک منهتن گرم و پویا، دوباره شبانهروزم را در آغوش داشت و خلوتی خانهی جدیدم با سوغاتیهای تازه، ایرانیتر شده بودند.
چشمم به فرش دستبافی گره خورد که فاصلهی خالی بین مبلها را پر کرده بود. فکرم با لالهی عباسی و اسلیمیهایش تا محل بافتش… تا قم رفتند… آنقدر زل زدم که تصویر بافندهاش را تصوّر کنم.
شاید زنی بوده که در تنهایی با افکار مشوّش بچههایش را خوابانده و تا نیمههای شب رجها را پر کرده بود. یا دلخور بوده و غمگین، یا خسته و امیدوار به روزهای روشن. ناخودآگاه زن قالیباف ذهنم اینطور تصویر شد.
گفتم او آن طرف دنیا فرش را خلق کرده و فروخته و حجرهها و دستها را چرخیده تا داداش خریده و فرستادهاش به این سمت دنیا و حالا شده بخشی از زیبایی زندگی من…چشمم با تصورش گرم شد.
چرخیدم و کتاب چاپ شدهام را که بالاخره بدستم رسیده، از روی میز برداشتم.
دیدن همان یک فقره با سایز رقعی و صفحههای سبک و حجم کمش بیشتر از باقی از ایران آمدهها خوشحالم کرد.
لبخند آرامی زدم.
بارش باران ضربههای محکمتری به شیشه میزد.
کتاب فارسیام را گرفتم جلوی فرش ایرانی.
با هم از دلخوشیهایم عکس گرفتم.
زندگی در کلانشهرهای سه قارهی مختلف اینها را به چشمم آورد.
یک عمر در تهرانِ خاورمیانه زندگی کردم. در شهری با امکانات متوسط، کنار مردم خونگرم و بازارهای شلوغ و لایف استایلِ سنتی که کار میکردند برای اینکه بشود زندگی کرد. حل مشکلات برای هر کس اولویت اول بود، بعدش اگر شد زندگی کند و آخرش هم تفریح. ولی مردم همچنان کافه و رستوران و شمال و پارک میرفتند و مهمان هم بودند. اما تقریباً هیچکس در هیچ سطحی عجله نداشت. چون زندگی با ریتم «قدم زدن» طی میشد.
در همین چند ماه زندگی در هامبورگِ آلمان، دیدم که در شهر توسعهیافتهی اروپایی، بوری و سردی در اوج است. زندگیهای چهارگوش و به قاعده، حتی در وسط شهری پر از مهاجران آسیایی دیده میشد. کار و تحصیل، اولویت زندگیها بود و اینرا از دوندگی مداوم و سختکوشیشان در شغلهای مختلف میشد فهمید. سبک زندگی منظم با مرزهای جدایِ شغل و زندگی، کاملاً واضح بود. مردم در سرمای هوای تابستانی و آسمان مدام ابری، اولویت اولشان کار بود، بعدش زندگی و در انتها تفریح. اینها با سرعت «تند راه رفتن» میگذشت.
اما در نیویورکِ آمریکای شمالی، داستان بالکل متفاوت است.
گاهی همهی طول روز چیزی از کیفیت هوا را نمیفهمی، شاید تنها یک وعده غذا بخوری و همهی اولویتهای زندگی به خدمت هدف نهایی میروند که میتواند کار باشد یا تحصیل. ولی برای اغلب مردم، این اولویت، قطعاً تفریح و زندگی روتین نیست. سرعت همه چیز در حد «مسابقهی دوی حرفهای» پیش میرود. ملت شدیداً برای خودشان هستند و ددلاینها، آدمها را مثل برده سمت خود میکشند. وقت، همیشه کم است و کم میآید. همین است که تحقق هدفهای بزرگ میشود تنها ارضا کنندهی ذهنهای نا آرام.
تفاوتهایی فاحش بین سبک و سطح و کیفیت و حتی کمیت زندگی در بین این شهرها و کشورها و قارههاست که ساکنش را به همهی زورهای زندگی فائق میکند. آدم قطعاً انتخاب میکند که با تجربههای متفاوت و توان دویدن، نه دیگر بتواند قدم بزند و نه با سرعت راه برود.
بلکه همیشه تنها بخواهد بدود.
با حداکثر سرعت و تا وقتی جان دارد و سعی کند همیشه لبش بخندد.
https://www.instagram.com/p/CVX2KQtLm_a/?utm_medium=copy_link
@mohsenrowhani
یک عمر در تهرانِ خاورمیانه زندگی کردم. در شهری با امکانات متوسط، کنار مردم خونگرم و بازارهای شلوغ و لایف استایلِ سنتی که کار میکردند برای اینکه بشود زندگی کرد. حل مشکلات برای هر کس اولویت اول بود، بعدش اگر شد زندگی کند و آخرش هم تفریح. ولی مردم همچنان کافه و رستوران و شمال و پارک میرفتند و مهمان هم بودند. اما تقریباً هیچکس در هیچ سطحی عجله نداشت. چون زندگی با ریتم «قدم زدن» طی میشد.
در همین چند ماه زندگی در هامبورگِ آلمان، دیدم که در شهر توسعهیافتهی اروپایی، بوری و سردی در اوج است. زندگیهای چهارگوش و به قاعده، حتی در وسط شهری پر از مهاجران آسیایی دیده میشد. کار و تحصیل، اولویت زندگیها بود و اینرا از دوندگی مداوم و سختکوشیشان در شغلهای مختلف میشد فهمید. سبک زندگی منظم با مرزهای جدایِ شغل و زندگی، کاملاً واضح بود. مردم در سرمای هوای تابستانی و آسمان مدام ابری، اولویت اولشان کار بود، بعدش زندگی و در انتها تفریح. اینها با سرعت «تند راه رفتن» میگذشت.
اما در نیویورکِ آمریکای شمالی، داستان بالکل متفاوت است.
گاهی همهی طول روز چیزی از کیفیت هوا را نمیفهمی، شاید تنها یک وعده غذا بخوری و همهی اولویتهای زندگی به خدمت هدف نهایی میروند که میتواند کار باشد یا تحصیل. ولی برای اغلب مردم، این اولویت، قطعاً تفریح و زندگی روتین نیست. سرعت همه چیز در حد «مسابقهی دوی حرفهای» پیش میرود. ملت شدیداً برای خودشان هستند و ددلاینها، آدمها را مثل برده سمت خود میکشند. وقت، همیشه کم است و کم میآید. همین است که تحقق هدفهای بزرگ میشود تنها ارضا کنندهی ذهنهای نا آرام.
تفاوتهایی فاحش بین سبک و سطح و کیفیت و حتی کمیت زندگی در بین این شهرها و کشورها و قارههاست که ساکنش را به همهی زورهای زندگی فائق میکند. آدم قطعاً انتخاب میکند که با تجربههای متفاوت و توان دویدن، نه دیگر بتواند قدم بزند و نه با سرعت راه برود.
بلکه همیشه تنها بخواهد بدود.
با حداکثر سرعت و تا وقتی جان دارد و سعی کند همیشه لبش بخندد.
https://www.instagram.com/p/CVX2KQtLm_a/?utm_medium=copy_link
@mohsenrowhani
Forwarded from Scholarships, Grants, Fellowships, Travel Funds
فایل پی دی اف شمارههای گذشتهی ژورنال حقوق بینالملل کانون وکلای آمریکا در صفحهی آکادمیای شخصی بنده جهت مطالعهی عزیزان موجود است.
https://academia.edu/resource/work/52329237
لطفا اگر پیشنهادی در خصوص قوانین مصوب (از دی ماه ۱۳۹۹ تا امروز) در خاورمیانه و بالاخص ایران جهت چاپ در شمارهی آتی این ژورنال دارید، برای بنده به ایمیل زیر ارسال نمایید. با سپاس.
Srowhani@fordham.edu
https://academia.edu/resource/work/52329237
لطفا اگر پیشنهادی در خصوص قوانین مصوب (از دی ماه ۱۳۹۹ تا امروز) در خاورمیانه و بالاخص ایران جهت چاپ در شمارهی آتی این ژورنال دارید، برای بنده به ایمیل زیر ارسال نمایید. با سپاس.
Srowhani@fordham.edu
Audio
«چرایی لزوم ادامه تحصیل در خارج از کشور: آمریکا یا آلمان؟
در این فایل صوتی من و سیدمحمد حسینی(دانشجوی حقوق در ایران) در خصوص موارد زیر هم صحبت شدیم:
۱) تحصیل در خارج از کشور، چرا؟ چگونه؟ و به کجا؟
۲) ارتباط اساتید با دانشجویان
۳) امکانات آموزشی و مالی دانشگاههای این دو کشور
۴) نقش نژاد و مذهب و ملیت در پروسه پذیرش تحصیلی
۵) نقش علمی-پژوهشی دانشجو
۶) تاثیر سن، رزومه و نوع دانشگاه مبدا در فرایند اخذ پذیرش و ویزای تحصیلی
فایل تصویری این گفتگو در صفحهی اینستاگرام به آدرس زیر موجود است:
https://www.instagram.com/tv/CWjMyEGpPez/?utm_medium=copy_link
در این فایل صوتی من و سیدمحمد حسینی(دانشجوی حقوق در ایران) در خصوص موارد زیر هم صحبت شدیم:
۱) تحصیل در خارج از کشور، چرا؟ چگونه؟ و به کجا؟
۲) ارتباط اساتید با دانشجویان
۳) امکانات آموزشی و مالی دانشگاههای این دو کشور
۴) نقش نژاد و مذهب و ملیت در پروسه پذیرش تحصیلی
۵) نقش علمی-پژوهشی دانشجو
۶) تاثیر سن، رزومه و نوع دانشگاه مبدا در فرایند اخذ پذیرش و ویزای تحصیلی
فایل تصویری این گفتگو در صفحهی اینستاگرام به آدرس زیر موجود است:
https://www.instagram.com/tv/CWjMyEGpPez/?utm_medium=copy_link
در خصوص اهمیت تحقیق و پژوهش آکادمیک در خصوص تحریمهای اقتصادی، دقایقی با عزیزان انجمن علمی حقوق دانشگاه تهران هم کلام شدم.
https://www.instagram.com/p/CXEAExAueRi/?utm_medium=copy_link
https://www.instagram.com/p/CXEAExAueRi/?utm_medium=copy_link
Forwarded from شفیعی کدکنی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در علوم انسانی صفریم.
▪️ما نیز مَردمی هستیم. نَفْس اینکه خودت را کم گرفتی رفتی! فروتن بودن خوب است ولی تن به نیستی و انکار خود دادن اول نابودی یک ملت است. ما ابن سینا داریم. ما جلالالدین مولوی داریم. من واقعاً دلم به حال این نسل میسوزد. خیلی شما دارید پایین میآوردید معیارها را! نابودی یک فرهنگ و یک ملت از همینجا آغاز میشود. ما باید صاحب نظریه باشیم و چرا نباشیم.
ما در علوم انسانی صفرالکفّ هستیم. هیچی نیستیم.
شما این کنگرهها را نگاه کنید!
هفت هشت ده تا آدم. ابن سینا باشد همانها صحبت میکنند، کانت باشد همانها صحبت میکنند.
این خیلی شرم دارد. خجالت نمیکشند.
هی مرتب فراخوان، هی فراخوان.
این کرکترستیکِ جمهوری اسلامیست.
محال است در کمبریج و آکسفورد فراخوان پیدا کنید. فراخوان یعنی چه؟!
یک عدّه آدم بیکار و فلان و بهمان یک چیزی مینویسد
و چه بسا از بیکاری بگوید بیا بخوان.
کدام متخصص؟! ما الان یک آدمی که شفا را تدریس کند نداریم. یک آدمی که تمام شفا را بتواند درس بدهد نیست؛ بیخود میگویند.
میآیند در کوچکترین روستاها دکتری فلسفه میدهند.
در همهٔ رشتهها استاد دارند. این یعنی کشک!
▪️ما نیز مَردمی هستیم. نَفْس اینکه خودت را کم گرفتی رفتی! فروتن بودن خوب است ولی تن به نیستی و انکار خود دادن اول نابودی یک ملت است. ما ابن سینا داریم. ما جلالالدین مولوی داریم. من واقعاً دلم به حال این نسل میسوزد. خیلی شما دارید پایین میآوردید معیارها را! نابودی یک فرهنگ و یک ملت از همینجا آغاز میشود. ما باید صاحب نظریه باشیم و چرا نباشیم.
ما در علوم انسانی صفرالکفّ هستیم. هیچی نیستیم.
شما این کنگرهها را نگاه کنید!
هفت هشت ده تا آدم. ابن سینا باشد همانها صحبت میکنند، کانت باشد همانها صحبت میکنند.
این خیلی شرم دارد. خجالت نمیکشند.
هی مرتب فراخوان، هی فراخوان.
این کرکترستیکِ جمهوری اسلامیست.
محال است در کمبریج و آکسفورد فراخوان پیدا کنید. فراخوان یعنی چه؟!
یک عدّه آدم بیکار و فلان و بهمان یک چیزی مینویسد
و چه بسا از بیکاری بگوید بیا بخوان.
کدام متخصص؟! ما الان یک آدمی که شفا را تدریس کند نداریم. یک آدمی که تمام شفا را بتواند درس بدهد نیست؛ بیخود میگویند.
میآیند در کوچکترین روستاها دکتری فلسفه میدهند.
در همهٔ رشتهها استاد دارند. این یعنی کشک!
Forwarded from انجمن علمی دانشجویی حقوق
📣 انجمن علمی دانشجویی معارف اسلامی و حقوق دانشگاه امام صادق علیهالسلام برگزار میکند:
📚 مطالعات تحریم؛ ضرورت یا انتخاب؟
با حضور:
👤 دکتر سید محسن روحانی
- دکترای حقوق تجارت بینالملل از دانشگاه yeshiva آمریکا
- مشاور شورای اقتصادی اجتماعی سازمان ملل
- دستیار پژوهشی دانشگاه سنتجان نیویورک
- دانشآموخته کارشناسی ارشد از دانشگاه Fordham و st.johms
- دانشآموخته کارشناسی ارشد حقوق خصوصی دانشگاه امام صادق علیهالسلام
📆 یکشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۰
🕰 ساعت: ۲۰:۳۰
📽 برگزاری به صورت لایو از صفحه اینستاگرامی انجمن علمی
🔗 Instagram.com/ISU_SLA
🆔 @ISU_SLA
📚 مطالعات تحریم؛ ضرورت یا انتخاب؟
با حضور:
👤 دکتر سید محسن روحانی
- دکترای حقوق تجارت بینالملل از دانشگاه yeshiva آمریکا
- مشاور شورای اقتصادی اجتماعی سازمان ملل
- دستیار پژوهشی دانشگاه سنتجان نیویورک
- دانشآموخته کارشناسی ارشد از دانشگاه Fordham و st.johms
- دانشآموخته کارشناسی ارشد حقوق خصوصی دانشگاه امام صادق علیهالسلام
📆 یکشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۰
🕰 ساعت: ۲۰:۳۰
📽 برگزاری به صورت لایو از صفحه اینستاگرامی انجمن علمی
🔗 Instagram.com/ISU_SLA
🆔 @ISU_SLA
«نامه از ایران»
داداش دستش را برد سمت دستهی برگهها، همانهایی که از طبقهی پایین شهر کتاب خریده بود. فروشنده گفته بود آنها گِرَم بالا هستند و خط دار. مخصوص نوشتن نامه. چهارتایشان را برداشت.
شش ساعت از شبِ پاییزی گذشته بود. یکی از خودکارها را برداشت. حرفهای توی ذهنش از چند شب پیش جمع شده بودند. قرار بود همه را با ترتیب بنویسد، ادبی باشد و خیلی هم مهربان. از تکرار کلمهها توی ذهنش، هم دلش تنگتر میشد هم چشمش گرم. نوک خودکار را گذاشت روی کاغذ و شروع کرد به نوشتن. یادش نمیآمد بعد از آمدن ایمیل و فضای مجازی اصلاً نامهای نوشته یا نه. پیش خودش فکر میکرد شاید با این همه طمطراق و سختی راه فرستادن نامه آنقدرها هم دل نبرد.
خط اول را نوشت. به زیباترین مدلی که تا آن لحظه یاد گرفته بود. از کتابهای خوشنویسی ابتدایی تا هر چه خودش بلد بود. کلماتش فرم بین ثلث و نستعلیق داشتند. متمایل به هر دو. وسط نامه که رسید اشکش گرفت. برگه را کنار گذاشت و رفت جلوی پنجره. شبی سرد و سیاه بود. با نقطههای کمنور جدا از هم. یاد همهی خاطرات با هم بودن افتاد. گریه کرد. آنقدر که سبک شد و سردرد گرفت.
برگشت پشت میزش. نامه را به سختی ولی تمام کرد. با دقت و نرمی، تایش کرد و آن را دوباره هم تا کرد. کاغذ گرم بالای سفارشی با نوشتههایش حتی سنگینتر هم شده بود. آن را داخل پاکت گذاشت و رفت که بخوابد.
«من همان نامهام»
صبح، منِ داخل پاکت را برد ادارهی پست. خانمِ پشت میز یک پاکت حباب دار داد دستش و گفت که «لطفاً بذاریدش تو این و آدرسهای روش رو پر کنید» رویش را با خودکار «کیانِ» اداره پست نوشت. بالای چپ از کلمهی ایران شروع شده بود تا پلاک خانهاش. با دقت مینوشت و مرتب، انگار خوب نوشتنِ مشق باشد برای راضی کردن معلم. سمت چپِ پایین آدرس گیرنده را نوشت، از آمریکا شروع شده بود تا چند عدد که شماره ساختمان بود. بعدش هم کد پستی. اینها انگلیسی بودند. چون قرار بود بروند خارج.
خانم ادارهی پست، پاکت را گرفت و گذاشت روی ترازو. وزن من را بیست گرم نشان داد ولی خب خیلی بیشتر بود. همراه من بالای صدکیلو حرف بود، بیشتر از یک استکان اشک و اندازهی سالهای ندیدن و دلتنگی.
من را چپاندند کنار یک بستهی هزارتایی مثل خودم. همه پاکت بودیم. با دستخطهای مختلف. از شهرهای مختلف. ما را گذاشتند توی کارتن و چسب و بند کردند رفتیم گوشهی هواپیمایی که میرفت قطر.
چهار ساعت گذشت دوباره نصفه شبی شرجی بود که در عقب هواپیما باز شد کارتن را روی چرخها انداختند و توی دفتر بازرسی زمینگذاشتند. با تیغ عربی چسب و بندها را پاره کردند و پاکت ها را تک تک از وسط بریدند. گذاشتند زیر دستگاه سیتی اسکن. همهی جانم با کلمهها از زیر اشعه گذشت و چیزی غیر از جوهر و کاغذ برای دیدنشان نداشتم. دست کردند همه جای پاکت را گشتند. نامه را دادند یکی با ذره بین نگاه کرد، نشست روی صندلی و از پشت عینک زل زد و متن را خواند. دوباره تاهای باز شده را بست و دوباره پاکتها را چسب زد. همه پاکتهای نامه، وصله پینه شده رفتیم توی کارتن. چسب زدند و بردند و هل دادند ته یک هواپیمای دیگر که قرار بود برود آنور دنیا. بکارت حرفها زایل شده بود. حس اینکه نامحرمی زبان نفهم، من را خوانده اذیتم کرد. ولی من ناگزیر بودم از این راه به پیش چشمهای گیرنده در مقصد برسم.
نصف شبانهروز گذشت. دوباره شب بود که با کلمات انگلیسی در هواپیما را باز کردند و کارتن را پس کشیدند. روی چرخ انداختند و دوباره وسط یکی از دفترهای فرودگاه کِندی پیادهمان کردند. دوباره تیغ انداختند وسط صافی چسبها و بندها. پاره کردند و پاکتهای خسته را بیرون ریختند. از جای دیگر بریدند و نامه را نگاه انداختند، اسکن دیگری اشعه ایکس را پخش کرد روی جوهر من. تنم از اینهمه جسارت یخ کرده بود و میسوخت. دوباره با دستگاهی زل زدند تا فیهاخالدون پاپیروس را ببینند، دیدند، برانداز کردند و چسب زدند وبرگرداندند.
چند تا نامه بودیم، که در نیویورک ماندیم. من را فرستادند پست منهتن، هوای کشور غریب اشکهای دلم را تازه میکرد و دلتنگیها رابیشتر نشان میداد.
پستچی بغلم کرد و با چند تا بسته برد تا خیابان پارک. دیگر اندازهی یک ساعت هم تاب دستمالی و دیده شدن نداشتم. حتی دلم میخواست زودتر خوانده شوم و مچاله بروم توی زباله. ولی دیگر انقدر من را مطالعه نکنند.
گیرنده من را از صندوق پستیاش بیرون کشید. آنقدر نزدیک صورتش برد که نفسش را حس کردم. من را، چسبهایم را، زخمهای پاکتی که حبابهایش ترکیده بودند بوسید. حتی وقتی هنوز حرفهای دلم را نخوانده بود.
گیرنده بوی عطر فرستنده را میداد.
ولی خیلی دور بود.
@mohsenrowhani
داداش دستش را برد سمت دستهی برگهها، همانهایی که از طبقهی پایین شهر کتاب خریده بود. فروشنده گفته بود آنها گِرَم بالا هستند و خط دار. مخصوص نوشتن نامه. چهارتایشان را برداشت.
شش ساعت از شبِ پاییزی گذشته بود. یکی از خودکارها را برداشت. حرفهای توی ذهنش از چند شب پیش جمع شده بودند. قرار بود همه را با ترتیب بنویسد، ادبی باشد و خیلی هم مهربان. از تکرار کلمهها توی ذهنش، هم دلش تنگتر میشد هم چشمش گرم. نوک خودکار را گذاشت روی کاغذ و شروع کرد به نوشتن. یادش نمیآمد بعد از آمدن ایمیل و فضای مجازی اصلاً نامهای نوشته یا نه. پیش خودش فکر میکرد شاید با این همه طمطراق و سختی راه فرستادن نامه آنقدرها هم دل نبرد.
خط اول را نوشت. به زیباترین مدلی که تا آن لحظه یاد گرفته بود. از کتابهای خوشنویسی ابتدایی تا هر چه خودش بلد بود. کلماتش فرم بین ثلث و نستعلیق داشتند. متمایل به هر دو. وسط نامه که رسید اشکش گرفت. برگه را کنار گذاشت و رفت جلوی پنجره. شبی سرد و سیاه بود. با نقطههای کمنور جدا از هم. یاد همهی خاطرات با هم بودن افتاد. گریه کرد. آنقدر که سبک شد و سردرد گرفت.
برگشت پشت میزش. نامه را به سختی ولی تمام کرد. با دقت و نرمی، تایش کرد و آن را دوباره هم تا کرد. کاغذ گرم بالای سفارشی با نوشتههایش حتی سنگینتر هم شده بود. آن را داخل پاکت گذاشت و رفت که بخوابد.
«من همان نامهام»
صبح، منِ داخل پاکت را برد ادارهی پست. خانمِ پشت میز یک پاکت حباب دار داد دستش و گفت که «لطفاً بذاریدش تو این و آدرسهای روش رو پر کنید» رویش را با خودکار «کیانِ» اداره پست نوشت. بالای چپ از کلمهی ایران شروع شده بود تا پلاک خانهاش. با دقت مینوشت و مرتب، انگار خوب نوشتنِ مشق باشد برای راضی کردن معلم. سمت چپِ پایین آدرس گیرنده را نوشت، از آمریکا شروع شده بود تا چند عدد که شماره ساختمان بود. بعدش هم کد پستی. اینها انگلیسی بودند. چون قرار بود بروند خارج.
خانم ادارهی پست، پاکت را گرفت و گذاشت روی ترازو. وزن من را بیست گرم نشان داد ولی خب خیلی بیشتر بود. همراه من بالای صدکیلو حرف بود، بیشتر از یک استکان اشک و اندازهی سالهای ندیدن و دلتنگی.
من را چپاندند کنار یک بستهی هزارتایی مثل خودم. همه پاکت بودیم. با دستخطهای مختلف. از شهرهای مختلف. ما را گذاشتند توی کارتن و چسب و بند کردند رفتیم گوشهی هواپیمایی که میرفت قطر.
چهار ساعت گذشت دوباره نصفه شبی شرجی بود که در عقب هواپیما باز شد کارتن را روی چرخها انداختند و توی دفتر بازرسی زمینگذاشتند. با تیغ عربی چسب و بندها را پاره کردند و پاکت ها را تک تک از وسط بریدند. گذاشتند زیر دستگاه سیتی اسکن. همهی جانم با کلمهها از زیر اشعه گذشت و چیزی غیر از جوهر و کاغذ برای دیدنشان نداشتم. دست کردند همه جای پاکت را گشتند. نامه را دادند یکی با ذره بین نگاه کرد، نشست روی صندلی و از پشت عینک زل زد و متن را خواند. دوباره تاهای باز شده را بست و دوباره پاکتها را چسب زد. همه پاکتهای نامه، وصله پینه شده رفتیم توی کارتن. چسب زدند و بردند و هل دادند ته یک هواپیمای دیگر که قرار بود برود آنور دنیا. بکارت حرفها زایل شده بود. حس اینکه نامحرمی زبان نفهم، من را خوانده اذیتم کرد. ولی من ناگزیر بودم از این راه به پیش چشمهای گیرنده در مقصد برسم.
نصف شبانهروز گذشت. دوباره شب بود که با کلمات انگلیسی در هواپیما را باز کردند و کارتن را پس کشیدند. روی چرخ انداختند و دوباره وسط یکی از دفترهای فرودگاه کِندی پیادهمان کردند. دوباره تیغ انداختند وسط صافی چسبها و بندها. پاره کردند و پاکتهای خسته را بیرون ریختند. از جای دیگر بریدند و نامه را نگاه انداختند، اسکن دیگری اشعه ایکس را پخش کرد روی جوهر من. تنم از اینهمه جسارت یخ کرده بود و میسوخت. دوباره با دستگاهی زل زدند تا فیهاخالدون پاپیروس را ببینند، دیدند، برانداز کردند و چسب زدند وبرگرداندند.
چند تا نامه بودیم، که در نیویورک ماندیم. من را فرستادند پست منهتن، هوای کشور غریب اشکهای دلم را تازه میکرد و دلتنگیها رابیشتر نشان میداد.
پستچی بغلم کرد و با چند تا بسته برد تا خیابان پارک. دیگر اندازهی یک ساعت هم تاب دستمالی و دیده شدن نداشتم. حتی دلم میخواست زودتر خوانده شوم و مچاله بروم توی زباله. ولی دیگر انقدر من را مطالعه نکنند.
گیرنده من را از صندوق پستیاش بیرون کشید. آنقدر نزدیک صورتش برد که نفسش را حس کردم. من را، چسبهایم را، زخمهای پاکتی که حبابهایش ترکیده بودند بوسید. حتی وقتی هنوز حرفهای دلم را نخوانده بود.
گیرنده بوی عطر فرستنده را میداد.
ولی خیلی دور بود.
@mohsenrowhani
Telegram
attach 📎
https://youtu.be/-LM0-F3_yv4
«تجربه زندگی دانشجویی بین یهودیان و مسیحیان»
در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با مجموعه فطرس مدیاست، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:
⁃ قانون اساسی امریکا: آزادی مذهب و آزادی بیان
⁃ چالشهای پیش روی شیعیان در نیویورک
⁃ پوشش اسلامی و محدودیت های اشتغال
⁃ جرایم نفرت زا
⁃ مفهوم مذهب در ایالات دموکرات و جمهوری خواه
«تجربه زندگی دانشجویی بین یهودیان و مسیحیان»
در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با مجموعه فطرس مدیاست، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:
⁃ قانون اساسی امریکا: آزادی مذهب و آزادی بیان
⁃ چالشهای پیش روی شیعیان در نیویورک
⁃ پوشش اسلامی و محدودیت های اشتغال
⁃ جرایم نفرت زا
⁃ مفهوم مذهب در ایالات دموکرات و جمهوری خواه
YouTube
تحصیل در میان دانشجویان یهودی و مسیحی
بیشتر سالهای عمرم یازدهم دیماه فقط ۱۱ دی بوده.
یک روز معمولی که هشتاد روز تا عید ما فاصله داشت. پر بود از سوز زمستان، وارونگی و آلودگی هوا و شلوغیهای آخر سال.
اما از وقتی ساکن فرنگ شدهام، سال کاری، اجتماعی و اقتصادی من دم این ساعتها تحویل میشود. و بیشتر از یازدهم دی اول ژانویه برایم پررنگ است. از تقویم گوشی تا تقویمهای رومیزی و دیواری خانه و محل کارم همه جدید میشوند. سالِ من به جبرِ مکانی نو میشود. بس که کاجهای چراغ دار و تزئینات کریسمس همهجای شهر، چشم را میگیرند، میزنند و شبانه روز چله زمستان حرفِ عید است.
برای من اما،
هنوز عید وقتیست که ننه سرما برود، برف دماوند آب شود و بهار شکوفههای زمین را بیرون بریزد. سر شاخهها سایهروشن سبز بگیرند. سمنو برسد، سنبل گل بدهد و همه دنبال اسکناس نو باشند.
سالِ دلِ ما ایرانیها،
هرجا که باشیم.
فقط با بهار نو میشود.
@mohsenrowhani
یک روز معمولی که هشتاد روز تا عید ما فاصله داشت. پر بود از سوز زمستان، وارونگی و آلودگی هوا و شلوغیهای آخر سال.
اما از وقتی ساکن فرنگ شدهام، سال کاری، اجتماعی و اقتصادی من دم این ساعتها تحویل میشود. و بیشتر از یازدهم دی اول ژانویه برایم پررنگ است. از تقویم گوشی تا تقویمهای رومیزی و دیواری خانه و محل کارم همه جدید میشوند. سالِ من به جبرِ مکانی نو میشود. بس که کاجهای چراغ دار و تزئینات کریسمس همهجای شهر، چشم را میگیرند، میزنند و شبانه روز چله زمستان حرفِ عید است.
برای من اما،
هنوز عید وقتیست که ننه سرما برود، برف دماوند آب شود و بهار شکوفههای زمین را بیرون بریزد. سر شاخهها سایهروشن سبز بگیرند. سمنو برسد، سنبل گل بدهد و همه دنبال اسکناس نو باشند.
سالِ دلِ ما ایرانیها،
هرجا که باشیم.
فقط با بهار نو میشود.
@mohsenrowhani
هیچ چیز خارج، شبیهِ داخل نیست و این حقیقت تلخ مثل دودی که از آتشسوزی ساختمانی در کوچهی پشتی بلند شده باشد، از وقتی میرسی همهی فضای کوچه و خانه و زندگیات را پر میکند و تمامی هم ندارد.
این ناشبیه بودنِ هر چیزی؛ حتی در زمان مشابهِ وطن و با آدمهای مشابه، حتی اگر همهی دلخواستههایم با خانه و زندگیشان اینجا کنارم حاضر شوند، باز «حس خاطره» به وجود نمیآید.
آدمهای دور شده از وطن زیر فشارِ تنها شدن و درگیریهای زندگی دوباره، روحشان به اندازهی پوست پیاز ظریف میشود، در حالیکه این را نه کسی میفهمد و نه باید بفهمد. قویترین مهاجرها «زودرنج» میشوند، درحالی که وقتی برای هضم و درمان رنج هم ندارند. چون باید خیلی سریع توی قالب شهر مقصد فرم بگیرند و هیچ گاه گله نکنند.
حتی اگر فرآیند این تطبیق، حجم فکر و گوشهی آرنج و نرمیِ دلشان را از جایی ببُرد، بشکند، با لگد تو بدهد و غُر کند.
باران، از نمنمش گرفته تا شرشر شیلنگی، برف از نوبرش گرفته تا وقتی خیابانها را میبندد و میرسد تا کمر، بخاری که از دهانت فوت میکنی بیرون، حتی جنس سرما و گرمای اینجا هم فرق میکند. اینجا ما جور دیگری میلرزیم، اگر بگویم بیشتر، اشتباه است باید بگویم عجیبتر.
دروغ نیست اگر بگویم تنِ مهاجر هم «شکننده» میشود. خودم فهمیدم که جسم من، منتظرِ چشیدن لذت بارش باران و خیسی خیابان است، به شرطی که حس فرحزاد بدهد. من لحظه لحظهی هوای برفی را نفس میکشم و دنبال هوای توچالم و تعطیلی مدارس. وسط شرجی و گرمای تابستان منتظرم حال شمال سراغم بیاید…ولی هیچوقت نیامده و نمیآید.
و این نا شبیهیست که غم میریزد و راه کیف کردن را میبندد.
از بهار قشنگتر داریم؟! اینجا درخت شکوفهی صورتی زده هم یک جور جدیدی به چشم میآید و چون ما ته ذهنمان با نسخهی اول دیدهی اورجینال مقایسهاش میکنیم، آن زیبایی را ندارد.
به اندازهی نامعلومی زمان میبرد که مهاجر بالغ با همهی ابعادش سوئیچ کند به زندگی تازهاش و کاملاً حق دارد اگر انتخاب کند بعضی چیزها هیچ وقت دلش را نبرند.
بعضی لذتها هیچ وقت عمیق نشوند
و بعضیشان ناشناخته بمانند.
چون،
ما هر کدام یک تنیم که از قبیله جدا شدهایم،
در حالی که خودمان، خواسته،
خاطرمان را جا گذاشتهایم،
و میخواهیم که همانجا باشد.
تا برگردیم…
@mohsenrowhani
این ناشبیه بودنِ هر چیزی؛ حتی در زمان مشابهِ وطن و با آدمهای مشابه، حتی اگر همهی دلخواستههایم با خانه و زندگیشان اینجا کنارم حاضر شوند، باز «حس خاطره» به وجود نمیآید.
آدمهای دور شده از وطن زیر فشارِ تنها شدن و درگیریهای زندگی دوباره، روحشان به اندازهی پوست پیاز ظریف میشود، در حالیکه این را نه کسی میفهمد و نه باید بفهمد. قویترین مهاجرها «زودرنج» میشوند، درحالی که وقتی برای هضم و درمان رنج هم ندارند. چون باید خیلی سریع توی قالب شهر مقصد فرم بگیرند و هیچ گاه گله نکنند.
حتی اگر فرآیند این تطبیق، حجم فکر و گوشهی آرنج و نرمیِ دلشان را از جایی ببُرد، بشکند، با لگد تو بدهد و غُر کند.
باران، از نمنمش گرفته تا شرشر شیلنگی، برف از نوبرش گرفته تا وقتی خیابانها را میبندد و میرسد تا کمر، بخاری که از دهانت فوت میکنی بیرون، حتی جنس سرما و گرمای اینجا هم فرق میکند. اینجا ما جور دیگری میلرزیم، اگر بگویم بیشتر، اشتباه است باید بگویم عجیبتر.
دروغ نیست اگر بگویم تنِ مهاجر هم «شکننده» میشود. خودم فهمیدم که جسم من، منتظرِ چشیدن لذت بارش باران و خیسی خیابان است، به شرطی که حس فرحزاد بدهد. من لحظه لحظهی هوای برفی را نفس میکشم و دنبال هوای توچالم و تعطیلی مدارس. وسط شرجی و گرمای تابستان منتظرم حال شمال سراغم بیاید…ولی هیچوقت نیامده و نمیآید.
و این نا شبیهیست که غم میریزد و راه کیف کردن را میبندد.
از بهار قشنگتر داریم؟! اینجا درخت شکوفهی صورتی زده هم یک جور جدیدی به چشم میآید و چون ما ته ذهنمان با نسخهی اول دیدهی اورجینال مقایسهاش میکنیم، آن زیبایی را ندارد.
به اندازهی نامعلومی زمان میبرد که مهاجر بالغ با همهی ابعادش سوئیچ کند به زندگی تازهاش و کاملاً حق دارد اگر انتخاب کند بعضی چیزها هیچ وقت دلش را نبرند.
بعضی لذتها هیچ وقت عمیق نشوند
و بعضیشان ناشناخته بمانند.
چون،
ما هر کدام یک تنیم که از قبیله جدا شدهایم،
در حالی که خودمان، خواسته،
خاطرمان را جا گذاشتهایم،
و میخواهیم که همانجا باشد.
تا برگردیم…
@mohsenrowhani
Telegram
attach 📎
باید اعترافی کنم.
همین حالا، با متنی مجازی که تنها راه ارتباطیام از چند هزار کیلومتر دورتر است.
باید با سر انگشتانی که بیشتر از هر جسمی به کیبورد لپتاپ خوردهاند تایپ کنم که تا حالا چقدر و چه چیزهایی نوشتهام.
از وقتی آدم حقوقی شدهام، چندین مقاله تخصصی فارسی و انگلیسی، کتب تالیفی و چندتایی ترجمه و یک تز سیصد و اندی صفحهای نوشتهام.
پاراگرافهای رسمی اتوکشیدهای که مثل جنتلمنها، با کت و شلوار توی مجامع علمی حاضر میشوند.
همهی هزاران کلمهای که به نام من جایی ثبت شدهاند، حکم عقل بوده و متن علمی.
اما،
از روزی که پایم به نیویورک رسید، دلم پر شد از حرف. از همان دم در هواپیمای اماراتی تا حالا که وسط خیابان پنجمم. همهی جاهای خالی آدمها و حرفهایشان، محبت و بغلهایشان، سالگرد تاریخهای شمسی و قمری، مرور اتفاقات توی ایران، همه، صرفاً با خودگویی پر شد. به اضافهی تعریف از انسانهای متفاوتِ مهاجرت کرده به آمریکا و زندگیهای پیچیدهی هر کدام. تکانههای فرهنگِ تازه به تن خودم و آنها، روایت پوست انداختنها، طاقتها، اشکها.
هی خودم گفتم و خودم شنیدم و هر چه بود را مثل یک لا پیرهن زیرِ شرشر باران، به جانم کشیدم. درد دلهای سرد و گرم تنهایی بودند در لوکیشن واقعیِ فیلمهای آمریکایی. تحلیلهایی که متکلم وحده و مخاطب خاصش «محسن» بود، نه هیچ نفرِ همزبان یا غیر همزبان دوم یا سومی.
یک روز اما تَلِ حرفها انبار شد، آن قدر زیاد که باید خالی میشدم. نشستم به نوشتن. سر کار و دانشگاه سناریو میچیدم و شبها میریختمشان توی قالب هر چه جملهٔ فارسی که یادم مانده بود. در حالی که یادآوری تکتکشان قلبم را دوباره فشار میداد و عرصه تنهایی را تنگتر میکرد. وقتی حسها و خاطرات بکر، از پستوی ذهنم میآمدند بیرون و تن میدادند به بیحیاییِ نوشته شدن، حتی بارها منصرف شدم.
مثل درد دلی که گفته شده و به سبُکیِ بعدش عادت نداری!
ماهها ادامه دادم و دوام جمله کردنِ تجربیات، شد سیصد و چند صفحه. همه را چیدم توی یک چمدان سیکیلویی، اندازهٔ بار مجاز پرواز خارجی و درش را باز گذاشتم.
«چمدانهای باز»، برعکس باقی نوشتههای من، جملات غیررسمی سادهای هستند که از دل برآمده و همین روزها به دستتان میرسد و امیدارم به دلتان بنشیند.
«اعتراف میکنم مجموعِ این پاراگرافهای بدون وجههٔ علمی،
از همهٔ دیگر نوشتههایم برایم
عزیزتر است».
پ.ن: از نمایشگاه مجازی کتاب تهران از طریق لینک زیر میتوانید کتاب را با بیست درصد تخفیف تهیه کنید😊
yun.ir/0se00c
همین حالا، با متنی مجازی که تنها راه ارتباطیام از چند هزار کیلومتر دورتر است.
باید با سر انگشتانی که بیشتر از هر جسمی به کیبورد لپتاپ خوردهاند تایپ کنم که تا حالا چقدر و چه چیزهایی نوشتهام.
از وقتی آدم حقوقی شدهام، چندین مقاله تخصصی فارسی و انگلیسی، کتب تالیفی و چندتایی ترجمه و یک تز سیصد و اندی صفحهای نوشتهام.
پاراگرافهای رسمی اتوکشیدهای که مثل جنتلمنها، با کت و شلوار توی مجامع علمی حاضر میشوند.
همهی هزاران کلمهای که به نام من جایی ثبت شدهاند، حکم عقل بوده و متن علمی.
اما،
از روزی که پایم به نیویورک رسید، دلم پر شد از حرف. از همان دم در هواپیمای اماراتی تا حالا که وسط خیابان پنجمم. همهی جاهای خالی آدمها و حرفهایشان، محبت و بغلهایشان، سالگرد تاریخهای شمسی و قمری، مرور اتفاقات توی ایران، همه، صرفاً با خودگویی پر شد. به اضافهی تعریف از انسانهای متفاوتِ مهاجرت کرده به آمریکا و زندگیهای پیچیدهی هر کدام. تکانههای فرهنگِ تازه به تن خودم و آنها، روایت پوست انداختنها، طاقتها، اشکها.
هی خودم گفتم و خودم شنیدم و هر چه بود را مثل یک لا پیرهن زیرِ شرشر باران، به جانم کشیدم. درد دلهای سرد و گرم تنهایی بودند در لوکیشن واقعیِ فیلمهای آمریکایی. تحلیلهایی که متکلم وحده و مخاطب خاصش «محسن» بود، نه هیچ نفرِ همزبان یا غیر همزبان دوم یا سومی.
یک روز اما تَلِ حرفها انبار شد، آن قدر زیاد که باید خالی میشدم. نشستم به نوشتن. سر کار و دانشگاه سناریو میچیدم و شبها میریختمشان توی قالب هر چه جملهٔ فارسی که یادم مانده بود. در حالی که یادآوری تکتکشان قلبم را دوباره فشار میداد و عرصه تنهایی را تنگتر میکرد. وقتی حسها و خاطرات بکر، از پستوی ذهنم میآمدند بیرون و تن میدادند به بیحیاییِ نوشته شدن، حتی بارها منصرف شدم.
مثل درد دلی که گفته شده و به سبُکیِ بعدش عادت نداری!
ماهها ادامه دادم و دوام جمله کردنِ تجربیات، شد سیصد و چند صفحه. همه را چیدم توی یک چمدان سیکیلویی، اندازهٔ بار مجاز پرواز خارجی و درش را باز گذاشتم.
«چمدانهای باز»، برعکس باقی نوشتههای من، جملات غیررسمی سادهای هستند که از دل برآمده و همین روزها به دستتان میرسد و امیدارم به دلتان بنشیند.
«اعتراف میکنم مجموعِ این پاراگرافهای بدون وجههٔ علمی،
از همهٔ دیگر نوشتههایم برایم
عزیزتر است».
پ.ن: از نمایشگاه مجازی کتاب تهران از طریق لینک زیر میتوانید کتاب را با بیست درصد تخفیف تهیه کنید😊
yun.ir/0se00c
سلام و آرزوی سلامتی. راستش ایدهی نوشتن کتاب چمدانهای باز، از این کانال (یک حقوقی در نیویورک) اومد. اون هم از سمت عزیزانی که با پیامهاشون، منو تشویق و حمایت کردن به تدوین دیدهها و شنیدههام. لازم میدونم که از همهی شما همراهان ارزشمند این کانال، صمیمانه تشکر کنم و امیدوارم اگر چمدانهای باز رو از نظر گذروندین، من رو هم در جریان نگاهتون قرار بدین که در کتاب بعدی حتما لحاظ کنم. این رو هم نیازه اضافه کنم که نوشتن چمدانهای باز خیلی بیشتر ازونکه فکرش رو می کردم از من وقت و انرژی گرفت تا بتونم به عنوان یه اثر که لایق نگاه و وقت ارزشمند شما باشه عرضه ش کنم. برای تهیه ی این کتاب از نمایشگاه کتاب تهران با بیست درصد تخفیف، می تونین به لینک زیر مراجعه کنین: yun.ir/0se00c
yun.ir
کوتاه کننده لینک
سرویس کوتاه کننده لینک با قابلیت انتخاب آدرس دلخواه برای لینک کوتاه شده و همچنین رمز عبور جهت مشاهده، ارائه خدمات متنوع دیگری از قبیل ایجاد لینک لیست و کوتاه کردن متن و ایجاد نظر سنجی آنلاین علاوه بر قابلیت کوتاه کردن لینک در این وبسایت فراهم آمده است