مقدمه‌
3.02K subscribers
51 photos
13 videos
1 file
371 links
یادداشت‌های رسانه‌ای امیر هاشمی مقدم
در زمینه ایران‌شناسی، انسان‌شناسی و گردشگری
ارتباط با نویسنده:
moghaddames@gmail.com
وبلاگ نویسنده:
moghaddames.blogfa.com
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آغاز مراسم «شب عروس» مولانا در شهر قونیه
امیر هاشمی مقدم
از امروز مراسم #شب_عروس مولانا در قونیه آغاز شد.
در کلیپ کوتاهی که از مراسم امروز است، دورنمای آرامگاه مولانا، سپس دو سوارکار با لباس سربازان عثمانی، پشت سرشان صف درویشان فرقه مولویه که دارند ذکر می‌گویند، سپس بزرگان شهر و درویشان که در میان‌شان «اسین چلبی»، نواده بیست و دوم‌ مولانا را با روسری زردرنگ می‌بینید. البته در سالهای پیش، این مراسم با روشن کردن شمع و قندیل‌ها از جایگاهی که نخستین دیدار شمس و مولانا (بازار پنبه‌فروشان قدیم) در آنجا رخ داد (و بنا بر روایتی، امروز سالگرد همان دیدار است) آغاز شده و سپس رژه صوفیان و گروه‌هایی دیگر با ساز و برگ و پوشاک سربازان دوره عثمانی به سوی آرامگاه مولانا ادامه می‌یافت. اما مراسم امسال به طرزی شگفت‌انگیز، کمرنگ‌تر از سالیان پیش شده بود. حتی به طور همزمان، بخش اصلی آرامگاه مولانا، مسجد شمس و مسجد علاءالدین به دلیل تعمیرات بسته است. چرایی‌اش را هرگاه مطمئن شدم، خواهم نوشت.
در این مدت 10 روز که مراسم اجرا می‌شود، یادداشت‌ها، گزارش‌ها و تحلیل‌هایی در این باره در همین کانال مقدمه (اینجا) منتشر خواهد. شد.
آرامگاه شمس را هم بردند!
امیر هاشمی مقدم
دیروز مراسم ۱۰ روزه #شب_عروس مولانا از روبروی مسجد شمس در قونیه آغاز شد. تصویر زیر، مربوط به همین مسجد است که تازگی‌ها ادعا می‌کنند آرامگاه شمس هم آنجاست. شوربختانه تبلیغات اداره فرهنگ و گردشگری قونیه برای معرفی مسجد شمس به‌عنوان آرامگاه وی، هر سال دارد جدی‌تر می‌شود؛ تا جایی که برخی از دفترهای گردشگری ایران هم برای فروش بیشتر تور قونیه، یکی از گزینه‌هایی که برای تبلیغات می‌نویسند، «بازدید از آرامگاه شمس» است. ایرانیانی که به قونیه می‌آیند هم، به دنبال «آرامگاه شمس» در این شهر می‌گردند. این در حالی است که در هیچ منبعی به اینکه شمس در اینجا خاک شده باشد بر نمی‌خوریم. تنها بر تابلوی کنار این مسجد، نوشته شده بر پایه برخی روایت‌ها (که منبع این روایت‌ها هم مشخص نیست)، پس از کشته شدن شمس به دست پیروان مولانا، سرش را درون چاهی در اینجا انداختند. البته این مسجد تاریخی است و در سال 889 خورشیدی به دست امیر اسحاق پسر عبدالرزاق ساخته شده است، اما هیچ روایتی درباره آرامگاه یا جسد شمس در اینجا دیده نشده است.
جالب اینکه در همه منابع تاریخی خود ترکیه که به دوران عثمانی‌ها مربوط است، آرامگاه شمس را در شهر خوی (استان آذربایجان غربی) معرفی کرده‌اند و حتی برخی سلاطین عثمانی (همچون سلطان سلیمان اول) که به تبریز حمله می‌کردند، پس از بازگشت، به زیارت آرامگاه شمس رفته و نویسندگان و نگارگران همراه آنها نیز، هم تصویر این آرامگاه را به‌عنوان مزار شمس کشیده‌اند و هم به اینکه اینجا مزار شمس است اشاره کرده‌اند. شاه اسماعیل صفوی هم به دلیل ارادتش به شمس، کاخ خود را کنار آرامگاه وی ساخت و تصویر این کاخ هم در نقاشی‌های عثمانی‌ها هست. آن هم شاه اسماعیلی که هر کجا آرامگاه و زیارتگاه غیرمعتبری می‌یافت، آنرا ویران می‌کرد، اما به آرامگاه شمس احترام ویژه‌ای داشته است. آنچنانکه استاد محمد امین ریاحی (که خودش اهل خوی بود) می‌گوید، این محدوده کاخ و آرامگاه بین اهالی خوی به «باغ شاه» شناخته می‌شد که وقف آرامگاه شده بود.
بعدها به چند دلیل همچون: حملات بعدی عثمانی‌ها به آذربایجان، سیلی که در پایان سده یازدهم خورشیدی و زلزله‌ای که در اواخر سده دوازدهم خورشیدی در خوی رخ داد، کاخ شاه اسماعیل و همچنین دو منار از سه مناره باستانی کنار این آرامگاه ویران شد و اکنون تنها یک مناره باقی مانده است. دست آخر در سال 1198 خورشیدی، این زمین وقفی قطعه قطعه شد و به فروش رفت.
همچنین تا چندین دهه پیش، برخی درویشان ترکیه در روزهای خاصی از سال، شمع به دست به زیارت آرامگاه شمس می‌آمده‌اند. آن زمان هیچکس در ترکیه ادعای اینکه آرامگاه شمس در قونیه باشد را نداشت.
اما یکی از دلایلی که ترکیه به سادگی می‌تواند مفاخر و حتی آرامگاه‌های ایرانی‌ها را مصادره کند، دانستن قدر و ارزش اینهاست. ترکیه تنها با آرامگاه مولانا برای خود اعتباری جهانی ساخته و شهر قونیه را شهره خاص و عام کرده است. هر سال، 10 روز از سردترین روزهای سال –آن هم در شهری که خودش به سرد بودن شناخته می‌شود- هزاران گردشگر را از سراسر دنیا گرد هم می‌آورد و رونقی گرم به این شهر می‌دهد. در عوض، در ایران همچنان همایش‌ها و سخنرانی‌هایی علیه مولانا برگزار شده، در برنامه‌های تلویزیونی‌مان به حافظ حمله می‌شود، علیه سعدی به‌عنوان دروغگویی که هرگز سیاحت نکرده و در نظامیه درس نخوانده و بچه‌باز بوده، کتاب منتشر می‌شود، حمله به فردوسی که به گردن تاریخ و زبان و فرهنگ این کشور حق زیادی دارد، نشانه روشنفکری می‌شود (آن هم توسط کسانی که بی‌گمان نه ۱۰ بیت از شاهنامه را می‌توانند درست روخوانی کنند و نه تفاوت نسخ شاهنامه و ابیات اصلی با الحاقی را می‌دانند).
#رایزنی_فرهنگی ایران در ترکیه هم وظیفه‌ای در این زمینه بر دوش خود نمی‌بیند و به این مصادره فرهنگ و بزرگان فرهنگ ایرانی کاری ندارد.
شاید در وصف حال شیوه برخورد مسئولان فرهنگی دو کشور با بزرگان فرهنگ و هنر بشود گفت: «قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری».
اگر این نوشته را می‌پسندید، برای دوستان‌تان هم بفرستید.
دیگر نوشته‌های مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) ببینید.
۱۸۰۰ کیلومتر پیاده‌روی به عشق مولانا
اینجا آرامگاه مولاناست و آنکه کنارم ایستاده و شال آبی دارد، یونس غلامی، 38 ساله اهل روستای رشکلای آمل مازندران است. دانشگاه نرفته و کارگر روزمزد است. اما همه کتابهای شعر و نثر مولانا را خوانده و دارد تفسیرها درباره مثنوی را می‌خواند. اما نکته مهم اینکه...
در سرمای استخوان‌سوز آناتولی، ۱۸۰۰ کیلومتر پیاده‌روی کرده. از تبریز تا قونیه. آن هم ۴۹ روز! جالب اینکه این نخستین سفر خارجی‌اش بود و زبان خارجی هم نمی‌دانست. اما آنکه مولانا را بفهمد، همدلی برایش از همزبانی مهمتر است. همین است که بیشتر شبها در راه را نه در هتل، بلکه مهمان خانه یا مسجد یا فروشگاه‌های ترکیه‌ای‌ها بود. می‌گوید: «حتی دکه‌داران توی راه هم وقتی می‌فهمیدند دارم برای زیارت مولانا پیاده می‌روم، کلید دکه یا فروشگاه‌شان را می‌دادند و می‌رفتند. صبح می‌آمدند. بی‌آنکه مرا بشناسند».
بسیاری از شبکه‌های خبری ترکیه هم در میانه راه با او گفتگو کرده بودند. خلاصه وقتی به قونیه رسید که حسابی شناخته‌شده بود.
پی‌نوشت: این عکس/سفر وی مربوط به سال ۱۳۹۵ است.
مصاحبه طولانی‌ام با او را در اینجا (خبرگزاری مهر) بخوانید.
@moghaddames
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
امیر هاشمی مقدم: انصاف‌نیوز
به تازگی در یکی از رسانه‌ها مقاله‌ای منتشر شده با نام «زیستن میان حرام و تحریم» که گزینش چنین نامی، دقت نظر نویسنده را می‌رساند. ایرانیان از یکسو در زیر بار فشار تحریم‌های بین‌المللی دارند له می‌شوند و از سوی دیگر گریزگاه‌هایی که می‌توانند با تنفس در آنجا، غم و غصه تحریم‌ها را برای لحظاتی به فراموشی بسپارند، بر ایشان حرام شده است.
این روزها که در قونیه‌ام، بسیاری از ایرانیان را می‌بینم که برای گریز از حرام‌های میهنی، به این شهر پناه آورده‌اند. قونیه این روزها، شهری است بیشتر ایرانی و پر از ایرانیان که در هر گوشه و کنار خیابان که بنگری، دارند به فارسی با یکدیگر سخن می‌گویند. از همه شگفت‌انگیزتر اینکه اینها آمده‌اند اینجا تا فرهنگ ایرانی را مصرف کنند. آن هم نه بخش ظاهری و دنیوی‌اش را؛ بلکه بخش عرفانی و ادبی‌اش را.
برای هر ایرانی‌ای که به قونیه بیاید، نشستن پای رقص سماع، یکی از اصلی‌ترین گزینه‌هاست که اگر تجربه نکند، گویا سفرش به قونیه نیمه‌تمام مانده است. رقص سماع را می‌توان در مرکز فرهنگی مولانا به تماشا نشست که با مدیریت دولت ترکیه برگزار می‌شود. اما بسیاری از ایرانیان ترجیح‌شان این است که به خانقاه‌های مولویه در گوشه و کنار شهر بروند و مجالس ذکر و سماع را نه آنگونه که در مرکز فرهنگی مولانا به صورت نمایشی برگزار می‌شود، بلکه به‌صورت واقعی‌اش ببینند.
به جز این، در این خانقاه‌ها ایرانیان می‌توانند مشارکتی فراتر از تماشاگر محض بودن داشته باشند. همین است که خیلی از ایرانیان هر ساله سازشان را روی دوش گرفته و به ترکیه می‌آورند تا بتوانند در این خانقاه‌ها دف، تنبور و... بنوازند. و حتی برخی‌شان بتوانند به میانه میدان رفته و هرچند دست و پا شکسته، سماع برقصند. در این میان، شیخ و صوفیان این خانقاه‌ها با آغوش باز این ایرانیان را پذیرفته و اجازه می‌دهند در کنارشان این مجالس را تجربه کنند؛ حتی اگر ناشی‌گری‌شان در برنامه خانقاه کمی اختلال بیافریند.
گویا همان آغوش باز و روحیه‌ای که مولانا و پدرش را به این سرزمین کشاند، هنوز در این سرزمین هست. و همان روحیه تحجری که صوفیان و عارفان را در ایران تحمل نمی‌کرد، همچنان در ایران نیز حاکم است. بنابراین بی‌گمان اگر مولوی امروز هم در ایران (که در اینجا منظور، ایران بزرگ فرهنگی است) می‌بود، راه سرزمینی دیگر را در پیش می‌گرفت.
تاریخ اجتماعی ایران را که بخوانیم، در می‌یابیم که گروه‌های تصوف بیشتر در دوره‌هایی رواج داشته که شرایط اقتصادی و سیاسی کشور مناسب نبوده است. بنابراین تصوف گریزگاهی می‌شده برای بسیاری از مردم تا با این توجیه که «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ»، خود را توجیه کرده و شرایط را برای خود تحمل‌پذیرتر کنند. بنابراین طبیعی است در دوره کنونی که شرایط اقتصادی و سیاسی نیز متلاطم است، گرایش به تصوف و عرفان‌های نوظهور گسترش یابد. اما شیوه‌ای که در برخورد با این گرایش‌ها در پیش گرفته شده، نشانه‌ای است از جنگ با تاریخ و تجربه‌های تاریخی.
برخورد با گروه‌هایی همچون گنابادی‌ها که بیشترین نزدیکی را با فقه رایج و رسمی شیعی داشته و کمتر اهل فعالیت‌هایی همچون مجالس سماع و... بودند، نشان می‌دهد که با هیچ گونه‌ای از تصوف و عرفان مدارا نخواهد شد. جالب اینجاست که حتی اهل تصوف و عرفان در مذهب اهل سنت نیز، با ارادت‌شان به دوازده امام و چهارده معصوم، بیشترین نزدیکی را به شیعیان داشته و در مجالس‌شان مدام به ذکر خیر چهارده معصوم و ذکر مصیبت‌هایی که بر ایشان گذشت می‌پردازند. تا آنجا که بسیاری از ایرانیان هنگام حضور در خانقاه‌های قونیه گمان می‌کنند آنها شیعه هستند که اینچنین از ائمه و چهارده معصوم یاد کرده و در و دیوار خانقاه‌شان را با نام‌های این بزرگواران پوشانده‌اند. بنابراین در حالت منطقی، یک قدرت و حکومت شیعه باید از صوفیان و عرفای اهل سنت نیز پشتیبانی کند. اما...
با این توصیف‌ها، طبیعی است که بخش زیادی از بینندگان و باشندگان در خانقاه‌های قونیه، ایرانیان و به‌ویژه صوفیان باشند. دیدن گروه‌های پرشمار دراویش گنابادی و دیگر شاخه‌های تصوف و عرفان ایرانی در قونیه بسیار ساده است.
شاید در این تکرار تاریخ، دوباره از دل همین هزاران ایرانی‌ای که همه ساله به قونیه می‌آیند تا عرفان ایرانی را در ترکیه تجربه کنند، یک مولانای دیگر بیرون بیاید و نه خاک میهن، که اینجا را مأمن و پناهگاه خویش بیابد.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دوستان‌تان هم بفرستید.
دبگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames
خدا پدر مسئولین ترکیه را بیامرزد!
امیر هاشمی مقدم: فرارو
دیشب کنسرت شهرام ناظری در مرکز سلجوقیان شهر قونیه برگزار شد. با اینکه بیرون از شهر بود و ایرانیان باید با تاکسی دربست و... خود را به آنجا می‌رساندند، اما همه 1300 صندلی این سالن پر شد و بسیاری هم روی پا ایستاده بودند. من هم یک ساعت زودتر از برگزاری کنسرت، خود را به آنجا رسانده بودم تا به خیال خود، جزو نخستین کسانی باشم که وارد سالن شده و در ردیف‌های جلویی بنشینم. اما دیدن جمعیتی که زودتر از من آمده و پشت درهای سالن منتظر ایستاده بودند، شگفت‌زده‌ام کرد.
پیش از این هم کنسرت استاد شجریان را در همین قونیه دیده بودم. همایون شجریان هم دو ماه پیش به این شهر دعوت شده و کنسرت برگزار کرده بود. حسین علیزاده، کیهان کلهر و بسیاری از دیگر بزرگان موسیقی ایرانی هم در این شهر اجرا داشته‌اند.
اینها البته به خودی خود برگزار نمی‌شود. پیگیری‌های مسئولین شهر قونیه، به‌ویژه اداره فرهنگ و گردشگری‌اش که این بزرگان و استادان را دعوت کرده و همه گونه امکاناتی در اختیارشان می‌گذارند، از یکسو، و محدودیتهایی که همین افراد در سرزمین خودشان برای برگزاری کنسرت دارند، از سوی دیگر باعث می‌شود بسیاری از ایرانیان یکی از اهداف‌شان برای سفر به ترکیه و قونیه، حضور در همین کنسرت‌ها و دیدن بزرگان موسیقی ایرانی (آن هم در سرزمینی به جز ایران) باشد.
شاید بیان یک نمونه از پیگیری‌های مسئولین قونیه برای برگزاری این کنسرت‌های ایرانی در ترکیه جالب باشد. برای کنسرت دیشب شهرام ناظری، دقیقا سه ماه پیش «عبدالستار یارار»، مدیر اداره فرهنگ و گردشگری قونیه به همراه هیئتی به تهران و خانه شهرام ناظری رفته و رسما برای برگزاری این کنسرت در هنگامه برگزاری مراسم «شب عروس» مولانا (که هر ساله به مناسبت درگذشت مولانا و وصال وی به معشوقش، حضرت حق، از 7 تا 17 دسامبر در قونیه برگزار می‌شود)، دعوت کرده بود. این در حالی است که شهرام ناظری تقریبا همه ساله در این روزها به قونیه می‌آید و بنابراین مسئولین این شهر می‌توانستند از آمدن وی به قونیه اطمینان خاطر داشته و دستِ بالا با یک تلفن یا نامه، او را دعوت نمایند. اما ترجیح دادند به محترمانه‌ترین شیوه ممکن او را دعوت کنند. در پایان کنسرت نیز، همان مدیر اداره فرهنگ و گردشگری قونیه کلی از ناظری تمجید کرده و هدایایی که از مدتها پیش سفارش داده بودند که به‌طور ویژه برای استاد ناظری ساخته شود را به وی اهدا کرد.
در این چند روزه، دیوارهای شهر قونیه نیز پر بود از پوسترهای تبلیغاتی این کنسرت به زبان فارسی. زیرش هم به فارسی نوشته شده بود: «اداره فرهنگ و گردشگری قونیه».
حتی دیروز که استاد کیوان ساکت، نوازنده بزرگ تار ایران هم به قونیه آمده بود، به محضی که مسئولین این شهر فهمیدند، با وی دیدار و اعلام آمادگی کردند که هر کجا که ایشان بخواهد و به هر شیوه ممکن، شرایط اجرا برایش فراهم می‌کنند. حالا چشم به راهیم تا ببینیم از شنیدن صدای شگفت‌انگیز تار این استاد نیز در قونیه بهره‌مند خواهیم شد یا نه.
اگرچه بیشتر این شیوه‌ها را مسئولین قونیه و به‌طور کلی ترکیه برای رونق گردشگری در این شهر انجام می‌دهند، اما دست‌کم من یکی که از آنها خیلی سپاسگزارم. اطمینان دارم بیشتر آنهایی که دیشب پای کنسرت استاد ناظری نشسته بودند نیز همین احساس مرا داشتند. دست‌کم اینجا خبری از لغو کنسرت‌ها به خاطر تنگ‌نظری یک فرد غیرمسئول که هیچ ارتباطی با موسیقی و فرهنگ ندارد، یا فشار و حمله یک گروه به اصطلاح خودسر، کنسل نمی‌شود. ترکیه اکنون میراث‌دار بهتری است برای موسیقی ایران؛ حتی اگر هدفش چیز دیگری باشد.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دوستان‌تان هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
حال مجلس خوب نیست.
امیر هاشمی مقدم: انصاف‌نیوز
چکیده: به تازگی کلیپی از آقای درازهی، نماینده سراوان در مجلس منتشر شده که دشنام دادن وی به یک کارمند گمرک و واکنش مردم به رفتار وی را نشان می‌دهد.
آقای درازهی مدعی شده که این کلیپ «با استفاده از ترفندهای کامپیوتری» تحریف شده و آن شهروندی که وی را از اداره بیرون کرده، با تحریک کارمند گمرک به اهل سنت و قوم بلوچ توهین کرده است.
او دوباره همین‌ها را در مجلس ادعا و تهدید به استعفا کرده است. ضمن آنکه با همراهی دست‌کم چهل نماینده دیگر، خواهان استیضاح وزیر اقتصاد از یکسو، و برکناری رئیس و کارمند گمرک است. رفتار برخی نمایندگان مجلس در چنین مواردی، از چند الگوی کلی زیر پیروی می‌کند:
⭕️ جداسازی: شوربختانه مجلس، رسمی‌ترین پایگاه کسانی است که اقدام به تهیه خوراک برای جدایی‌طلبان می‌کنند. این بار نیز نماینده سراوان به دروغ متوسل شده و پشت قوم بلوچ و اهل سنت پنهان می‌شود. شگفتا که کارمند گمرک که این نماینده به وی توهین کرده، خودش اهل سنت است.
در پی نظارت استصوابی که بسیاری از شایستگان را از راهیابی به مجلس کنار می‌نهد، برخی چهره‌ها وارد مجلس می‌شوند که توانمندی لازم را ندارند. این افراد برای پوشش ناتوانی‌های خود، بیشتر به مسائل تحریک‌آمیز همچون قوم‌گرایی متوسل می‌شوند. آنچنانکه مثلا اوج نفرت‌پراکنی‌های قومی در برخی حوزه‌های شمال غربی کشور، در هنگامه انتخابات مجلس دیده می‌شود و دلیلش، سخنان تحریک‌آمیز برخی کاندیداها برای جلب رأی است. تقریبا ناتوان‌ترین نمایندگان، از حوزه‌هایی بیرون می‌آیند که بحث‌های قوم‌گرایانه در آنها دامن زده شده و گزینش نماینده نیز، بر پایه همین بحثهاست. بنابراین نماینده‌ای که نانش در تنش‌های قومی باشد، طبیعتا از خاموش شدن این فتنه پیشگیری خواهد کرد تا همه ناکامی‌های خود را پای آن بنویسند.
⭕️ تهدید به جای پوزش: در میان سیاستمداران کمتر کشوری می‌توان دید که پس از یک رفتار نادرست، نه تنها پوزش‌خواهی نکنند، بلکه دروغ گفته و برای دیگران خط و نشان هم بکشند. نمونه‌های بسیاری را می‌توان در جهان سراغ گرفت که نماینده‌ای پس از یک خطای کوچک، پیش از واکنش مردم و رسانه‌ها، خودش استعفا داده یا حتی حزبش از او خواسته کناره‌گیری کند. جالب است که برخی از همین نمایندگان مجلس ایران، گاهی برای ماهی گرفتن از همین آب گل‌آلود قومی، ایران را با کشورهای پبشرفته مقایسه می‌کنند. برای نمونه به تازگی جلال محمودزاده (نماینده مهاباد) در نامه‌ای که به امضای چند نماینده دیگر هم رسانده، از وزیر آموزش و پرورش پرسیده چرا در ایران نیز همچون آلمان و سوئد، زبان‌های محلی نیز در مدارس آموزش داده نمی‌شود. اما او اشاره نمی‌کند که در مجالس آن کشورها، میزان دارایی نمایندگان پیش و پس از ورود به مجلس مشخص است؛ رأی‌شان به مصوبات مجلس آشکار و شفاف است؛ اینکه هزینه تبلیغات‌شان از کجا آمده را باید توضیح بدهند و... . هرگاه رفتار نمایندگان ما همچون رفتار نمایندگان آلمان و سوئد شد، آنگاه می‌توانند خواسته‌هایی مانند آنان نیز داشته باشند. ای‌کاش نمایندگان مجلس شورای اسلامی، دست‌کم رفتارشان را با رفتار و پرستیژ نمایندگان و سناتورهای ایرانی پیش از انقلاب مقایسه می‌کردند؛ بقیه‌اش پیش‌کش.
⭕️ سهم‌خواهی: یکی از دردسرهای همه دولتها در ایران پس از انقلاب، سهم‌خواهی نمایندگان مجلس از کابینه بوده است. این امر به‌ویژه در هنگام رأی اعتماد دادن به وزرا و یا استیضاح آنان دیده می‌شود. اشارات چند ماه پیش علی ربیعی در هنگام استضاح و برکناری‌اش، از آخرین موارد این باج‌خواهی‌های برخی نمایندگان مجلس است. تهدید وزیر اقتصاد توسط آقای درازهی نیز در همین دسته می‌گنجد.
⭕️ استعفا: آقای درازهی تهدید به استعفا هم کرده و گفته گچ و تخته دانشگاه منتظر وی است. البته این حرکات نمایشی هرگز صورت واقعی به خود نمی‌گیرد. چندی پیش 18 نماینده استان اصفهان نیز دسته‌جمعی استعفای صوری دادند. اما مگر می‌شود نمایندگانی که میلیاردی هزینه تبلیغات می‌کنند تا وارد مجلس شوند، به این سادگی دست از مجلس بشویند؟ اسف‌بار اینکه برخی نمایندگان که رفتارشان مایه سرافکندگی است، سریعا تهدید می‌کنند که به تدریس در دانشگاه باز خواهند گشت. پیش از این نیز، جعفرزاده (نماینده رشت) گفته بود هنگام تدریس در دانشگاه فقط می‌خوابیده و هشت میلیون تومان حقوق می‌گرفته. معلوم است استادی که به جای آموزش و پژوهش، فقط بخورد و بخوابد، پایش که به مجلس باز شد، باز هم به دنبال خوردن و خوابیدن است.
به هر روی تا هنگامی‌که نظارت استصوابی بر پذیرش نمایندگان مجلس باشد و مهمتر، معیارهای این نظارت نه توانمندی‌ها و تخصص‌ها، بلکه خط و ربط‌های سیاسی باشد، مجلس از این بهتر نخواهد شد.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
کالای ایرانی و فرصت‌سوزی‌هایش
امیر هاشمی مقدم: فرارو
(امشب تا فردا صبح، وبسایت کارخانه ایرانی جی‌ال‌ایکس، تخفیف‌های خوبی به مناسبت شب چله دارد. اگر دوست داشتید، سری به سایت آن (اینجا) بزنید. پیش یا پس از خرید، می‌توانید این یادداشت قدیمی من درباره این کارخانه را هم بخوانید):
چکیده: چندی پیش وزیر ارتباطات گفت که گوشی‌های جی‌ال‌ایکس، هفتمین برند مورد استفاده ایرانی‌هاست و این وزارتخانه تلاش دارد پشتیبانی بیشتری از اینچنین کالاها بکند؛ به‌ویژه در سالی که به نام «حمایت از کالای ایرانی» خوانده‌اند. شخصا اخبار جی‌ال‌ایکس را به چند دلیل دنبال می‌کنم:
نخست، گمان می‌کنم کسی که ادعای ایران‌دوستی دارد، درباره کالاهای تولید داخل هم باید حساس بوده و اولویت خودش با این کالاها باشد. در ترکیه همیشه به دوستانم، کالاهای ایرانی‌ای که دارم را با مباهات و افتخار، معرفی می‌کنم.
دوم، حقیقتا به کیفیت بالا و بهای پایین برخی از کالاهای ایرانی باور داشته و آنرا تجربه کرده‌ام. برای نمونه، کفش طبی و مجلسی تبریز با این بها و کیفیت، در جهان بی‌نظیر است. گوشی جی‌ال‌ایکس هم کیفیت و بهایش همینگونه است.
سوم، تقریبا هشت سال است گوشی‌هایی که خودم به کار می‌برم، جی‌ال‌ایکس است. چند نفر از دوستان و آشنایانم را هم تشویق به این کار کرده‌ام.
چهارم، ترکیب سه دلیل بالا، باعث شده شخصا به یکی از مُبلغان و همزمان، منتقدان جدی جی‌ال‌ایکس تبدیل شوم. خوبی‌های جی‌ال‌ایکس از نگاه من اینهاست:
تولید ملی است و اگر بتواند برند خوب و شناخته‌شده‌ای شود، مایه سرافرازی هر ایرانی خواهد بود.
بهای گوشی‌های جی‌ال‌ایکس به نسبت گوشی‌های مشابه برندهای معروف، تقریبا نیمه است. به‌عنوان مشتری قدیمی جی‌ال‌ایکس، کیفیت گوشی‌ها و تبلت‌های آنرا بیش از بهایی می‌دانم که می‌پردازیم.
جی‌ال‌ایکس یک کارخانه ایرانی است و با ایرانیان، خواسته‌ها و ذائقه‌شان می‌تواند بیشتر آشنا باشد. بنابراین با یک بازاریابی همه‌جانبه، می‌تواند کالاهایی تولید کند که بیشتر از دیگر برندهای گوشی تلفن، مورد پسند ایرانیان باشد.
اما این یک سوی ماجراست. جی‌ال‌ایکس به باور من نمونه‌ای از فرصت‌سوزی موقعیت‌ها در ایران است. جی‌ال‌ایکس با توانمندی بالقوه‌ای که در بازار گوشی‌های ایران دارد، می‌توانست خیلی بهتر از اینها عمل کند. چند انتقاد عمده به این کارخانه اینهاست:
کارخانه‌ای ایرانی با نامی غیرایرانی است. بیشتر کارخانه‌های جهان، نام‌شان بومی کشورشان است.
تولیداتش بسیار اندک است. از هر مدل گوشی، بین هزار تا چند هزار تولید می‌کند و سپس به سراغ مدل بعدی می‌رود. برای نمونه، گوشی کنونی من مدل پارس است که دو سال پیش تولید و به بهای پانصد هزار تومان فروخته شد (همان موقع گوشی‌هایی با این مشخصات، بهای‌شان بیش از یک میلیون تومان بود). اما کلا هزار دانه از این گوشی تولید شد و سپس به سراغ مدل‌های دیگر رفت. در حالی‌که این گوشی با توجه به برخی از ویژگی‌هایش (همچون باتری 6 هزار میلی آمپری که در گوشی‌های دیگر سراغ ندارم)، مورد استقبال خوبی قرار گرفت. همچنین تنها کارخانه تولید گوشی همراه ایرانی، بیشتر اوقات هیچ گوشی‌ای برای فروش ندارد.
نداشتن نمایندگی: این کارخانه پافشاری عجیبی دارد که نمایندگی فروش در استانها نداشته باشد و همه مشتریان، کالاها را مستقیما از سایت خود این کارخانه بخرند. بنابراین کسانی که مثلا دوست دارند پیش از خرید، گوشی را در دست گرفته و برانداز کنند، نمی‌توانند مشتری این برند شوند.
کمبود لوازم جانبی: شما اگر یک گوشی سامسونگ، هواوی یا آیفون بخرید، می‌توانید از بین ده‌ها نمونه کیف و جلد، یکی که مدل و رنگ مورد نظر شماست را بخرید. اما جی‌ال‌ایکس برای هر مدل گوشی‌اش، تقریبا تنها یک نمونه کیف یا جلد می‌سازد و مشتری چاره‌ای جز خرید آن ندارد. تازه همان هم به شمار بسیار اندک.
مشتری‌نداری: تلاشهای ظاهری این کارخانه برای مشتری‌مداری، عملا مشتری‌نداری شده است. برای نمونه چندین آی‌دی در شبکه‌های اجتماعی برای ارتباط و درخواست‌های گوناگون معرفی کرده است. اما اینها یا دیدگاه و درخواست‌های مشتریان را می‌خوانند و پاسخ نمی‌دهند؛ یا اصلا نمی‌خوانند.

به جز اینها، این کارخانه هم توانمندی‌های دیگر و هم ناکامی‌های دیگری دارد که در این یادداشت اشاره نشده است. کارخانه‌ای که به نظرم اگر مسئولینش کمی به دیگر کارخانه‌های کامیاب در دنیا نگاه کرده و از آنها تجربه بیاموزند، می‌تواند برندی معتبر و مایه سرافرازی هر ایرانی شود. اما اکنون نمونه‌ایست از بسیاری دیگر کارخانه‌ها و کالاهای ایرانی که اگرچه بها و کیفیت خوبی دارند، اما حتی نتوانسته‌اند درون مرزهای ایران هم شکوفا شوند؛ چه رسد به بیرون از مرزها.

با خرید، انتقاد و پیشنهاد خود، به پیشرفت این کارخانه ایرانی یاری رسانیم.
دیگر یادداشتهای رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
آیا اجازه توسعه گردشگری عرفانی در ایران را می‌دهند؟
امیر هاشمی مقدم: خبرگزاری مهر
هفته پیش مراسم 10 روزه «شب عروس» که به مناسبت مرگ مولانا در قونیه برگزار شده بود، پایان یافت. چه از ایران، چه از ترکیه و چه از کشورهای غربی، شیفتگان عرفان بیشترین شمار گردشگران را تشکیل می‌دادند و در این زمینه، ایرانیان در هتل‌ها یا خانقاه‌ها، حکم میزبان را داشتند که حتی ترکیه‌ای‌ها هم مهمان برنامه‌های گوناگون ایشان بودند.
در سالن یکی از همین هتل‌ها بود که با زوجی هلندی برخورد کردم که سالهاست روی صوفیان ترکیه کار پژوهشی می‌کردند. یکی‌شان می‌گفت در ترکیه و دیگر جاها هرچقدر هم که تلاش کنند، به غنای عرفان و تصوف ایران نخواهند رسید. راست هم می‌گفت. بیشتر چهره‌های شناخته‌شده عرفان، ایرانی بوده‌اند و آرامگاه بیشترشان نیز در ایران است. عارفانی که نه تنها در جهان اسلام، بلکه در میان بسیاری از غیرمسلمانان نیز شناخته شده‌اند.
همین است که ایران اگر بخواهد، می‌تواند برای گردشگران خارجی و داخلی نقشه راه گردشگری عرفانی تدوین کند که مثلا از آرامگاه شمس تبریزی در خوی (آذربایجان غربی) آغاز شده و پس از گذر از اردبیل (شیخ صفی و فرزندان، پیر الوان و...)، گیلان (شیخ زاهد، پیر شرفشاه، آپیر جنگلی و...)، مازندران (شیخ بالوی زاهد، میرحیدر آملی و...)، سمنان (بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و...)، به خراسان (زادگاه حاجی بکتاش ولی، عطار، شیخ احمد جام و...) رفته و در راه بازگشت، از کرمان (شاه تعمت‌الله ولی، مشتاقیه، 72 عارف کوهبنان و...)، یزد (شاه محمود، شیخ علی بنیمان و...)، فارس (حافظ، باباکوهی، باغ هفت تنان و...)، اصفهان (بابا رکن‌الدین، جهانگیرخان قشقایی و...) دیدن کرده و دست آخر به تهران رسیده و با هواپیما به کشور خودشان بازگردند.
هرچند این یک راه پیشنهادی است که با ارزیابی‌های دقیق، می‌توان گزینه‌های دیگری به آن افزود یا از آن کاست، اما این راه چند مزیت دارد:
یکم: با آرامگاه شمس و از شهر خوی آغاز می‌شود. شهری کنار مرز ترکیه. بیشتر گردشگران خارجی که از راه زمینی به ایران می‌آیند، مرز ترکیه را برای این کار بر می‌گزینند و پیش از آمدن به ایران، از ترکیه بازدید می‌کنند. بسیاری از گردشگران خارجی در ترکیه، مولانا را می‌شناسند و به‌واسطه او با نام شمس و عرفان ایرانی نیز آشنایند. بنابراین می‌توان آنان را ترغیب به تکمیل گردشگری عرفانی خود در ایران نمود.
دوم: خود ترکیه‌ای‌ها هم به چنین گزینه‌ای بسیار علاقمندند. شمس را همه ترکیه‌ای‌ها می‌شناسند و حاجی بکتاش ولی، شخصیت مقدس و محترم بین 15 تا 20 میلیون علوی ترکیه است. عطار و حافظ نیز نامهایی بسیار آشنا برای آنهاست و البته گوش‌شان با نام‌هایی همچون ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی، بیگانه نیست.
سوم: ترکیه‌ای‌ها و دیگر گردشگران خارجی آرامگاه شمس را در خوی دیده و با نصب یک تابلوی توضیحی به زبان‌های انگلیسی و ترکی می‌فهمند که حتی سلاطین عثمانی هم برای زیارت آرامگاه وی به خوی می‌رفته‌اند. بنابراین شاید دست از تبلیغ مسجد شمس در قونیه به‌عنوان آرامگاه شمس (که هیچ سندیت تاریخی‌ای ندارد) بردارند.
چهارم: این مسیر پیشنهادی، شناخته‌شده‌ترین استان‌ها و مقاصد گردشگری ایران را در خود جای داده و بنابراین به خودی خود می‌تواند برای گردشگران خارجی جذاب باشد. اما چون بسیار مفصل است و بازدید کوتاه از آنها هم دست‌کم دو هفته طول می‌کشد، بنابراین می‌توان مسیرهای گوناگونی برای تورهای عرفانی پیشنهاد کرد که هر گردشگر بنا بر زمان، بودجه و جاذبه مورد علاقه‌اش، تنها بخشی از آنرا برگزیند.
پنجم: ساماندهی تورها می‌تواند از شهر خوی (که به جز آرامگاه شمس، ده‌ها اثر تاریخی برجسته، اما ناشناخته دیگر هم دارد) یا حتی لب مرز آغاز شده و با اتوبوس‌های وی‌آی‌پی، گردشگران مشتاق عرفان ایرانی را همراه با راهنمایان کار بلد، شهر به شهر گردانده و به صرفه‌جویی هزینه و زمان آنان نیز یاری برسانند.
البته لازمه همه اینها، کنار نهادن کینه برخی از تندروان و متحجران نسبت به عرفان ایرانی است. ترکیه تنها با یک مولانا توانسته برندسازی کرده و قونیه را قطب گردشگری ادبی و عرفانی کشورش نماید. مرکز شهر قونیه در واقع یک مجموعه بزرگ است از سه گونه مکان: یکم، هتل‌های سه تا پنج ستاره؛ دوم فروشگاه‌های سوغات و صنایع دستی و سوم، رستوران‌ها و خوراک‌خوری‌ها. هر سه این مکان‌ها نیز وابستگی کامل به گردشگران دارند و البته با استقبال گردشگران، بازارشان هم گرمی ویژه‌ای دارد. اما همه اینها در پی برنامه‌ریزی و پشتیبانی دولت ترکیه پیش آمده است. گردشگری نیاز به عمل‌گرایی دارد نه شعار زدگی.
اگر این یادداشت را می‌پسندید، برای دوستان‌تان هم بفرستید.
دیگر یادداشتهای رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames
دفاع از حقوق اقوام یا قوم‌گرایی؟
امیر هاشمی مقدم
«قدیر ساکچی» 43 ساله و پسرش «برهان» 16 ساله همینطور که در خیابانی در ساکاریا (نام شهر و استانی میان آنکارا و استانبول در ترکیه) راه می‌روند، با یکدیگر کُردی حرف می‌زنند. «حکمت اوستا»، یک ترک افراطی خود را به آنها رسانده و می‌پرسد: «کُرد هستید؟» و وقتی پاسخ «بله» می‌شنود، می‌گوید: «کلا از شماها خوشم نمی‌آید» و بلافاصله کلت کمری‌اش را در آورده و به آنها شلیک می‌کند. پدر در جا کشته می‌شود و پسر اکنون در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. این خبر را دیروز رسانه‌های ترکیه منتشر کردند (کسانی که ترکی استانبولی می‌دانند، می‌توانند اصل خبر را از اینجا یا دیگر سایت‌های خبری ترکیه بخوانند). چند سال پیش هم دقیقا رویدادی شبیه همین در همین شهر رخ داد که به کشته شدن شهروند کُردتباری که کردی حرف می‌زد، انجامید. به‌طور کلی اعلام انزجار از کُردی حرف زدن در این کشور عادی است و مثلا اگر کسی در دانشگاه یا خوابگاه جرأت کردی حرف زدن داشته باشد، با واکنش منفی دانشجویان ترک روبرو خواهد شد. اورهان پاموک در کتاب «استانبول، خاطرات و شهر» به رفتارهای تهدیدآمیز علیه یونانی‌تبارهایی که در استانبول، یعنی شهر آبا و اجدادی‌شان به یونانی سخن می‌گفتند، پرداخته و نشان می‌دهد همین عامل باعث شد این شهر که در اوایل سده بیستم، بیش از نیمی از جمعیتش یونانی بود، بالاخره تقریبا خالی از یونانی‌ها شود.
سه روز پیش، یعنی پنجشنبه هفته گذشته نیز، «احمد تلّی» در دانشگاه حاجت‌تپه (آنکارا) سخنرانی داشت. نویسنده و شاعر کُرد تبار اهل ترکیه است. اما به دلیل دیدگاه‌هایش در پشتیبانی از زبان کردی، شمار زیادی از دانشجویان در سالن سخنرانی حضور یافته و به او اجازه سخنرانی ندادند. بعد هم تا بیرون رفتنش از دانشگاه، با شعار «حاجت‌تپه را گور تو خواهیم کرد»، او را بدرقه کردند (اصل خبر به ترکی استانبولی را می‌توانید در اینجا یا دیگر وبسایت‌های خبری ترکیه بخوانید).
از این دست اخبار در ترکیه زیاد می‌توان شنید، خواند و حتی دید. البته پس از روی کار آمدن دولت اسلام‌گرای اردوغان، جلوی این تندروی‌ها تا حدودی دارد گرفته می‌شود. اما کسی که ادعای دفاع از زبان مادری یا اقلیت‌های زبانی دارد، نمی‌تواند به‌طور همزمان مدافع وضعیت فرهنگی ترکیه هم باشد. ترکیه بی‌گمان در خیلی از زمینه‌های حتی فرهنگی از ایران جلوتر است و من بارها در رسانه‌های گوناگون و در همین کانال به برخی از آنها پرداخته‌ام؛ اما در مواردی همچون زبان مادری و زبانهای اقوام، ما خیلی جلوتر از آنها هستیم. اینجاست که وضعیت قوم‌گرایانی که شیفته ترکیه‌اند، مشخص می‌شود که نه به دنبال آموزش زبان مادری، بلکه به دنبال چیزهای دیگرند.
همچنین برخی از کسانی که ظاهرا مدافع حقوق اقوام هستند نیز، در این دسته جای می‌گیرند. دکتر یوسف #اباذری که عضو هیئت علمی گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تهران است، تاکنون چندین سخنرانی آتشین علیه ملی‌گرایی ایرانی، زبان فارسی، تمدن ایران باستان و... داشته، اما تقریبا در همه آنها به شدت از سیاست‌های زبانی ترکیه و تاریخ‌نگاری‌های این کشور دفاع کرده است. در شماره 14 نشریه قلمیاران (اینجا)، مقاله‌ای داشتم با نام «در جستجوی فاشیسم» که به نقد دیدگاه‌های دکتر اباذری پرداخته‌ام که به بهانه مبارزه با نژادپرستی و فاشیسم، به همه نشانه‌های هویتی ایران حمله کرده و به دفاع از قوم‌گرایی ترکی می‌پردازد. با توجه به طولانی بودن آن مقاله، به مرور آنرا در هفت بخش جداگانه در همین کانال مقدمه (اینجا) منتشر خواهم کرد.
علوم اجتماعی، ایران‌دوستی و قوم‌گرایی
امیر هاشمی مقدم:نشریه قلم‌یاران(1)
علوم اجتماعی و به‌ویژه رشته‌هایی همچون انسان‌شناسی، به‌طور تاریخی خود را مدافع حقوق اقلیت‌ها و کسانی که صدای‌شان به گوش دیگران نمی‌رسد می‌دانند. بر همین پایه، علوم اجتماعی در ایران نیز توجه ویژه‌ای به اقلیت‌ها و اقوام دارد. تا آنجا که برخی از جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان ایرانی، چهره‌های شناخته‌شده‌ای در این زمینه هستند.
با این همه به نظر می‌آید علوم اجتماعی ایران در این زمینه دچار افراط و تفریط شده باشد. گاهی استادان این رشته‌ها پا را از حمایت از اقوام فراتر نهاده و به تهیه خوراک فکری برای جریان‌های قوم‌گرا می‌پردازند. از سوی دیگر، بسیاری از این افراد با حمله به ملی‌گرایی و میهن‌دوستی، با هر گونه ابراز علاقه‌مندی به ایران به شدت مخالفت کرده و نشانه‌های فاشیسم، شوونیسم و نژادپرستی را در آن می‌یابند. همین است که برخی از این افراد تبدیل به منبع ارجاع و استناد جریان‌های قوم‌گرا و حتی تجزیه‌طلب شده‌اند. این در حالی است که اگر از استثناهایی همچون دکتر حمیدرضا جلایی‌پور بگذریم، تقریبا هیچ یک از استادان علوم اجتماعی خود را ملزم به واکنش نشان دادن در برابر جریانهای قوم‌گرایی که در حال نفرت‌پراکنی از تریبون ورزشگاه‌ها، رسانه‌های مجاز و غیرمجاز، کتاب‌هایی که مجوز چاپ و نشر از اداره ارشاد می‌گیرند و...، نمی‌بینند. آن هم در حالی‌که شدت عمل و گستردگی فعالیت‌های قوم‌گرایان و تجزیه‌طلبان، بسیار بیشتر از ملی‌گرایان حتی افراطی در ایران است. نگاهی به شمار فراوان کانال‌های تلگرامی (به‌عنوان پر کاربردترین شبکه اجتماعی در ایران) این افراد و تعداد کاربران‌شان، و مقایسه آن با کانال‌های ملی‌گرایی، خود گواهی گویاست.
به‌عنوان دانشجوی انسان‌شناسی که نزدیک به دو دهه است در فضای علوم اجتماعی ایران و کشورهای همسایه به سر می‌برد، از این سوگیری علوم اجتماعی علیه تمدن ایران باستان و زبان فارسی از یکسو، و به سود جریان‌های قوم‌گرا از سوی دیگر، احساس نگرانی می‌کنم. آن هم در حالی‌که بیشتر این افراد هیچ واکنشی به افراط‌گری‌ها و شعارهای نفرت‌پراکن جریان‌های قوم‌گرا ندارند. به تعبیر شافیلد (1986)، این خود شیوه‌ای «نژادپرستی کور رنگی» است؛ یعنی شما نشانه‌های نژادپرستی فرهنگی و قوم‌گرایی (که امروزه به عنوان گونه‌ای نژادپرستی از آن یاد می‌شود) را ببینی، اما چشمانت را بر روی آنها ببندی. آن هم کسانی که خود را نسبت به رشد نژادپرستی و فاشیسم در ایران، نگران نشان می‌دهند. گاهی ادبیات استادان علوم اجتماعی ایران در نقد و در واقع حمله به تمدن ایران و زبان فارسی آنچنان نازل و کوچه بازاری است که شاید نیازمند دیدگاه اجتماعی برای تحلیل این پدیده در بین ایشان باشیم.
همچنین به باور نویسنده، بسیاری از استادان و روشنفکران ایرانی، جزیره‌نشینند. آنها هنگام پرداختن به مباحثی همچون ملی‌گرایی و یا به‌ویژه زبان اقوام، ایران را با کشورهایی همچون سوییس مقایسه می‌کنند؛ بدون توجه به این نکته که ایران کشوری است در خاورمیانه و نه اروپای غربی. نگارنده اکنون پنجمین سالی است که در فضای دانشگاهی ترکیه به سر می‌برد. بی‌گمان اگر یکی از سخنانی که بسیاری از استادان ایرانی علیه تاریخ و فرهنگ ایرانی یا زبان فارسی بر زبان آورده، اینجا کسی بر زبان بیاورد، نه تنها با برخورد سخت مردم و دانشجویان، بلکه با قانون روبرو خواهد شد. دقیقا پنجشنبه گذشته در دانشگاه‌مان (حاجت‌تپه: آنکارا) نویسنده و شاعر کُرد، «احمد تِلّی» درباره ادبیات ترکی سخنرانی داشت. اما دانشجویان به دلیل دیدگاه‌هایش در حمایت از کُردها، اجازه این کار را به وی نداده و با شعار «حاجت‌تپه گور تو خواهد شد» او را از دانشگاه بیرون کردند.
آنچنانکه اورهان پاموک (برنده نوبل ادبیات) یکبار به قتل عام ارامنه در دوره عثمانی اشاره کرد؛ اما دادگاهی و وادار به پوزش‌خواهی شد؛ وگرنه زندان چشم به راهش بود. بر پایه ماده ۳۰۱ قانون کیفری ترکیه، هرگونه توهین به روح ترک‌بودن جرم و مستحق مجازات است و هر نوع انتقادی به زبان، تاریخ یا بزرگان ترک، در این راستا می گنجد.
در این زمینه، استادان علوم اجتماعی در ایران، چه چپ‌گراها، چه امت‌گراها و چه جهان‌وطن‌ها، وجه مشترک دارند. حتی برخی از این استادان، رسما در چارچوب گفتمان قوم‌گرایی سخن می‌گویند. در نوشته‌های آینده (که بخش‌هایی از مقاله‌ام در نشریه قلمیاران است)، تنها به یکی از این افراد می‌پردازیم که اگرچه با دیدگاه‌های چپ و فرانکفورتی‌اش شناخته می‌شود، اما دیدگاه‌هایش کاملا در چارچوب قوم‌گرایی نیز قابل ارزیابی است: دکتر یوسف #اباذری. به‌ویژه که دیدگاه‌های وی، عصاره ادعاهای قوم‌گرایان است و پاسخ به وی، پاسخ به قوم‌گرایان نیز هست.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
سالروز شهادت زردشت
امیر هاشمی مقدم
بر پایه روایت زردشتیان، امروز (پنجم دی ماه) سالروز به شهادت رسیدن حضرت زردشت در 1691 پ.م است؛ اما بیشتر پژوهشگران، زمان زندگی وی را بین 600 تا 1200 پ.م می‌دانند. او به نزد گشتاسپ، پادشاه بلخ می‌رود و این پادشاه به آیین او در می‌آید. اما ارجاسپ که از این کار ناراضی است، به بلخ حمله برده و در آتشکده بلخ زردشت و یارانش را به شهادت می‌رساند.
این آتشکده بعدها معبد بوداییان شد و برمکیان هم مسئول آن بودند. پس از اسلام، این آتشکده‌ی نخستین و معبد بودایی بعدی، به مسجد تبدیل می‌شود که بنابر روایتی، مسجد «نُه گنبد» شهر بلخ، همان است.
عکس بالا را در پاییز 1392 که این مسجد در حال مرمت بود، گرفتم.
جالب اینکه امروز، زادروز بهرام بیضایی نیز هست. او تنها کارگردان ایرانی پس از انقلاب است که به تاریخ ایران باستان علاقمند بوده و در برخی نمایشنامه‌هایش به آن می‌پردازد. فیلم «مرگ یزدگرد» وی هم که بیشتر به تئاتر و نمایش نزدیک است، مانند دیگر فیلم‌های تولیدشده درباره ایران پیش از اسلام، هرگز اجازه پخش نگرفت.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
کانال مقدمه
@moghaddames
تولید شما چیست؟
امیر هاشمی مقدم: فرارو
(چکیده) آقای رحیم‌پور ازغدی به تازگی گفته:
«آیا ژاپن به خاطر تسلیم امریکا شدن پیشرفت کرد؟ نه. یک عالمه کشور داریم که تسلیم مطلق امریکا شدند، اما هیچ پیشرفتی نداشتند، بلکه پسرفت هم داشته‌اند. یکی‌اش همین ایران زمان شاه بود. اصلا یک کارخانه مستقل نداشتیم. بالای سرشان همه خارجی بودند. ایرانی نبوده اصلا [...] پیشرفت ژاپن چایی دیگر است علتش. ژاپنی زحمت می‌کشد و کار می‌کند. ایرانی نمی‌کند [...] ژاپنی تولیدش از مصرفش بیشتر است، ما مصرف‌مان از تولیدمان بیشتر است [...] مثل بعضی آدم‌های ساده که می‌گویند غربی‌ها در این صدسال بی‌حجابی، بی‌دینی، شراب‌خواری، چقدر پیشرفت کرده‌اند! آقا این پیشرفت مال بی‌دینی نیست، مال نظم، کار، تحقیق، دقت و اینهاست [...] همین آل‌سعود و قطر و امارات که تسلیم مطلق امریکا شدند، پیشرفت کردند؟ یک عده می‌روند دو تا پاساژ و خیابان اصلی اینها را می‌بینند می‌گویند اینها پیشرفت کردند. اینها آب خوردن‌شان را از بیرون می‌آورند. کدام پیشرفت؟».
این بخش کوتاه سخنرانی ایشان در بردارنده چندین ادعای نادرست است:
1- بحث منتقدان این نیست که چون ژاپن تسلیم شده پیشرفت کرده، بلکه اینست که ژاپن به‌عنوان بزرگترین قربانی امریکا در جنگ جهانی دوم، روابطش را با امریکا عادی‌سازی کرد و اکنون با سونی، تویوتا و... امریکا را به وحشت انداخته، نه با شعارهای مرگ بر امریکا و آتش زدن پرچم این کشور.
2- برخلاف ادعای ایشان، مشاور یا رئیس خارجی برای یک کارخانه، لزوما به معنای غیرمستقل بودن آن نیست و یکی از رموز موفقیت ژاپن هم در همین امر نهفته است. به قول دکتر لشکربلوکی (در اینجا): «هنوز که هنوز است، «بهره‌کشی» (عمدا کلمه بهره‌کشی را استفاده کرده‌ام) ژاپن از خارجی‌ها ادامه دارد. نه تنها در کسوت مشاور که بسیاری از مدیران ارشد شرکت‌های معروف ژاپنی، خارجی بودند و یا هستند: یک فرانسوی رییس نیسان است، مزدا از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۳ مدیران عامل غیر ژاپنی داشته است. آلبرت کریچمن مدیر عامل گروه میتسوبیشی فوسو است و ...».
3- برخلاف ادعای آقای ازغدی، همه کارخانه‌های ایرانی زمان شاه روسای خارجی نداشتند. بسیاری از آنها، یا همه یا بیشتر مدیران‌شان ایرانی بوده و در منطقه و حتی اروپا، برند شناخته‌شده‌ای بودند: آزمایش، ارج، پارس الکتریک، کفش‌های ملی و بلّا، شرکت مینو، نساجی مازندران، ماشین‌سازی هپکو و... بخشی از این برندهاست که اکنون عموما تعطیل شده‌اند. دکتر سعیدی در چهار جلد کتاب که به «موقعیت تجار و صاحبان صنایع در ایران عصر پهلوی» می‌پردازد (اینجا)، نشان می‌دهد که بخش اصلی مشکل نه از تنبلی ایرانی در برابر سخت‌کوشی ژاپنی، بلکه به مسائلی همچون مصادره اموال این صنعت‌دارانِ ایران‌دوست و برخوردهای نادرست با ایشان پس از انقلاب باز می‌گردد.
4- پیامد کینه‌ورزی با کشورهایی همچون امریکا در تفاوت برندهای پیش و پس از انقلاب هم دیده می‌شود. برای نمونه، هواپیمایی هما جزو معتبرترین، امن‌ترین و پر سودترین خطوط هواپیمایی جهان بود که طولانی‌ترین پرواز مستقیم جهان (از تهران به نیویورک) را در کارنامه داشت؛ اما اکنون هواپیماهای فرسوده‌مان نه تنها جزو نامعتبرترین هواپیماهای جهان به شمار می‌آیند، بلکه حتی از دریافت سوخت در فرودگاه‌ها نیز محرومند.
5- برخلاف ادعای ایشان، امارات و قطر خیلی فراتر از یکی دو خیابان و پاساژشان پیشرفته است. اکنون معماری این دو کشور جزو توسعه‌یافته‌ترین معماری‌ها در خاورمیانه است. می‌توان وضعیت سیاسی و اجتماعی این کشورها را نقد کرد، اما پیشرفت شهری و اقتصادی‌شان را هم دید. همانگونه که منصفانه نیست به بخش ناچیزی از آب آشامیدنی این کشورهای بیابانی که از خارج می‌آید اشاره کنیم، اما به اینکه بزرگترین آب‌شیرین‌کن‌های جهان در عربستان و امارات فعالیت و 70 درصد آب آنها را تامین می‌کند، نپردازیم.
6- البته آقای ازغدی سخنان درستی هم در این میان گفته است. برای نمونه، پیشرفت به کار و تلاش و تحقیق بسته است نه به بی‌حجابی و شراب نوشیدن. اما ای‌کاش ایشان به برخی همفکران خودشان که مداما از بدحجابی و... در ایران به‌عنوان دلایل همه بدبختی‌های اقتصادی و محیط زیستی نام می‌برند هم این نکته را یادآوری می‌کردند.
7- وی همچنین درست گفته که ژاپنی‌ها بیش از مصرف‌شان تولید می‌کنند و ایرانیان بیش از تولیدشان، مصرف. اما استثنا هم داریم. برای نمونه ما در ایران بیش از نیاز و مصرف‌مان، تولید سخنران و سخنرانی داریم. سخنرانانی که تولیدات‌شان سخنان غیرمستند و عوام‌فریبانه است. البته اینها که در همه شبکه‌های رادیو و تلویزیونی، وزارتخانه‌ها، ادارات، دانشگاه‌ها و مدارس و... حضور پررنگ دارند، مصرف خودشان بیش از تولیدات‌شان است.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames
اباذری و کشف فاشیسم ایرانی
امیر هاشمی مقدم: نشریه قلمیاران (2)
دکتر یوسفعلی #اباذری اگرچه در فضای علوم اجتماعی ایران چهره‌ای شناخته‌شده است، اما تا پیش از مرگ مرتضی پاشایی برای جامعه ایرانی چندان شناخته‌شده نبود. پس از مرگ پاشایی و در نشست علمی‌ای که قرار بود دلایل اهمیت و گستردگی واکنش‌های همدلانه نسبت به مرگ این خواننده پاپ در جامعه بررسی شود، سخنان تندی علیه این واکنش‌ها بر زبان راند که نامش را در شبکه‌های اجتماعی بر سر زبان‌ها انداخت. پس از آن بود که چند دیدگاه وی در نشست‌های گوناگون درباره ایران هم خبرساز گردید و به سرعت به‌عنوان چهره‌ای که نه تنها علیه ملی‌گرایی ایرانی، بلکه علیه تمدن و فرهنگ ایرانی مواضع تند می‌گیرد، شناخته شد.
اباذری با آنکه در زمینه‌هایی همچون جامعه‌شناسی نظری و ادبی، توانمند است، اما در زمینه‌هایی همچون تاریخ ایران و ادبیات فارسی نه شناختی در حد حتی متوسط دارد و نه می‌تواند جلوی سوگیری‌هایش را بگیرد. او در سخنرانی‌هایش (حتی آنهایی که ربطی به تاریخ و ادبیات ایران نداشته باشد) جزو غیرمستندترین استادان علوم اجتماعی ایران است که نه تنها هیچ منبعی برای گفته‌هایش نمی‌آورد، بلکه حتی خلاف یافته‌ها و داده‌های اثبات‌شده موجود سخن می‌راند.
اباذری وابستگی فکری و نظری به مکتب فرانکفورت دارد. هابرماس به‌عنوان یکی از بزرگترین چهره‌های مرتبط با مکتب فرانکفورت (که البته خودش را در چارچوب این مکتب محدود نکرد)، به تازگی در گفتگو با نشریه اسپانیایی «ال’پایس» (2018) با افتخار خود را یک میهن‌دوست آلمانی معرفی کرده است. اما اندیشمندان چپ در ایران، همچون اباذری، نه تنها خود را میهن‌دوست نمی‌دانند، بلکه هیچگونه نشانه‌ای از ایران‌دوستی را برنتافته و با ادبیاتی غیردانشگاهی به آن حمله می‌کنند.
اباذری همیشه با ادبیاتی تند و دور از جایگاه یک دانشگاهی، نه تنها هرگونه سخن گفتن از ایران‌دوستی و ملی‌گرایی، بلکه پدیده‌های دیگری همچون همدلی و حضور گسترده مردم در تشییع جنازه پاشایی را با تعابیری همچون «فاشیسم» برچسب می‌زند. وی در نشست «پدیدارشناسی فرهنگی یک مرگ» که در تاریخ 18 آذر 1393 برای بررسی علل حضور گسترده مردم در تشییع جنازه مرتضی پاشایی برگزار گردید، مدعی شد که موسیقی پاشایی از مبتذل‌ترین انواع پاپ بوده و «ترویج موسیقی مبتذل به فاشیسم می‌انجامد». به نظر می‌آید این سخن اباذری برگرفته از دیدگاه قدیمی مکتب فرانکفورت باشد؛ دیدگاهی که در مطالعات فرهنگی نو به کناری نهاده شده است. چرا که هیچ دلیل منطقی یا داده تجربی، چنین ادعایی را اثبات نکرده است. او با این ادعا که وقتی مردم ایران به صدای پاشایی گوش می‌دهند، نمی‌توانند به بتهون گوش بدهند، آنها را ابله دانسته که «باید به این مردم توهین کرد». گویا معیار وی برای فاشیست نبودن، گوش دادن به موسیقی کلاسیک غربی است.
اباذری بار دیگر در همایش «عقلانیت و اعتدال در جهان معاصر» که در 24 آبان 1395 برگزار شد، به شعارهای ضدعرب شماری از شرکت‌کنندگان در تجمع پاسارگاد پرداخته و نتیجه‌گیری کرد که گرایش‌های فاشیستی در ایران دارد مشروع می‌شود. محمدرضا جلایی‌پور در یادداشتی (1395) توضیح داده که در گردهمایی بسیار بزرگ کوروش در آن سال «تنها حدود پنجاه نفر شعار سر دادند. در همان تجمع، اكثر شعارهاي جمعيت فاقد عناصر عرب‌ستيز بوده است و حتي تعدادي عرب ايراني هم شركت كرده بودند [...] در جامعه‌اي كه دو تا سه ميليون نفر براي شركت در آيين راهپيمايي و زيارت اربعين به عراق سفر مي‌كنند، چهار ميليون نفر در روز شهادت امام هشتم شيعيان با پاي پياده و وسايل نقليه به مشهد مي‌روند و بيش از صد هزار نفر براي داربي‌هاي تهران در ورزشگاه جمع مي‌شوند و در زمانه‌اي كه مثلا در كنسرت‌هاي ستاره‌هاي موسيقي راك بيش از ٥٠ هزار نفر شركت مي‌كنند، تجمع كمتر از پنجاه هزار نفر در مراسم شبه آييني، ايران‌دوستانه و سرگرم‌كننده بزرگداشتِ شخصيتي ملي و تاريخي -كوروش- در پاسارگاد چندان عجيب و لزوما نشانه ظهور فاشيسم نيست».
در یادداشت‌های بعدی، نشان می‌دهیم که به‌طور کلی سخنان اباذری درباره ایران باستان و زبان فارسی دارای چند ویژگی است:
الف) کمترین استنادی در سخنانش دیده نمی‌شود. بر پایه شواهدی که از سخنانش به دست می‌آید، برخلاف جامعه‌شناسی، هیچ آشنایی با تاریخ ایران و ادبیات فارسی پیشامشروطه ندارد.
ب) نه تنها شکوه ایران باستان و توانمندی زبان فارسی، بلکه حتی کلیت ایران باستان را نیز نفی می‌کند.
ج) ادعاها و گفتمان وی در این زمینه بسیار شبیه گفتمان قوم‌گرایان و حتی گاهی نازل‌تر از آنهاست.
د) سخنان وی در این زمینه احساسی و فاقد بنیه علمی است و میانه‌ای با دانش اجتماعی ندارد.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
درازهی و زخم کهنه‌ای که باز کرد!
امیر هاشمی مقدم: انصاف‌نیوز
محمد باسط درازهی، نماینده سراوان که برخوردش با کارمند گمرک خبرساز شده بود، پس از رو شدن کپی‌کاری‌اش از مقاله یک پروفسور آلمانی، مدعی شده که در تهیه و انتشار آن مقاله هیچ نقشی نداشته و دانشجویش «به اجبار» نام او را در مقاله گنجانده است.
در یادداشتی تحلیلی که پیش از این درباره رفتار درازهی و توجیهش نوشتیم (در اینجا)، نشان داده شد که شوربختانه وی درباره توهین‌هایی که به قوم بلوچ و اهل سنت شده، سخن نا راست گفته و تنها می‌خواسته از احساسات اهل سنت و بلوچ، بهره‌برداری کرده و فضای جامعه را برای پوشاندن رفتار نادرست خود، ملتهب سازد. بنابراین در اینجا هم پیش‌فرض نگارنده اینست که ایشان درباره بی‌اختیار بودن در قرار گرفتن نامش به‌عنوان نویسنده مقاله، سخن ناراست می‌گوید؛ به‌ویژه آنجا که ادعا کرده دانشجوی یادشده، نام وی را به اجبار در مقاله گنجانیده است. کی است که در فضای دانشگاهی ایران به سر برده و ندانسته باشد این بسیاری از استادان بی‌اخلاق هستند که «به اجبار» دانشجو را وادار می‌کنند در کار پژوهشی‌ای که استاد کمترین نقشی در آن نداشته، نام استاد را هم در ابتدا بنویسد. حتی خودداری برخی از دانشجویان برای اجرای خواسته ناحق و نامشروع برخی از استادان در این زمینه، پیامدهای زیان‌باری برای‌شان دارد. اما دست‌کم تاکنون هیچ مورد برعکسی، یعنی اینکه یک دانشجو «به اجبار» نام استاد را در مقاله‌اش بگنجاند، دیده و شنیده نشده است.
در این میان، وزارت علوم به جای در پیش گرفتن راهکارهایی برای پیشگیری از این رفتارهای غیراخلاقی و غیرعلمی استادان، خودش با قانونی و اجباری کردن این کار، زخم بر این زخم کهنه پاشید.
سال 1393 آخرین سالی بود که نگارنده، مقاله‌ای که نتیجه پژوهش میدانی تک‌نفره‌اش بود را برای نشریه‌ای علمی پژوهشی فرستاد. پس از تایید اولیه، سردبیر نشریه اعلام کرد که بنا به دستور وزارت علوم، همه نشریات علمی-پژوهشی موظف‌اند نام یک عضو هیئت علمی دانشگاه را به‌عنوان نویسنده اول مقاله درج کنند. باورش دشوار بود؛ اما با یک بررسی ساده مشخص شد که سردبیر درست می‌گوید و وزارت علوم چنین دستوری را صادر کرده است (پس از آن بود که دیگر برای نشریات علمی-پژوهشی مقاله ننوشتم). این کار، یعنی وزارت علوم به یاری استادان غیراخلاقی شتافته و برای این رفتار غیرقانونی‌شان، الزام و اجبار قانونی درست کرده تا حتی اگر دانشجویی از چنگ استادان طماع توانست بگریزد، وزارت علوم او را دوباره نزد این استادان باز گرداند. این کار یعنی وزارت علوم به هیچ کسی که عضو هیئت علمی دانشگاه نباشد، اجازه رشد و نگارش مقالات علمی-پژوهشی نمی‌دهد؛ مگر آنکه زیر سایه یک عضو هیئت علمی باشد. وزارت علوم با این کارش نقش پلیسی را بازی می‌کند که بر سر گردنه‌ای ایستاده و رهگذران را می‌گیرد، سپس به رهزنان خبر می‌دهد که «بیایید، برای‌تان طعمه گیر آوردم!». وزارت علوم تنها یکی از وزارتخانه‌ها و نهادهایی است که زمینه توجیه رفتار غیرقانونی و غیرشرعی را برای دیگران فراهم می‌سازد تا یکی اختلاس علمی کند و یکی اختلاس میلیارد دلاری.
از عمده‌ترین دلایلی که برای این رفتار وزارت علوم می‌توان برشمرد، ارتقای رزومه اعضای هیئت علمی دانشگاه‌ها است تا بر پایه آن، مدعی افزایش سطح کیفی آموزش عالی در کشور شده و بتواند بر آمارها و ارقام افتخاری خویش بیفزاید.
طبیعتا در همین چارچوب است که شخصی همچون درازهی نه تنها نمی‌ترسد از بیان این اینکه در تولید یا کپی‌برداری مقاله‌ای که نامش در ابتدا آمده، هیچ نقشی نداشته، بلکه آشکارا آنرا بیان کرده و حتی از یکسو از دانشجویی که چنین کاری کرده دفاع می‌کند و از سوی دیگر به داوران همایش‌هایی که مقاله‌اش را فرستاده، انتقاد وارد می‌سازد که تقصیر خودشان است که نفهمیده‌اند مقاله کپی‌برداری است!
و در همین چارچوب است که می‌توان فهمید چرا چنین سارقانی می‌توانند استاد دانشگاه شده و سپس نماینده مجلس شوند؛ بی‌آنکه در پی برملا شدن رفتارهای غیر فرهنگی‌شان، با سخنان نا راست و در حالی‌که میلیون‌ها ایرانی شگفت‌زده را مخاطب قرار می‌دهند، دست پیش گرفته و از زمین و زمان طلبکار می‌شوند.
گاهی اوقات هیچ چیزی نمی‌تواند اینها را بهتر از طنزهای تلخ بیان کند؛ همانگونه که سوریلند مدتها پیش به خوبی این رفتار برخی استادان را (در کلیپ زیر) نشان داده بود.
این یادداشت را اگر می‌پسندید برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames
آیا تمدن ایران باستان، نانویسا بود؟
امیر هاشمی مقدم: نشریه قلمیاران(3)
از نشانه‌های روشنفکری امروزی، یکی هم حمله به تاریخ و تمدن ایران باستان و زبان فارسی است. برای نمونه دکتر #اباذری در یک سخنرانی، به یکباره به سراغ تاریخ ایران باستان رفته و می‌گوید:
«تاریخ [ایران] قبل از اسلامی هیچی ندارد. هیچی نیست. یک دانه درخت آسوریک است. یک دانه بندهشن دارد و از این حرفها. یک سری کتاب مقدس دارد که آنرا همه دارند. فلان قبیله افریقایی هم شما بروید بالاخره یک کتابی دارد یک چیزی دارد. [ایران باستان] هیچی نیست [...] هیچی نیست [تاریخ باستان ایران] یک برهوتی است که هیچی درونش نیست به جز یک امپراتوری هشت الهفت بوروکراتی که تنها کارش این بوده که حمله کند به این و آن».
این سخنان اباذری اشتباهات و نادرستی‌های فاحش بسیار دارد. از جملاتی همچون «ایران باستان هیچی نیست» که ایشان مکررا و کینه‌ورزانه بیان می‌کند می‌گذریم. اما دیگر مواردی که بیان کرده را یک به یک بررسی می‌کنیم:
نخست اینکه مدعی می‌شود ایران باستان هیچ کتاب و متنی ندارد به جز درخت آسوریک و بندهشن. این ادعا را بسیاری از دیگر افراد نیز همچون دکتر اباذری، بدون کمترین آشنایی‌ای با تاریخ و تمدن ایران باستان به زبان رانده‌اند. در واقع اگر از سنگ‌نوشته‌ها و نوشته‌های روی سکه‌ها و ده‌ها هزار لوح گلی دوران باستان (که اکنون دانشگاه شیکاگو بسیاری از آنها را به‌عنوان باج‌خواهی از ایران گرفته و پس نمی‌دهد) چشم‌پوشی کنیم، از وجود کتاب‌های بسیاری از ایران پیش از اسلام آگاهیم. برخی از اینها همچون بندهشن (و همچنین دینکرد، شایست نشایست، دادستان دینی، گزیده‌های زادسپرم و...) دینی هستند که ریشه در دوره ساسانی دارند. همچنین است کتابهای دینی مانویان که بسیارند.
به جز این کتابهای دینی، می‌توان از کتابهای دیگری همچون «شارستان‌های ایرانشهر»، «کارنامه اردشیر پاپکان»، «شاپورگان مانی»، «اندرز خسرو قبادان»، «آیین نامه‌نویسی» و... نام برد که بیشتر داده‌های سیاسی و جغرافیایی دارند. به جز اینها دسته دیگری از کتابها را می‌توان نام برد که مترجمان مسلمان از پهلوی به عربی برگردانده‌اند و اکنون اصل پهلوی آنان در دسترس نیست، اما بنا به نوشته مترجمان، در ایران و به پهلوی موجود بوده‌اند. ابن ندیم، مسعودی، حمزه اصفهانی و... فهرست‌هایی از مترجمان را نام می‌برند که در دستگاه خلافت، کتابهایی در زمینه‌های پزشکی، نجوم، علمی، اندرزنامه و... را از پهلوی به عربی بر می‌گرداندند. همچنین است کتابهای بسیاری که در کتابخانه گُندی‌شاپور بوده و آنرا تبدیل به بزرگترین کتابخانه روزگار خویش کرده بود. درباره کتابخانه گندی‌شاپور هم نویسندگان رومی و هم نویسندگان عرب و مسلمان بسیار نوشته‌اند. همین است که حتی اندیشمند عربی همچون ابن خلدون نیز افسوس خورده و اشاره به کتابهای «فُرُس» (فارسها) می‌کند که به دستور خلیفه دوم در رودخانه ریخته شدند؛ چرا که اگر سودمند بودند، کتاب قرآن سودمندتر است و با وجود آن، نیازی به کتابهای دیگر نیست و اگر سودمند نباشد، پس دلیلی بر نگهداری‌شان نیست.
بنابراین، این ادعا که ایران باستان منبع مکتوب و کتاب نداشته، واهی و ناشی از ناآگاهی است.
نکته دوم اینکه اباذری مدعی می‌شود چون بندهشن کتابی مذهبی است، به شمار نمی‌آید؛ زیرا حتی قبایل افریقایی هم برای مذاهب‌شان کتاب دارند. یک استاد جامعه‌شناسی تنها به‌واسطه کینه و دشمنی است که می‌تواند چنین ادعایی داشته باشد. اصولا در مطالعات انسان‌شناختی، از فرهنگ اجتماعاتی همچون قبایل افریقایی به‌عنوان «فرهنگ نا نِویسا» (non-writing cultures) یاد می‌شود. بنابراین باید از ایشان پرسید آیا می‌تواند نام چند تا از این قبایل افریقایی و کتابهای مذهبی باستان یا حتی مربوط به یکی دو سده پیش‌شان را بیان کند؟
دست آخر، وی دوباره مدعی می‌شود که تاریخ ایران باستان هیچی نبوده به جز یک برهوت. اما یک امپراتوری داشته که کارش تنها کشورگشایی بوده است. همینکه اباذری بپذیرد هخامنشیان امپراتوری بودند، سخنش را نقض می‌کند. چرا که مدیریت یک امپراتوری (که به‌طور عجیبی از نگاه اباذری در یک برهوت به وجود آمده) نیازمند سیاستهای گسترده (چه در مرکز امپراتوری و چه از شبکه ارتباطات گسترده با ساتراپ‌هایی که ایده هخامنشیان بود)، نظام اقتصادی و مالی (مثلا رواج سکه‌های دریک)، ارتباطات (ساخت هزاران کیلومتر راه از شرق تا غربِ امپراتوری که راه شاهی مهمترین‌شان بود و چاپارخانه‌هایی که تحسین مورخان را در پی داشته)، راه‌اندازی نیروی دریایی قوی، ساخت سازه‌هایی همچون تخت جمشید و... بوده است. اباذری که شیفته تمدن یونان باستان است، دست‌کم می‌توانست منابع یونان باستان درباره ایران باستان را بخواند.
ادامه دارد...
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
افغانستانی‌ها هم ما را مسخره می‌کنند!
امیر هاشمی مقدم: انصاف‌نیوز
دیروز کلیپ کوتاهی از گزارشگر افغانستانی درباره پخش زنده فوتبال در ایران در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد که واکنش‌های بسیاری را در پی داشت. یک گروه می‌گفتند راست گفته؛ شمار بیشتری می‌گفتند حالا دیگر افغانستانی‌ها هم ما را مسخره می‌کنند؛ و یک عده هم خون‌شان از اینکه یک افغانستانی ایران را مسخره کرده به جوش آمد و حتی در برنامه‌های زنده تلویزیونی هم به این گزارش، واکنشی تمسخرآمیز نشان دادند. درباره این مسئله باید چند نکته را باید یادآوری کرد:
🔷 آن گزارشگر افغانستانی تنها یک گزاره خبری را بیان کرد؛ بدون اینکه مسخره کرده یا حتی لحن طعنه‌آمیزی داشته باشد. اینکه برخی از ما حساس شده‌ایم و با بیان ساده برخی کمبودها (همچون امکان نداشتن پخش مستقیم فوتبال در کشورمان) واکنش نشان می‌دهیم، بیش از اینکه به عامل بیرونی ربط داشته باشد، به عوامل درونی مرتبط است.
🔷 این نخستین بار نیست ما جملاتی همچون «حالا دیگر افغانستانی‌ها هم...» به زبان می‌آوریم. همین چند وقت پیش و در پی گران شدن رب گوجه در ایران و واردات آن از افغانستان، کلیپی پخش شد که یک ایرانی با سخنانی تأسف‌انگیز می‌گفت: «خاک بر سر ما که حالا دیگر باید از افغانستان رب گوجه وارد کنیم». اینگونه سخنان حقارت‌آمیز، نشانگر وجود نژادپرستی نزد برخی از ایرانیان است. واقعا نمی‌دانم چقدر این ادعای «ایران قدرتمند در منطقه قدرتمند» که دولت آقای روحانی تاکنون بارها بیان کرده، خط مشی واقعی دولتمردان و فراتر از شعارهای همیشگی است؛ اما بی‌گمان رمز موفقیت ایران یا هر کشور دیگری در داشتن همسایگان قدرتمند و پیشرفته است. بنابراین یک ایرانی باید از اینکه افغانستان و دیگر همسایگان‌مان توسعه یابند، خرسند باشد. اینکه افغانستان کالاهای خوب تولید کند، زنان این کشور از رفتن به ورزشگاه محروم نیستند و حتی پیش از برگزاری مسابقات فوتبال، کنسرت در ورزشگاه برگزار می‌کنند، نمی‌تواند و نباید مایه ناخرسندی ایرانیان شود.
🔷 از قضا برخی از گزارشگران ورزشی ایران تاکنون بارها افغانستانی‌ها را بدون دلیل مورد توهین و تمسخر خود قرار داده‌اند. برای نمونه وقتی تکواندو کار ایرانی روبروی حریف افغانستانی قرار گرفت، گزارشگر با لحن تمسخرآمیز می‌گوید: «مورچه چیه که کله پاچه‌اش چی باشه». سه سال پیش نیز هنگام بازی تیم‌های فوتیال امید ایران و افغانستان در ورزشگاه آزادی، گزارشگر ایرانی به تماشاگران پرشمار افغانستانی توهین می‌کند. اما در نقطه مقابل و با یک گزاره خبری ساده، این میزان واکنش تند نشان دادن، شگفت‌انگیز است.
🔷 برخی از مجریان ایرانی، با واکنشی تمسخرآمیز به آن گزارش افغانستانی پاسخ دادند. یعنی در واقع به اتهام مسخره شدن، خودشان دیگران را مسخره می‌کنند. جدا از اینکه نا آگاهانه لهجه فارسی افغانستانی (که از قضا زادگاه فارسی دری است و همچنان به شیوه فارسی هزار سال پیش نزدیکتر است) را به نوعی به سخره ‌گرفتند، این نشان از ناکارآمدی نهادهای رسمی ما در ریشه‌کن کردن رفتارهای توهین‌آمیز و تمسخر گونه در میان کارمندان و کارکنان‌شان از یکسو، و بی‌ثمر بودن گزینش‌های طولانی‌مدت برای پذیرش و استخدام از سوی دیگر دارد؛ گزینش‌هایی که به نظر می‌آید سلامت اخلاقی در آن چندان جایگاهی نداشته و تنها برخی وابستگی‌های سیاسی مهم است. این پدیده تاکنون بارها هم در صدا و سیما، هم در نیروی انتظامی و هم در بسیاری از نهادهای دیگر مایه بدنامی ایرانیان شده است. هر بار ابتدا مسئولین این نهادها با انکار ماجرا یا توجیه‌هایی همچون «قصد اهانت نبوده» و...، تلاش دارند مسئله را نادیده بگیرند و نهایتا پس از انتقادات بسیار، قول رسیدگی می‌دهند. رسیدگی‌ای که هرگز جامه عمل به خود نمی‌پوشاند؛ وگرنه شاهد تکرار دوباره این رفتارها نبودیم.
🔷 دست آخر ما درباره افغانستانی‌ها دچار پدیده‌ای شده‌ایم که جامعه‌شناس معروف، آنتونی گیدنز آنرا «بلاگردانی» می‌نامد؛ یعنی افغانستانی‌ها را در زمینه‌هایی گناهکار می‌دانیم و سرزنش می‌کنیم که واقعا ربطی به آنها ندارد، بلکه خود ما توانایی حل اصولی‌اش را نداریم و بنابراین به دنبال یک دیوار کوتاه می‌گردیم تا تقصیر را به گردن او بیندازیم. باور کنیم نه آن گزارشگر افغانستانی ما را مسخره کرد، و نه او مقصر حضور نیافتن زنان ایرانی در ورزشگاه یا پخش با تاخیر فوتبال در تلویزیون ایران است.
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دوستان‌تان هم بفرستید.
دیگر یادداشتهای رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال تلگرامی مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames
قیاس‌های اباذرانه (1) فردوسی و هومر
امیر هاشمی مقدم: نشریه قلمیاران (4)
ایلیاد و اودیسه هومر، دو اثر حماسی به جای مانده از پیش از میلاد است که شهرتی چشمگیر در جهان دارد. ایلیاد، داستان جنگ تروا است و اودیسه، سرگذشت اودسیوس، از قهرمانان جنگ تروآ که می‌خواهد به خانه‌اش باز گردد. در لابلای صفحات این دو کتاب، هومر به ویژگی‌های خدایان و قهرمانان یونانی نیز می‌پردازد. دکتر #اباذری در مقام قیاس فردوسی و هومر بر آمده، از فرصت استفاده کرده تا دوباره به فردوسی و شاهنامه بتازد. او یکبار می‌گوید:
«من وقتی می‌گویم یونان خاستگاه اروپاست، [چون] هومر دارد. فردوسی هومر نیست. [شاهنامه] فردوسی در دوران اسلامی نوشته شده. هومر... شما [؟نامفهوم] را بخوانید. به تمام اندیشه یونانی شکل می‌دهد. به فلسفه یونانی، به نمایشنامه یونانی، به تراژدی یونانی، به کمدی یونانی، به همه چیز یونانی. فردوسی بعد از ماجرا نوشته شده. چطور این را با آن مقایسه می‌کنید؟ ربطی به هم ندارد. او به تمام یونان شکل داده. این بعد از اسلام نوشته شده و یک نوستالوژی برای تاریخ است، یک نوستالوژی برای شعر [است]. من احترام زائدالوصفی برای فردوسی قائلم. فردوسی، یکی از بزرگترین چه می‌دانم، چیزهاست. در این تردیدی نیست. منتها من درباره نقشی که برایش اهاله می‌کنند... فردوسی مال بعد از اسلام است. دویست سال بعد از آن است، سیصد سال بعد از آن است، چهارصد سال بعد از آن است، نمی‌دانم. من تاریخش را درست نمی‌دانم [...]».
او همچنین در جلسه پایان‌نامه یکی از دانشجویانش می‌گوید:
«حالا قربان‌شان بروم شاهنامه را که... من هم شاهنامه را خیلی دوست دارم. شاهنامه دو تا قهرمان دارد. دو تا هویت دارد. یکی اسکندر است. حتی هگل هم می‌گوید من خیلی تعجب می‌کنم ایرانیان یک حماسه ملی ساختند که قهرمانش اسکندر است. دومی [؟]».
به باور اباذری، فردوسی قابل مقایسه با هومر نیست؛ چرا که هومر به شعر و نمایشنامه و... یونان شکل داده، اما چون فردوسی بعد از اسلام شاهنامه را نوشته، قابل مقایسه با کارهای هومر نیست. اتفاقا همان نسبتی که هومر با یونان دارد، فردوسی با ایران دارد. فردوسی در شکل‌گیری فهم مردم از تاریخ ایران، اساطیر ایرانی، سنت شاهنامه‌خوانی و نقالی که خودش شیوه‌ای هنر نمایشی است، بیشترین اثر را داشته است. تا پیش از رواج تاریخ‌نگاری غربی در ایران که از سالیان پایانی دوره قاجار آغاز شد، فهم همه ایرانیان از تاریخ ایران، تنها به‌واسطه داستان‌های شاهنامه بود. بی‌گمان شهرت هومر در جهان بسیار بیشتر از فردوسی است، اما نقش هومر برای یونان دقیقا قابل مقایسه است با نقش فردوسی برای ایران. شگفت آنکه اباذری نشان می‌دهد حتی نمی‌داند فردوسی در چه سده‌ای می‌زیسته، اما با این همه درباره وی و نقشش در ایران نظر می‌دهد.
اباذری همچنین مدعی می‌شود که شاهنامه تنها دو قهرمان داشته: اولی اسکندر و دومی را هم نام نمی‌برد. برخلاف ادعای اباذری، ایرانیان چهره‌هایی همچون رستم، سهراب، اسفندیار، زال، سیاوش و... را قهرمانان شاهنامه می‌دانند نه اسکندر. حتی افراسیاب هم که به‌عنوان دشمن ایران معرفی می‌شود، نزد ایرانیان شاهنامه‌خوان بسیار شناخته‌شده‌تر از اسکندر است.
بی‌گمان یک مسئله که ما در ایران با آن دست به گریبانیم و غربیان نه، همین شیوه برخورد روشنفکرها با داشته‌های‌مان است. ایلیاد و اودیسه تنها داستان یک جنگ و پس از آنرا شرح می‌دهند، اما ده‌ها فیلم تاریخی تاکنون بر پایه همان‌ها ساخته شده است. از سوی دیگر، شاهنامه ده‌ها داستان جداگانه دارد که هر کدام‌شان به تنهایی می‌تواند یک اثر سینمایی ارزشمند بیافریند، اما از یکسو با ممنوعیت‌های رسمی بر سر راه ساخت آثار سینمایی مربوط به پیش از اسلام روبرو هستیم و از سوی دیگر با کینه‌ورزی گروهی از روشنفکران علیه ایران باستان، شاهنامه، فردوسی، تمدن ایرانی و.... اگر شاهنامه اثری غربی (مثلا یونانی بود)، بی‌گمان تاکنون صدها فیلم بر پایه داستان‌های ضحاک و کاوه آهنگر، سیاوش، اکوان دیو، بیژن و منیژه، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، هفت خوان رستم و... ساخته می‌شد. از این نگاه، حقیقتا فردوسی و شاهنامه کمی بدشانس بودند!
این یادداشت را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم بفرستید.
دیگر یادداشت‌های رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
سفرنامه شیعه باستان‌دوست (اربعین 1397)
امیر هاشمی مقدم: خبرگزاری مهر
روز هفتم:
...از دروازه پشتی آرامگاه سلمان فارسی بیرون رفته و راه طاق کسرا را در پیش گرفتم. راستش به‌عنوان یک ایران‌گرا و باستان‌دوست، احساس عجیبی داشتم از اینکه می‌خواهم این اثر بزرگ، این یادگار دوران شکوه ایران باستان را ببینم. به قول تورج دریایی، کاخ کسرا نماد تمدن ایران باستان و به‌ویژه دوره ساسانی است. به‌ویژه به این دلیل که ایرانیان پس از اسلام، درباره هخامنشیان و تخت جمشید، اطلاعات درستی نداشتند و بیشتر با تاریخ اساطیری و پهلوانی‌مان آمیخته بود؛ اما درباره ساسانیان، تیسفون و طاق کسرا، اطلاعات روشن و آشکاری داشتیم که حکومت‌های ایرانی پس از اسلام، حتی ترکان مهاجر نیز، خود را به آن دوره شکوهمند پیوند می‌زدند.
اعتراف می‌کنم که هیچ وقت از این قصیده خاقانی که می‌گوید: «ایوان مدائن را آیینه عبرت دان» خوشم نمی‌آمد. همچنین از آن روایت جعلی که می‌گوید هنگام تولد پیامبر اسلام (ص)، این طاق تَرَک برداشت؛ روایتی که در هیچ منبعی نیامده است. بر پایه همین روایت و نیز کتمان شکوه تاریخ ایران پیش از اسلام، در گفتمان پس از انقلاب بود که همیشه این طاق باشکوه را به‌عنوان نماد ظلم و ستم حکومت‌های پیش از اسلام به مردم ایران بازنمایی می‌کردند و هرگز در پی یاری رساندن به مرمت و نگهداری این بنا یا ثبت جهانی آن در یونسکو نبودند. وقتی این رفتارها را مقایسه می‌کنم با آنچه دولت ترکیه در مغولستان انجام می‌دهد (از ساخت موزه ملی مغولستان گرفته تا ساخت راه دسترسی به نخستین نوشته‌های خط ترکی حکومت «گوک ترکها» در چند نقطه از دره اورخون (که سفرنامه آنرا هم نوشته‌ام)، می‌فهمم ما کجاییم و آنها کجا. تازه تمدن گوک ترکها بی‌گمان از نظر ژنتیکی هیچ ارتباطی با ترکیه‌ای‌های امرزوین که عمدتا نوادگان ساکنان روم شرقی و بیزانس هستند، ندارد؛ در حالی‌که ما ایرانی‌ها (فارس و لر و کرد و آذری/ترک و بلوچ و...) هزاران سال است در همین نقطه از زمین ساکن و به نام ایرانی شناخته می‌شویم. یک مشکل جدی تاریخنگاری ما پس از انقلاب این است که به شکلی عجیب از یکسو اسلام را با اعراب پیوند زده‌ایم، و از سوی دیگر به کتمان همه دستاوردهای تمدنی پیش از اسلام‌مان کمر همت بسته‌ایم. از سوی دیگر، گویی حکومت‌های پیش از سلام گناهکار بوده‌اند که در آن دوره روی کار آمدند. مورخان رسمی ما تلاش دارند نشان بدهند ما در ایران هیچ تمدن و انسانیتی نداشته‌ایم و با آمدن اسلام بود که فضای تنفس یافتیم. همین است که یک دوگانه اسلام/ ایران باستان به وجود آورده‌اند که هر کسی اسلام را دوست دارد، لاجرم باید از ایران باستان بدش بیاید و هر کسی ایران باستان را دوست دارد، حتما باید از اسلام متنفر باشد. یعنی واقعا نمی‌شود هم مسلمان بود و هم ایران باستان را دوست داشت؟ نمی‌شود این «سفرنامه یک شیعه باستان‌دوست» باشد؟
بگذریم؛ روبروی ایوان و به فاصله تقریبا پانصد متری، موزه «پانوراما» دیده می‌شود که اکنون متروکه است. این موزه را در دهه 1360 خورشیدی صدام حسین ساخت تا نبرد قادسیه را در آنجا به نمایش بگذارد. طاق کسرا برای صدام حسین بیشتر نمادی بود از شکست ایرانیان در خاک عراق. از قضا قادسیه که نبرد مهم میان ایرانیان و اعراب بود و به شکست ایرانیان انجامید، در نزدیکی همین تیسفون جای داشت. یعنی طاق کسرا در دهه‌های اخیر هم از سوی ایران و هم از سوی عراق به‌عنوان نمادی بد، مورد بهره‌برداری ایدئولوژیک قرار گرفته است؛ در حالی‌که می‌توانست به‌عنوان میراثی مشترک به ثبت برسد.
باز هم بگذریم. خودم را به ایوان رساندم. برخلاف عکسی که از آن دیده بودم، جلویش نخلستان مرتب و فضای سبز تمیزی نبود. یک دروازه امنیتی داشت که دو-سه سرباز به نگهبانی می‌پرداختند. دور تا دور ایوان را خار و خاشاک پوشانده بود. بیشترش هم گِل بود و باید از روی سنگ و آجرهایی که روی زمین گذاشته بودند، می‌گذشتی تا وارد گِل و لای نشوی. اما شوق دیدن ایوان این‌ها را در نگاهم بی‌اهمیت می‌کرد...
آنچه خواندید، بخشی از هفتمین قسمت «سفرنامه شیعه باستان‌دوست: اربعین 1397» بود که در هشت قسمت در خبرگزاری مهر منتشر شد. آنها را در وبلاگم بازنشر کرده‌ام که اگر دوست داشتید، با لمس روی نام هر بخش، می‌توانید همان بخش را بخوانید:
1: از آنکارا تا نجف
2: آغاز پیاده‌روی
3: اربعین راهی برای وحدت‌بخشی یا...؟
4: بی‌ارزشی ریال اینجا معلوم شد!
5: حضور فراگیر ساقی کربلا
6: از زبان انگلیسی تا مهربانی عراقی
7: همجواری سلمان فارسی با طاق کسرا
8: سفر نیمه‌تمام...
دیگر یادداشتهای رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال مقدمه (اینجا) بخوانید.
@moghaddames